تی‌لِم

روایت‌ِ بدونِ گلِ میثم امیری
  • تی‌لِم

    روایت‌ِ بدونِ گلِ میثم امیری

مشخصات بلاگ
تی‌لِم
بایگانی
شنبه, ۸ آبان ۱۳۸۹، ۰۵:۲۷ ب.ظ

چرا رمان می‌نویسم؟

یا لطیف

چند روزِ قبل سید مهران از من پرسید چرا رمان می‌نویسم. البته او این سوال را از طریقِ اس‌ام‌اس از من پرسید. شاید انتظار داشت من هم به همین سوال مهم از طریق اس‌ام‌اس جواب بدهم. این در حالی بود که علی الاصول جوابِ من برای چنین سوالی باید حجمی بیشتر از یک اس‌ام‌اس چند صد کارکتری داشته باشد. همین شد که گفتم جوابی را که می‌خواهم برای سید مهران، که اهلِ رشت است، ارسال کنم همین جا بنویسم. در عینِ حال گوشه چشمی داشته باشم به نقدِ سجاد، که به نظرِ من نگاهِ بی‌تقلیدی است.

علتِ اصلی که باعث شده است رمان بنویسم ندانستن است. اگر روزی این جهالت از من برداشته شود، شاید دیگر به عصای رمان تکیه نکنم که پوسیده است. «جهالت»ی که باعث شده است من داستان بنویسم ریشه در عدمِ شناختِ پیرامونم دارد. ریشه در عطشِ به دانستن دارد.

مدت‌ها بود که مغشوش بودم در شناختِ پیرامونم. نمی‌دانستم آن چیزی را که در پیرامونم می‌بینم چطور تحلیل کنم. سالِ اولِ کارشناسی ارشد بود؛ پاییزِ 1387. مانده بودم که چطور باید روایت کنم جهانی را که در آن زیست می‌کنم. راهِ حل چیست؟ آیا دنیای که در آن زنده‌گی می‌کنم در نظرِ بقیه هم همین طور است. همین طور که من جهان را تفسیر می‌کنم آنان هم تفسیر می‌کنند.

این جهالت از شک می‌آید. و من با تفسیرِ حسن عباسی از نقدِ سروش که او را تجربه‌گرا نامیده بود، رسما تجربه‌گرا شدم. گفتم عجب منتقدِ مفیدی است این حسن عباسی. اشکالی را به سروش گوشزد می‌کند که به نظرم نقطه‌ی قوت است. البته مشکوکم به این که سروش به همین تجریه‌گرایی، که از فرزندانِ مهم و خلفِ مدرنیته است، وفادار مانده باشد.

شک در لحظه می‌تواند دستگاهِ فکری صائبی برایم بسازد. شک باعث می‌شود جسور باشم؛ بالغ‌پرورترین سوال در من ایجاد شود و آن این که چرا؟ این چرا، چرای شناخت است.

پاییزِ 87 بود. تا این که در سیرِ کتاب‌خوانی‌ام کافه پیانوی فرهاد جعفری به دستم رسید. به محضِ خواندنش که دو سه بارِ دیگری هم اتفاق افتاد، داستان‌نویس شدم. چون دیدم که جعفری چقدر راحت و بی‌غل و غش جهانی را که می‌بینید می‌نویسد. شروع کردم به نوشتنِ داستانی که یک زمانی توی همین وبلاگ نشرش دادم که موضوعِ سخیفی داشت. نوشتم داستانِ کوتاهِ دیگری که به همتِ خانمِ عرفانی در لوح چاپ شد؛ که نفهمیدم خوب بود یا نه. هر چند معتقدم آن بهترین داستان کوتاهم بود. بعدِ آن هیچ وقت داستان کوتاه خوبی ننوشتم.

دوباره سرد شدم. آن‌هایی را که نوشته بودم تنها یک حس بود. هنوز این حس به ممشا تبدیل نشده بود. تا این که شبِ عیدِ 88 فهمیدم که باز هم می‌توانم بنویسم. فهمیدیم که داستان، برای من یعنی بیانِ تجربه‌ی اجتماعی. یعنی همان امپرسیستی که عباسی به سروش نسبت داد.

من با بنیادِ امپرسیست که نمی‌دانم مدرن، شیطان‌پرستانه و یا هر زهرِ مارِ دیگری است نوشتم. اصلا هم مهم نبود و نیست انگی که بقیه به من می‌چسبانند. گفتم من می‌خواهم چیزی را که لمس می‌کنم بنویسم. شاید این مطلوبِ هیچ یک از جریان‌های فکری نباشد. مهم نیست. اما تجربه‌گرایانه‌ای را که من می‌گویم در نوشته‌ی هیچ کس مشاهده نکردم. حتی فرهاد جعفری در کافه پیانو، مستور در روی ماه خدا...، امیرخانی در منِ او، پیرزاد در چراغ‌ها را من...، هدایت در بوفِ کور، چوبک در سنگِ صبور، جلال در مدیر مدرسه و ... در حالِ بازتولیدِ دنیای خود بودند. می‌خواستند حرف‌های خود را بزنند و جهانِ داستانی‌شان کوچک بود و در اهدافِ خودشان بیشتر مستغرق بودند تا تهران و ایران. البته حالا که خوب نگاه می‌کنم می‌بینم بیوتن امیرخانی را نمی‌توان در این دسته جای داد، ولی بیوتن قصه‌اش در اقلیمِ دیگری است، با وجودِ این که به شدت ایرانی است.

کارِ اولم اساسا با چنین رویکردی نوشته شد، که به نظرم کارِ سخیفی بود. بعد آرمانِ علی را نوشتم، که به نسبت به کارِ اولم کارِ بهتری بود، ولی اشکالاتِ اساسی دارد که سجاد بعضی‌هایش را گفت. جالب است  بدانید آن‌جایی را که سجاد خوشش نیامد، ساخته‌ی ذهنِ خودم بود، آن‌جایی را که به نظرش خوب رسید، به شدت واقعی بود.

همین عطشِ دانستن باعث شد که توی نوشته‌ام به شدت اسم‌گرا باشم. مدام می‌خواهم هویتِ تهران و  یا جایی را که در آن می‌نویسم بازگو کنم. به نظرم باید این کار صورت بگیرد. اساسا نوشتنِ برندها را در این میان، مدیونِ جعفری در کافه پیانو هستم. منتها برندنویسی او حساب کتاب دارد و مثلِ رمانِ سینا دادخواه کثیر و بی‌دلیل نیست.

هویتِ شهری برای من مهم است. به نظرِ من این اتفاقِ بدی نیست. این جزء اصولِ نوشتنم است. حتی دارم وسوسه می‌شوم که از این به بعد به این مساله بیشتر پای‌بند باشم  و داستان را طوری بنویسم که واقعی‌تر به نظر بیاید.

برخی از رویاهایم را هم در رمان‌هایم وارد کردم. و شاید همین مساله به من ضربه زد. این را باید کمتر کنم. مثلا همسرِ علی در همین آرمانِ علی خواسته‌‎ی خودم بود و رویایم. 

این را هم بگویم من در اثرم با یکی دو نفر کار دارم و بقیه حکمِ آدم‌های عادی را دارند که دلیل ندارد که همه چیز را درباره‌ی‌شان بدانیم. از این جهت ناطور دشت شاهکارِ سالینجر فوق‌العاده است. دکترها و مجید و خیلی از بچه‌ها در حدِ توصیفِ یک صحنه به کار می‌آیند. برای من خیلی وقت‌ها بسیاری از شخصیت‌های داستانم با چوب و صندلی فرقی ندارند.

داستان‌نویسی من ریشه در نشناختن دارد. شاید از این شناخت یا گزارش‌نویسی بقیه هم چیزی عایدشان شود. این هم لطفِ چاپش است. برای همین در نظر دارم آرمانِ علی را به دستِ چند جامعه‌شناس و روان‌شناس و آخوند برسانم. و اگر بشود به دستِ همه برسانم.

دنیای پیرامون دنیای پیچیده‌ای است. جای این پیچیده‌گی جامعه و انسانِ ایرانی در رمان‌های ایرانی خالی است. رمان‌های ایرانی بسیار ساده هستند. من می‌خواهم ایرانِ پیرامونم را بهتر ببینم. این شاید برّنده‌ترین دلیل است برای نوشتنم؛ که در این راه کمکم می‌کند؛ کلاسیک و غیرِ کلاسیکش را نمی‌دانم. همین را می‌دانم:

که «خمینی ابوذر و سلمان را بهم رساند»، یا «چهار راهی در چیذر است که یک راهش می‌رود به سمتِ فرمانیه، یک راهش می‌رود به سمتِ امام‌زاده علی اکبر، و راهِ دیگرش به سمتِ کامرانیه و...»

همین را می‌دانم:

«این‌جا صدای زن حرام نیست، چون...»

این را می‌دانم که:

«آبِ این‌جا هم ا‌س‌پ‌ر‌م دارد...»

نمی‌دانم نشرِی پیدا می‌شود از ادبیات موافق و مخالفِ انقلاب که این به قولِ صادق هدایت «معلومات» را چاپ کند. این را چندان امید ندارم. بعضی‌ها از واقعیاتِ اجتماعی خوش‌شان نمی‌آید و بعضی‌ها هم از خمینی و هیات و این جور برنامه‌ها.


موافقین ۰ مخالفین ۰ ۸۹/۰۸/۰۸
میثم امیری

رمان‌نویسی

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">