تی‌لِم

روایت‌ِ بدونِ گلِ میثم امیری
  • تی‌لِم

    روایت‌ِ بدونِ گلِ میثم امیری

مشخصات بلاگ
تی‌لِم
بایگانی
چهارشنبه, ۱۱ دی ۱۳۹۲، ۰۵:۴۹ ب.ظ

آرمانِ علی-بخش یک

به نامِ مهربان

بخش‌هایی از داستان‌های منتشر نشده‌ام: شروع یک از رمان‌های منتشر نشده‌ام:


علی کلید آسانسور را می‌زند. در همین زمانی که آسانسور دارد بالا می‌آید تا به طبقه‌ی سوم برسد علی به این مساله فکر می‌کند چگونه است که در ایران هیچ کارخانه تولید آسانسور نداریم و حتی از یکی از دوستانش شنیده بود که افرادی هم که آسانسورها را تعمیر و نگهداری می‌کنند بسیاری‌شان در خارج دوره دیده‌اند. مدتی پیش دقت کرده بود و دیده بود که هیچ یک از پله برقی‌های مترو هم ساخت شرکت‌های داخلی نیست. مشغولِ کلنجار رفتن با این سوالات بود که آهنگِ لایت و یکنواختِ آسانسور او را به خود آورد.

به اندازه‌ی کافی توی حمام‌های خوابگاه ضدِ حال خورده بود که حالا نخواهد سرش کلاه برود. حمام‌های دانشجویی بدونِ عضوِ ناقص نبودند. بعضا یا شیرِ آب‌شان چکه می‌کرد و یا سردوش‌شان خراب بود. نشده بود علی واردِ حمامی شود و آن حمام بدونِ اشکال باشد؛ شاید پشیمان بود که چرا یک بار قبل‌ترها با مسوولِ حمام عمومی شهرشان به خاطرِ عدمِ تعمیر یکی از شیرهای آب جر و بحث کرده بود.

یکی از سالم‌ترین حمام‌ها را انتخاب کرده بود. لباس‌هایش را در آورد. دیواره‌ی کنارِ در را با دستش وارسی کرد و موبایلش را گذاشت آ‌ن‌جا. عادتش بود با موبایل برود حمام. حتی اگر اس‌ام‌اسی برایش می‌آمد، بعید نبود آنی جوابش را بدهد، با آن دستانِ گندم‌گونی که زیرِ دوشِ آب توی کفِ صابون قشنگ‌تر به نظر می‌رسید؛ صابونی با رایحه‌ی سیب.

داخل حمام مشغول تنظیم کردن آب سرد و گرم بود. سوالی در ذهنش جرقه زد. دوش را که باز کرد هنوز داشت به همان سوال فکر می‌کرد؛ این که در هر بار باز و بسته کردنِ شیرهای پیچی باید میزانِ خروجیِ آبِ سرد و گرم را تنظیم کرد تا به دمای دلخواه برسد، ولی در شیرهای اهرمی با یک بار تنظیم کردنِ خروجی آب سرد و گرم دیگر نیازی به تنظیم مجدد نیست. با این تفاسیر، اگر در هر بار حمام رفتن با استفاده از شیرهای پیچی فقط یک لیتر آب بیش‌تر از شیرهای اهرمی استفاده شود و اگر از 70 میلیون ایرانی 50 میلیون نفر از شیرهای پیچی و 20 میلیون نفر از شیرهای اهرمی استفاده کنند و همچنین اگر هر ایرانی به صورت میانگین فقط هفته‌ای یک بار حمام برود. در هر هفته در کشور 50 میلیون لیتر آب به دلیل استفاده از شیرهای پیچی هدر می­رود. مشغول همین حساب و کتاب‌ها بود که متوجه شد پنج دقیقه‌ای هست که شیرِ آب را بیهوده باز گذاشته!

یک حمامِ نوساز اما بی‌روح، عینِ غسال‌خانه‌ای با کف و سقفِ تماما کاشی‌کاری شده. هیچ رقمه با حمام‌ زیبای خانه‌شان در شمال قابل مقایسه نبود، البته تا قبل از این که آن را شبیهِ یکی از همین قوطی کبریت‌ها بکنند دلش رحمِ آن حمامی را آمد که پدرش خراب کرده بود. کلنگ می‌زد به همه‌ی خاطراتِ دورانِ نوجوانی‌اش.

بعدِ درگیرهای ذهنی‌اش در موردِ شیرهای آب، مشغولِ تنظیمِ شیرِ آب شد. آن قدر دستش را زیرِ شیری که فقط از آن آبِ گرم می‌آمد ‌گرفت تا دستش بسوزد. دیگر داشت دستانش می‌سوخت که کمی آبِ سرد را باز کرد و هم‌زمان پیچِ دوش را چرخاند و قطراتِ آب را روی سرش حس کرد. صدای شُر شُرِ آب حسِ خوبی را در او ایجاد می‌کرد حسی شبیه آرامش. همان طور که دقیقا زیرِ دوشِ آب ایستاده بود سرش را خم کرد، طوری که بیشترِ آب شُره کند دقیقا بالای سرش. بعد آرام آرام سرش را صاف می‌کرد. وقتی توی این حالت قطراتِ داغِ آب می‌ریخت روی پیشانی و بعدتر روی چشمانش، حسِ هم‌خوابگی با دخترکان به او دست می‌داد. حمام آن قدر پر بخار شده بود که اگر کس دیگری هم آنجا بود نمی توانست علی را ببیند.

- سلام مژده.

 موبایل بود. همان که داشت اعصابش را خرد و توی آب و بخار عیشش را منقش می‌کرد، اگر نمی‌دید که روی صفحه‌ی موبایلش این مژده است که لبخند می‌زند.

- کجایی علی؟ شلوغ است انگار.

«یک لحظه گوشی» را گفت و شیرِ آب را را پیچاند و خودش نشست روی زمین و طاق‌باز افتاد کفِ حمام. با آبِ گرم پاهایش را صفا می‌داد.

- چه خبر؟

- گفتی چه خبر. نپرس چه خبر که اوضاع خرابِ خراب است. روان‌شناسی تجربی را فکر می‌کنی چند شدم؟

مژده تعجب و نگرانی‌اش بیشتر برانگیخته شد. علی کسی نبود که ککش بابتِ درس بگزد و یا خیلی نگرانِ نمره و این قضایا باشد. وقتی خودش این جوری می‌گوید باید هم جای نگرانی باشد:

- چند؟

- شدم پنج. استاد می‌گوید گزارشِ آزمایش‌هایت را باید تحویل می‌دادی. من هم الان می‌خواهم بهش بدهم و بگذارم توی میل باکسش ولی بعید می‌دانم افاقه کند. می‌دانی درسی است که فقط ترم‌های زوج ارائه می‌شود. نمره‌ی یک درس دیگر هم مانده که تحقیق آن را هم به استاد تحویل نداده‌ام. نیاندازدم شانس آورده‌ام. ده نمره‌ای داشت. خدا به خیر کند. همه‌ی این‌ها یک طرف این پایان‌نامه هم قوزِ بالا قوز شده است. تازه این درسی که بهم من پنج داده پیش‌نیازِ یک درسِ دیگر است. چی... آره... همان. آن را می‌خواستم معرفی به استاد بگیرم... بعید می‌دانم این ترم فارغ‌التحصیل بشوم.

یک ریز حرف زده بود. یک لحظه فرصت نداده بود تا ببیند نظرِ نامزدش چیست.  نامزد در فرهنگِ شمالی‌ها یعنی همان خانم و یا زنِ آدم. چون تا اسمِ نامزد توی شناسنامه نرود، بهش نمی‌گویند نامزد.

به نظرِ من که دوست و هم‌سوییتی علی هستم باید تحقیقی صورت بگیرد که آیا بخارِ آب روی گرم شدنِ چانه تاثیری دارد یا نه. با این حرف‌هایش، نامزدش به اندازه‌ی کافی نگران شد. هنوز حالتِ طاق‌بازش را حفظ کرده بود. شامپوای را که از خانه آورده بود باز کرد. مژده هم با شوخی که تلخی‌اش بیشتر از شیرینی بود ادامه داد:

- فکر کنم با هم فارغ التحصیل شویم علی!

علی خنده‌ای کرد که کم و بیش تلخ بود؛ به تلخی شوخی مژده. این دو نفر همه چیزشان به هم می‌آید: خنده‌شان، تلخی‌شان. جدای از هم‌کفو بودنِ علی و مژده، جوابِ چنین شوخی هم چنین خنده‌‌ای می‌توانست باشد. فشارِ شیرِ آبِ سرد را کمتر کرده بود. می‌خواست آبِ حمام خاصیتِ جکوزی را برایش پیدا کند. در صدای مژده نگرانی موج می‌زد:  

- بالاخره می‌خواهی چه کار کنی؟

آب گرم‌تر شد و طوری نشست که فشارِ این آبِ گرم محکم بخورد به بدنش. احساسِ سبکی می‌کرد از این حرکت. علی گفت:

- نمی‌دانم. قصد دارم با استاد حرف بزنم تا ببینم نظرش چیست. بدجوری ضدِ حال خوردم. الان هم باید شروع به کار کنم برای پایان‌نامه‌ام.

- اوه راستی تو الان گفتی معرفی هم داری، نه؟

- آره، سه واحد مصیبت هم آنجا دارم. پایان‌نامه هم که است. این درسِ افتاده هم که حسابم را بدجوری رسیده. چه جوری به خانواده بگویم؟ داریم واقعا هم‌کلاس می‌شویم، مژده!

مژده خواست بگوید که می‌نشستی مثلِ بچه‌ی آدم درس می‌خواندی که دید خیلی صحیح نیست در موردِ علی. درست است که درسش را نخوانده، ولی حتماً بخشی‌اش به خاطرِ او بوده است. ترمِ نامزدی ترمِ راحتی نیست. علی چشمانش را بست و دهانش را باز کرد:

- کی ببینمت؟

روی شانه و سینه‌اش را با دستِ راستش مالاند. توی بخارِ حمام گمشده بود. یک حمامِ مطبوع همینی است که برای او فراهم شده بود. اگر همه‌ی این دردسرهای اخیر اتفاق نمی‌افتاد می‌توانست در آن احساسِ راحتیِ مطلق کند. یک جوراهایی شاید دوست نداشت توی این شرایط با مژده صحبت کند. آدم‌ها همیشه در بهترین شرایط‌شان نیستند. اغلبِ اوقات توی خودشان هستند و با خودشان درگیرند. من فکر می‌کردم اگر یک روزی ازدواج کنم هر روزِ خدا موقعِ به منزل رسیدنم، خانمم کلاهش را که آرمِ کاپا داشت از سر بر‌می‌دارد و نرم و مهربان می‌گوید: «سلام گلِ من. خوبی؟» اما بعدِ دیدنِ علی و مژده به این نتیجه رسیدم آدم‌ها همیشه مهربان و نرم نیستند. این در حالی است که علی و مژده زوجِ متناسبی هستند.

 علی می‌خواست بگوید که زودتر می‌خواهم ببینمت، ولی باز با خودش گفت برای چه بنده خدا را از کارِ و زندگی‌اش بیاندازد. همین حالا دو روزی را که مژده رفته کاشان، خانه‌ی مادربزرگش صفا کند، به اندازه‌ی کافی با این نمره‌اش خراب کرده است. علی گفت:

- تا کی کاشانی؟

مژده گفت:

- دو تا از استادهایم قرار بود این هفته نمره‌ام را بدهند. من هم خبر از بقیه‌ی نمره‌هایم ندارم. تو روی پایان‌نامه‌ات تمرکز کن که این را به خوبی انجام بدهی. با این اوصاف شنبه برای قرار چطور است؟ ای کاش همراه‌مان آمده بودی.

- نمی‌شد. اگر می‌خواستم بیایم کاشان. کارهایم عقب می‌ماند. هرچند خیلی هم پیشرفت نداشتم توی کارهایم. با این اخبارِ خوشی که هر هفته و الان دیگر هر روز بهم می‌رسد روزگار برایم نمانده. در نظر دارم برویم شمال پیشِ بابا و مامان. هم هوایی عوض می‌کنیم و هم آن بنده خداها از تنهایی در می‌آیند.

مژده بدش نمی‌آمد که بگوید که مامان و بابای من بنده‌ی خدا نیستند. علی آدمِ این نبود که راحت و بدونِ دغدغه برود خانه‌ی آن‌ها و همین باعثِ آزردگی مژده می‌شد. مژده ترجیح داد بگوید:

- بد نظری نیست. حالا بیا دانشگاه با هم صحبت می‌کنیم. خوابگاه چطور است؟

- خوابگاهِ بدی نیست. فقط بدی‌اش دوری حمامش است. حمام خوابگاهِ قبلی توی سوئیت بود ولی این جا باید چند طبقه‌ای بیاندازی بیایی پایین و بعد بروی بالا. خلاصه دنگ و فنگ دارد.

مژده هم بدش نمی‌آمد توی شوخی کردن‌هایش حرف‌های جدی‌اش را بزند.

- اِی تنبل!

علی با خنده گفت:

- آن کدو هست که تنبل است مژده خانم! البته با این تغییراتِ ژنتیکی آن‌ها هم از تنبل بودن درآمدند.

دستی به ریش‌هایش کشید. آن‌ها را هم شامپویی کرده بود.

-  مثلِ کدوهای خانه‌تان. عکسی را که به من نشان دادی خیلی رویایی بود. انگار دارند با آدم حرف می‌زنند. رشدشان را به طرزِ محسوسی می‌شد دید.

عرقش را پاک کرد. صدای آبِ دوش‌های دیگر اذیتش می‌کرد و سوهانِ روحش شده بود. مژده ادامه داد:

- راستی علی... جایت خالی، بابا یک مقداری کباب درست کرده و الان آورده گذاشته روی ایوان. واقعاً جایت خالی است.

- دعا کن کارهایم با خیر و خوشی انجام بشود.

- تو اگر بخواهی با این روحیه تحقیقت را شروع کنی ضرر می‌کنی‌ها.

آن قدر همه جای حمام گرم شده بود از این که پشتش را به سرامیکِ دیوار حمام می‌زد احساسِ تغییر دما نکند. حمام را کرده بود یک جور سونای بخار.

نزدیکِ خداحافظی بود. احساسِ سرما کرد. کلماتِ مژده نامفهوم به گوشِ علی می‌رسید. فهمیده بود که از همان چنجه‌های پدر خانمش دارد میل می‌کند. حجابِ محکمِ دختر، علی را در انتخابش مطمئن کرده بود. فکر می‌کرد هر چه هست و نیست همین ورودی سال پایینی روان‌شناسی است. چند ماهی از عقدشان می‌گذشت. منتها مژده به آن مراسمِ ازدواجِ دانشجویی رضایت نمی‌داد.

- پس شنبه بیا ایستگاهِ هفتِ تیر می‌بینمت.

- نه علی. شنبه صبح بابا می‌آید پایین کار دارد. من را هم تا پارکِ لاله می‌رساند. زودتر بیا پارکِ لاله از آن‌جا با هم می‌رویم دانشگاه.

علی موافقت کرد. شنبه صبح زودتر از موقع‌های دیگر باید بلند می‌شد می‌رفت پارکِ لاله دیدنِ مژده و بعد هم...

لباس‌هایش را تمیز با پودرِ رختشویی شست و آبکشی کرد. آن‌ها را ریخت توی تشت. کفِ حمام را طبق عادتش آب کشید. بند و بساطش را جمع کرد و با سری که با حوله بسته بود از حمام زد بیرون. بالا آمدنش همانا و شروع شدنِ بدبختی‌هایش همانا. باید شام می‌پخت، اتاق جارو می‌کرد. ازدواج کرده بود که از نکبتِ زندگی مجردی خلاص شود، ولی هنوز مانده است تا آن زمان‌های شیرینی که فکرش را می‌کرد.

درِ شعار نوشته و زخم خورده‌ی آسانسور را باز کرد و با تشتِ زیرِ بغل واردِ اتاقکِ آسانسور شد. نگاهش به آینه‌ی آسانسور افتاد. قبلا هم متوجه شده بود که در آینه‌ی آسانسور زیباتر به نظر می‌رسد. خودش احتمال می‌داد به این دلیل است که در آسانسور منبع نور درست بالای سر فرد قرار می‌گیرد و می‌دانست این یک ترفند نورپردازی است که از آن در فیلم‌ها برای نشان دادنِ افرادِ معنوی استفاده می‌شود. یادِ فیلمِ ارباب حلقه‌ها افتاد و یادِ جادوگرِ نقشِ مثبتِ فیلم که سوار اسبی سفید می‌شد افتاد و یاد فیلم‌های گیشه‌ای و طنزهای لوده‌ای افتاد. همان طور که ارباب حلقه در آمریکا پرفروش شد آن‌ها هم در ایران جزوِ پرفروش‌ترین‌ها هستند و از قیاسش خنده آمد خلق را! همین طور که به آینه نگاه می‌کرد متوجه شد که ریشش نیاز به اصلاح دارد. از همان سالِ اول دانشگاه که ریشش از پرزهای پراکنده روی صورت، تبدیل به ریشی نصفه و نیمه شده بود ریش گذاشته بود و آن را هفته‌ای یک بار مرتب می‌کرد. به گفته‌ی دیگران و به اعتقاد خودش با ریش زیباتر به نظر می‌رسید و همین باعث شده بود که خودش هم همیشه شک داشته باشد برای زیبایی است که ریش می‌گذارد یا به خاطرِ دستورِ اسلام. آسانسور به طبقه‌ی سوم رسید.

پس‌نوشت:

تا آخرِ هفته‌ی بعد چیزی نمی‌نویسم.

کتابِ شعری هم از فروغ خوانده‌ام؛ شاعری که آدم دوست دارد ساعت‌ها باهاش حرف بزند.

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۲/۱۰/۱۱
میثم امیری

نظرات  (۴)

۱۱ دی ۹۲ ، ۰۶:۲۶ زهراامیری
سلام
مثل اینکه علی یه جورایی خودشماست.نمیدونم رمانای دیگه ای هم نوشتین یا نه،اگه نوشتین توی اوناهم شخصیت اصلی خودتونید؟
پاسخ:
سلام.
این البته شبیه یکی از دوستان است.
من هنوز شما را به جا نیاورده‌ام البته.
ممنون که این وبلاگ را می‌خوانید.
۱۱ دی ۹۲ ، ۱۲:۰۵ زهراامیری
نباید هم به جا بیاورید به دلیل اینکه آشنایی ای وجود ندارد،صرفا تشابه فامیلیه.
یکی دو ماه پیش اتفاقی با وبلاگتون آشنا شدم و تقریبا هرهفته بهش سر میزنم و معمولا چند ساعت قبل از امتحاناتم نظر میزارم !

پاسخ:
بله. این که فرموده‌اید شخصیّتِ علی شبیه خودم است، گفتم شاید از از اقوام باشید.
انشالله در امتحانات‌تان موفّق باشید.
سلام.
یک فصل از یک رمان را هیچ کسی نقد نمی کند،چون هنوز از شخصیت ها و فضای داستان و از همه مهمتر قصه اصلی خبر نداریم...اما.
به نظرم باید روی دیالوگ نویسی وقت جدی بگذارید.صحبت های علی و مژده مرا یاد فیلم های صداوسیمای خودمان انداخت.
این گونه داستان ها تنها برای زمان حال خود مخاطب دارند و فرا زمانی و مکانی نیستند.رضا امیرخانی می گوید نویسنده باید قصه ای را بنویسد که برای مخاطب چندان ملموس نباشد و حتی در مواردی خود نویسنده هم تجربه نکرده است.موضوعی که شما انتخاب کرده اید تکراری و زندگی روزمره خیلی هاست پس به نظر می رسد چندان به مذاقش خوش نیاید.
حرفهای زیادی در مورد این نوشته می توان گفت اما بگذریم.در کل با احوالات ما جور در نیامد.
راستی من از دوستان همشهری فردین آرش هستم.تعریفتان را از ایشان زیاد شنیده بودم.خوشحال می شوم که به وبلاگم سر بزنید و نظرتان را در مورد نوشته هایم ـ که خودم داستان می خوانمشان ـ بدانم.

پاسخ:
سلام. ممنونم. البته این داستان را چهار سال پیش نوشته ام. خوشحال می شوم نظرتان را بدانم. البته این داستان را آن قدر می دانم که روزی چاپش نکنم. ولی ارزش یک بار انتشار وبلاگی دارد شاید. البته نوشتنش پنج شش ماهی کار طلبید که اهمیتی ندارد. کوششم این است که داستان خوبی بنویسم. حرف امیرخانی کشف خوبی است. ولی من دنبال کشف خودم هستم. 
باقی فصل ها را با همان اغلاط چهار سال پیش منتشر خواهم کرد. خوشحال می شوم با من همراه باشید.
سلام
ما ادراک سید؟ 
خداحفظش کن.
پاسخ:
درود.

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">