تی‌لِم

روایت‌ِ بدونِ گلِ میثم امیری
  • تی‌لِم

    روایت‌ِ بدونِ گلِ میثم امیری

مشخصات بلاگ
تی‌لِم
بایگانی

به نامِ مهربان

پیش‌نوشت:

دوست برایم خصوصی نوشت:

«سلام

مطمئن باشید اگه به روز نکنید مطالبتون را، کسی نمیگه چرا آبدیت نشده، پس لزومی نداره خودتون را ملزم کنید هر چرندیاتی را بنویسید.»
 ممنونم از این دوستِ خوبم. از آن‌جایی که ایشان دستِ کم منتظر مطلبِ بعدیِ من نمی‌ماند، پس بی‌خود مطلب منتشر نشده در هابیل را توی آب‌نمک نخوابانم و کم کم منتشر کنم و تقدیمش دارم به این دوستِ عزیز. البته به نوبت و سعی می‌کنم تا تهِ هفته یک شب درمیان منتشرش کنم به شرطی که دوست ببیند و بخواند و نظر بدهد. (البته او دستِ کم دو بار تا به حال نظر داده که هر دو بارش خصوصی بوده!)

بدن‌نوشت:

فقط فقه

قضاوت‌هایی متحجّرانه، یک‌سویه، و بی‌انصافانه درباره‌ی دور شدن ما از فقه و نزدیک شدن به یک دینِ تحلیل‌گرِ بی‌عملِ اخته

میثم امیری

این چه مسخره‌بازی است که شروع شده و نمی‌دانم چرا بعضی از طلبه‌های ما این جوری شده‌اند! طلبه تازه دو روز نیست واردِ حوزه شده، بعد می‌گوید آقا چه کار

کنیم توجّه کسب کنیم. این حرف‌ها چیست؟ اوّل درست بخوان، فقه را، اصول را، دروسی که آقایان زحمت کشیده‌اند آماده کرده‌اند، کامل بخوان، بعد از 15 سال،

20 سال، که این کُتل‌ها را طی کردی، آرام آرام این بحث‌های عرفانی را شروع کن. نه این که روز اوّل بگویی چرا کفش جلوی پایم جفت نمی‌شود؟

برداشتی آزاد از کلاس انسان در عرف عرفان--ارائه‌ شده توسط استاد داود صمدی آملی--

کشتنِ گربه دمِ حجله: این نوشته اگر جایی از اخلاق سخن می‌گوید یا از عرفان نام می‌برد آن را مباین می‌داند با اخلاق مدِّ نظر امام و مجتبی تهرانی و آن را مباین می‌داند با عرفان امام و حسن حسن‌زاده‌ی آملی. گفتم که بعد برای‌تان سؤال نشود.

اشاره. این روزها زیاد دیده شده که بر رویکردِ دین‌داری یا دین‌‌مداری اخلاقی تأکید می‌شود. نوشته‌ی دوستانِ مذهبی دوگانه سوز -سوختی از مدرنیّته دارند و سوختی از دین- گواهِ این قلم است. از جمله سردبیرِ دوست‌داشتنیِ همین نشریه‌ی دوست‌داشتنی. ( منظورم محسن حسام مظاهری است) این دوگانه‌سوزها در بابِ این قلم دین‌داری کامنت می‌گذارند و مطلب سهیم می‌کنند و علاقه‌مندی می‌ترکانند و صفا می‌کنند. دین را دینِ اخلاق می‌نامند و دین را برای اخلاق مبعوث شده می‌دانند (لابد با تکیّه بر حدیث دلیل بعثتِ پیامبر) و اسلام را اسلامِ اخلاقی می‌نامند. در این نوشته، من این دوستان را توجّه می‌دهم به دین‌داری موضّعِ (پدیدآور) انقلاب اسلامی یعنی امام خمینی و بر وجهِ فقهی دین‌داری او تأکید می‌دهم و پیشنهاد می‌کنم آنان که دست‌شان می‌رسد و حرف‌شان شنیده می‌شود، بر چنین دین‌داری استوار شوند. (کشتن گربه دم حجله هم یادتان بماند!) دین‌داری اخلاقی-فلسفی که بسیار در بین اهلِ شلوار لی‌پوش‌های ریشو و چادر گیپورهای حجاب‌کامل طرف‌دار پیدا کرده به همراه عزاداری عرفان‌زده و سیاستِ فرهنگ‌خوار یا فرهنگِ سیاست‌خوار، به انهدام کاملِ ارزش‌های دینی خواهد انجامید و عرصه‌ی اجتماعی دین را تنگ و تنک نموده و از اسلام جز جوان‌مردی خواجه شده باقی نخواهد گذاشت. از این خواجوی‌ها مثال‌ها دارم و از این بی‌بتگی‌ها حرف‌ها. (جمله‌ی آخر تحتِ تأثیر نفحات نفت نوشته شد! اگر جزیی از متنِ اصیلم نبود، با ضخیم‌ترین خطِّ دنیا رویش خط می‌کشیدم.)

مثال 1. شعری منتشر می‌شود. فرض می‌کنیم در این شعر به محجبّه‌ها توهین می‌شود. مثلاً شعر(،) دسته‌ای از زنان را به کلاغ سیاه تشبیه می‌کند. این تشبیه یا به زنان سیاه‌پوستِ آمریکایی برمی‌گردد یا به زنان محجّبه‌ی جامعه‌ی ما. که یا در شقِّ اوّل نژادپرستانه است یا در شقِّ دوّم اهانت‌ است به آدم‌های مذهبی. نویسنده‌ی دوستِ مذهبی‌ام که از اسامی خوش‌ذوقی هم استفاده می‌کند از واکنش مذهبی‌ها برمی‌آشوبد و تحلیل می‌کند: «مسئله این است که عده‌ای نشسته‌اند در دفاترِ رهنی‌شان، و سعی می‌کنند برایِ سایت‌هایِ نفتی‌شان بازدیدکننده زیاد کنند». بعد از این قضاوت آلوده، درباره‌ی این دست واکنش‌ها می‌نویسد: «اگر توهین شده، فقط یک بیمار می‌تواند همه جا جار بزند که به من توهین شده. آیا اگر کسی در خیابان به شما فحش ناموس بدهد، راه می‌افتید و در سایتی می‌نویسید فلانی به من گفت مادر فلان؟ آدمِ حسابی، سر در گریبان می‌برد و کاری می‌کند که کسی بویی نبرد. خودش را خراب‌تر نمی‌کند.» (شما هم مثلِ من الان در اینرتنت جست‌وجو کنید به نام حسام الدین مطهری برمی‌خورید. ولی اقتضاء نوشته‌ی مطبوعاتی این بود که نامِ این دوستِ بزرگ‌وار را ننویسم!) من به این دست واکنش‌ها می‌گویم واکنش‌ها اخلاقی-فلسفی و نه فقهی. (تازه خیلی هم دارم کلاس می‌گذارم برای دوستان که بهشان می‌گویم اخلاقی-فلسفی. می‌بینید از هیچ جای این دو عبارت فحش ناموس برنمی‌خیزد. البته با تباینی که در کشتن گربه دم حجله توضیح داده‌ام!) ولی فکر می‌کنم چرا ما این طور از عمل و وظیفه‌ی دینی خالی شده‌ و از غربی‌ها و لیبرال‌ها هم بی‌عمل‌تر شده‌ایم. (؟) چرا ما اندازه‌ی هم‌جنس‌گراها حقِّ اعتراض نداریم؟ (پای ثابتِ بیشتر مثال‌هایم این دسته هستند. به واسطه‌ی چند ماه پژوهش بی‌ثمرم در این‌باره. دسته‌ای که به خوبی فرق بین مدح، نقد، و نفی مدرنیته را نشان می‌دهد!) اندازه‌ی لُختی‌ها جهان هم حقِّ ابرازِ وجود نداریم؟ (عبارتِ لُختی برگرفته از خطیبِ محترم شیخ حسین انصاریان است که هنوز منبرهای پرشورش به راه است! محرّم منبرهای‌شان را از دست ندهید.) چرا هر لیبرال و سوسیالی در جهان می‌تواند از آرمان‌هایش دفاع کند و به عالم و آدم گیر بدهد، ولی ما چنین حقی نداریم؟! تازه این همه آدم در دنیا که به خاطر توهین به خودشان به خیابان‌ها می‌ریزند آدم‌ها بیماری هستند؟ آیّا امام که مقابل کاپیتلاسیون ایستاد و حتّی به نظر من آن را به اشتباه تعبیر کرد، بیمار بود؟ به قول این دوستِ عزیزمان بیکار بود؟ غائله‌ی تبریز را در چند سال قبل یادتان است؟ به خاطر یک کاریکاتورِ ساده آن هم در یکی از خرده‌ریزه‌‌های روزنامه‌ی ایران نزدیک بود کشور منفجر شود! این وسط کی بیمار بود؟ حال این بی‌عملی محض از کجا آمده است؟ این همه واکنش علیه امربه‌معروف و نهی از منکر از کجا آمده؟ چرا انقلاب اسلامی در بین ما تبدیل شده به یک مشت شعر و سرود و 22 بهمن؟ و وظیفه‌گرایی دینی تبدیل شده به تحلیل‌ها نیّت‌خواهانه‌ی علمی-فلسفی؟ چرا سال‌هاست کسی از جماعتِ دین‌دارانِ مدرن از هیچ عمل دینی و تلکیف‌محوری دفاع نمی‌کند؟ چرا همه تحلیل‌گر شده‌ایم؟ چرا از این که کسی همه مقدّساتِ ما را به سخره می‌گیرد ناراحت نمی‌شویم؟ چرا واکنشی نشان نمی‌دهیم؟ مرادم این شعر و این واکنش نیست. مرادم این است که به استاتس فیس‌بوک‌های‌مان برگردیم و مرور کنیم در برابر کدام‌یک از ادّعاهای ضدِّ دینی، واکنش نشان داده‌ایم. در برابر جنبش «من روزه نمی‌گیرم» که هر روز در برابر ما لایک می‌خورد چه واکنشی نشان داده‌ایم؟ در برابر توهین به امام هادی چه فعالیّتی کرده‌ایم؟ چرا غیرت دینی و عمل فقهی جایش را داده است به تحلیل‌گری علمی-فلسفی و نیّت‌خوانی و قضاوت‌محوری تا جایی که برای ما روشن بودنِ چراغ ادبیّات (از واژه‌های جنابِ مطهری) مهم‌تر می‌شود تا مثلاً توهین به مقدّسات حتّی در حدِّ یک بیت شعر. این روند بر خلافِ نظر امام و انقلاب اسلامیِ امام است آقایان، خانم‌ها. انقلاب اسلامی و حکومت‌داریِ امام به نظرِ حقیر فقهی بود، نه به این معنای علمی-فلسفی-اخلاقی که آقایانِ رفقا می‌گویند. نمونه‌ی تکلیف‌محوری امام فتوای قتل سلمان رشدی و مبّلغانِ آگاهِ کتابِ او بوده است. امام با این کار هم سلمان رشدی را معروف‌تر کرد، هم کتابش را سرِ زبان‌ها انداخت، هم رابطه‌ی همه‌ی کشورهای غربی با ما را تخریب کرد، هم همه‌ی نُرم‌های حقوقی بین‌المللی را درنوردید. ای کاش امام هم مثل شما کمی منطق و فلسفه خوانده بود. البته شمایی که قادر به تفکیک بین توهین به مادر خود و توهین به اندیشه‌ و آرمان‌های‌تان نیستید.

هنوز 4 مثالِ دیگر مانده، پس این پُست ادامه دارد...

پس‌نوشت:
1. این پست در لیله‌ی قدرِ 92 نوشته شده است!
2. آبی‌های متنِ بالا همه امروز نوشته شده است، مشکی‌ها همه‌اش بدونِ یک نشانه کم یا زیاد، در نیمه‌های شبِ رمضانِ امسال نوشته شده است.
3. مثال‌های بعدی، کمی جنجالی‌تر است! می‌گویید نه، پس صبر کنید!
4. عشقم این بود که قضاوتم یک‌سویه، متحجرانه و بی‌انصافانه باشد. چون انصاف این است که بگوییم سویه‌های دیگر دین‌داری شلوار لی‌پوش‌های مذهبی (از جمله خودم) درست است و کار راه‌انداز. متحجّرانه بود، چون کسی نباید توهّم بزند «من اسلام هستم». بی‌انصافانه بود، چون انصاف این بود که نوعِ بازخوردِ دیندارانِ مقدّس را هم در این رفتار نقد می‌کردم. امّا من دوست داشتم مثلِ یکی از برادرانِ هیأتیِ متحجّرم فکر کنم. تا کی روشن‌فکر بازی، یک بار هم «رمضون». پس از متنِ بالا دفاع می‌کنم. (متأسّفانه در متنِ بالا هیچ بی‌ادبی وارد نشده است. پس به طور سوری و نمادین می‌گویم در زندگی‌تان گُهِ اضافی نخورید!) بالاخره اقتضا روایتِ یک‌سویه و بی‌انصافانه و متحجّرانه، دستِ کم، یک فحش که هست! نیست؟ بروید خدا را شکر کنید فحش خواهر مادر ندادم.
5. هنرخانه و کتاب‌خانه و این دست سوسول‌خانه‌ها، در بهترین حالت هفته‌ای یک بار به روز می‌شود. (البته به قولِ دوست، آخر کدام خری منتظر نوشته‌های توست که این طور خودت را تحویل می‌گیری؟!) حرفِ حق هم که جواب ندارد. پس تا دو-سه شبِ دیگر و مثال‌های دیگرم... پَت دروت. (یعنی به درود. کوشش این است که دستِ کم در ظاهر فارسی‌نویس‌تر شوم. مانندِ آغازِ این نوشته.)
۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۰ آبان ۹۲ ، ۲۲:۳۶
میثم امیری
چهارشنبه, ۸ آبان ۱۳۹۲، ۰۵:۵۱ ب.ظ

صحنه را دیدم

یا لطیف
پیش‌نوشت:
* این نوشته درباره سابمیت کم‎‌دقّتی کرده بود که با تذکر مرتضی اسکویی درستش کردم. 

غربی‌های کافرکیش رسمی دارند در ژورنال‌ها‌ی‌شان به اسم سابمیت و اکسپت. (Submit & accept).

اگر مقاله‌ای را برای‌شان بفرستی، آن‌ها باید یا Submitات را تأیید کنند یعنی بگویند مقاله را دریافت کرده‎اند یا نه. بعدش هم معمولاً یا ردّش می‌کنند یا با پاره‌ای از اشکال‌ها به طرفت می‌فرستند. در دیسه‌ی دوّم، تو اشکال‌ها را بررسی می‌کنی و درستش می‌کنی به سمت‌شان می‌فرستی و آن‌ها چاپش می‌کنند.

من دو مقاله برای نشریّه‌ی هابیل فرستاده‌ام. یکی‌اش بیش 3200 کلمه دارد. یعنی زیاد است. یا دستِ کم حروف‌چینی‌اش طول می‌کشد! آقایان هابیل به روی خودشان نمی‌آورند و حتّی نمی‌گویند مقاله‌ام submit شده یا نه. یعنی به دست‌شان رسیده یا نه. مهم نیست. چون من فهمیده‌ام که ردش می‌کنند.

مطلب دوّم را submit می‌کنند و بعد هم با پاره‌ای از اشکال‌ها به سمتم روانه‌اش می‌کنند. (خیلی خوب و حرفه‌ای!) من مطلب دوّم را بازنویسی می‌کنم که می‌شود بالع بر 1600 کلمه. بعد هم برایش می‌فرستم. جناب هابیل منتشر می‌شود. خبری از نوشته‌ی دوّم من هم نیست. باز هم مهم نیست. ما هم‌چنان عاشق هابیلیم. بسیار دوستش داریم. ولی اگر قبلش به من می‌گفتند مطلبِ دوّمم را چاپ نمی‌کنند، این‌همه توی آب‌نمک نمی‌خوابندمش.

مقاله‌ی پرت و submit شده‌ی نخست را هفته‌ی بعد منتشر می‌کنم. (البته هابیل برای این که نشان دهد هابیل است مطلبی قدیمی از من چاپ کرد که این هم از لطف‌شان است. بالاخره هابیل تابِ مستوری نیافت و ما از این پری‌رویی بسیار خوشحالیم.)
حالا که هابیلیان منتشر نکرده‌اند، من هم عصبانی می‌شوم و این نوشته را تقدیم می‌کنم به مدّاحِ دل‌ها: حاج محمد طاهری.
بدن‌نوشت:

صحنه‌ را دیدم


درباره‌ی شوخی‌های دانشجوهای حزب‌اللهی‌

میثم امیری

بچه حزب‌اللهی‌ها زیاد ساده نباشید، یک ذرّه راه‌راه باشید.

حجت‌الاسلام پناهیان؛ هیأت شهدای گمنام؛ بهار 92-

این نوشته درباره‌ی شوخی‌های دانشجوهای حزب‌اللهی است. حزب‌اللهی‌ها شوخی‌های متفاوت و جذّابی دارند. این «تفاوت» و «جذّابیّت» یک امر قابل فهم برای هر کسی است. چرا که این دو از ویژگی‌های هر نوع شوخی است. شوخی، عدمِ هماهنگی است که از سطحِ پینگ‌پونگ‌های کلامی تا عمق کمدی‌های موقعیّت قابل ارزیابی است. در این یادداشت هم از آن سطح حرف زده می‌شود و هم از آن عمق.

حزب اللهی بر دو نوع است؛ موافق ولایتِ فقیه و مخالفِ ولایت فقیه. البته این مَقسم از این جهت انتخاب شده است که ذهنِ نویسنده به حزب‌اللهی از نقطه عزیمتِ سیاسی می‌نگرد و حس می‌کند این نقطه عزیمت است که آدم‌های حزب‌اللهی را به درستی- درست هم به معنای تاریخی و هم به معنای منطقی- از یکدیگر متمایز می‌کند. تجربه‌ی تقریباً ده ساله در محیطِ دانشگاهی مواجهه با این دو گروه را برای نویسنده واضح کرده است. از این چنین نقطه عزیمتی این نوشته، بیش‌تر درباره‌ی حزب‌اللهی‌های دانشجوی موافق تئوری ولایت فقیه است.

سعی نویسنده بر راویانه نوشتنِ این مطلب است، منتها یک تقسیم‌بندی، هر چند خام، برای طرح‌ریزی شفاف‌ترِ خطوطِ استدلال نیاز است. که آن را اوّلیّه‌جات، تهیّه‌جات، تزیینیّات نامیده‌ام.

(آ) اوّلیّه‌جات

شوخی از موّادِ اولیّه‌ای تشکیل شده است. آن موادِ اولیّه، آن‌جا که از جنس نقل است، دایره‌ی محدودی ندارد، ولی امّهاتش قابل بحث است که در چند بند آورده‌ام.

فحش ناموس ممنوع است. البته دسته‌ی مهمّی از شوخی‌های غیر افلاطونی در بیان و بنان این حزب‌اللهی‌ها جایی ندارد. آن‌ها معمولاً با اسفلِ اعضای زن یا مرد، واژه‌ای نمی‌سازند. اسکول و مشنگ را استفاده می‌کنند به جای آدمِ چیزخل. مگر این که واقعاً به‌شان فشار بیاید که بخواهند ازجای‌گزین‌های اسکول استفاده کنند. از واژه‌های خواهر فلان یا مادر فلان هرگز استفاده نمی‌کنند. هرگز هم همدیگر را موردِ عنایتِ جنسی، در شوخی‌ها، قرار نمی‌دهند. هر چند ممکن است به خودشان رحم نکنند و به «...» بروند. ولی دیگران را به آن منطقه‌ی توریستی نمی‌فرستند!

از ماتحت هم زیاد استفاده نمی‌کنند. مگر این که بگویند «فلانی تهش خراب است.» یا «تهش باد می‌دهد». امّا از «دهان سرویس شدن» زیاد استفاده می‌کنند. که به قول شاملو این عبارت هرگز عبارت پاکی  نیست. اصولاً حزب‌اللهی از فحش‌ دادنِ در لفافه استقبال می‌کند. یکی از دوستان که در تشکیلات آقای مصباح هست از «دهانت مسواک» به جای «دهانت سرویس» استفاده می‌کند. این دقّت در بین حزب‌اللهی‌های اهل مطالعه بیشتر دیده می‌شود.

عمّه در میانِ برخی از حزب‌اللهی‌ها کم‌سوادتر یا عامه‌پسندتر کاربرد دارد. البته این بستگی به منطقه‌ی زیستی حزب‌اللهی هم دارد. در مازندران استفاده از واژه‌ی عمّه معنای بدی ندارد، حتّی در مواردی بسیار راه‌گشاست. در بین حزب‌اللهی‌ها از عمّه‌ی کسانی استفاده می‌شود که عمّه ندارند. ولی هرگز ممکن نیست متناظر آن شوخی را با حزب‌اللهی که خواهر ندارد انجام دهند.

استفاده از فعل‌های خاصّی که معنای جنسی دارند هم از حزب‌اللهی‌ها دور نیست. حتماً به صراحت از فعل‌های متناظر با عمل جنسی استفاده نمی‌کنند، ولی از فعل‌های عام‌تر بهره می‌گیرند. البته این به میزان عامه‌پسندِ گفتارِ حزب‌اللهی است. هر چه حزب‌اللهی، سعی کند خودش را به معیارهای دینی نزدیک کند، سعی می‌کند نظیف‌تر سخن بگویید. و مثلاً به جای «ترتیب چیزی را دادن» از «بیچاره کردن» یا «نابود کردن» یا «پوکاندن» استفاده می‌کنند.

(ب) تهیّه‌جات

آن‌چه در مرحله‌ی قبل بود، بیشتر درباره‌ی مواد اوّلیه‌ی شوخی‌ها بود. آن موادِ اولیّه بیشتر در عرصه مقال بحث شده است. امّا مهم‌تر از ساختار نحوی، ساختار صرفی شوخی‌های حزب‌اللهی‌هاست که گاه از گفتار بیرون شده و به عمل و موقعیّت‌آفرینی تبدیل می‌شود.

استفاده از خاطره‌های علما در شوخی بین بچّه‌ها عمومیّت دارد. یعنی یک خاطره‌ی مشترک بین دوستان حزب‌اللهی از یک روحانی، موقعیّت‌های طنزآلودی می‌سازد. مثلاً مرحوم آقای مجتهدی می‌گفت در روایت داریم اگر کسی برای نماز شب بلند نشود، شیطان بر صورتش بول می‌کند. بعد آقای مجتهدی می‌گفت: «من خودم یک چیزی به این روایت اضافه می‌کنم و آن هم این که اگر کسی برای نماز صبح بلند نشود، شیطان آن کار را می‌کند. که نمی‌توانم این‌جا بگویم، چون خانم‌ها هستند». شده دوستان حزب‌اللهی، کسی را برای نماز صبح بلند کردند و هم‌زمان آرام زیر گوشش گفتند: «بلند شو... شیطان دارد می‌آید». (یکی از رفقا در اردوی جنوب، از این که بچّه‌ها بعد از نماز صبح، بین‌الطّلوعین، می‌خوابند گله داشت. او یکی دو بار بعد از اذان صبح، سراغ آن‌هایی که خواب بودند می‌رفت و با احتیاط نوشابه‌ی گازدار روی شلوار بچّه‌ها می‌ریخت... صبح باید می‌دیدید که در صفِ حمّام چه غلغله‌ای بود. احتلامِ کاذب!)

استفاده از خاطره‌ی مشترکِ سیاسی بین رفقای حزب‌اللهی هم طبیعی است و هم طبعی. این دو وجهِ پررنگ و پر‌طرف‌دار دارد. یکی استفاده از آیت الله خامنه‌ای در شوخی‌هاست و دیگری استفاده از مناظره‌های سیاسی سال 88. مثلاً تا یکی از بچّه‌های حزب‌اللهی یک موضعِ روشن‌فکرانه می‌گیرد، دوستانش می‌گویند: «آقای فلانی، از شما بعید بود این موضع. خیلی جالب است آمریکا ناراحت می‌شود، اسرائیل ناراحت می‌شود، شما هم ناراحت می‌شوید.» (اشاره به مناظره‌ی احمدی‌نژاد-کرّوبی.) یا مثلاً «من به شما احترام می‌گذارم» یا «من دوست‌تان دارم» هم زیاد استفاده می‌شود. یا حتّی از قولِ رهبری هم شوخی‌های ظریفی‌ می‌کنند. مثل «صحنه را دیدمِ» آقا؛ که آن را برای موقعیّت‌های دیگری هم بازتولید می‌کنند. از موقعیّت‌های شخصی گرفته تا موقعیّت‌های سیاسی و اجتماعی ممکن است بگویند «صحنه را دیدم». یا «ملت مصر خواهد پیروز شدِ» حضرت امام هم همین وضع را دارد.

گاهی خاطره‌ی مشترکِ اجتماعی-هنری بخشی از شوخی‌های روزمره‌ی حزب‌اللهی را تشکیل می‌دهد. این انواع مختلفی دارد. گاه ممکن است از دلِ یک جمع بیرون بیاید. خاطره‌ای از حاج منصور ارضی که از آن تعبیر جنسی می‌شد بین بچّه‌ها تکرار می‌شود. جمعه و جماعات آبستنِ این نوع شوخی‌هاست. یک بار امام جماعتِ خوابگاه دانشجویی به قدری نماز جماعت را سریع خوانده بود که بعد از نماز همه‌ی بچّه‌ها داد زدند: «دوباره، دوباره». خاطره‌ی مشترک هنری هم به فیلم‌ها و سریال‌هایی که دیده‌اند برمی‌گردد. شده حزب‌اللهی‌ها بخش‌های مختلفی از سریال‌های مذهبی مثل مختارنامه یا امام علی یا یوسف را به صورت متلک به همدیگر بیاندازند. شخصیّتی مانند ابن زبیر در سریال مختارنامه شایع‌ترین شوخی را بین حزب‌اللهی‌ها ساخته بود. امّا شیرین‌ترینش وقت اردوی جنوب بود. یکی از حزب‌اللهی‌ها که می‌خواست ببیند همه چیز را برداشته‌اند یا نه با آوایی ادیبانه و تاریخی به دوستش خطاب کرد: «آهای آقای فلانی آن لیست را بیاور». که اشاره‌ی طنزی بود به سریال یوسف، و گافِ حاج فرج الله سلحشور در گفت‌وگونویسی که به جای «سیاهه» از واژه‌ی «لیست» استفاده کرده بود.

خطاب‌های حزب‌اللهی‌ها هم با طنز همراه است. مانند «خلیفه محترم دوّم». که نوعی طنز و تناقض‌نمایی در آن نهفته است. مانند لفظ آیت‌الله برای بازیگران زنی که حجاب محکمی ندارند. مانند «آیت الله مهناز افشار»، «آیت الله لیلا حاتمی» و... اگر هم اعتراض کنید، می‌گویند: «انسان، نشانه‌ی خداست، چه اشکالی دارد ما این‌ها را این طور صدا بزنیم».

بعضی وقت‌ها شوخی‌های حزب‌اللهی‌ها شوخی‌های موقعیّت است. یک بار بچّه‌ها مدّاحی را برای مراسم مولودی آورده‌ بودند، ولی مدّاح کمی قضیّه را جدّی گرفته بود. بلایی سرش آمد که بعید است دیگر  جلسه‌ی روضه را با جلسه‌ی مولودی قاطی کند. مدّاح شعرِ مولودی را با آهنگِ غم‌آلود می‌خواند. هم‌زمان بعضی از بچّه‌ها کف می‌زدند بعضی هم بلند گریه می‌کردند. این وسط، یک از بچّه‌ها هم بلند می‌گفت «به به، به به». یکی از بچّه‌های موبایل نوکیای ساده‌ی 11 دوصفر داشت. او درِ پشتِ گوشی را باز کرده و آن را عمود به بدنه‌ی گوشی چسبانده بود و گوشی را هم افقی توی دستش نگه داشته بود؛ تمثیلی از فیلم‌برداری. (فرض کن درِ گوشی همان مونیتورِ فیلم‌بردار است!) بعد هم به مدّاح نزدیک می‌شد، یک چشمش را هم می‌بست که مثلاً دارد دقّت می‌کند و با ریزبینی فیلم‌برداری می‌کند. کنشی که بچّه‌ها را از خنده کشته بود!

اسکول کردن دیگران، یکی دیگر از مایه‌های مزاح بچّه حزب‌اللهی‌هاست. بچّه‌ها بعضاً در مصاحبه‌های‌شان چنین حالتی به خود می‌گیرند. شده دوستان به مجموعه‌ای رفته‌اند و آن مجموعه را بیگانه با روحیّه‌ی حزب‌اللهی و مطالبه‌گری‌شان دیده‌اند و کلِّ مجموعه را دست انداخته‌اند. مثلاً گفته بودند: «من موسیقی‌های مختلفی گوش می‌دهم. آقا هایده و حمیرا عجب صدایی دارند... راه حلِّ ما تساهل و آسان‌گیری است و ما هیچ وقت مسئولی به خوبی مهاجرانی نداشته‌ایم... آره، من حتماً رهبری را قبول دارم. ولی ایشان هم باید خودشان را در معرضِ رأی مردم بگذارند، تا ببینیم اصلاً مردم ایشان را می‌خواهند یا نه!»

(پ) تزیینی‌جات

تزیین بخشِ آخر غیرِ ضرور هر طبخی است. منتها نه می‌توان تأثیر آن را کتمان کرد و نه حتّی می‌توان نادیده‌‌اش گرفت. هر غذایی تزیینیّاتی دارد. شوخی‌های حزب‌اللهی‌ها هم تزیینیّاتی دارد. این تزیینیّات بیشتر کلیشه‌هایی است که از بیرون درباره‌ی آن‌ها ساخته شده است. این کلیشه‌ها طبعاً نمی‌تواند اشتباه باشد، ولی همان قاعده‌ی تزیینِ طبخ را دارد. جا زدن این تزیینی‌جات به جای اولیّه‌جات و تهیّه‌جات اشتباهِ لپی است. (کما این همین حالا هم تصوّر این است که هر سه این واژه‌های غلطِ غیرِ مصطلح! هستند که نویسنده از آن استفاده کرده است.)

یکی از کلیشه‌های رایج، جشن پتو است. نمی‌توان جشن پتو را به عنوان یکی از شوخی‌های تقریباً خشن حزب‌اللهی‌ها نادیده گرفت. ولی ممکن است کسی ده سال دانشجو باشد و یک بار هم برایش جشن پتو نگیرند. این شوخی حتماً باید یک دلیل منطقی داشته باشد. تازه با آن دلیل منطقی، خودِ عمل نه آن قدر طولانی است و نه حتّی اصل. بلکه نوعی کنش نسبتاً سریع است که خیلی زود هم تمام می‌شود. آن دلیل منطقی باید در حدِّ یک اتّفاقِ مهم در زندگی حزب‌اللهی باشد؛ مانند متأهّل شدن.

شوخی‌های احمدی‌نژادی یکی دیگر از کلیشه‌هایی است که درباره‌ی نوعِ شوخی‌های حزب‌اللهی‌ها جا زده می‌شود. هیچ کس نمی‌تواند کتمان کند که بخشی از شوخی‌های احمدی‌نژاد با شوخی‌های حزب‌اللهی‌ها هم‌پوشانی دارد، ولی شوخی‌های احمدی‌نژاد -که گاهی ناخواسته از هوشِ هیجانی‌اش ساطع می‌شد- بیشتر به میانگینِ شوخی‌های مردمانِ ایران نزدیک‌‌تر است تا به متوسّطِ شوخی‌های حزب‌‌اللهی‌ها.

کلیشه‌ی حاجی-سیّد با تمِ یخ و از دهان افتاده هم‌چنان جریان دارد. البته خوشبختانه این نگاه از بین ایرانی‌های امروزی و واقع‌بین‌تر دور شده و بیشتر در طیفِ مانده‌درتاریخِ خارج‌نشین کاربرد دارد. البته کلیشه‌ی «برادر» حتماً مسموع است. (ولی معادلش برای خانم‌ها یعنی «خواهر» حتماً کلیشه‌ای و تزیینی است.) امّا برادر، یا حتّی عزیز دلِ برابر به تأسّی از فیلم مارمولک- کاربرد دارد. حتّی سردبیر این نشریه هم عادت در استفاده از این واژه‌ی دوست‌داشتنی دارد؛ «برادر».

پس‌نوشت:

هفته‌ی بعد هم مطلب خواهم گذشت. معلوم است دیگر.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ آبان ۹۲ ، ۱۷:۵۱
میثم امیری
سه شنبه, ۲۳ مهر ۱۳۹۲، ۰۷:۰۵ ق.ظ

«آمریکا»ی اطرافِ آیت الله هاشمی

3 آبان 92: مطلب بعدی: آخر هفته‌ی بعد؛ فرصت نشد این هفته بنویسم. شرمنده!

یا لطیف

آیّا آیت الله هاشمی رفسنجانی درباره‌ی مرگ بر آمریکا دروغ می‌گوید؟ خیلی شفّاف می‌توان گفت خیر. آیّا این نظر هاشمی با باقی نظرهای امام درباره‌ی آمریکا سازگاری دارد؟ خیر. نه کسی می‌تواند ادّعا کند هاشمی حرفی نارراست به زبان آورده و نه کسی می‌تواند بگوید امام موافق آمریکا بوده است. پس داستان چیست؟

این که عدّه‌ای بگویند آقای هاشمی راست نمی‌گوید، با تحلیل‌های علمی و مدرن درست است. دلیلش این است که حرفِ هاشمی درباره‌ی آمریکا -به نقل از امام- ناراست است، چون با منظومه‌ی فکری امام و گفتمانِ «اسلام آمریکایی»اش کاملاً ناسازگار است. همان طور که خاطره‌ی هاشمی درباره‌ی «آیت الله خامنه‌ای» از امام راست است، چون این حرفِ امام با منظومه‌ی فکری امام سازگار است. این که امام، آیت الله خامنه‌ای را شایسته‌ی رهبری دانست برای نمایندگان عیجب نیست، ولی این که امام موافق حذف شعار مرگ آمریکا باشد، در همان 15 خرداد 68، در جلسه‌ی خبرگان رهبری هم عجیب بود. یعنی اگر هاشمی همان روز این دو جمله را نقل می‌کرد، طبعاً نمایندگان مردم می‌گفتند جمله‌ی امام درباره‌ی آیت الله خامنه‌ای را می‌توان پذیرفت، ولی درباره‌ی آمریکا را به راحتی نمی‌توان پذیرفت. چون نگاه ما بیشتر از آن که به راست‌گویی یا دروغ‌گویی گوینده باشد، بیشتر به هندسه‌ی فکری امام است.

تحلیل بالا درونِ اندیشه‌ی مدرن درست است. درون تاریخ‌نگاری مدرن هم درست است. یعنی یک استاد دانشگاه مدرن، مانند صادق زیباکلام، می‌تواند ادّعا کند که آیت الله هاشمی دروغ می‌گوید چون حرف ایشان با مبانی فکری و خاطره‌ی جمعی ما از امام در تناقض است. (چون خاطره‌ی جمعی ما یعنی امام هزاران بار علیه آمریکا، ضدِّ اسلام آمریکایی، در تحقیر آمریکا، در توهین به آمریکا، در استکبار خواندن آمریکا سخن گفته و تازه ملّت هم هزاران بار جلوی خودِ امام چنین شعاری را تکرار کرده‌اند و حتّی یک بار هم امام موضع‌گیری نکرد.)

امّا فرض من این است که هاشمی راست می‌گوید. در اسلام اصل را بر برائت و راست‌گویی افراد می‌گذاریم، مگر این که خلافش «ثابت» شود. خلافِ گفته‌های هاشمی تا به حال ثابت نشده یا شاید هم ثابت‌شدنی نباشد.

آن چیزی که برای من اهمیّت دارد نوعِ برخورد سطحی و پیش‌پاافتاده و ارزانِ هاشمی با امام است. نوع برخورد هاشمی با ادبیّات و گفتمان حضرتِ امام، بعد از این همه سال کوشش در راهِ انقلاب اسلامی و همراهی با امام و رهبری آن طور که مدّعای اوست، سؤال‌برانگیز شده! آیّا هاشمی تا این حد به سطح نازلی از ژورنالیسم و عوام‌گرایی افتاده که باید برای اثبات منظومه‌ی فکری‌اش دست به دامانِ روش‌های پیدامسلک و متزلزل بزند؟ یعنی هاشمی آن قدر لرزان و سست شده که تنها با درستی یا نادرستی یک گفته‌اش، منظومه‌ی فکری‌اش خدشه‌دار شود یا به باد برود؟

پاسخ من به پرسش‌های بالا چندان روشن نیست! یعنی من به عنوان یک «جوجه»بسیجی که توانِ درکِ یک دهمِ مجاهدت‌های سردار سازندگی را ندارم، برایم سؤال شده که آیت الله اکبر هاشمی، مفسّر قرآن، یار دیرین امام، معتبرترین مسئول مملکتِ اسلامی بعد از رهبرانش در 35 گذشته، تا این حد گرفتار جریان‌های رسانه‌ای و تیترهای مطبوعه‌های تازه‌به‌میدان رسیده شده است؟!

آخرین اظهار نظر آیت الله هاشمی این است که رسانه‌ای شدن جریان مرگ بر آمریکا به صلاح نبوده. و او گفته سایتش این کار را خودسر انجام داده است. این یعنی خودِ آقای هاشمی فهمیده که چقدر آش شور است! و جریان‌های رسانه‌ای -چه اصول‌گرا و چه اصلاح‌طلب- در چشم‌به‌هم زدنی از آقای اکبر هاشمی هیچ چیز باقی نمی‌گذارند. در این پروژه چپ با راست فرقی ندراد. هر دو در بی‌اعتبار کردن هاشمی نقش دارند و چه خوب که آیت الله هاشمی این را فهمید و چقدر اسف‌ناک است که آقای هاشمی می‌گوید سایتِ او این کار را بدون هماهنگی انجام داده است. به نظرم آقای هاشمی یا اهمیّت هوم‌پیج شخصی آدم‌های سیاست‌مدار را نمی‌داند یا واقعاً نمی‌تواند آمریکای اطرافش را مهار کند... (آن هم در زمانه‌ای که صفحه‌ی فیس‌بوکِ ظریف از سخنگوی دستگاه دیپلماسی مهم‌تر است.)

گرفتاری ما همین است. گرفتاری ما این است که هر کدام‌مان یک آمریکا در درون و یک آمریکای در بیرون و در کنارمان داریم. این آمریکا نوعی رفتار است، نوعی سلوک است، نوعی دین‌داری است. این آمریکا مستکبر، تمامیّت‌خواه، ظالم، محرّف، و بسیار بزک‌کرده است! این آمریکا در اطرافِ مسئولینِ ما به نوعی خودش را نشان می‌دهد. هیچ کس از این آمریکا در امان نیست. (حتّی ولی اجتماعیِ فقیه) ساده‌لوحی است اگر باور کنیم مراد امام از آمریکا تنها یک جغرافیا بوده است. مهم‌تر از جغرافیا آن‌چه که در کلام امام مشهود است، مفهوم و سلوک آمریکاست. (رمان بیوتن رضا امیرخانی اوّلین بار ذهنِ من را نسبت به آمریکای مفهومی بیدار کرد!) آن‌چیزی است که امام از آن به اسلام آمریکایی یاد می‌کرد. و سخنرانِ پرشور حسینیّه‌ی ارشاد، علی شریعتی، با کمی تفاوت، ولی با همان شاخصه‌ها، به اسلام آمریکایی، تشیّع صفوی یا اسلام اموی می‌گفت.

مهم نیست امام در پنهان، و به صورت مخفی با حذف این شعار از صدا و سیما، آن هم در مقطع زمانی خاص، موافق بوده یا نه، مهم این است که شناختِ آمریکا و مقابله با آمریکا و نابودی آمریکا از بند بندِ حرف‌های امام فهمیده می‌شود. این آمریکا، نوعی تمایل قلبی است. (این جمله‌ای است از رمان بسیار خوب گتسبی بزرگ نوشته اسکات فیتز جرالد.) این تمایل قلبی در دل‌ ما مسلمان‌ها به صورت‌های مختلف بروز می‌کند. این تمایل در هدر دادن بیت‌المال توسط برخی مسئولین دولتی دیده می‌شود، این تمایل خبیث در رفتارهای شهری ما دیده می‌شود. این تمایل در صف‌ایستادن‌های ما دیده می‌شود. این تمایل در بی‌قانونی‌های ما دیده می‌شود. این تمایل متأسّفانه از سروروی جامعه‌ی ایرانی می‌بارد. اگر مردمی مرگ بر آمریکا نگویند یا به آن باور نداشته باشند، گویی می‌خواهند با این تمایل زندگی کنند. آقای هاشمی، مردِ بزرگِ انقلابی، با هفتاد سال سابقه‌ی مبارزه و مطالعه‌ی متون دینی، بهتر از هر کسی می‌داند که این تمایل اگر در رفتارهای آدمی پدید بیاید، باز تولید شود، تئوریزه شود، جزیی از عادتِ آدمی شود، دیگر «مرگ بر آمریکا» گفتن نوعی مناسکِ ظاهری است. باشد یا نباشد فرقی نمی‌کند. اگر مردم در 22 بهمن حاضر باشند برای گرفتن ساندیس یا کیک یا هر کالای دیگر، از سروکول هم بالا روند و به یک‌دیگر رحم نکنند، یعنی این تمایل زنده است. کسی هم به این تمایل اعتراض نمی‌کند، کسی ناراحتی‌اش را از این ناراستی ابراز نمی‌کند، پس در همان 22 بهمن هم ممکن است «مرگ بر آمریکا» یک شعار صوری باشد که از ده متری آسمانِ تهران هم بالاتر نمی‌رود و اتّفاقی را در ما رقم نمی‌زند.

آیت الله محترم آقای هاشمی! برای کشتن این تمایل، برای نابود کردن این آمریکا باید کاری کرد. آقای هاشمی برای منِ جوانِ ایرانی، مرگ بر آمریکا بیش از آن که یک وسیله‌ی دیپلماتیک باشد، یک خودآگاهی است نسبت به وضع خودم. یک هشدار است نسبت به آمریکای خودم. هدفِ اوّل انقلاب اسلامی نابودی کشور آمریکا یا دولت آمریکا نبوده و نیست، هدفِ اوّل ما تعالی خودمان است. دست‌شستن از کژی‌ها و ناراستی‌هایی است که در جامعه‌ی ما رخنه کرده و در میان ما مشهود است. مرگ بر آمریکا قرار است اوّلاً اتّفاقی در جانِ ما باشد نه در جانِ جهان .پس اگر مرگ بر آمریکا را به خاطر خودمان حذف کنیم، یعنی نمی‌خواهیم با این آمریکا مبارزه کنیم!

تنها چیزی که هنوز من را می‌سوزاند و اعصابم را بهم ریخته این است که آقای هاشمی سعی دارد خودِ مرگ بر چیزی گفتن را حذف کند؛ آن هم با استفاده از قرآن. اجازه بدهید بگویم با استفاده ابزاری از قرآن. متأسّفم از این که آقای هاشمی مرگ بر آمریکا را مصداق توهین و سب دانسته. واقعاً از آقای هاشمی بعید است. البته آقای هاشمی خودش جواب خودش را داده! چون در راستای حذف مرگ بر ... گفتن‌ها، حرفی از اسرائیل به میان نیاورده است. این یعنی خود آقای هاشمی معتقد است که مسلمان برخلاف خواسته و میلش که اصلاح جهان و گسترش مهربانی است، باید جاهایی مرگ بر گزاره‌هایی را نهادینه بکند، وگرنه هدفِ مسلمانی که تعالی جهان است محقق نمی‌شود. اگر آقای هاشمی معتقد باشد که مرگ بر اسرائیل گفتن درست است، از نظر منطق ریاضی، وجود دارد چیزی که آقای هاشمی با مرگ بر آن چیز گفتن موافق است. (من هم مطمئنّم آقای هاشمی با مرگ بر اسرائیل گفتن مخالف نیست). حال که چیزی وجود دارد که آقای هاشمی با مرگ بر آن گفتن موافق است، پس می‌توان درباره‌ی آن چیز و سایر چیزهایی که شبیه آن هستند سخن گفت؛ مثل آمریکا! مثلِ اوّلین کسی که ظلم کرد در حق محمد و آل محمّد، مثل دوّمین کسی که ظلم کرد در حقِّ محمّد و آل محمّد، مثلِ سوّمین کسی که ظلم کرد در حقِّ محمّد و آل محمّد، مثل چهارمین کسی که چنین کرد و مثل یزید که پنجمین نفر بود و مثل معاویه که ظلم کرد در حقِّ محمّد و آلِ محمّد.

نتیجه‌ی ساده: آقای هاشمی لطفاً زیارت عاشورا را از ما نگیرد. آقای هاشمی قران را از ما نگیرد. قرآن هم مرگ بر چیزهایی گفته؛ قرآن به کسی توهین نکرده و کسی را سب نکرده، ولی تا دل‌تان بخواهد مرگ و لعنت فرستاده. خدا کند ما جزء آن‌هایی نباشیم که قرآن بر آن‌ها مرگ فرستاده... قرآن انیس سال‌های زندان شما بود آقای هاشمی. قرآن را از خودتان نگیرید. اصلاً آقای هاشمی مثل روز برایم روشن است که شما به مرگ بر چیزهایی گفتن اعتقاد دارید. چون در خاطرات‌تان آمده که زیارت عاشورا می‌خوانید. چون شما مفسّر قرآن هستید. مگر می‌شود به مرگ بر چیزهایی گفتن اعتقاد نداشته باشید. پس لطفاً مراقب آمریکای اطراف‌تان باشید، همان طور که ما هم باید مراقب آمریکای اطراف‌مان و درون‌مان باشیم. منِ تازه‌به‌انقلاب رسیده، از درونِ آقای هاشمی مطمئن باشم، از آمریکای بیرونش مطمئن نیستم. این آمریکا به وضوح و بدونِ چشم مسلّح و بدونِ بصیرت مشاده‌پذیر است. آقای هاشمی ما نمی‌خواهیم انقلاب‌مان بی‌هاشمی جلو برود، به این آمریکا مرگ بگویید. 

پس‌نوشت:

1. امام خمینی، صحیفه امام، جلد 18، ص 91: فریاد برائت از مشرکان در مراسم حج و این یک فریاد یک فریاد سیاسی-عبادی است که رسول الله صلی الله علیه و آله و سلم به آن امر فرمود. حال باید به آن آخوندِ مزدور که فریاد مرگ بر آمریکا و اسرائیل و شوروی را خلاف اسلام می‌داند گفت تأسی به رسول خدا و متابعت از امر خداوند تعالی خلاف مراسم حج است؟

2. امام خمینی، پیام قطع‌نامه: از خدا می‏‌خواهیم که این قدرت را به ما ارزانی دارد که نه تنها از کعبه مسلمین، که از کلیساهای جهان نیز ناقوس مرگ بر آمریکا و شوروی را به صدا درآوریم.

3. این دو تا خیلی تابلو بود که نوشتم‌شان. باید توضیح بدهم عمیق‌تر و ناهیجانی‌تر دو نوشته‌ی بالا را بخوانید. نکند خدای نکرده مثلاً جای آخوندِ مزدور آقای هاشمی را جای‌گزین کنید. اگر چنین کردید، یک بار دیگر به آمریکای درون‌تان نگاه کنید. باید در تطبیق خیلی دقّت کرد. آقای هاشمی به هزار دلیل آن آخوندِ مزدور نیست! به هزار دلیل! یکی‌اش خودِ اصلِ خاطره که سایت‌ها و روزنامه‌ها بیشتر از اصلش و فراتر از آن بزرگ‌نمایی و حتّی داستان را عوض کرده‌اند.

4. رجانیوز و جهان‌نیوز و این‌ها نقدهایی بر هاشمی منتشر کرده‌اند. وجه افتراق نقدِ من با نقدِ آن‌ها این است که آن‌ها کینه‌توزانه و از سرِ «چه خوب شد دستش رو شد» نقد می‌کنند. در حالی که من با منطق نماز جمعه 29 خرداد نقد می‌کنم. منطقی که می‌گوید جوان‌ها درباره‌ی آقای هاشمی نباید توهّم بزنند. نباید درباره‌ی ایشان فکر دیگری بکنند. هم‌زمان ما باید با هاشمی صحبت کنیم و نشان‌ دهیم از همه بیش‌تر خیرخواه او هستیم. منظورم از ما؛ ما منتقدین هاشمی است. 

5. هنرخانه و کتاب‌خانه را به‌روز نکرده‌ام.

6. تا آخر هفته‌ی بعد.

۱۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ مهر ۹۲ ، ۰۷:۰۵
میثم امیری
چهارشنبه, ۱۷ مهر ۱۳۹۲، ۱۱:۱۷ ق.ظ

رویت را برنگردان برادر

یا لطیف

پیش‌نوشت:

این نوشته درآمدی است بر یک نوشته‌ی مهم‌تر و بزرگ‌تر. این‌جا دوست دارم کمی موضوع را بپزم. همین. با فُرمی راویانه. 

بدن‌نوشت:

یک.

تا به حال شده وسطِ بزرگ‌راه بنشینی. فرض کن شهید همّت. فرض کن ساعت 11 صبح شنبه. فرض کن خودروها با سرعت 100 کیلومتر بر ساعت می‌آیند و شما وسطِ بزرگ‌راه نشسته‌ای. عینِ یوگایی‌ها. عین این‌هایی که ریاضت می‌کشند تا از عمر غنیمتی برده باشند. خودروها می‌ایستند. بعضی هم نمی‌ایستند. به شما معترض می‌شوند. هر جوری هست شما را برمی‌دارند و به کنار خیابان هدایت می‌کنند. با جایی تماس می‌گیرند. پلیس، آتش‌نشانی، شاید هم دیوانه‌خانه. تا بیایند شما را ببرند. که نظم شهر را مختل کرده‌اید. که قانونی از قانون‌های شهری را زیر پا گذاشته‌اید. که بدون ذرّه‌ای تردید شما دیوانه‌اید. بعد تو هم بگویی: «من می‌خواهم این طوری تمدد اعصاب کنم و با این کار تمرکزم را بالا ببرم. چون تمدد اعصاب در آرامش و سکوتِ خانه که معنا ندارد. تمرکز توی شلوغی مزه می‌دهد.» ممکن است کسی به شما بگوید:‌ «مردتیکه‌ی بز کلِّ شهر و مهم‌ترین اتوبان شرق به غرب را گرفتار کردی که تمدد اعصاب بگیری. برو سرِ قبر خواهرِ پدرت تمدد اعصاب کن.» و صورت‌تان را با چنان با سیلی سرخ می‌کنند که دیگر از این بی‌آبرویی‌ها نکنی. و همه‌ی این‌ها در صورتی است که در ثانیه‌ی اوّل وسطِ برزگ‌راه، خودروها از رویت رد نشده باشند و تو را به دیوار نپاشیده باشند.

دو.

در داستان بالا همه‌ی اجزای یک جامعه‌ی مدنی فعّال هستند. نیروی انتظامی. شهرداری. دیوانه‌خانه. مردم. همه به نوعی در این کنش، عامل هستند. حتّی آن کسی که از سویِ مقابل بزرگ‌راه آمدوشد می‌کند. او هم ممکن است خودروی‌اش را کناری پارک کند و از گارد ریل بِپَرد و بیاید این طرف اتوبان و یقه‌تان را پاپیون کند. اگر از او بپرسی: «مردِ‌ حسابی به شما چه ارتباطی دارد؟ شما که آن طرف بزرگ‌راهی، من که راهِ‌ تو را سد نکرده‌ام؛» بهت می‌گوید: «تو نظم شهری که من در آن زندگی می‌کنم مختل کرده‌ای. تو زندگی شهری شهروندانی را که اعضای یکدیگرند با مشکل مواجه کرده‌ای. مشکل شهر، مشکلِ نظم عمومی، مشکلِ‌ من هم هست. چون من شهروندی از این جامعه هستم.»

سه.
رفتارهای بالا همه شئونی از شأنِ امر به معروف و نهی از منکر است. (چرا که امر به معروف و نهی از منکر از امور عرفی است.) این امور فقط ناظر به رفتارهای حرام یا واجب نیست. بلکه گستره‌ی وسیع‌تری را دربرمی‌گیرد. گستره‌ی معروف‌ها و منکرها. این که تو به دوستت بگویید «سیگار نکش» داری نهی از منکر می‌کنی. این که تو به دوست مسجدی‌ات، مثلاً بگویی «عابر پیاده هستی، باش، ولی وقتی چراغ قرمز است نباید عبور کنی» یعنی داری امر به معروف و نهی از منکرش می‌کنی. امر به معروف و نهی از منکر تنها به حوزه‌های دینی مربوط نمی‌شود. امر به معروف و نهی از منکر درباره‌ی هر آن چیزی است که معروف شود و هر آن چیزی است که منکر شود. و خدا نکند جای معروف و منکر در جامعه‌ای عوض شود.

چهار.

ما آن قدرها هم در امر به معروف و نهی از منکر ضعیف نیستیم. فقط کمی مصادیق عوض شده و متأسّفانه برخی از موضوع‌ها کم‌رنگ‌تر شده. همین. نه این که کلِّ اصل روی هوا باشد. مهم این است که «معروف» و «منکر»هایی باید شفّاف‌تر شوند. مثلاً‌ جامعه‌ی اسلامی همان قدر که نسبت به دیوانه‌ای که وسطِ بزرگ‌راه بنشیند باید حیرت‌زده باشد که نسبت به بی‌حجابی یک نفر! پس رفقا باید سطح حیرت و هم‌زمان مشارکتِ‌ عمومی‌مان را در درمان یک منکر یا گسترش یک معروف، مانند حجاب، افزایش دهیم. برای این باید حسابی فکر کرد. به جای این که به رفتارهای نادرست نیروی انتظامی گیر بدهید، به بازتولید رفتارهای‌تان در امر به معروف و نهی از منکر در موضوع حجاب بیاندیشید. 

حرفم تمام. ولی:

خرده‌ریزه‌ها برای دوستانی -بیشتر برادرانی- که می‌خواهند مثلاً‌ در موضوع‌های مناقشه‌برانگیزی چون حجاب، جنس مخالف را امر به معروف و نهی از منکر کنند: 

(آ) مخاطب‌تان یک نفر باشد. (این دو گونه دارد؛ یا شما می‌خواهید خودِ‌ فردِ‌ بی‌حجاب را امر به معروف کنید، یا این که می‌خواهید به همراه طرف بگویید. در هر صورت مخاطب‌تان یک نفر باشد. هرگز و هرگز اگر در جمعی مخاطب‌تان یک نفر است، جمعی امر به معروف نکنید.)

خاطره مثبت: با سجاد رفته بودیم سینما آزادی برای دیدن فیلم. فکر کنم سعادت آباد. خانمی که جلوی ما نشسته بود حجابش را برداشت. سجّاد به خانم بغل‌دستی‌ این خانم که مانتویی بود گفت: «به این خانم بگویید حجاب‌شان را درست کنند.» خانم مانتویی هم به خانم کناری‌اش گفت: «خانم حجابت را درست کن.» آن خانم هم حجابش را درست کرد. این خانم مانتویی کارش فوق‌العاده بود. نگفت: «آن‌ها می‌گویند حجابت را درست کن.» بلکه از طرف خودش این کار را کرد. 

(ب) حرف‌تان کوتاه و جازم باشد. (مخصوصاً‌ اگر خانم مقابل‌تان هم جوان است و هم بسیار شاد و شنگول. سعی کنید کوتاه بگویید و عبور کنید. مثلاً بگویید: «خانم حجاب‌تان را درست کنید.» جوری هم بگویید که فقط خودش بشنود. قرار نیست شما با او درباره‌ی فلسفه‌ی حیات بحث کنید. حُکمی است، بگویید و رد شوید.)

خاطره‌ی منفی: یکی از دوستان توی کوه، به صورت جمعی، می‌گفت: «حجاب هم واجب هست‌ها»! البته این دوست‌مان آدمِ بسیار سالم و درست‌کاری است. جزء بهترین‌های روزگار است. ولی نحوه‌ی امر به معروفش بیشتر شبیه متلک‌اندازی بود.

(پ) دنبال منکر نگردید. (بعضی‌ها توی خیابان پی این می‌گردند که موردِ منکراتی پیدا کنند. هرگز چنین نکنید. از حیله‌های شیطانی بترسید. همین رفتارها عادت‌های بدی را در وجودِ‌ آدم بازتولید می‌کند. باید ترسید.)

(ت) رویت را برنگردان برادر. (بعد از امر به معروف منتظر نتیجه‌اش نباش. هرگز. مثلاً‌ به خانمی گفتی خانم حجابت را درست کن. نکند بعد از این که دو قدم برداشتی برگردی ببینی طرف چه کرده. تو باید بگویی و بروی. دیگر به باقی‌اش کاری نداشته باش. بگو و رد شو. شما هم جوانی. آن خانم هم جوان است. فرض کن توی خیابان من به یک خانم بگویم: «خانم حجابت را درست کن لطفاً.» بعد بایستم ببینم طرف چه کار می‌کند. مثلاً باهاش بررسی کنم که خوب حجابش را درست کرد یا نه. مثلاً‌ باهاش ادامه بدهم: «خانم این گوشه هم یک دو تا تار مو بیرون افتاده‌ها. این‌ها را هم درست کن.» این دیگر با عرض معذرت اسمش لاس زدن است.)

خاطره‌ی جالب: جواد یک بار به یکی توی ماه مبارک رمضان گفته بود: «آقا ماه رمضان است، سیگار نکش.» طرف هم بلافاصله گفت:‌ «مرحله‌ی دوّم.» جواد گفت: «چی؟» طرف جواب داد: «مرحله‌ی اوّل تذکّر لسانی است. این که جواب نداد. برو مرحله‌ی دوّم!»

(ث) محترمانه، وابسته به شرایط، منعطف، با اقتدار، خلّاقانه، و دلسوزانه کار کنید. (خاطره‌ی تازه: اوّل شب می‌خواستم از هفتِ تیر بیایم سمتِ‌ خانه. خانمی جلویم سبز شد و گفت: «از این‌جا تا طالقانی پیاده هم می‌توانم بروم؟» از نظر ظاهری خانم محترمی بود. گفتم:‌ «راهش نزدیک است خانم. ولی توصیه می‌کنم با مترو بروید. این جوری بهتر است.» او هم رفت سمتِ‌ مترو. هرگز در این موارد کسی را دست نیاندازید. هرگز متلک نگویید. من خودم خواهر ندارم. ولی می‌توانم تصوّر کنم این جماعت جای خواهر من هستند.) دانه دانه این قیدها را حساب‌شده به کار بردم. برای‌شان مصداق دارم.

پس‌نوشت:

1. یکی از دسته‌هایی که امر به معروفِ آن‌ها واجب است حاکمیّت است. پویایی و سلامتِ حاکمیّت در میزانِ امر به معروف مردمان است. اگر مردم در این‌باره سست باشند یا بترسند، باید فاتحه‌ی آن حاکمیّت را خواند. هر آن‌چه از امر به معروف و نهی از منکر به ذهن‌تان می‌رسد، در نسبت با حاکمیّت، همین حالا سیاهه کنید و برای دستگاه‌های مربوط بفرستید. من خودم تا به حال دو بار به دفتر رهبری نامه فرستاده‌ام. مشکلی هم برایم به وجود نیامد. الان هم دارم برای‌تان می‌نویسم و نسبت به جایگاه و شخص رهبری احترام قائلم و به ایشان اعتماد دارم. ولی اگر شما اعتمادتان را هم نسبت به رهبری از دست داده‌اید، باز هم برای‌شان نامه بنویسید. بگویید من اعتمادم را از دست داده‌ام، چه کنم. در زندگی‌تان آزادانه و صادقانه زندگی کنید. 

2. البته همه‌ی توصیه‌های این متن اوّل از همه به خودم باز می‌گردد. لحنِ توصیه‌ای‌ام دلیل دانایی من نیست. دلیل نوعی تلاش برای خودآگاه‌کردن خودمان است.

3. شاید یک‌شنبه شب، خبر به نسبت مهمّی را روی وبلاگ بگذارم... شاید البته. که خبری نشد. حیف شد که نشد.


۱۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ مهر ۹۲ ، ۱۱:۱۷
میثم امیری
پنجشنبه, ۱۱ مهر ۱۳۹۲، ۱۲:۲۰ ق.ظ

اپلِ شهاب یا نوت‌بوکِ علی‌رضا

یا لطیف

پیش‌نوشت:

این نوشته‌ بدنه‌ای دارد که من در زمینه‌اش چیزی نمی‌گویم. ساکتم. به اسمِ بدن‌نوشت. انتقادی است. من در پس‌نوشت کمی درباره‌ی این بدنه حرف زده‌ام. جدای از درستی یا نادرستی این بدن‌نوشت، مهم این است که بدانیم این دست نگرش به روحانیّونی که از های‌تک بهره‌ می‌گیرند بین آدم‌های مسلمانِ باهوش طرف‌دارانی دارد. رواج چنین دیدگاهی و در پسند بودنش خیلی جالب نیست.

بدن‌نوشت:

چند شب پیش درگیر بحثی بودیم با بَروبَچ درباره‌ی این که مثلا یک روحانی، که عمّامه‌ی محترمِ مشکی یا سفید به سر دارد و از های‌تک استفاده می‌کند، چه جور پدیده‌ای است. خوب است، بد است؟ مثلاً آی‌فونِ 5 دارد یا مثلاً نوت‌بوکِ 11 اینچ دارد یا مثلاً خودروی گران‌قیمت سوار می‌شود.

بحث بین من و رسول و وحید و امین بود. رسول کارشناس ارشد جامعه‌شناسی، وحید کارشناس‌ ارشد گیاه‌پزشکی، امین کارشناس ارشد جامعه‌شناسی.

من: بچّه‌های اَپلِ شهاب را دیده‌اید؟ از این جدیدهاست؟

رسول به تأسّف سر تکان می‌دهد.

رسول: بله. از این جدیدها...

من: به نظر شما مشکلی دارد؟

امین: به نظرت همه‌ی مردم می‌توانند از این موبایل تهیّه کنند؟

من: از همین جدیدها؟! خوب معلوم است نه. قیمتش فکر نکنم زیر 2 میلیون آمده باشد.

امین: دو بحث است؛ یکی این که یک روحانی چه احتیاجی به موبایل 2 میلیونی دارد و دوّم این که آیّا این در سطح متوسط مردم هست یا نه.

من: چه اهمیّتی دارد؟

رسول: اهمیّتش این است که در این موارد نظر عُرف مهم است. عُرف است که معلوم می‌کند چه چیز تجمّلی و گران است و چه چیزی در سطح عموم. اگر یک کالایی در نظر مردم تجمّل باشد، خوب تجمّلی است. اگر هم عرف، یعنی عموم مردم بگویند این کالا گران نیست و معمولی است، معمولی است. در این موارد معیار عُرف است.

من: بعد این عرف معیار چه چیزی است برای یک روحانی؟

رسول: معیار زیِّ طلبگی. یک روحانی باید زیِّ طلبگی داشته باشد یا نباید داشته باشد؟ این را امام گفته و از روحانیون خواسته که آن منش طلبگی را فراموش نکنند. بعد منش طلبگی هم ایجاب می‌کند یک روحانی سطح زندگی‌اش یا در حدِّ متوسطِ مردم باشد یا از آن ساده‌تر باشد.

من: خوب؟

امین: این که یک روحانی وسیله‌ای را بخرد که بیشتر مردم نتوانند بخرند مخالفِ زیِّ طلبگی است.

من: یعنی شما با پول‌دار بودن یک روحانی مخالف هستید؟

امین: نه چه ربطی دارد؟ یک روحانی می‌تواند پول‌دار باشد، ولی نباید این پول‌داری را به رخ بقیّه بکشد. این به نوعی دنیاخواهی است.

من روی «به نوعی دنیاخواهی» است فکر می‌کنم. تا این‌جای بحث امین و رسول به شدّت مخالفِ اپلِ شهاب هستند. رسول معتقد است وقتی یک روحانی زندگی‌اش به زرق‌وبرق‌های دنیایی که ضروری هم نیست آغشته می‌شود دیگر نمی‌تواند به مردم بگوید که مثلاً ساده ازدواج کنید.

رسول: فرض کنید مردم همین روحانی را که مثلاً موبایل گران‌قیمت دارد یا ماشینِ مدل بالا سوار می‌شود را توی خیابان ببینند، بهش چه می‌گویند؟ چه نظری درباره‌شان دارند.

امین: حتماً می‌گویند نگاه کن این هم از آخوندها که این‌همه ما را به خدا! دعوت می‌کنند، ولی خودشان گرایش به دنیا دارند.

من جمله‌ی خاصّی نمی‌گویم. اصولاً آدمی نیستم که بخواهم جمله‌ی خاصّی بگویم. من سعی می‌کنم در بحث‌ها بیشتر گوش بدهم. چون تا به حال از گوش دادن بیشتر چیز نصیبم شده تا حرف زدن. ولی اگر بخواهم حرف بزنم، دیگر بدجوری حرف می‌زنم. ولی ساکتم. [همیشه از سکوت گردن قضاوت‌های جالبی دستم می‌آید. توی دانشگاه، هم‌کلاسی‌هام به شدّت از این که روحانی با اوباما صحبت کرده‌اند خوشحالند، و مُدام این را برایم تعریف می‌کنند و خوشحالی‌شان را بروز می‌دهند. بعد از ظهرش هم یکی از دوستان به شدّت ناراحت است و این ناراحتی‌اش را برایم بروز می‌دهند. هر دوی این آدم‌ها دغدغه دارند، درست نیست چشمه‌ی جوشان این دو تا آدم را که از آن دغدغه فوران می‌کند کور کنم. باید گوش بدهم. این بیش‌تر به دردِ یک داستان‌نویس می‌خورد!]

رسول: بعد چرا باید این‌ها برای یک منبر یک میلیون یا حتّی در مواردی که من خودم شاهد بودم بیشتر هم بگیرند؟ چرا؟

این جور جاها من یک جمله‌ی خنثی دارم:

من: البته فرق است بین دادن و گرفتن.

وحید که لهجه‌ی یزدی‌اش در سرعتِ صحبت‌کردن و فورانِ دغدغه‌اش تأثیری جهش‌آمیز دارد، جنبه‌ی دیگر از بحث را پیش می‌کشد:

وحید: اصلاً این که پناهیان روی منبر تبلت دستش می‌گیرد یعنی چی؟ من این را نمی‌فهمم.

امین ارادتِ ویژه‌ای به علی‌رضا پناهیان دارد و ناگهان گوشش می‌جنبد و ضربه‌ای را حس می‌کند. من مثل خری که موز بخورد کیف می‌کنم:

من: امین جان من ازت معذت می‌خواهم. ولی تحویل بگیر.

امین: این چه ربطی به دنیاطلبی دارد وحید؟

وحید تند و پرشور صحبت می‌کند:

وحید: نه دیگر. یعنی چی این تبلت؟ (من حرف وحید را قطع می‌کنم: البته آن تبلت نیست، نوت‌بوک است) حالا هر چی! مثلاً چرا کاغذ دست نمی‌گیرد. چهار تا حدیث بیشتر که نمی‌خواهد بخواند؛ آن‌ها را هم از روی نوشته بخواند یا از روی کتاب بخواند اشکالی دارد؟ چه اشکالی پیش می‌آید که او باید از روی تبلت بخواند؟

امین: حالا این که از روی تبلت بخواند چه عیبی دارد؟

وحید: من می‌گویم تبلت چه ضرورتی دارد. ضمناً مگر آن روستایی‌ها می‌داند تبلت چیست (من تذکّر می‌دهم: نوت‌بوک) حالا چه فرقی می‌کند! اصلاً عامه‌ی مردم ما در شهرستان‌های کوچک همچین وسیله‌ای دارند؟ اصلاً این وسیله روی منبر چه پیامی دارد؟

رسول: پیامش این است که پناهیان دارد می‌گوید وقتی این وسیله هست دیگر نیازی به من نیست.

وحید: دقیقاً.

امین هم مثل من به منفعلین بحث می‌پیوندد.

رسول: یکی از شاگردان آقای مصباح از دوستان من است. حاج آقای فاضلی است. من قم که می‌روم بهش سر می‌زنم. او یک کتاب‌خانه داشت که تویش بیشتر از 5 هزار نسخه کتاب بود. دفعه‌ی قبل که رفتم خانه‌شان دیدم از آن کتاب‌خانه‌ی بزرگ، فقط یک قفسه با سی چهل تا کتاب باقی ماند. بهش گفتم حاج آقا آن کتاب‌خانه‌تان چی شد؟ گفت همه‌اش را فروختم. گفتم چرا؟ گفت نیازی ندارم. الان همه‌ی آن کتاب‌ها را توی همین چند تا دی‌وی‌دی دارم.

رسول اجرا کرد که نزدیک بود «دست بیاندازد و دهان خودش را» به قول حاج آقای قاسمیان «جِر بدهد».

رسول: یعنی چی؟ بابا خودِ آن کتاب‌ها موضوعیّت دارد. خود تورق و گشتن یک مطلب توی کتاب‌ها موضوعیّت دارد. خودِ بحثِ کتاب و کاغذ مهم است. این خودش یک بحث مهم است که چرا باید آخوند ما توی این دام بیافتد که فکر کند هر چیزی که در دنیای واقعی هست، معادلش هم می‌تواند در دنیای مجازی باشد با همان کارکرد. این طور نیست. چرا روحانی ما نمی‌فهمد که خودِ کتاب، حضور کتاب اهمیّت دارد. و دی‌وی‌دی معادلش در دنیای مجازی، نمی‌تواند کارکرد کتاب را داشته باشد. وقتی این را نفهمد، با تبلت روی منبر حاضر می‌شود. فکر می‌کند تبلت می‌تواند برایش کار کتاب را بکند.

وحید: تو فرض کن مثلاً همین فردا آقای مکارم به جای کتاب، با تبلت و نوت‌بوک توی کلاس درسش حاضر شود، به نظرت خیلی مسخره است؟ این هم مثل همین است. یک چیزهایی توی تاریخ علمی و دینی مملکت ما هست که باید آن‌ها حفظ بشود.

رسول: اگر قرار است نوت‌بوک و تبلت روی منبر موضوعیّت داشته باشد، دیگر چه نیازی به حضور توی روحانی هست؟

امین: بالاخره آن هم دارد از تکنولوژی استفاده می‌کند.

رسول: ما هم استفاده می‌کنیم. ولی باید حدودش را هم معلوم کنیم. ما توی دانشگاه یک استاد زبان داشتیم، خیلی خوب این نکته را فهمیده بود. او ما را منع می‌کرد از این که توی نرم‌افزار و توی کامپیوتر دنبال واژه‌ها بگردیم. می‌گفت حتماً توی یک دیکشنری واقعی، نه مجازی، دنبال معنای کلمه‌ها بگردید. چون خود این جست‌وجو و گشتن دنبال واژه موضوعیّت دارد. این خودش یک نوع یادگیری و کلاس درس است. چون حداقلش این است که شما که می‌خواهی یک واژه را پیدا کنی چشمت به چهار تا واژه دیگر هم می‌افتد. و این اثر دارد.

وحید: تو فکر می‌کنی از دلِ این دست تحقیق‌ها عالم بیرون بیاید؟ مثلاً اگر بگویی درباره‌ی غیبت صحبت کن. بیاید فقط کلمه‌ی غیبت را توی نرم‌افزار بزند، بعد حدیث‌ها را کنار هم بگذارد و اسمش را بگذارد تحقیقی درباره‌ی غیبت! این شد کار دینی و تحقیق دینی؟

رسول: بعد همان حدیث‌های توی نرم‌افزار را کنار هم بگذارد و بیاید روی منبر به مردم بگوید ببینید این هم معنای غیبت. فکر می‌کنی این منبر اثر دارد؟

من: پناهیان خودش منتقد غرب است و تقریباً تمدّن غرب را در هر سخنرانی‌اش می‌زند.

رسول: ولی با این کارش، خودش خودش را نفی می‌کند. این‌ها کنار هم که گذاشته می‌شود مردم را اذیّت می‌کند. مردم می‌بینند این‌ها حرف‌شان با عمل‌شان نمی‌خواند. نمونه‌ای از مدیریت آن‌ها را می‌توانی در قم ببینی. آن از پروژه‌ی منوریل، آن هم از نحوه‌ی شهرگردانی قم. یعنی توی قم که راه می‌روی فکر نمی‌کنی شهری از این بی‌صاحب‌تر هم ممکن است وجود داشته باشد. این یک نمونه مشخّص از برخورد آن‌هاست. و خودِ مردمِ قم، چه دیدی نسبت به روحانیّون دارند؟ تا به حال پرسیده‌ای؟ یک بار من به بچّه‌ها می‌گفتم اگر قم مثلاً توی بحث حجاب، اجبار چادر را بردارد، به قدری این شهر مشکل دارد، با همان برداشتن چادر کلّا شهر از دست می‌رود. یعنی با همین یک کار، شهر می‌رود روی هوا. دیگر هم نمی‌توانند جمعش کنند. خوب چرا باید این‌جوری شود؟ این سؤال جدّی است؟

پس‌نوشت:
0. من: این که چه چیزی در نظر عرف تجمّل است و مخالفِ زیِّ طلبگی است، در یک جمع سه نفره قابل تشخیص نیست. یعنی سه نفر آدم نمی‌توانند یک جا بنشینند و بگویند طبق نظر عرف این مخالفِ زیِّ طلبگی است. متأسّفانه دوستان به جهل مرتبه‌ی دویم مبتلا هستند. (همان چیزی که روحانیّون بهش می‌گویند جهل مرکّب) اوّل این که عُرف چیست و عُرف چه وقت عُرف مؤمنین است؛ این‌ها همه جزء بحث‌های پرچالش است. یحتمل هم باید در اصول فقه در موردش بحث کرد یا در خودِ فقه. این طور نیست که تو توی اتاق بنشینی و بگویی عُرف همین است  که من می‌گویم و مدّعی باشی با دقّت بالایی عُرف همانی است که من می‌گوییم. این یک اشتباه است. تازه عُرف روستایی با عُرف شهری فرق دارد. تازه با بودِ کلان‌شهری مثل تهران، نمی‌توان عُرفِ ایوان شمس را با عُرفِ مثلاً شاه عبدالعظیم (ره) یکی گرفت! هیچ کدام این پیچیدگی‌ها در بحث بالا لحاظ نمی‌شود. چرا؟ چون دور هم هستیم. عرف هم یک عرف است. نه تاریخی دارد و نه ریشه‌های اجتماعی و طبقاتی. عرف موردِ بحث بچّه‌ها یک عرفِ ساده شده‌ی مطلق است. این درباره‌ی اَپلِ یا هر وسیله‌ی خوبِ دیگری که شهاب مرادی ازش استفاده می‌کند درست است. البته از نظر من اپل در هیچ عُرفی، تجمّل نیست. البته من منکر زیِّ طلبگی نیستم، منکر معیارهای ساده‌ای هستم که دوستان در این‌باره لحاظ می‌کنند.

امّا این که استفاده‌ی یک روحانی روی منبر از های‌تک نفی کننده‌ی خودش است، درست نیست باز هم. می‌فرمایید های‌تک جای کتاب را نمی‌گیرد؛ این حتماً درست است. این هم درست است که کتاب موضوعیّت دارد و خودِ کتاب و قلم و نوشتار مهم است. این‌ حرف‌های رسول، که اتّفاقاً آدمِ عمیقی است نسبتاً، کاملاً درست است. هرگز نمی‌توان با این بحث رسول مخالفت داشت. چون کتاب به ما هو کتاب مهم است و موضوعیّتش فرق دارد با معادلِ مجازی‌اش. ولی یک چیزِ مجازی، ولو روی منبر نفی کننده‌ی چیز حقیقی نیست. درست است که آن چیز مجازی، یعنی نرم‌افزار یا ای‌بوک، جای کتابِ واقعی و مجلّد را نمی‌گیرد، ولی استفاده از ای‌بوک، به معنای نفی real book نیست. استفاده از نرم‌افزار هم نفی‌کننده‌ی کاغذ نیست. جایگاه‌ها معلوم است، کارکردها هم معلوم. مثلاً بعید می‌دانم روحانی محترمی که روی منبر از های‌تک استفاده می‌کند بی‌توجّه به اهمیّت کتاب باشد. او به کارکرد تکنولوژی نگاه می‌کند و فکر می‌کند این تکنولوژی در مواردی می‌تواند در مهارِ او باشد. بی‌راه هم فکر نمی‌کند. این هم از نوت بوکِ علیرضا پناهیان.
راستی حرف‌های مردم‌شناختی رسول درباره‌ی مردم قم، یا دیدِ مردم، یا آن طلبه‌ی شاگرد آقای مصباح، خودش یک نوع تحقیق جامعه‌شناختی است که با حرف‌های دورهمی و ساده‌انگارانه کمی فرق دارد. به آن‌ها توجّه شود لطفاً.




1. درباره‌ی رابطه با آمریکا باید نکته‌ای را عرض کنم. این نکته خیلی مهم است: انقلاب اسلامی یک کار مهمّش همراهی مردم در همه‌ی عرصه‌هاست. یعنی نمی‌شود آدم‌های انقلابی خودشان تخته‌گاز بروند و بعد فکر کنند مردم خودشان می‌آیند. یا مردم را به زور خواهیم برد. خیر. انقلاب اسلامی در هر شرایطی باید همراه مردم گام بردارد. نظر مردم، اقناع مردم، جزء کارهای انقلاب اسلامی است. این داستان هم همین طوری است. برای جمعی از مردم این سؤال مطرح است که اگر ما با آمریکا رابطه‌ی حسنه‌ای داشته باشیم، بسیاری از مشکل‌های ما حل می‌شود یا آمریکا در این راه به ما کمک می‌کند. این که بسیاری از مشکل‌های ما در ارتباط با آمریکا حل می‌شود، چندان بیراه نیست. این را نمی‌شود کتمان کرد. ولی مردم ما نیاز به صحنه‌ها و محک‌هایی دارند تا متوجّه شوند که این کشور در برخوردهایش صداقت ندارد. موضعش هم موضع یک انسان واقعاً بی‌طرف و شریف نیست. آمریکا نماد انسانی است که باور دارد که باقی کشورها باید آن طوری که آن‌ها فکر می‌کنند، بیاندیشند. این‌ها گزاره‌هایی است که نظام به‌شان اعتقاد دارد. مردم هم باید هم‌اعتقاد با انقلاب اسلامی در این مواضع شوند. این کار با تکنیک‌ها و روش‌ها صورت می‌گیرد. یعنی مردم خودشان باید به این نتیجه برسند. ما هم نمی‌توانیم مردم را زور کنیم. شاید همین برخورد و گفت‌وگو و برخی رفتارهای نادرست و حق‌به‌جانب آمریکایی‌ها ما را متوجّه کند. اگر این اتّفاق بیافتد، شما نیاز به کار تبلیغاتی ندارید. به سادگی مردم قانع می‌شوند. به نظرم در همین داستان هم تا به حال آمریکایی‌ها در برابر صداقتِ رییس جمهور ما و در برابر صمیمیّت و درست‌کاری آقای دکتر ظریف، مواضع فریب‌کارانه و دروغ‌پردازانه‌ای گرفته‌اند. به قطع و به یقیین و به طبع و به لزوم و به حتم باید ما به رییس جمهورمان بیشتر از آمریکایی‌ها اعتماد داشته باشیم. آن که راست می‌گوید آقای دکتر روحانی است و آن که دروغ می‌گوید حتماً دولت آمریکاست.

2. مطلبِ بعدی را انتهای هفته‌ی بعد خواهم نوشت.

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ مهر ۹۲ ، ۰۰:۲۰
میثم امیری
پنجشنبه, ۴ مهر ۱۳۹۲، ۰۳:۲۲ ب.ظ

انجمن اسلامی «مستقل» وابسته است

یا لطیف.


من دو نقد به نام انجمن اسلامی مستقل دارم. اوّل نقد عمیق را مطرح می‌کنم و بعد نقد سطحی را. به نظر میزانِ صدق این دو نقد فرقی با هم ندارد. منتها اوّلی علمی‌تر است و دوّمی پابلیک‌تر. ولی هر دو به یک اندازه مهم‌اند. (نعوذ بالله مقایسه‌اش کنید با آثار امام و گفتار عمومی امام. به نظر من همان قدر که اسرار نماز امام عرفانی است، «آمریکا هیچ غلطی نمی‌تواند بکند» هم عرفانی است. منتها اوّلی علمی‌تر و نظری‌تر است و دوّمی مردمی‌تر و عرفی‌تر. ولی هر دو درست هستند.)


پیش‌آهنگ

اوّل این که وقتی می‌گوییم یک چیز مستقل است یعنی چه؟ تصوّری از این استقلال در ذهن ما پدید می‌آید. یعنی کسی یا موضوعی که از هر چیزی آزاد است. مستقل بودن در کوتاه‌ترین معنا یعنی وابسته نبودن. وابسته به هیچ کجا و هیچ چیز نبودن.

این کوتاه‌ترین معنایی است که می‌توان برای «مستقل» برشمرد. انجمن اسلامی هم اتحادیّه‌ای است اسلامی از دانشجویان که اوّلین بار در 1321 پا گرفت و با همراهی به سه چهره‌ی محبوب مذهبی آن زمان یعنی بازرگان-چمران-طالقانی قوام یافت و بالید و نزدیک به هفت دهه است که با تجربه‌های گران‌سنگی چون انقلاب اسلامی و دفاع مقدّس در اتمسفر دانشگاه‌های دولتی نفس می‌کشد. گاه چنان بر ضدِّ دولت می‌آشوبد که سه قربانی 16 آذری می‌دهد و گاه چنان با آن می‌آمیزد که پسند کننده‌ی «روحانی مچکرّیم‌»های فیس‌بوک می‌شود. البته پس‌وندِ اسلامی برای برخی اعضای اصلی آن در برخی دانشگاه‌ها چندان مقبول نبود، ولی به آن تعهدِ تشکیلاتی دارند. وگرنه چپ‌های سرخ که در مفهوم خدا با جایش مشکوکند. 

تحلیل ژرف‌تر

امّا از دهه‌ی 70 ناگهان انجمنی سربرآورد به اسم انجمن اسلامی مستقل. البته نطفه‌ی این انجمن از بعد از تسخیر لانه‌ی آمریکا شروع شده بود. منتها قوام تشکیلاتی‌اش به سال‌های دهه‌ی میانی 70 برمی‌گردد و طنز قضیه این‌جاست که خودش را انجمن اسلامی «مستقل» نامید.

تشکّل‌های شبه «بسیج» (pseudo Basij) که طنزواره‌ای از بخش‌های بسیج است از دهه‌ی 70 و با پا گرفتن دولت اصلاحات در دانشگاه‌های مختلف این مملکت زاییده شد. نمی‌توان انکار کرد که این زایش از یک ضرورت دانشجویی نشأت می‌گرفت. حتماً یک خواست واقعی این تشکّل‌های شبه‌بسیج را زایید. یعنی مطالبه‌ای میان دانشجویان شکل گرفت و جوشش این خواسته یا مطالبه در قالب یک تشکل متبلور گشت. سه نمونه از این تشکّل‌ها از باقی معروف‌ترند. جاد (جامعه اسلامی دانشجویان)، تشکّل دانشجویان عدالت‌خواه، و انجمن اسلامی مستقل. برخی از آن تشکّل‌ها مثل عدالت‌خواه و جاد در دوران حضیض تشکّلی هستند و برخی دیگر مانند انجمن اسلامی مستقل هنوز روپایند. البته تشکّل‌های کوچک و ریز دیگری هم در دانشگاه‌ها به فراخور نیاز تشکیلاتی و معرفتی دانشجویان دغدغه‌مند متولّد شدند.

آن‌چه مورد نقد و ناراحتی بلاگر هست نه وجود یا برپایی این تشکل‌هاست، چرا که این قلم هم در برپایی یک کانون مطالعاتی در دوران کارشناسی ارشدش نقش داشته و هم‌چنان با اعضای مؤسس آن کانون مراوده‌ی محکم تشکیلاتی دارد. آن‌چه عجیب است نام «انجمن اسلامی مستقل» است. نامی که از چند جهت نقض غرض است. (این نقض غرض در نام انجمن «اسلامیِ» اوریجنال 70 ساله هم به طور موضعی نیز دیده می‌شود. مثلاً در مقاطعی آدم‌هایی سکولار یا حتّی لاییک در انجمن اسلامی و ذیل این عنوان فعّالیّت می‌کردند.) امّا این نقض غرض در انجمن اسلامی مستقل یک امر سراسری است و محدود به یک دوران یا بخشی از یک فعّالیّت نمی‌شود. این به این معنا نیست که هر نوع فعّالیّتی در این انجمن اشتباه است. نه انجمن اسلامی مستقل به فراخور شناخت دانشگاه در برخی عرصه‌ها حضور واقعی‌تر و عینی‌تری در قیاس با بسیج داشته است. منتها آن‌چه از این نوشته برمی‌آید نقد این نکته است که عنوان انجمن اسلامی مستقل با نامش خودش را نفی کرده است.  قبل از آن که نقدی به روش‌ها و راهبردهایش وارد باشد، پرسش اصلی به «نام»ش برمی‌گردد. وقتی تابلو و نام یک تشکّل اشتباه باشد و نافی خودش باشد، معلوم نیست که به همان اهدافی که خودش تعیین کرده وفادار باشد. یعنی ما با تشکّلی روبه‌رو هستیم که خودش به خودش معتقد نیست.

امّا چرا خودش به خودش معتقد نیست و چرا مستقل نیست؟ و چرا به یک موجود انگ چسبانده می‌شود که تو مستقل نیستی.

این نوشته یک پیش‌فرض دارد و آن هم این که «هیچ چیز یا جریان یا موضوع مستقل در جهان وجود ندارد.»

یعنی استقلال در نفس الامر معنا ندارد. استقلال در نسبت با چیزی تعریف می‌شود. به قول منطقیین «استقلال» از آن دسته «کلّی»هایی است که در نسبت با یک کلّی دیگر معنا می‌یابد. اگر شما می‌گویید «من مستقلم» باید بفرمایید که نسبت به چه «کلّی» مستقل هستید. پس اگر انجمن اسلامی «مستقل» می‌گوید «مستقل» است، یعنی دارد می‌گوید مجرّدا «مستقل» است. این در حالی است که موضوعی وجود ندارد که مجرّداً مستقل باشد. یعنی انجمن اسلامی باید بگوید «امری که از آن مستقل است» چگونه امری است. شاید این نام از یک ضرورت تشکیلاتی ریشه گرفته باشد و آن هم این که عدّه‌ای می‌خواستند «انجمن اسلامی» باشند (شاید به این علّت که این ترکیب بدجوری زیر زبانش مزه کرده بود) و هم این که بگویند به انجمن اسلامی معهود که بنِ تاریخی معلوم و هویّت مجزّایی دارد، ربطی ندارند. پس چه باید می‌کردند؟ ساده است. کافی بود واژه‌ای به این ترکیبِ دو واژه‌ای‌شان اضافه کنند. حتماً در میان شعارهای سیاسی «مستقل» بودن بسیار به‌شان چسبیده، بُردِ تبلیغاتی‌اش هم مناسب شناخته شده، و در نتیجه این شد آن واژه‌ی که در آسمان‌ها دنبالش می‌گشته‌اند، در میان علوم انسانی «مدرن» یافته‌اند. (این ادّعا به این دلیل است که مستقل بودن واژه‌ای نیست که دین مبین اسلام به آن تأکید کند. این واژه بیشتر یک ترمِ سیاسی و جامعه‌شناختی جدید است که شاید در میان اثبات‌گراها بیش از همه طرفدار داشته است. چون ادّعای علوم انسانی مدرن مستقل بودنش است. این استقلال بیش از همه در جدایی دانش از ارزش به کار می‌آید.) جالب است که چگونه یک تشکّل انقلاب اسلامی که دردِ دین دارد و دردِ علوم انسانیِ بومی و دینی دارد، به سادگی در دامِ مدرنیته‌ای که خودش منتقدِ و گاهی نفی‌کننده‌اش است گرفتار می‌شود. 

در دنیای امروز که بحث‌های به حقّی مثل «ساختار انقلاب‌های علمی» و «چیستی علم» مورد توجّه قرار می‌گیرد و از قضا تشکّلی خودش را علاقه‌مندِ این بحث‌ها نشان می‌دهد، متأسّفانه خودش در علوم طبیعی 100 سال پیش گیر می‌افتاد و دعوی «مستقل بودن»  سر می‌دهد. طرفه آن که هر انجمنی در هر جای جهان، چه بخواهد و چه نخواهد متعلّق به یک دستگاه فکری، متعهد به اصولِ ارزشیِ، و پای‌بند به هنجارهای خودش است. یک تشکّل «بازرگان-طالقانی» به نحوی، یک تشکّل «بسیجی» به نحوی، یک تشکّل «مارکسیستی» به نحوه‌ی دیگر. نام آن‌ها تا حدِّ زیادی نشان دهنده‌ی همین تعلّقاتِ ارزشی آن‌هاست. با این توصیف، تشکّل دانشجویی مستقل، نمی‌تواند وجود داشته باشد. وقتی هر جماعتی را «تاریخی» است، پس «اقتضای تشکیلاتی» است، پس «آدم‌های صاحب اندیشه‌ای» است، و بدتر از همه «اهداف» و «راهبرد»هایی است. (پر واضح است یک تشکّل می‌تواند ادّعا کند مستقل از «سرمایه‌داری» است یا مستقل از «سوسیالیسم» یا مستقل از «ولایت قانونی فقیه» است، ولی نمی‌تواند ادّعا کند «کلّا» از هر تنابنده‌ای مستقل است. چه آن که حتّی تشکّلی به نفی مستقل از تشکّل دیگری است، به اثبات یا ثبوت «وابسته» و پای‌بند به مفهوم دیگری است. مثلاً اگر بسیج دانشجویی به درستی مستقل از «لیبرالیسم» است، طبعا و قطعا وابسته به چیز دیگری است. که در متقن‌ترین و دست‌کم‌ترین تحلیل آن را می‌توان وابسته‌ی فکری و سازمانی به «نهاد ولایت قانونی فقیه» دانست.)

تحلیل روبنایی و سطحی‌تر

1. کدام مستقل وقتی انجمن از پول نفت ارتزاق می‌کند. همه‌ی بحث‌های بالا کشک و اختلاف بین علما. قبول. به من بگو چطور ممکن است چیزی از مال مفتِ نفت که از بیت‌المال سرچشمه می‌گیرد بخورد و بیاشامد و قهقه‌ی بزند  و هم‌زمان مستقل باشد. از نفت‌‌خوری که مال مردم است پرهیز نکردن و ادّعای مستقل بودن داشتن؟ مگر می‌شود؟

2. همین فردا جناب محمدّیان مسئول نهاد بگوید «ما انجمن اسلامی مستقل نمی‌خواهیم». ضررش بیشتر از نفعش برای انقلاب است. خرجِ اضافی است. همین‌هایی که هستند خوب‌اند. دیگر انجمن مستقل نمی‌خواهیم. فکر کنم هر کدام از بزرگ‌وارانِ مستقل با این تلنگر، شش دور، به خود بپیچند و محکم بخورند به دیوار. این هم وابستگی تشکیلاتی انجمن مثلا مستقل.

3. این‌ها آدم دعوت می‌کنند. مثل زیباکلام (سعید)، پارسانیا، رحیم‌پور، و... این‌ها می‌گویند علم، جهت‌دار است. علم پیش‌فرض دارد. این طور نیست که یک علم در همه‌ جای جهان یک جور باشد. فرهنگ و سنّت در علم و دانش اثر دارد. بعد اگر این‌ حرف‌هایی که تبلیغ می‌کند راست باشد، پس مستقل یعنی چه؟ کدام مستقل برادر یا خواهر؟ کدام مستقل؟ یا در راهِ نور به ظلمتی یا در راه ظلمت به نوری! که اگر اوّلی باشی مستقل از دوّمی هستی و اگر دوّمی باشی مستقل از اوّلی. ولی این طور نیست که از هر چیزی مستقل باشی. و وقتی از هر چیزی مستقل نیستی آن مستقل را از پسوند اسمت بردار. مستقل مُرد رفیق. دیگر  هیچ چیز مستقل نیست.

پس‌نوشت:

1. یک نفر در این مملکت مستقل باشد، بعد از رهبری، حجت الاسلام شهاب مرادی است. که تازه او هم مستقل نیست. وابسته است به دستگاه امام حسین. ولی این عکس یعنی روحانی مردمی مستقل است از خیلی چیزهای خودساخته. خوبی این عکس این است که شهاب مرادی فقط تویش مستقل است. باقی همه وابسته‌اند. وابسته به جریان و حدود و خطوط قرمز و سانسورهایی که خودشان برای خودشان ساخته‌اند. و فقط این حاج آقای مرادی است که مستقل است از همه‌ی آن خط قرمزهای خودساخته.



2. انتهای هفته‌ی بعد خواهم نوشت.

۷ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ مهر ۹۲ ، ۱۵:۲۲
میثم امیری
جمعه, ۲۹ شهریور ۱۳۹۲، ۰۶:۳۶ ب.ظ

نگاه الگوریتمی به عشق

نقد رمان «تقاطع انقلاب و وصال» از فردین آرش

یک. تقاطع انقلاب و وصال البته در من حسی دوگانه ایجاد کرده است، هم برایم لذت‌بخش است، هم بعضی ضعف‌هایش بدجور توی ذوقم می‌زند. من آیین را دوست دارم، نمی‌دانم چرا. فکر می‌کنم آیین اصلا شخصیت معیاری نیست، کسی که بتوان بهش تکیه کرد و الگو قرارش داد، کسی که، مثل همه قهرمانان فیلم‌ها و کتاب‌ها، دوستش داشته باشی و بخواهی مثل او باشی. حتی نسبتش با انقلاب و خودش هم معلوم نیست و گم است، برخلاف آنچه که در اسم کتاب برمی‌آید. به نظرم اسم کتاب خوب نیست، این را حالا که دوبار از خواندن رمان گذشته است، فهمیده‌‌ام، اینکه در متن و بطن اثر نه تقاطعی وجود دارد نه انقلابی نه حتی وصالی و اینها هیچ یک در اثر شکل نمی‌گیرند.-

آیین شخصیت منفعلی دارد که چندان با مذاق من مخاطب خوش نمی‌آید اما باب میل نویسنده‌ است. شخصیتی مثل ارمیای امیرخانی که می‌توانی هر بلایی که بخواهی سرش بیاوری. هم می‌توانی بفرستیش جبهه پیش مصطفی، هم می‌توانی بفرستیش ینگه توی دیسکوها، نماز بخواند! آیین چنین شخصیتی دارد، هم می‌شود برای عشق ابرازنشده‌اش، شنود کار بگذارد، هم نگران له شدن یک مورچه باشد و هم از صاحب زمان (ع) بگوید و ادعای انقلابی بودن داشته باشد آن‌چنان‌که روی جلد کتاب آمده است!-

 دو. پرداختن به یک عشق ابرازنشده ذاتا جذاب است و بکر و دست‌نخورده. ایدة خوبی‌ست برای روایت کردن زندگی یک بچه مسلمان امروزی با همه ویژگی‌های منحصربه‌فردش آن هم در قالب خاص نامه‌نگاری که تا حالا چندان مورد استفاده قرار نگرفته است.- به گمانم فقط ازبه امیرخانی که آن هم داستان بلند است و نامه‌نگاری‌ها دو طرفه- هرچند گمان می‌کنم این مرور خاطرات در یک نامه به اثر لطمه زده است، یعنی کمی چهل تکه شده است. چندتا خاطره که بعضا هم ارتباط کمی با آیین و معشوقه‌اش! دارند، نه شخصیتی خلق نمی‌کنند نه آنها را به ما نزدیک، مخصوصا آیین که معمولا نظاره‌گر است و دست و پا چلفتی حتی.

سه. من ورژن قبل از انتشار این رمان را هم خوانده‌ام. آنجا به خاطرات سربازی بیشتر پرداخته شده بود. به نظرم یک تحقیق میدانی حسابی و جامعه‌شناسانه است که می‌شود تصویر امروزی ساختار نظام وظیفه را تویش نشان داد و نقد کرد. فقط بدی‌اش این بود که قصه را از سرراستی می‌انداخت و از فضای اصلی رمان که مرور خاطرات عشق ابرازنشده آیین بود، دور می‌کرد. کمااینکه همین قسمت‌هایی را  هم که باقی گذاشته است با زیرکی، توی مسیر قصه انداخته است. به نظرم می‌شد و می‌شود از آن‌ها یک رمان یا حداقل داستان بلندی خلق کرد. این هم یک نمونه‌اش:

« سرباز شماره‌ی 90 سربازی است مطّلع و با سواد. او اطّلاعاتی از معماریِ قدیمی دارد که بسیار سودمند است. زیر درختِ صنوبرِ قد کوتاهی، شماره‌ی 90 آبِ‌ داغ می‌ریخت و فرمانده دستانش را می‌شست. این یک تحقیر فردیِ خاص نبود. به نظرم یک تحقیر سیستماتیک بود. شاید اگر من ستوان یکم آسا می‌شدم، آفتابه می‌دادم دست سربازم. و به قول سرباز شماره‌ی 90 :

- با خودم گفتم اگر قرار است این کار را بکنم، چرا روزی این کار را برای پدرم انجام ندهم.

این هم از محاسنِ سربازی».

 

چهار. این همیشه برایم جالب بوده است. پیوند بین منطق خشک علوم طبیعه با ادبیات. به نظرم مثل سنگ و آینه است. همان‌قدر بی‌نسبت و عجیب. برای همین همیشه یک ریاضی‌دان شاعر را نتواسته‌ام درک کنم، همان‌طور که یک ریاضی‌دان رمان‌نویس را. همان‌طور که میثم امیری را. این عدم درک من ولی همیشه با تحسین همراه بوده است. همان‌قدر که برایم باورنکردنی است، تحسین‌برانگیز است. توی این رمان، مثل روز روشن است که نویسنده « تقاطع انقلاب و وصال» ریاضی خوانده است. گمان می‌کنم خطر بزرگی کرده است که چنین بی‌مهابا مسائل فیزیک و ریاضی را توی رمان آورده است و البته به خوبی از پسش برآمده و به آن رنگ و بوی تازه‌ای داده، فارغ از کلیشه‌گویی‌ها و مثل‌هم‌نویسی‌های رایج.یای این هم شاهد مثال: «ما یاد گرفته بودیم حتی در برخورد با قضیه‌های میدان مغناطیسی هم احساسی باشیم و میدان را «میدون» صدا بزنیم. در چنین مواقعی حتی باید مواظب لحن حرف زدن‌مان باشیم. وگرنه کاغذ تورنسل اسیدی می‌شود.»

پنج. فرم توصیفات کتاب خاص و ابتکاری است. مشخص است که رویش کار شده و ساختاری برایش در نظر گرفته شده است. مبتنی بر  برخی مواد غذایی که به شدت هم اشتهاآورند و زنده! تقریبا این ساختار مشترک در جای جای رمان دیده می‌شود. چندتایش را برای نمونه آورده‌ام: «پیراهن کتان دارچینی، مانتوی خردلی رنگ، میز گردویی، رنگ دیوانه‌کننده زعفرانی، کفش استخوانی رنگ، کیف نباتی رنگ، لبه‌ی میز فندقی، زمینه سفید یخچالی، قوری نخودی رنگ، مانتوی زیتونی و...»

شش. کتاب چند تا اشکال جدی هم دارد. یکی پایان‌بندی کتاب است. به نظرم آمد که دو فصل پایانی ریتم تندی دارد. سرهم‌بندی‌شده است. عجله‌ای و بی‌دقت، نوشته‌شده و نویسنده به خود سخت نگرفته است. دیگر اینکه پذیرفتنی نیست که قضیه دکتر روان‌شناس و انحراف جنسی را بشود به همین سادگی توجیه کرد که آیین او را با دوستش اشتباه گرفته است، خاصه اینکه این همه آیین او را شنود کرده و سرمست از مشتاقی و مهجوری صدایش بوده است!

هفت. به نظرم شجاعت نویسنده در ورود به زمینه‌های کمتر جدی گرفته شده‌ای مثل زندگی عاشقانه یک بچه مسلمان امروزی با همه طول و عرض و ارتفاعش! نشان از دغدغه‌ای می‌دهد که اگر پخته شود، می‌تواند بیش از این مورد توجه  قرار گیرد، نشر پیدا کند و به اثرگذاری جدی‌ در سطح ملی برسد.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ شهریور ۹۲ ، ۱۸:۳۶
میثم امیری
شنبه, ۲۳ شهریور ۱۳۹۲، ۱۱:۲۱ ق.ظ

باید درس خواند

جهتِ اطلاع

حق بدهید اگر وبلاگ را آپ نمی‌کنم. درگیر ثبت نام هستم این روزها... آخر هفته اگر بتوانم به روز می کنم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ شهریور ۹۲ ، ۱۱:۲۱
میثم امیری
پنجشنبه, ۱۴ شهریور ۱۳۹۲، ۰۶:۰۵ ب.ظ

دینِ مجتهدی؛ فقهِ تهرانی

یا لطیف 

هفته‌ی گذشته کتابِ «حاج آقا مجتبی» را می‌خواندم. کتابی که جمعی از شاگردان ایشان درباره‌ی سلوک و زندگی این معلّم اخلاق تدوین کرده‌اند. مدّت‌هاست به این فکر می‌کنم زندگیِ دینی کدام یک از عالمان، مناسب حال امروز ماست. البته این سؤال طبعاً از روی هوا به وجود نیامده و دستِ کم در ذهنِ من بر پایه‌های دیگری استوار است. وقتی از دورانِ کارشناسی ارشد، مباحث مربوط به علوم انسانی را از آقایانِ علما مطالعه‌ می‌کردم، بیش و کم این پرسش در ذهنم بود که «که راست می‌گوید؟» مثلاً آیّا راهِ آقای میرباقری و دوستانِ فرهیخته‌ی فرهنگستان درست است یا پیشنهادهای آقای جوادی آملی و شاگردانش مانند آقای پارسانیا یا پیشنهادهای پرسش‌گونِ آقای دکتر داوری اردکانی صحیح است! این دست سؤال‌ها برای هر کسی که اندکی با مباحثِ آقایانِ علما در بحث تحوّل در علوم انسانی آشنا باشد پیش می‌آید، منتها ادامه‌ی منطقی این سؤال این است که حالا سلوک چه کسی درست‌تر است و ما باید شبیه‌ چه کسی باشیم. چه کسی برای مردمان مفیدتر است.

در مازندرانِ عزیز، که علمای دردانه و خواستنی را به دنیا معرّفی کرده، یکی از آقایانِ فضلا، بحث و منبر گرمی داشت. صدای این فاضل، که در دستگاه‌های موسیقی بود، به یادِ یارهای سفرکرده‌ی جبهه‌های خمینی علیه باطل بود، دل را دل‌تکانی می‌کرد. این فاضل، با همین رسم و اصول، که اهلِ معنا هم بود، تأثیر شگرفی بر ذهن و زندگی جوانان گذاشته بود... کار به سیر و سلوک و دستورالعمل رسید. جوانان، که فقه و اصول و سلسله‌ی مَدرسی همان جناب فاضل را طی نکرده بودند، در بندِ «نکته‌های» عرفانی و «یک اشاره از این معنا» شدند. متأسِّفانه زندگی عادی‌شان هم گرفتار مشکلاتی شده‌ بود که در چند مورد کار به متارکه‌ی زندگی زوج‌های جوانان کشیده بود. البته شاید نتوان این فاضل را عامل این متارکه‌ها دانست، چه آن که خودش مخالفِ این دست جوگیری‌ها بود، ولی تأثیر منبرها و نسخه‌های این دنیایی‌شان گره در کار بعضی از جوانان انداخته بود. که شرح یکی از آن‌ها رمانی می‌طلبد که البته نوشتنش هم جگر شیر می‌خواهد. کاش بشود یکی‌شان را نوشت.

در تهران، آیت الله‌ کلاس اخلاق پررونقی داشت. شاگردان بر گردِ استاد جمع شده بودند. از اساتیدِ حوزوی تا اساتید لشکری و سیاسی تا حفزِ آثار دفاع مقدّس تا حجت الاسلامِ نیمه‌روشنفکر-کمتر هیأتی تا نویسنده‌ی نوپایی که پای درسش، چشم به دستانِ چروکش می‌دوخت. خنده‌ی آیت الله چندان با خنده‌ی جمع هم‌پوشانی نداشت. او به چیزهایی می‌خندید که ما نمی‌خندیدم، ما به چیزهایی می‌خندیدم که او خیلی جدّی بیان می‌کرد. بسیار کم خاطره و داستان می‌خواند. به قولِ شریفش «من خیلی کلاسیک بحث می‌کنم.» وقتی واردِ مجلس می‌شد، سرش پایین بود با سرعت گام برمی‌داشت. فاصله‌ی چهارپایه‌ی مندرسِ کلاس تا سجّاده‌ی نماز مغرب را یک نفس، به سرعت، با سرِ پایین طی می‌کرد. جوابِ استخاره‌ها را به سختی می‌داد، به پرسش‌ها کوتاه پاسخ می‌گفت. یک بار که یکی در میان جمعیّت خواست یواشکی عکس بگیرد، عتاب کرد: «این قدر عکس دارم. خودم بهت می‌دهم.» البته نمی‌توان منکرِ برخوردهای تربیّتی وی شد، ولی دینش از پسِ یک حریم، از یک فاصله با آدم سخن می‌گفت. جمعیّت هم ناخواسته این حریم را درک می‌کرد. البته تا یک شب که جمعیّت شگفت‌زده شد، که خودش این حریم را در لیله‌ی قدرِ آخرِ مسجدِ بازار در هم شکست: «فقه به کنار، مرجعیّت به کنار، اخلاق به کنار، می‌خواهم امشب روضه بخوانم.» او 36 سال خارج اصول گفت، 30 سال اخلاق تدریس کرد، رساله‌ی توضیح المسائل «سیّد الامام» را نوشت، در بالاترین سطح فقهی و اخلاقی و اصولی مطرح بود... امّا یک شکاف، یک فاصله همیشه بین او و مستمع بود. این شکاف، خدای نکرده، اشکالِ ایشان نبود، بلکه از جنس دیدی بود که او به دین داشت. البته که آن دید نمی‌تواند پاکیزه نباشد، ولی آن دید را در برخی موارد با فاصله حس می‌کردی. گاهی آن را لابه‌لای بحث‌های پیچیده‌ی علمی و اخلاقی گم می‌کرد. دین‌داری و سلوک به سبکِ ایشان کار ساده‌ای نبود. انجام واجبات و ترک محرّمات، اقتضائاتی می‌یافت که این اقتضائات زمینه‌هایی نیاز داشت. که فهم این زمینه‌ها آن قدرها هم ساده نبود.

این را مجتبی‌ سمنانی اوّلین بار بهم گفت: «دین‌داری به سبکِ آقای مجتهدی ساده و بی‌پیرایه و درست است.» دین‌داری صمیمانه، بدونِ فاصله، ساده، پر از نکته‌ و خاطره و داستان و طنز، و به شدّت فقهی و همراهِ آن شیرین و خوش‌مزه، دستاورد همه‌ی سخنرانی‌ها آقای مجتهدی تهرانی  است. شاگردانِ ایشان هم جالب است همین اندازه ملیح و دوست‌داشتنی هستند. و او بارها شاگردان را به اسم روی چهارپایه‌ی مسجد نام می‌برد. از اساتید قدیمش یاد می‌کرد، از دوستانش نام می‌برد. حتّی از دوستی که از شهر ری «زوجه» اختیار کرده بود و البته برایش «نصف قیمت» در آمده بود. از خودروهایی می‌گفت که برای دخترها نگه می‌دارند و اعترافِ آیت الله که «کاشکی ما هم دختر بودیم.» و حتّی در داستان‌هایی به شدّت جذّاب و رئال و می‌توان گفت مدرن، از حضورش در «حمّام‌های زنانه» می‌گفت که در آن از یک صبح تا عصر می‌ماندند و «دم پختک» می‌خوردند و اگر «خانم‌های جلسه بفهمند دیگر پشتم نماز نمی‌خوانند.» ولی دیدِ فقهی‌اش پا برجا بود و گاهی به سنّت‌گرایی پهلو می‌زد و در نظرش «دانشگاه» دختران، در حدِّ «لباس تنگ»‌شان و «بین الطّلوعین بیرون رفتن»شان پایین می‌آمد. ولی روحانیِّونِ روشن‌فکر را به درستی می‌شناخت و یک روز «گودرزیِ» قاتلِ مرتضی مطهّری را بیرون کرد و شوخی می‌کرد: «جالب است، من هر کی را اوّل انقلاب بیرون می‌کردم، بعداً اعدام شد... بله... من آدم‌شناس هستم.» بر صورتِ اعمال به اندازه‌ی معنای‌شان دقّت می‌کرد: «در عبادت رگِ عوامی داشته باشید»؛ «طلبه‌ی بدونِ مفاتیح و بدونِ نماز شب مفت نمی‌ارزد.»و حتّی آن را در نحوه‌ی ایستادن در نماز وارد می‌کرد: «بله طوری بایستید که اگر 80 کیلو وزن دارید، باید موقعِ نماز، 40 کیلو را روی این پا بیاندازید و 40 کیلو را روی آن پا.» حکمی که معلوم است همه‌ی ما ناخودآگاه آن را رعایت می‌کنیم، ولی او آن را می‌گفت و چند بار تکرار می‌کرد. هر نوع روش زندگی را می‌آموخت، حتّی آشپزی! یاد می‌داد: «هر چیزی را برکتی است، برکت آبگوشت هم به آبش است. مهمان داشتی آبش را زیاد کن. پس چی شد طلبه‌ها بگویید برکتِ آبگوشت به چیست؟» دین‌داری‌اش سخت و پیچیده نبود، با این که احتمالاً همه چیز را می‌دانست، ولی حس می‌کرد باید به شیوه‌ی «آشیخ محمد حسین زاهد» عمل کند. حتّی وقتی او در دستگاه‌ آقای زاهد وارد شده بود، دروس سطح پایین‌تر را خود آقای زاهد می‌گفت و این از تقوای مثال‌زدنی آن مرد بود و هم البته احتمالاً نوعی تربیتِ بود که طلبه‌ی مستعدی چون آشیخ احمد مجتهدی را بیدار می‌کرد. حتّی از زندگی‌اش بسیار می‌گفت و در هر داستانی به شیوه‌ی قصّه‌نویس‌های مدرن و پست‌مدرن از خودش هم می‌گفت. مثلاً وقتی از یا الله‌های خسته‌کننده در نماز برخی علما می‌گفت، توضیح می‌داد: «مسجد ما یا الله ندارد. من پایم درد می‌کند، نمی‌توانم معطّل کنم. بله... البته باز خدا را شکر می‌توانم نماز را ایستاده بخوانم. اخیراً دکتر آمده خانه‌ی ما، زانوبند می‌بندم، پماد مالیدم. خدا را شکر فعلاً می‌آیم نماز جماعت.» در سیاست هم فقهی عمل می‌کرد. از ولایت فقیه حمایت می‌کرد، ولی واردِ دسته‌بندی‌ها نمی‌شد: «گاهی می‌پرسند فلانی یون است یا یت؟» (اشاره به دوگانه‌ی روحانیّون مبارز و روحانیّت مبارز دارد.) او پاسخ می‌گفت: «بگویید ایشان نه یون است و نه یت، بلکه ایشان یین است.»

پس‌نوشت:

آخرِ هفته‌ی بعد خواهم نوشت.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ شهریور ۹۲ ، ۱۸:۰۵
میثم امیری
سلام؛ این هفته نمی‌نویسم، چون امروز عصر ویندوزم بالا نمی‌آمد. به امید درست شدن لپ‌تاپ، آخر هفته‌ی بعد خواهم نوشت.


یا لطیف

کم‌تجربه‌ای می‌خواست طوطی بخرد. هم سخن‌گو باشد و هم شیرین و هم بی‌تقلیدوتأدیب، آداب‌دان باشد. نه آیینه‌ی مولانا را نیازی باشد در تعلیمش و نه سفرِ پرندگانِ عطّار را حاجتی باشد در غنایِ صدایش. روانه‌ی بازار شد و بی‌مشورت، طوطی‌ای خرید که به نظرش متفاوت رسید. طوطی را به خانه می‌آورد و آن را منزلتی می‌نهد. او که پیِ طوطیِ اصیلی بود، از قلبِ بازار آگاه نمی‌شود و در نادانیِ نادانسته‌اش خوش‌حال می‌شود. در گذر روزها، روزی عاقلی از طوطی‌اش می‌پرسد: «راستی از طوطی‌ات راضی هستی؟» کم‌تجربه جواب می‌دهد: «بله. بسیار طوطی خوبی است. بی‌نظیر است!» عاقل می‌پرسد: «این طور که تو می‌گویی باید دیوانِ حافظ را به یک نفس تحریر کند!» «خیر، هرگز نمی‌خواند!» «پس چطور می‌گویی طوطی خوبی است؟» کم‌تجربه از کشف و خلّاقیتش سخن می‌گوید: «درست است سخن نمی‌گوید، ولی خیلی دقّت می‌کند!» تا این لحظه که من دارم این سطور را می‌نویسم، بیچاره نفهمید پرنده‌ای که خریده بود، طوطی نبود، جغد بود!

حکایتِ آن جوان، حکایتِ جوان‌ها انقلاب اسلامی است. حکایتِ ماهاست. جوان‌های معتقد به حرکتِ اهورایی امامِ خمینی. آن‌ها هم‌چنان از طوطی سخن می‌گویند که بسیار دقّت می‌کند! در حالی که قرار ما با امام بهشتِ زهرا طوطی بود که بخواند، نه این که دقّت کند! وقتی پس از سال‌ها از دوستانِ ریشویم می‌پرسد پس چه شد، می‌گویند «درست است نمی‌خواند، ولی خیلی دقّت می‌کند!» خواندن، تعلیمِ انسان‌های ترازِ انقلاب اسلامی بود و هست. انسانی که «انسان» است. انسان در همه‌ی عرف‌ها؛ چه عرف «فقه»، چه عرف «اخلاق مبتنی بر فقه»، چه عرفِ «فلسفه و منطق»، چه عرفِ «عرفان». که این تحفه‌ی آخر کتابی است شخصی و درخشان از آقای حسن‌زاده‌ی آملی با لقب «اثر نمونه‌ی دوران» که تقدیم شد به آن «یگانه‌ی دوران».

ولی از دلِ این «نمونه‌ی دوران‌ها» و از دلِ این پیشکشی‌ها به یگانه‌های دوران چه بیرون آمد؟! انسان‌های باغ‌وحشی! انسان در عرفِ «باغ وحش». یک نمونه‌ از این انسان‌ها باغ وحشی، جوانانِ ریشوی انقلاب اسلامی است.

باید انسانِ باغ وحشی را تعریف کنم!

از باغ وحش شروع می‌کنیم (بی‌طرف هم خودت هستی. من باطرف و جهت‌دار و بدونِ ذرّه‌ای اعتدال باغ وحش را تعریف می‌کنم):

حتماً تا به حال باغ وحش رفته‌اید! حیوان‌های دل‌گیر و نارحت و غم‌زده‌ را دیده‌اید. آهوها، به جای آن که بخرامند و از دشت و دمن بالا بروند، چشمانِ شهلای‌شان را به شما می‌دوزند و نیم متری شما از حزنی سخت سخن می‌گویند. (خدایا من کافری آزاد باشم بهتر از آن است که مسلمانی در قفس باشم! خدایا زندگی در قفس را نصیب ما نکن! خدایا ما را از این قفس‌های مدرنیته برهان! قفسی که باعث شده هر روز از 7 صبح تا 5 عصر یک کار تکراری را انجام دهیم!) بله. عرض می‌کردم. مثلاً همین باغ وحش پارک ملّت را ببینید، در آن بوزینه‌ها و میمون‌ها به جای آن که در جنگلِ خّلاقِ خدا شاد باشند و سالم، در قفسِ انسانی اسیر شده‌اند، دل‌خوش چیپس و پفکِ آدم‌های خندانِ و بی‌تفاوت شده‌اند. باغ وحش یکی از بی‌کیفیّت‌ترین و ظالمانه‌ترین و منحوس‌ترین دستاوردهای دورانِ مدرن است. این باغ وحش در مقیاس‌های کوچک‌تری هم در خانه‌مان هم بازتولید می‌شود، با در قفس کردنِ آزادترین و رهاترین پرندگان!

و من تا به حال از هیچ غرّش شیر در قفسی نهراسیده‌ایم و من تا به حال جهش هیچ ببری را در باغ وحش واقعی ندیده‌ام! و شما هم ندیده‌اید! اصولاً شما در باغ وحش، حیوان‌های وحشی را نمی‌بینی، بلکه ماکتی غم‌زده و معتاد از آن جانورانِ آزاد می‌بینید، که هیچ شباهتی به خودِ واقعی‌شان ندارند. ای کاش انسان‌ها بفهمند لذّت مصنوعی‌شان در باغ وحش و آن دل‌چسبی لحظه‌ای و آنی نمی‌ارزد به در قفس کردنِ بهترینِ جانوران و سلطان‌ترین‌شان!

حال برسیم به انسانِ باغ وحشی:

انسانِ باغ وحشی، انسانی است که می‌خواهد تحتِ تدابیرِ ظالمانه‌ای اهلی یا رام شود. مبتنی بر نظریّه‌ی اهلی شدنِ تاریخ‌نگارانِ مدرن‌زده. اعتقادِ ویل‌دورانتی به تاریخ می‌گوید حیوانات اهلی شده‌اند. یعنی همه‌ی حیوان‌ها وحشی بودند، ولی با تدابیر انسان‌ها، آن‌ها اهلی شده‌اند. این نظریّه‌ی پر از اشکال، در باقی عرصه‌ها هم منتشر شد! و این توهّم در انسانِ مدرن به وجود آمد که می‌تواند اهلی کند! چه بسا یکی از آن موجوداتی که می‌تواند اهلی شود انسان است.  این اهلی‌شده‌گی یا در عرفِ قانون است، یا در عرفِ قراردادهای مدرن. که هر دوی این صورت‌ها به اندازه ظالمانه و ستیزه‌جویانه‌ است. 

مدیرانِ انقلاب اسلامی چه کرده‌اند:

در واقع دو غلط کرده‌اند. اوّلا طوطی را در قفس کرده و باغ وحش ساختند، و بعدش که معلوم شد طوطیِ آن‌ها جغد است، فرمودند «عیب ندارد. حالا دقّت که می‌کند.» (دارم کنایه می‌زنم مدیرانِ انقلاب اسلامی با تعریف غربی از انسان و توسعه جلو آمده‌اند و در دوره‌هایی حتّی از همان نظریّه‌های غربی هم منحط‌تر عمل کرده‌اند. در پاسخ به اعتراض این انحطاط گفتند داریم بومی‌سازی می‌کنیم! «درست است نمی‌خواند، دقّت که می‌کند.»)

مدیرانِ انقلاب اسلامی، خواسته یا نخواسته، به جای نگه داشتنِ منزلتِ انسان‌ها و پیگیری‌ راه‌های دینی، دست به کار چنین شیوه‌های ظالمانه‌ای شدند. و خواستند انسان‌های معتقد به انقلاب اسلامی را اهلی کنند. آن‌ها سعی کردند باغ وحشی بسازند و در آن انسان‌ها را اهلی کنند. غافل از این که طبق نظریّه‌ی دینی، هیچ حیوانِ وحشی اهلی نمی‌شود. بلکه اهلی‌ها از بهشت فرستاده‌ شده‌اند، وحشی‌ها هم از بهشت! انسان، اساساً موجودی وحشی نیست که بخواهد اهلی بشود. و البته انسان، موجودی کاملاً اهلی نیست! چرا که اساساً انسان حیوان نیست! (چه برسد به این که ناطق باشد!) انسان موجودی است که می‌تواند الهی شود، یا از حیوان‌ها هم پست‌تر شود! چنین موجود پویا و داینامیکی، طبق تعریفِ قرآنی، چطور ممکن است حیوان ناطق باشد؟ از چنین خبطی، و از چنین نقطه عزیمتِ کورکننده‌ی استعدادی، مدیران انقلاب اسلامی، از حوزوی و دانشگاهی و خطیب و دولتی و هنرمند، شروع کرده‌اند! شروع کرده‌اند به کار کردن!

«تحوّل در علوم انسانی از تعریف انسان شروع می‌شود»-آقای سید محمّد مهدی میرباقری-

تعریفِ مدیرانِ انقلابِ اسلامی، و خانواده‌های ایرانی ایضاً، از تعریفِ انسان، یک تعریفِ غربی و حتّی محیل‌تر از تعریفِ منطقی از انسان بود. با چنین تعریفی، باغ وحش دلگیری درست شده است. (تلمیحم آن قدرها هم غلط نیست، چون خدایی‌اش گسترشِ باغ‌ وحش‌ها، دستاوردِ دورانِ مدرن است!) و ما خواستیم از دلِ این باغ وحش، انسان تربیت کنیم. به قول رضا امیرخانی ما خواستیم از جوان‌های‌مان آقای بهجت بسازیم. تازه آن هم آقای بهجت 80 ساله نه آقای بهجت 20 ساله! این مثال، یکی از وجوهِ تعریف باغ وحشی ما از انسان انقلاب اسلامی را نشان می‌دهد. یعنی ما انسان را حیوانِ ناطقِ وحشی‌ای تعریف کرده‌ایم که باید اهلی شود.

می‌گویید ما چنین نکرده‌ایم، فیلم اخیر خانم پورانِ درخشنده را ببینید.

نوع تربیت ما فقط کشنده‌ی خلّاقیّت، راست‌گویی، مهربانی، و مسئولیّت‌پذیری نیست، بلکه نابود کننده‌ی فطرتِ انسانی است. (به قول طنّاز طباطبایی در لحظه‌ی دادگاه: «من سال‌ها پیش مرده‌ام!») و ما این طور آدم‌ها را کشته‌ایم؛ خواستیم تمدّنی بر فراز این کشته‌ها بنا کنیم. توانستیم؟

معلوم است نتوانسته‌ایم. ما خواستیم انسان‌ها را در قفس‌هایی به اسم ترس، خودسانسوری، آزادیِ غربی، قانون و... قرار دهیم و سپس به آدم‌ها بگوییم حالا زندگی کنید! (مثل باغ وحش) و بعد که آدم‌ها عجیب‌ نمودند، چون آدم‌ها حیوان نیستند که در قفس‌های حکومت‌ساخته بمانند، درماندیم که این‌ها چه مردمی هستند. لذا گفتیم این مردم پوپولیست شده‌اند، یا گفته‌ایم بی‌بصیرت شده‌اند، یا گفته‌ایم بی‌دین شده‌اند، یا گفتیم نادان شده‌اند، یا گفته‌ایم این مردم عقب افتاده‌اند. ولی هیچ‌گاه نگفتیم که ممکن است انسان، حیوان ناطق نباشد! هیچ گاه نگفته‌ایم که انسان را نمی‌توان اهلی کرد! چون اساساً انسان اهلی شدنی نیست، شاید رام شدنی باشد! هیچ گاه نگفتیم که انسان خّلاق است! خیلی خلّاق‌تر از حیوان! انسان فکور است؛ خیلی فکورتر از حیوان! حال مگر می‌شود انسانِ فکور و خلّاق را اهلی کرد؟

حیواناتِ وحشی را می‌شود رام کرد، ولی نمی‌شود اهلی کرد! چه برسد به انسان! وقتی حتّی آن دست‌آموزترین حیوان، خوی وحشی‌گری دارد، چطور می‌توان انتظار داشت که می‌توان انسان را اهلی کرد! (هم‌چنان با این مقدّم فاسد که انسان حیوان است!) حال که با این نظریّه‌های پوچ مملکت‌داری به این‌جا رسیده‌ایم، می‌پرسیم چر مردم ایران متمدّن به معنای غربیِ کلمه نشده‌اند؟! چرا مردم ایران قانون‌مدار نشده‌اند؟! که کنایه‌ی است از اهلی نشدن این مردم!

فکر کردیم غرب، انسان را اهلی یا متمدّن کرد! زکّی! غرب با اتوریته‌ی استبدادِ قانونی انسان را رام کرد. مردم در غرب رام‌شده‌اند، نه اهلی و نه رشد یافته و متعالی! اگر می‌گویید نه، یک سال بی‌قانونی را مثلِ قانون‌مداری در غرب ترویج کنید، مثلاً بگویید هر کس، آشغالش را سه روز یک بار آن هم ساعتِ یک نصفِ شب بیرون بیاورد، ما بهش 100 دلار می‌دهیم! یا مثلاً برای هر بوقِ ممتدِ سر چهارراه، 50 دلار هدیه می‌دهیم، دوست دارم ببینم بعد از یک سال آن جامعه به کجا رسیده‌ است! آن جامعه‌ی قانونی، قانونی بودنش چقدر واقعی است! (می‌توان برای ترویجِ بی‌قانونی پیشنهادهای عمیق‌تری داد! مثلِ حقانیّتِ خلاقیّت جرم اجتماعی و خلاف‌های اخلاقی!)

ولی ما و غرب یک جور برخورد کرده‌ایم. انسان‌ها را رشد نداده‌ایم، بلکه به انسان‌ها گفتیم هیس! فریاد نزنید. رام باشید. قانون‌مدار باشید. هر کدام‌مان بنا به یک دلیلی! با یک نوع توجیهی!

این حرف‌ها به این معنا نیست که از همین فردا باید ضدِّ قانون شورش کرد، کلیّه‌ی قراردادهای اجتماعی را زیر پا نهاد، کشور را به مثابه‌ی جنگلی ساخت، که همه در آن خلّاق و به یک معنا متوحّش باشند! خیر این معنا، نه در فیلم تبلیغ می‌شود و نه این نوشته چنین سودایی دارد. ولی می‌توان به قول شهاب حسینی برگشت به دایره‌ی تدوین قوانین! این یعنی یک راهِ حلِّ عقلانی و مدبّرانه و درست. برگشت دوباره به تعریفِ انسان! برگشت که ما بر مبنای کدام تعریف از انسان پیش‌ می‌رویم، برخورد می‌کنیم، تربیت می‌کنم، و می‌نگریم، قانون می‌نویسم. (بنگرید به نگاهِ غلطِ خانواده‌ها در فیلم و بازتولیدهای اشتباه از مفاهیم آبرو یا حیا.)

اگر بخواهم دوباره از مدرنیته مدد بگیرم، باید از یکی از مفاهیمِ خوب این ساختار حرف بزنم؛ یعنی مناطق حفاظت شده. مناطقِ حفاظت شده، در منظومه‌ی معرّفی شده در این نوشته، بسیار به ایده‌آلِ ذهنی‌ام نزدیک‌تر است. مناطقِ حافظت شده نه یله بودن و بی‌قانونی و انقراض و هرج‌ومرجِ جنگل را دارد، و نه ظلمِ آشکار، تنگی، و محدودیتِ قفس یا باغ وحش را. این منطقه هم اجازه‌ی حیاتِ آزادانه و مطابقِ طبع و فطرت را به موجود می‌دهد و هم هم‌زمان مراقبِ انقراض و از هم‌گسیختگی جامعه است.

مناطقِ حفاظت شده‌ی انسانی در پیِ بازیابی و مراقبت از روحِ انسان‌هاست. در پی مراقبت از اشرف مخلوقات است. نه نسبت به تربیت و مسئولیّت‌پذیری و تکیلف‌پذیری او بی‌تفاوت است و نه در پی کشتن شخصیّت و القای خودسانسوری و تعریف حیا و آبروی کاذب و تحمیلِ قانونِ خشک و ظلمِ آشکار به بندگان است. و منطقه‌ی حافظت‌شده‌ای نخواهد بود و درست نخواهد شد مگر این که انسان نگاهِ دیگری داشته باشیم. به کودک نگاهِ عقلانی داشته باشیم . تنها کوک کردنِ عروسکِ کودک و تأمینِ نیازهای حیوانیِ و اوّلیه‌ی انسان‌ها برای‌مان مهم نباشد! بلکه بیاموزیم که چطور با هم حرف بزنیم. چطور با هم معاشرت کنیم. چطور برای یک دیگر عقل و خرد قائل باشیم. ای کاش از خدا یاد می‌گرفتیم تعریفِ انسان و برخورد با انسان و ساختنِ مناطقِ حفاظت‌ شده را. آغاز گفت‌وگو، فیلم‌های خوبی مانندِ اثرِ آخرِ خانم درخشنده است که انصافاً هم درخشنده و سازنده و آموزنده و دلسوزانه است.

پس‌نوشت:

1. ایده‌ی این نوشتار، که در بابِ تعریفِ انسان است، در ذهنم به اندازه‌ی یک کتاب است. نمی‌دانم کی بتوانم چنین اثری را بنویسم. ولی این سیاه‌مشق‌ها، گه‌گاه به ضخامتِ یک کتابِ چند صد صفحه‌ای است. ای کاش می‌توانستم آن را بنویسم! ای کاش فرصتش را پیدا کنم و هم‌زمان روحیّه‌ی پژوهش‌گری و تقوایِ علمی را!

2. فیلم خانم درخشنده معایبِ زیادی دارد! از داستان تا اجرا تا سیرِ منطقی قصّه تا شعارزدگی و هزار تا چیز دیگر. ولی فیلمِ دغدغه‌مندی است.

3. فیلمِ خانم درخشنده‌، نکته‌های تحلیلی زیادی دارد. مخصوصاً در باب برخورد با دختربچّه‌ها! ظرایفِ برخورد با دختربچّه‌ها یک موضوع مهمِ دیگر است که انشالله وقتی دیگر درباره‌اش حرف می‌زنم. 

4. دعا کنید رفقا؛ خیلی زیاد! بدجوری ذهنم مشغولِ رمانِ جدیدم است. خیلی زیاد! شاید این نوشته هم نشئه‌هایی از همان حال باشد. (راستی رمانِ اخیرم را غیر از شهر کتاب‌ها، کتاب‌فروشی مؤسسه کیهان در انقلاب هم می‌فروشد.) تا آخرِ هفته‌ی بعد یا علی.


۷ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ مرداد ۹۲ ، ۱۸:۳۶
میثم امیری