تی‌لِم

روایت‌ِ بدونِ گلِ میثم امیری
  • تی‌لِم

    روایت‌ِ بدونِ گلِ میثم امیری

مشخصات بلاگ
تی‌لِم
بایگانی
جمعه, ۱۱ فروردين ۱۳۹۱، ۱۰:۰۱ ب.ظ

از داریوش آشوری تا شهاب مرادی

یا لطیف 

پیش‌نوشت:

رسم‌الخطِ (یا به قول استاد زبان‌نگاره‌) این نوشته از هم‌پوشی در جاهایی با زبان‌نگاره‌ی استاد بسیار ذوق‌زده است. این شاید مهم‌ترین وجه انتخاب این قلم بود در گزینش و معرفی آقای داریوش آشوری.

بدن‌نوشت:

در میان روشن‌فکریِ ایرانی ادای دقیق‌نویسی و درست‌گویی بسیار دیده می‌شود. منتها این محک وقتی در بوته‌ی نقدِ دیگر روشن‌فکری از همان نوع سنجش می‌شود، سست بودن کار آن که ادا درمی‌آورده معلوم می‌شود. این اتفاق، اگر به روند بدل شود، و اگر از خصومت و کینه‌خواهی دوری کند به رشد و بالغ شدن جریان‌های فکری مملکت کمک خواهد کرد. خاصه این که نقد بین هم‌نظرها باشد. یعنی آقای «آ» که با خانم «ب» هم‌نظر است، نقدی را درباره‌ی دیدگاه‌های او پیرامون موضوعی خاص بنویسد. اگر خانم «ب» خیرخواه باشد فارغ از این که نقد آقای «آ» وارد است یا نه، از این که هم‌فکرش به او رحم نکرده، می‌بایست ابراز خوش‌حالی کند. چون رحم‌نکردن آقای «آ»، در صورت حسن‌نیت، به معنای نشان بلوغ در آن جریان فکری است. و حتی می‌توان چنین استنباط کرد که آقای «آ» هم سرِ خودش کلاه نخواهد گذاشت و قبل از هر کسی می‌تواند ضعف‌های خود را بفهمد و بدان اقرار کند. اگر چنین اقراری با اصول، استوار و با محکی‌های روشنی باشد، چنان محققی را در نظرم موجه و با ثبات و دارای منظومه‌ی فکری جلوه می‌دهد.

به حتم شما هم خوش‌حال می‌شوید با چنین «آ»یی آشنا شوید. این «آ» داریوش آشوری است. لازم به ذکر است این قلم این‌جاوآنجا به دنبال آن خانمِ «ب» یا آقای «ب» می‌گردد. اما نیافته است. چنان‌چه آن‌گونه که دیده است آن‌هایی که از نقدِ آشوری در امان نبودند، بر وی تاختند و یا با تمسخر و نقض غرض به او پاسخ گفتند. اما آشوری خود سعی کرده به تنقیح و شفاف‌سازی عقاید گذشته‌اش بپردازد و کتمان نکند که در دوره‌ای بنا به ایجاب‌های هم‌چون شور و جوانی، متاثر از احمد فردید بوده است. اما اکنون که سنی از او گذشته، جهان‌دیده‌تر شده، بیش‌تر خوانده، اصولی در اندیشه یافته، در آن گذشته بازنگری می‌کند. و حتی  احمد فردید را با پرسش‌های بی‌امانش نقدباران می‌کند. این جهان‌دیده‌گی داریوش آشوری درست است یا آن سرزندگی سال‌های تازه‌گی‌اش؟ بنا به سنت مالوفم در رسته‌ی صدتایی‌هایم، نمی‌خواهم ارزشی نظر بدهم. بل‌که می‌خواهم به عنوان یک انسان یا به دیده‌ی دیگران به عنوان یک حزب‌اللهی، از جهت دستِ کم پیاده‌سازی شنآن قوم بنا به دستور قرآن، آن‌چه که از دیگرانِ هم‌عصرم، البته دیگرانی که ایرانی‌اند، می‌آموزم بیان کنم. و در این میان برای هم‌چو منی، دیدن آدم‌هایی با اصول فکری و منظومه‌ای خوش‌بنیان درس‌آموز است. چنان که طبیعت دهه‌ی 20 زندگی‌ام است. مخصوصا این که کاملا هم‌نوایی دارد با این شعار که «یادگیری در هر لحظه به شرط خلاقیت در هر لحظه».

از چنین نگاهی، آشوری به عنوان پژوهش‌گری صاحب‌رای مورد احترام است. چه این که او توانسته با منطقی یک‌دست به زبانی دست یابد که آن زبان بیان‌گر حالات و نظرهایش است. زبانی که در آن زبان‌نگاره‌ی نوینی به کار گرفته شده است. 

البته توانایی‌های آشوری به نگاه ویژه‌اش به مدرنیته و غرب نیز بازمی‌گردد. این نگاه را می‌توانید در سایتِ خوبش ببینید. یعنی جستار. تاییدِ نوع نگاهِ آشوری به غرب، بدون مطالعه‌ی تاریخ تمدن و علم و فلسفه‌ی غرب، از ساده‌انگاری هر خواننده‌ای است. اما این که آشوری فهمیده که برای فهم مدرنیته باید منطق حاکم بر آن را فهمید عمقِ نگاه و بهره‌بری از منظومه‌ی معرفتیِ منظم را نوید می‌دهد. البته نوع فهم او بیش‌تر در ستایش مدرنیته است. اما نگاه بدبینانه‌اش به روشن‌فکری ایرانی و بدتر از آن روشن‌فکری دینی در این کتاب خوانشِ جدیدی در نقد مدرنیست‌های وطنی به دست می‌دهد.

نوشتن بیش از این را جفا به آشوری می‌دانم که کم‌تر از 1000 صفحه مطلب، در قطع رقعی و با فونت 14ی بی‌میترا، از او خوانده‌ام. منتها همین اندک مطالعه‌ی دانش‌های رنگ نوشتار به خود گرفته‌ی آشوری نشان می‌دهد که باید وارد نمایه‌ی صدنفره‌ام شود و از دقتش ستایش شود و از زبان‌نگاره‌اش ذوق‌زده شوم.

پس‌نوشت:

آشوری در چند جای نوشته‌هایش عباراتی را به کار برده که منطقش برایم روشن نیست. شاید پس از مطالعه‌ی کتابِ «بازاندیشی زبان فارسی» پاسخم را بیابم. اما با توجه به منطق این نوشته که ستایش‌گر نگاه نقادانه‌ی آشوری به روشن‌فکریِ ایرانی است، حقیر هم نظرهایش، یا همان نقدهایش، را بیان کند. 

1. با توجه به این که هیچ کلمه‌ای در زبان فارسی تشدید ندارد، مشخص نیست که به چه علت داریوش آشوری روی حرف «واو» در کلمه‌های فارسیِ «دوم» و «سوم» تشدید گذاشته است. 

2. چرا جدانویسی او سلیقه‌ای به نظر می‌رسد. فی‌المثل او «هیچ‌گاه» را جدا نوشته، ولی «پای‌گاه» را سرهم نوشته است. از این دست سلیقه‌ها در نوشتارش بسیار به کار رفته. برخلاف امیرخانی که قاعده‌ای یک‌سان در جدانویسی به کار گرفته، آشوری جاهایی که به وضوح تضادی با جدانویسی‌اش ندارد، سرهم نوشته است. به عنوان نمونه او «روشن‌فکر»، «سیاست‌مدار»، و «تهی‌دست» را سرهم نوشته است.

این مساله در کلمه‌هایی که در آن «بن»ِ گذشته یا حال به کار رفته است هم دیده می‌شود. به عنوان مثال او «پای‌بست» را جدا نوشته، با توجه به این که در آن بنِ «بست» به عنوان فعل به کار رفته. چنین است «شکست‌خورده» و یا «فراموش‌شده». ولی «بنیان‌گذار» را که در آن از فعل «گذار» استفاده شده و حتی با توجه به معناداریِ «بنیان» سرهم نوشته‌ است. که تعجب‌آور است. 

مطلب بعدی‌ام، روز 5 اردی‌بهشت نگاشته خواهد شد. هم‌چنین عضو سایتی شده‌ام به نام goodreads. آن را روی عکسم در پیش‌نهادهایم لینک کرده‌ام. حتما شما هم عضو شوید هر چند متاسفانه فیلتر است.


برچسب‌ها: داریوش آشوری, روشن‌فکری, دقیق‌نویسی, زبان‌نگاره, جدانویسی
+ نوشته شده در  شنبه بیست و ششم فروردین 1391ساعت 16:21  توسط میثم امیری  |  2 نظر

یا لطیف

بدن‌نوشت:

جماعت کتاب‌خوان در بین جوانان کم نیست. ولی این جماعت غالبا از بین بچه‌های هم‌فکرم نیست. این جماعت از کسانی است که نه در سلیقه‌ی سیاسی، که در غایت هستی‌شناختی هم با این قلم انطباق ندارد. آن‌ها درست فکر می‌کنند یا من؟ البته این سوال با معلوم کردن مبانی و غایت و انتظارات، «معنادار» است. منتها نمی‌خواهم این‌جا به قضاوت بنشینم و بگوییم چه کسی درست می‌گوید و کدام نوشته به صواب نزدیک‌تر است و در این میان کدام یک در جستجوی درستی بی‌غل و غش‌تر است. البته همه‌ی این‌ها قابل بررسی است. و باید بررسی شود. و اگر آن‌ها بررسی نکنند که گویا نمی‌کنند، آن‌هایی که می‌گویند و ادعا می‌کنند پیِ تفکر دینی هستند باید به این مورد اهتمام بورزند که از ویژگی‌های تفکر دینی، فرزندانِ دلیل بودن است و احتجاج به شرط استدلال است.

متاسفانه می‌بینم آن‌هایی که خودشان را به اصطلاح «وارثان روح الله» می‌دانند و در ظاهر محاسنی به‌هم زده‌اند و در باطن استغفار دارند و در نیمه‌ی شب نافله‌ی سوزناک می‌خوانند، در عمل اندیشه‌ای سکولار دارند. آن هم سکولاری خطرناک‌تر از سکولار واقعا سکولار. این نوع سکولاریسم گویی به جدایی عرصه‌ی دین از عرصه‌ی تعقل فتوا می‌دهد. یعنی تصریح می‌کند تو تمام مناسک دینی را انجام بده، در عرصه‌ی اخلاق هم پای‌بند دین باش، ولی در عرصه‌ی فکر و نظر کار خودت را بکن. یعنی بدون این که ملکیان و سروش را بخوانی، بکوب. یعنی بدون این که کتاب‌های «آ» و «ب» و «پ» را بخوانی، نقدشان کن و فتوا به بی‌دینی‌شان بده. فیلمِ «جدایی فلان از فلان»، «گشتِ فلان»، «گزارش یک فلان» را بدون این که بیبینی به دیوار بزن.

این تصویر بدون رتوش بچه مذهبی‌هاست. این تصویر با رتوش دعا برای ظهور، دل‌نوشته برای امام حسین، حضور در هیات و حتی دل‌پاکی ممکن است رتوش شود، ولی به زودی رنگ می‌بازد و پارازیت‌ها و خَش‌ها خودشان را نشان می‌دهند.

یکی از وظیفه‌های بچه مذهبی‌ها کتاب‌خوانی است. ولی تعداد سایت‌ها و بلاگ‌های بچه مذهبی‌هایی که کتاب‌خوان هستند کم‌تر از انگشتان یک دست است. چون اگر چنین باشد باید بلاگ‌هایی باشد از تجربه‌های مطالعه‌ی بچه‌های انقلاب اسلامی که قرار است وارث خون شهدا باشند. این قلم یک وبلاگ بچه مذهبی دیده‌ام که تجربه‌های کتاب‌خوانی‌اش را نوشته و آن هم تازه متهم است به جریان انحرافی! این وبلاگ البته اهداف دیگری دارد، ولی نشان می‌دهد که نویسنده‌اش که کارشناس ارشد هنر دارد به این مساله پای‌بند است که کتاب بخواند.

بگذریم علی رغم اعتراضم به پارسینه که من را در + بلاگر حزب‌اللهی خوانده، آن‌ها هنوز بر سبیل غلط‌پنداری‌شان استوارند و در کمال بی‌تقوایی بنده را حزب‌اللهی نامیده‌اند. من قطعا حزب‌اللهی‌ای نیستم که کتاب «دیگران» را نمی‌خواند و سرش به کتاب‌های خودش گرم است؛ کتاب‌های گروه خودش، دسته‌ی خودش.

اما آن طرف کولاک است. بچه‌های‌شان خیلی خوب کتاب می‌خوانند. البته این به این معنا نیست که همه باید تجربه‌های کتاب‌خوانی‌شان را بنویسند، ولی وقتی معدل می‌گیری می‌بینی آن طرفی‌ها پرخوان‌تر هستند. مطمئنا رفقایم مانند حمید و مهدی و تورج و... هم کتاب‌خوان هستند، ولی تجربه‌های‌شان را چندان منتشر نمی‌کنند. ولی دوستانی را که من ندیده‌‎ام مانند + و + و + و + و + همگی کتاب‌خوان هستند (بعضی از این‌ها هم متاسفانه به علت استفاده از بلاگ‌اسپات فیلتر هستند)، و البته نوع دیگری می‌اندیشند. که باید به آن نوع دیگر هم فکر کرد. به این‌ها اضافه کنید بلاگ‌هایی چون «کرم کتاب»، «لذت متن»، «یک فنجان کتاب گرم» و به قول جلال الخ.

اما در میان این‌ها من مدت‌هاست مشتری وبلاگ فرانک هستم. که نوشته دختر خانمی است از اصفهان و کارشناس ارشد و به نظرم خوره‌ی کتاب. او از سه و نیم سال قبل به این ور لااقل 900 کتاب خوانده است که آماری خیره‌کننده است. او ابتدا داستان را نقل می‌کند، بعد نقد خودش را عنوان می‌کند و سپس تکه‌های زیبایی از متن را به انتخاب خودش منتشر می‌کند. منظم و لاینقطع کتاب می‌خواند. حتی اگر از نویسنده‌ای مانند رضا امیرخانی خوشش نیاید، باز هم کتاب‌های دیگرش را نیز می‌خواند که این نشان دهنده‌ی نوعی تفکر دینی است. یعنی به این راحتی‌ها از کسی ناامید نشدن. همین کارش این پیام اخلاقی را برایم دارد که اگر از «نگران نباش» مهسا محب‌علی متنفرم، کارهای دیگرش را هم بخوانم. شاید در آن‌ها او به‌تر عمل کرده. دوست دارم شما هم وبلاگ فرانک را بخوانید و درس بگیرید که باید بخوانید. ضمنا ایده‌ی این بخش «آخرین کتابی که خوانده‌ام» وبلاگم از فرانک نشات می‌گیرد. تنها ناراحتی‌ام این است که نتوانسته‌ام این بخش را بایگانی کنم و هر بار مجبورم عوضش کنم.

متاسفانه بنده نه عکسی از ایشان دارم و نه ایشان را می‌شناسم. ولی به نظرم انسان قابل احترامی است و امیدوارم با قدرت به نوشتن ادامه دهد و درسی باشد برای ما کتاب‌نخوان‌ها.

و به همین دلیل نام او را هم در بین صدتایی‌های این خاک قرار داده‌ام. و اولین خانمی است که در این لیست وارد شده (قابل توجه طرلان).

پس‌نوشت:

«خصوصی» و «گشت ارشاد» را دیده‌ام. هر دوی‌شان را بی‌جهت می‌زنند. «خصوصی» موضوع جدی‌تری دارد و «گشت ارشاد» ساخت و پرداخت بهتری. سریال «چک برگشتی» شبکه‌ی یک هم مطلوب بود و «کلاه قرمزی» ایام عید هم مثل همیشه خوب بود؛ مخصوصا با هنرنمایی فامیل دور. مطلب بعدی را بیست و ششم فروردین خواهم نوشت.


برچسب‌ها: فرانک, داستان, کتاب‌خوانی, روشن‌فکری, حزب‌الله
+ نوشته شده در  دوشنبه چهاردهم فروردین 1391ساعت 14:28  توسط میثم امیری  |  6 نظر

یا لطیف

پیش‌نوشت:

یکی از پرسش‌هایی که ممکن است از این نوشته‌ها بشود این است که به چه دلیل من دارم از صد نفر دیگر می‌نویسم. صد نفری که یقینا «من «نیستند. و نه تنها من نیستند، که در جاهایی خلاف «من» هم هستند. و شاید حتی خلاف مبانی فکری «من» هم باشند. پس تکریم آنان به واقع گول زدن خودم نیست؟ از بی‌اندیشگی یا حرف نداشتن خودم نیست؟ از مبنا نداشتنم نیست؟ این پرسش به وضوح ذهنم را درگیر کرده است. منتها ادعا می‌کنم لااقل یک پاسخ برای آن یافته‌ام. آن هم این که می‌توانم از این صد نفر به عنوان آیینه‌ای استفاده کنم که خودم را بازآرایی می‌کند. من را به من می‌نمایاند. و به من نشان می‌دهد که که هستم و چگونه می‌اندیشم و شخصیتم چگونه شکل گرفته است. و این بازنمایی به تصحیحم کمک می‌کند. به درست شدنم یاری می‌رساند. و به خود را گول نزدن می‌رسد. و به ساختن مبانی فکری‌ام منجر می‌شود و غیر از این راه دیگری ندارم. و به نظرم چاره‌ی دیگری ندارم. مدام این ساختن و تجدید نظر کردن و دوباره دیدن به کارم می‌آید. من زمانی مطالبی را می‌نوشتم که مطمئنم دوباره آن‌ها را نخواهم نوشت. و مطمئن نیستم که روزی هم این مطالب را، با همین جنس و ادبیات، بنویسم. ولی آنی را که همیشه قبول دارم و دوست دارم که قبول داشته باشم، غیر از قضیه‌ی امام حسین و روضه، این است که سر خودم کلاه نگذارم. پزِ الکی ندهم.  امروز که ممکن است به بعضی حرف‌های حسن آقای رحیم‌پور ازغدی بخندم معنی‌اش این نباشد که ایشان هیچ تاثیری روی شالوده‌ی فکری من نگذاشته است. وقتی سالیانی به جد سخنرانی ایشان را دنبال می‌کرده‌ام، قطعا ذهنم هم در جاهایی از او تاثیر پذیرفته است. لاجرم می‌گردم و آن تاثیر را می‌یابم و معرفی می‌کنم. تا هم از او تکریم کرده باشم، هم حسابِ خودم دستم باشد و هم مبانی فکری‌ام و طریقه‌ی اندیشیدنم شفاف باشد. بدون این درنظر گرفتن و با اغماض از کهنه‌ها قطعا هیچ گهی نخواهم شد. و می‌فهمم که اگر می‌خواهم یک گهی بشوم حتما باید بدانم قبلا چه بوده‌ام و حتما باید حواسم به کهنه‌ها باشد. به نظرم به این علت خود جناب گه در نظر شما مشمئز کننده است که او فراموش کرده چه بوده. اگر گه می‌دانست که قبلا غذاهای لذیذی بوده و اگر گه می‌فهمید که اطعمه‌های گلچین‌شده‌ای او را ساخته‌اند قطعا این قدر در نظر شما منفور نبود. او منفور است چون نشانی از آن چه بوده ندارد. و به نظرم آدمی یا جریانی یا گروهی که بخواهد بریده از آن چه قبلا بوده عمل کند سرنوشت بهتری در تطبیق با گه نخواهد داشت. البته این یادآوری و این بیان تاثیرها باید به هدف بهینه شدن و تغییر صورت بگیرد. و می‌دانم که از این‌جا به بعد هر چه بنویسم شکل شعار به خودش می‌گیرد و در این تنها بی‌بنیه پوچ‌ساز معرفتی همه‌ی ما یک جورهایی استادیم. حال با چنین پاسخی است که صدتایی‌هایم معنادار می‌شود. منظورم عدد صد در این استدلال نیست، بلکه تاثیری است که از تاثیرگذاران گرفته‌ام؛ البته عجالتا با وطنی‌ها شروع کرده‌ام. یک عهد دیگر را پابرجا خواهم داشت و آن این که از مرده‌ها چیزی نگویم. حیف شد سیمین رفت. شاید اگر دو سه اثر دیگر ازش می‌خواندم، مثل غروب جلال، او را هم به این لیست اضافه می‌کردم.

بدن‌نوشت:

دوست داشتم یک بار دیگر نام استاد مصطفی ملکیان را هم دوباره ذکر کنم. چون نثرش، کلامش، دقیقا همان فرمی است که می‌خواهم و دوست دارم.

از همین مقدمه می‌خواهم نتیجه بگیریم کاری که شهاب مرادی با من کرد. کاری بس مهم. چیزی که از او یاد گرفتم. شهاب مرادی را حتما می‌شناسید. بله آخوند است. و از این آخوند دیجیتالی‌ها است. یا از این آخوند انژکتوری‌هاست. یعنی اگر آخوندهای قبلی را آنالوگ و کاربراتور حساب کنیم، آدم‌هایی از جنس شهاب، و با ادبیات و لحن او می‌شوند جدید. آدم‌ها که می‌توانند صمیمی با مخاطب ارتباط برقرار کنند و او را پای گیرنده بنشانند. او از این جنس آخوندهاست. برنامه‌اش هم بیننده دارد. سایتش هم پربیننده است به طوری که به سهولت مشخص است که آمار بازدیدکننده‌هایش از بلاگرهای حرفه‌ای هم بیشتر است. 

تا این‌جا شهاب مرادی یعنی یک آخوندِ حرفه‌ای که هم خوب صحبت می‌کند و هم نشان می‌دهد که حرف خوب می‌زند. ارتباط عالی با دوربین برقرار می‌کند و این احساس را در مخاطب می‌آفریند که آن که روبروی دروبین نشسته برایش احترام قائل است و به واقع به او پاسخ‌گو است. 

اما آن‌چه که من از شهاب آموخته‌ام این‌ها نیست. بلکه صداقتِ صریحش است. نترسیدن و حرف خود را زدن است. ولو این که حرفش هم حرفی غلط باشد: «هر چه آمریکایی بپسندد من نمی‌پسندم». که قطعا حرفی است بی‌منطق و ضعیف. بنابراین من به اصلِ گفته کاری ندارم، بلکه به نترسیدن و حرف زدن اهمیت می‌دهم. هرچند متاسفم برای آخوند مطلعی مثل ایشان که فیلم جدایی نادر از سیمین را ندیده است. بالاخره فیلم جدی که اسکار برده و توی این مملکت هم اکران شده و بالای 2 میلیون نفر هم دیدنش، حتما برای آخوندی مثل شهاب هم باید جدی باشد. ولی غیر از این، به دست نیاوردن چهار تا جوان روشن‌فکر آن مطلب مورد نظرم است.

حتما فهمیده‌اید که به برنامه‌ی شب عید شبکه‌ی دو اشاره دارم. در حالی که تنها 10 دقیقه به تحویل سال مانده، باز هم شهاب مرادی با جدیت و صراحت و صداقت حرفش را زد. شاید برای هر آخوندی در این لحظه بهتر این بود که هم‌نوای مردم شود. تازه دل کلی آدم که دارند برنامه‌ی احسان علیخانی را می‌بینند به دست آورد. می‌توانست عجالتا سکوت کند و از کنار اسکار جدایی نادر از سیمین بگذرد و یا دست کم نکوبدش. آنتن چند میلیون بیننده‌ی آن شب را برای تبلیغ دین استفاده کند. اما شهاب مرادی چنین کرد. به نظرم مردانگی کرد. او کاری کرد حتی بسیاری از علاقه‌مندانش هم با شنیدن حرف‌هایش درباره‌ی اسکار و سخنان ضد آمریکایی‌اش، شبکه را عوض کردند و ترجیح دادند با سالار عقیلی شبکه‌ی چهار حال کنند یا با [...] فرزاد حسنی تحویل عید را شاهد باشند.

اما شهاب این کار را نکرد. شهاب ایستاد. شهاب محکم هم ایستاد و با ایمان حرفش را زد. خودسانسوری نکرد. نخواست دل‌رحم حرف بزند. نخواست الکی همه چیز را توجیه کند. زه نزد. التقاط نکرد. ادبیات شهاب، ادبیات نهج البلاغه و بیت المال و تقوا و روضه‌ی ارباب و شش ماهه و بصیرت و علمداری است. برای چنین کسی التقاط است که بخواهد از اسکار خوشش بیاید. مراسمی که دست کم حجاب زنانش، دیدنش را برای مرید علی محال می‌کند. شهاب به درستی تفسیر حرف‌های آنتی آمریکایی آقای خامنه‌ای است. شهاب زودتر از پیام نورزی رهبر، حرف‌هایش را تفسیر کرد و آن را همه فهم ایراد نمود. مهم جملات شهاب نبود، مهم منظومه‌ی فکری بود که شهاب داشت و فهمید که آن که در شخصیتش و علایقش تناقض نباشد موفق است.

شهاب مرادیِ شبِ عید مهمان استودیوی پر زرق و برق سیمای نظام با مخاطب میلیونی، همان شهاب مرادی هیات ثارالله‌ی محمود کریمی بود که اول مجلس اشاره می‌کرد دوربین را خاموش کنند تا او ضعف‌های بچه مذهبی را خیلی خودمانی تذکر بدهد.

این روراستی نعمت است. و بعدا در وبلاگش هم کوتاه نیامد. مدام توضیح داد:

غلیظ بودن در برابر دشمن توصیه خدا و روش رسول خدا بوده. لطفا دقت کنید مسئله من امریکاست؛ به عنوان یک دشمن جدی و بازی های فرهنگی و موج سازی هایش، نه آقای فرهادی و امثال ایشون.

یا در ذیل نقد زیر جواب نوشت:

براتون متاسفم که فیلم جدایی رو ندیدن. براتون متاسفم که حضور یک فیلم ایرانی در مهم‌ترین جشنواره سینمایی در جهان را بی‌ارزش می‌دونید. براتون متاسفم که درک درستی از این اتفاق ندارید. برای جوان‌هایی که پای حرف‌های شما می‌شینند متاسفک که فکر می‌کنند شما یک روحانی متفاوت هستید.


شهاب مرادی : سلام/ سال نو مبارک امیدوارم این سال، سال مهربانی و رفاقت باشد.
 
روحانی متفاوت؟! این یعنی بی هویت؟
 
لحن شما با من تندتره یا لحن من در مورد امریکا؟ ببینید حتی سلام نکردید...
 
لطفا در مورد موضوع اسکار بیشتر مطالعه کن و فکر کن و بررسی کن در مورد مقدمات و مؤخرات آن و سهم برد تبلیغی دشمن از این اتفاق اخیر.
 
- اما دشمن، کلمه ای که این روزها خیلی ها ازش فرار می کنند و دوست دارند مثل کبک سر زیر برف کنند و همه را دوست بپندارند! اما تو از این کلمه نترس و با شجاعت و آزادگی، منابع مختلف را بخوان و فکر کن آن وقت به هر چه رسیدی عمل کن. 
 

 مجدد قضاوت کردن خوب می دانم. من هم مکرر مسائل را بررسی می کنم و تامل می کنم تا از بیان سخنان شیک، پر طرفدار اما ناحق که شاید اکثریتی را همراه می کند، پرهیز کنم.

جالب‌ترینش هم جواب او به خواننده‌ای از انگلیس بود:

سلام...جناب مرادی شما فکر می کنی کی هستی ؟ که مراسم بین المللی اسکار برات مهم باشه یا نه ؟ این مراسم ربطی به آمریکا و بازی های سیاسی شما نداره و از ترکیب فرهنگ های مختلف تشکیل میشه ... این چه حرفی بود که زدید ؟ واقعا که آبروی حوزه و روحانیت را بردید ... کمی قبل از حرف زدن فکر کنید 
...


شهاب مرادی : سلام/ اگر ربطی به آمریکا نداشت، اوباما در پیام نوروزیش به اون اشاره نمی کرد. اسکار یا همون جایزه آکادمی، کاملا آمریکایی است نه جهانی، منکر اعتبار جهانی آن نمی شوم اما تاکید می کنم مربوط است به سینمای امریکا در پنج حوزه با یک بخش زبان خارجی. 
 
تعبیر اوباما از این اسکار: بالاترین افتخار آمریکایی برای یک فیلم خارجی.
 
یک سرچ ساده در اینترنت کنید و یا مثلا صفحه اسکار را سایت ویکی پدیا بخوانید و یا سایت رسمی اسکار.
 
نقد من به اسکار و موج سازی و قهرمان سازی های غیر واقعی آن بود.
 
اگر نظرم برای شما مهم نبوده پس این واکنش و ... ؟!
 

به هرحال از توجه و توصیه شما به فکر کردن متشکرم. امیدوارم شما هم این توصیه را عمل کنید و مسائل را به دور از خشم و تعصب تحلیل و بررسی کنید. موفق و پیروز باشید. سال نو مبارک.

این بی‌باکی و سرخورده نبودن یکی از الطاف آقای خمینی به روحانیت بود. همین نترسی است که باعث می‌شود کسی پیدا شود و از اسکار انتقاد کند. آن هم در لحظه‌ی عید، آن هم در جایی که آدم‌های مخالف نظام هم دارند سیمای ما را می‌بینند. اما این کوتاه نیامدن و در هر لحظه اصول داشتن بسیار برایم مغتنم است. چه توصیه‌ی خوبی است این توصیه‌ی خودت باش. اگر آدم خودش باشد، حتما می‌تواند به حقیقت هم نزدیک شود. چون حواسش است کلاه سر خودش نگذارد و علی رغم وجدانش کار نکند و با صداقت پیش برود.

پس‌نوشت:

از بابت برخی کلمات آمده در متن هم عذرخواهی را لازم می‌دانم از آنان که با دهانی پاک حرف می‌زنند. برخی را پاک کرده‌ام، اما یکی دو مورد را علی رغم هتاک بودن، مجبورم در استخدام نوشته‌ام زنده بدارم.

در + هم مطلبم منتشر شده؛ با این توضیح که من خودم رابلاگر حزب اللهی نمی‌دانم.


برچسب‌ها: شهاب مرادی, منبر, فرهادی, روضه, محمود کریمی
+ نوشته شده در  دوشنبه هفتم فروردین 1391ساعت 3:2  توسط میثم امیری  |  4 نظر
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ فروردين ۹۱ ، ۲۲:۰۱
میثم امیری

یا لطیف

بدن‌نوشت:

یکی از دعواهای قدیمی در فلسفه که هنوز هم بین متقدمین و معاصرین بر سرش بحث است، مساله‌ی تطابق ذهن با عین است. وقتی پدیده‌ای را در بیرون می‌بینیم چگونه آن را در ذهن‌مان جای می‌دهیم، مفهوم‌سازی می‌کنیم و چگونه می‌فهمیش.

در میان دعواهای موجود حق با کیست؟ آن‌هایی که از تطابق ذهن و عین سخن می‌گویند، یا آن‌هایی که از باور صادق موجه، نه لزوما عین واقع، حرف می‌زنند. یا آن‌هایی که اصولا مانند سوفسطاییان منکر هر نوع واقعیتی می‌شوند. این دیدگاه‌های معرفت‌شناسی در حوزه‌ی مباحث عقلی چالش‌برانگیز است! و به قول ایمانوئل کانت تمامی هم ندارد.

یکی از کارویژه‌هایی که می‌توان برای این موضوع برگزید، رییس جمهور اسلامی ایران، دکتر محمود احمدی‌نژاد است. (لازم به ذکر است برای اولین بار است که در وبلاگم کسی را با نام دکتر می‌خوانم و برایش دلیل دارم). شما چگونه به او می‌نگرید؟! این نحوه‌ی نگریستن شما یا انتزاع‌تان از شخصیت محمود تا چه اندازه با واقعیت هم‌خوانی دارد؟ در این که واقعیتی به نام احمدی‌نژاد هست شکی نیست. در این که این واقعیت البته قابل شناختن هست هم شکی نیست. اما به قول حکما چه راهی را انتخاب می‌کنیم تا از این که احمدی‌نژاد هست به این که احمدی‌نژاد است اطمینان یابیم؟ عمده‌ی تحلیل‌هایی که درباره‌ی شخصیت محمود ارائه می‌شود درباره‌ی استی اوست. تا به حال تحلیلی را ندیده‌ام که راهی را برگزیده باشد و با شفاف‌سازی پیش‌فرض‌ها نظام فکری آرام آرام ما را به شناختن یا همان استی‌اش برساند. هر که خواسته از او با ما سخن بگوید، بی‌درنگ ما را متوجه‌ی استی‌اش کرده است. بدون این که متقن کند از چه رو این استی به درستی نشات گرفته‌ از هستی‌اش است. به قول استاد مصطفی ملکیان: «در این که من یک صندلی به رنگ آبی می‌بینم» شک و دعوایی نیست. همه‌ی دعوا بر سر این است که می‌گوییم: «رنگ این صندلی به رنگ آبی است». در حالی که باید به قول کانت لااقل موجه باشد که چرا از این که تو رنگ این صندلی را آبی دیده‌ای نتیجه گرفته‌ای رنگش آبی است. از هستی چیزی چگونه استی‌اش را گزارش می‌دهی. بگذریم از این که گزاره‌هایی که درباره‌ی محمود احمدی‌نژاد به ما گزارش می‌شود اکثرا گزارش‌هایی ارزشی است. یعنی از چند است، بایدی را نتیجه می‌گیریم و می‌گوییم باید چنین باشد.

در میان کسانی که تا به حال به تحلیل رفتارها و کنش‌های محمود پرداخته‌اند، شاید گزارش فرهاد جعفری، نویسنده رمان پرفروش کافه پیانو، کم‌تناقض‌تر بوده. جعفری توانسته با ساختن لغت‌های خودش به تحلیل شخصیت احمدی‌نژاد بپردازد. او دستگاه فکری را ساخت و در آن دستگاه درباره‌ی احمدی‌نژاد حرف زد. او با ادعای این که «احمدی‌نژاد لولای دموکراسی در ایران است»، به طرح مباحثی درباره‌ی روحیات و غایات رییس جمهور ارائه داد و روز به روز هم به فربه‌تر کردن، در مواردی هم مستدل‌کردن، ادعایش پرداخت. جعفری شاید تنها کسی بود که به تحلیل احمدی‌نژاد پرداخت و خواست از هستی این موجود راه‌هایی را نشان دهد تا به استی‌اش برسد. البته علی الظاهر تحلیل‌های او ربطی به اندیشه‌ها و سخنان احمدی‌نژاد نداشت، ولی هر چه زمان می‌گذشت و یاران محمود پراکنده‌تر، دوستانش متنوع‌تر و عقایدش رنگارنگ‌تر می‌شد، درستی تحلیل‌های جعفری، البته در جاهایی، روشن‌تر می‌گشت.


به غیر از او من کسی را نمی‌شناسم که توانسته باشد به نقد محمود بپردازد. بلکه غالبا با عده‌ای آدم شیفته یا عصبانی مواجه بوده‌ایم که خواستند رییس جمهور را مدح یا ذم کنند. آن‌ها نخواستند درباره‌ی پدیده‌ی مهمی به نام احمدی‌نژاد گفت‌و‌گو کنند. بلکه خواستند تک‌گویی کنند. تحلیل شخصیت یا کنش‌های محمود با ساده‌انگاری، یک طرفه به قاضی رفتن، مستدل نساختن روندِ عجیبی را در سپهر سیاسی مملکت ساخته است. ما آدمی را داریم که با انتقاد اخت گرفته است. و انتقاد برایش شیرین و دل‌چسب می‌نماید و حتی حاضر است با آن صفا کند (مانند بیمار مازوخیستی که از خودآزاری لذت می‌برد). بدش نمی‌آید هر چند وقت یک بار کاری کند، تا مملکت برآشوبد. منتقدین دوباره مقاله بنویسند، مسئولین سابق مصاحبه کنند، مخالفان سخنرانی کند، و او هم به کارش ادامه دهد.

قبل از آن که از همین مدخل به تاثیرات احمدی‌نژاد بر خودم اشاره کنم، لازم می‌دانم ذکر کنم این یک تحلیل موضعی از رفتارهای مردی است که لزوما آدم مثتبی نیست، ولی من از او چیزهایی آموخته‌ام. من در پی یک نتیجه‌گیری یا یک تحلیل بسته‌بندی شده درباره‌ی محمود نیستم. تنها می‌خواهم کمی از تجربه‌های شخصی خودم بگویم و این که یک نویسنده چه استفاده‌هایی می‌تواند از احمدی‌نژاد ببرد. و البته تاکید می‌کنم فقط کمی. این به درستی به این معنا است که من به عنوان یک نوآموز نوشتن در حال فراگیری درس‌های در سخن گفتن و عمل کردن از احمدی‌نژاد هستم. آن‌هایی که آموزگاران‌شان آدم‌های بزرگی بود وسط کار زه زدند، سیم‌های‌شان قاطی شد و موجودات عجایب‌الخلقه‌ای از آب درآمدند. حال خدا به داد من برسد که می‌خواهم از آموزگاری بگویم که در درستی‌ خودش هم تردید وجود دارد.

(آ) لغت‌سازی

یک داستان‌نویس باید بتواند لغت‌سازی کند. محمود مرد لغت‌ساز صحنه‌ی سیاسی مملکت است. همیشه سری به لغت‌های متروکه‌ی ذهن‌تان و ادب مملکت‌تان بزنید. در میان آن‌ها هنوز هم اجناسی هست که کارایی داشته باشند. کاری که محمود کرد. او حتی در این میان ترکیب‌هایی ساخته که معلوم است با انتخاب و دقت انتخاب شده است. لغت مهروزی از جمله لغاتی است که من تا قبل از محمود آن را نشنیده بودم. این لغت در جایی پنهان شده بود یا از کار افتاده بود. اما محمود آن را برگزید و همواره بر آن تاکید کرد. این لغت یکی از مولفه‌های نقد احمدی‌نژاد هم هست. وقتی می‌خواهند او را نقد کنند و رفتارهایش را ناموجه و به ضرر مردم عنوان کنند از این لغت در مقام نقد استفاده می‌کنند. اما این لغت تنها لغت دوباره زنده شده‌ی او نیست. قطع‌نامه‌دان قطعا لغت کاربردی‌تر است. او به ما می‌آموزد که از پسوند «دان» به عنوان محل چیزی بودن می‌توان به صورت گسترده‌تر و بی‌ربط‌تری بهره برد. دیده شد که بعدتر مردم و سیاست‌مداران که «دان» را به چیزهای عجیب و غریبی وصل کردند.

(ب) نخبه نبودن

در جاهایی نباید نخبه بود. حتی به نظرم هیچ‌گاه نباید نخبه بود. یعنی نباید ادایی نخبگی درآورد. احمدی‌نژاد نشان داده است که می‌تواند به ادبیات نخبگان سخن بگوید. او در مجامع زیادی توانسته با تسلط و با اقتدار با استفاده از لغات مرسوم دانشگاهی سخنرانی کند. اما او از قصد ادای نخبگی درنمی‌آورد. وقتی دانشجویی در سال 84 از محمود با تمسخر پرسید: «شما قیافه‌ات به رییس جمهور نمی‌خورد!» او از این سوال اصلا ناراحت نشد و با خوشحالی فهمید که می‌تواند از همین راه که نشانه‌هایش را مخاطب دریافت کرده است خودش را تبدیل به رییس جمهوری مردمی کند. او بلافاصله و با ذوق‌زدگی پاسخ گفت: «به درد نوکری مردم که می‌خورد.» نخبه نبودن یکی از چیزهایی است که می‌شود از او یاد گرفت. البته این نخبه نبودن و مثل عوام بودن در جاهایی لوث و بی‌مزه از آب درآمد. در تکه‌ی «آن ممه را لولو برد» یا در تکه‌ی تشبیه وزیر بهداشت قبلی به «هلو»، نشانه‌هایی از کم‌ادبی و زیاده‌روی در عدم نخبگی دیده می‌شود. اما در تکه‌ی بی‌مانند «شاسی» که همین دیروز از زبانش در مجلس بیرون آمد می‌توان به برد و موفقیت این نحوه سخن گفتن پی برد. در همین زمینه این قلم پیش از این در این وبلاگ اعلام کرده بود که قانون مدرک فوق لیسانس برای نمایندگی مجلس، یک قانون ظالمانه است. اما این تعبیر من کجا و آن تعبیر تکرارنشدنی رییس جمهور کجا. او با اعتراض و خشم از این موضوع اعلام داشت: «مگر می‌شود با یک شاسی فشار دادن فوق لیسانس گرفت.» محمود نه تنها در این جمله به زیبایی این قانون را به چالش کشید، بلکه روی دیگر سکه یعنی مصون بودن نماینده‌های مجلس از این قانون را هم به باد سخره گرفت. این جمله‌ی سینمایی و داستانی برای ما اهالی مبتدی نوشتن بسیار می‌تواند کارا باشد. و این یک ویژگی می‌خواهد و آن هم نخبه نبودن است. نه این که آدم تلاش کند که نخبه نباشد. نه. بلکه آدم همه‌ی آن کارهایی که منجر به نخبگی می‌شود را انجام دهد، ولی یاد بگیرد که ادای نخبگی را درنیاورد. ادا درنیاورد که باید حافظ روشنفکری بود، ادا درنیاورد که ما عوام نیستم باید خواص باشیم. این جور نوشابه باز کردن‌ها خود آدم را عقب نگه می‌داد. چون این توهم را ایجاد می‌کند که من چیزهایی را می‌فهمم که مردم از آن سردرنمی‌آورند یا مردم نمی‌توانند مثل من حرف بزنند. احمدی‌نژاد جزو محدود سیاست‌مدرانی است که این سد را شکست. جبروت پوشالی یک آدم سیاسی را نابود کرد. حتی باراک اوباما هم سعی می‌کند ادبیات مردمی‌تر نسبت به بوش داشته باشد. حتی او اداهای مردمی‌بازی هم دارد. ولی او باید بداند که قبل از او رییس جمهوری در ایران این‌ها را کهنه کرده است. شاید اوباما زمانی که جمله‌ی زیر را برایش ترجمه کرده‌اند به این فکر افتاده که مردمی‌بازی دربیاورد: «آب را آن‌جایی بریزید که می‌سوزد.»

(پ) غیر قابل پیش‌بینی نبودن

نویسنده باید بتواند غیر قابل پیشبینی عمل کند. یعنی در مواردی مانند همه اظهار نظر نکند، بلکه بتواند سدهایی را بشکند و نوع دیگری حرف بزند و سخن بگوید. این در داستان اتفاقا کاربرد دارد. دوست سکولاری داشتم که در انتخابات‌ها شرکت نمی‌کرد. ولی در انتخابات ریاست جمهوری دهم شرکت کرد و به احمدی‌نژاد رای داد. من بهش گفتم چرا به احمدی‌نژاد رای دادی، پاسخ داد: «این آدمی که من دیدم یک روز جلوی روی رهبر می‌نشیند و می‌گوید بگویم اجتهادت را چطور به دست آوردی؟» نویسنده اگر نتواند غیر قابل پیش‌بینی باشد و اظهار نظر و عمل کند، در این صورت در اتمسفر داستانش هم توفیق نخواهد داشت. یکی از جذابیت‌های داستان‌نویسان بزرگ، غیر قابل پیش‌بینی بودن زندگی آن‌ها و در نتیجه داستان آن‌هاست. ولی این بیداری ذهنی در من که باعث شد فکر کنم چقدر غیر قابل پیش‌بینی بودن در فضای داستان مهم است، به احمدی‌نژاد برمی‌گردد. او توانست طوری بازی کند که هیچ‌گاه زمین بازی‌اش معین نباشد. استراتژی‌هایش رو نباشد. به عنوان مثال احمدی‌نژاد یک استراتژی جالب بعد از انتخابات دهم برگزید و آن هم این که بود که نخواست پرچم‌دار طرفداران ولاییاش باشد. این رویکرد برای حامیانش چندان قابل پیش‌بینی نبود. او نخواست وارد بازی وقت‌گیر فتنه شود. این‌ها در سطح کلان است. اقداماتی چون برکناری وزیر امورخارجه، گیر دادن به اسکله‌های سپاه، از طرف دیگر وزیر کردن یک سردار به‌الذات سپاهی نفت‌پیشه، و خانه‌نشینی یازده روزه‌اش بخشی از اقدامات غیر قابل پیش‌بینی تاکتیکی اوست. این غیر قابل پیش‌بینی بودن لزوما چیز خوبی نیست. منتها من پیِ این نیستم که مدام قضاوت ارزشی کنم، بلکه می‌گویم چقدر قابل پیش‌بینی بودن برای یک هنرمند مهم است. من به همین علت است که هنوز هم به اصغر فرهادی به عنوان یک هنرمند نمی‌نگرم، چون هنوز وجهِ غیر قابل پیش‌بینی بودنش را کشف نکردم. البته ریزنشانه‌هایی در این باره وجود دارد. ولی قطعا اسکات فیتز جرالد، آن طور که همینگوی در کتاب پاریس جشن بیکران عنوان می‌کند، یک غیر قابل پیش‌بینی افراطی است. رضا امیرخانی خودمان نه تنها در فضای داستان‌هایش توانسته این غیر قابل پیش‌بینی بودن و قابل خط‌کشی نبودن را به خوبی نشان دهد، در زندگی شخصی‌اش هم آدم غیر قابل پیش‌بینی باشد. بنگرید به مصاحبه‌ی عالی که زهیر توکلی در نشریه مثلث با او انجام شده و این روزها به عنوان ویژه‌نامه نوروزی این نشریه روی دکه است. که من به عنوان آدمی که پیِ نشریات نیستم، به خاطر این مصاحبه خریدمش. مخصوصا شروعش که عالی است. آن هم آن‌جایی است که امیرخانی می‌گوید روزهایی که پدرش سر کار نمی‌رفت، مثلا پنج‌شنبه‌ها، او هم به مدرسه نمی‌رفت. حرکات غیر قابل پیش‌بینی‌اش در سطوح مختلف زندگی‌اش نشان می‌دهد که می‌توان به او یک نویسنده بالفطره عنوان کرد. محمود هم در عالم سیاست آخرِ این کار است. و آموزنده‌ی هنرمند جماعت.

(ت) مغالطه

نویسنده باید اهل مغلطه باشد. مانند محمود که استاد مغالطه است. محمود در سخنرانی دیروزش در مجلس توانست انواع مغالطه‌ها را به حوزوی‌ها بیاموزد. شاید اگر علی اصغر خندان بخواهد دوباره کتاب مغالطات را بنویسد، یحتمل می‌تواند چند مغالطه‌ی جدید هم کشف کند. در این باره حاج محمود استاد است. او دیروز حرف‌های بدی نزد، اتفاقا در پاسخ به نمایندگان به نکته‌های نابی اشاره کرد. ولی مشخص نشد که این نکته‌های ناب چه ارتباطی دارد با سوال نمایندگان. به عنوان نمونه این که تلویزیون موقع رای‌گیری بی‌حجاب‌ها را نشان می‌دهد، و از طرفی به دولت نسبت به حجاب گیر می‌دهد نکته‌ی درستی است، ولی پاسخ این سوال نیست که چرا دولت در این باره کم‌کاری می‌کند. مغالطه‌ی سوال در برابر سوال. مغالطه‌ی تعمیم جز به کل. این همه آموزنده است. ما باید این را یاد بگیریم. نویسنده نتواند مغالطه کند به هیچ جا نمی‌رسد. ما باید بتوانیم در فضای داستان مغالطه کنیم و مغالطه را به صورت تئوریک در غالب شخصیت‌های داستان بازتولید کنیم. امروز شخصیت‌های مغالطه‌گر هستند که به می‌توانند با واقعیت بازی کنند و به خواننده عمیق بودن و فکر کردن را بیاموزند. خشی در رمان بیوتن رضا آدم مغالطه‌گری است. این نشان می‌دهد رضا مغالطه را خوب بلد است و خوب یاد گرفته. او جاهایی در نوشته‌های تحلیلی‌اش هم چنین است. مثلا مقاله‌ی زیبا و مستدلش درباره‌ی سمپاد از مغالطه‌ی تعمیم جز به کل رنج می‌برد. به این معنا که او محسنات یک مجموعه‌ی برگزیده‌ی 20 سال پیش را به همه‌ی مدارس سمپاد امروزی تعمیم داد. یعنی هم به لحاظ زمانی و هم به لحاظ موضوعی او دچار مغالطه‌ی بسیار بزرگ و خطرناکی شد. ولی با این وجود مقاله‌اش مستدل است. زیبا است و وقتی تو می‌خوانی‌اش، مثل خودم، گریه‌ات می‌گیرد. و محمود هم البته در این زمینه ید طولایی دارد.

البته فهرست چیزهایی که از او در جهت بهتر داستان نوشتن محدود به این‌ها نیست. ولی اهم آن را گفتم تا این انتخاب منطقی باشد.

 پس‌نوشت:

مطلب بعدی‌ام را روز 8 فروردین می‌نویسم.

راستی فیلم قلاده‌های طلا ابوالقاسم طالبی را دیده‌ام. هم‌جنس‌گرایش کاملا غلط بود. معلوم است ما دیدگاه درستی در مورد آن‌ها نداریم. باقی‌اش آوانگارد بود.

و

سلام دوستان

عیدتان انشالله مبارک باشد.

نیتم از این فحش‌ها تقرب الی الله است و می‌دانم که این فحش‌ها و لعنت‌ها اجر دارد.

آن هم فحش به سیمای مملکت‌مان است. سیمایی که نماد بی‌ناموسی دینی است. بی‌ناموس یعنی آدمی که نسبت به ناموسش غیرت ندارد. شرف ندارد. به آن دست‌درازی هم کنند قدمی برنمی‌دارد و عین بز نگاه می‌کند. یکی از این بی‌ناموس‌ها سیمای نظام جمهوری اسلامی است. این بی‌ناموسی و توهین بدتر از روی‌دست‌گرفتن فومِ خمینی است. این بی‌ناموسی از هتک مقدسات دینی هم بدتر است. و اما بی‌ناموسی‌اش چیست: دیده‌اید این شب‌ها، که مثلا شب عید است و شب بازگشت به فطرت‌مان است، صدا و سیمای ما دوربین گذاشته روبه‌روی عده‌ای از علما و سخنوران توانا و از آنان می‌خواهد درباره‌ی بهار و معنای عید حرف بزنند. لابد می‌گویید این کجایش بی‌ناموسی است. اتفاقا خیلی خوب است و نشانه‌ی توجه به پیام‌های دینی است. بگذریم از این که من در پخش کردن چنین برنامه‌هایی در ایام ماه مبارک هم ان‌قلت دارم، اما مساله‌ی من در بی‌ناموسی این حرکت به نفسِ کار برنمی‌گردد.

بی‌ناموس آن شمارش معکوسی است که ذیل صفحه، در پایین سمت چپ تصویر به نمایش درآمده است.  بی‌ناموسی بالا گرفته است. این جعبه‌ی خالتورساز مارباز خال‌باز، بی‌ناموسِ دین است. برباد دهنده‌ی و مسخره‌کننده‌ی خون شهیدان است. یکی نیست بگوید اگر جگر نداری که برنامه‌ی چهار تا آخوند منبری را پخش کنی، غلط می‌کنی شمارش معکوس زیرش می‌گذاری. مادرت به عزایت بنشیند مسئول احمقی که این گونه با عقاید مردم بازی می‌کنی. ای کاش همان سیمای طاغوتی بود. تکلیف آدم معلوم بود. می‌دانید که معنای این صحنه چیست:

یعنی بیننده‌ی عزیز نگران نباش. درست است که الان این برنامه شروع شده است، ولی 3 دقیقه‌ی 45 ثانیه‌ی دیگر تمام می‌شود. این آخوند، مثلا شیخ حسین انصاریان، تا مدتی دیگر شرش کم می‌شود. هیچ نگران نباش. می‌توانی شبکه‌ات را عوض کنی، و بعد از مدت معلوم شده برگردی و باقی برنامه‌ها را پی بگیری. نگران نباش. این وصله‌ی ناجور بیشتر از 3 دقیقه و 45 ثانیه وقتت را نمی‌گیرد. ما هم نمی‌خواستیم شب عید این را بیاوریم، ولی چاره‌ای نیست دیگر. ولی عوضش این شمارش معکوس را گذاشته‌ایم تا خیالت راحت باشد.

این را به این جهت قضاوت می‌کنم که این خالتورسیرت حتی برای پیام‌های بازرگانی هم شمارش معکوس نمی‌گذارد.

نمی‌دانم شما چه فحشی به ذهن‌تان می‌رسید. ولی اگر هم فحشی به ذهن‌تان نمی‌رسد چهار خط برای بقیه هم بنویسید. من این فحش‌نامه را برای صدا و سیما هم ارسال خواهم کرد. تا فقط شعار نداده باشم.

یا علی

میثم امیری


برچسب‌ها: احمدی‌نژاد, مغالطه, لغت‌سازی, عوام, صدا و سیما
+ نوشته شده در  پنجشنبه بیست و پنجم اسفند 1390ساعت 13:55  توسط میثم امیری  |  13 نظر

یالطیف

بدن‌نوشت:

از روز اول عهد کرده بودم که چهره‌های سیاسی را وارد لیست صدتایی‌هایم نکنم. منتها نمی‌شود. یعنی این تصمیم معنادار نیست. آدمی ممکن است همان قدر که فرهنگی است سیاسی هم باشد و البته علمی و هنری... و اساسا این تقسیم‌بندی‌های برای انتزاع راحت‌تر مدرکات است. وگرنه در واقع جاهایی این افرازها با هم خلط می‌شوند و افراز بودن‌شان می‌افتند.

سید محمد خاتمی در انتخابات مجلس نهم شرکت کرد. انتخاباتی که نرخ حضور در آن بیشتر از همه‌ی انتخابات‌های دهه‌ی 80 (غیر از انتخابات‌های ریاست جمهوری) است. این نشان می‌دهد که ادعای آقای خامنه‌ای در باب رویش‌ها چندان هم مطلب دور از ذهنی نیست.

اما آن چه که در این انتخابات برای من درس‌آموز بود حضور سید محمد خاتمی بود. خاتمی در شرایطی در انتخابات شرکت کرد که اصلاح‌طلبان در شرایط بغرنجی هستند و در انفعالی‌ترین موضع‌شان بعد از دوم خرداد همین روزهاست.

در شرایطی که یاران خاتمی در برخورد نایک‌دست و متناقضی در برابر جمهوری اسلامی قرار دارند؛ این حضور معانی متفاوتی دارد. ولی آن چه که من می‌فهمم این است که خاتمی با این حضور وفاداری‌اش را به اصول قانون اساسی نشان داد. او با این حضور از حرف قبلی‌اش که رفراندوم قانون اساسی بود کوتاه آمد و یا لااقل اجازه داد ما تفسیر منعطف‌تری از آن داشته باشیم.

به نظرم باید این حضور را گرامی داشت. سید محمد خاتمی مورد لعن و نفرین مخالفان نظام قرار گرفته است و قطعا بسیاری از آنان را خشمگین کرده. مخصوصا آن‌هایی که خواهان تغییرات اساسی در اصول قانون اساسی هستند. در چنین شرایطی حضور خاتمی یک راهبرد سیاسی برای خودش محسوب نمی‌شود. چون نه مخالفان خاتمی را نسبت به او رئوف می‌کند و نه یک استراتژی مناسب از سوی دوستانش تفسیر می‌شود. که بالعکس مخالفانش را در مواضع‌شان ثابت‌قدم‌تر (تفسیر امروز کیهان را بخوانید) می‌کند و از گروهی قابل ذکری از موافقان هم برچسب خیانت دریافت می‌کند (کامنت‌های فیس‌بوکی حامیانش را بخوانید).

با چنین فهمی من اخلاق حضور را از خاتمی یاد گرفتم. و آن هم این که جایی که می‌دانی پایبندی‌ات به اصول ممکن است باعث تخریب خودت شود ناراحت نباش و طرف حقیقت را بگیر. خاتمی وقتی در انتخابات شرکت می‌کند یعنی هنوز خیلی چیزها را قبول دارد. به نظرم این انتظار نابه‌جایی نباشد که اجازه دهیم که کسی در انتخابات نظام شرکت می‌کند؛ حق داشته باشد برای تفکرش سرمایه‌ی اجتماعی تولید نماید و آن را تبلیغ کند. چون چنین کسی تا زمانی که خلافش ثابت نشود خواهان براندازی نیست.

پس‌نوشت:

1. حق با دوستان بود. روح الامینی در انتخابات کاندیدا نشده بود.

2. من چند نفر دیگر را هم به لیست قبلی‌ام اضافه کردم که از چهره‌های عمل‌گرای جبهه‌ی پایداری بوده‌اند و تقریبا همه‌شان هم رای آوردند. از آن جمله‌اند: مسعود میرکاظمی، محمد سلیمانی.


مطلب بعدی‌ام 26 اسفند و به نام تاثیرات احمدی‌نژاد است. حیف است وقتی خاتمی را وارد این لیست کرده‌ام از مخالف سیاسی‌اش که قطعا تاثیراتی بر من داشته حرف نزنم.


برچسب‌ها: خاتمی, حضور در انتخابات, درس اخلاق, کیهان
+ نوشته شده در  شنبه سیزدهم اسفند 1390ساعت 17:17  توسط میثم امیری  |  2 نظر

یا لطیف

بدن‌نوشت:

سال آخر کارشناسی برنامه‌ی جمعه ظهرهای‌مان این بود؛ نهار با صدای رحیم‌پور ازغدی. بعد از این که سفره‌ی نهار را در طبقه‌ی چهارم خوابگاه می‌انداختیم، سید سی‌دی سخنرانی رحیم‌پور را درون درایور قرار می‌داد. هم‌زمان با میل غذا به سخنرانی او گوش می‌دادیم. 

برخوردی از این دست به درستی جایگاه حرف‌های رحیم‌پور را مشخص می‌کند. یعنی قرار نیست رحیم‌پور ازغدی یک فیلسوف مولد باشد که مفاهیم بکری را بیافریند. یا متفکری خلاق با ایده‌های جدید باشد. رحیم‌پور در ذهن ما گزارش‌گر صادقی بود از شبهه‌های روز تا بیان‌کننده‌ی مفاهیم اجتماعی دین. بیانش منطقی و دغدغه‌هایش دینی و انسانی بود. رحیم‌پور کسی بود که محتوای حرف‌هایش نو نبود، ولی قالبش نوین بود. رحیم‌پور به زیانی دیگر از همه‌ی مفاهیم مهم و درگیر روزگار ما سخن می‌گفت. مثل نمونه‌ی زیر که میلاد دخانچی آن را در وبلاگش آورده است:

«وقتی میگوییم انقلاب، مرادمان چیست؟….راجع به انقلاب وقتی صحبت میکنیم باید روشن بشه که ما یک موجودی و یا پدیده ای به نام انقلاب نداریم اساسا. یه کسی به نام آقای انقلاب و یا خانم انقلاب وجود خارجی نداره….انقلاب یعنی انقلابیون…. اگر انقلابیون در یک انقلاب آدمهای عمیق و دارای فکر روشن نسبت به ابعاد یک حرکت باشند اون انقلاب به لحاظ نظری و تئوریک ریشه داره. اگر انقلابیون ضعیف باشن، عقل نظری نداشته باشن، اون انقلاب بازی میخوره زود. متوقف میشه…. بنابراین ما یک چیزی جدا از آدما به نام انقلاب نداریم…. بنابراین اینکه ما جداگانه فکر کنیم من و شما میتونیم یک مسیری رو بریم، مسیر الف و بعد یه کسی یه چیزی هست به اسم انقلاب، خودش داره یک مسیره دیگه ای رو میره به نام ب، همچین چیزی دروغه. وجود نداره. اگرم کسی میگوید این انقلاب چون اسلامی است خداوند تضمینش کرده، اینم وعده خداوند نیست. این رو من نمیدونم از کجا میگن بعضی ها. خداوند هیچ حرکت اجتماعی و فردی رو تضمین به طور مطلق نکردهضمانت الهی مشروطهخداوند پدر خوانده من و شما نیست. قوم و خویش ما نیست. ما پسرخواندگان خدا نیستیم.»

این بیان رحیم‌پور برای ما جذاب بود و آن قدر سنگین نبود که هنگام تناول غذا نتوانیم هضمش کنیم.

و جایگاه رحیم‌پور را درک کنیم. قرار نیست رحیم‌پور کپی شود. این خطر بزرگی است. رحیم‌پور انسان سالمی است که عمیق و زحمت‌کشیده است. و همه‌ی این‌ها باعث شده که او بتواند به زبانی قابل درک دغدغه ایجاد کند. نباید در او ماند. نباید او را به عنوان یک متفکر مرجع مطرح نمود.

بلکه رحیم‌پور مردی است برای شروع. برای آدم‌هایی که دغدغه‌ی آرمان دینی دارند رحیم‌پور محرک خوبی است و نه مرجع کاملی. بشناسیم جایگاه آدم‌ها را.

رحیم‌پور خودش متفکر مهم و تاثیرگذاری است. اما جایگاه امروز او جایگاهی است که در صورت تکرار لوث و بی‌مزه می‌شود. بامزه بودن این جایگاه و معنی‌دار بودنش برای نسل سوم انقلاب اسلامی این است که او نخواسته شبیه کسی باشد.

پس رفقا از رحیم‌پور بهره بگیریم برای شروع. از این جهت او مفید است و ما را علاقه‌مند می‌کند. ولی بترسیم از این که او را کافی بدانیم. و نخواهیم کتاب بخوانیم و فقط با سخنرانی روزهای جمعه‌ی او بخواهیم خودمان را عمیق کنیم. باید حواس‌مان جمع باشد که رحیم‌پور به تنهایی برای آرمان‌خواهی کافی نیست. بلکه او محرک مناسب است. برای یک اندیشمند مسلمان، او برای ایجاد سوال ضروری است.

این جملات نفی جایگاه مهم رحیم‌پور در سپهر انقلاب اسلامی نیست، بلکه تلنگری است برای درست برخورد کردن و شناختن. برای من هنوز هم رحیم‌پور نو است و هنوز هم جملاتش و استدلال‌هایش کارگشا است. از همین جهت او را در این فهرست وارد کرده‌ام. منتها رحیم‌پور خودش مدخلی است به مطالعات بیشتر؛ همان گونه که تاکید موکد مکرر خودش است. 

پس‌نوشت:

اگر دوست دارید نظرم را درباره‌ی انتخابات مجلس پیش رو بدانید به ادامه‌ی مطلب بروید.


برچسب‌ها: رحیم‌پور, روشن‌فکری, آرمان
ادامه مطلب
+ نوشته شده در  چهارشنبه دهم اسفند 1390ساعت 14:53  توسط میثم امیری  |  3 نظر
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ اسفند ۹۰ ، ۲۲:۰۰
میثم امیری
پنجشنبه, ۱۱ اسفند ۱۳۹۰، ۰۹:۵۹ ب.ظ

از ملکیان تا هابیل و کیارستمی

یا لطیف

بدن‌نوشت:

آقا شیخ رضا امیرخانی نویسنده‌ی این مملکت در تعلیقه‌ای که چند کتاب را معرفی کرده بود، از مصطفی ملکیان به عنوان تنها کسی می‌توان استاد نامیدش ذکر کرده بود. کنجکاو همین معنا بودم که به چه مناسبت مصطفی ملکیان چنین ارجی در میان نویسنده‌ی محبوب ما دارد. از باب مغالطه‌ی در کلام که حاج رضای ما در آن ید طولایی دارد و رمان‌نویس البته باید چنین باشد، همواره به دیده‌ی دو به شکی به این گزاره می‌نگریستم. همان که گفته بود: «ملکیان تنها کسی است که می‌توان استاد نامیدش». البته کمی اغماض می‌کنم در مغالطات نوشتاری‌اش. چون قاعدتا با خشکی منطق، درستی این نوشته چنین است که: «از نظر من و بین استادهایی که من می‌شناسم ملکیان استادتر از بقیه است». به هر روی با این اصلاحات جزیی باز هم این سوال پس ذهنم بود که به چه مناسبت؟ 

دوستی دارم به نام جواد قلاوند. از اعاظمِ و از آتیه‌داران فلسفه‌ی اسلامی است. او هم چنین دیدگاهی درباره‌ی آقای مصباح یزدی داشت. البته آقای مصباح نامی مناقشه‌برانگیز در سپهر سیاسی این مملکت است. تو چنان که به نفع او استدلال کنی شاید به نوعی مجاهده می‌کنی. زیرا تئوریسین خشونت و ایدئولوگ گروه فشار از جمله فحش‌هایی است که نثارش و شاید هم نثارت می‌شود. او به بنیادگرایی با دوزِ بالا معروف است. مصباح برای سرهایی که درد نمی‌کند یک نام منازعه‌ساز است. اما جواد همیشه مصباح را به عنوان یک ستون مطمئن در مسائل فکری مطرح می‌کرد. او حتی یکی دو جریان دست‌اندرکار در باب علم دینی را با محک مصباح رد کرده بود.

از ملکیان مصاحبه‌ها و مقاله‌هایی خواندم تا ببینم از چه رو استاد است و همین طور آموزش عقاید آقای مصباح. هر دوی این‌ها را آن‌چنان نیافتم که سینه چاکانی داشته باشد. تا این که آثار فلسفی این دو نفر به دستم رسید.

مصباح کتابی دارد در دو جلد به نام آموزش فلسفه که درس‌هایی است در فلسفه و بیشتر در فلسفه‌ی اسلامی. این روزها در حال مطالعه‌ی این کتاب هستم و در اواخر مجلد نخست آن هستم. در این‌جا مصباح نامی است مدرس و بسیار دقیق و منطقی. مصباح در بیان فلسفه آن طور که خود سلیقه به خرج داده حتی المقدور از لفاظی و بیان مطول پرهیز کرده و چشمان مخاطب را سطر به سطر با مفاهیم جدیدی آشنا ساخته چنان که نمی‌توان از یک جمله‌ی این کتاب هم گذشت. کتاب با ابزار منطق شوخی را کنار گذاشته و به شایستگی آموزش فلسفه داده. او پس از ذکر مقدماتی در باب فلسفه و سپس بیان تاریخچه‌ای در باب مساله‌ی شناخت، طبق روال همه‌ی فلاسفه از وجود آغاز کرده و به نظر می‌رسد تا آن‌جایی که من خوانده‌ام طرف اصالت وجود را گرفته. یکی از کارهای مهم مصباح در این کتاب این بوده که دلیل طرح مسائل را ذکر کرده. مثلا توصیح داده به چه علت مساله‌ی اصالت وجود مورد توجه فلاسفه قرار گرفته و در دنیای فلسفه‌ی متفکران مسلمان، آنان به چه مناسبت به مساله‌ی اصالت وجود پرداخته‌اند.

این سلسه درس‌های مصباح را آقای میرسپاه در 218 جلسه‌ی تقریبا یک ساعته شرح داده است. دلیل این شرح طولانی را می‌توان در بحث‌های متنوع مصباح عنوان کرد.

به نظرم مصباح تفکری اصولی و بر پایه‌های منطق را بنیان نهاده. او حتی وقتی درباره‌ی مسائل دیگر هم صحبت می‌کند متاثر از تفکر فلسفی‌اش است. مثلا از او پرسیده شده که آیا موسیقی می‌تواند ما را به اهداف والا هدایت کند؛ مصباح پاسخ گفته:

«شکی نیست که همه نعمت‌هایی که خدای متعال در این عالم به انسان عطا فرموده می‌تواند در راه تکامل انسان مورد استفاده قرار گیرد و از جمله نعمت صدای خوب و آهنگین (موسیقی به معنای عام) چنان که استفاده از زیبایی‌های طبیعت می‌تواند انسان را در راه خداشناسی و پی بردن به جلال و جمال الهی کمک کنند؛ ولی از آن‌جا که معمولاً نعمت‌های مادی ابزاری دو سویه و شمشیری دو لبه است و ممکن است در راه سقوط انسان به کار گرفته شود، خدای متعال به وسیله انبیا حدود و شرایط استفاده از نعمت‌ها را به صورت احکام دینی بیان فرموده است. بنابراین استفاده از صدای خوش و آهنگین در صورتی که در مسیر تکامل حقیقی انسان قرار گیرد مطلوب است؛ چنان که آواز حضرت داوود یکی از مزایای بزرگ آن حضرت به شمار می‌رود، و خواندن قرآن به صوت خوش و هم‌چنین سایر چیزهایی که در توجه انسان به خدا مؤثر است، مانند دعاها و مناجات‌ها، مورد تأکید قرار گرفته است. اما آوازهایی که معمولاً غرایز حیوانی را تحریک می‌کند و موجب غفلت انسان از خدا و آخرت می‌شود مورد نهی قرار گرفته است

در بالا مصباح درباره‌ی موسیقی حرف زده، ولی پاسخ او را کاملا فلسفی و به یک معنا با ابزار منطقی می‌بینید. این مساله هم مهم است. یعنی این طور نیست که من میثم امیری مانند برخی از ساده‌لوحان که ابعاد شخصیتی یک نفر را از هم تفکیک می‌کنند مصباح را تکه تکه کنم و بگویم فقط بخش فلسفی‌اش را قبول دارم. بلکه بر این باورم که مصباح یزدی یک مکتب فکری است که اتفاقا برپایه‌های فکری قابل توجه‌ای استوار گشته است. این بدین معنا نیست که هر چه مصباح بگوید درست است و مورد تایید من است. اتفاقا من خیلی از حرف‌های مصباح را هنوز نمی‌توانم بفهمم، چون به یک زبان پیچیده‌ی فلسفی گفته شده،. یا حتی برخی از حرف‌هایش را افراطی، در قیاس با حرف‌های رهبر، حس می‌کنم. ولی آن طور که من سنجیده‌ام مصباح بر پایه‌ی یک منظومه‌ی فکری سخن می‌گوید. فارغ از این که با او موافق باشیم یا مخالف همین که او یک منظومه‌ی فکری دارد و بر اساس گزاره‌های فلسفی اندیشه‌هایش را بیان می‌کند ارزش‌مند است.

گفتن این نکته که کتاب آموزش فلسفه‌ی مصباح به زبان‌های انگلیسی و عربی ترجمه شده هم البته مطلب شفافی است. مصباح به این دلیل برایم ارزشمند است که کتاب آموزش فلسفه‌ی او من را با این ایده آشنا ساخت که «ایده داشته باش و همیشه سعی کن ارتفاعت را بالا ببری و از اوج مسائل را ببینی».

مصطفی ملکیان اما داستان دیگری است. این شاگرد مصباح یزدی که حالا خود استاد مستقلی شده است و به نظر می‌رسد در فلسفه‌ی اخلاق حرف‌های جدیدی دارد، یکی دیگر از رویش‌های ما در شرح فلسفه است.

ملکیان که استاد هیچ دانشگاه رسمی نیست  و مدرکش هم لیسانس فلسفه است، اصلاح‌طلب بوده و در کمپین دعوت از خاتمی هم شرکت کرده بود و یک پا سبز است. اما استاد است. این را قبول دارم. ملکیان هم توانسته با دیدی فلسفی به جهان و اتفاقات آن بنگرد؛ حتی زمانی که درباره‌ی جدایی نادر از سیمین اصغر فرهادی حرف زده. او با دید منطقی به جهان می‌نگرد و سعی می‌کند با دقتی ریاضی آن را بسنجد.

در تکه‌ای از متنش درباره‌‎ی فیلم فرهادی دارد:

« اخلاق مبتنی بر عدالت می‌خواهد کارها را به سامان بیاورد، نه اخلاق مبتنی بر غمخواری، غمگساری و شفقت. مثلا نادر می‌گوید من پانزده میلیون تومان را نمی‌پردازم، چرا نمی‌پردازم؟ چون اثبات نشده که مجرم هستم، حالا هم که مجبورم کرده‌اید، می‌خواهم به مُرّ عدل رفتار کنم. اما اگر به او می‌گفتند اثبات نشده تو مجرمی و بنابراین به مقتضای عدالت پانزده میلیون تومان هم بدهکار نیستی، ولی وضع بدهکاری شوهر این زن را در قبال بدهکارانش ببین و بیا این زندگی را با دادن 15 میلیون تومان نجات بده، این‌جا دیگر ما از او انتظار عدالت نداریم، انتظار غمخواری داریم.

اخلاق مبتنی بر عدالت نمی‌تواند امور را تمشیت کند. ما به یک اخلاق مبتنی بر غمخواری نیاز داریم. در موارد فراوان دیگری همچنین است. مثلا وقتی قاضی می‌خواهد برای آن شخصی که دایم جلسه را به هم می‌زند یک قرار بازداشت موقت صادر کند، نمی‌تواند وضع این شخص را درک کند و غمخوارانه با او مواجه شود، بنابراین اصرار می‌کند که او باید بازداشت موقت شود. دایم اصرار می‌ورزد و این اصرار آن قدر ادامه پیدا می‌کند تا همسر این شخص را به التماس کردن می‌کشاند، یعنی عزت نفسش را از بین می‌برد و مخدوش می‌کند. این در سراسر فیلم در مواردی دیده می‌شود. به تعبیر دیگر، وقتی می‌خواهیم امور را تمشیت و بسامان کنیم، تازه می‌خواهیم به عدل رو آوریم، آن هم عدالتی که فقط و فقط در قالب حقوق و قانون جلوه‌گر می‌شود. اگر می‌توانستیم به جای اخلاقیات مبتنی بر عدالت، اخلاق مبتنی بر غمخواری را پیش بکشیم، چقدر مثبت‌تر بود؛ مثال خیلی خوب آن وقتی است که سیمین در عین حال که خانه را ترک کرده، برای اینکه شوهرش را نجات دهد، وثیقه می‌گذارد. اگر می‌خواست بر مقتضای عدالت رفتار کند، هیچ نیازی نبود که این کار را بکند.»

اما مهم‌ترین کار ملکیان در کتاب مهجورش «تاریخ فلسفه‌ی غرب» است. او در این کتاب 4 جلدی با نگاه ویژه‌ای به فلسفه‌ی اخلاق، همه‌ی فکرهای غرب را در 4 جلد معظم تفسیر کرده است. از تالس شروع کرده و تا فیلسوفان تحلیل زبانی که به آنان تعلقی هم دارد پیش آمده.

چند جایی هم البته از نام مصباح یزدی با احترام تمام یاد کرده و البته نقدهای جدی را به فلسفه‌ی اسلامی وارد دانسته. دیدگاه انتقادی ملکیان بسیار جالب و تامل‌برانگیز است. من هنوز وارد مدرنیته نشده‌ام تا دیدگاه او را در این باب بدانم. بل‌که تا میانه‌ی جلد دوم کتابش او را دقیق، منصف و در عین حال منطقی دیده‌ام. و این خطر رامرتکب می‌شوم قبل از آن که چیزی از ملکیان در باب مدرنیته خوانده باشم او را هم در لیست خود راه دهم. مبارک این لیست باشد. البته احتمال می‌دهم که درباب مدرنیته با ملکیان به مشکل برخورم و همه‌ی ایده‌هایش را نپذیرم، ولی می‌دانم که این ملکیان بود که به من به طور عملی آموخت:

همان قدر که به آدم‌ها احترام می‌گذارم، نظرات‌شان را بی‌رحمانه با چاقوی ظریف جراحی حلاجی کنم؛ حتی خودش را و حتی آن را که ملکیان را تنها استاد می‌خواند.

ملکیان در این کتاب به شما می‌آموزد بدون ترس از نام‌ها، نظر‌های آن را مرور و نقد و حلاجی کنید و فقط یک ابزار هم به کار ببرید و آن هم منطق است.

ملکیان به شما می‌آموزد متون اصلی و دست اول را بخوانید و درباره‌ی آن چه که می‌خوانید حتما نظر داشته باشید. بی‌نظری یعنی بزدلی و یعنی بی‌سوادی. ملکیان به شما می‌آموزد سعی کنید در آرای فلاسفه دنبال یک چیز باشید و آن هم استدلال است. ملکیان به شما می‌آموزد سیر را فراموش نکنید. او در این تاریخ فلسفه حداقل یک کار بزرگ کرده و آن این است که «تاریخ فلسفه در غرب یک سیر دارد؛ حرف‌ها و نظام‌های فیلسوف‌ها را مستقل از هم نبینید». و خودش این کار را لااقل در فلسفه‌ی اخلاق کرده است. و تا آن‌جایی که توانسته سعی کرده کسی را بی‌استدلال شرح ندهد و تا آن‌جایی که شده همه‌ی آثار مربوط به یک فیلسوف را خوانده که خود کاری است شاق.

ملکیان یعنی نامی که باید در کنار مصباح و همراه با مصباح خوانده شود تا ارزش کار هر دو نفر نزد خواننده روشن گردد.

دلیل این که این دو نام را کنار هم ذکر کرده‌ام این است که کتاب‌های‌شان را با هم می‌خوانم. و البته کتاب ملکیان خوش‌بیان‌تر است.

پس‌نوشت:

مطلب بعدی‌ام، 10 اسفند درباره‌ی «رحیم‌پور؛ در بادی» است.


برچسب‌ها: مصباح یزدی, ملکیان, رضا امیرخانی, آموزش فلسفه, تاریخ فلسفه‌ی غرب, فرهادی
+ نوشته شده در  چهارشنبه بیست و ششم بهمن 1390ساعت 17:4  توسط میثم امیری  |  5 نظر

یا لطیف

پیش‌نوشت:

حمید حبیب الله از دیربه‌دیر به‌روز شدن وب‌لاگم شاکی بود؛ حق با اوست. زیادی درگیر مطالعه هستم و کم‌تر به فکر انتقال. راست می‌گوید. درگیر فلسفه‌ام این روزها.

برای اولین بار تصمیم گرفتم مناسبتی بنویسم؛ به مناسبت دهه‌ی فجر. آن هم برای هابیل عزیزم. هابیلی که به درستی پا گرفت و به درستی توقیف شد.

بدن‌نوشت:

هابیل مجله‌ی بچه‌های مستقل انقلاب اسلامی بود. هابیل را یک مشت دانش‌جو و طلبه‌ی بادغدغه‌ی منطقی راه انداختند. اکثرا اصفهانی. و شاید به همین علت بود که خصوصی بودن اولین نشریه‌ی انقلاب اسلامی معنا یافت. اکثرا اصفهانی. خصوصی واقعا خصوصی. بدون این که به هیچ مافیایی بحث باشد و با هیچ گروهی ارتباط داشته باشد. بدون این که از کسی باج بگیرد و بدون این که به کسی باج بدهد. بدون این که به روی کسی بی‌جهت بخندد بدون این که به کسی بی‌جهت اخم کند. عین خمینی. عین انقلاب خمینی. اولین نشریه‌ای که واقعا تضارب آرا برایش مهم بود. اولین نشریه‌ای که روشن‌فکر مذهبی بود. روشن‌فکری قالبش بود و مذهب دغدغه‌ی منطق‌مندش.

از هابیل محسن حسامش را می‌شناسم. یکی دو بار هم مجتبی (یا به قول زبان هابیلی مجتبا) مجلسیِ گرافیست و مجتبیِ مدیر مسوول را دیدم.

یعنی آن چه که من از هابیل فهمیده‌ام از دستگاه فکری سالمش است و نه از شناختی که از افرادش دارم. حتی خیلی از آن‌ها را تا به حال ندیده‌ام. منتها آن چه هابیل را در نزد من ارج‌مند کرده است سلوک فکری‌اش است و دغدغه‌ای که منطقی بوده است.  دغدغه‌ی انقلاب اسلامی. دغدغه‌ای که گویا هیچ وقت برای ما منطقی نبوده تا به آن بپردازیم. نه رسانه‌‌‌ی ما سعی کرد به طور منطقی به آن بپردازد و نه روشن‌فکران ما خواستند به آن بپردازند. ‌

هابیل در این بین در سال 85 سربرآورد. هیات تحریریه‌اش در همان شماره‌ی اول گفت که قرار نیست زیاد از حد سرمان را درد بیاورد. بلکه فقط می‌خواهد در 13 شماره پیرامون انقلاب اسلامی و دفاع مقدس سخن بگوید. نخواست ماه‌نامه باشد و یا نخواست نشریه‌ای باشد که از نفت ارتزاق کند و لاطلائات تحویل خلق الله بدهد.

بلکه خواست خصوصی باشد. همین. و سر همین خصوصی بودن با کیفیت‌ترین اسی‌ها و به‌ترین گرافیگ‌ها را ارائه داد. خلاقیت در کنار دغدغه‌‌ی منطقی داشتن همه‌ی آن چیزی بود که در هابیل به چشم می‌آمد. و مهم‌تر از همه این که تقریبا کسی هابیل را تبلیغ نکرد. نه جریان روشنفکری ما که آن قدر بلاهت دارد که درباره‌ی هابیل سخن نگوید. یحتمل برای این که در آن ور آب هابیل نمونه‌ای ندارد. آقای جریان روشنفکری و یا اگر خیلی عشق حقوق زن هستی خانم جریان روشنفکری تو را قرآن همین یک مساله را قبول کن. همین جوری بدون دلیل قبول کن بدون استدلال بپذیر. بگذار تنها مساله‌ی بدون دلیل ذهنت همین باشد: «ایران کشوری است با مسائل و موقعیت منحصر به فرد. یعنی چیزهایی دارد که هیچ جای جهان آن چیزها را ندارد؛ مثل دفاع مقدس و انقلاب اسلامی. پس لااقل اندازه‌ی فوکو روشن‌فکر باشید. یعنی بدانید در ایران بعد از خمینی ما با مسائلی مواجهه شدیم که قبل از این بدان برخورد نکرده بودیم و جهان هم برخورد نکرده بود».

هابیل این را درک کرد. البته به نظر می‌رسد خیلی‌ها این را درک کردند، ولی حاضر نشدند دموکراتیک برخورد کنند. یعنی اجازه بدهند تضارب آرا شکل بگیرد. اما هابیل چنین کرد. هابیل ثابت کرد که می‌توان از خمینی و یا خامنه‌ای گفت بدون این که پوسترشان را زد. بدون این که جمله‌ای از ایشان ذکر کرد و یا خلاصه‌ای از سخنرانی ایشان را منتشر کرد. می‌توان پیرامون انقلاب اسلامی با اعتقاد به اسلام و شهدای عزیزمان حرف زد بدون این که حتی یک عکس از رهبران عزیزمان منتشر کند. اما نقش آنان را فراموش نکرد.

هابیل آموخت که می‌توان مستقل بود. هم از فیاض  مطلب نقل کرد و هم از جلایی‌پور. هم این را به درستی استاد نامید و هم او را.

هابیل آموخت می‌توان به هر جان کندنی است پول جور کرد، می‌توان با قرض و قناعت کار با کیفیت ارائه داد. و درباره‌‌ی انقلاب اسلامی حرف زد. و آن قدر مظلوم بود که کسی تبلیغت نکند. این جعبه‌ی شیطان هم حرفی از تو به میان نیاورد و کسی نگوید خرت به چند من است. من حتی یک بار هم نام هابیل را از اهالی فرهنگ نشنیدم. در حالی که n بار درباره‌ی فلان نشریه‌‌ی تمام رنگی گلاسه‌ی فلان جناح اصول‌طلب شنیدم و یا هزار بار از نشریه‌ی تمام گلاسه‌ی جبهه‌ی فرهنگی فلان شنیدم و مکرر در مکرر از نشریه‌ی عاشورایی هیاتی و البته گلاسه‌ی مثلا منتقد حاج آقای بیسار شنیدم. اما هابیل؟ حتی به اندازه‌ی پشم بز هم دربین علاقه‌مندان انقلاب اسلامی طرف‌دار نداشت. چرا که تبلیغ نمی‌شد. چون معرفی نمی‌شد. بدتر از همه توسری هم می‌خورد و خورد.

هابیل توقیف شد؛ آن هم به خاطر مقاله‌ی آدم‌هایی که جزو طرف‌داران پروپا قرص رهبری فعلی هستند. یعنی به خاطر مطلب ابراهیم فیاض. به خاطر مطلب شهاب اسفندیاری. به خاطر مطلب اکبر جباری. هر سه مطلب هم در شماره‌ای بود که به نظرم هابیل کولاک کرد. آن هم به خاطر سه مطلبی که از همه بیش‌تر حرف داشتند و به نظرم دو تای اولی‌اش به شدت طرف‌دار انقلاب اسلامی بوده است. و البته به خاطر برخی مطالب خود محسن حسام عزیز. و به خاطر این مطالب واهی توقیف می‌شود.

این توقیف اجری دارد. امیدوارم محسن حسام عزیز و بچه‌های خوب هابیل این اجر را ضایع نکنند. من به ضرس قاطع اعتقاد دارم هابیل یکی از بهترین تجربه‌های نسل سوم انقلاب اسلامی بود که کمال وجودی‌اش توقیفش بود. وگرنه قرار نیست هابیلی که آن مصاحبه‌ی عالی با رضا امیرخانی را منتشر کرده و یا آن پاتوق‌های جان‌دار را کار کرده است روپا بماند. و نباید می‌ماند. هابیل توقیف شد تا مصداق تحصیل حاصل باشد.

امروز در مملکتی هستیم که ریا رشد پیدا می‌کند. این ریا از خودمان شروع می‌شود و تا فلان انتشاراتی مثلا منتشر کننده‌ی کارهای بچه‌مذهبی‌ها و[…]  کش می‌یابد. در این شرایط تکلیف هابیل چیست؟ زندگی سخت. چون جانورانی در عرصه‌ی فرهنگی با مارک‌های مختلف در حال رشد هستند که آدم دوست دارد هابیل پاک بماند. و خاک شد تا پاک باشد.

به خاطر […] است که بیش‌تر از این فحش نمی‌دهم...

هابیل با روی‌پا خودش بودن پاک بود. بعضی مجموعه‌های دولتی با پاک بودن اعضایش پاک می‌مانند. مانند سوره‌ی اندیشه و تیم دوست‌داشتنی علم و دین. ولی برخی مجموعه‌ها با پاک ماندن سلوکش و فکرش پاک می‌ماند. مانند مجموعه‌ی نظیف هابیل. این مهم‌ترین ارزش هابیل است و از دل همین ارزش است که دغدغه بیرون می‌آید. چون تفکرش دغدغه‌ی را بازتولید کرده که سلوکش شده. و این سلوک نمی‌تواند در برایند کاری‌اش بی‌اعتنا به حقیقت انسان انقلاب اسلامی باشد. و این همان منش هابیل بود. همان که من تفکر هابیلی می‌نامش.

هابیل تنها نشریه‌ای بود که در تفکرش ایده‌ی یک کار اما شاهکار را عملیاتی کرد. نگفت می‌خواهد همه‌ی مشکلات جهان را حل کند و نخواست که چنین باشد. بلکه هدف‌گذاری مشخصی کرد تا دغدغه‌اش بیچاره‌اش نکند. این تمرکز اتمی مهم‌ترین وجه سلوکِ عملی هابیل بود. ‌

پس‌نوشت:

 مطلب بعدی‌ام پیرامون دو استاد بزرگ فلسفه است. دو استادی که در دو سوی جبهه‌بندی سیاسی این مملکت هم ایستاده‌اند. یکی با مچ‌بندِ سبز؛ منتها با تفسیری اخلاق‌گرایانه و صلح‌آمیز و دیگری با مچ‌بندِ ولایت؛ با تفسیری ریشه‌جویانه و عمیقا بنیادی. بله. در مطلب بعدی از دو نفر دیگر که بسیار آموخته‌ام سخن خواهم گفت از تقریبا دو جبهه‌ی فکری لااقل متفاوت. «مصباحِ مدرس، ملکیان شارح»؛ یعنی درباره‌ی آقای مصباح یزدی و مصطفی ملکیان در فهرست صدتایی‌هایم حرف خواهم زد.


برچسب‌ها: حمید حبیب الله, هابیل, محسن حسام مظاهری, مجتبی مجلسی, جناح اصول‌طلب, حاج آقای بیسار, اکبر جبّاری, ابراهیم فیّاض, شهاب اسفندیاری
+ نوشته شده در  جمعه چهاردهم بهمن 1390ساعت 6:7  توسط میثم امیری  |  4 نظر

یا لطیف

پیش‌نوشت:

 این نوشته در تایید رفتار کیارستمی نیست، در تایید استقلال رای او است. 

بدن‌نوشت

او یکی از مهم‌ترین کارگردانان ایرانی است. این را همه می‌دانند. ولی نمی‌خواهم پیرامون سینمایش حرف بزنم. حتی نمی‌خواهم او را درس‌دهنده‌ی مضامین بکر در فیلم‌سازی بنامم و از «طعم گیلاس»ش که عشقم است سخن نخواهم گفت... آن‌چه که من می‌خواهم درباره‌ی «کیا»ی سینمای ایران بگویم همانا استقلال‌خواهی‌اش است.

این هم نتیجه‌ای است که من از مصاحبه‌های این پیر 70 ساله‌ی با قریحه‌ای در حال خشکیدن فهمیدم.

رادیو-تلویزیون «صدای آمریکا» با او مصاحبه می‌کند.  ولی او چنان جواب می‌دهد که صدای آمریکا نمی‌تواند از آن استفاده‌ی سیاسی کند. این‌جا یارو با یالثارات مصاحبه می‌کند، رادیو آمریکا و بی‌بی‌فارسی ازش سو استفاده می‌کند. ولی در قلب آمریکا، کیارستمی بدون این که تعلق خاطری به نظام جمهوری اسلامی داشته باشد «گزگ» دست طرف نداد. این از استقلالِ کیارستمی بزرگ است. این نشان می‌دهد که او بزرگ است و بی‌جهت نیست که بزرگی به فرهادی توصیه می‌کند. فرهادی که می‌پرد توی بغل آمریکا که «مردم من عاشق صلح هستند». این بدترین حرفی بود که فرهادی می‌توانست بزند. او حتی اگر نظام جمهوری اسلامی را ظالم می‌نامید و یا مسئولان ما را قسی می‌خواند به‌تر از این بود که این چنین با برگردان تور دروازه‌ی ما را پاره کند.  چون غیر از آن که احتمالا ناراستی در آن است حس کوچک انگاری ملت‌مان هم در آن است. کاری که کیارستمی هیچ‌گاه نکرد. آن هم حقنه‌ی تحقیر است. این که آقای آمریکا تو را خدا با ما کار نداشته باش. ای کاش فرهادی هول نمی‌شد و استقلال را از کیارستمی یاد می‌گرفت.به نظرم ارزش استقلال کیارستمی در برابر شتاب‌زدگی فرهادی معنا می‌یابد و در این صورت آن استقلال درخشش می‌یابد...

مجری به عنوان اولین سوال از او پرسید که با  محدودیت‌ها در ایران چه می‌کند و چطور توانسته فیلم بسازد. کیارستمی گفت: «من با محدودیت مشکلی ندارم. هر کس هر چه می‌خواهد فکر کند فکر کند». این یک شروع فوق العاده مستقلانه بود. او تحت تاثیر هیچ جوی قرار نگرفت و استقلالش را  نگه داشت. حتی گفت: «من توی این 30 سال طوری کاری کردم که محدودیت دولتی روی من تاثیری نگذاشت». جالب است او قطعا جشنواره‌سازترین کارگردان ایرانی است، اما در عین حال با قوت جواب می‌دهد طوری که آدم انگار می‌کند برای صدا و سیمای ما فیلم می‌سازد... 

همین باعث شد که مجری فهمید آبی از جناب کیارستمی گرم نمی‌شود. سراغ سینما رفت.

داستان فیلم کیارستمی پیش آمد همان که جایزه برد و بازیگری چون ژولیت بینوش در آن بازی می‌کرد. او گفت: 

»به این فکر کردم وقتی جایزه را بردم آیا ژولیت بینوش را ببوسم یا نه. بالاخره چه باید بکنم». همین که چنین سوالی در ذهن آدمی مثل کیارستمی ایجاد شده جای شکر دارد و چقدر این مرد صادق است که این جمله را در گفتگویش می‌آورد:

»با خودم گفتم  درست است در شریعت ما بوسیدن زن جایز نیست، اما در فرهنگ ما وقتی می‌دانیم که پشت بوسیدن یک زن هیچ چیزی نیست، نبوسیدن او نوعی بی‌احترامی است... بنابراین فکر می‌کنم... باید ببینم... شاید ببوسم

و به نظرم بوسید. و  در پاسخ به این سوال که با حکومت چه می‌کند ادامه داد:

»من اهل فحاشی نیستم. من اهل گفت و گو هستم. و حتی برای جعفر پناهی نامه نوشتم... آن‌ها با خود من مشکل دارند. چون آن‌ها با آدم مستقل مشکل دارند. با استقلال من مشکل دارند. البته 12 سال است فیلم‌های من در ایران نمایش داده نمی‌شود با این که یک بار هم به آنان نامه ننوشتم. البته فیلم‌های من، حتی آن‌هایی که  در خارج ساخته‌ام، مشکلی برای پخش ندارد. چون حاوی هیچ مساله‌ی حساسیت‌برانگیزی نیست

پس‌نوشت

شاید برای اولین و آخرین بار باشد که یک مجموعه را به عنوان یک نفر معرفی می‌کنم. مطلب بعدی‌ام درباره‌ی «تفکر هابیلی «است. یعنی درباره‌ی مجموعه‌ی محترم هابیل و نشریه‌ی عالی‌شان؛ که توقیف شدند.


برچسب‌ها: سینما, کیارستمی, فرهادی
+ نوشته شده در  پنجشنبه ششم بهمن 1390ساعت 10:36  توسط میثم امیری  |  یک نظر
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ اسفند ۹۰ ، ۲۱:۵۹
میثم امیری
یا لطیف

همین شب‌ها هم برقرار است. از متروی شهدا که می‌آیی بالا، می‌توانی وارد خیابان ایران شوی. یکی از خیابان‌های مذهبی مرکز تهران که به همین علت خانه‌های گران‌قیمتی دارد و برخی از سیاست‌مداران نسل اول انقلاب در این خیابان خانه دارند. 

خیابان ایران را به قاعده‌ی 200 متر که طی کنی کو‌چه‌ی باریک ملکی را می‌بینی که ایده‌الش همان عبور یک ماشین است. وارد کوچه که می‌شوی سرِ اولین پیچ دو دروازه‌چه‌ی محقر می‌بینی. که روی سر در یکی‌شان کاشی‌ فیروز‌ه‌ای ان یکاد نصب شده است. از همین جا زندگی شروع می‌شود. یک زندگی ساده و صمیمانه و البته شیرین. از آن زندگی که نمونه‌اش را در رویاهای شیرینت دیده‌ای. 

از درِ باریک با حیایی عبور می‌کنی که جلویش برزنتِ سبزِ سیرِ زمختی کشیده شده است. از برزنت که عبور می‌کنی حیاط خانه‌ای قدیمی در روبه‌رویت پدیدار می‌شود. به سمت چپ چشم می‌چرخانی یک خانه‌ی ویلایی قدیمی می‌بینی و به یک معنا کلنگی. شاه‌نشین خانه برای خواهران است و طبقه‌ی زیرزمین برای آقایان است. در ایام شلوغ سال مانند محرم حیاط را هم پهن می‌کنند. 

حتی اگر وضو داشته باشی و مطمئن باشی که به قاعده‌ی یک اپسیلون هم کاری نکرده‌ای که وضویت باطل شود، باز هم دوست داری به وضوخانه‌ی کنار در پا بگذاری و وضو بسازی. بعد از وضو ساختن استکان‌های کمرباریک چای را می‌بینی که روی یک میز ساده چیده شده‌اند. هیچ وقتِ خدا نمی‌خواهی فقط یک استکان بخوری. دو استکان چای می‌نوشی. و بعد به طبقه‌ی پایین می‌روی. روی زمین موکت‌شده‌ای می‌نشینی که موکتش نخ‌نما شده‌اند. دوستانت را می‌بینی و با آن‌ها خوش‌وبش می‌کنی. شوخی می‌کنی و از اوضاع روز می‌پرسی و ناگهان کسی بلند می‌شود و بدون بلندگو اذان می‌دهد. حدود 15 دقیقه بعد از اذان او را می‌بینی که با سرعت داخل می‌شود و در حالی که سرش پایین است به گوشه‌ی سالن یا حسینیه و یا همان زیرزمین می‌رود. و بدون معطلی نماز مغرب را اقامه می‌کند. بین دو نماز هم به قاعده‌ی 15 دقیقه صبر می‌کند. هیچ وقت هم این قاعده‌هایش را بهم نزده. مگر به علت بیماریِ سخت که این اواخر بسیار گریبانش را گرفته. به غیر از این مورد این پیرمرد ۸۲ ساله هیچ‌گاه کلاس‌هایش را تعطیل نمی‌کند. از 1359 او مرتبا موضوعات مختلف اخلاقی را بیان می‌کند. او به طور ویژه در ماه محرم و ماه صفر و ایام فاطمیه دهه می‌گیرد. به غیر از این‌ها در چهارشنبه شب‌ها هم کلاس اخلاقش ادامه دارد. 

نماز عشا را که اقامه کرد مردم رو به سوی شرق حسینیه سرازیر می‌شوند. تو هم همراه آنان کفِ پایت به موکت‌های لختِ و مستعمل کشیده می‌شود و خودت را نزدیک به جایگاه قرار می‌دهی. او 15 دقیقه بعد از خواندن نماز عشا باز هم با همان سرعت، که این اواخر به علت کهولت سن و بیماری کندتر شده است، به سمت محل سخنرانی‌اش می‌آید. 

محل سخنرانی‌اش لااقل 20 سال است که به روز نشده است. یک صندلی کهنه که احتمالا پایه‌هایش لق می‌زند با یک روکش کهنه‌ی قهوه‌ای مخمل. که فکر می‌کنم آخرین بار نمونه‌ی این روکش را در 15 سال قبل در خانه‌ی عمویم دیده بودم. اما او کنار جایگاه می‌نشیند. کسی قرآن قرائت می‌کند. در همین حین چای داخلِ استکان کمرباریک نصیب او هم می‌شود. هم‌زمان به سوال‌های مراجعه‌کنندگان که بیشترشان جوان هستند گوش می‌دهد. پس از قرائت قرآن با کمک پسرش در جایگاه که فقط 20 سانتی‌متر از زمین ارتفاع دارد بالا می‌رود روی صندلی قدیمی می‌نشیند. بحثش را با بسم الله الرحمن الرحیم آغاز می‌کند و همیشه هم با این جمله شروع می‌کند که: «در جلسات گذشته عرض کردیم...»

سخنرانی‌اش نهایتا 45 دقیقه طول می‌کشد و با روضه‌ی کوتاهی که با گریه‌ی شدید جمعیت همراه است سخنانش را به پایان می‌دهد. حتی گاهی شده که همان روضه را هم نخوانده. در مناسبت‌ها، مثل همین روزها یعنی دهه‌ی آخر صفر، پیرغلامی هم کنارش می‌نشیند. و نهایتا 30 دقیقه روضه و نوحه می‌خواند و تمام. 

همه چیز این مجلس با صفا است. از پیرغلامش، حاج احمد چینی که امسال در بیت رهبری هم چند بیتی خواند، تا سخنرانی او. تا چایی ابتدای مراسم... تا نمازش... تا لحظه‌ی آغاز صحبت‌هایش که جمعیت که گویی سر کلاس درس نشسته‌اند دفترهای‌شان را باز می‌کنند و شروع به یادداشت‌برداری می‌کنند... تا برگشتن از آن‌جا... تا دیدن قیافه‌ی نورانی آقایان مستمع. 

با بچه‌ها توی میدان شهدا فلافل خوردیم و چند باری هم نان بربری و حتی یک باری هم ترشی لیته.

 زندگی آقا مجتبی تهرانی را نمی‌دانم. ولی در آن قسمت از زندگی او که با مجالسش گره خورده بسیار صمیمانه، آرام، صمیمانه و به نظرم به طرز غیر قابل ریاکارانه‌ای دینی است. به نظرم سادگی ساده به دست نمی‌آید. این سادگی را شما هم مزه کنید، مطمئنم زیر زبان‌تان می‌ماند. آرامش این مرد و پی عشقش و دینش بودن برایم متحیر کننده است... به همین خاطر انتخابش کرده‌ام. نمونه‌ای از زندگی تهرانی است. یعنی زندگی تهرانی که باید باشد. در مرکز شهر و اوج ترافیک و بازار و این‌ها مردی را می‌بینی که محیط را تحت تاثیر خودش قرار داده. بدون تبلیغات و ادا و رسانه. به سادگی با سادگی. 

پس‌نوشت:

آن که این کنار لینک شده، یعنی آخرین لینک که عکس نوجوانی است که جلوی دوربین کادر بی‌نقصی را ترسیم کرده است از دوستان داستان‌نویسم است که فقط 13 سال سن دارد؛ به نام محمد عربی. ولی به نظرم خوش‌آتیه است. آدم مودب، و به طرز غیر قابل باوری کتاب‌خوان است. اخیرا هم از حمید حبیب الله، ناطور دشت و مدیر مدرسه و در ستایش بی‌سوادی را برایش هدیه بردم. که اگر فردایش امتحان نداشت سه تایش را می‌بلعید. خدا حفظش کند و از توهم به دورش دارد. ما بچه مذهبی نویسنده کم داریم... خیلی کم. 

راستی مطلب بعدی‌ام درباره‌ی «استقلالِ کیارستمی» است. 


برچسب‌ها: مجتبی تهرانی, خیابان ایران, درس اخلاق, سادگی, احمد چینی, محمد عربی, حمید حبیب الله
+ نوشته شده در  چهارشنبه بیست و هشتم دی 1390ساعت 10:39  توسط میثم امیری  |  یک نظر

یا لطیف

بدن‌نوشت:

هنرمند چه زمانی می‌تواند شروع کند به ارائه‌ی هنرش؟ یعنی یک نویسنده‌ چه زمانی می‌تواند شروع کند به نوشتن یک کتاب؟ مهم‌تر از همه یک داستان‌نویس و یا یک فیلم‌نامه‌نویس و یا یک نمایش‌نامه‌نویس چه زمانی می‌تواند شروع به نوشتن کند؟ آن وقتی که او می‌تواند بنویسید و سبکش را ارائه دهد چه زمانی است؟

می‌پذیرم که حرف زدن درباره‌ی آن چیزهایی که زندگی ما آدم‌ها به آن گره خورده کار پسندیده‌ای است و از هر مرام و مسلکی به آن نگاه می‌کنیم به این نتیجه می‌رسیم که باید درباره‌ی انسان حرف زد. ناگزیریم که از هر تفکری بپرسیم که اگر او می‌خواهد درباره‌ی انسان حرف بزند چه می‌گوید! تفکر سوسیالیستی یا تفکر لیبرالیستی و یا تفکر انقلاب اسلامی یا حتی تفکر‌های مهجوری چون شووینستی و یا فاشیستی درباره‌ی انسان حرف‌هایی دارند. به نحوه صحیح‌تر می‌توانیم از هر فرد، به مثابه‌ی یک فرد بپرسیم که نظرش درباره‌ی انسان و موضوعات مرتبط با انسان چیست.

هر کسی وقتی دربرابر چنین پرسشی قرار می‌گیرد، نحو‌ه‌ی نسبتش را با جهان و انسان و ویژگی‌های انسانی بیان می‌کند. و برای بیان این نسبت راهی را برمی‌گزیند. فارغ از این که او چه جوابی را می‌دهد باید ملزومات و اقتضائات راهی را که برگزیده است به خوبی بشناسد. 

یک نویسنده هم باید این ملزومات را به خوبی بشناسد. این شناسایی با مطالعه حاصل می‌شود و با این‌همانی‌سازی و یافتن پل‌های ارتباطی. مثلا شما نویسنده‌ای هستی که معتقدی مرگ یکی از پیچیده‌ترین تجربیات آدمی است که باید در مقابل آن تسلیم بود. برای این که چنین ایده‌ای را پرورش بدهی قصه‌ی انسانی را می‌نویسی که تمام برنامه‌های زندگی‌اش را حاضر می‌کند و همه‌ی فعالیت‌هایش را راست و ریس می‌کند تا مثلا موقع مردن هیچ غافل‌گیری نداشته باشد. او از 70 سالگی این فعالیت‌ها را شروع می‌کند ولی هر چه زمان می‌گذرد با وجود این که همه چیز زندگی‌اش منتظر مرگ است و حتی معشوقه‌هاش هم منتظر مرگ هستند، ولی مرگ به سراغش نمی‌آید... این قصه به هر طریقی نوشته شود مستلزم آن است که نویسنده آثار مهم جهانی درباره‌ی مرگ را خوانده باشد و فیلم‌های مرتبط با آن را دیده باشد(مطالعه) و سپس آن را با شرایط داستان خودش بسجند(این‌همانی‌سازی و یا این‌همانی‌یابی) و سپس بین همه‌ی این یافته‌ها پل‌های انسانی برقرار کند. و در نهایت قصه‌اش را بنویسد. ولی چون او توانسته کارهای علاوه بر مطالعه، را با تفکر انجام دهد، در نتیجه و دست‌کم قصه‌اش عمق دارد. یعنی حتی اگر شما با محتوای آن قصه ارتباط برقرار نکنی و یا فرم آن را نپسندی، می‌فهمی که این قصه را یک آدم با سواد نوشته است. 

به اصطلاح می‌فهمی که این قصه را کسی نوشتی که توانسته اندیشه‌ها و قالب‌های مختلف را در خود ته‌نشین کند و درونی کند... همین درونی‌سازی است که قصه‌ی آن نویسنده را عمیق جلوه می‌دهد. آن وقت وقتی او حرف می‌زند، و یا برخوردهای پیش‌پاافتاده‌ی انسان‌ها با یکدیگر را مطرح می‌کند درواقع دارد از درون خودش با تو سخن می‌گوید. یعنی هنرمند توانسته به یک جمع‌بندی برسد. و با این جمع‌بندی عمیق و درونی‌اش با تو سخن می‌گوید. این جمع‌بندی غیر از آن که حاصل تاملات اوست، حتما نتیجه‌ی مطالعات و آشنایی با سبک‌ها و ایده‌های متفاوتی است که در این جهان وجود دارد و او خوانده.

اصغر فرهادیِ فیلم‌نامه‌نویسِ «در باره‌ی الی» چنین آدمی است. او فیلم‌نامه‌نویس و به یک معنا قصه‌گویی است که به خوبی توانسته ایده‌هایش را و ایدئولوژی‌هایش را با مطالعه و زحمت درونی کند... سپس وقتی چنین آدمی سخن می‌گوید بخواهد و یا نخواهد به بیان هنری ایده‌ها و اندیشه‌ها و در یک کلمه آیینی که بدان اعتقاد دارد می‌پردازد. این یعنی یک هنرمند به معنای واقعی کلمه هنرمند. هنرمندی که می‌تواند ادعا کند که هنر را برای هنر می‌سازد و نه به قصد ارائه‌ی یک پیام؛ ولی همان بیان هنری‌اش چنان عمیق و فکرشده‌ است که آن‌چه حاصل می‌شود چیزی نیست جز همان بیان آیینی که بدان اعتقاد دارد. به قول فلاسفه تحصیل حاصل محال است.

به عنوان نمونه اصغر فرهادی در «درباره‌ی الی» بسیار از این کارها کرده است. یعنی وقتی گفتگوهای ساده درباره‌ی الی را می‌خوانی می‌فهمی که از دل همین گفتگوهای ساده «درماندگی»، «نوکیسگی»، «خودمداری» انسان طبقه‌ی متوسط شبه‌مدرن جامعه‌ی ایرانی معلوم است. بیان این همه صفت فانتزی به دست نیامده مگر از همان گفتگوهای ساده. ولی آن گفتگوهای ساده در شرایطی بیان شده‌اند که نشان‌دهنده‌ی این صفات هستند و تشخیص آن شرایط و یا ساختن آن شرایط و سپس سیال کردن گفتگوهای ساده در بطن شرایط کاری است که یک آدم عمیق مانند اصغر فرهادی انجام داده است. 

«درباره‌ی الی» فرزند سینمای صادق فرهادی است و سینما معصوم. برعکس «جدایی نادر از سیمین». که در آن فرهادی از قصد و از روی عمد خواسته شعار بدهد. تکه‌ی طبقه‌ی متوسط در فیلم و یا تکه‌ی «چرا می‌خواهی از این مملکت بروی»ِ ابتدایی فیلم و یا تکه‌ی پنهان کردن قضیه‌ی تصادف همه نشانه‌هایی از یک سینمای تجاری است که برای منِ میثم امیری که به دنبال معصومیت در هنر هستم یک کار غیر قابل تحمل است. متاسفانه اصغر فرهادی بعد از درباره‌ی الی تحت تاثیر قرار گرفت. آن آیینِ فرهادی تحت تاثیر تبلیغات و تجارت قرار گرفت. امیدوارم فرهادی باز هم فیلم‌هایی از جنس «درباره‌ی الی» بسازد. از جنس مظلومیت خود الی. لااقل قیلم درباره‌ی الی یک بادبادک‌هوا کردن و یک الی داشت که به آن دل‌خوش کنیم. اما «در جدایی نادر از سیمین»، همه‌ی تکیه‌گاه‌ها و معصوم‌نماها بناهایی هستند از نظر اخلاقی لرزان. شاید جامعه‌ی ما به چنین سمتی می‌رود و یا شاید حق با فرهادی باشد. 

بگذریم. باید با مثالی آن درون‌گذاری فرهادی را معلوم کنم. صحنه‌ای از درباره‌ی الی را به یاد بیاورید که پسرک در حال غرق شدن بود. ولی بعدا نجات می‌یابد. مادر پسرک (مریلا زارعی) به سمت دریا می‌دود و فکر می‌کند در دریا همه به دنبال پسرک اویند. این در حالی است که پسرکش نجات یافته و همه پی «الی» هستند. وقتی مادر سراسیمه به سمت دریا می‌رود، نازنین (رعنا آزادی‌ور) با خونسردی و در واقع با بی‌مبالاتی می‌گوید «نترس الیه». این یعنی شخصیت‌پردازی. یعنی شناساندن نازنین به مخاطب. و مهم‌تر از همه یعنی آن چیزی که جامعه‌ی ما به آن دچار است؛ یعنی خودمداری. اصغر فرهادی درون‌گذاری کرده است. یعنی به سادگی با یک «نترس الیه» برای ما کلی حرف زده است و و تا حد زیادی در مورد هستی‌شناسی‌اش با ما حرف زده. او انسان طبقه متوسط ایرانی را این طور دیده‌ است؛ یعنی اگر مشکل، مشکل من نباشد، به جهنم، یا به قول اصغر فرهادی «نترس الیه».

امیدوارم بتوانم حرف‌هایم را مانند فرهادی اول درونی کنم و بعد شروع به نوشتن کنم. به نظرم درس مهمی از هنر فرهادی گرفته‌ام.

پس‌نوشت:

مطلب بعدی‌ام درباره‌ی «زندگی تهرانی» است؛ آقای آقا مجتبی تهرانی. استاد قدیمی اخلاق و پیرمرد با کمال دهه‌های مذهبی و چهارشنبه شب‌های خیابان ایران. 


برچسب‌ها: نوشتن, اصغر فرهادی, درونی سازی
+ نوشته شده در  جمعه بیست و سوم دی 1390ساعت 13:56  توسط میثم امیری  |  5 نظر

یا لطیف

بدن‌نوشت:

«دکتره تازه از آمریکا آمده بود و خواست من را ببیند. من هم می‌خواستم یک باربر 109 ساله را ببینم. و به من گفت: «چقدر طول می‌کشد»؟ گفتم: «طول مول نداره. بیا». دکتره فکر کرد الان او را منظریه‌ای، نیاورانی، فرمانیه‌ای... سوار ماشینش کردیم. هی آمدیم پایین و پایین و طرف میدان شهدا. 

یک رختخواب. یک گلیم. یک چراغ والور دو فتیله. یک کتری سیاه. یک استکان. یک گوشت‌کوب. یک دیگ‌چه؛ همه‌ی دارایی این باربر بود. هر سه روز هم با اشک چشم قرآن را ختم می‌کرد. باربر به من گفت: «این کیه»؟ گفتم: «این مال آمریکا است». گفت: «آن‌جایی که خیلی بده». گفتم: «آره. ولی این خوبه». گفت: «بگو چایی میل دارد»! گفتم: «دکتر چای می‌خوری»؟ گفت: «چه جوری چایی...» کتری را گذاشت روی والور. که نصفش مال دیروز بود. حالا دکتره فکر می‌کرد در آمریکا آب را تصفیه می‌کنند. هوا را نمی‌دانم چی کار می‌کنند. همه چیز را استرلیزه می‌کنند... کاسه رویی را گذاشت وسط و استکان را شست. دکتره هم ما را نگاه می‌کرد. چایی را ریخت. به دکتر گفتم: «بخور». هی داشت این پا و آن پا می‌کرد. به دکتر گفتم: «بی‌شعور بخور». بالاخره خورد. دکتر گفت: «ازش اجازه بگیر می‌خواهم معاینه‌اش می‌کنم». از حبیبم، از محبوبم که 109 سال سنش بود خواستم که دکتره معاینه‌اش بکند. دکتره دستگاه‌هایی را گذاشت روی این حمال 109 ساله و مدام ادا درمی‌آورد. دیدم دکتره تعجب کرده. گفتم: «چی شده دکتر»؟ دکتر گفت: «طبق قواعد پزشکی این بدن 30 سال است مرده». بهش گفتم: «دکتر این حمال با نیروی خدایی زنده است. این بدن به یک جای دیگر وصل است آقای دکتر...»

و باز هم دارد در همان سی‌دیِ ویژگی‌های شیعه:

«شش سال من دهه‌ی آخر صفر را در لندن منبر می‌رفتم. هر روز پای منبرم یادداشت برمی‌داشت؛ یک دکتر کرواتی حقوق خوانده. یک روز من را دعوت کرد خانه‌اش در خیابان‌های بالای لندن. آن موقع قیمت آن خانه به پول ایران یک میلیارد تومان بود. رفتم خانه‌ی دکتر ریش تراشیده‌ی کرواتی. وقتی وارد خانه‌اش شدم به من گفت اول نماز بخوانیم و بعد غذا می‌خوریم. گفت: «وضو داری»؟ گفتم: «آره. شما چی»؟ گفت: «آره». بعدا فهمیدم که اصلا بدون وضو زندگی نمی‌کند. به من گفت: «از ریش تراشیده‌ام ناراحت نباش. من نمی‌توانم مثل توی قم این‌جا بگردم. چون باید شکل رسمی یک وکیل را داشته باشم». نماز را خواندیم و آماده شدیم برای غذا. غذا را آورد. گفتم: «آقای دکتر شما همه این غذاها را تنهایی درست کردی؟! خانم دست به سیاه و سفید نزده»؟ گفت: «نه. من ده سال است در این خانه تنهایی زندگی می‌کنم». گفتم: «چطور»؟ گفت: «یک روز خانم آمد گفت من می‌خواهم لخت بگردم. نمی‌خواهم حجاب داشته باشم. من هم خیلی دوستش داشتم. ولی طلاقش داده‌ام. بهش گفتم من نمی‌توانم قیامت جواب زهرا را بدهم. برو لخت بگرد». و گفت او هم الان بی‌حجاب می‌گردد».

و بعد فریاد کشید:

«بزرگ شده‌ی لندن ریش‌تراشیده کرواتی این جور با دین خدا معامله می‌کند، این‌جا خیلی راحت یک عده دین‌شان را برای پول، برای دختر، برای فرهنگ‌ها، برای حادثه‌های اجتماعی، برای حزب‌ها از دست بدهند. این آدم را می‌سوزاند. چه خبرتان است حجاب را رها کرده‌اید. از مرز حلال خدا گذشتید و پا به حرام گذاشتید؟ شما بچه‌های دانشگاه چه خبرتان است که گاهی برای یک کسی که به سر تا پای قرآن و پیامبر فحش داده، اعتصاب می‌کنید و شعار علیه چهره‌ها می‌دهید. شما وکلای مجلس یک عده‌تان چه خبرتان است که می‌خواهید این مملکت را با کنوانسیون زنان ارتباط می‌دهید. چرا می‌خواهید مملکت را به صهیونیست بفروشید؟ آن‌ها در این قانون نوشتند حجاب برای زن معنی ندارد. آخر شما روی صندلی که با خون یک میلیون شهید درست شده می‌نشیند و می‌خواهید مملکت را به صهیونیست بفروشید. معلوم است برود شورای نگهبان می‌خورد به دیوار. اما چرا باید انجام بگیرد بدبخت‌ها؟ کراوتی عاشق زنش است به خاطر حجاب او را طلاق می‌دهد، آن وقت شما می‌خواهید ما را به کنوانسیون زنان ارتباط بدهید. کی به شما رای داده! آن‌هایی که به شما رای داده‌اند قیامت چی می‌خواهند بگویند به پیامبر؟ چه برابر زهرا می‌خواهند جواب بدهند؟...»

و گفت: 

« نوک تیز نیزه را فرو کرد تو زمین و با وجود آن همه مصیبت در روز عاشورا رو کرد به لشکر ابن زیاد و گفت: «برگردید»».

 و یا: 

«بدون زبان مردم را دعوت به خدا بکنید».

و یا 

«لحظه‌ی آخر عمر، آن که به دادت می‌رسد حسین است؛ وگرنه نه شهوت، نه پول و نه صندلی به کارت نمی‌آید... راستی می‌دانی بالاترین لذت در لحظه‌ی مرگ است؟ کی گفته مرگ تلخ است. مرگ بد است. پس چرا قرآن با بالاترین و بهترین کلمات از این لحظه یاد می‌کند...»

از همین‌جاها عاشقش شده‌ام. حدود 7 سال پیش. تا امروز. تا آن‌جایی که بشود از همه‌ی منبرهایش استفاده می‌کنم. بگذریم از عرفان دات آی‌ارش که به 12-13 زبان است. بگذریم از 12 جلد کتاب عرفان اسلامی‌اش تا تفسیر همه‌ی قرآن و ده‌ها کتاب دیگرش... تا همین محرم امسال که هر روز 5 جا منبر می‌رفت و چهل سال است که منبر تکراری ندارد... خدا نگه‌ش دارد...

پس‌نوشت: 

مطلب بعدی‌ام درباره‌ی «درون‌گذاری فرهادی» است؛ اصغر فرهادی.


برچسب‌ها: منبر, انصاریان, اسلام
+ نوشته شده در  شنبه هفدهم دی 1390ساعت 20:58  توسط میثم امیری  |  3 نظر

یا لطیف

بدن‌نوشت:

دکتر ابراهیم فیاض آدمِ صریحی است و ذوالابعادِ با شناختِ هسته‌های بحث‌های فکری‌اش. می‌داند هسته‌ی بحثش کجاست و شاخه‌هایش کجا. اما این همه‌ی کار فیاض نیست. من این شماره را به صراحتِ این مرد می‌دهم. آن چیزی که شخصیت‌های فکری و دانش‌"گاهی ما ندارند. 

مثال می‌زنم: 

سی‌دی ساخته شده با نام این عمار. مثلا در این سی‌دی آدم‌های فرهنگی و سیاسی درباره‌ی فتنه‌ی 88 حرف زده‌اند. یکی از این آدم‌ها ابراهیم فیاض است. بعد جالب است که ابراهیم فیاض در سخنرانی‌اش دفتر رهبری را در وقایع 88 مقصر می‌داند. شاید رفقای جبهه فرهنگی اسلامی فکر کردند که چون فیاض مذهبی است و حامی انقلاب اسلامی است، پس حرفش معلوم است. ولی تحلیل فیاض در سی‌دی این‌عمار بچه مسلمان‌ها متفاوت‌ترین تحلیل بود به خاطر صراحتش. به خاطر خطی نبودنش. به خاطر نادیده گرفتن خطوط قرمز خود ساخته.

بحث بر سر محتوای حرف‌های فیاض نیست. بر سر شکل حرف‌هایش است. بر سر صراحتِ کلامش. 

این‌ها با پرت‌وپلا گویی و یا حرف زدن در مجامع عمومی فرق می‌کند. تقریبا همه‌ی حرف‌های فیاض در جمع‌های علمی و تخصصی مطرح می‌شود. او در این مجموع نظریه‌های نوینش را مطرح می‌کند. کاری که در کتاب‌هایش انجام می‌دهد. او در کتاب‌هایش سعی می‌کند مقلد نبودن و صریح نبودنش را معلوم کند. 

فیاض دکتری مردم‌شناسی و عضو هیات علمی دانش‌کده‌ی علوم اجتماعی دانش‌گاه تهران است. یکی از ویژگی‌های فیاض غیر از آشنایی کامل به دروس حوزه و جبهه‌های جنگ، تسلط به ایران و غرب است. او غرب را از سفرهایش شناخته تا کتاب‌هایی که مطالعه می‌کند. کتاب‌های وبر و گیدنز و هگل را از روی متن اصلی‌اش می‌]خواند. حرف معروف فیاض در همه‌ی کلاس‌هایش این است:

«هنوز کتاب‌های اصلی غربی‌ها در ایران ترجمه نشده است. همین باعث شده ما شناخت خوبی از متفکرین غربی‌ نداشته باشیم. من به آقای خامنه‌ای گفتم که باید همه‌ی این‌ها را ترجمه کنیم».

فیاض 8 سال در حوزه‌ی علمیه درس خوانده و البته در دفاع مقدس حضور فعال داشت. 

او کتاب‌های زیادی را در عین جوانی علمی نوشته و شاید بالغ بر 400 مقاله هم نوشته است. مقاله‌هایی که غالبا در پگاه حوزه و پنجره چاپ شده‌اند. 

درِ کلاس‌های فیاض به روی همه باز است. یعنی شما هر وقت در دانش‌گاه تهران به کلاس فیاض برخوردید می‌توانید در کلاسش حضور یابید و حتی از همان‌جا با او وارد بحث شوید. 

فایل‌های صوتی فیاض را از اینترنت دانلود کنید و گوش دهید و مطمئن هستم فیاض برای شما هم مطلب دارد. فقط باید کمی زیاد فیاض گوش دهید تا مطالبش برای شما قابل استفاده باشد. ممکن است 90 درصد حرف‌های فیاض در یک سخنرانی چرند باشد، اما آن ده درصد باقی‌مانده شاه‌کار است. ببینم آیا شما هم چنین دریافتی از فیاض خواهید داشت یا نه. 

من فایل کامل صوتی یک کلاس کارشناسی ارشد او را در اختیار دارم. فکر کنم کل ترم را در دو شب گوش داده‌ام. فوق‌العاده است. پر از داستان‌های شیرین و تحلیل‌های جدید. 

بخشی از تحلیل‌های جان‌دار و زنده‌ی فیاض را تقدیم‌تان می‌کنم:

هاشمی رفسنجانی در بازگشت از ژاپن گفته بود الگوی ما در بازسازی، ژاپن است، ژاپن کشور سرمایه‌داری خانوادگی است. نه ژاپنی‌ها و نه هاشمی نگفتند که در طول سال‌های بازسازی چقدر زدو بندهای پشت پرده با امریکایی‌ها وجود داشت. نگفتند چگونه فرهنگ شرقی از حافظه مردم سرزمین آفتاب رفت، نگفتند چگونه مردم فقیر در حاشیه توکیو از بیماری و گرسنگی مردند، نگفتند با چه ذلتی نظامیان امریکایی را تحمل می کنند...

فقط برادر هاشمی، فیلمی مشهور به "اوشین" را نشان داد که مربوط به سرگذشت یک گیشا (فاحشه اشرافی) می‌شد. گیشایی که از هیچ تبدیل به صاحب فروشگاه های زنجیره ای شد... ژاپنی‌ها می‌خواستند بگویند از میان چه نکبتی به اینجا رسیده‌اند و این همان حرفی بود که ما از فیلم قیچی کردیم.

شاید فکر می‌کردند همان طور که با سانسور او و زندگی اش را غسل تعمید داده‌اند می‌توانند بدون آلوده دامنی ایران را به سرزمین صنعتی و تجاری تبدیل کنند.

وقتی این تحلیل را شنیدم، به معنی واقعی کلمه از این دقت نظر و همانند‌سازی و شبیه‌یابی فکم کش آمد. انصافا تیزبینی یک منتقد غیر مقلد را در آن می‌بینی. این غیر از این تحلیل‌های آب‌دوغ‌خیاری است که هاشمی را نفی می‌کند. 

بخشی از نگاهِ تاریخی صریح دکتر ابراهیم فیاض را در زیر می‌بینیم:

«

«فروید»، فلاسفه بی‌توجه به مردم را انسان‌هایی عقده‌ای می‌داند. او نیز متفکری زندگی‌گرا بود. «نیچه» نیز به افکار کاملاً ذهنی اشکال می‌گرفت، هرچند او نیهلیستی خراب افتاده بود، ولی توجه به زندگی مردم تفکر او و دیگران را گرم و زنده می‌کند. به تهران نگاه کنید. معمولاً نام عرفا را بر خیابان‌های پائین‌شهر می‌گذارند، حافظ و ابوسعید و مولوی؛ اما ملاصدرا و میرداماد در شمال شهر هستند. گویا تصادفی نیست، بلکه به نظر می‌رسد درگیری عرفان و فلسفه، تا حدی یک نوع درگیری طبقاتی نیز هست. ابن‌سینا و ملاصدرا از خانواده‌های سطح بالا بودند که می‌توانستند کتاب برای خواندن و چراغ برای دود خوردن فراهم کنند، اما کار صوفی با زاویه و لباس پشمی و روزه و تسبیح راست می‌شود که این‌همه نیازی به مکنت ندارد و پس از صفویه نیز همین درگیری ادامه داشت. 

اصولاً علمایی که به مردم نزدیک بودند، یعنی اخباری‌ها و کسانی که به مرکزیت فقه در گفتمان

 اسلامی اعتقاد داشتند، به مردم تقرب می‌جستند، ولی فلاسفه و سپس اصولیان که 

بیشتر عقل‌گرا بودند، غالباً به نخبگان نزدیک می‌شدند. در همان دوره در غرب فلاسفه‌ای مانند

 «کانت» و «فیخته» و «هگل»، کسب و کاری جز تدریس به شاهزادگان نداشتند، ولی بودند اشخاصی 

نظیر «شوپنهاور» و «مارکس» که دور از مال و منال زندگی می‌کردند و تفکری در انتقاد به عقل‌گرایان

 داشتند. در ایران نیز از فتحعلی‌شاه تا ناصرالدین‌شاه، اصولگرایان پیروز می‌شوند.

 البته «شیخ انصاری» تلاش می‌کرد علم اصول را به قید فقه به عنوان دانش اصلی درآورد،

 اما در ادامه اصولگرایان از یک‌سو بر استقلال علم اصول صحه می‌گذارند و از سوی دیگر در 

عمل با مشروطه‌خواهان همراه می‌گردند. گاه آدم فکر می‌کند مرحوم نائینی و مرحوم آخوند 

خراسانی و... توجیه‌کنندگان مشروطه غربی بودند. در مقابل «کاظم یزدی» و

«شیخ فضل‌الله

 نوری» مشروعه‌خواه و ضد‌مشروطه از آب درآمدند. شاید این‌طور باشد که فقها که بیشتر شرعی 

هستند، به مردم نزدیک‌اند، ولی اصولیین (که بیشتر عقلی هستند) به نخبگان و سرچشمه 

نخبگی

 جدید، یعنی غرب نزدیک بودند. عجیب اینجاست که بسیاری از مشروطه‌خواهان با دوره اول

 رضاشاه هم کنار می‌آیند (قبل از کشف حجاب). 

این در حالی بود که فقها همواره با بدبینی به مشروطه رضاخان نگاه می‌کردند. برای مثال آقا شیخ عبدالکریم حائری با نوعی سکوت و مقاومت منفی از کنار همه ماجرا گذشت و حوزه علمیه قم را بنا کرد که هیچ‌گاه اصولی و یا غربگرا نشد. 

»

ابراهیم فیاض دوست‌داشتنی است. در دفترش به روی همه باز است. کتابی درباره‌ی هویت جنسی هم دارد. او نظریات جالبی در مورد سکس دارد. نظریاتی که به این راحتی منتشر نمی‌شوند. همین کتابش هنوز منتشر نشده است. 

پس‌نوشت:

مطلب بعدی‌ام درباره‌ی استاد حسین انصاریان است. 


برچسب‌ها: فیاض, صراحت, 88
+ نوشته شده در  چهارشنبه چهاردهم دی 1390ساعت 23:8  توسط میثم امیری  |  2 نظر

یا لطیف

بدن‌نوشت: 

فراستی بودن خوب است. نه مثلِ فراستی بودن. بل‌که فراستی بودن. تفاوت است بین این که مثل یک آدم باشی تا آن آدم باشی. فراستی بودن یعنی مقلد نبودن، یعنی اندیشه کردن درباره‌ی چیزی که همه حتی درباره‌ی آن هم‌نظر هستند، یعنی به انسان اندیشیدن، یعنی کشف کردن. یعنی نقد کردن. 

ممکن است شما جنس بی‌ارزشی در دستت باشد و همه بگویند آن با ارزش است. در حالی که خودت ارزشش را می‌دانی. بنابراین با پروپاگاندای دیگران گول نمی‌]خوری و خودت می‌دانی که چه چیزی در دست داری. زمانی هم چیزی باارزشی در اختیار داری و همه آن را خزف می‌پندارند. بگذار بپندارند. تو که نباید شک کنی و نباید تحت تاثیر تبلیغات قرار بگیری. دلیلش این است که تو درباره‌ی آن‌چه داری به یقین رسیده‌ای و آدمی باید برای یقینش لج‌بازی به خرج دهد و کوتاه نیاید. 

نمی‌دانم مخالفت‌های فراستی درست است یا نه. نمی‌دانم نظرهای او پیرامون سینمای ایران و فیلم‌ها صحیح است یا نه. همه را به چوب بی‌ارزش راندن کار باارزشی است یا نه.  این‌ها موضوعِ این نوشته نیست.

اما آن‌چیزی که من دوست دارم در حزب کسی نبودن، در خطِ باندی جا نگرفتن، و عین حال در نظر داشتن نُرم‌ها است. البته شاید آن نُرم چندان نُرمِ خوش‌تعریفی نباشد، ولی مهم این است که نُرم است. مهم این است که توانسته پایه‌هایی برای اصول فکری‌اش برگزیند. مثلا با این تابو که همیشه فاشیزیم را بکوبد...

فراستی حتی منتقدِ علاقه‌مند به سینمای بچه‌مسلمان‌ها نیست. به موقعش، مثل همین روزها که یه حبه قند را می‌کوبد، فیلم آنان را هم می‌زند. فراستی دقیقا توانسته خودش باشد. و سر خودش هم کلاه نگذاشته است. و به طور نسبی در نقدهایش به تناقض نرسیده است. 

داشتن اصول فکری آن چیزی است که فراستی ما را بدان فرا می‌خواند. شبیه‌ فراستی نباشیم، ولی فراستی باشیم. یعنی لااقل این صفتِ‌ روشن‌فکری را حفظ کنیم. و آن هم دوری از تفکر قبیله‌ای و یا تفکر گله‌ای است. این که چون همه این را می‌گویند باید درست باشد. 

پس‌نوشت: 

مطلبِ بعدی‌ام درباره‌ی دکتر ابراهیم فیاض است. 


برچسب‌ها: فراستی, نقد, سینمای ایران, روشن‌فکری
+ نوشته شده در  سه شنبه ششم دی 1390ساعت 23:24  توسط میثم امیری  |  2 نظر
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ بهمن ۹۰ ، ۲۱:۵۶
میثم امیری
یا لطیف

پیش‌نوشت:

ندارم.

بدن‌نوشت:

هر کسی عکس زیبای صفحه‌ی خانگی سید حسین را در فیس‌بوک ببیند مجاب می‌شود که چیزی در موردش بگوید. البته من قبل از این تجربه، بعد از خریدی که از کتاب‌فروشی کنارِ سینما سپیده، همان جایی که حمید حبیب‌اللهِ معروف کار می‌کند، انجام دادم مجاب شدم که در موردش بنویسم. 

من در اصل متولد سی‌ام شهریور 1365 هستم؛ دقیقا سید هم همین طور است.

سید حسینی شکوه دوستِ‌ سال‌های کارشناسی‌ام است؛ هم‌اتاقیِ چهار ساله‌ام. روزِ اول که دیدمش فکر نمی‌کردم او یکی از بهترین دوستانم باشد. روز اول بود. مهر 1383. دیدم در اتاق 53 خوابگاه 23ی خرداد دانش‌گاه تربیت معلم جوانی لاغر اندام با عینکی که فریمش قدیمی شده بود قدم می‌زد. شلوار پارچه‌ای گشادِِ مغزپسته‌ای ساسون‌دار و پیراهن سفیدِ‌ بلندِ‌ ماشی رنگی به تن دارد و فکور جلوه می‌کند، ولی قیافه ندراد. ازش خوشم نیامد. از همه‌ی دوستانِ‌ خوبِ‌ عمرم در بارِ اول خوشم نیامده. همچون حسین عربی و حجت صیادی و خیلی‌های دیگر. نگاهِ اول در نظرم بی‌ریخت جلوه کردند. ولی سرِ‌ همین قضاوت عجولانه خدا آنان را در نظرم زیبا جلوه داد و بهم درس داد که قضاوت تا به کجا؟

سید از همان روز اول بنیادگرا و متشخص و محکم در مسائل اعتقادی نشان داد. اصول کاری و اخلاقی را رعایت می‌کرد. بدون روتوش.

سید من را هم بنیادگرا کرد. سید من را با اسلام آشنا کرد. من در آن روزگاران افه‌های روشن‌فکری داشتم. آثار روشن‌فکران را می‌خواندم و روزنامه‌های روشن‌فکری مطالعه می‌کردم. اما سید تغییرم داد. سید من را به این نتیجه رساند که موسیقیِ آن‌ورِ‌آبی گوش ندهم. سید من را به این نتیجه رساند که دیپلماسی دستگاه دوم خرداد خوب نیست. من را به این نتیجه رساند که پاسور بازی نکنم. سید کتاب هم پیش‌نهاد نکرد. من را دنبال نخود سیاه نفرستاد. خودش نشست و سعی کرد مستدل با من حرف بزند. او فهمید که ارزشِ من به عنوان یک انسان بیش‌تر از نویسنده‌هایی است که ممکن است خودش هم نشناسد.

من امروز البته روزنامه نمی‌خوانم تلویزیون نگاه نمی‌کنم ولی کتاب‌های روشن‌فکران را می‌خوانم. سید علاقه‌مندی‌هایم را تغییر نداد، بل‌که عمیقم کرد. سید کاری کرد آدمی مارکتی نباشم. مثلا به این دلیل که همه می‌گویند این کتاب یا این فیلم خوب است نگویم خوب است. بل‌که خودم به این نتیجه برسم چه خوب است و چه بد است. این کاری بود که سید کرد؛ عمق‌بخشی و به یادآوردن ریشه‌های هویت اسلامی..

او با رفتارش من را دل‌داده‌ی اسلامِ خمینی کرد. البته این درگیری و سیر تغییر من حدود دو سال طول کشید. ولی سرد نشد. با من رفاقت کرد. حرف زد. مهم‌تر از همه با من رفتار کرد و معاشرت. و او بود که همیشه می‌گفت که برای نماز صبح بیدارش کنم و هندوانه زیر بغلم می‌گذاشت که «هیچ کس نمی‌تواند به‌تر از تو من را برای نماز صبح بیدار کند. بیدار کردنت واقعا آرام و تخصصی است». 

او البته آن قدر محکم بود که از وسایل کسی که نماز نمی‌خواند استفاده نمی‌کرد. دمپایی‌اش را نمی‌پوشید. ولی با همان فرد هم معاشرت می‌کرد و باهاش خوب تا می‌کرد. آن قدر که همان بی‌نماز هم می‌گفت: «سید آدم فهمیده‌ای است. خیلی بچه‌ی خوبی است».

البته سید نباید با خواندن این متن فکر کند همه‌ی کارهای خودش کرده است. پس نمازهایم از ترم اول چه؟ پس پول حلال پدرِ عزیزم چه؟

خرداد 84 بود. من حامیِ هاشمی بودم و او احمدی‌نژادی بود. من او را به اهمیت مدیریت کشور ارجاع می‌دادم و او از عدالت سخن می‌گفت. او هیچ‌گاه حامیِ احمدی‌نژاد نبود، همان طور که من هم حامی هاشمی نبودم. ولی این دو طرف‌داری نمودار از منظومه‌ی فکری و اولویت‌های اندیشه‌های ما بود. بعدها در خرداد 88 هر دوی‌مان بین محسن رضایی و احمدی‌نژاد باز هم به دومی اعتماد کردیم... خرداد 88 هم سید همان سیدِ سال 83 بود. باز هم اهل نگاه و تجربه و صحبت و گفتگو. سید با وجود این که روحیه‌ای نظامی داشت و عاشق جنگنده و خلبانی بود، ولی بسیار آرام و اهل گفتگو بود. ما یک بار هم با هم درگیر نشدیم... سال 88 هم سید اهل تجربه بود.

سید جان یادت است که هم در راه‌پیمایی 28 خرداد سبزها شرکت کردیم و هم در نماز جمعه‌ی 29 خرداد. یادت است می‌خواستیم ببینیم. درست است که هر دوی‌مان پیش‌فرض داشتیم. ولی علاقه‌مند بودیم ببینیم و مشاهده کنیم و بر اساس دیده‌های‌مان صحبت کنیم. و بعد از بر اساس همین دیده‌ها بگوییم که راه حل انقلاب اسلامی نباید مقابل قرار هم دادن بسیجی‌ها و آخوندها و دانش‌جوها و در کل مردم باشد...

سید هیچ‌گاه عضو تشکیلات بسیجِ دانش‌جویی یا دیگر تشکل‌های مذهبی دانش‌گاه نشد. اما یک سال عضو فعال انجمن غلمی فیزیک بود. همین.

سید هیچ وقت سر خودش کلاه نگذاشت. و همین طور سر من. این مهم‌ترین ویژگی معرفت‌شناختی سید بود. سید شاید بهترین تجربه‌ی دوستی من باشد.

بعدها سید در دانش‌گاه علم و صنعت کارشناسی ارشد خواند و آن‌جا هم کارهای فرهنگیِ پررنگ‌تری کرد. بعد هم از یکی از دانش‌گاه‌های معتبر سئول که جزو صد دانش‌گاه اول فیزیک دنیا است بورس گرفت و الان دکتری می‌خواند در بلادِ چشم‌بادمی‌ها. 

سید عشق بابایی و صیاد شیرازی بود، و مثل آن‌ها محکم بود. و مثل بابایی رئوف و نرم بود و همان طوری تغییر می‌داد. و همان طور  مانند صیاد نوشته‌هایش حتی اس‌ام‌اس‌هایش را با به نام خدا آغاز می‌کرد.

اهل افه نبود. اهل انگشتر و تسبیح نبود. یعنی به هیچ وجه اهل تظاهر نبود. کتوم بود و ساکت. به این راحتی‌ها بحث نمی‌کرد. و البته بسیار منطقی بود. اهل بگو‌مگو نبود. بابرنامه بود. از تندخوانی تا نینجو تا خط؛ همه چیزش را سعی می‌کرد بهبود دهد. همیشه سعی می‌کرد کمرش مانند کنگ‌فوکارهای باریک باشد. یکی از کمر باریک‌ترین آدم‌هایی که در عمرم دیدم و این نتیجه‌ی نظم و برنامه‌ی زندگی‌اش بود. با بدنی ورزیده و بازوهایی قوی.

خدا سید را جلوی رویم گذاشت تا بعدتر بتوانم عاشق جواد عبدی هم باشم. وگرنه اگر جواد عبدی، که فاندامنتالیست بسیار قوی است و به همین قوت با مرام و دلسوز و پاک است، را سال 83 جلوی رویم می‌گذاشت شاید از دین زده می‌شدم. و چقدر خدا مومن‌های خوبی دارد... و چقدر جالب آن‌ها را کتگورایز می‌کند... و آرام آرام جلو روی بندگانش قرار می‌دهد.

بالاخره این که:

چطور ممکن است من صد نفر از آدم‌های فرهنگی این مملکت را معرفی کنم و از تاثیر سید بر شخصیتم به سادگی بگذرم. چطور می‌شود؟

دوستی با سید کاری سودمند است. این نشانی فیس‌بوک اوست (امیدوارم سید حالت با کیفیت عکس فیس‌بوکش را برایم بفرستد). 

عکس‌هایی از سیدِ عزیز:




پس‌نوشت:

«آخرین کتابی را که خوانده‌ام» را به روز نکرده‌ام. دعا کنید این چند کتابِ در دستِ خواندن را زودتر تمام کنم تا دوباره طوفانی از معرفی کتاب را شاهد باشید... فعلا رمان «مرگ و پنگوئن» من را گرفته است. خواندن برخی کتاب‌ها سخت است. 


برچسب‌ها: سید حسین حسینی شکوه, حمید حبیب الله, هم‌اتاقی, دانشجویی, اصلاحات, بنیادگرا, هاشمی, احمدی‌نژاد, 88, سبز
+ نوشته شده در  چهارشنبه سی ام آذر 1390ساعت 8:14  توسط میثم امیری  |  4 نظر

یا لیطف

پیش‌نوشت:

1. غروب همین چهارشنبه بود. بالای جهانِ کودک، تقاطع میرداماد با جردن منتظر تاکسی بودم. با بلوز سبز ارتش و موی تراشیده و صورتِ گردی که در آن ریشِ نامرتبی هم پخش شده بود. ماشین‌ها می‌آمدند و چراغ می‌دادند و نور چراغِ مشتاق‌شان می‌خورد توی چشمم، ولی نگه نمی‌داشتند. فکر کردم بدجا ایستاده‌ام. ولی وقتی مطمئن شدم که کناره‌ی خیابان ایستاده‌ام تعجبم بیش‌تر شده بود. بعد از چند بار چراغ دادن و نایستادن، سرم را برگرداندم. او را دیدم با روسری حریرِ سفید، همانند دسته‌گلی که در روبانی جمع شده باشد، صورت و مویِ فرخورده‌اش را نمایش می‌داد... 

بدن‌نوشت: 

درگیر موضوعی شده بودم که فکر می‌کردم داستان بدِ سال‌های بعد ما خواهد بود. موضوع هم‌جنس‌گرایی چه به عنوان یک حس به ثبوت نرسیده و یا چه به عنوان یک الگوی انتخاب شده و یا به عنوان یک پیشه‌ی پاندازانه‌ی حراج کننده‌ی تن تنابنده‌ها مساله‌ی درگیرکننده‌ای برایم بود. در هر کدام از این صور آن را خطرناک برای آینده مملکت می‌دانستم. 

در این ره‌گذر آثاری را مطالعه کردم و توانستم داستان‌مانندی را هم بنویسم که امیدی به چاپش نیست و حتی همان به‌تر که چاپ نشود. در میان آثاری که مطالعه کردم کتاب‌ها و وبلاگ‌های متعددی را دیدم. از کتاب معتبر و جهانی روان‌پزشکی کاپلان و سادوک بگیرید تا وبلاگ‌های این هم‌جنس‌خواه‌های وطنی تا اظهار نظر پزشکان. حتی دو ماه زودتر هم وقتی از یکی از دکترهای معتبر مسائل جنسی در بالای شهر وقت گرفتم و با او هم صحبت کردم. 

نماینده‌ی نظر اسلام را آقای جوادی آملی در نظر گرفتم. و از این انتخاب خشنودم. ایشان در بحث‌های تفسیری انصافا معقول و مطابق سنت اسلام به بحث و فحص می‌پردازند. از لای عبای قهوه‌ای رنگ‌شان کتاب‌ها را بیرون می‌آورند و روی منبر آن را با آیات قرآن تطبیق می‌دهند و پس از انعقاد نظر همه‌ی علمای صاحب‌نظر به توضیح نظر خودشان می‌پردازند. 

کلاس تفسیر آقای جوادی آملی جزو شلوغ‌ترین کلاس‌ها در قم است و تا کنون تقریبا بیش از نیمی از قرآن را تفسیر کرده‌اند. کلاسی که در مسجد اعظم هر روز یک ساعت قبل از اذان ظهر و معمولا بعد از کلاس خارج فقه آقای نوری همدانی برگزار می‌شود. 

همیشه‌ی خدا طالب کلاسِ تفسیر ایشان نبودم، ولی به وضوح از تفسیرهای عمیق و کارآمد ایشان در بحث هم‌جنس‌گرایی استفاده کردم. مبحثی که در آن با برهوت نظر و ایده و نوشته از سوی علمای مسلمان مواجهه هستیم. با این وجود تفسیر آقای جوادی از آیات 69 الی 83 سوره‌ی مبارکه‌ی هود برایم زیبا جلوه کرد و حتی به نوعی پاسخ به سوالات ذهنی‌ام بود. برایم جالب بود که سوالات ذهنی‌ام در مبحث اشاره شده هدف کلاس آقای جوادی نبود، ولی تسلط به قرآن این هدیه را به ارمغان می‌آورد. همین که یک مساله را با تمام جوانبش در نظر داشته باشی.

شما هم در این‌جا این مباحث را دانلود کرده و از بحث ایشان استفاده کنید. 

پس‌نوشت:

کتاب جنگل واِژگون سالینجر را هم خوانده‌ام. کتاب قابل توصیه‌ای است؛ نه به قدر ناطور دشت. 


برچسب‌ها: عبدالله جوادی آملی, تفسیر قرآن, تسنیم, سالینجر
+ نوشته شده در  پنجشنبه بیست و چهارم آذر 1390ساعت 12:23  توسط میثم امیری  |  یک نظر

یا لطیف 

بدن‌نوشت:

من آدم موسیقی‌بازی نیستم. شجریان و یا هر استاد آواز دیگری را چندان، به لحاظ موسیقیایی، نمی‌شناسم. اما به نظرم ربنای شجریان برای من یعنی افطار نزدیک است. یعنی پدرم گوسفندها را دوشید و مادرم شیر را از صافی سفیدی گذرانده و آن را روی اجاق گذاشته و شعله‌ی مهریان گاز با مولکول‌های شیر بازی‌بازی می‌کند و شبکه‌ی استانی مازندران ربنای شجریان را پخش می‌کند. فرنی به رنگ استخوانی، کتلت به نرمی مخمل و سبزیِ تازه‌ی استوار و شنگول باغ‌مان که به همت زمین دوپینگ شده با کود گوسفندان بالیده، همگی اذانی را انتظار می‌کشند... 

ربنای شجریان در سال اول دانش‌گاه یعنی آخرِ نوستالوژی. آن هم در آن منظره‌ی خیره کننده‌ی تراس اتاقم؛ هنگامه‌ی غروب که خورشید مانند شهیدی که در خون غرق شده باشد، آخرین نورهایش را با سماجت بر آسمان می‌پاشید و در نهایت پشت کوهی ترسان قایم می‌شد... یعنی از دست دادن سفره‌ی تترون چارخانه‌ی مادر؛ و به دست آوردن سلف سرویس‌های خشک با میزهایی آهنی و صندلی‌های گردان، همه به رنگ نقره‌ای و غذای بی‌روح. سبزی بی‌سبزی... 

شجریان را به احترام دوران نونهالی و نوجوانی انتخاب کرده‌ام. به احترام آن لحظات عرفانی. لحظاتی که دیگر برایم تکرار نشد. شجریان همان شجریان است، اما من دیگر ریسمان ارتباطم با آسمان آن چنان مستحکم نیست... 

شجریان را در این لیست قرار می‌دهم فقط و فقط به خاطر ربنایش و حسی که من سال‌ها با آن داشتم. حس گم‌گشته‌ای که هنوز نتواسته‌ام ریکاوری‌اش کنم. 

پس‌نوشت:

چندین کتاب خوانده‌ام. به طوری که از دستم در رفته است. یعنی مطمئن باشید غیر از دفاع لوژین که در کناره‌ی وبلاگم معرفی شده، آثاری چون خواب خوبِ بهشت؛ نوشته‌ی سام شپارد، بیابان تاتارها، نوشته‌ی بوتزنی، مدرسه‌ی قدیم نوشته‌ی توبیاس وولف، و کتابی از نشر نی را که بیش‌ترش به صورت گفتگوی تلفنی بود و نامش اعتماد نوشته‌ی دورفمن را نیز خوانده‌ام. هر سه‌ی این‌ها آثاری قابل توصیه هستند مخصوصا کتاب ترسناک بیابان تاتارها. همچنین کتابی از هاینریش بل، آقای جوادی آملی، ایتالو کالوینو، و پل آستر را نیز زخمی کرده‌ام.  که قطعا کتاب جوادی آملی را خواهم خواند.


برچسب‌ها: شجریان, ربّنا, دانشجویی, ریکاوری حمید حبیب الله
+ نوشته شده در  پنجشنبه هفدهم آذر 1390ساعت 10:32  توسط میثم امیری  |  2 نظر

یا لطیف 

پیش‌نوشت: 

1. از فواید مرخصی مطلبی است که امشب دارم می‌نویسم. 

2. این مطلب لااقل تا 10 محرم تغییر نخواهد کرد. وقتِ دل‌شوره‌های زینب است. این دل‌شوره از همین حول و حوش شروع می‌شود تا دهم محرم. دهم محرم این دل‌شوره تبدیل به زیبایی می‌شود. ما هم عزاداریم به خاطر این دل‌شوره. چون ابتلا به قدری عظیم است که زینب نگرانِ لحظه‌ی روز دهم است. وقتی دید در روز دهم که بندگی کامل شد و وجوهش شکل گرفت آرام شد. آن خطبه خواندن نتیجه این آرام شدن است. نگرانیِ زینب ما را نگران می‌کند تا روز دهم. تا لحظه‌ی قتل‌گاه. ولی وقتی قتل‌گاه رخ داد و پیش‌نمایش صحنه‌ی آخر را عبدالله بن حسن به خوبی اجرا کرد دل زینب رو به آرامی گرایید. «او می‌نشست و من می‌نشستم...» این روایت کامل‌ترین روایت از بلوغ نزدیک‌ترین زنان به فاطمه‌ی زهرا است. آدم نوعی کامل شدگی را حس می‌کند. بعد از این کامل شدگی است که ما هم آرام می‌شویم. بساط روضه را جمع می‌کنیم و سفره‌ی غذای ظهر روز دهم را پهن می‌کنیم. اگر کسی پرسید: «چرا به جای بعد از عاشورا، شما قبل از عاشورا عزاداری می‌کنید»؟ به نظرم جواب بالا جواب مناسبی است. راستی عده‌ای پیدا شدند و می‌گویند چرا سینه‌زنی. یعنی در دهه‌ی عزا و بلوغ حسی شیعیان و اوج هم‌ذات‌پنداری با اهل بیت یک عده آدم یادشان افتاده که چرا سینه‌زنی. بگذریم که این دهه وقت پاسخ به چنین سوالاتی نیست. اما می‌توان جوابِ‌ محمود کریمی را به‌شان داد: 

سائلی پرسید از چه رو می‌زنی محکم به روی سینه‌ات/ گفتم او را من بدین سینه زدن، خانه‌تکانی می‌کنم. 

بدن‌نوشت: 

بعد از سومین باری که «یه حبه قند» سید رضا میرکریمی را دیدم به این نتیجه رسیدم که این مطلب را بنویسم و دو نام دیگر را هم وارد لیست صدتایی‌ها بکنم. یکی سید رضا میرکریمی جوینده‌ی انسانِ ایرانی و دیگری محمود کریمی مداحِ هویت‌یخش و بارورساز آهنگِ  مداحی خصوصا عزای حسینی. 

اما چه ارتباطی است بین این دو نام؟ 

ربط بین این‌ها را وقتی یافتم که برای سومین بار فیلم «یه حبه قند» را دیدم. 

پس از دو بار دیدن یه حبه قند برایم مبتذل جلوه کرد و متعجب شدم که به چه مناسبت بچه‌های مومن «سعادت آباد» را که نموداری صحیح از حداقل چند صد هزار خانواده‌ی ایرانی است دستِ کم گرفتند! پس از دوبار دیدن:

 «یه حبه قند» فیلمی نبود که مسائل مبتلا به ما را بررسی کند. «یه حبه قند» به فرار کارگردان می‌مانست از جامعه‌ای که در آنیم. او زندگی گذشته شده و دمده‌ای را نشان داد که به کار نمی‌آید. زندگی که معلوم نیست که در کجای ایرانِ پیچیده جریان دارد. زندگی که پیچیده نیست. موبایل آیفون و لپ‌تاپ و شوهر خارجی هم شبیه تکه‌ای است که به زور به فیلم چسبانده شده و بسیار ناباورانه است. چنان مضحک که حتی در زمینه‌ی فیلم هم نه ما و نه حتی خود شخصیت‌های فیلم هم قانع نمی‌شوند که چرا پسند با خانواده‌ی وزیری‌ها می‌خواهد وصلت کند. وصلتی که خودِ پسند هم به آن شک دارد. بنابراین تکه‌های وام گرفته از مظاهر مدرنیته در بی‌منطق‌ترین حالت خود قرار دارند. فیلم «یه حبه قند» هیچ ربطی به ما ندارد و هیچ روایتی هم از ما ندارد. حتی اصل داستان هم پادرهوا و بی‌منطق است. «یه حبه قند» چیزی را نمایش می‌دهد که دیگر نیست. وجود ندارد. نوعی در رفتن از نوعی ناامیدی است که کارگردان را فرا گرفته. «یه حبه قند» هزینه‌ی ناامیدی یک کارگردانِ خوب است. 

این تحلیل از «یه حبه قند» پس از سه بار دیدن هم به قوت خودش باقی است و نفهمیدم کاگردانی که فیلم «به همین سادگی» را ساخت و یا «این‌جا چراغی روشن است»، به چه مناسبت سراغ داستانی رفته وا رفته، بی‌منطق با شخصیت‌هایی ساده و سرراست و بدون پیچیدگی! 

اما من منتقدِ سینمایی نیستم که روی کاستی‌های آن مانور بدهم و یا بخواهم از مناظر گوناگون کریه بودن این فیلم را نشان دهم. که البته زشتی، نه به معنای اخلاقی، در «یه حبه قند» کم نیست.

اما بعد از سومین تجربه‌ی دیدن «یه حبه قند» با صحنه‌هایی از فیلم گریستم. همین صحنه‌های عالی و ظریف و کم نقص را الحاق کردم به همه‌ی کارنامه‌ی میرکریمی و نام او را سزاوار صدتایی‌ها دانستم. اما می‌خواهم پیرامون آن صحنه‌های کم‌مانند صحبت کنم و البته بگویم این‌ها چه ربطی دارد به محمود کریمیِ مداح؟

صحنه‌های مورد علاقه‌ی من:

 یکی بازی چند پسر بچه و دختر بچه کنار هم است، دیگری صحنه‌ی شیر خوردن طفل‌هاست، دیگری صحنه‌ی  پنهان شدن طفلی دو سه ساله زیر چادر مادرِ پسند است و آخری هم صحنه‌ای است که دو دختربچه زیر پناه‌گاهی ساختگی شام‌شان را میل می‌کنند و از بزرگ‌ترشان تشکر می‌کنند که برای‌شان خانه ساخت. 

همین. این صحنه‌ها به قدری طبیعی و واقعی بود که من به سرعت یاد تناقض افتادم. تناقضی معروف که دل آدم را کباب می‌کند. پارادوکسی که اکثر روضه‌خوان‌ها از آن استفاده می‌کنند. و آن هم این که: «این‌جا این اتفاقِ خوب افتاد اما کربلا چه»؟

چنان خودم را به این بچه‌ها نزدیک حس کردم که دلم برای روضه‌ی بچه‌ها کباب شد. این بچه‌ها به همت استادی سید رضا میرکریمی و نمایش شگفت‌انگیزش من را پرتاب کرد به کربلا و روضه‌های کریمی. 

از کجا شروع کنیم؟ از همه‌ی طفل‌های کربلا شروع کنیم تا عبدالله بن حسن؛ با حال و هوای کریمی و شعرها و آهنگ‌های ناب و پیش‌برنده‌اش. 

دیدی که چقدر بچه‌های 6 ماهه‌ی «یه حبه قند» زیبا شیر می‌خوردند؟ چقدر ناز بودند. دیدی تحمل گریه‌شان را نداشتی. تحملِ بی‌قراری‌شان را نداشتی... دیدی قلبت تالاپ تالاپ می‌زد برای بی‌تابگی‌شان... 

اما... 

«تو خیمه‌ها یکی بی‌تابه بی‌تابه بی‌تابه/ تو گهواره یکی بی‌خوابه بی‌خوابه بی‌خوابه

تو گهواره یکی گریونه گریونه گریونه/ مشک عمو دیگه بی‌آبه بی‌آبه بی‌آبه

وای علی لای لای/ وای علی لای لای» (محرم چهار سال قبل-شب هفتم)

نگران گریه‌های شیرخواره‌های «یه حبه قند بودی» پس گوش بده:

«گریه کم‌تر کن/ مادرت زاره/ وای تا به در خیمه آب راهی نداره/ آب/ خیمه/ عطش/ اشک و شراره/ لالایی برات می‌خونم تا این که دووم بیاری/ باید تا عمو برسه/ دندون رو جیگر بزاری/ گریه کم‌تر کن/ قحط آبه می‌دونی/ مُردم از سرگردونی/ قهری با مادر انگار/ روتو برمی‌گردونی/ گریه کم‌تر کن/ لالایی برات می‌خونم تا این که دووم بیاری...»(محرم سه سال پیش- شب هفتم)

حماسی هم دوست داری برایت نقل می‌کنم:

« از بین خیمه اومد سرباز شش ماهه ای بابا/ قنداقه بر تن کفن پوش ثارالله ای بابا/ من مرد مردم حیدری‌ام بابا/ مردِ نبردم اکبری‌ام بابا/ وای وای وای وای» (محرم دو سال پیش- شب هفتم)

و تا روضه‌های پارسال. من پیشنهاد می‌کنم

http://multimedia.nayedel.ir/golchin/Golchin-Shab7Moharram%5b12%5d.wma

و

http://multimedia.nayedel.ir/golchin/Golchin-Shab7Moharram%5b29%5d.wma

و

http://multimedia.nayedel.ir/golchin/Golchin-Shab7Moharram%5b33%5d.wma

و

http://multimedia.nayedel.ir/golchin/Golchin-Shab4Moharram%5b08%5d.wma

و

http://multimedia.nayedel.ir/golchin/Golchin-Shab4Moharram%5b11%5d.wma

و

http://multimedia.nayedel.ir/golchin/Golchin-Shab4Moharram%5b27%5d.wma

و

http://multimedia.nayedel.ir/golchin/Golchin-Shab4Moharram%5b02%5d.wma

و

http://multimedia.nayedel.ir/golchin/Golchin-Shab3Moharram%5b01%5d.wma

و

http://multimedia.nayedel.ir/golchin/Golchin-Shab3Moharram%5b08%5d.wma

و

http://multimedia.nayedel.ir/golchin/Golchin-Shab3Moharram%5b26%5d.wma

و

http://multimedia.nayedel.ir/golchin/Golchin-Shab3Moharram%5b28%5d.wma

و خیلی‌ها دیگر را که در همین نای دل قابل دریافت است گوش کنید. همه هم روضه‌ی بچه‌ها است. بگذریم از کارهای فوق العاده‌ی کریمی در مدح حضرت علی اکبر و حضرت حسین و حضرت عباس. واقعیتش این حس من نسبت به صدای کریمی یک حس شخصی است. شاید بگویی من هر مداح دیگری را به تناوب گوش می‌دادم چنین حسی می‌داشتم. اما متفاوت بودن کریمی به رعایت یک عادت برنمی‌گردد. بل‌که به سبک‌های متفاوت و آهنگ‌ها و موسیقی آن هم برمی‌گردد. مساله‌ای که شنیدن یک شعر را در ذهن آدم خاطره‌انگیز می‌کند.

حتما شده موسیقی یک شعر برای شما بسیار عادی جلوه کند، اما وقتی آن شعر به صورت دیگر خوانده می‌شود توجه‌تان جلب می‌شود.

وقتی یه حبه قند را می‌دیدم ذهنم پر شد از روضه‌های کریمی... انگار کسی داشت روضه‌ی بچه‌ها می‌خواند. بچه‌های کوچک نقشِ بچه‌های روضه را بازی می‌کنند. می‌بینید آن‌ها را یاد کربلا می‌افتید و این که یک انسان تا چه حد، حتی با سن کم، می‌تواند تکامل بیابد.

پس‌نوشت:

1. در روضه‌های‌تان و شیرینی گریه‌های‌تان ما را دعا کنید. دهه‌ی تکامل فرا رسیده است. این دهه زندگی بسیاری از آدم‌ها را تغییر داده. این دهه نتیجه‌ی مهم‌ترین دل‌شوره‌ی دینی ما است؛ دل‌شوره‌ی زینب...

2. این هم تکه‌ای از روضه‌ی روز عاشورای پارسال محمود کریمی. فرض کن دل‌نوشته است؛ همه‌ی حرف زینب در لحظه‌ی آخر.چقدر قشنگ گفت محمود کریمی. همه‌ی حرف عاشورا از زبان زینب. همه‌ی آرزوی زینب. چقدر گویا: «تموم این سفر/ بارش رو شونه‌ی منه» البته پر طمطراقش می‌شود: «سر نی در نینوا می‌ماند اگر زینب نبود/ کربلا در کربلا می‌ماند اگر زینب نبود». اما تکه‌ی روز عاشورای پارسال: 

http://multimedia.nayedel.ir/golchin/Golchin-Shab11Moharram%5b02%5d.wma

«نمی‌شه باورم که وقت رفتنه/ تموم این سفر/ بارش رو شونه‌ی منه/ کجا می‌خوای بری/ چرا منو نمی‌بری/ حسین این دم آخری/ چقدر شبیه مادری/ باید جوابتو با نفسم بدم/ بدون من نرو/ تو رو به کی قسم بدم/ قرارمون چی شد/ که بی‌قرار هم باشیم/ که هر چی پیش اومد/ بی‌قرار هم باشیم...»


برچسب‌ها: عاشورا, محمود کریمی, میرکریمی, یه حبه قند, روضه, نوحه, وداع حضرت زینب
+ نوشته شده در  پنجشنبه سوم آذر 1390ساعت 18:43  توسط میثم امیری  |  3 نظر
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ آذر ۹۰ ، ۲۱:۵۵
میثم امیری
چهارشنبه, ۱۱ آبان ۱۳۹۰، ۰۹:۵۳ ب.ظ

چهار شخصیت مهم؛ رهبر و گلستان و میری و مستور

یا لطیف

پیش‌نوشت:

1. قرار بود چهار و پنج با هم باشد و برای دو هفته‌ی دیگر. ولی من هفته‌ی بعد قطعا نمی‌توانم مرخصی داشته باشم. ضمن این که واقعه‌ای باعث شد که من چهار و پنج را تبدیل کنم به پنج و شش و البته موکولش کنم با دهه‌ی محرم. یکی دو روز مانده با عاشورا پنجمین و ششمین نفر را از لیست صدتایی‌ها معرفی خواهم کرد. 

بدن‌نوشت: 

دوستی به من پیش‌نهاد کرده بود در موردِ آقای خامنه‌ای یا به قول خودش امام خامنه‌ای بنویسم. جرقه از آن‌جا خورده شد. دیروز هم حمید با نگاه به کوتاه‌نوشت‌های «بی‌باهم‌ها» از این قلم، که هنوز جایی منتشر نشده، گفت: «پس رهبر را قبول داری»! این هم جرقه‌ی دوم. اما انفجار زمانی روی داد که «کافه کراسه» را دیدم.  

کافه آن طور که معروف است جایی است که یک عده آدم معمولا هنرمندها و روش‌فکرها و توی این مملکت دگر اندیش‌ها در آن حرف می‌زنند و چیز می‌خورند. 

همه چیز این کافه هم غربی است. از مبدا و شروعش تا امروزش. تا دکراسیونش. تا غذاهایش. تا حتی آدم‌هایش. 

یک عده آدم هم توی این مملکت پیدا شدند و این غربی بودن را شر بودن تعبیر کردند و به خلق‌الله توصیه می‌کنند که تا آن‌جایی که می‌شود از مدرنیته و اقتضائاتش دور شوید. حتی چنین اعتقادی تا کلام برخی از مراجع نقلید هم نفوذ کرده است. 

اما اصل تعلیق در این قصه کجا است. 

آنی که کافه را می‌پسندد با همه‌ی اقتضائاتش و تا تهِ ماجرا هم می‌رود و اگر پا داد استریپ‌تیز هم می‌رقصد که تکلیفش معلوم است و تعلیقی ندارد. به راحتی به کافه می‌رود و می‌نوشد و می‌خورد و هر چه بخواهد می‌گوید و می‌نویسد. 

آنی که کافه را نمی‌پسندد و آن را غربی می‌داند هم تعلیقی ندارد. می‌گوید این یک «چیز»ِ غربی است و این جور چیزها به ما نیامده. محیط، غالبا محیط فسق و گناه است. و معصیت دارد آدم پا در این جور جاها بگذارد. زیرا به نوعی دارد همه‌ی آن قبح‌شکنی‌ها را امضا می‌کند، ولو خودش مرتکب نشود. 

اما این‌ها چه ربطی دارد به آقای خامنه‌ای؟ 

بگذارید با یک مثال مطلب را روشن‌تر بکنم. 

مسابقات المپیک آسیایی 2010 یادتان است. خانم‌های ورزش‌کار ما گل کاشتند و کلی مدال درو کردند. یکی از علما به امام زمان این مساله را تسلیت گفت و بر این باور بود که زنان ایرانی را در مقابل اجنبی به نمایش درآوردند. آن هم با آن حالت ورزش و با آن لباس‌ها. در عین حال آقای خامنه‌ای حضور زنان ایرانی در این مسابقات را نشان‌دهنده‌ی پیروزی انقلاب اسلامی دانستند و به نوعی آن را به امام زمان تبریک گفتند. 

من نتیجه را خدمت‌تان عرض می‌کنم. آن هم این که: حرف آقای خامنه‌ای را پذیرفتم. به همین راحتی. آقای خامنه‌ای و مهم‌تر از او آقای خمینی از ما خواستند که بتوانیم دین‌دارانه در دنیای مدرن زندگی کنیم. ولی تاکید کردند که زندگی کنیم. این زندگی کردن اقتضائاتی دارد. از جمله کافه‌روی.

کافه‌ای گشوده شده در خیابان پورسینا، پشت دانش‌کده‌ی پزشکی دانش‌گاه تهران، حد فاصل قدس تا 16 آذر. به نام کافه کراسه. 

ما نه تنها باقی کافه‌های روشن‌فکری شهر را نمی‌بندیم، بل‌که خودمان کافه باز می‌کنیم. هر که با هر عقیده‌ای خواست به آن وارد شود. اما کیفیت فرهنگی‌اش را خودمان تعیین می‌کنیم. آن طور که باقی کافه‌ها هم چنین هستند.

یک عده بچه مذهبی خوب، پیرو حرف آقای خامنه‌ای و تبریک به امام زمان کافه‌ای افتتاح کردند. به نظرم این اولین کافه‌ی اسلامی تهران باشد. آن هم در محیط عالی و دانش‌جویی دانش‌گاه تهران. 

در کافه کراسه کتاب و سی‌دی مناسب با انقلاب اسلامی هم فروخته می‌شود. ضمن این که همه‌ی آن چیزهایی را که در کافه‌های دیگر می‌توان خورد و مشکل شرعی ندارد این‌جا هم می‌توان با قیمت ارزان‌تر خورد. مثلا گران‌ترین گلاسه‌هایش 2هزار تومان است. 

یکی از دغدغه‌های من کافه‌ نرفتن بچه مسلمان‌ها بود. تا کراسه نبود من هم از کافه‌های روشن‌فکری استفاده می‌کردم؛ به عنوان مهمان. الان از دوستان روشن‌فکرم دعوت می‌کنم به خانه‌ی ما هم سری بزنند. بالاخره هر دیدی یک بازدیدی هم دارد، ندارد؟

به نظرم این کافه اسلامی یعنی تعبیر درست حرف آقای رهبر. من به خاطر اجرای این ایده‌ی انضمامی و رو به جلو آقای خامنه‌ای را در این لیست قرار می‌دهم. به خاطر افتتاح شدن یک کافه‌ی دینی. که هم کافه است. از نورپردازی و صندلی‌های راحت با چوب مرغوب بگیرید تا آب‌راهه‌های فیروزه‌ای و تا گل سرخ و وایرلس و گلاسه و عصرانه و اسپرسوی خفن. و هم دینی. به خاطر رمان‌های رضا امیرخانی و سید مهدی و کتاب‌های تئوریک و سی‌دی‌هایی که می‌تواند پاک‌مان کند و تزکیه بدهد. تا آقا پسرهای دست‌کم با رویه‌ی مذهبی و تا خانم‌ها. لااقل پای حجاب کامل‌ها هم به کافه باز شد. دل‌تان غنج برود که خلق‌الله خودشان مردانه-زانانه می‌کنند. وگرنه چنین الزامی در آن‌جا نیست. به خاطر همه این چیزها رو به جلو درون یک محیط مدرن از آقای خامنه‌ای تشکر می‌کنم. البته اگر آقای خمینی زنده بود، وبلاگ را با جایش سرقفلی‌ او می‌کردم... دیگر یک نفر از صد نفر بودن که بحث سخیفی است...

پس‌نوشت:

1. دور و بر تاسوعا منتظرم باشید. اگر عمری باشد یک جفت اسم رو خواهم کرد. 

2. پیام‌های خصوصی هم دارد زیاد می‌شود. شماهایی که خصوصی پیام می‌گذارید، خداییش پیام‌های‌تان خصوصی نیست‌ها!


برچسب‌ها: رهبر, کافه کراسه, خامنه‌ای, خمینی, غربی
+ نوشته شده در  جمعه بیست و هفتم آبان 1390ساعت 5:13  توسط میثم امیری  |  5 نظر

یا لطیف

بدن‌نوشت:

ابراهیم گلستان در 90 سالگی هم‌چنان سرحال حرف می‌زند. 100 سالگی او هم دور از ذهن نیست، هم از لحاظ آمادگی جسمانی و هم از نظر جوانیِ سخن. البته نه هر سخنی. سخن او بی‌نا است. لااقل به همین یک دلیل روشن‌فکرانه است. سخن او بی‌تقلید است. این هم دلیل دوم برای روشن‌فکر خواندنش. 

فقط گلستانِ سخن. چون:

گلستان‌شناسیِ ادبی من بسی لاغر است. دو سه داستان از مجموعه‌ی «آذر ماهِ آخر پاییز»، داستان بلند «خروس»، و دو-سه دقیقه فیلم همه‌ی آن چیزی است که من از ابراهیم گلستانِ هنرمند مطالعه کرده‌ام. اما سخن‌وری. وجه‌ی که باعث شد گلستان را در این سیاهه‌ی صدتایی قرار دهد.

تا دیده‌ام خوانده‌ام. 

از «گفته‌ها» که با هوشیاری زبان‌زدش نامش را چنین گذاشته تا «نوشتن با دوربین» تا همه‌ی مصاحبه‌های در دسترسم. برخی را چند بار و چند بار... 

می‌دانی که ما بچه مسلمان‌ها سخنران زیاد داریم. به وفور. حسن عباسی، حسن رحیم‌پور، علی‌رضا پناهیان، فاطمی‌نیا، و... برو بالا. به اندازه‌ی تاریخ شیعه امروز منبری و سخنور داریم. سخنوری که تا زمانی که روی منبر پیامبر حرفِ دین می‌زند دوستش داریم.  اما ای کاش همه‌ی این سخنوران یک بار سخنرانی گلستان در دانش‌گاه شیراز را بخوانند. آدم می‌تواند یک بار حرف بزند و بعد چهل و چند سال بعد یک جوان، حمید حبیب‌اللهِ عزیز، به یک جوان دیگر، میثم امیری، ایمیل بزند و فرازی از آن سخنرانی را بنویسد:

اینکه من اینجا پیش شما هستم در واقع، باز، همان پیش ِ خودم بودن است. در حداکثر من دارم برای کسانی میان شما حرف می‌زنم که بتوانند حرف‌های خودشان را در حرف‌های من پیدا کنند و از برای سنجش این هر دو امکان تازه‌ای برایشان باشد. من هم با این به خود گفتن حرف‌هایم را دوباره ورانداز می‌کنم، با این امید که از واکنش‌هاتان من هم به نوبه‌ی خود واکنش به دست بیارم، چشم‌انداز تازه‌ای شاید، پیدا کنم برای دیدن ابعاد اطرافم، برای دیدن اجزاء و طرح فکر خودم. بعد هم اگر بشود آن را از واکنش‌هاتان غنی بکنم.
 وجه‌ سخنوری گلستان از همان دانش‌گاه شیرازش عمقِ موجه‌ای می‌یابد. بعد صریح‌ترش را در نوشتن با دوربین می‌بینیم. آن‌چنان که یزدانی خرم مطبوعاتی حرفه‌ای نشریات مدرن را بر آن می‌دارد که با او مصاحبه می‌کند. لیلا نصیری‌ها را به ساسکس بفرستد، شهروند امروز را کلفت‌تر کند، بخش‌هایی از تجربه را به او اختصاص بدهد. و بارانی از مصاحبه... تا گپ و گفتِ مسعود بهنودِ بی‌بی‌سی با او.  
و هم‌چنان گلستان حرف دارد. وقتی زبانش را باز می‌کند رطب و یابس نمی‌بافد. حرف می‌زند. سر اصلِ مطلب می‌رود. نمی‌هراسد. نمی‌هراسد از این که هم‌زمان از پرویز صیاد کمدی-هزل‌ورِ مجموعه‌های صمد تمجید کند و در عین حال کل جریان سینمای روشن‌فکری را با جایش زیر سوال ببرد. نه حتی از جریان‌سازی «یه بوس کوچلو»ی فرمان‌آرا بترسد. زبانِ صریح گلستان در «نوشتن با دوربین» چند بار تجدید چاپ می‌شود. سخنرانیِ شیرازش ترجیع‌بند مقاله‌ها می‌شود... 
صراحت گمشده‌ی سخنوری این روزگار است. سومین طلایی فرهنگ و ادب این سرزمین به همین وجه اختصاص می‌یابد. آن‌چه گلستان بدان پای‌بند است.
وقتی در 19 سالگی کتابش را دو بار بلعیدم، فهمیدم که چرا نخواندمش، بلعیدمش. چون خودش بود. افه و کلاس و سوسول‌بازی نداشت. چون تنها کافه‌روی و سبیل نیچه‌ای و موی بلند نداشت.  چون آخرین ترجمه‌ای که درآمده خوانده‌ای نداشت. چون منتظرِ آخرین کتاب فلان خرکره‌ی پس‌انداخته‌ی سرمایه‌داری نبود. چون مرعوبِ روشن‌فکری حقنه‌کننده‌ی [...] نبود. 
به عبارتی دیگر:
بیان صریحش بی‌ناموس نبود. وطن‌فروشانه نبود. مجیزگو نبود. موضعش مانند لباس زیر عوض نمی‌شد. 
بالاخره جلوی دوربین بی‌بی‌سی نشست، ولی حرفِ خودش را زد. آن چنان صریح که شاید گه‌گاه به پارگی اخلاقی هم طعنه می‌زد. آن جایی که بهنود تشر زد که بفهمد چه می‌پرسد هم‌چنان درگیرکننده است. در همان آغازش. بالای پنجاه بار دیدم: بهنود از او پرسید: «اگر بخواهید زندگی‌تان را شروع کنید از کجا شروع می‌کنید»؟ با صراحتی لخت و عور گفت: «از این که پدرم با مادرم بخوابد»‍!  و همین پاسخ چنان بهنود را هول کرد که از گلستانِ شیرازی پرسید که «آیا شعر هم می‌خواندید»؟ این سوال احمقانه نتیجه ذهن نشئه شده از صراحت گلستان بود به نظرم. سوالی که البته با تمسخری از سوی گلستان پاسخ داده شد. اما چنان اخلاق‌مدارانه که:‌ «بله. شعر هم می‌خواندم». 
قدرِ دهانم حرف بزنم. نفر سوم این سیاهه به کسی تعلق گرفته که صریح اما شرافت‌مندانه حرف می‌زند. ابرهیم گلستان.
ای خدا شور و مرادنگی که در گفته‌ی زیر از گلستان آمده گریانم کرده. ای کاش ما هم صراحت شریفی داشته باشیم. در همان دستگاه فکری خودمان. من نگرانم برای انسانیت آن‌هایی که نظام جمهوری اسلامیِ عزیز را قبول ندارند و نان‌خور سیستمش هستند. کارمندِ دولتش هستند. آخر مرد مسلمانی که از نظام حقوق می‌گیری و قبولش نداری، می‌دانی چه می‌کنی؟ تو طبق نظر اسلام با سیستم طاغوتی هم‌کاری می‌کنی که حتی دست کم تقیه هم نمی‌کنی. این منش با آن اسلامی که سنگش را به سینه می‌زنی نمی‌سازد. این ریاکاری و پنهان‌کاری و هزینه نپرداختن در حال ساختن طبقه‌ای خطرناک است در این مملکت. بگذریم از این که آن که نظام را قبول دارد هم باید مدام معترض باشد و نقد کند و دست به اصلاح بزند و برای حفظ نظام هم تلاش کند. سیاسی شد حسابی! 
اما از گلستان بشنویم. آقای گلستان حرف‌های قشنگی می‌زند. مخاطبش در زیر فقط دکتر پرویز جاهد مصاحبه کننده نیست. همه‌ی ما هستیم به نوعی: 

 من از وطن دور نیستم. این وطن، مصر عراق و شام نیست، وطن تو هر جا هست که هستی. وطن تو مسئله فکری تو هست. مسئله روحی تو هست. وطن یک فرمول روانیه، وطن توسعه و تداوم حس و علاقه‌ی توست. مسئله خاک، خوب، خاک ایران خیلی قشنگ هست. علاقه من را می‌خواهی راجع به مملکت بدونی، فصل اول ” اسرار گنج دره جنی ” را بخوان. یا مقدمه همین ” گفته‌ها ” را. خصوصا تکه آخر آن را. تو می‌خواستی راجع به سینما گفتگو کنی. این دیگه داره در می‌ره از آن موضوع. خیلی وقت هم هست که چندین بار هم در رفته. خسته‌ام. تمام. تو کتاب درست نمی‌خوانی. گوش کن. اگر خونده بودی، که من حالا برات می‌خونم، خیلی از این حرف‌ها نمی‌پرسیدی و نمی‌گفتی. گوش کن :

در روزگاری که اینها را نوشتی و گفتی، دشوار یِ اساسی و اصلی بیان حرف و گفتن اندیشه‌هایت بود. گفتن و رد پای فکر در افتنده با نظام مسلط را در آن گذاشتن بود. در هیچ یک از نوشته‌ها و فیلم‌ها، تحسین و حمد هیچ چیز و تنابنده ای نبود جز نفس سربلند انسانی، جز کار  و  زحمت و اندیشه، با اظهار نفرت از پلیدی و پستی، با دشمنی به زشتی و بیماری. جز ذکر امید شوق و بهتر شدن نمی‌کردی، نمی‌جستی، نمی‌گفتی. این کارها را با های هو نمی‌کردی. نفس چنین رفتارها با های هو و جستن شهرت و ادا در آوردن، و یا تخته پوست پهن کردن تفاوت داشت، با زنجموره و نفرین تفاوت داشت. پس رفتارت را اداره می کردی تا در حد آن چه بتوانی، نور بر چشم اندازت  بیندازی. مطلب را درست ببینی، درست بنمایی. ترس و توقعی از بعد و عاقبت نداشتی، که نفس کار در حال بود که مطرح بود. و حال بود که مطرح بود. امید و آرزو تفاوت داشت از انتظار. انتظار نداشتی، زیرا که زنده بودن و زیبایی را در نفس کشیدن می‌دیدی، در خودِ درختان نشاندن بود. مربوط بود به آینده... و خودِ درخت نشاندن، تحمل صبر و سکوت و کار اقتضا می‌کرد.

پس‌نوشت:

1. مرحله‌ی بعدی شاید دو هفته‌ی بعد باشد. ولی دو نفری خواهد بود. یعنی من چهار و پنج را با هم معرفی خواهم کرد، اگر مرخصی داشته باشم و همه چیز به راه باشد.

 2. حمید آقای حبیب‌الله فروشنده‌ی نشر افق؛ ما هم می‌توانیم گلستانِ لحظه‌ی خودت باشیم. بدانیم خدا بزرگ است. (این تکه اختصاصی بود البته!)


برچسب‌ها: ابراهیم گلستان, روشن‌فکری, بی‌بی‌سی, وطن, ریاکاری, حمید حبیب الله
+ نوشته شده در  پنجشنبه نوزدهم آبان 1390ساعت 17:4  توسط میثم امیری  |  نظر بدهید

یا لطیف 

پیش‌نوشت:

 یکی از حرف‌های دفعه‌ی قبلم را پس می‌گیرم و آن هم این است که این فهرست صدتایی من از بین آدم‌های فرهنگی-هنری این مملکت است نه همه‌ی جهان. آدم‌هایی که البته در قید حیات هستند.

بدن‌نوشت:

سه فیلم اول مازیار میری را ندیدم، با این قضاوت که «من قاتل پسرتان هستمِ» احمد دهقان را دوست ندارم. «کتاب قانون» او را نپسندیدم و به شدت نقدش کردم. ناامید شدم از او. از آن‌جایی که آدم بنیادگرایی هستم و خیلی از قرتی‌بازی‌های روشن‌فکری خوشم نمی‌آمد و از مازیار میریِ روشن‌فکر و ژست‌ گرفتن او خوشم نمی‌آمد، پی‌اش را نگرفتم و بی‌تفاوت شدم به این نام جوان در سینمای ایران. مخصوصا به خاطرِ «کتاب قانون». 

اما

سعادت آبادِ میری آن قدر خوب بود که من نام مازیار میری را هم در فهرست صدتایی‌های خودم قرار دادم. با «سعادت آبادِ» میری آن قدر حال کردم که سه بار دیدمش. در سه پوسته‌ی اجتماعی متفاوت؛ سینما آزادی (بیش‌تر قشر مرفه و متوسط)، سینما پارس (بیش‌تر قشر متوسط)، و سینما شکوفه (بیش‌تر قشر متوسط جنوب شهری). 

اما چرا میریِ این فیلم خوب است و چرا میری برای من یعنی میریِ «سعادت آباد»؟ آن قدر خوب که جزو صدتایی‌هایی من است. آن قدر هم عاجل که نفر دوم است در ذهنم. 

تا پیش از «سعادت آباد»، فیلم‌های ایرانی تصویر روشنی از زندگی مرفه نشان نمی‌دادند. زندگی آدم‌های مرفه فیلم‌های ایرانی جای خود را به لوکس بودن داد. گه‌گاه این فانتزی تا حد «تردید» واروژ کریم مسیحی بالا آمد و غالبا در نگاه قالبی و کلیشه‌ای خنده‌آوری عقب‌گرد کرده و می‌کند. 

اولین کاری که سعادت آباد می‌کند این است که زندگی آدم‌های مرفه را از آب پرتقال ساعت ده صبح و کافی میکس هنگام چک میل می‌کَند و با دوربینِ روی دست-که انتخابی درست و هم‌سو با محتوای فیلم بود- ما را وارد زندگی واقعی این آدم‌های می‌کند. به ما کمک می‌کند تا بتوانیم نگاه عمیق‌تری به مصائب آدم‌هایی داشته باشیم که در یک قلم، 200میلیون گردش مالی دارند. به ما کمک می‌کند تا بفهمیم که می‌توان در سعادت آباد زندگی کرد و آیینه اتاق خوابِ شکسته و خرد شده داشت. 

سعادت آباد به ما کمک می‌کند تا واردِ زندگی دهکِ یک جامعه شویم و در کنار آن‌ها دردهای این جامعه به ظاهر بی‌غم را ببینیم. ما از بیرون بالکن‌های دل‌باز، ماشین‌های آخرین مدل، و لباس‌های گران قیمت‌شان را می‌بینیم، اما نمی‌دانم جنسِ بدبختی آن‌ها با ما تفاوتی ندارد. آن‌ها هم در این که زندگی خوبی دارند یا نه دچار تردید هستند. این تردید در صورت یخ‌کرده و خسته‌ی یاسی (لیلا حاتمی) دیده می‌شود تا صدای پکر و بی‌حال بهرام (حسین یاری). حتی چنین تردیدی است که موجب می‌شود بهرام از یاسی بپرسد که آیا او از زندگی‌اش راضی است یا نه. «سعادت آباد» می‌تواند در ذهن مخاطبش این سوال را ایجاد کند که پس ممکن است آدم‌های مرفه گرفتار همین مرضی باشند که ما هستیم! گرفتار دروغ و خیانت و از هم پاشیدگیِ اخلاقی.

«سعادت آباد» داستان یک مهمانی به هم ریخته است. یک مهمانی با نفرات کم، اما با دغدغه‌ها و آدم‌های مختلفِ قشر مرفه. 6 نفری که یاسی آن‌ها را دورِ هم جمع کرده است. فیلم با یاسی شروع می‌شود و تلاش او برای خرید و هماهنگی. با صدایی که از آن مظلومیت و خیرخواهی می‌بارد. اما خیرخواهی سرکوفت‌شده‌ی خسته‌ای که نای تغییر ندارد. لیلا حاتمی این نقش را ضعیف بازی نکرده، بل‌که یاسی شخصیت منفعلی دارد. یاسی ضعیف است. شخصیتش ضعیف نیست. بل‌که جامعه او را ضعیف کرده. او شخصیتی صلح‌جو و اصلاح‌گر است اما بی‌رمق. او آدم خوبی نشان داده می‌شود. اما چه فایده؟

آن‌چه که فیلم به ما می‌گوید همین چه فایده است! تذکر نوعی دیرشدگی است؛ در پوشش نقد جسورانه‌ی وضعیت موجود. آن‌چه که میری فهمیده. و با شاغولِ بنیادگرایانه‌ی من او درست فهمیده. باز هم می‌گویم بنده این فیلم را با بنیادهای فکری خودم می‌سنجم و ستایش‌گر محتوای آنم.

در این نمونه‌ای از جامعه‌ی مرفه ایرانی (شاید همه ایرانی‌ها) محسن (حامد بهداد و شوهر یاسی) شخصیتی نیرنگ‌باز و حیله‌گر دارد. البته نه آن قدر ثابت‌قدم که بخواهد با دیگران حتی اندکی بحث جدی کند. چون با جمله‌ای که نیاز به اندک اندیشیدن دارد مشکل پیدا می‌کند. او از طبقه‌ی نوکیسه‌ای است که حتی از سرکیسه کردن بهرام هم هراسی ندارد. آن چنان نوکیسه و دریده که همسرش یاسی را در هم‌خوابگی خوش‌مزه نمی‌یابد و از پرستارِ خانه (مینا ساداتی) هم نمی‌گذرد. و چنان ریاکار که در مجلس ختم رفیقِ حکومتی‌ها هم شرکت می‌کند و با آدم‌های سیستم هم هم‌کار می‌شود. معالجه‌ی این هم‌کاری چند حبه قرصِ نعناع است تا دهان مشروب‌باره‌اش را غسل تعمید دهد. اصل درگیری در این فیلم، نه درگیری علی با لاله سر موضوعی که به ظاهر قصه‌ی فیلم معرفی می‌شود است، بل‌که اصل جدال بین این یاسی ضعیف و محسنی است که دم به دم در جامعه‌ی ایرانی قوی‌تر می‌شود. محسنی که اگر یک حرف راست زده باشد همان جمله‌ای است که در دقایق پایانی فیلم ادا می‌کند: «آب یک‌جا بماند می‌گندد» و این مانیفست محسن است. بدجنسانه‌ترین تعبیری که می‌توان از این جمله کرد راه‌بردِ اعمال محسن است.

این نوع درگیری را من در قشر مرفه تا به حال درک نکرده بودم تا ظرایفِ «سعادت آباد» را دیدم. خوش‌فکری میری در این فیلم تحسین‌برانگیز است. او به درستی تصویر کرده که آدم‌های مرفه هم گرفتار جنسِ چینی‌اند. این گرفتاری فقط مخصوصا رویه‌ی زندگی جنوب شهری‌ها نیست، بل‌که آن‌ها، مرفه‌ها، هم چینی‌ایزه شده‌اند. و این چینی بودن یعنی بی‌کیفیت بودن و یعنی شکستنی بودن. یعنی خرد شدن. چقدر زیبا این محتوا در قالب فیلم می‌نشیند. آن‌جایی که نگاه تغزلیِ مازیار میری (حرکات آهسته) اختصاص به صحنه‌ای پیدا می‌کند که لیوان آب (احتمالا به خاطر بی‌کیفیت بودن و در نتیجه چینی بودن) درون یک غذای چینی می‌شکند و سفره‌ی شام برچیده می‌شود. 

راه حل چیست؟ خیلی وقت‌ها موسیقی. موسیقی‌های شنیدنی در این فیلم شنیده شد (آن قدر شنیدنی که عمو زنجیربافِ روزبه نعمت‌اللهی را خریده‌ام به خاطر آهنگ نفس کشیدن سخته که تقریبا توسط اعاظم بازی‌گری یعنی مهناز افشار و لیلا حاتمی خوانده می‌شود). این موسیقی نوعی راه حل است که برای ختم برخی منازعات مهم ولی پنهان از سوی یاسی انتخاب می‌شود. البته موسیقی با آن حسِ داینامیک بودنِ بدونِ تعهدِ محسن هم می‌خواند. سعادت آباد به من یاد داد حتی از صمیمیتِ محسن هم بترسم. حتی اگر بگوید: «عیال»! 

در فضای فیلم، مخاطب حق را به علی می‌دهد. اما علی هم در این فیلم آدمِ قضاوت‌گری است که بدون پرسش و جستجو دیگران را متهم می‌کند. با وجود بی‌تقصیر بودنِ بهرام در داستان فیلم، او را به جرمِ این که برادرِ لاله است تادیب می‌کند و لذا تنها کسی که کتک می‌خورد ٱن است که تقصیری ندارد. اوه چه نگاه واقع‌گرایانه‌ای. با آدم‌های خاکستری.

روابطِ بین مرفه‌ها و آن نگاه‌های عاشقانه‌ی بهرام و یاسی به یکدیگر هم داستانک ظریفِ دیگری است که در دل قصه گنجانده شده. داستانکی که قطعا چندان محسنِ نوکیسه را حساس نمی‌کند، اما منِ بنیادگرا را حساس می‌کند. این رابطه‌ی دلی بین دو آدمِ صادق‌ترِ قصه، با توجه به خلاف عرف و شرع بودنش، در سعادت آباد به خوبی نمایش داده شده است. از همان ‌جایی که یاسی در ابتدای فیلم با شنیدن صدای زنگ ذوق می‌کند که «بهرامه» تا آن‌جایی که تهمینه، همسر بهرام، این رابطه‌ی محبت‌آمیز را به بهرام متلک می‌اندازد و تا آن‌جا که بهرام می‌گوید به خاطر یاسی بوده که به شوهرش کمک کرده...

موسیقی‌های آدم‌های فیلم در لحظه جواب می‌دهد. اما من از مازیار میریِ فیلم فهمیدم که بعدا جواب نمی‌دهد. چون بعدش همان «گهی بودند که قبلا بودند». همان طور که بهرام گفت. دیگر چه راه حلی وجود دارد برای این قشر؟ نمی‌دانم. شاید میری هم نداند. برای بهرام شاید شبکه‌ی ماهواره‌ای آخرِ شب راه حل باشد. برای علی، قرآن. محسن که فعلا با سکس و مشروب و حیله‌گری و خوش‌گذرانی و آن مانیفستش سر می‌کند. تهمینه هم عازم لندن است. لاله هم بعید است تغییر کرده باشد. اما آن که با خستگی کفش‌هایش را درمی‌آورد و برق‌ها را خاموش می‌کند و آب پای گُل می‌ریزد یاسی است. انسان مرفهِ اصیلِ درمانده‌ی خسته‌ی صلح‌جویِ دل‌سوزِ ایرانی، یاسی است.

من به خاطر این معرفی یاسی، فعلا میری را دوست دارم و وارد فهرستم می‌کنم و او حتی اگر از همین فردا فیلم‌فارسی‌ساز هم بشود، من کار مهمش را فراموش نمی‌کنم؛ «سعادت آباد». حالا منِ بنیادگرا با آن که چندان اهل موسیقی نیستم، ولی همان را که در فیلم توسط بهداد و یاری خوانده شده به «خودش» تقدیم می‌کنم:

وقتی باد آروم آروم موتو نوازش می‌کنه

طبیعت وجودتو اونقدر ستایش می‌کنه

وقتی که یواشکی خواب به سراغ تو می‌آد

برای داشتن چشمای تو خواهش می‌کنه

اینهمه عاشق داری چطور حسودی نکنم

...

پس‌نوشت:

1. شرمنده از این که آخرین کتابی را که خوانده‌ام آپ‌دیت نکردم. چند تا کتاب زیر دستم است. آموزشی سنگینِ ارتش هم است. دعا کنید تا هفته‌ی بعد این توفیق را داشته باشم یکی از دو رمان محمد حسن شهسواری و یا توبیاس وولف را تمام کنم.

2. دوستی هم خودش را سلام معرفی کرده و پیام خصوصی زیبایی گذاشته. امیدوارم دوستان نام و نام‌خانوادگی‌شان را هنگام نوشتن کامنت قید کنند. چون فی‌المثل من چند دوست با نام‌های مجتبی و امیر دارم.

3. مطلب بعدی‌ام هفته‌ی بعد خواهد بود و معلوم نیست در مورد که قرار است بنویسم!

4. ضمنا برای امیرخانی، آن طور که دوستی به صورت خصوصی پیام داده است، دوست دارم بعدِ رمان قیدار، او را وارد این فهرست کنم. عمرا این آدمِ دانش‌مند را فراموش نمی‌کنم.


برچسب‌ها: سعادت آباد, مازیار میری, لیلا حاتمی, حامد بهداد, مهناز افشار, حسین یاری, طبقه متوسط, خیانت
+ نوشته شده در  پنجشنبه دوازدهم آبان 1390ساعت 21:17  توسط میثم امیری  |  نظر بدهید

شروعی دوباره. به نام خدا 

پیش‌نوشت:

یکی دو روزی است که سرباز شده‌ام. در نیروی زمینی ارتش جمهوری اسلامی ایران. معروف به نزاجا. در مرکز آموزش 02ی تهران. نزدیک سه راه افسریه. کنار تیپ 65 هوابرد یا کلاه سبزها. همان‌هایی که یک تیپ برگزیده در میان ارتشیان هستند. و مخصوص عملیات‌های برون‌مرزی و رهایی گروگان. (البته تاکید می‌کنم که آموزشی ما فقط نزدیک این عزیزان است.(

همین شروعی دوباره باعث شد تا موج دوم بلاگ‌نویسی‌ام را زودتر از وقتی که قول داده بودم شروع کنم. (بماند که آن دو سال هم لافِ زیادی بودم و خودم هم واقفم). در موج دوم بلاگ‌نویسی‌ام می‌خواهم پیرامون صد نفر صحبت کنم. پس در موج دوم بلاگ‌نویسی‌ام چیزی به نام موضوع موضوعیت ندارد. آن‌چه موضوعیت دارد همان صد نفری هستند که می‌خواهم در موردشان حرف بزنم.

راستی سنت مالوف آخرین کتابی که خوانده‌ام همچنان به روز است.

این صد نفر هم از میان آدم‌های فرهنگی و هنری دنیا هستند. منتظر پیشنهادهای شما هستم. مثلا دوست دارید من در مورد چه کسی بنویسم!

=======

بدن‌نوشت:

یادم می‌آید که می‌گفتم: «خداوند هم لر است». دوستِ لرمان که در شریف فیزیک می‌خواند می‌گفت: «چطور؟» توضیح می‌دادم: «چون وند دارد». در میان بسیاری از لرها فامیل‌های "وند"دار معروف و متداول است. مثل حسنوند یا قلاوند و... به طوری که شاید به استقرای تام بشود گفت هر "وند" داری لر است.

این‌ها چه ربطی دارد به مصطفی مستور؟ مصطفی مستور نویسنده‌ی 47 ساله و صاحب برندی است. یعنی هر چه که مستور بنویسد در اندک مدتی چند باری چاپ می‌شود و آثارش خوانده می‌شود. خوانندگان ایرانی و مخاطبان جدی ادبیات معمولا از کنار نامش به سادگی عبور نمی‌کنند.

آن‌چه که مستور را صاحب برند کرده است اولین رمان اوست؛ یعنی "روی ماه خداوند را ببوس". در یک کلام می‌خواهم جنس خدای مستور در کتاب وند دار است. یا به نوعی لری است.

آیا این لری گفتن یعنی من دارم به لرها توهین می‌کنم؟ البته امیدوارم این برداشت نشود. هر چند ساختن جوک‌های قومیتی و نسبت‌ها ناروا به همدیگر دادن این روزها بسیار متداول است. و من این مساله را زشت می‌دانم و گاهی در این باره به کسانی که جوک تعریف یا پیامک می‌کنند تذکر می‌دهم. منتها این مساله ما را نباید از مردم‌شناسی غافل کند. درست است که برای لرها، ترک‌ها، گیلکی‌ها، و یا جنوبی‌ها جوک می‌سازند تا دانسته یا نداسته در آتش خصومت بدمند و ایرانیان را با یکدیگر دشمن کنند، منتها نمی‌توان و نباید از کنار خصیصه‌های قومی و نژادی به سادگی گذشت.

با نظر به بند بالا آن‌چه که من فهمیده‌ام این است که لرها صفا و صمیمیتی رک دارند. صفا و صمیمیتی بی‌رودربایست. صمیمیتی رک و پوست‌کننده. این صمیمت را نمی‌توان با عقل منطقی سنجید. این صمیمت را نمی‌توان حتی با محاسبات دودوتا چهارتای علمی و یا شهری آزمود. این صمیمت را باید باور کرد. باور این صمیمت با محاسبات مدرن هم امکان‌پذیر نیست. از این جهت آن‌هایی که در سرزمین‌های ییلاقی مازندرانِ ما هم زندگی می‌کنند شبیه لرها هستند. گریزی هم بزنم به سینما. از این زاویه، طعم گیلاس یک دایالوگ زیبا و عالی دارد. به خاطر این یک جمله‌ی شاه‌کار هم شده این فیلم را ببینید. آن‌جایی که کارگر لری از همایون ارشادی، شخصیت نکته‌سنج و پرسنده‌ی طعم گیلاس کیارستمی، می‌پرسد آیا او هم لر هست یا نه. همایون ارشادی که نه، به‌تر است بگویم کیارستمی حرفی می‌زند که هم در این زمینه به خوبی می‌نشیند و هم در کانتکست فیلم معنای شاه‌کاری می‌یابد. آن هم این جواب است که:

»آره. همه‌ی ما یک جورهایی لریم

مثال می‌زنم از این صفا و صمیمتِ خاص. دوستی داشتم به نام سجاد کرمی. سجاد کرمی اهل کوه‌دشت لرستان بود. البته این روزها احتمالا در حال دفاع از پایان‌نامه‌ی کارشناسی ارشدش در دانش‌گاه تهران در رشته‌ی ژئو فیزیک است. بگذریم. من و سجاد هم‌ورودی بودیم و هر دو ریاضی می‌خواندیم. اوایل ترم اول سجاد بسیار رک ولی صمیمی با استادها صحبت می‌کرد. به طوری که ما با این عقل‌مان نمی‌توانستیم معنای رفتار او را درک کنیم. مثلا وقتی استاد مساله‌ای را اشتباه حل می‌کرد سجاد به او می‌گفت: «تو خودت جلسه‌ی قبل این را یک جور دیگر حل کردی». استاد هم لب‌خند می‌زد. نمی‌دانست چه بگوید. چون او هم مثل ما هنگ کرده بود. چون در لحن سجاد آمیزه‌ای از صفا و رک بودن دیده می‌شد. تازه من اوائل فکر می‌کردم او از قصد توهین‌آمیز صحبت می‌کند. بعد فهمیدم که نباید با این عقل که یک جورهایی هم مدرن و بریده از وحی شده حرف‌های او را حلاجی کرد. بل‌که باید او را باور کرد. فهمیدن او باید از جنس هم‌ذات‌پنداری باشد.

البته امیدوارم در مثال نمانید. از این زاویه، یعنی در جنس درک و تجزیه و تحلیل، خدای مستور در این کتاب خدای مستور است. آن هم از مستوری از جنسی که باید بوسیدش نه این که بتوان او را تحلیل کرد. خدای این کتاب خدا نیست، خداوند است. همان طور که از عنوانش پیدا است. (این به این معنا نیست که مستور دانسته این عنوان را برگزیده. بل‌که من به عنوان خواننده ارتباطی پیدا کردم بین عنوان کتاب و محتوای کتاب.(

آیا این خدا با آن‌چه که در معارف شیعی می‌خوانیم همگون است؟ شاید این سوال هم پرسیده شود. به نظر من از آن‌جایی که کتاب چنین ادعایی نداشته ما هم نباید چنین ادعایی را بر آن حمل کنیم.

به نظر من در مسائل فکری باید سخت بی‌رحم بود. وقتی دو مساله را با هم مرتبط می‌دانم و می‌گوییم این همان است باید به دقت آن را ثابت کنیم. به همین دلیل قبل از آن که بگوییم این کتاب همان حرفی را می‌زند که قرآن می‌گوید باید مستدل ثابت کرده باشیم که آیا مبانی این کتاب و یا مبانی همان فدئیزیمی که مستور تبلیغش می‌کند همانند مبانی قرآن و اندیشه‌های اهل بیت است. این مساله باید ثابت شود. معلوم نیست عقلانیت در مسیحیت همان عقلانیت اسلامی باشد. این مسائل نیاز به بررسی‌های دقیق دارد. این طور نیست که با کنار هم قرار دادن چند آیه و روایت و چند جمله از کتاب بلافاصله نتیجه گرفت پس این کتاب همان حرفی را می‌زند که معارف شیعی تبلیغ می‌کنند. از این مقایسه‌های ظاهری بدون در نظر گرفتن مبانی و منظومه‌های فکری باید ترسید. 

کتاب مستور کتاب خوبی است. در شناخت خدایی از این جنس، خدای لری، کتاب عمیقی است. داستان زیبایی دارد و آدمی را به فکر وا می‌دارد. ممکن است اشتراکاتی هم با معارف شیعی داشته باشد. آن‌چه مهم است این است که جنس باور صفا و صمیمیت لرها همانند جنس باور به خدایی است که مستور از ما می‌خواهد. به خاطر این جنس باور خدا دیگر آن ذات پاک احدیتِ کلام مفسرین شاید نباشد، بل‌که خدا است؛ با وند. 

=======

پس‌نوشت:

یک. این خواندنی‌ها و پیشنهادهای کناری آرام آرم پر می‌شوند. یکی از این پیشنهادها وبلاگ خودم است به زبان انگلیسی.

دو. نظرخواهی برای پست را فعلا باز نگه داشته‌ام. ممکن است بعدتر با رسیدن کامنت‌هایی حاوی مسائل توهین‌آمیز دست از این یله‌بازی بردارم و نظرها را پس تایید خودم منتشر کنم.

سه. اقتضائات دوران آموزشی این است که این پست‌ها زود به زود آپدیت نشود. مثلا هر ده روز ممکن است به روز شود.

چهار. زمانی هم ممکن است که نوشته‌های موج اول بلاگ‌نویسی‌ام را روی سایت قرار دهم.

 


برچسب‌ها: داستان, مستور, سجاد, روی ماه خدا را ببوس, طعم گیلاس
+ نوشته شده در  سه شنبه سوم آبان 1390ساعت 7:46  توسط میثم امیری  |  6 نظر
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ آبان ۹۰ ، ۲۱:۵۳
میثم امیری
پنجشنبه, ۱۱ فروردين ۱۳۹۰، ۰۹:۵۲ ب.ظ

دو سه نقد فیلم درباره فرهادی و ده‌نمکی

یا لطیف

پیش از نگارش: این تحلیل، نتیجه‌ی هم‌صحبتی با سجاد، و در جاهایی با پیشنهادهای او نوشته شده است. البته این نوشته به هیچ وجه نقدِ محتوای فیلم فرهادی نیست. من از محتوای این فیلم در نوشته‌های دیگرم استفاده می‌کنم. به نظرم آمد در این‌جا تنها نکاتی را که فیلم در صددِ بیانِ آن است توضیح دهم. و اصولِ فرهادی و تفکرِ او، مشمولِ نقدهای اساسی است. بنابراین باید در مطالبِ دیگری، به عنوان یک شاهد مثال اصیل از سکولاریسم و به نحوه صحیح‌تر اخلاق‌گرایی نسبی، این تفکرات آورده شوند. اما این خانه، خانه‌ی فیلمِ است و نه آن بحث‌های مبنایی‌تر.

جدیدترین اثرِ اصغر فرهادی، یک سینمای صاحبِ حرف در روایت‌ِ از هم پاشیده شدنِ خانواده‌های طبقه‌ی متوسطِ کلان‌شهرهاست. هر چند بی‌جهت آن را به جهتِ پاره‌ای مطامعِ سیاسی، در قیاس با فیلمِ کمدی-هجوِ اخراجی‌های3 مطرح کرده‌اند، اما فارغ از این به هم‌پریدن‌های سیاسی، این اثر به عنوانِ یک فیلمِ صاحب‌حرف قابلِ مطرح شدن است. و به نظرِ من باید فیلمِ فرهادی را در چارچوبِ حرفی که بیان می‌کند بررسی کرد و نقدهای محتوایی را در جایی کلیدی‌تر یعنی در به چالش کشیدنِ مبنای تفکراتِ فیلم عرضه داشت. متاسفانه غالبِ نقدهایی که معتقدانِ به جمهوری اسلامی در ردِ این اثر نوشته‌اند، ناشی از عصبانیت‌های سیاسی و یا دینی شکلِ مسخره‌ای به خود گرفته‌اند.  

من همراه با مشتاقانِ قشرِ متوسط با قیافه‌هایی نزدیک به روشن‌فکریِ تجددخواه در سالنِ شماره‌ی 3 سینما فلسطین، فیلمِ هدف‌مندِ فرهادی را دیدم. به نظرم آمد هم خودِ فیلم و هم همین آدم‌های تماشاچی نشانه‌های مردم‌شناختی را به ما تلقین می‌کنند که تحلیل و تفسیرش بر عهده‌ی اساتیدِ مردمی جامعه‌شناسی است. این اطلاعاتِ خامِ یک ببیننده، قائل به تئوری آقای خمینی در بابِ ولایت فقیه است. شاید این مفیدترین کاری باشد که می‌توانم در قبالِ فیلم انجام دهم. و در پایان اشکالاتی را که در داستان، و فقط داستان، فیلم دیده‌ام ذکر می‌کنم.

1. در ابتدای فیلم، نتیجه‌ی فیلم چهارشنبه‌سوری را می‌بینیم. صحنه‌ای که احتمالا از تیررس بسیاری از بیننده‌ها دور مانده است: آن‌جایی که تیراژ اولِ فیلم ممزوج شده است با شناسنامه‌هایی که کپی گرفته می‌شوند، می‌بینم یکی از زوج‌هایی که برای طلاق شناسنامه‌ی خود را کپی می‌گیرند هدیه‌ تهرانی و حمید فرخ‌نژاد هستند. صحنه‌ی افتتاحیه‌ی فیلم گره خورده است با از هم پاشیدن یک خانواده‌ی قشرِ متوسطِ شهر تهران که قبلا به صورتِ پایان-باز بیننده‌ها را دل‌خوش کرده بود.

2. در صحنه‌ی اولِ فیلم قاضی پرونده نشان داده نمی‌شود. در صحنه‌ی پایانی که فیلم دوباره با همان قاضی همراه می‌شود به این نتیجه می‌رسیم که ای کاش قاضی پرونده نشان داده نمی‌شد. چون او مجری قانون است، اما متاسفانه بدونِ نگاه کردن به چهره‌ی شاکیان. وه که این نمایش بصری از قاضی توسطِ کارگردان بسی نگران‌کننده‌تر از آن تمهیدِ ابتدایی فیلم است.

3. چنان‌چه بخواهیم عنوانِ فیلم را مورد بازتفسیر قرار دهیم، درمی‌یابیم در ترکیبِ کنایی عنوانِ فیلم، شخصیتِ ترازِ فیلم  هم مشخص شده است؛ سیمین. چرا که نمی‌خوانیم جدایی سیمین از نادر، بلکه موردِ توجه قرار می‌دهیم که این نادر است که می‌خواهد از سیمین جدا شود. کارگردان می‌گوید: در این که سیمین برای رفتن از ایران (به همراه یک سی‌دی شجریان) تصمیمِ عاقلانه و طبیعی گرفته شکی نیست، اما این نادر است که نقطه‌ی تعجبِ ماجرای ماست. این که او نمی‌خواهد از ایران برود.

4. در ادامه می‌بینیم سیمین تنها شخصیت فیلم است که دروغ نمی‌گوید و به این طریق تراز بودنِ سیمین بیش‌تر نمایان می‌شود. باقی شخصیت‌ها، کم و بیش دروغ می‌گویند. و حتی شخصیتِ امروزی و هم‌فکرتر با ما، یعنی نادر، چاره‌ای جز دروغ‌گویی ندارد. این دروغ‌گویی است که زنده‌گی ما را در ایران از اعوجاج و کژی‌های خودخواسته یا حکومت‌پنداشته مصون نگه می‌دارد. و حتی این دروغ‌گویی برای ترمه تئوریزه می‌شود. و ترمه نه در لحظه‌ی آخرِ فیلم، که در گدارِ جان‌کاهِ دادگاه تصمیمش را می‌گیرد. او در یک وضعیتِ اسف‌ناک، به نظرِ کارگردان، آزادانه دروغ می‌گوید و از همین یازده ساله‌گی‌اش فهمیده که راهِ دیگری نیست اگر بخواهد در ایران بماند. و از همین روست که مادرش، می‌خواهد از این خاک برود. نه این که مادرش به زعمِ نادر آدمِ ترسویی باشد، نه. بلکه مادرش تابِ این وضعیت و منجلاب را ندارد. در صحنه‌ای از فیلم، در یک کلوزآپ دیدنی، دستانِ رنج‌کشیده‌ی سیمین را می‌بینیم که حتی از شدتِ لاغری، شریان‌هایش زده بیرون. پس سیمین ترسو یا تیتیش‌مامانی نیست که بخواهد برود. بلکه او احساس می‌کند مقاومت برای سالم زیستن در ایران برای او امکان‌پذیر نیست. پس برای این که دچارِ این وضعیتِ مخرب نشود، به دستورِ قرآن عمل می‌کند و هجرت پیشه می‌کند. فیلم فرهادی در جای‌جای خود نشانه‌هایی این‌چنینی را نشان می‌دهد و بالاخص در نماهای بصری. من این پیشرفت را که یک ترفندِ بسیار حرفه‌ای است به فرهادی تبریک می‌گویم. وگرنه بهتر از من می‌دانید سیمین خودش دو بار درباره‌ی این که چرا می‌خواهد از ایران برود سکوت می‌کند. منتها جایش را تصویرهایی پر می‌کنند که صد البته گویاتر از هر حرفی هستند. مثلا فکر کردید خانواده‌ی سیمین چگونه می‌اندیشند؟ یک جایی که اعتقاداتِ خانواده‌ی سیمین را نشان می‌دهد؛ یادتان است کدام قسمت را می‌گویم: ماهواره در مرکزِ خانه، نماز در پستو!

5. فرهادی طرفِ سیمین است. البته او نادر را به کلی تخطئه نمی‌کند. احترام به پدر و به نمایش درآوردنِ آن همه صحنه‌ی انسانی در تکریمِ پدر، منزلتی است که فرهادی به اخلاق داده است. اخلاقی که لزوما از انگاره‌های دینی بیرون نمی‌آید، بلکه نتیجه عشق و انسانیتِ انسان‌هاست، ولی در عین حال او به نادر تذکر می‌دهد که در ایران زنده‌گی می‌کند. و حتی اگر دغدغه‌ی این را داشته باشد که ترمه‌اش حرفِ درست را بپذیرد و حتی اگر نگران این باشد که حرفِ اشتباه را از هر زبان و لسانی، حتی کتاب‌های دولتی مدرسه، بیرون آمده باشد به دیوار بزند، ولی نادر باید بداند در لحظه‌ای، در گیر ودارهای بی‌حساب‌های این سرزمین چاره‌ای نیست جز زیرپا نهادن آن اصولی که خودش دغدغه‌اش را دارد. کسی چه می‌داند شاید ریش داشتنِ نادر به واسطه‌ی حضور در یک اداره‌ی دولتی باشد. وگرنه چرا چنین شمایلِ مذهبی، آن هم برای نادر، از اتاقِ طراحی چهره‌پردازی فیلم بیرون می‌آید؟

6. زنده‌گی در جنوبِ شهر جریان دارد. پاشیده شدنِ خانواده در قشر متوسط هنوز به جنوبِ شهر نرسیده یا هنوز برای قشرِ زیرِ خطِ فقر تئوریزه نشده. دو صحنه در فیلم گویای این حقیقت است. یکی آن‌جایی که سمیه گوش به شکمِ مادرش، راضیه، می‌چسباند و در یک نمای زیبا، جریانِ تولیدِ مثل و بقای نسل را در یک خانواده‌ی جنوب شهری را از مادرش می‌پرسد. و دیگری؛ آن‌جایی که همان بچه‌ی در شکمِ راضیه سقط می‌شود، مادرِ سیمین، که از قشرِ بالای متوسط است، به راضیه در یک متلکِ دقیق اشاره می‌کند که تولید چنین فررزندی برای او و شوهرش تا یک سالِ آینده به راحتی امکان‌پذیر است. این یعنی آن زنده‌گی هنوز جریان دارد.

7. حس می‌کنم نقشِ سپیده‌ی درباره‌ی الی در این‌جا به نادر محول شده. منتها دروغ‌های بی‌حساب و تقبیح‌شده‌ی سپیده کجا و حق دادنِ ما به نادر برای دروغ‌هایی که می‌گوید کجا!

اما در تطبیق با درباره‌ی الی، داستانِ این فیلم جاهایی بدونِ منطق و یا عجیب بود:

1. پنهان کردنِ یکی از وقایعِ فیلم، رندی جدایی نادر از سیمین در مقابل معصومیتِ درباره‌ی الی را نشان می‌دهد. صحنه‌ی تصادف راضیه با خودرویی در خیابان، یک گره‌ی ساده و پیشِ پا افتاده بود. و پنهان کردن آن توسطِ راضیه تنها دلیل ادامه‌ی بغرنجِ داستان بود. واقعا من نفهمیدم چرا راضیه این تکه را تا انتها پنهان نگه داشته. او می‌دانسته بیانِ این واقعیت، همه‌ی مشکلات را حل می‌کند. قصه‌ی فیلم در این‌جا سکته دارد. به همین دلیل من جدایی نادر از سیمین را به لحاظِ داستانی ناصادق‌تر از درباره‌ی الی می‌دانم.

2. راضیه برای کارِ بیرون از خانه از شوهرش و یا جای دیگر استفتا نمی‌کند، ولی برای شستنِ یک پیرمردِ لرزانِ 80 ساله استفتا می‌کند! طراحی شخصیت‌ها و کنارِ هم قرار دادنِ آن‌ها باید از یک منطقِ دقیق پیروی کند، اگر قرار است داستانی که نقل می‌شود رئال و باورپذیر باشد.

3. در صحنه‌ای از فیلم سیمین و نادر از اطلاعاتِ بیمارستان، احتمالا هم بیمارستان دولتی، حالِ بیمار را می‌پرسند و عجیب است که اطلاعاتِ بیمارستان هم می‌گوید حالِ بیمار، راضیه، خوب است!

و اما چند نکته‌ی اضافی: 

یکی این که این شهاب حسینی بهترین شهاب حسینی بود که تا به حال دیدم. واقعا چی شد که جایزه‌ی سودای سیمرغ فیلمِ فجر را نبرد نمی‌دانم.

دوم این که فقط یک نقدِ عاجل عرض کنم: صحنه‌ای که حجت در محل کار معلمِ ترمه به او تهمتِ ناموسی می‌زند، کاری نادرست و حتی ناجوان‌مردانه از سوی کارگردان بود. و با مبانی ترویجی او زاویه دارد.

سوم این که برایم عجیب بود در صحنه‌هایی که بسیار دردناک بود تماشاچیانِ سینما فلسطین می‌خندیدند!

چهارم؛ وقتی چنین سینمای اصیلی را می‌بینم بیش‌تر دلم می‌خواهد بیوتن و یا لااقل منِ‌ اوی امیرخانی فیلم شوند.

افزونه‌ها:
1. دوستی به من پیشنهاد کرد که به کتاب‌هایی که می‌خوانم نمره بدهم که پیشنهادِ‌ خوبی است. ولی رسیدن به آن معیارهایی که به آدم نشان بدهد یک کتاب خوب است هنوز برایم منقح نشده. پس تا آن موقع که شاید چند سالی طول بکشد باید صبر کنید. من آدمِ بازی کردن در معیارهای دیگران، لااقل در کتاب‌خوانی نیستم.
2. در لینکِ خواندی‌ها نامه‌ی علی مطهری به رییس جمهور را اضافه کردم و یک هشدار جالب از سوی آقای مصباح یزدی را. هشداری که به نظرِ من بسیار مهم و نگران‌کننده است. و فکر می‌کنم از زمانی که دانش‌جو شدم تا به حال، هیچ‌گاه از شنیدنِ تحلیلی این چنین متحیر نشده‌ام.
3. کتابِ بعدی که شروع به خواندنش کردم سورِ بز از ماریو بارگاس یوسا است. همان که پارسال نوبلِ ادبیات را برد.
4. مطلبِ بعدی‌ام، احتمالا ده روز دیگر و در موردِ فرهاد جعفری و پاره‌ای از مغالطاتِ او خواهد بود.
page to top
Bookmark and Share

یا لطیف

فکر کنم بعد از یک سال، تقریبا برای اولین بار باشد سنت انتشارِ یک مطلب به ازای مطالعه‌ی یک کتاب را رعایت نمی‌کنم. ولی احساس می‌کنم باید در این لحظه نکاتِ مهمی در موردِ خلقیاتِ منفی ایرانی‌ها ذکر کنم. با توجه به این که روزهای عید است و سرگرمِ سرگرمی‌ها هستم، نرسم به این زودی‌ها کتابِ خواندنی و طولانی کافکا در ساحل را به اتمام برسانم.

بله. نمی‌خواستم در موردِ برنامه‌ی بفرمایید شام شبکه‌ی من و تو، عجله‌ای داشته باشم، ولی به قولِ مطهری بعضی اوقات باید در زمانِ درست تصمیم خود و نظر خود را عملی کرد. و به قولِ‌ جلال آل احمد وقتی آن سار پرید شاید دیگر دیر شده باشد.

نمی‌دانم دورِ جدید بی‌اخلاقی‌گری در این مملکت کی شتاب یافت. اما این را می‌دانم و به طورِ یقین به آن اعتقاد دارم که هر گفتمانی که تا به حال دیده‌ام، خصوصا از سایت‌های ذینفع سیاسی، در این مساله با دیگر رقبای شریک بودند و هر کدام به نوعی ردی از بی‌اخلاقی را نمایان کرده‌اند.

مرزهای اخلاق به طرزِ فجیعی در حال درنوردیده شدن است. اهمال و سستی افراد به اصطلاح مستقل، قابلِ‌ کتمان نیست. برخوردِ گزینشی در قبالِ اخلاق به طرزِ حال‌به‌هم‌زن و تهوع‌آوری، استشمام فضا را برای اندک معتقدانِ عملی به اخلاق سخت کرده است. در این نوشتار به گوشه‌ای از این مسائل اشاره می‌کنم و فکر می‌کنم در فحوای محتوا برنامه‌ی خوبِ بفرمایید شام را به عنوانِ یک مطالعه‌ی موردی در تطبیق این فضا به یاری می‌گیرم. 

با خبر شدم  یکی دو روزی است که سی‌دی اخراجی‌های 3 مسعود ده‌نمکی لو رفته است و لینکِ دانلودِ آن در بالاترین و جاهای دیگر گسترده شده تا خدای نکرده اخراجی‌های 3 ده‌نمکی دیده نشود و مردم نروند سینما و این فیلم را نببینند. یا اگر می‌خواهند ببینند به این طریق غیرِ قانونی و قاچاق مشاهده‌اش کنند. اولش هم نامِ یکی از جنبش‌های رنگی این مملکت را نوشته‌اند و به نوعی آن را جزیی از مرام‌نامه‌ی کاری خود معرفی کرده‌اند. البته ناگفته پیداست که آن‌ها با این کارِ جوازِ کپی فیلم، به راه افتادنِ قاچاقِ فیلم، ضربه زدن به سینمای ملی،‌به سینما نرفتن دیگران، و تکرار شدن این کار به دستِ افرادی دیگر برای مقاصدی دیگر را صادر کرده‌اند.

دست بر قضا، بعد از فیلمِ طلا و مس ساخته‌ی ارزشمندِ همایون اسعدیان، من بار دیگر پایم به سینما باز شد و در سینما سپهر ساری، همراه دوستِ قدیمی‌ام جواد ابراهیمیان، اخراجی‌های 3 ده‌نمکی را در فضای شاد و همراه مشتاقانِ بسیار تماشا کردم. و البته قصد دارم بعد از تعطیلات در تهران هم فیلم جدایی نادر از سیمین را در سینما و با خریدنِ بلیط ببینم. نه تنها من این گونه‌ام، بلکه غالبِ کسانی که مانند من می‌اندیشند چنین اعتقادی دارند و هنوز تا آن حد دچار اضمحلالِ اخلاقی نشده‌اند که به این باور رسیده باشند که هدف وسیله را توجیه می‌کند. آن هم هدفِ‌ فرومایه!

و اتفاقا به نظرم رسید این اولین اثر سینمایی ده‌نمکی است که قابل توصیه کردن است. یعنی اگر شما هم فیلم را دیده باشید متوجه می‌شوید که فیلمی است قابل توصیه برای دیدن. فیلمی که به نظرِ من به هیچ وجه واردِ سیاسی‌بازی‌های معمول نشده است و خیلی ساده و صریح حرفش را می‌زند. فیلمی که در صورتِ دیده شدن به همبسته‌گی ملی کمک می‌کند. مردم با دیدنِ این فیلم می‌آموزند که نباید گولِ ظاهر و یا تبلیغاتِ دیگران را بخورند. آدم‌های زیادی پیدا می‌شوند که با یک چفیه و تکرار کلماتی مانندِ آقا و دفاع مقدس به راحتی خودشان را مومن و دینی جلوه می‌دهند. از سویی دیگر غرب‌زده‌هایی هم یافت می‌شوند که اعتقادی به حکومتِ دینی ندارند و برای مطامع حزبی‌شان حاضرند دست به هر کاری بزنند. اخراجی‌های 3 در یک استعاره‌ی بسیار زیبا، که صادقانه بگویم از مسعود ده‌نمکی بعید بود، در انتهای فیلم پیام می‌دهد که مهم نیست چه کسی در انتخابات برنده شود، بلکه مهم این است که ایران حفظ شود. ایران یعنی ناموس، ایران یعنی سرزمین، ایران یعنی همدلی و شاید هم هم‌زبانی. یاد فیلم اعتراض کیمیایی به خیر که گفت سلامتی سه تن؛ ناموس و رفیق و وطن. و تلاش برای سلامتی این سه تن؛ یعنی ایران در این فیلم به خوبی نمایش داده شده است.

برای من تعجب‌آور است برخوردهای تحریمِ فیلم دوستانِ معتقد به آزادی بیان! واقعا اعتراضِ دیگران به این فیلم و برخورد غیرِ اخلاقی و غیر صادقانه با اخراجی‌ها3 به چه دلیل است. در حالی که شما در این فیلم غیر سیاسی‌باز‌ترین، مسالمت‌آمیزترین، و حرفه‌ای‌ترین مسعود ده‌نمکی را شاهد هستید.

به نظرم می‌رسد ده‌نمکی از این که فیلمش را قاچاق می‌کنند باید خوشحال باشد. به نظرم همین واکنش یعنی ده‌نمکی فیلم بهتر و موثرتری نسبت به شماره‌های قبلی تریلوژی اخراجی‌ها ساخته است. اتفاقا نتیجه‌ی برخوردِ صحیح ده‌نمکی همین تلاش مخالفان او برای حذفِ اوست. در حالی که تاریخ این مملکت ثابت کرده است که تلاش برای برخورد حذفی نتیجه‌ای نداشته. برخورد قرون وسطایی مخالفان ده‌نمکی به این معنا که «آهای مبادا بروید این را فیلم ببینید»، مبتنی بر گزاره‌ی متهجرینی که معتقدند کور شو دور شو، به یک معنا شروع بازی محسوب می‌شود که بازنده‌ی آن خودِ آنان هستند. وقتی انسان دستش از استدلال تهی باشد، دچار ضعف فکری باشد، استواری فکر نداشته باشد، قادر به اندیشیدن درباره‌ی همه چیز نباشد، چه می‌کند؟ فحش می‌دهد، ناسزا می‌گوید، و در یک کلمه تحریم می‌کند. و به بی‌اخلاقی دست می‌زند.

مخالفانِ کم‌طاقت، بی‌اخلاق، و معتقد به گزاره‌ی حذف و نابودی اخراجی‌های 3 مسعود ده‌نمکی، که به نظر من حتی مدافعانِ اصغر فرهادی هم محسوب نمی‌شوند، با یک کار نادرست جلوی نقدِ صحیحِ فیلم ده‌نمکی را گرفتند. آن‌ها اخراجی‌های 3 را تطهیر کردند. و این موجبِ ناراحتی چون منی است که در این نوشته نمی‌توانم بنایم را بر نقدِ اخراجی‌های 3 ده‌نمکی استوار کنم. چون وقتی می‌بینم که با فیلم مهم و سیاسی و به قول امیر قادری صادقانه‌ی اخراجی‌های 3 چنین می‌کنند، چاره‌ای ندارم جز دفاع از حیثیت کپی-رایت و دفاع از حقوق هنرمند وطنی. وگرنه به جای این کار می‌بایست نقدم را بیان می‌کردم و اتفاقا ثابت می‌کردم در همین کار سینمایی، ده‌نمکی ساده‌لوحی‌های بسیاری مرتکب شده و نتوانسته از همه‌ی ظرفیت‌های حتی روتین کارش استفاده کند. منتها چه می‌شود کرد وقتی کسی تبر به دست گرفته، ریشه‌ی اخلاق کپی-رایت را می‌زند و به نوعی دارد دوباره تبر را به دیگران تعارف می‌کند.

اما این همه‌ی نگرانی من نیست. همه‌ی نگرانی من به رسانه‌های داخلی برمی‌گردد که سودای اخلاق دارند. ابتدا از همین فیلم ده‌نمکی شروع می‌کنیم و سپس به یک مثالِ عینی در ساحتِ سیاست می‌رسیم. در آن‌جا نتیجه می‌گیریم تقریبا به هیچ کس نمی‌توان در فضای رسانه‌ای ایران اعتماد کرد. به خبر زیر که توسط یکی از همین سایت‌های مدعی اخلاق‌گرایی، یعنی خبرآنلاین، توجه کنید:

«شنیده‌ها حاکی از آن است که نسخه قاچاق فیلم سینمایی «اخراجی‌ها3» به کارگردانی مسعود ده‌نمکی در بازار غیرقانونی عرضه می‌شود.

به گزارش خبرآنلاین، در روزهایی که همه انتظار اعلام رسمی آمار فروش فیلم‌های سینمایی از سوی بنیاد سینمایی فارابی را می‌کشند تا فروش واقعی آثار روی پرده سینما روشن شود، اخباری از گوشه و کنار شنیده می‌شود که گویا برخی درصدد عرضه غیرقانونی فیلم جدید ده‌نمکی برآمده‌اند.

شکل عرضه غیرقانونی این فیلم نیز مختلف است، برخی خبرها بیانگر عرضه نسخه قاچاق فیلم در بازار دسفروش‌ها دارد؛ یعنی اتفاقی که برای «اخراجی‌ها» رخ داد و به گفته ده‌نمکی مانع رسیدن این فیلم به فروش واقعی خود شد. حالا خبرها نشان از آن دارد که «اخراجی‌ها3» فیلمی که به دلیل فروش هشت میلیاردی «اخراجی‌ها2» در رقابتی جدی با دیگر ساخته خود ده‌نمکی قرار دارد با عرضه غیرقانونی مواجه شده است.

از سوی دیگر شنیده می‌شود لینک‌های دانلود این فیلم در اینترنت در دسترس قرار گرفته و به تعبیری این لینک‌ها را کسانی که مایل نیستند فیلم ده‌نمکی بفروشد تهیه کرده‌اند.

فارغ از درستی و نادرستی این اخبار روشن است، همواره بیش از خود فیلم‌های ده‌نمکی این حواشی کارهای او بوده که موجب خبرسازی شده است.»

به نحوه‌ی تنظیم خبر دقت کنید تا به اوجِ بی‌اخلاقی پی ببرید.(هر چند 4 دقیقه‌ی بعد آن‌ها با خبر دیگری سعی در حفظ شان رسانه‌ای خود کردند. اما این خبر کاشفِ رموز جالبی است:) اولا خبر را در حد یک شایعه مطرح کرده، در حالی یافتن لینک دانلود اخراجی‌های 3 کار پیش‌پا افتاده‌ای است. و نه حتی شایعه، که به نحوی دارد می‌گوید قرار است فیلم قاچاق شود و گویی هنوز قاچاق نشده.( و البته چاره‌ای نداشتند تا خبر دیگری روی سایت بگذارند تا به نوعی این اهمال را رفع و رجوع کنند)! و بدتر از آن دارد القا می‌کند اگر این خبر راست بود شما هم از قاچاق فیلم نهراسید و این کار را انجام دهید. رسانه‌ی اخلاق‌نما که بارها دیده شده با جهت‌گیری مشخص نسبت به بی‌اخلاقی در جامعه هشدار داده است، این بی‌اخلاقی را حتی در ساده‌ترین وجه‌اش هم منکوب نمی‌کند و در کمال تعجب این کار را حواشی طبیعی فیلم ده‌نمکی می‌داند. من وقتی این خبر را در این سایت دیدم از خودم پرسیدم اگر این قاچاق خدای نکرده در مورد فیلم فرهادی( که من می‌خواهم بلیتش را بخرم و در سینما مشاهده‌اش کنم) رخ می‌داد این سایت چگونه واکنش نشان می‌داد؟ چطور ممکن است یک سایتِ حکومتی نزدیک به علی لاریجانی مردم را تشویق کند به دیدن نسخه‌ی قاچاق فیلم ده‌نمکی؟ با خودم پرسیدم مگر نه این است که با همتِ‌ وزارت ارشاد دولت نهم بساط فیلم‌های قاچاق در این کشور برچیده شد! و مگر نه این است همه‌ی سینمایی‌ها از پرستویی تا کیانیان نسبت به قاچاق فیلم‌های ایرانی هشدار داده بودند و پیام اخلاقی صادر می‌کردند، پس چطور شده که حالا که نوبت به ده‌نمکی رسید آسمان تپید؟! و سایت مدعی اخلاق، خبرش را جوری تنظیم می‌کند که خلق الله اگر قاچاقی دیدید اهمیتی ندارد. با خودم گفتم اگر فیلم فرهادی، خدای نکرده کپی می‌شد آیا سینماگران ایرانی ساکت می‌نشینند. این گونه است که به این نتیجه رسیدم گویا کسی سودای حقیقت ندارد. و در واقع آن چه مطرح است منویات شخصی افراد است و اخلاق و این حرف‌ها هم بهانه‌اند. و در این میان، آدم از کسانی که ادعای اخلاق‌مداری می‌کنند متنفرتر می‌شود. البته اگر ارزش تنفر داشته باشند!

در میانه‌ی همین اندیشه‌ها، و متاسفانه، بدبختانه، از شانس بد یادِ یک خاطره‌ی سیاسی افتادم:

یادتان است که چند وقت پیش عده‌ای از اراذل و اوباش به دختر آقای هاشمی فحاشی کردند؟ یادتان است که همین سایت‌های اخلاق‌نما چه وا اسلام‌هایی سر داده بودند؟ یادتان است علمای دینی و مراجع تقلید در این باره واکنش نشان دادند؟ یادتان است روحانیون منزجر شده بودند؟ یادتان است نماینده‌ی مجلس، پسر آقای مطهری نسبت به این کار هشدار داده بود؟ یادتان است که علی مطهری نامه‌ای به رییس دستگاه قضا نوشت و تاکید کرد با خاطیان برخورد شود؟ یادتان است رییس دستگاه قضا هم از هتکِ حرمت دختر آقای هاشمی ناراحت شد؟ یادتان است که این سایت‌ها تا چه حد این خبر را بزرگ کرده‌اند؟ و یادتان است که همین سایت‌ها از جمله خبرآنلاین در این باره چقدر خبر تنظیم کرده‌اند؟

خب الحمدالله یادتان است. همین اولش بگویم که من هم با همه‌ی این کارهای رسانه‌ای موافقم و معتقدم باید همان ارذل را دستگیر کنند، حدشان بزنند و حکم شریعت مقدس اسلام را درباره‌ی آنان جاری سازند. اما بحثم این است:

می‌دانید من، یعنی میثم امیری، فرقی با خانم فائزه هاشمی ندارم؟ چون ایشان شخصیت حقوقی ندارند؛ چونان من. ایشان یک شخصیت حقیقی و یک شهروند معمولی هستند مثل من. ضمنا هیچ کدام هم خانواده‌های‌مان را خودمان انتخاب نکردیم. یعنی این بواسطه‌ی هوش و تلاش و پشتکار ایشان نبوده که در یکی از عالی‌ترین خانواده‌های سیاسی بعد از انقلاب 57 حضور داشتند! بلکه کار خدا بود که او خانم فائزه هاشمی باشد و من میثم امیری. آیا شما به من اطمینان می‌دهید اگر فردا روزی کسی هم در خیابان به من فحش بدهد، نماینده مجلس که نماینده‌ی ما مردم است نسبت به این توهین واکنش نشان دهد؟ آیا تضمین می‌دهید در این باره فرقی بین من و دختر آقای هاشمی نباشد؟ آیا قبول دارید اگر من فقط ذره‌ای از نقش‌آفرینی خانم فائزه هاشمی را در وقایع بعد از انتخابات انجام می‌دادم سیستم قضایی ایران کاری با من نداشت؟ تضمین می‌دهید اگر من هم مانند خانم فائزه هاشمی می‌رفتم در میان معترضان به نتایج انتخابات و البته اغتشاش‌گران روز عاشورا و ضد نظام‌های روز 25 بهمن نظام جمهوری اسلامی از گل نازک‌تر به من نمی‌گفت؟ آیا قبول دارید من و خانم فائزه هاشمی هر دو شهروند این نظامیم؟ آیا قبول دارید من و خانم فائزه هاشمی در برخورداری از حقوق یکسانیم؟ آیا قبول دارید من و خانم فائزه هاشمی هر دو خودی محسوب می‌شویم و جزیی از نظام؟ آیا قبول دارید که اگر کسی به من و شما توهین کند، فردا روز مراجع تقلید و علمای دینی از ما حمایت خواهند کرد؟

اوضاع بدتر از این حرف‌هاست. بگذارید مثال دیگری بزنم تا قاعده روش‌تر شود.

یکی بود یکی نبود. غیر از خدای مهربان هیچ کس نبود. یک بنده خدایی بود رییس جمهور بود. یعنی رییس برآمده از رای مردمان بود. بالاخره یک عده آدم مثلا 25 میلیون بهش رای دادند. این بنده خدا البته بچه‌ی هیچ آدم مهمی هم نبود. یک آهنگرزاده بود. بعد این بنده خدا، البته یک سری معایبی هم داشت. مثلا اسم یک سری را بدونِ این که در دادگاه ثابت بشود اعلام می‌کرد. (البته درست است که اسم آن‌ها هیچ وقت توسط دادگاه اعلام نمی‌شد، ولی کار این بنده خدا هم زشت بود). ولی با این وجود رییس جمهور بود. یعنی نماینده‌ی مردم بود. و توی کشور ایرانیا این بنده خدا یک جوری نفر دوم مملکت محسوب می‌شد. یعنی خیلی از حرف‌هایش حکم قانون را داشت. بعد یک روزی یک عده که از این بنده خدا ناراضی بودند از یک عالمی که گفته می‌شد مرجع تقلید است دعوت کردند تا بیاید برای‌شان سخنرانی کند. عالم که آدم وارسته‌ای بود و از یک آدم مهم به نام امام خمینی اجازه‌ی اجتهاد داشت قبول کرد که بیاید و برای این عده سخنرانی کند. و به نوعی بگوید او هم که عالم است و مرجع تقلید است و دانا است و آگاه به احکام شرع است، ناراضی و دل‌چرکین است از این بنده‌ی خدا. عالم آمد گفت: اصلا این بنده‌ی خدا...

چه دارم می‌گویم برای‌تان؟ آن بنده‌ی خدا محمود احمدی‌نژاد بود و آن عالم و مرجع تقلید، آیت الله آقای صانعی. ایشان در سخنرانی گرگان‌شان که در وب‌سایت ایشان هم آمده به احمدی‌نژاد نسبت حرام‌زاده‌گی داد.

خب. حالا سوال:

آقای نماینده‌ی مجلس، فرزند آقای مطهری، آیا شما به رییس دستگاه قضا نامه زدی که توهین کننده‌ی به رییس جمهور حد بخورد؟ آقایان مراجع نظرتان را درباره‌ی این مساله عنوان کردید؟ آقای رییس دستگاه قضا، آیا شما نظرت را گفتی که اگر کسی به رییس جمهور مملکت نسبت حرام‌زاده‌گی بدهد حکمش چیست؟ آقای سایت خبرآنلاین و تابناک و جاهای دیگر! شماها نظرتان را درباره‌ی مساله‌ی اخلاق در این باره شفاف‌سازی کرده‌اید؟ آیا اخلاق در ایران معنا دارد؟ آیا اخلاق می‌تواند در این مملکت معنا داشته باشد وقتی توهین به یک رییس جمهور نادیده انگاشته می‌شود؟ آیا این مساله برای مردم توسط خبرآنلاین تبیین شده است که حرام‌زاده کسی است که از رابطه‌ی نامشروع پدر با یک نفر دیگر به وجود آمده است؟ آیا سایت خبرآنلاین گفته است که به عقیده‌ی یک مرجع دینی که تبیین کننده‌ی احکام شرعی و فقیه شیعه امام علی و حضرت زهرا است، کسی که 24.5 میلیون نفر به او رای داده‌اند یک زنازاده است؟ آیا کسی در این باره گفته است اخلاق چیز خوبی است؟

به نظر شما این دوگانه‌گی در برخورد حاکی از حرفِ مفت بودن اخلاق نیست؟ نشانه‌ی استفاده‌ی ابزاری از همه چیز نیست؟ آیا به نظر شما سگِ لیبرال شرف ندارد به یک انسان دینی مدعی اخلاقی؟ آیا این بود انسان تراز جامعه‌ی اسلامی که آقای خمینی وعده‌اش را داده بود؟ [...] انسانی که فرد فرهیخته‌ی جامعه‌اش می‌شود دانلود کننده‌ی فیلم روی پرده‌ی سینما؟ و انسانی که مرجع تقلیدش می‌شود کسی که یا به رییس جمهور نسبت حرام‌زاده‌گی می‌دهد! و یا این نسبت را قبول دارد و به زبان نمی‌آورد و یا در برابر چنین نسبت ناروایی سکوت می‌کند؟! این بود جامعه‌ی قرآنی آقای خمینی؟ 

من می‌خواستم در موردِ برنامه‌ی بفرمایید شام صحبت کنم. اما به نظر شما رمقی مانده برای این کار؟ درست است شما در این برنامه انواع خلقیات منفی‌ و غرب‌زده‌ی ایرانی را در یک جمع چهار نفره مشاهده می‌کنید. درست است این برنامه یک آینه مناسب برای ما ایرانی‌هاست. درست است که می‌بینید انسان لندن‌نشین برای کسب 1000 پوند دست به هر رذیله‌ی اخلاقی می‌زند. درست است که یک نفر آدم برای 1000 پوند حیثیت خودش را جلوی دوربین تلویزیونی نابود می‌کند، دروغ می‌گوید، غیبت می‌کند، تهمت می‌زند، حسادت می‌ورزد، بی‌انصافی می‌کند و در یک کلام ظلم می‌کند؛ ولی وقتی در جامعه‌ی دینی‌اش در این سوی آب، مرجع دینی و فکری و حکومتی‌اش چنین است چه انتظاری از او داریم؟ وقتی آبشخورهای مسموم داخلی دارند عقل و انصاف را زایل می‌کنند چه انتظاری از آقا و یا خانم لندن‌نشین داریم؟! درست است آرزو و نیلوفر و مهسا و سمیه برای 1000 پوند دعوا می‌افتند، ولی در ایرانِ ما، گاهی بدونِ اجر و مزد افراد یکدیگر را به لجن می‌کشند. گاهی این لجن‌مالی برای ریاست‌جمهوری توسط 4 نفر دنبال می‌شود، گاهی این لجن‌مالی در میان عالمان دینی یافت می‌شود و گاهی در عرصه‌ی فرهنگی و دانشگاهی. در همه‌ جای این خاک زیرپاکشی و دروغ‌گویی بی‌داد می‌کند. و خوشحالم که من نمردم و یکی دو مورد از موارد را شفاف بیان کردم.

===========================================

پی‌نوشت:

1. مسعود ده‌نمکی درباره‌ی کپی شدن فیلمش مطلبی در وبلاگش نوشته، که من سال‌هاست با این ادبیات مشکل دارم. بنده این نحوه‌ی نقد را دوست ندارم. هر چند حرف‌های حق‌ِ بسیار زیبایی در آن نهفته است. خواندنش را از دست ندهید که واقعیت‌های زیادی در آن موجود است. او اساسا به خوبی مطالب دیگران را در مورد اخراجی‌های 3 منعکس کرده. نظر امیر قادری، فرهادی جعفری و گبرلو جالب و خواندنی است.

2. آقای خامنه‌ای سال جاری را جهاد اقتصادی نامید. تو را قرآن، تو را به امام حسین، تو را به هر کی دوست داری آقای صدا و سیما دست از سر این پیرمرد بردار. آقای خامنه‌ای یک چیزی گفت در سخنرانی مشهدش که هنوز که هنوز است دارم می‌سوزم. آدم آتش می‌گیرد وقتی می‌بیند رهبر مملکت می‌گوید: « البته من این نکته را حتماً تذکر بدهم؛ گاهى اوقات این شعارى که ما براى سال اعلام میکنیم، بعد ناگهان مى‌بینیم همه‌ى در و دیوارهاى تهران و شهرهاى دیگر پر شده از تابلو، که این شعار رویش نوشته شده. این فایده‌اى ندارد. گاهى کارهاى پرهزینه‌اى انجام میگیرد؛ چه لزومى دارد؟ آنچه که من از مسئولین و از مردم عزیزمان توقع دارم، این است که این شعار را بشنوند، باور کنند و دنبال کنند. تابلو کردن و در و دیوار را پر کردن و عکس زدن و اینها هیچ لزومى ندارد. اگر هزینه‌اى نداشته باشد، لزومى ندارد؛ اگر هزینه داشته باشد، اشکال هم دارد. هیچ لزومى ندارد کارهاى پرهزینه را انجام بدهند.» به نظر شما این سخنان چه معنایی دارد جز انحطاط فکری و فرهنگی مسوولین ما! البته مسوولین دولتی راه‌های جدیدتری برای به لجن‌کشیدن رهبری یافته‌اند. بماند!

3. حتما پیام نوروزی باراک اوباما را ببینید. ببینید او با ما است یا نه؟! حتما ببینید. حتما.

4. منظور از استبداد در عنوان این نوشته، استبداد فکری و فرهنگی است.

5. مطلب بعدی‌ام در مورد جدایی نادر از سیمین خواهد بود. وقتی آخر هفته‌ی بعد این فیلم را در سینما، و اگر بشود سینما آزادی، دیدم. اصغر فرهادیِ درباره‌ی الی بهتر از اصغر فرهادیِ چهارشنبه‌سوری بود. امیدوارم این اصغر فرهادی بهتر از درباره‌ی الی باشد. من قبلا در + و +  درباره‌ی درباره‌ی الی حرف زدم و در + هم درباره‌ی کپی-رایت.

راستی این را هم بگویم جایِ «فرهاد جعفری» را در «پیشنهاد می‌کنم» با «از جنس خدا» عوض کردم. البته این روندِ تغییرات به صورت تدریجی گریبان حسن عباسی و رضا امیرخانی و هابیل را هم خواهد گرفت. از ابتدا هم با همین هدف گذاشتم‌شان. بخش دوستان را با بخش خواندنی‌ها عوض کردم. از دستش ندهید. سعی می‌کنم لینک‌های متفاوت و جالبی را بگذارم. که البته به معنای تایید محتوای آنان نیست. همچنبن بابتِ جمله‌ی ناورایی در موردِ علی مطهری نوشتم و البته بعدا حذفش کردم عذرخواهی می‌کنم.


page to top
Bookmark and Share
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ فروردين ۹۰ ، ۲۱:۵۲
میثم امیری
يكشنبه, ۲۹ اسفند ۱۳۸۹، ۰۹:۴۰ ب.ظ

نقد کتاب ها از سال ۸۹ به قبل

یا لطیف

جیمز جویس نویسنده‌ی کم کار و پرآوزه‌ی ایرلندی و یکی از بزرگ‌ترین نویسنده‌های قرنِ بیستم، کتابی مشهور دارد به نامِ اولیس. این رمان که طولانی و مشهور است. منوچهر بدیعی مترجمِ نام‌آشنا و چرب‌دستِ ایرانی این رمان را ترجمه کرده است، ولی سال‌هاست که از دادنِ آن به ارشاد امتناع می‌کند.

جیمز استیورات کتابی نوشته به نامِ جیمز جویس. منوچهر بدیعی این کتابچه را در ۲۴۸ صفحه ترجمه و با الصاقِ فصلِ هفده‌ی اولیس منتشر کرده است.

توضیحاتِ استیورات در موردِ اولیس جالب و حتی خواندنی است. اما با وجودِ این که جویس فصلِ هفده‌ی رمانش را مهم‌ترین فصلِ داستانش دانسته، اما چنگی به دلم نزد. با وجودِ این که نثر قوی، توصیفاتِ خیره‌کننده و بدونِ تکرار، به همراهِ سطحِ بالای اطلاعات در این رمان مشخص است، ولی باز هم دریافتنی نیست. شاید به این خاطر که این رمان را داریم از وسطش می‌خوانیم و ادامه نمی‌دهیم.

 

«نقدِ ادبی و دموکراسی» عنوانِ کتابی است از حسین پاینده در ۲۸۸ صفحه. پاینده در این کتاب مجموعه مقالاتِ خود را در موردِ نقدِ ادبی منتشر کرده است. مجموعه مقالات او خواندنی است و به خوبی توانسته نظراتش را نماینده‌گی کند. مطالبی که در موردِ ساختار یک رمانِ پسامدرن نوشته بسیار جالب است و با قیاس‌های خوبی همراه شده است. من خواندنِ این کتاب را به نویسنده‌ها توصیه می‌کنم، علی رغمِ این که پاینده را در این کتاب بیش از حد مقهور غرب دیدم و تا این حد شیفته‌گی خود شگفت‌آور است. اما انصافا پاکیزه نوشته شده و خواندنش خالی از لطف نیست.

همهشری داستانِ این ماه در ۱۹۶ صفحه منتشر شده است. این شماره لاغر بود، ولی از شماره‌ی قبلی که چاق بود بهتر بود. حتی به نظرِ من داستان‌های آن در نسبت با گذشته خیلی بهتر بود. پوسترهایی که درباره‌ی انقلاب چاپ کرده بود بسیار جالب و درس‌آموز بود. هرچند من همچنان طرف‌دارِ بخشِ روایتِ همشهری داستان هستم.

«یونانیتدِ نفرین شده» رمانی است خواندنی و پرماجرا از دیوید پیس نویسنده‌ی جوانِ بریتانیایی در 474 صفحه. او در این رمان، درباره‌ی فوتبال صحبت می‌کند و دورانِ مربی‌گریِ برایان هوارد کلاف را تا قبل از سپتامبر 1974 موردِ توجه قرار می‌دهد. محوریت این رمان به 44 روز حضورِ تلخِ برایان کلاف در لیدز یونایتد اشاره می‌کند. برایان کلاف که دورانِ بسیار خوبی را با دوستش پیتر در داربی کانتی سپری کرده بود به الند روی می‌آید تا لیدز را در اوج نگه دارد. اما او در باشگاهی شروع به مربی‌گری  می‌کند که از آن متنفر است. نکته‌ی جالب این که رمان در موردِ نفرتِ برایان کلافِ تهورمسلک است، اما به هیچ وجه سیاه نیست. درسی است برای برخی رمان‌نویسانِ ایرانی که وقتی در موردِ عسل هم حرف می‌زنند تلخ می‌نویسند. اما دیوید پیس با تک‌گویی‌هایی مانده‌گار، شخصیتِ این مربی فوتبال را باورپذیر می‌کند.

یادم می‌آید زمانی طرف‌دارِ لیدز یونایتد بودم؛ مخصوصا در سال‌های دهه‌ی نود میلادی. که لیدز در خطِ حمله جیمی فلوید هاسل‌بنک و مارک ویدوکای جوان را داشت. اگر اشتباه نکنم در آن سال‌های جاناتان وودگیتِ بزرگ هم در این تیم بازی می‌کرد. لیدز در آن سال‌ها، در ذهنِ من، یک تیمِ جوان و کم‌پول و باانگیزه، تو مایه‌های فجر شهیدسپاسی غلام پیروانیِ خودمان، بود که در برابرِ شیاطینِ سرخ و لیورپولی‌های آشوب‌گر و آرسنالی‌های مغرور خوب دوام می‌آورد و جزو پنج تیمِ اول جدول بود. هر چند این تیم بعدا نابود شد و دورانِ سرخورده‌گی‌اش در دهه‌ی اخیر دنبال شد. لیدز تازه پارسال توانست از لیگِ یک به Championship راه یابد. شاید آن‌ها را سالِ بعد در لیگِ برتر دیدیم. فعلا آن‌ها ششم هستند.

دکتر حمیدرضا صدر کارشناسِ فوتبال و سینما این کتاب را به خوبی ترجمه کرده است. صدر توانسته لحنِ شوخ، گزنده و طوفانیِ برایان کلاف را به خوبی منتقل کند. برایان کلافِ دوست‌داشتنی، عصبی، خانواده دوست، جاه‌طلب، پاک دست و متاسفانه بسیار نوشنده.

«خرده جنایات‌های زناشوهری» نمایش‌نامه‌ای است از اریک امانوئل اشمیت در ۸۷ صفحه. با گفتگوهایی زیبا، حساب‌شده و روان‌شناسانه. این نمایش‌نامه به خوبی توسطِ شهلا حائری ترجمه شده است. داستانِ زیبا، گفتگوهای مفید، نکاتِ جالب، اسرار آرام آرام مکشوف شده از ویژه‌گی‌های خوبِ این کتابِ خوب است. این شاهکار را بخوانید؛ در موردِ خرده جنایات‌های زنا شوهری که احتمال دارد در هر خانه‌ای به وجود بیاید. نامِ این کتاب، بسیار عالی و هنرمندانه انتخاب شده است. شاید یکی از بهترین نام‌هایی که تا به حال با توجه به محتوای کتاب دیده‌ام، همین نامِ به‌جا بوده است.

«نگران نباشِ» مهسا محب‌علی رمانی نبود که بخواهد جایزه‌ی گلشیری را ببرد، ولی برد. نگران نباش رمانِ خوبی نیست، هر چند موضوعِ فوق‌العاده‌ای را برگزیده است. مهسا محب‌علی در 147 صفحه می‌خواهد در موردِ زلزله‌ی تهران صحبت کند و تاثیرِ آن بر زنده‌گی دخترِ عجیبی به نامِ شادی. شادی که بینِ لمپنیزم، جلفی، روشن‌فکری، جوانانه‌گی در رفت و آمد است. رمان در جاهایی اصلا خوب نیست و به نظرِ من وقیحانه است، با وجودِ این که فضایِ رمان و درهم‌ریخته‌گی آن ناب است. درست است زلزله بیاید همه چیز به هم می‌خورد. درست است خر تو خر می‌شود. اما این ارتباط پیدا نمی‌کند با با لحنِ «شادی» که در جاهایی بی‌ادبانه است. من شنیده‌ام این رمان توقیف شد، ولی احتمالا کذب است، چون خودِ من چاپِ زمستان 89‌اش را خریده‌ام. اما متاسفم برای خودم که باید یونایتدِ نفرین شده را بخوانم و همچنین نگران نباش محب‌علی را با هم. یونایتدِ نفرین شده در کشورِ آزاد و لیبرالی مانندِ انگلیس چاپ می‌شود؛ اما با نکاتِ درس‌آموزِ اخلاقی، و نگران نباش در کشور سانسور زده‌ای مانندِ ایران چاپ می‌شود، اما وقیح. خوب شد فهمیدم معنای سانسور را در وزارتِ فرهنگ و ارشاد، خوب شد درک کردیم معنای استبدادِ فرهنگیِ احمدی‌نژاد را! اگر استبدادِ فرهنگی و کودتایی احمدی‌نژاد این است، خدایا به تو پناه می‌برم از آزادی احمدی‌نژادی  و مشایی‌بنیاد!

پانوشت:

 ۱. بی‌بی‌سی انگلیسی مستندی دو سه ساعته در موردِ انقلابِ اسلامی ساخته است. حتما ببیندش. بسیار زیبا جریان‌شناسی می‌گوید. حیف که فقط یک سالِ اولِ دولتِ نهم  را تحتِ پوشش قرار می‌دهد. آقای خاتمی در این مستند می‌گوید: «من به دنبالِ آن دیدگاهی از اسلام هستم که با آزادی و مردم‌سالاری (یا همان دموکراسی)، استقلال و پیشرفت هم‌خوانی داشته باشد.» وقتی رییس جمهوریِ سیدِ آخوندی مثلِ آقای خاتمی این گونه می‌گوید... بگذریم. ولی باز گلی به گوشه‌ی جمالِ آقای خاتمی، شاید در برابرِ چاپِ چنین رمان‌هایی تحتِ فشار قرار می‌گرفت و چه بسا خودش می‌گفت نباید آزادی را فدای اخلاق کرد. اما الان در دوره‌ی احمدی‌نژاد و این مشاییِ غافل، چیزهایی می‌بینی که شاخ درمی‌آوری. همه چیز زیرِ سرِ این مشایی است. آقای مصباح یزدی قبل از همه بی‌خود نگفته بود: «امروز بسیاری از انحرافات فکری ریشه ای، که از دست سازهای مهارت آمیز ابلیس است، مؤمنان و مسلمانان را قانع می کند که ارزش، رفتار ملت و آباء و اجداد شما است، دیگر صحبت از اسلام نکنید.» برادر اخلاقِ ایرانی در رمانِ «نگران نباش» لکه‌دار شده است. امیدوارم این رمان به درستی و نه با کنترل+اف سانسور شود. چون هنجارهای اخلاقی جامعه‌ی ما، نمی‌گویم اسلامی، نباید این طور موردِ هجوِ نثرِ ولنگارانه‌ی خانمِ محب‌علی قرار گیرد. طرف هر چی خواست توی این رمان نوشت و دو تا جایزه‌ی مهم هم گرفت.

۲. دیروز روحانی خیلی معروفی را دیدم که پژو پارس سوار بود؛ نمی‌دانم. ولی احساس کردم جالب نیست. می‌خواستم کنارِ درِ خروجی، که داشت با پژویش عبور می‌کرد، باهاش در این باره صحبت کنم که متاسفانه دست فرمانِ حاج آقا خفن و فرز بود و در چشم برهم زدنی ناپدید شد.

۳. عبارتِ مشاییِ احمق را به مشایی غافل تغییر داده‌ام. و بابتِ به کار بردنِ لفظِ احمق برای ایشان از  اخلاق و خودم و خودت و خودش  عذرخواهی می‌کنم.

page to top
Bookmark and Share

 یالطیف

رمانِ «بادبادک‌باز»، نوشته‌ی خالد حسینی روایتی نزدیک و صمیمانه از زندگی مردمِ شریفِ افغانستان است. افغانستان، به علتِ نزدیکی‌های فرهنگی و زبانی و قومی و دینی بسیار شبیه ایران است. شاید شبیه‌ترین کشور در دنیا، از جهتِ مردمان، کشورِ دوست و برادر یعنی افغانستان باشد. متاسفم از این‌ که روشنفکرانِ کشورمان این نزدیکی را نادیده گرفتند. افغان‌ها آن طور که خالد حسینی در بادبادک‌باز تصویر نموده است بسیار شبیه ایرانیان هستند. شاید اگر جمعیتِ شیعیانِ این کشور بیشتر از این مقداری بود که الان است، مرجعیتِ مذهبی در این کشور پیچیدگی‌های علی‌الحده‌ای را برای غربی‌ها موجب می‌شد؛ همانندِ آن چه که در عراق رخ داده است.

با توجه به آن چه در بالا موردِ افغانستان نوشته‌ام، بی‌تابانه منتظرِ کتابِ امیرخانی به نام «جانستان کابلستان» هستم. از این حیث، به امیرخانی حسادت می‌کنم و دوست داشتم خودم این کتاب را می‌نوشتم. فکر می‌کنم با توجه به دقتِ مینایتوری امیرخانی در کشف وثبتِ وقایعِ جزئی پیرامونی، این کتاب می‌‍تواند جزِ بهترین و کمک‌رسان‌ترین تک‌نگاری‌ها باشد. مگر این که منتقدان و شبه روشنفکران آن را همانند داستانِ سیِستان جدی نگیرند.

در «بادبادک‌باز»، خالد حسینی روایتی شبیه آن چه که خود از سر گذرانده است را بیان می‌دارد. در جای جای کتاب زندگی و شادابی را در افغانستان می‌توان دید. شادابی که توسطِ اشغال‌گران نابود شد. او در این کتاب روایتِ زندگی یک پشتونِ روشنفکر را از کودکی تا بلوغ و روزگارِ میان‌سالی بیان داشت. در عینِ حال، این کتاب روایتی تلخ از حضورِ طالبان در افغانستان دارد. اما همانندِ بسیاری از تحلیل‌های غربی‌ها، این کتاب نیز به این سوال پاسخ نمی‌دهد که طالبان، به عنوانِ یک قومِ مذهبی وحشی و متحجر، چگونه توانست در اندک زمانی افغانستان را ببلعد؟ حتی در این کتاب، که از سال 1975 تا کنون (2003) همه چیز به شکلِ جزئی و تقریبا پشتِ سرِ هم بیان شده است، برای سال1986 تا 2001 یک شکافِ تاریخی وجود دارد. البته شاید این با توجه به موضوعِ رمان اتفاق افتاده باشد، ولی با توجه به توضیحاتِ ناضرور و توصیفاتِ اضافی در موردِ عشق و عاشقی این شکاف کمی غیرِ طبیعی می‌نماید؛ شکافی در سال‌های رشد و نموِ غیرطبیعی و دوپینگ‌وارِ طالبان. چه کسانی به طالبان موارد نیروزا دادند؟

باز هم امیرخانی. دوستی این کتاب را با «منِ او»ی امیرخانی مقایسه می‌کرد. هر چند از برخی جهات این تشابه وجود دارد، ولی «منِ او»ی امیرخانی بسیار قوی‌تر و صادقانه‌تر و شکیل‌تر است از «بادبادک‌باز». حال تو بگو این رمان در آمریکا جزِ محبوب‌ترین‌هاست و بسیار موردِ توجه منتقدان قرار گرفت. شاید اگر امیرخانی «منِ او» را به انگلیسی می‌نوشت توفیقاتِ آن بسیار بیشتر بود. حتی با وجودِ این که خالد حسینی از این آلترناتیو بهره می‌برد که بسیاری از صحنه‌هایی را که توصیف نموده خودش لمس کرده و یا دیده است.

شخصیتِ موردِ علاقه‌ی من در این رمان «حسن» است. «حسنِ هزاره»‌ای که شیعه است، و درعینِ حال یک شخصیتِ دوست‌داشتنی و پاک‌دامن است؛ حتی بیشتر از کریم ریقوی «منِ او». باید از خالدِ حسینی تشکر کرد که با این تصویر، شیعیانِ افغانی را تطهیر کرد و ظلمی که به آن‌ها روا داشته شده است را بیان نموده است. این هم از برکاتِ لیبرال بودن است؛ خصیصه‌ای که چپ‌ها از آن تهی هستند. مثلِ جریانِ شبه روشنفکری کشورمان.

«بادباک‌باز» را کسی که می‌خواهد رمانِ فارسی بنویسد باید بخواند. همان طور که «بوفِ کور» را باید بخواند. این رمانِ  368 صفحه‌ای فرهیخته را نشرِ نیلوفر و با ترجمه‌ی خوبِ مهدی غبرایی منتشر کرده است.

«جستارهایی در ادبیاتِ معاصر» نوشته‌ی شهریارِ زرشناس را هم خواندم. کتابی است 398 صفحه‌ای که به همتِ کانون اندیشه‌ی جوان منتشر شده است. فعلا سکوت می‌کنم در برابرِ نوشته‌ی زرشناس.

«در قندِ هندوانه» را ریچارد براتیگان نوشته است. رمانی سورئال، ساده و روان و خواندنی. از آن دسته از کتاب‌هایی است که می‌خواهد ثابت کند رمان نوشتن آن قدرها هم کارِ سختی نیست. هر چند این اثر علی رغم داستانِ ساده و روانش، بسیار منظم و دارای طرح‌ریزی هوشمندانه‌ای است. داستان در موردِ دهکده‌ای است به همین نام که در آن بسیاری از چیزها با قندِ هندوانه ساخته می‌شود. ضمنِ این که ظاهرا تکنولوژی در این رمان حضور ندارد؛ اما روابط پیچیده و فضا کاملا مدرن و امروزی است. این هم از هنرهای نویسنده است. خواندنِ داستانِ 184 صفحه‌ای  «در قندِ هندوانه» را با ترجمه‌ی مهدی نوید، که ترجمه‌ای خوب و بدون سکته است، و منتشره‌ی نشرِ چشمه پیشنهاد می‌کنم. داستانِ شادی است؛ خیلی شاد و البته ریلکس.

«دنیای قشنگِ نو»، رمانی است در موردِ آینده. یکی از رمان‌های مهم قرنِ بیستم همین رمان است که با «1984» جرج اورول مقایسه می‌شود. هر چند پیش‌بینی هاکسلی در این کتاب به واقعیت نزدیک‌تر است. هاکسلی از سیطره‌ی بی‌خدایی در آتیه دم می‌زند. او نتیجه‌ی زندگی بشری را یک نوعِ آزادی بی حد و حصر اما ارتدوکسی می‌داند. در این رمان، فروید به عنوانِ عاملِ گرفتاری بشر و بی‌اخلاقی‌های آتی یاد می‌شود. در عینِ حال به طرزِ صریحی از مارکس انتقاد می‌شود،  ولی او بهتر از فروید دانسته می‌شود. با این وجود، هاکسلی کوروسویی از امید در برابرمان قرار می‌دهد و معتقد است اگر چه مارکس‌هایی ممکن است یافت شوند که در برابر این روند بیاستند، ولی اصالت و تاثیرگذاری اصیل‌تر مربوط به کسانی است که مانندِ مارکس و فروید نمی‌اندیشند. او آنان را پایبندِ به اخلاق معرفی می‌کند، حتی اگر دیگران آنان را وحشی بنامند و منجر به خودکشی آنان بشوند.

رمان کمی سخت‌خوان و سنگین است، اما اصیل و کلاسیک و فلسفی است. مطالعه‌اش بسیار کمک‌کننده است برای داستان‌نویسی، غیر از این که بسیار دقیق و استادانه نوشته شده است. خدایی‌اش نثرش دست‌نیافتنی می‌نماید؛ مثلِ نثرِ جویس در «دوبلینی‌ها».

کتاب را نشرِ نیلوفر منتشر کرده است و ترجمه‌ی آن را سعید حمیدیان انجام داده است. من که چهارشاخ ماندم که حمیدیان چگونه و با چه مهارت و دانشی این اثرِ سخت، علمی، فلسفی، جانکاه، و بسیار پیچیده و مطنطن را توانست ترجمه کند. 295 صفحه‌ای که سطر سطرش حرف دارد برای گفتن؛ مثلِ «خداحافظ گری کوپر» رومن گاری بزرگ. با این کارهای زیبا، ایرانی‌ها می‌توانند حرفی برای گفتن داشته باشند؟ قبول دارم «می‌شود، می‌توانیم». ولی بدونِ دانش و تلاش نمی‌توانیم. شما این اثرِ هاکسلی را بخوانید تا با صحتِ گزاره‌ام پی ببرید.

 

page to top
Bookmark and Share
یالطیف

قرار بود در وبلاگ تحولی شگرف را شاهد باشیم، که به تبع آن، این تحول به بخش آخرین کتابی که خواندم سرایت می‌کرد. البته دوستِ بزرگوارم، آقای مسعود گروسیان قول داده است تا میلاد حضرت صاحب شمایلِ جدیدِ وبلاگ را بفرستد؛ به آن امید که در این شمایل جدید، مطالب بهتر و محتوای جذاب‌تری قرار دهم.

کتاب «نونِ نوشتن»، اثر محمود دولت آبادی را خواندم؛ کتابی بود خواندنی و حاوی نکاتی جالب، ولی از چند جهت برایم ناکارآمد جلوه کرد.

اول؛ من دوست داشتم بفهمم دولت آبادی سوژه‌های داستانش را چگونه می‌پروارند و بر اساسِ چه تکنیکی به نثری که در «کلیدر» و «جای خالی سلوچ» درخشش آن را می‌بینیم دست یافته است. کتابِ‌ تازه‌نشر، به این سوالِ‌ من جوابِ قانع کننده‌ای نداده است.

دوم؛ ایده‌ها و خاطرات دولت‌آبادی می‌توانست جذاب باشد. این در حالی است که کتاب انباشته شده است از تحلیل‌هایی که گه‌گاه به کرات تکرار شده است. و یا جای جای اثر، آغشته است به یک سردرگمی و ابهام که مشخص نیست چرا باید چنین نثر سرپا مایوس را خواند. نثری که در بعضی جاها به زعم نگارنده از شدتِ ناامیدی و یاس و ناراحتی فقط «نوشته شده است». من که ندیدم کسی از این جماعت دل‌خوشی از جنگ و دهه‌ی شصت داشته باشد. لازم به یادآوری است که تقریبا 80 درصد کتاب مربوط است به یادداشت‌های نویسنده در دهه‌ی شصت؛ وه چه قدر این نوشته‌ها عصبانی است! شاید چنین یادداشت‌هایی، گذرگاهِ مناسبی برای شناختِ تفکراتِ آدم‌ها نباشد؛ که واقعا هم نیست.

سوم؛ علاقه‌مند بودم داستانِ روشنفکران را از زبانِ او می‌شندیم؛ آمال‌شان، روحیات‌شان، خرده فرهنگ‌‌های‌شان، و حتی نحوه‌ی ارتباطِ او با آنان. هر چند این اثر، می‌تواند تفکرات و حدیث نفس‌های روشنفکری را فاش کرده باشد؛ حتی اگر دولت‌آبای خود به دنبال چنین مقصودی نبوده باشد. 

حتما نجوای شبانه‌ی ناتالیا گینزبورگ را بخوانید. رمانی کوتاه، خواندنی و پر از لحظاتِ زنده. هرچند چندجایی، حتی در این اثر کوتاه، نویسنده پرگویی کرده است و چندجایی، شاید به عمد، شتاب‌ناک داستان را پیش برده است.

ترجمه‌ی کتاب توسط فریده لاشایی به روانی انجام شده است.

شخصیتِ مادر ِ راوی برای من بسیار شیرین بود؛ یک زن حراف، دلسوز، فضول، پر ایده، و بسیار انرژیک. 

هرچند این کتاب، به اثر ِ پربار و فلسفی و دوست‌داشتنی گینزبورگ یعنی «فضیلت‌های ناچیز» نمی‌رسد، ولی داستانش خواندنی است...

عکسِ زیر هم عکس خانم گینزبورگ است؛ چقدر قیافه‌ی خسته و درهمی دارد. از همین قیافه می‌توان معنی دوری گزیدن از جمع‌های نامربوط، کم کار نوشتن، تنهایی، درون‌مایه‌ی رمان‌هایش، و حتی سادگی و بی‌آلایشی و درجه یک بودن را فهمید.


page to top
Bookmark and Share

یالطیف

سه رمان خواندم، ولی بگذار این‌جا کمی در موردِ «دلِ سگ» و «عاشق» صحبت کنم. صحبت پیرامون سومی را به فرصتی مناسب‌تر موکول می‌کنم.

دلِ سگ اثرِ بولگاکف، داستانی ضد انقلاب است. جز معدود داستان‌هایی بود که خواندم و در آن نویسنده بسیار صریح و بی‌پرده، انقلاب 1917 را به سخره گرفت. در این اثر، که تشخیص بخشیدن به یک سگ در دوران بلبشویی انقلاب است، خواننده با یک نثرِ کوبنده مواجهه می‌شود.

از همین کوبندگی‌اش بود که دلگیر شدم. مثل این می‌ماند که من با هزار راه شما را به این نتیجه برسانم؛ که باید به آن مفهومی که من می‌گویم آزاد باشید.

تفکرِ شبه روشن‌فکری و غرب‌گرا با توسل به هزار راه اخلاقی و غیر اخلاقی در نظر دارد که هر طور شده جامعه‌ی ایرانی را در راهی که خودش می‌پسندد رهنمون کند. در چنین شرایطی، مردم و یا ملت اسمِ مستعاری می‌شود برای دستیابی به آن چه خود می‌پسندد.

همین می‌شود که اگر کسی بخواهد غیرِ آنان در مساله‌ی آزادی و یا حقوق بشر بیا‌‌ندیشد او را متهم به ارتجاع و استبداد و تحجر می‌کنند. بدون این که بدانند در عرصه‌ی تفکرِ محض و بحثِ علمی چسباندن برچسبِ ارتجاع یک عملِ بیهوده است. حتی دیده شده که اگر عالمی خلاف آمد عادت این شبه روشنفکران حرف بزند، کاریکاتورش را می‌کشند و به غیر اخلاقی‌ترین صورت ترور شخصیتش می‌کنند. شاید الا و لابد همه محکومند به سخنانِ شبه روشن‌فکران گوش دهند و هر حرکتِ دیگری به نام آزادی سرکوب می‌شود. جالب است این‌ها می‌خواهند مجسمه‌ی آزادی را روی جمجمه‌ی مخالفان بنا کنند.

کاری که در «دلِ سگ» صورت گرفت. و بی‌راه نیست این اثر با این برخی المان غیرِ داستانی، و به خاطر ضد انقلاب روسیه بودنش، جزِ داستان‌هایی محبوب معرفی می‌شود. لابد برای این که لیبرال‌ها این طور می‌خواهند. (و البته من در این زمینه واقعیت را دقیق نشناختم.) دل سگ را مهدی غبرایی ترجمه کرده است و انصافا این کار را به خوبی انجام داده است.

اما در مقابل چنین اثرِ ناملایمی برای من، «عاشق» داستانی است گیرا، سرزنده، با توصیفاتی دقیق، و بسیار تکنیکی. آن قدر که توصیه می‌کنم این اثر کم حجم خانم مارگاریت دوراس را مطالعه فرمایید. نشر نیلوفر با ترجمه‌ی قاسم روبین این کتاب را به بازار عرضه کرده است. اجازه دهید در موردِ روایِ عاشقِ این داستان صحبتی نکنم؛ خودتان بخوانید و لذتِ خواندنِ رمانِ فرانسویِ زنانه را حس کنید!


افزونه: سبک نقد کتاب‌هایم تفاوت‌هایی پیدا کرده و انشالله به زودی شاهد تحولی شگرف در این زمینه خواهید بود.

page to top
Bookmark and Share

یالطیف

بالاخره این بخش را آپ‌دیت کردم. نه این‌که مدت‌هاست کتاب نمی‌خوانم، بلکه بیشتر از این جهت که کتاب‌هایی که به دستم می‌رسید زخمی می‌کردم. بالاخره این سلب توفیق از من سلب شد و در هفته‌ای که گذشت موفق شدم سه کتاب را به طور کامل بخوانم؛ در سه حوزه‌ی کاملا متفاوت. (چقدر نفی در نفی دارد این بند!)

1. یکی از این سه، جلد چهارم کتابِ مهم «خاطره‌ها» بود. جلد چهارم خاطره‌های آقای ری‌شهری اختصاص به عملکرد و فعالیت‌های‌شان در جربان سید مهدی هاشمی و هادی هاشمی دارد. همان طور که می‎‍‌دانید آقای ری‌شهری در دهه‌ی شصت وزیر اطلاعات جمهوری اسلامی بود. او با تکیه بر نیروهای اطلاعاتی موفق به یافتنِ سرنخ‌هایی در جریان قتل آیت‌الله شمس‌آبادی شد. داستان زمانی جالب می‌شود که ری‎‌شهری با فاجعه‌های هولناک‌تری مواجهه می‌شود که توسط سید مهدی هاشمی راهبری شده بود.

حتما  پیش خودتان می‌گویید خب چه اشکالی دارد سید مهدی هاشمی و باند جنایت‌کار او را دستگیر و مجازات می‌کردند، اما نکته‌‌ی جالب‌تر این‌جاست که سید مهدی هاشمی بسیار نزدیک به بیت آقای منتظری است و برادرش یعنی سید هادی داماد آقای منتظری است. در چنین شرایطی، بررسی این پرونده با توجه به جایگاه قائم مقام رهبری آقای منتظری با پیچیدگی‌های زیادی مواجه می‌شود. این داستان سیاسی زمانی ابعاد ملفوف‌تری به خود می‌گیرد که آقای منتظری از سید مهدی هاشمی حمایت می‌کند و امام را به تصمیماتی می‌رساند که از آن باید به عنوان بزرگترین جراحی بعد از پیروزی انقلاب نام برد.

تمام این وقایع، با جزئیات و استدلالت آقای ری‌شهری، آقای منتظری و امام به صورتی جامع و مانع در این کتاب آمده است. (حتی اعترافات سید مهدی هاشمی نیز در این اثر آورده شده است.)

این کتاب  توسط مرکز اسناد انقلاب اسلامی در  472 صفحه به چاپ رسیده است.

تکه‌ای از متن:

مهدی هاشمی در آغاز احساس می‌کرد که با حمایت‌های آقای منتظری، دیری نخواهد پایید که آزاد خواهد شد و لذا احتمال پیگیری جدی اتهامات خود را منتفی می‌دانست. از این رو تلاش می‌کرد چیزی نگوید که سند قضایی علیه او شود... تصور کنونی از مهدی هاشمی، با تصور از وی در آن زمان، بسیار متفاوت است.

2. دو هفته‌ی قبل در اتاق‌مان بحثی بین رفقا درگرفت در مورد قمه‌زنی. چند روز پیش که در انقلاب قدم می‌زدم ناگهان برخوردم به کتاب در این باره. بدون معطلی کتاب را خریدم و مطالعه کردم. علی‌رغم اشکالاتِ عمده‌ای که در نحوه‌ی نگارش این کتاب وجود دارد، اما بحث‌های مطرح شده در آن اقناع کننده است و به طور کلی دلایل حرمت قمه‌زنی را بررسی کرده است.

کتابِ  «قمه‌زنی؛ سنت یا بدعت؟» که با طرح روی جلد نسبتا خوبی چاپ شده است، به اقامه‌ی دلیل در حرمت قمه‌زنی پرداخته است. هر چند در این راه سستی‌هایی به خرج داده است و یا برخی اظهارنظرهای غیرِ مرتبط با تخصص نویسنده در کتاب دیده می‌شود منتها به طور کلی اثر فابل قبولی است. درخشان‌ترین بخش کتاب جایی است که نظر بسیاری از مراجع و علمای دینی را با دست خطِ خودشان چاپ کرده است. نداشتن کتاب‌نامه و یا اعلام از نقاط ضعف بارز ِ این کتاب است که همین امر می‌تواند آن را بیرون از اعتبار علمی قرار دهد. 

این کتاب توسط مهدی مسائلی در 248 صفحه نوشته و توسط انتشارات گلبن چاپ شده است.

تکه‌ای از متن:

وزیر مختار فرانسه هم در خاطرات خود از روزهای آغازین مشروطیت می‌نویسد: «امسال دسته‌ها در برابر سفارت انگلستان برای ابراز قدرشناسی از سیاست بریتانیا و کمک‌هایی که به انقلاب ایران کرده بود، با شور و شوق تمام سینه و قمه زدند.»

3. «عقاید یک دلقک» رمانی بود که بالاخره خواندش را تمام کردم. این رمان از زبان یک دلقک به اتفاقات ریز و درشتی می‌پردازد که در طول زندگی شنیر به وجود آمده است. شنیر دلقک با استعدادی که آرام آرام افول کرد. بواقع بعد از این که معشوقه‌اش ماری او را ترک نمود نتواست به روزهای اوجش برگردد. بیشتر داستان در زمانی می‌گذرد که شنیر، این دلقک بی‌پول و مفلوک، در آپارتمانش افتاده است و هیچکس حاضر نیست به کمکش بشتابد. او حتی علی‌رغم اصول فکری‌اش به برخی از دوستانش رو می‌اندازد تا به او پول قرض دهند. اما حال و روز این دلقک تنها در کشور آلمان بعدِ جنگ جهانی دوم وخیم‌تر از کمک‌های بیست سی مارکی است.

این داستان پر است خرده داستان‌هایی که با مهارت در کنارهم قرار داده شده‌اند. بیشتر این خرده داستان‌ها به خاطرات پرشمار شنیر با ماری برمی‌گردد.

رمان عقاید یک دلقک یکی از خواندنی‌ترین داستان‌هایی است که در مورد افرادی نوشته شده که شغل‌شان جدی گرفته نمی‌شود. مثلا برای شما تا به حال تا چه حد عقاید یک دوره‌گرد و یا یک رفتگر ارزشمند است؟ این درحالی است که هاینریش بل، نویسنده‌ی رمان، با مطرح کردن یک دلقک ناموفق و به رخ کشیدن منطق قوی و اطلاعاتِ روشنگرانه‌اش می‌خواهد به ما بفهماند همه‌ی آدم‌ها می‌توانند مهم باشند و عقایدِ قابل طرحی داشته باشند؛ حتی یک دلقک مفلوک و شکست‌خورده.

مهمترین کنجکاوی من برای خواندنِ «عقاید یک دلقک» به کافه پیانوی فرهاد جعفری و نام بردنِ جعفری از این دلقک برمی‌گردد. درست است دلقکِ این رمان در چاچوبِ ذهنی من آدم نادرستی است، اما از آن جامعه‌ای که بل تصویرش می‌کند، شنیر می‌شود یکی از افراد شرافتمند و بی‌آزار و بی‌ادعا که اتفاقا به بسیاری از اصول اخلاقی پایبند است.

نمی‌دانستم عقاید یک دلقک را نشر چشمه منتشر کرده است، وگرنه حتمی از آن‌ها این اثر را می‌خریدم که نشر چشمه در زمینه ترجه حکمِ همان چشمه را دارد. عقاید یک دلقک 315 صفحه‌ای، نوشته‌‌ی هاینرش بل را با ترجمه‌ی شریف لنکرانی و از نشر جامی تهیه کردم. به نظرم ترجمه‌اش چندان دل‌پسند نیست.

تکه‌ای از متن:

پرسید: «راستی تو چه جور آدمی هستی؟» گفتم: «یک دلقک، و لحظات را جمع‌آوری می‌کنم. خداحافظ.» گوشی را گذاشتم.

page to top
Bookmark and Share
یالطیف

سنتی دارم که هر هفته کتاب هایی که هفته ی قبل می خوانم را معرفی و اگرم شد نقد می کنم. هفته ی قبل به هیچ وجه برای من هفته ی خوبی از نظر ِ کتاب خوانی نبود. جون بیشتر درگیر ِ نمایشگاهِ کتاب بودم. همین شد که از هدفِ اصلی ام یعنی رمان خوانی و معرفی رمان به طرز ِ فجیعی عقب افتادم و همین طور هم دارم عقب عقب می روم. حتی همین هفته هم نمی رسم رمان بخوانم؛ امان از این خریدهای نمایشگاهی... امان. اِی روزگار... یک زمانی این جا تس دوبرویل و صد سال تنهایی و آئورا را معرفی می کردیم، حالا گیر کردیم توی کتاب هایی که...

یکی از این کتاب ها خاطراتِ شیخ حسین انصاریان است. هفته ی قبل توی نمایشگاه خریدمش. شیخ حسین را از منبرهای دلنشین و آرامش می شناسم. اصولا هفته ای و بعضی از وقت ها روزی نیست که سخنرانی شیخ را گوش نکنم. توی هر سری سخنرانی خاطراتِ ناب و ایده های جالبی را مطرح می کند...

البته پشیمانم چرا در نمایشگاه به جای این کتاب، آداب الطلابِ آیت الله مجتهدی تهرانی را نخریدم. حاج آقای مجتهدی توی تعریف کردنِ خاطراتِ تاریخی با جزئیاتی که به نثر ِ رمان نزدیک می شود سرآمد همه ی آخوندهاست. دیشب داشتم سخنرانی اش پیرامونِ احسانِ به والدین را گوش می دادم که به طلبه ها می گفت:

"زرنگ باشید. یکی حرفی به شما زد و یا مسخره تان کرد سریع جوابش را بدهید. مثلا یک بار آن قدیم ها آخوندی کنار ِ جاده ایستاده بود، منتظر ِ سواری بود. ماشینی چند متری جلوتر ترمز زد و بعد عقب عقب آمد و به آخونده گفت: عقب عقب آمده ام تا بگویم سوارت نمی کنم.

آن آخونده هم زرنگ بود، مثل ِ من نبود. برگشت به راننده گفت: بنده خدا ما از انقلابِ 57 سوارتان شدیم و حالا حالا پیاده نمی شویم... غرض این که زرنگ باشید آقا. مسخره کردن جواب شان را بدهید. بگویید نمی دانید همه چیز زیر ِ سر ِ این عمامه است. عمامه دنیا را به هم ریخته است..."

با این وجود شنیدنِ خاطراتِ شیخ حسین جالبِ توجه است. مثلا این که شیخ حسین در جبهه ها هم به عنوانِ رزمنده حضور داشت. یا کتاب های زیادی نوشته است که یکی شان دوره ی دوازده جلدی عرفان اسلامی است... خاطراتِ مفیدی را هم ذکر کرده است.

کتاب را مرکز اسناد انقلاب اسلامی در 408 صفحه منتشر کرده است.

تکه ای از متن:

با کمال تعجب مطلع شدیم آن ها (انجمن حجتیه) به شهربانی رفتند و از ما شکایت کرده اند. آن ها گفته بودند آقای انصاریان آمده تا در این جا افکار آیت الله خمینی و باند او را اشاعه دهد. واقعا جای تعجب بود که چگونه این مدعیان دین داری و وابستگی به امام زمان، پیش شهربانی رژیم طاغوت از ما شکایت کرده اند.

دیگر کتابی که دارم تمامش می کنم، ولی به علتِ ترجمه ی ضعیفِ آن سرعتم کند شده است، کتاب سلاطین نام های تجاری است. این کتاب با یک دسته بندی قابل تامل به بررسی و معرفی 100 برند معروف پرداخته است. سرگذشتِ هر یک از این برندها و حوزه ی تاثیر گذاری و توفیق ِ آن ها را بیان نموده است. مثلا موفق ترین برندِ دنیا از آنِ کوکاکولا است. جالب ترین نام تجاری هم کاترپیلار است که هم نامی او با یکی از شخصیت های صد سال تنهایی برایم جذاب بوده است. این برند، سازنده ی تجهیزاتِ ساختمان سازی و معدن،موتورهای دیزلی و... است.

شاید یکی از اشکلاتِ کتاب، ابهام هایی است که متن ِ آن آفریده است. زیرا در برخورد با برخی برندها دقیقا علت موفقیت شان را معرفی نکرده است. در عین ِ حال در بعضی موارد، متن را تا آخر می خوانی، ولی سر در نمی آوری که برندِ معرفی شده در کدام زمینه بوده است.

جالب ترین برند، و زود بازده ترین شان، ویرجین است. ویرجین در 1968 تاسیس شده است و تا به امروز با وجودِ این که دفاتر جهانی ندارد، میلیاردها دلار سود داشته است.

دیگر اشکال این کتاب برمی گردد به پیش از حد آمریکایی بودنِ آن. با وجود این که امروزه چین در دنیا، حرف های مهمی برای گفتن دارد، ولی برندهای آن در این کتاب معرفی نمی شود. شاید تنها برندهایی که از شرق در آن باشد تویوتا، یاماها و سونی و موجی و هلو کیتی باشد که همگی ژاپنی اند. (البته سامسونگِ کره ای را هم نباید فراموش کنم!) وقتی از فندکِ زیپو اسم آورده می شود، باید هم از برندهای بقیه ی جاها هم نامی برده شود. آدم احساس می کند تمام توفیقاتِ تجاری عالم از آنِ آنگلوساکسون های مو بلوند چشم آبی است.

بعضی جاها هم علتِ انتخابِ برخی برندها مشخص نیست؛ مثل ِ آیکیای سوئدی و یا بنگ اند ولافسنِ دانمارکی. 

بعضی از نام های تجاری را در ایران ندیده ام. بیشتر به این خاطر که به برند توجهی ندارم. یکی از این ها گپ است که فهمیدم معتبرترین برندِ پوشاکِ دنیا است. خاصه این که نام تجاری عام البلوایی چون لیوایز در ایرانِ متعلق به شرکتِ گپ است.

حتما داستانِ شرکتِ دل را هم بخوانید. بسیار ِ داستانِ آموزنده ای دارد. مخصوصا برای حسین عربی!

ضمنا فهمیدم شلوار لی که پارسال خریدم زارا نبوده است. آن قدر این زارای خسیس و با کیفیت بدبخت نشده است که بخواهد شلوارهایش را زیر 50 هزار تومان توی ایران بفروشد. زارا اسپانیایی است؛ همان طور که از نامش بر می آید. 

برایم عجیب بود چرا نامی از یاهو برده نشده است. زیرا قطعا توفیقاتِ تجاری اش از هات میل بیشتر است.

نکته ی جالب این که رویترز در ابتدای کارش از کبوترانِ نامه بر استفاده می کرده و امروزه روز هم 90 درصد اخبار ِ رویترز مربوط به مسائلِ اقتصادی است.

قابلِ توجه خانم ها: تیفانی اندکو هم معتبرترین برندِ جواهراتِ دنیا است.

کتاب سلاطین نام های تجاری نوشته ی مت هیگ، ترجمه ی سنبل بهمنیار، در 412 صفحه توسطِ نشر ِ سیته چاپ شده است. اما به شما پیشنهاد می کنم خودِ کتاب را از اینترنت دانلود کنید و زبان اصلی اش را بخوانید. بس که ترجمه اش ناهمخوان است. خوب است این بنده خدا داده است کتابش را ویرایش کنند. در یک نگاهِ سطحی می توانید غلط های مطبعی و غیر مطبعی در آن بیابید.

تکه ای از متن:

سی ان ان هم مثل ِ کوکاکولا «چیز واقعی» است. البته ارسال گزارش خبری کاملا بی طرف، از سوی هیچ منبعی امکان پذیر نیست؛ ولی صفحاتِ تلویزیونی سی ان ان، مملو از اخبار همزمان می باشد و سرفصل: «خبر فوری» آن، به طرز عجیبی اعتیادآور است.

page to top
Bookmark and Share

یالطیف

کتاب هایی که در این هفته... آن طور که خودم می خواستم نشد. همین شد که تنها  توانستم یک کتاب را که خواندش را از هفته ی قبل شروع کرده بودم تا انتها بخوانم و چند کتابِ دیگر را هم زخمی کردم. البته یکی دو اثر را در این هفته شروع به خواندن کردم که هفته ی بعد به پایان می رسد. با این تفاسیر، من خواندم کتابِ موجه و دوست داشتنی:

تس (دوربرویل) اثر ِ توماس هاردی.

برای کسانی که دوست دارند فیلم ببینند می توانند فیلم تس را هم ببینند. من هم گیرم بیاید حتما این فیلم را خواهم دید. هر چه باشد رومن پولانسکی، کارگردانِ معروف هالیوود از این رمان صادقانه فیلم ساخته است. 

همان طور که از نام کتاب، تصویر ِ روی جلدِ کتاب که توسطِ انتشاراتِ معتبر پنگوئن چاپ شده، توضیحات و صفت هایی که من ذکر کرده ام بر می آید ؛ این کتاب در موردِ دختری است به نام تس. تس دختری زیبا و پاک دامن و بی ریاست. اگر بخواهم در یک جمله این کتاب را برای تان شرح دهم باید بگویم: رمان، در موردِ تنش ها و اتفاقاتی که در طول ِ زندگی تس، به خاطر ِ سیر غیر ِ افلاطونی اش از دختر (دوشیزگی) به بانو، رخ داده است می باشد. به خاطر ِ همین عدم ِ تعادل که در مرحله ی ازبین رفتن ِ دوشیزگی اش به وجود می آید اتفاقات و مشکلاتی رخ می نمایاند؛ آن هم به خاطر احمق ِ خودخواهی به نام الک که بعدتر یک جور ِ دیگری تس ِ مظلوم را گول می زند.

این رمان به شدت بومی و انگلیسی است. به نظر ِ من توماس هاردی قصه ی سرزمینش را بسیار خوب نقل می کند. مثلا، وفاداری تس به همسرش را بسیار خوب نمایش داده است، و یا فدارکاری هایی که تس انجام می دهد، هرچند چند جایی رمان، به شدت احساسی می شود. این احساساتی شدن را می توان در انتهای داستان دید. انتهایی که با شکوهی مثال زدنی برای تس به اتمام می رسد.  البته این را هم بگویم لحن ِ رمان امروزی نیست، شاید همین امر خواندش را سخت کند. آخرین رمانی که برای من چنین لحنی داشت «سیذارتا»ی «هرمان هسه» بود. البته نباید از لحن ِ «شاتو بریان» در «آتالا و رنه» گذشت که ترجمه ی دکتر «کزازی» پرتکلف ترش کرد حتما. اما در هر صورت تس، داستانی خواندنی است و به نظر ِ من از آن دسته از کتاب هایی است که باید خواندش؛ به خاطر ِ پاکیزگی اش، مفاهیم انسانی اش. نه مثل ِ خیلی از رمان های ما که... بگذریم.

این کتاب با دو ترجمه در ایران به فروش می رسد. یکی ترجمه ی ابراهیم یونسی، مترجمی معروف، که هنوز به دستم نرسیده است و دیگری ترجمه ی مینا سرابی است که من از روی این ترجمه داستان را خواندم. البته ترجمه ی مینا سرابی چنان آش ِ دهان سوزی نیست، که فکر می کنم باید به ایشان حق داد. ترجمه ی یک رمان انگلیسی انتهای قرن نوزدهم نباید خیلی هم ساده باشد.

تس نوشته ی توماس هاردی با ترجمه ی مینا سرابی توسط ِ نشر ِ دنیای نو در 420 صفحه در بازار موجود است؛ آن طور که من خواندمش.

تکه ای از متن:

مرد جوان، پس از این دعوت، نگاهی به دختران انداخت، و کوشید یکی را از میان آنها برگزیند؛ اما چون همه آنها برایش ناآشنا بودند، کار را دشوار یافت. برخلاف انتظار دختر گستاخ او را انتخاب نکرد. دست دختری را که از همه به او نزدیکتر ایستاده بود گرفت. او تس دور بی فیلد نبود.

page to top
Bookmark and Share
یالطیف

در این نوشتار در موردِ کتاب هایی که در هفته ی جاری خواندم سخن می گوییم. از این جهت، هفته ی قبل هفته ی نسبتا پرباری برایم بود. چرا که توانستم یکی دو تا از کتاب هایی را که نیمه تمام رهای شان کرده بودم تمام کنم. 

در هفته ای که گذشت موفق شدم کتابِ  «هویت اندیشان و میراثِ فکری احمد فردید» نوشته ی «محمد منصور هاشمی» را بخوانم. این کتاب در موردِ احمد فردید و برخی از کسانی که در برهه های مختلفِ تاریخی تحتِ تاثیر تفکراتِ او بودند اختصاص یافته است. در فصل ِ اول کتاب به معرفی احمد فردید پرداخته شد و به طوری کاملا محافظه کارانه برخی اندیشه هایش نقد شد. البته شاید نشود روی جملاتی را که نویسنده ی کتاب در توضیح اندیشه های احمد فردید آورد نقد نامید. ضمن ِ این که نویسنده ی کتاب، که تا حدی متمایل به جریان روشنفکری سکولار نشان می داد، در برخی موارد به تحسین احمد فردید هم پرداخت.
در فصل های بعد کتاب، مخصوصا آن جا که نامی از جلال آل احمد به میان آمد، نقدِ هاشمی بسیار صریح تر و شاید بشود گفت تا حدی عصبی تر می نمود. نام ِ ارزیابِ شتابزده از همین روی برای فصل جلال آل احمد و غربزدگی اش انتخاب شد. در فصل های بعدی او به معرفی آثار و اندیشه های احسان نراقی، رضا داوری، داریوش آشوری، داریوش شایگان و سید جواد طباطبایی پرداخت. البته در بیانِ نظراتِ این افراد، لحن ِ نوشته بسیار محترمانه و در قبال ِ سید جواد طباطبایی به تحسین نزدیک گشت.
شاید مهمترین تقسیم بندی نویسنده را بتوان همان تقسیم بندی دین اندیشان و هویت اندیشان نامید که در مقدمه ی کتاب بدان اشاره شده است.
این کتاب را انتشاراتِ کویر در سال 83 در 416 صفحه چاپ کرده است.
تکه ای از متن:
روش ِ شناخت در اندیشه ی فردید عرفانی است، یعنی مبتنی بر تقدم حضور بر حصول. مضافاً اینکه آنچه به ذوق ِ حضور می توان دریافت الزاما به سعی حصول حاصل نمی شود، از این جمله است علم ِ به حقایق ِ اشیا و به نحو خاص شناخت حقیقت وجود.

کتابِ دیگر اما رمانِ خواندنی «شوالیه ی ناموجود» بود. این داستان همانند سایر داستان های خلاقانه ی «ایتالو کالوینو» قصه ای عجیب داشت.
داستان در موردِ شوالیه آژیولوف است که اساسا موجود نیست. یعنی شوالیه ای که همه ی خصوصیاتِ یک انسان را دارد، ولی موجود نیست. نکته ی جالب این جاست که همه ی کارها را با دقتی مثال زدنی و بدون خطا انجام می دهد. این شوالیه، سرانجام در میانه ی داستان به مشکلی برمی خورد و همین مشکل است که داستان را گیرا می کند. از جمله نکاتِ جالب دیگر این است که داستان توسطِ یک راهبه نقل می شود، که بعدتر معلوم می شود که این راهبه خودش یکی از شخصیت های داستان بوده است.
بیانِ داستان طنزآلود است. منتها نوعِ طنز ِ آن بسیار عمیق است، به طوری که رسوخ طنز را تا توصیف ها و حتی نام گذاری ها هم می توان دید.
این کتاب بوسیله نشر چشمه در 175 صفحه و با ترجمه ی پرویز شهدی منتشر شده است. البته ترجمه ی شهدی برایم آن قدر جذاب نبود که بخواهم به شما پیشنهادش را بدهم، اما مطمئنم از خواندنِ این داستان پشیمان نخواهید شد.
تکه ای از متن:
شارلمانی با پافشاری گفت: "آهای اصیل زاده دلاور، با شما هستم، چرا صورت تان را به پادشاه نشان نمی دهید؟"
صدا از شکافِ میان ِ نقاب و چانه بند به وضوح شنیده شد.
- چون من وجود ندارم، اعلیحضرتا!
امپراتور فریاد زد: "چه حرف ها، حالا دیگر شوالیه ای به کمک مان آمده که وجود ندراد! نشان بدهید ببینم."
آژیلوف لحظه ای مردد ماند؛ سپس با حرکتی مطمئن ولی کند نقاب کلاهخودش را بالا زد. کلاهخود خالی بود. توی زرهِ سپید با پرهای رنگارنگ هیچ کس نبود.

«دین، معنویت و روشنفکری دینی» را که ماحصل سه گفت و گو با مصطفی ملکیان است نیز خواندم. جذاب ترین بخش ِ این کتاب برای من مصاحبه های اول و دوم بود. چه خودِ ملکیان هم با ذوق بهتری به سوالاتِ این بخش ها پاسخ داد و به تبیین گذرای آن چه که در فلسفه ی اخلاق بدان اعتقاد دارد پرداخت. فرصتِ آن نیست که در این مختصر درباره ی مباحثِ مهم و حیاتی ملکیان گفت و گو کنیم، منتها به نظرم هر کس با هر فکر و عقیده ای که به سراغ ِ اندیشه های ملکیان در حوزه ی اخلاق و معنویت می رود، و  البته نه لزوما هر حوزه ی دیگری که ایشان اهل نظر و بحث هستند، می بایست با دقت و تامل بیشتری درباره ی سخنانِ ایشان نظر دهد. چه آن که نمی شود شتاب زده در موردِ ایده های ملکیان سخن گفت. خودم نیز احساس می کنم نیازمندِ مطالعه ی آثار ِ بیشتری از او هستم. سه نکته ی جالبِ توجه در موردِ ملکیان. اول این که؛ تحصیلاتِ آکادمیکش را ابتدا در مهندسی مکانیک اغاز کرد و سپس آن را رها کرد و به سراغ ِ فلسفه رفت و لیسانس ِ فلسفه اخذ کرد. دوم این که؛ زمانی از شاگردانِ مصباح یزدی بوده است، منتها بعدا رابطه اش با مصباح کم شد که شاید یکی از دلایلش برخی اختلاف سلیقه های فکری و سیاسی باشد. و نکته ی جالبِ دیگر این که؛ رضا امیرخانی از او بسیار به احترام یاد کرده است. دوست داشتم سخنرانی امیرخانی در موردِ مدرنیته ی را به طور کامل بخوانم و یا گوش دهم. یکی از دلایلم این بود تا ببینم تا چه حد سخنان امیرخانی با سخنرانی ملکیان که در اسفند 84 در تالار مطهری دانشکده علوم اجتماعی دانشگاه تهران در موردِ مدرنیته ایراد گشته بود قرابت دارد.
این کتاب توسطِ نشر پایان در 104 صفحه به چاپ رسیده است.
به نظرم این جمله ی ملکیان که در ذیل می آید خود بیانگر یک حرفِ مهم و ایده ای درخور ِ تامل است، ولو این که من تنها یک جمله اش را بیاورم.
 تکه ای از متن:
ما در آنجا (آخرت) همان وضعی را خواهیم داشت که روانِ ما در اینجا دارد.
«این مردم نازنین»، قصه های رضا کیانیان با مردم است. کتاب با نثری صمیمی و دوست داشتنی نوشته شده است و همین امر باعث شده است که این کتاب پس از گذشتِ یک سال از چاپش به چاپِ پنجم برسد. کیانیان در این کتاب کیانیان خاطراتی را که با مردم داشته است بیان می کند. برخی از این خاطرات بسیار آموزنده هستند. ودر برخی دیگر، کیانیان به بیانِ دیدگاه های خود می پردازد. در هر صورتِ این کتاب کمتر تکه ی نچسب دارد و آن چه که بیان کرده است، روان و صمیمی و یکدست است.
البته من چاپِ پنج این کتاب را در دست دارم که طرح ِ روی جلدش کمی با طرح بالایی متفاوت است و به نظر ِ من این طرح روی جلد تغییر یافته ی در چاپ پنجم، شادتر و دوست داشتنی تر از آن چیزی است که در بالا می بینید.
کتاب در 168 صفحه توسط نشر مشکی منتشر شده است. نکته ی جالب این است که من این کتاب را یک نفس خواندم. یعنی بدونِ انقطاع. وقتی از نشر ِ ثالث توی کریمخان خریدمش، شروع به خواندش کردم تا این که توی سایت کامپیوتر مخصوص ارشدهای دانشکده ی علوم روی صندلی های چرخلوک دار تمامش کردم.
تکه ای از متن (البته یک جمله اش را به نظر ِ خودم برای به احترام اخلاق و انسان سانسور کردم.):
برای فیلم روبان قرمز مهرداد میرکیانی موهای ام را از ته زده بود و ریشم را خالی و کم پشت کرده بود. باید نقش ِ جمعه را بازی می کردم. برای مراسم چهلم پدر خدابیامرزم به مشهد رفته بودم. سر قبر پدرم، کنار مادر خدابیامرزم خیلی نزدیک و تقریبا چسبیده به او ایستاده بودم. مادرم با آرنج سقلمه ای به من زد و آهسته گفت: برو اون ورتر، مردم فکر می کنن این کیه چسبیده به این زنه.
page to top
Bookmark and Share

یالطیف

در هفته ی گذشته دو رمانِ بسیار خواندنی را از نظر گذراندم؛ یکی آئورا نوشته ی کارل فئونتس و دومی بیگانه نوشته ی آلبر کامو.

فضل ِ تقدم آئورا به خاطر ِ موضوع ِ نابش است و نه استعداد قصه گویی که رقابت با قدرتمندی چون آلبر کامو کار پیچیده ای است.

آئورا قصه ی تاریخدانِ جوانی است که قرار است خاطراتِ ژنرالی را بازنویسی کند. البته خودِ ژنرال سال هاست که مرده است و همسر ِ وفادر و متبخترش چنین برنامه ای دارد. این جوان در خانه ی این پیرزن با برادرزاده اش آشنا می شود و دل بسته ی او می شود. ادامه ی این رمانِ کوتاه پیرامونِ تلاشی است که تاریخدان جوان انجام می دهد تا آئورا را از آن خانه ی قدیمی و کم نور نجات دهد. 

قسمتِ دوست داشتنی داستان صفحه ی آخر آن است که به طرز ِ جالبی به پایان می رسد. 

این کتاب توسطِ نشر ِ نی و با ترجمه ی عبدالله کوثری منتشر شده است و ترجمه اش به نظرم خیلی خوب و دانشورانه از آب درآمده است. 

اما بیگانه ی آلبر کامو داستان ِ مورسو است. جوانی که به خاطر ِ خونسردی بیش از حد و کم احساس بودنش با اهالی شهر و کشورش بیگانه است. این رمان با مرگِ مادر ِ مورسو آغاز می شود و عدم ِ بروز ِ احساسی خاص را از همان سطور ِ ابتدایی داستان می توان دید. در ادامه ی داستان او به جرم ِ ارتکابِ قتل بازداشت می شود وبه خاطر ِ عدم بروز احساس جرایمش سنگین تر می شود. بعد از لحظات ِ ابتدایی، که داستان سیری معمولی دارد، داستان مجددا جذاب می شود و گفتگوها در فصل ِِ محاکمه ی روسو جالب تر می شود. در عین حال، قصه گویی آلبر کامو دقیق و زیردستانه است.

اما تکه ای از متن:

از من پرسید آیا به خداوند اعتقاد دارم. جواب دادم نه. با خشم نشست. به من گفت این امر محال است و همه آدم ها به خداوند اعتقاد دارند، حتی کسانی که از چهره اش روی گردان اند... با فریاد گفت: «می خواهید زندگی ام بی معنا شود؟» از نظر ِ من اینها ربطی به من نداشت و این را به او گفتم.

این کتاب با ترجمه های متفاوتی ارائه شده است. من این کتاب را با ترجمه ی لیلی گلستان، منتشره ی نشر ِ مرکز خواندم که این ترجمه را به کس ِ دیگری توصیه نمی کنم. البته جلال آل احمد و امیر جلال الدین اعلم هم این کتاب را ترجمه کرده اند. شنیده ام که ترجمه ی اعلم بهتر از دیگران است والله اعلم.

page to top
Bookmark and Share
یالطیف

با تمام مشغله هایم دو رمانِ مهم در هفته ی گذشته خواندم. یکی صد سال تنهایی گابریل گارسیا مارکز و دیگری ویکُنتِ دو نیم شده نوشته ی ایتالو کالوینو بوده است.

صد سال تنهایی مارکز، روایتِ صد ساله ی یک خانواده ی پر حادثه بوده است. در این که مکانِ روستای عجیبِ ماکاندو در آمریکای جنوبی می باشد شکی نیست، اما باید حوادثی که ماکز برای مان تعریف می کند ریشه در واقعیت داشته باشد.

احساسی که در هنگام ِ خواندن ِ این اثر داشتم این بود که انگاری یک نفر بلم نشسته و دارد صد سال ِ تنهایی یک خاندان را برایم تعریف می کند. یک خاندان که در آن افراد در حال تکرار شدن بودند. خاندانی که اعضای آن ارتباطاتِ بی پروای جنسی بی شماری داشتند. خاندانی که اعضایی از آن در پی کشفِ رمز بوده اند.

در این اثر واقعیت و غیر ِ واقعیت چنان در هم تنیده شده است که نمی شود تفکیک دقیقی بین شان صورت داد. این را بگذارید در کنار ِ خاصیت قصه گویی مارکز که به شیرینی وقایع را توضیح می دهد.

البته این را هم بگویم من این رمان را با ترجمه ی بهمن فرزانه خواندم. این ترجمه در بیرون اجازه ی نشر ندارد. اگر در بین ِ دستفروش های انقلاب این اثر را دید معطل نکنید. مترجم احتمالا بسیار وفادار به متن بوده است و از حق نباید گذشت که ترجمه ای بسیار شیرین و خواندنی ارائه داده است. من از جمله ی آئورلیانو در رمان خیلی خوشم آمد و آن این که در جای درستی از متن و بسیار جالب به کار رفت و آن این که

همه چیز معلوم است.

و اما رمان دیگر یعنی ویکنتِ دو نیم شده.

یک ژنرال ایتالیایی که در جنگی بدنش دو نیم می شود. نیمی شر و نیمی خیر. داستان در مورد همین دو نیم توضیح می دهد. البته مردم ِ روستا در ابتدا نسبت به وجود نیمه ی خیر ویکنت آگاهی ندارند و فکر می کنند هر چه هست و نیست همین نیمه ی شرش است. تا این که آرام آرام این واقعیت برای شان کشف می شود و دکتر ِ روستا متوجه می شود که این طور نیست که آن نیمه ی شر ویکنت بعضی اوقات آدم ِ خوبی باشد. بلکه ویکنت دو نیم شده است و نیمه ی خیرش اخیرا از سفر برگشته است. نقطه ی حساس داستان به این جا برمی گردد که هر دو نیمه عاشق دختری می شوند. و سرانجام... خودتان رمان را بخوانید تا بفهمید. به نظرم ایده ی به کار گرفته شده توسط ِ کالوینو ایده ای جالب و منحصر به فرد است.

رمان توسط ِ نشر چشمه و با ترجمه ی پرویز شهدی بازنشر داده شده است. البته گویا قدیم ترها بهمن محصص این اثر را با نام ویکنتِ شقه شده ترجمه کرده بود. به نظر ِ من هم ویکنت دو نیم شده نام مناسب تری است.

ایتالو کالوینو زبانی جذاب با ته مایه هایی از طنز در اثرش دارد. البته این طنز، طنزی عمیق و در عین حال هیجان آفرین است. به تکه ی زیر از متن ِ کتاب توجه کنید:

ویکنت به خودش گفت: میانِ احساس تند و تیزم، هیچ احساسی وجود ندارد که به آن چه مردم بدان عشق می گویند، مطابقت کند. اگر برای آن ها احساس چنین احمقانه ای این قدر اهمیت دارد، چیزی که در وجودِ من می تواند با آن برابری کند، به طور حتم باید بسیار باشکوه و در عین حال  وحشتناک باشد. بنابراین تصمیم گرفت عاشق ِ پاملا شود.

page to top
Bookmark and Share

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ اسفند ۸۹ ، ۲۱:۴۰
میثم امیری
يكشنبه, ۲۹ اسفند ۱۳۸۹، ۰۹:۱۹ ب.ظ

چند روایت تا اسفند ۸۹

یا لطیف

امروز ایمیلی برایم آمد، مبنی بر این که جوانی در سال‌های دور از علامه طباطبایی مشاور‌ه‌ی مذهبی می‌خواست. واقعیت؛ وقتی به متنِ نامه دقت کردم متوجه شدم که چه جالب؟ واقعا نویسنده نیاز به کمک داشت؟ شما این نامه را بخوانید بلکه بتوانید بنده را هم راهنمایی کنید! (البته برای دوری از فضای هزل، جوابِ علامه را هم ذیلِ نامه درج کرده‌ام.)

بسم الله الرحمن الرحیم

محضر مبارک نخبه الفلاسفه آیه الله العظمی جناب آقای طباطبائی ادام الله عمرکم ماشاءالله

سلام علیکم و رحمة الله و برکاته. 

کوتاه سخن آنکه جوانی هستم 22 ساله، ...چنین تشخیص می دهم که تنها ممکن است شما باشید که به این سؤال من پاسخ دهید. در محیط و شرایطی که زندگی می کنم، هوای نفس و آمال و آرزوها بر من تسلط فراوانی دارند و مرا اسیر خود ساخته‌اند و سبب آن شده‌اند که مرا از حرکت به سوی الله، و حرکت در مسیر استعداد خود بازداشته و می‌دارند. درخواستی که از شما دارم، برای من بفرمایید بدانم به چه اعمالی دست بزنم تا بر نفس مسلط شوم و این طلسم شوم را که همگان گرفتار آنند بشکنم و سعادت بر من حکومت کند؟

یادآور می شوم نصیحت نمی خواهم و اِلّا دیگران ادعای نصحیت فراوان دارند.دستورات عملی برای پیروزی لازم دارم. همان گونه که شما در تحصیلات خود در نجف پیش استاد فلسفه داشتید، همان شخصی که تسلط به فلسفه اشراق داشت. (مسموع است).

باز هم خاطرنشان می سازم که نویسنده با خود فکر می کند که شفاهاً موفق به پاسخ این سؤال نمی شود. وانگهی شرم دارم که بیهوده وقت گرانمایه شما را بگیرم. لذا تقاضا دارم پدرانه چنانچه صلاح می دانید و بر این موضوع می­توانید اصالتی قائل شوید مرا کمک کنید. در صورت منفی بودن، به فکر ناقص من لبخند نزنید و مخفیانه نامه را پاره کنید و مرا نیز به حال خود واگذارید. متشکرم.

امضا  

                                       بسم الله الرحمن الرحیم

      سلام علیکم

برای موفق شدن و رسیدن به منظوری که در پشت ورقه مرقوم داشته‌اید لازم است همتی بر آورده و توبه نموده، به مراقبه و محاسبه بپردازید.  به این نحو که: هر روزه طرف صبح که از خواب بیدار می‌شوید، قصد جدی کنید که هر عملی  پیش آید، رضای خدا- عَزَّ اسْمُهُ- را مراعات خواهم کرد. آن وقت در هر کاری که می‌خواهید انجام دهید، نفع آخرت را منظور خواهید داشت، به طوری که اگر نفع  اخروی نداشته باشد، انجام نخواهید داد، هر چه باشد. و همین حال را تا شب، وقت خواب، ادامه خواهید داد. وقت خواب، چهار- پنج دقیقه‌ای در کارهایی که روز انجام داده‌اید، فکر کرده و یکی یکی از نظر خواهید گذرانید، هر کدام مطابق رضای خدا انجام یافته، شکر کنیدو هر کدام، تخلف شده استغفار کنید و این رَویه را هر روز ادامه دهید. این روش اگر چه در بادی حال[اولِ کار]، سخت و در ذائقه نفس تلخ می‌باشد، ولی کلید نجات و رستگاری است. و هر شب، پیش از خواب توانستید سُوَر مُسبِّحات [سوره‌هایی که با تسبیح خداوند آغاز می‌شوند] یعنی: "سوره‌های حدید و حشر و صف و جمعه و تغابن" را بخوانید و اگر نتوانستید، تنها "سوره حشر" را بخوانید و پس از بیست روز از حال  اشتغال،حالات خود را برای بنده در نامه بنویسید. ان‌شاءالله موفق خواهید بود.

                                                                       محمد حسین طباطبایی

page to top
Bookmark and Share
یالطیف.

 چند روزی است که کارِ پارهِ وقتِ با پایانِ کارِ 10 آبان ماه پیدا کردم در وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی. البته من در مرکز توسعه‌ی فناوری‌ها و رسانه‌های دیجیتال وازرتِ ارشاد توی خیابانِ سمیه روبروی برجِ سپهر کار می‌کنم. البته کار به آن معنایی که توی ذهن‌تان است و فکر کنید ما هم سه‌لتی شدیم رفت پی‌ِ کارش، نیست. بیشتر یک کار مشت‌پرکن و دهان پرکن و خلاصه جالب است. جنسش به جنسِ کارهای دولتی نمی‌خورد. حتی با توضیحاتی که در ادامه می‌دهم متوجه می‌شود یک جور کارِ پژوهشی برای منِ رمان‌نویس هم می‌تواند محسوب شود.
اولش این را شفاف کنم که خودم توی پیدا کردنِ این کار هیچ نقشی نداشتم. یکی از دوستانم که توی این مرکز با همان نامِ طولانی‌اش کار می‌کند بهم زنگ زد. وقتی او تماس گرفت شمال کنارِ بالینِ پدرم بودم. مطمئنم این کار بواسطه‌ی عیادت از پدرم میسر شد، تو حالا هی مسخره کن. می‌گفتم. دوستم تماس گرفت که:
 - آقا حاضری یک کاری برای ما بکنی.
گفتم:
 - چه کار؟
گفت:
 - مرکزِ ما (که من با آن آشنا بودم) قرار است برای معرفی خودش و همین طور تبیین جایگاهِ خودش در میانِ نخبگان تا نمایشگاه و در مدتِ برگزاری نمایشگاه محتوا تولید کند، و چون تو نویسنده‌ای و الحمدالله قلمِ خوبی داری بیا با این مرکز همکاری کن.
به نظرم کارِ جالبی بود. همین شد که رفتم مرکز و سراغِ مسوول مربوطه. معلوم شد هدفِ کارشان معرفی واحد بسته‌های نرم‌افزاری مرکزشان است و همچنین مصاحبه با نخبگان و تولید خبر در زمانِ برگزاری نمایشگاه و سپس نگارشِ گزارشی برای آقای وزیر در موردِ فعالیت‌های مرکز. مسوول آن واحد و هم شخصی که من باید با کار کنم هر دو آدم‌های خوبی به نظر می‌رسند.
بنابراین در طولِ این مدت، مهمترین وظیفه‌ام را رساندنِ حرفِ نخبگانِ فرهنگی و تولیدکننده‌گانِ نرم‌افزار به این مرکز است، تا انشالله نقص‌های کارشان را برطرف کنند.
این مرکز در تلاش است تا پایان سال قانونِ کپی رایت را در موردِ نرم‌افزار عملیاتی کند. یعنی تا سالِ بعد فروختنِ نرم‌افزارهای بدونِ هلوگرامِ وزارتِ ارشاد و یا قفل شکسته و کرک شده، جرمِ قانونی محسوب شده و مجازات خواهد داشت. به نظرم این اتفاق، یک پیروزی فرهنگی فوق‌العاده در حوزه‌ی رسانه‌های دیجیتال برای کشور ما ایران است. تا به حال هم تلاش‌های خوبی صورت گرفته و دوستان، کاری‌تر و مفیدتر در نسبت با جاهای دولتی دیگری که من دیده‌ام به نظر می‌رسند. من هم ایده‌هایی در ذهنم است که در صورتِ عملیاتی شدن، به سمع و نظرتان می‌رسانم. احتمال زیاد 10 روزِ نمایشگاه را به صورتِ کامل در مصلا خواهم بود. خوشحال می‌شوم ببینم‌تان. نمایشگاه 16 روزِ دیگر شروع می‌شود.
page to top
Bookmark and Share

یالطیف

آدم‌ها شبیه به هم هستند.

مشهد که بودم، و در گوشه‌ی مسجد جامعِ گوهرشاد کز کرده بودم تابلویی نظرم را جلب کرد.

«نشستِ معرفتی»

رفتم در حلقه‌ی آن‌ها شرکت کردم. نکته‌ی جالب در این حلقه‌ی معرفتی، برای من کشفِ رازی جالب بود و آن این که:

چقدر آدم‌ها شبیه به هم هستند.

نه از لحاظِ سیرت که از نظر ِ صورت.

مثلا شما از همین امروز به دور و برتان نگاه کنید؛ مطمئنم مانندِ من شگفت‌زده می‌شود. مثلا کسی که کنار ِ حاج آقای بحاثِ حلقه‌ی معرفتی نشسته بود بسیار شبیهِ گابریل گارسیا مارکز بود. خداییش مو نمی‌زد. کمی آن طرف‌تر، مردی با پیراهنی آبی و ته ریشی دوست داشتنی نشسته بود که قیافه‌اش پهلو می‌زد به حاج منصور ارضی. همین که از حرم آمدم بیرون مردی را دیدم بسیار شبیه دکتر نجفی.

مثلا همین الان توی کافی‎نتی که نشسته‌ام پسری است بسیار شبیه وهاب. توی خوابگاه جوانکی است هم سیرتا و هم صورتا شبیه عزت الله دارابی. حتی حرکاتِ دست و پایش شبیه اوست.

یادم می‌آید داداشم می‌گفت بابایم خیلی شبیه عطالله مهاجرانی است و البته پدرم بابتِ این شباهت به هیچ وجه راضی نبود.

توی همان مشهد، توی رواق امام خمینی مردی بود شبیه فرهاد جعفری. حتی من یکی دوباری آدم‌هایی را دیدیم شبیه امیرخانی. انصافا امیرخانی آدم خوشگلی است.

این شبیه‌سازی در زمینه‌ی علما هم جواب می‌دهد. من کسی را دیدم بسیار شبیهِ جوانی‌های رهبر بود. همچنین یادم می‌آید امام جماعت نمازِ ظهر ِ مسجد جامع شیرگاه شبیه امام خمینی بود. شبیه احمدی نژاد هم که به خاطر از جنس مردم بودنش، طبق طبق. حتی می‌‎شود گفت آیت الله پسندیده شبیه آیت الله العظمی بروجردی است. بقیه‌ی شبیه‌سازی‌ها به عهده‌ی شما.

خودمم هم که شبیه زیاد دارم.  عمروعاص توی فیلم امام علی، آن‌جایی که فردی را پیدا کرد که به جای معاویه به میدان فرستاد، به معاویه گفت:

ابایزید! دنیا پر است از آدم‌های چاق و قد کوتاه که چشمانِ درشتی دارند.

این درحالی است که به غیر از این دنیا پر است از آدم‌هایی که تکثیر یکدیگرند.

افزونه:

۱. نکته‌ی بسیار مهم: از شبیه‌یابی باید بیشتر ترسید تا شبیه‌سازی. یعنی معاویه بسیار شبیه جیمی کارتر است؛ حتی اگر صورتا بسیار با هم فرق داشته باشند.

۲. نگارش ِ رمانِ سومم به اتمام رسید. آن را برای بعضی از دوستان فرستادم. اگر شما هم مایلید آن را برای شما هم می‌فرستم.

page to top
Bookmark and Share

پارک لاله

یالطیف

از دیروز صبح رفتیم خوابگاه داخل شهر. خوابگاه‌مان برعکس جنوب تهران، جایی است نزدیک پارک‌های قشنگ، جنب نگارخانه‌ها، مغازه‌های شیک فروش صنایع دستی، قنادی لرد که ناپلئونی‌اش به فضا می‌بردت، کتاب‌فروشی‌های آنتیک نشر چشمه و نشر نی و نشر ثالث و خانه‌ی هنرهای گویا، بغل تماشاخانه‌ها و تیاترها و کافه‌های روشن‌فکری، تو دل دکه‌های روزنامه‌فروشی، میوه‌فروشی، مغازه‌های سوپر مارکتی که من دیشب تویش ماست با طهم هلو هم پیدا کرده بودم، لپ‌تاپ فروشی،...

تهران از این جهت شهر متفاوتی است. آیا این تفاوت و مدرن شدن توی ایمان آدم‌ها هم تاثیر می‌گذارد؟

 

شاید همه‌ی شماها بگویید البته. اما من معتقدم بستگی به ایمان آدم‌ها دارد. ایمانت می‌تواند آن قدر قوی باشد که توی سرن کار کنی ولی نمازشبت ترک نشود...

مدت‌ها این مساله ذهن من رمان‌نویس را مشغول کرده. وگرنه من ریاضی‌خوان اساسا نباید کاری با این جور جک و جنفگیات داشته باشم.

افزونه:

۱. منظورم از نزدیکی خواب‌گاهم به جاهایی که برشمردم، والبته جاهایی که برنشمردم، این است که با نهایت ۲۰ دقیقه پیاده‌روی همه‌ی این مکان‌ها قابل دسترسی است. چنین چیزی برای ابر شهری مثل تهران یعنی همان بغل گوش آ‌دم بودن دیگر.

۲. حتما این مقاله‌ی محسن حسام مظاهری را بخوانید.

۳. سرن را می‌توان معتبرترین آزمایشگاه فیزیکی دنیا دانست.

page to top
Bookmark and Share

یالطیف

روز نمره همه حاضر می‌شوند. دیروز روزی بود که استاد راهنمایم، برگه‌های ریاضی 2 بچه‌ها را داد به من و گفت نمره‌های‌شان رد کن. البته یکی از سخت‌ترین کارهای عالم نمره دادن و قضاوت کردن است. حتی روایتی از حضرت امیر است که اگر می‌توانید از شغل قضاوت بپرهیزید. حب و بغض ریشه‌ی بسیاری از رذایل و بی‌انصافی‌ها می‌تواند باشد.

با خودم قرار گذاشتم که ارفاق‌های لازم، مثل حل تمرین‌های اضافی تا 2 نمره و کارهایی از این جهت را انجام دهم، ولی زمان محاسبه، فقط نمرات را تا حد پنج صدم گرد کنم. مثلا اگر کسی شد 13.34 به او بدهم 13.35. با این قرار شروع کردم به محاسبه و نمره دادن. اما در این روز یک اتفاق جالب افتاد.

آن هم این که همه‌ی کسانی که نمره‌شان کم شده بود، یکجوری به من پیغام دادند که استاد راهی ندارد... یعنی هر جوری بود پیدایم کردند و برایم اس‌ام‌اس فرستادند و یا به من زنگ زدند.

در این میان، یکی از بچه‌ها و دوستان خودم نمره‌اش شد 9.95. استاد هم به او گفت که اگر می‌خواهی درست را پاس کنی باید دوباره امتحان بدهی. این بنده خدا به من زنگ زد و باناراحتی عنوان کرد که یعنی جا نداشت که من به او 10 بدهم.

نمی‌دانم کار درستی کردم یا نه! ولی قرارگذاشته بودم که معیار برای همه یکسان باشد. هر چند قول نمی‌دهم که برگه‌ها را با همین رویکرد تصحیح کرده باشم. هر چند هر کسی می‌تواند برگه‌اش را ببیند و نسبت به نمره‌ی آن اعتراض کند.

نکته‌ی جالب این بود که روز نمره همه حاضر می‌شوند، حتی اگر آن روز 13 تیر باشد و دانشگاه غذا سرو نکند...

به شدت توی ذهنم روز "آشکار شدن رازها" پیچ می‌خورد.

افزونه: جا دارد از دوست نادیده و بزرگوارم آقای مهندس موذن‌زاده بابت اطلاع‌رسانی در باره‌ی سخنرانی فتنه‌ی آقای قاسمیان تشکر کنم. شما هم می‌توانید از این‌جا سخنان بی‌آلایش و بی‌ریای حاج آقا را گوش کنید. تا به حال ندیده بودم کسی این قدر عمیق در مورد منافقین بحث کند. ضمنا می‌توانید باقی سخنرانی‌های ایشان را از سایت‌شان یعنی http://qasemian.ir دریافت کنید. حاج آقای قاسمیان، فارغ التحصیل کارشناسی عمران دانشگاه شریف، رتبه‌ی اول کارشناسی ارشد، فارغ التحصیل کارشناسی ارشد فلسفه از دانشگاه قم، فارغ التحصیل حوزه علمیه قم، استاد دانشگاه امیرکبیر و شریف و علم و صنعت، استاد دروس مختلف حوزوی، مدیر و موسس مدرسه علمیه مشکات و … است. این «و غیره» یعنی اینکه صدای بسیار دلنشینی دارند و آواز هم تخصصی کار کرده اند، فوتبالیست قهاری هستند، در رشته پینگ پنگ همیشه غول آخر مسابقات بوده اند و کم شده که ببریم شان، قاری برجسته ی قرآن اند و یک پای ثابت بسیاری از اردوهای جهادی و...

page to top
Bookmark and Share

یالطیف

خبرش... بگذریم. با هم بخوانیم:

دکتر احمدی نژاد که پس از ریاست جمهوری به دلیل کم شدن حضورش در دانشگاه با کاهش دریافتی خود مواجه شده است و از طرفی با توجه به بالا رفتن مهمان ها و دیدار کنندگان با وی، رئیس قوه مجریه از مدت ها پیش اقدام به دریافت وام های با اقساط پایین نموده و گذران زندگی خود را که با مشکل مواجه شده از طریق وام های قرض الحسنه به انجام می رساند.


این گزارش حاکی از آنست که تغییر مکان زندگی رئیس جمهور نیز که در خانه های سازمانی دولتی سکنی گزیده بود از دیگر نشانه های ساده زیستی رئیس جمهور در وضعیتی پایین تر از خط فقر است.

چرا که خانه وی از داشتن معمولی ترین امکانات مانند مبل و دیگر وسایل محروم بوده و چینش موکت ها و وسایل زوار در رفته به حدی چشم را آزار می دهد که در سفری که سید حسن نصرالله به ایران داشته و به عنوان مهمان وارد خانه دکتراحمدی نژاد شده بود، دبیر کل حزب الله لبنان از چنین زندگی ساده و بی آلایشی به شدت اظهار تعجب و شگفتی کرده بود.

page to top
Bookmark and Share

یالطیف

با یکی از دوستان قرار داشتم. گفت قرار را جایی بگذاریم که نزدیکِ  محل سکنای هر دوی مان. بهش گفتم:

- محل ِ قرار با تو. ببینم سلیقه ات چه جور است؟ 

بعدش گفت محل قرار کافی شاپ شوپی توی میدان نبوت باشد. میدان ِ نبوت یک مقدار پایین تر از میدان رسالت است. بدم نیامد. بهش گفتم:

- یعنی می توانیم یک سر تا خانه ی دکتر برویم؟

منظورم از دکتر هم کاملا مشخص بود. گفت که اگر پایه باشم این عمل را انجام می دهیم. بعدش برایش نوشتم:

- راستی سلیقه ات عالی است.

نوشت:

- چون محل قرار به خانه ی دکتر نزدیک است دیگر!

من هم نوشتم:

- نه فقط. کافی شاپ، نزدیکی به محلی که الان هستم، یک محله ی احتمالا آرام. هر چند این آهنگر زاده ی سمنانی هم بی تاثیر نیست.

دیگر جواب نداد و من رفتم توی فکر سیاست و آخرین پیشنهادِ آهنگر زاده ی سمنانی که پیشنهاد ِ رفراندم برای هدفمند سازی یارانه ها بود. توی فکر ِ تحلیل ِ این پیشنهادِ تاریخی بودم. هر چند مهلت نشد با دوستم  که منتقدِ احمدی نژاد هم هست، در این باره صحبت کنم.

بگذریم از این که من فکر می کردم کافی شاپ شوپی توی میدان نبوت باید چه لعبتی باشد. در حالی که یک کافی شاپ کاملا معمولی و بسیار خلوت بود. البته او 25 دقیقه تاخیر داشت. برخلافِ من که علی العموم وافی به عهد هستم. ناهار مهمانش بودم. پیتزا چیپس و پنیر خوردم. هر چند از هیچ رقمه از چیپس و پنیرش خوشم نیامد. تا به حال نشده است یک پرس چیپس و پنیر درست و حسابی به خوردم داده شود. بعدِ پیتزا و البته حرف هایی، بیشتر من باب سیاست، راه افتادیم سمتِ میدان 72 نارمک.

خودمانیم محله ی آهنگر زاده ی قصه ی ما بسیار دنج و ساکت و سرسبز است. مانده بودم توی مرکز شهر چه جور چنین جای دنجی یافت می شود. آن هم با میدان هایی که نمونه اش را با این ترتیب شهرسازی منظم هیچ جای دیگر ندیده ام. خانه ی رئیس جمهور انتهای یک بن بست منتهی به میدان 72 بود. به نظرم هر چه ذهنیت در موردِ میدان دارید از ذهن تان بریزید بیرون. من فکر می کنم از شدت ِ آرامش و سرسبزی جایی بود برای تمددِ اعصاب و هیچ کارکردِ دیگری نداشت.

البته ما را به درونِ بن بست راه ندادند و یک سرباز جلوی ما را گرفت. هر چند دوستم شاکی شده بود وقتی خودِ احمدی نژاد اینجا نیست، این کارها چه دلیلی دارد. هر چه بود به خاطر ِ مسائل امنیتی راه مان ندادند. هر چند خاطره ی ما با آن سرباز را هم به زمان ِ دیگری موکول می کنم. هر چه هست ایشان آن جا در حال ِ خدمت هستند. یکی از بچه های گمنام ِ آقا امام زمان به شکل ِ تابلویی از توی میدان ما را زیر نظر داشت. از حق نگذریم دقیقا کنار ِ بن بست یک واحد ِ ارتباطاتِ مردمی بود که نامه های مردم را تحویل می گرفت.

از آن جا پیاده آمدیم سمتِ خیابان ِ دماوند و سوار بی آر تی و رهسپار میدانِ انقلاب شدیم. می خواستم نرم افزار صحیفه امام را از دفتر حفظ آثار آمام بخرم که تعطیل بود. بعدش آمدیم انقلاب و دستِ دوستم را گرفتم بردمش توی انتشاراتِ کیهان. رمان های من او و بیوتن امیرخانی را خرید. خود ِ من هم دو نسخه از داستان سیستان خریدم و یکی اش را همان جا به دوستم هدیه دادم. «حتما» داستانِ سیستان را بخوانید. (آن هم در دورانی که کسی جرات نمی کند بگوید «حتما»!)

به قول حسین عربی که نصفِ فروش ِ آثار ِ امیرخانی از خریدهای من است. البته بیراه نمی گوید. تا به حال چهار تا داستان سیستان، سه بیوتن، دو ارمیا، سه من او، سه نشت نشا، دو ازبه، یک ناصر ارمنی، سه سرلوحه ها خرید های من از کتاب های امیرخانی. دارم به این نتیجه می رسم که توی نمایشگاه چند تا چند تا از من او، بیوتن، داستان سیستان و نشت نشا و سرلوحه ها بخرم.  جالب این است که آثارش توی دستم نمی ماند و مدام خیرات می شود. این غیر ِ آثاری است که تا به حال برای یکی دو جای دیگر سفارش دادم و یک سری هم برای کتابخانه ی نمازخانه ی خوابگاه خریدم.

اما مهمترین کشف ِ من توی دو روز پیش، یافتن ِ جایی فوق العاده با کیفیت برای نوشیدن ِ قهوه و ملحقاتش بود. البته من قبلا توی این کافه قنادی خرید کرده بودم، منتها تجربه شیر کاکائو «شیرینی فرانسه» توی همان راسته ی کتاب فروشی های خیابان انقلاب یک تجربه ی کم نظیر بود. همین قدر بگویم که شیرکاکائوش تلخ تر از هات چاکلت های بیرون است. فکر نکنم کار هر کسی باشد نوشیدنِ نوشیدنی های این مکان. قیمتش هم مناسب است.

افزونه:

1. یادم رفت قیمتِ گوجه را از سبزی فروشی آن جا بپرسم. حیف!

page to top
Bookmark and Share
یالطیف

مدت هاست درگیر حل ِ یک مساله هستم و غیر این مساله ی کیهان شناسی، با توجه حجم کاری بالایی که دارم، نوشتن در این وبلاگ برایم سخت شده است. اما با تمام این سختی ها باید نوشت. با توجه به این که نویسنده، اگر به کاری که می کند ایمان دارد، نباید منتظر ِ تشویق و ملامت دیگران بنشیند. باید کارش را انجام دهد و پس از اتمام کار آن وقت می تواند بگوید و بشنود. آن قدر کار روی سرم ریخته است که چنین حسی دارم. همین حس ِ منتظر ِ کسی نبودن. هم اکنون هم به شدت به دنبال نوشتن دو داستانِ بلندِدیگرم در ادامه ی سه گانه ام هستم. ضمن این که می خواهم سه روز ِ شمالی را هم به اتمام برسانم. که نوشتن پیرامونِ سه روز ِ شمالی دیگر در این وبلاگ نخواهد بود. و با عذرخواهی از دوستانی که این بخش را دنبال می کردند باید بگویم دعا کنند روز این تک نگاری بنده چاپ شود و اثری باشد برای معرفی زادگاه و همچنین برخی آداب و رسوم ِ آن جا به همه.

عکس ِ زیر به نشانه ی اتمام ِ سه روز ِ شمالی، که در یکی از همان سه روز گرفته شد، را خدمت تان عرضه می کنم. چه بارانی زده بود توی روز ِ دومم سفرم.

page to top
Bookmark and Share

یالطیف

[توضیح مهم: وبلاگ را پنج مطلب در صفحه کرده ام؛ منتها به شرطِ ادامه مطلب در صفحه ی بعد. هنوز که هنوز است متظر ِ طراحی جدید وبلاگ هستم، قرار است توسطِ یکی از دوستان عزیزتر از جان صورت گیرد. این را هم بگویم... بی خیال... انشالله در طراحی جدید بایگانی زمانی هم خواهم داشت...]

به این جا رسیده بودیم که من تازه از در ِ خانه مان رفتم داخل و با پدرم احوال پرسی کردم. بعدِ احوال پرسی...

[ناگفته نماند به مناسبت شهادتِ حضرتِ رضا مطلبی در  اینجا نوشته ام...]

page to top
Bookmark and Share
یالطیف

خیابان های روستای مان را برداشتند نامگذاری کنند و چهار راهِ اصلی روستا را، که مدخل ِ روستا محسوب می شود، را نیز ولی عصر نامیدند. خیابانِ امام حسین را گرفتم و آمدم پایین تا برسم به خانه مان. خانه ی ما تقریبا در جنوب غربی روستا واقع است. اما می شود گفت بین جنوب غربی و مرکز؛ نزدیکِ مسجد. همان طور که قبلا توی عکسی که از گوگل earth  انداخته بودم به این نکته نیز توجه دادم که خانه ی مان سر ِ نبش واقع است...

page to top
Bookmark and Share

یالطیف

بعدِ حمره ی مغربیه بود رسیدم به روستای مان. تا الان باید متوجه شده باشید روستای ما در حدود 35 کیلومتری شمال غربی ساری واقع است. نام ِ آن هم طوقدار است. "دار" در زمان مازندرانی به درخت اطلاق می شود. البته این عنوان در زبان ِ فارسی تا این حد عمومیت ندارد و بیشتر یک لغت فانتزی محسوب می شود. پس طوقدار یا به عبارت ادق، طوق دار؛ یعنی جایی که در آن درختِ طوق می روید. من توی حیاطِ برخی از خانه های روستای مان درختِ طوق را دیدم. درختِ سخاوتمندی است؛ پر سایه و پر شاخه و برگ...

page to top
Bookmark and Share
یالطیف

روستای ما یک روستای ساحلی است. البته غالب کسانی که توی طوقدار زندگی می کنند اهل سوادکوه هستند. بیشترشان دام دار و کشاورزند. دام دارهای شان بین ۲۰۰ راس تا ۱۰۰۰ راس گوسفند دارند، کمتر گاو نگه داری می کنند. برای خالی نبودن عریضه توی گله های گوسفند چند تایی هم بز می بینید. اما عام البلوا نیست. اساسا نگه داشتن بز در محیط آزاد توی جلگه و دشت کار دشواری است. بز حیوانی چموش و حتی فضول است. به خاطر ویژگی های آیرو داینامیکی اش قابل کنترل نیست. این که برخی را به خاطر کودن بودن و اهمال کاری به بز تشبیه می کنند انتسابی است مغلوط و خلاف واقع. بلکه بز حیوانی است هوشمند و نمی شود به همین راحتی ها کنترلش کرد، مشکلی که همه ی باهوش های عالم دارند.

شاید اگر بخواهم روستای مان را توصیفی بدیع کنم، شما را ارجاع می دهم به کتاب خواندنی و شاهکار لویی فردینان سلین یعنی سفر به انتهای شب. در آن جا سلین از دهاتی می گوید که از آن منتفر است، روستای ما هم قبل از این که توی دو سال قبل آسفالت شود شبیه همین دهاتی است که سلین می گوید. البته من از این ویژگی دهات خوشم می آید. 

تم ِ دهاتِ ما الان شبیه شهر شد. گاز، آب لوله کشی، کوچه و خیابان های آسفالت شده چهره ی روستا را عوض کرد. منتها شب و اول صبح صدای انواع ِ حیوانات اهلی و پرندگان هنوز خبر از دهاتی می دهد که شهر نشده است. روستای ما از لحاظِ امکانات اولیه ی زندگی در شرایطِ مطلوبی بسر می برد و آرامشش را نمی توان با شهر مقایسه کرد. روستای پدربزرگم این ها از این جهت سرآمد است.

توی زندگی جدید شهری که همه ی خانه ها اجاره ای و یا روی آسمان است آدمی ارزش ِ مُلک را بیشتر درک می کند. جایی که عرصةً و اعیانا مال ِ خودت است و احساس مالکیتی حقیقی می کنی. این طور نیست که روی هوا باشی. اگر قرار به عدمِ ملک آن چنان که موسوم ِ بسیاری از شهرها است باشد، وقتی اتفاقی بیافتد و فرض بفرمایید یک 12 واحدی کامل آوار شود روی زمین، نمی دانی روی این 300 متری چه غلطی بکنی، وقتی حداقل 12 نفر صاحب دارد.

از همین روی است که آدمی به فکر مُلک می افتد. الان داداش هایم که توی تهران و کرج توی آپارتمان زندگی می کنند به فکر مُلکند تا احساس مالکیت داشته باشند. دکتر حسن عباسی سخنرانی جذاب و شیرینی پیرامون ِ مُلکِ مهدی دارد که امیدوارم در اینترنت باشد. نکته ی جالب این که در جشنواره ی فجر بخش بین الملل دکتر عباسی جز داوران بود و در عین حال شنیدم که جز ِ اتاق ِ فکر فیلم سینمایی مُلک سلیمان محسوب محسوب می شد. مُلک سلیمان که مشتاق دیدنش هستم اولین قسمت از سری فیلم هایی در این زمینه است که قرار است توسط بحرانی ساخته شود. از آنجایی که نام مُلک از اسامی اختصاصی و کلید واژه های مهم بحث های طرح ریزی استراتژیک و تمدنی دکتر عباسی است، بنابراین حضور عباسی در اتاق ِ فکر این فیلم دور از ذهن نیست.

از ادبیات ِ توصیفی رسیدیم به... باز هم برای تان از طوقدار خواهم گفت. اتمسفری نزدیکِ دریا با دنیایی خاطره از من در دورانِ کودکی.

این هم به خاطر ِ جشنواره

page to top
Bookmark and Share

یالطیف

اما روستای ما؛ یعنی طوقدار. طوقدار روستایی است که من در آن 18 سال متمادی گذارنِ عمر کردم. سال های جذاب و مشکوک نونهالی و نوجوانی من در رطوبت بالای 80 درصد گذشت؛ در سال هایی که حداقل 0.3 امش بارانی بود. در روزهایی که شب هایش را به صدای کوبیده شدنِ موج ها به ساحل به خواب رفتم. یادم می آید دوم راهنمایی که بودم و اولین شب های تنها خوابیدن را در اتاق جداگانه ام روی تشک های پشم گوسفند، لحاف هایی از همین جنس و بالش از پر مرغ تجربه می کردم، از این صدا وحشت می کردم. احساس می کردم این صدا صدای سفیر شوم و بدبختی است؛ سفیر ِ تنهایی های انسان. انسان با تمام این که می گویند اجتماعی زندگی می کند و از این جور حرف ها موجودی است به شدتِ تنها. من اولین تجربه از تنهایی هایم را توی همین شب ها داشتم. شب هایی که از کنار ِ بخاری نفتی و پرخاطره ی حال جل و پلاسم را جمع کردم و توی اتاق ِ دیگری در آن طرفِ ایوانِ خانه مان زندگی تنها را در شب هایی که همیشه ی خدا برایم سرد گذشت دنبال کردم.

دادشم هایم در بیشتر سال های طوقدار بودنم پیشم نبودم. آخرین شان پنجم ابتدایی بودم که ما را ترک گفت و دانشجو شد. دقیقا هشت سال را من تنها سپری کردم. صبحش را یا با صدای بلبل و یا جیرجیرک پا می شدم یا با خواندن پرندگانِ خوش الحانِ دیگر. البته حالت های غیر شاعرانه تری هم داشت؛ مثلِ بیدار شدن با داد و بیدادهای پدرم  که می گفت چقدر می خوابم. زجر آور ترین شان، که الان می گویم همان هم نعمتی بود، سر و صدای مرغ ها بود. زمانی که همه شان هم صدا می شدند و همین طور که آدم را یادِ قلعه حیوانات می انداختند ممتد قد قد می کردند. البته کرم ِ کارشان از خروس بود. خروش خروس آن ها را جری تر می کرد. نمی دانم به چه اعتراض داشتند. هر چه بود من از کاراشان نتوانستم سر در بیاورم. گوسفندها که سر و صدا کنندگان همیشه ی تاریخند. از صبح تا شام. مگر وقت هایی که خودشان از بع بع کردن ناامید می شوند و ترجیح می دهند بقیه شب را به استراحت بپردازند. خودم بارها دیده بودم که گوسفندهای مان حتی گدار ِ غذا خوردن هم آرام نیستند و همین طور که مخلوطِ جو و سبوس و چغندر و کاه را توی دهانِ کشیده بالا می کشند باز هم توی مخلوطِ غذاها سر و صدای شان بلند است. بارها از جنس صدای شان خنده ام می گرفت. خودتان تصور کنید که دارید غذا می خورید و هم زمان بع بع هم می کنید، حس جالبی است و خودش یک پا طنز ِ بالفطره است. سر ِ آدم تو آخور باشد و باز هم اعتراض کند... تنها زمانِ آب خوردن خبری از بع بع نیست. حیوانِ خدا این قدر محاسبه سرش می شود که دستی دستی خودش را خفه نکند. زیباترین و التماس گونه ترین بع بع گوسفندان مربوط می شود به وقتی که می خواهی بچه شان را به شان برگردانی. اهل چوپانی می دانند که برای آن که بتوان شیر ِ گوسفند را دوشید باید به مدت چند ساعت، مثل یک شب تا صبح، او را دور از بره اش نگاه داشت. وقتی که صبح شیرش را دوشیدی و می خواهی بره اش را بهش برسانی بع بع متفاوتی می کند. چشمان نجیبش را با گردنی کج سمتت می کند و می آید نزدیک و هیچ رقمه حتی با رفتارهای خشونت بارت هم ازت رَم نمی کند. صبور می ایستند تا بره اش را به او برسانی. چشمانِ گوسفند یکی از چشم های زیبایی است که تا به حال دیده ام. شاید به چشمان گاو نرسد که از شدت زیبایی آدم آرزو می کرد کاش چشم هایی به متانت گاو داشت... گاو علاوه بر چشمان زیبایش خیلی متین و آرام راه می رود. هیچ وقت نمی شود که گاوی را در حال عجله کردن ببینید. شاید ایده اش این باشد که هیچ وقت دیر نمی شود.

علاوه بر صداهایی که ذکر شد می شود به صدای اول صبح موتورها هم از جا پرید. بعضی شان صبح ِ خیلی زود نزدیکی های اذان صبح راه می افتند سمتِ دریا. صیادانی که می روند سراغِ صیدِ ماهی. این اتفاق الان در حال ِ رخ دادن است. فصل ماهی سفید و همه ی رشحاتی که دوست داشتنی است...

روستای ما را از توی google earth پیدا کردم. توی این عکس روستای ما را می بینید که فاصله ی نزدیکِ آن با دریا دیده می شود.

توی عکس دیگری که در زیر مشاهده می شود به شکل دقیق تری می توانید روستای ما را مشاهده کنید. احتمالا این عکس قدیمی باشد زیرا اکنون ساخت و سازهای بیشتری توی روستای مان شده است. با توجه به ارتفاع 538 متری دوربین از زمین می توان به طور تقریبی مساحت هسته ی مرکزی طوقدار را حدس زد. البته تا حدی این نگاهِ دوربین زاویه دارد. منتها با توجه به این که کسینوس نزدیک هایی صفر نزدیک یک است لذا می توان آن را همان ارتفاع وارد بر سطح مقطع یک خروط دانست که...(به عنوان تمرین!)


خانه ی ما که در عکس زیر مشخص است و در واقع سر نبش سه راهی پایین است، یک خانه ی روستایی با مساحت تقریبی 700 متر است. البته اعیان آن شاید 150 متر و الباقی هم عرصه است. حوصله نداشتم عکس را مارک دار کنم. به مقداری توجه نیاز دارد... آهان تقریبا همان بالای 2010 می شود خانه ی خودمان.

با ruler این نرم افزار مسافت خانه ی خودمان تا دریا را مشخص کردم. تقریبا  917 متر فاصله ی خانه ی ما تا دریا است.

انشالله که مهمانِ خانه های ما باشید؛ البته مهمان هایی خوب!

page to top
Bookmark and Share
یالطیف

روانه ی خانه شدم؛ خانه ی خوبی ها. ام پی 4ام شارژ تمام کرده بود و من را از فیض محروم کرد. فیض ِ انجام دادن یکی از نیکوترین اعمال عالم؛ یعنی نوحه و روضه اهل بیت. گوش دادن ِ روضه  و نوحه ی آقا امام حسین یکی از دل پذیرترین کارهای عالم است. نمی دانم چقدر بقیه با نواهای عاشورایی مانوسند، ولی احساس می کنم حیف است آدم بمیرد و لذتِ روضه و اشکِ برای اهل بیت را نبرده باشد. اشکی  که به انسان شرف می دهد. به این فکر می کردم چیزی تا برپایی محرم نمانده است. همیشه ی خدا دلتنگِ محرم هستم، دلتنگِ شال سیاه و خیمه ای که تمام هستی و شرفم از آن است. ای خدا ما را عاقبت به خیر کن و امام حسین را از ما جدا نساز. اگر او نباشد من هیچ ندارم. حسین... حسین...

20 روزی تا شبِ اول محرم مانده است. پیش خودم فکر می کنم بیست روزی تا زنده شدنِ دوباره اسلام مانده است. توی محرم همین که روضه خوان می گوید:

این روضه ها بهشتِ خدایم بر زمین/ آدم بدونِ روضه ات آدم نمی شود.

بر چشم های ما قدمی مرحمت کنید/ هر برگِ خشک قابل شبنم نمی شود.

جانم فدای اشکِ زلالی که جز به آن/ بر روی زخم های تو مرحم نمی شود.

جز در میان سینه زنانت حسین جان/ داغ لبان تشنه مجسم نمی شود.

دستانِ مادرمت به سر ِ ماست وقتِ اشک/ این ها نصیبِ عیسی مریم نمی شود.

ناباورانه می برند ای باورم تو را/ ناباور به غرقه خون تا حرم تو را

پا را مکش که شیونِ زن ها رسد به گوش/ سوگند می دهم به دلِ دخترم تو را

سخت است روی سطح عبا جمع کردنت/ پاشیده ام بس که به دور و برم تو را

************انگار همه ی صحرا شده علی اکبر***************

لبخندها بلندتر از غم می شود/ وقتی که می کشم به دو چشم ترم ترا

حالا صدای هله هله ها بلند شد/ یعنی که آمده ببرند خواهرت تو را

ای غیرتی به خاطرِ عمه بلند شو/ مگذار از میان حرامی برند تو را

جای مه شکسته ببین در میان خون/ با دستِ خود شانه زده مادرم تو را

وای از حرم که می نگرد ساعتی دگر/ بر نیزه می برند کنار ِ سرم تو را

این حس ِ روضه خوانی من سه روز ِ شمالی بر نمی گردد، مخصوص امروز 6 بهمن است:

می خواستم بغلت کنمت باز هم ولی/ تکه به تکه در بغلم می برند تو را

می دانستید علی اکبر پشتِ جبهه شهید شد. ای خدا ما چقدر از خانه رفتیم بیرون و پدر و مادرمان را در جریان نگذاشتیم. جوان برگرد بابات منتظرت است. حالا نه ما علی اکبریم، نه بابای ما حسین. پسر علی اکبر باشد... پدر حسین باشد... بیرون رفتن رو به...

می گفتند کیست این جوان. همه می گفتند نمی دانیم می گویند علی برگشته. علی اکبر اما سریع برمی گشت سمتِ پدرش... تا زمانی که... دوباره برگشت به معرکه. این ها را می گوییم... آقا دل مان غمین است:

اگر با زانو رسیدم پام دیگه توون نداره/ همینه حالِ بابایی که دیگه جوون نداره

ای عصای پیری من واسه چی تو را شکستن/ چرا با دست های نیزه اومدن چشماتو بستن

الهی هیچ کسی این جور داغ ِ بچه اش را نبینه/ بابایی نیاد کنار ِ بدنِ بچه اش بشینه

جلو چشمِ باغبونش گلُ از ریشه کشیدن/ جلوی چشم های یعقوب یوسفُ  گرگ ها دریدن

حالا من موندم جسمی که برام خیلی عزیزه/ همه ی ترسم از اینه که تنش به هم بریزه (اربا اربا وجه مشترک همه ی مقاتل است برای حضرت علی اکبر )

با یه حسرتی کنار ِ گل پر پرم می شینم/ با یک زحمتی تنش را روی یک عبا می چینم

عبا را پهن کرد، بدن را روی عبا گذاشت.

جوانان ِ بنی هاشم بیایید/ علی را بر سر خیمه رسانید

خدا داند که من طاقت ندارم/ علی را بر در ِ خیمه رسانم

(به قول  محمود کریمی اول جمعش کنید و بعد ببرید)

این هم از سه روز ِ شمالی ما، چی مان درست است که این درست باشد... یا رب الحسین، اشف صدر الحسین، به حق حسین، به ظهور الحجه.

page to top
Bookmark and Share
یالطیف

دوستِ بزرگواری در موردِ مسحور کننده گفتند که من اشتباها محسور کننده نوشتم. باعثِ خوشحالی است که دوستان دلسوزانه اشتباهات را تذکر می دهند. بنده از این بابت ناراحت نیستم، جا دارد بگوید من دوستی را که این روزها رمانم را ویرایش می کنم بی اندازه دوست دارم. آن قدر که دقیق اشکالاتم اهم از نگارشی، منطقی عنوان می کند که خودم کف می کنم. انشالله این دوست بزرگوار که همان رسالت را در وبلاگم انجام می دهد و به صورتِ خصوصی تذکر می دهد این کار را با همان دقت انجام دهد که هیچ عبادتی بالاتر از خدمت به خلق ِ خدا نیست. ضمنا از مسعود و دل گرمی هایش ممنون. چه کامنتی گذاشت مبینِ عزیز! راستی من پاسخ آن کامنت تان را درباره  این مطلب همان جا در قمستِ کامنت ها نوشتم.

از کناره های سد باز هم وَر ِفی، که سخنش در پست پیشین رفت، آمدیم سمت جنگل. البته نه Jungle که forest. یعنی سالیانی پیشین نهال هایی را برای استفاده ی صنعتی کاشتند؛ منتها آن قدر درهم برهم و کم نظم که انگار می کردی توی جنگلی طبیعی و ازلی هستی. زیر ِ پای مان گل بود. البته از جاده ی مرطوب و آبی که این جا و آن جا جمع شده بود می شد فهمید چند روزی از دسته گل حضرت باری نمی گذرد. باری؛ ناهمواری های "داخل"(رجوع شود به نوشته ی پیشین) را بالا و پایین رفتیم که بر خستگی مان افزود. به سید پیشنهادِ اتراق دادم. منتها بی بینیه بودیم ما مسافرانِ forestی که جنگل شده بود. در اَه و اوهِ انتخابِ مکان، گله ای گوسفند بی توجه به ماسوا در حالِ عبور بودند. پیرمردی هم عشق کرده بود بزند زیر آواز.

موسیقی محلی مازندرانی چهار دستگاهِ اصلی دارد؛ با گوشه هایی متنوع و غنی. آن چهار دستگاه، اگر این واژه مسمای این نام باشد، عبارت اند از: امیری، طالبا، نجما و کتولی. شاید حسی که از خواندن و یا شنیدن اشعارِ ناب ِ امیری پازواری به آدم دست می دهد در دیگر نواها و مقام ها چنین نباشد. البته بنا بر رسمِ معمول پیرمردِ چوپان مانند بسیاری از ما مازندرانی ها می خواند: نِماشون سَرابِ من وَنگِه وَنگِه، چاربیدار دَشونه صدای زنگه، کِدوم چاربیداره برار بَهیرم، دَمادَم خبر ِ شِه یار بهیرم. اگر بخواهم در موردِ همین جملاتِ کوتاه توضیح و تفسیر ارائه دهم به پارگراف های بیشتری نیاز دارم. همین را بگویم زبانِ مازندرانی لطیف، زیبا، منعطف و شاعرانه است. می خواستم بیتی از امیری پازواری برای تان قلمی کنم، منتها مصرعِ اولش را یادم رفت. یادِ امیر عبدالهی خلج به خیر که ما نشنیدم ایشان بیتی را کامل بسرایند. احتمالا شاعرانِ ایرانی را یک دست تام و تمام توی گور لرزانده باشد.

با سید جایی را تر و گِل توی جنگل پیدا کردیم و همان جا نشستیم. هی همچین جای بدی هم نبود. گرم ِ صحبت شدیم. این گرم ِ صحبت شدن ما به سکوت انجامید؛ نه سکوتی خشک و خالی. سخنرانی از آقای صمدی آملی گوش دادیم. سخنرانی یک نکته ی خوب داشت و آن این که در مثال ها نباید ماند. این موضوع را توی ریاضیات درسطوح پیشرفته اش هم داریم. خودمان را نباید زیاد درگیر برخی مثال ها بکنیم، چون ما را دور نگه می دارد از اهداف مان. برای تبیین مساله خوب است؛ تا همین حد. دیگر نباید ادامه اش داد. مثل ِ همین بحثِ آقای صمدی. او می گفت برای تبیین حقیقت و موضوعات جبرا متوسل مثال می شویم. بالفرض از طبیعیت یا همچین چیزهایی مثال می آوریم، ولی ناگهان می بینیم مخاطب مان به جای آن که به اصل ِ مطلب بپردازد و موضوع را باز بشکافد، چسبیده است به همین مثال و بی خیالش نمی شود. این طور می شود که طرف رشد نمی کند و حرکتی صورت نمی دهد. چرا که اصل ِ مطلب را نفهمیده و بالاتر از آن باور ندارد. فکر می کند که همین مثال است که درست است، چه بسا مثال در مقوله برای تقریب به ذهن و در پاره ای از موارد من بابِ اکل میته است.

توی آخرای صحبتِ آقای صمدی آملی من نگرانِ رفتن شدم. هوا داشت رو به غروب می رفت من بیش از 100 کیلومتر از خانه مان دور بودم... آمده بودیم پدر و مادرم را ببینم، نه این که توی forest ول بچرخم.

توی راهِ سرازیری برگشت به سمتِ پایین؛ جایی که ماشین گیرمان بیاید تا رهسپار شهر شویم مشغول ِ خوردنِ میوه های محلی شدیم. از همه بیشتر روی کِنِس سرمایه گذاری کردیم. سید فرستادم روی تپه تا از آن بالا کِنِس هایی که با خست و استحکام به شاخه شان چسبیده بودند را بتکاند. با ضربه ها و تکانه های سید کنس ها چاره ای جز سقوط نداشتند؛ ترش و گِس و پاره ای از آن ها هم شیرین. این هم از مراسم کِنِس خوران و آخرای روز ِ اولم از سه روز شمالی(البته هنوز شبش مانده است!) هوا آرام آرام تاریک می شود. من باید عجله کنم تا شب نشده برسم به طوقدار.

از همان جایی که نشسته بودیم گرفتم...، آذر88

این بار از زیر ِ پایم

این هم عکسی واضح تر از سید؛ بدجوری توی فکر است


page to top
Bookmark and Share
یالطیف

نکته ای خدمتِ آقا مسعود هم عرض کنم و آن این که امیدوارم که این نوشته ها خواننده های بیشتری داشته باشد. هر چند من از کیفیت خواننده هایم راضی هستم...

با عبور از طبیعتِ زیبا و محسور کننده ای که سخنش رفت قدم به دنیای کوهستان گذاشتیم. البته آن جایی که پیاده شده بودیم را نمی توان صد در صد جنگل نامید. شاید نام ِ داخل نامی برازنده و شایسته ی آن باشد. در فرهنگ اهالی سوادکوه و شاید همه ی استان مازندران "داخل" به ورودی جنگل اطلاق می شود؛ جایی که از آن جا باید قدم به پهنه ی جنگل گذاشت. یادم می آید سال ها پیش همراهِ اخوی عزیزم حاج آقا مهدی می خواستیم برویم کوه نوردی. انتخاب مان هم روستای بغلی ما بود. توی همین داخل به یکی از محلی ها برخوردیم که فاتحانه داشت روی زمینش کار می کرد. زمینی که آن قدر شیب دارد که اگر بخواهی تویش کار کنی اول باید توجه داشته باشی چه جور باید سر ِ جاذبه نیوتونی شیره بمالی. خدا قسمت تان کند، مهدی ما به آن کشاورز ورزیده ی ییلاقی گفت "آقا تا پالند چقدر راه است؟" پالند مقصدِ ما بود. کشاورز سری بلند کرد و نگاهی به ما کرد که نگاهی روستایی اندر شهری بود و بعد گفت:"اگر راهرو باشید و تند بروید 20 دقیقه در غیر این صورت نیم ساعته می رسید..." و ما چهار و نیم ساعت علاوه بر نیم ساعت مذکور رفتیم تا برسیم. احتمالا ما باید در دیدِ آن آقا در حدِ انسان های زمین گیری باشیم که بدن مان را روی خاک بکشیم، وگرنه انسان ِ عادی باید در نیم ساعت...

از یکی دو تپه ی مشرف به سد بالا رفتیم. بین ِ راه درختچه ها و درختانی که میوه های وحشی داشتند توجه ما را به خودش جلب کرد. سه نوع میوه در آن مشاهده کردیم. یکی اش ولیک بود. میوه هایی ریز و سیاه رنگ که بیشتر آدم را یادِ ساچمه می اندازد؛ البته ترش و شیرین. دیگر؛ کِنِس که البته در گویش اهل کوه تلفظ های دیگری هم دارد. معنی فارسی اش هم در هر فرهنگی شاید به نامی باشد و قدر متقین معنی آن هنوز برایم مکشوف نشده است. میوه هایی زرد رنگ به اندازی لیمو امانی و در عین ِ حال ترش و شیرین. پخته ی کنس شیرین تر است تا نرسیده اش که خوردنِ آن هم عالمی دارد. دیگری هم که ترجمه ی تحت الفظی اش می شود خرمالوی وحشی. میوه ای که من از دل خوشی ندرام. ما توی حیاط مان یک درخت تنومند و قدیمی خرمالو داریم که من هیچ وقت نشده از آن میوه ای بکنم و بخورم. خلاصه چون دل خوشی از اهلیش نداشتم، ترجیح دادم وحشی اش را هم مزه نکنم.

میوه خوری را گذاشتیم برای برگشت، هرچند سید مانند میمون به یکی از این شاخه ها آویزان شد و خنده دارتر این که وقتی روی آن تاب می خورد به من اشاره می کرد از او عکس بیاندازم. البته من هم عکس گرفتم؛ چند تایی هم به من تعارف کرد. گس بود و ترش. حتما داستان طعم گس ِ خرمالو از زویا پیرزاد را بخوانید. ای کاش یکی پیدا می شد و می نوشت طعم ِ گس ِ کنس!

از کناره ی تپه نرم نرمک رفتیم سمت سد. در گویش مازندرانی کلمه ای است به نام ِ وَر ِفی (varephi) یعنی همان کجکی خودمان می گویند، ولی من ورفی را برای این نحوه ی راه رفتن خیلی پسندیده تر دیدیم. در واقع ما ورفی رفتیم تا به سدِ البرز رسیدیم. سدی که چند سالی است پا گرفته و برای تامین آبِ مزارع همان حوالی به کار می رود. یا به قول کارشناسان برای مزارع پایین دست. قبلا من سدِ دز را دیده بودم. گمانم این است که طولِ تاج ِ سد دز حداقل دو برابرِ این سد است. دریایچه ی پشتِ سدِ دز هم عالمی داشت، ولی پهنای این دریاچه به نظرم بیشتر آمد. یعنی پهنای این سد با هسته ی رسی از دز بیشتر بود. البته احساسِ من این بود که کارِ خاک بردای به اتمام رسیده، ولی کارگران و کامیون ها همچنان مشغولِ کار بودند...

وقتی می خواستیم به سمتِ سد برویم و کوه نوردی مان را شروع کنیم به سید گفتم که کیفم را یک کاری بکنیم، مصیبتی بود بردنِ این کیف. من هر جا می رویم کیفی همراهم است که بی اندازه سنگین است... فکری به سرمان زد؛ اختفای کیف! ای کاش می شد همچین کاری هم توی تهران کرد. وقتی آدم واردِ شهر می شود کیفش را یک جایی مخفی کند و دستِ آخر آن را بردارد برود سی خودش. در آن جا یعنی جنگل تنها نگرانی حیوانات مشغول در جنگل اهم از سگ و گاو و این ها بودند، اما در تهران خطر جدی تر است.

به تماشای سد بودیم در دِ او تِک...محل تلاقی دو آب... مرج البحرین یلتقیان...

تاب خوردنِ سید، آذر88

ما به این ها می گوییم کِنِس

محل اختفای کیف

به سمتِ سد

سد البرز

page to top
Bookmark and Share
یالطیف

دو شب را به آرمان خواهی اختصاص دادیم. به نظر می رسد اگر بخواهیم در این روزگار روزمرگی بیش از این به آرمان خواهی بپردازیم نقض غرض کرده ایم، گرچه باید این مهم را در نظر داشت این دو مطلب هم مشابهِ مطالبی که در این باره نوشته می شود، نبود و سعی من به عنوان نگارنده و مدافع دو نوشته ی پیشین بیان نگاهی دیگر به این قضیه ی مهم بود. برای آرمان خواهی باید خوب خواند. پس از مدت ها در فضای سایبر یک نوشته ی دل افزا و آسیب شناسانه در موردِ خواندن را دوست خوبم آقای امیر عبدالهی در وبلاگِ خود  به نام ِ این طایفه ی کتاب خوان نگاشته است. موکدا توصیه می کنم این نوشته را بخوانید و به کار بندید. 

و اما بعد...

با سید قرار شد برویم سمتِ لفور. منتها وقتِ سوار شدن توی ماشین شنیدم که سید به راننده گفت آیا دِ او تِک می رود یا نه. اول ترمینولوژی این عبارت را خدمت تان عرض کنم. "دِ" یعنی دو. "او" هم به معنای آب و "تِک" به معنای قله یا بالا مستفاد می شود. بنابراین ترمینولوژی تحت الفظی قرار شد که برویم به بالای دو آب. یا بهتر بگویم قرار شد برویم به جایی که دو آب یا دو رودخانه به هم می رسند. محلِ تلاقی دو رودخانه باید جای جالبی باشد. به سید گفتم مگر قرار نبود با هم برویم به لفور تا جاذبه های آن جا را ببینیم! گفت اینجایی که می رویم محلِ سد البرز می باشد و جاذبه اش بد نیست و اگر پا داد حتی به بالاتر از آن که روستایِ خودشان یعنی بورخانی می باشد می رویم.

با این توضیح راه افتادیم. جاده از میانِ طیفِ محسور کننده ای از رنگ ها می گذشت. همیشه پاییز جاده ها را دوست داشتم، به خاطر همین طول موج های کم مانند و حتی بیشمار از رنگ های تند؛ بالاخص زرد و نارنجی. چقدر خوب بود آدمی نه طراحی طبیعی و نقاشی که حتی فتوشاپ را هم کنارِ این چشم انداز دوست داشتنی انجام می داد. در هیچ فصلِ دیگری از سال کوهستان این قدر متنوع نیست. همه چیز رنگ و وا رنگ هست. همگرایی دارد و واگرایی...

در میان این تصاویر سحرآمیز من هم شیر شدم با سید در موردِ مکانیک سماوی و کیهان شناسی ریاضی صحبت کنم.

گویند ژاک شیراک رئیس جمهور پیشین فرانسه در هر موضوعی وارد می شده بالاخره گریزی به نفت و مسائل مربوط به انرژی می زده. نفتِ صحبت های من شده است یا رمان و یا کیهان شناسی. سید را بیشتر مناسبِ کیهان دیدم تا سیاهی کاغذ و رمان نویسی. همین شد که برایش از برخورد و عدم برخورد در کیهان گفتم.

حتی از طراحی مدارهای ماهواره. این طراحی با استفاده از حلِ مساله های مهم در سیستم های دینامیکی و دستگاه های معادلاتِ دیفرانسیل مطرح است. بر اساس ِ آن حل و روش های عددی و همچنین حدس زدن مدارهای حرکت و خم جواب؛ می توانیم مسیرهای گرانشی ماهواره را بیابیم. در این جا نظریه های هندسی و مخصوصا هندسه ی منیفلد بسیار کارگشا است. آنالیز تابعی و مباحثی از این دست در تحلیل دستگاه کمک می کنند و نظریه سیستم های دینامیکی برای تحلیل فضای فاز مفیدند. در یک کلام می توان مسیرِ گرانشی یافت که ماهواره بدونِ مصرفِ سوخت در مسیرهای گرانشی حرکت کند و حتی سالیان متمادی در آن جا به کاوش مشغول باشد. کاری که اخیرا ناسا در باره ی مشتری انجام داد و یکی از آن ها نزدیک چهارسال توی همین مسیرهای گرانشی با سرعت 6 متر بر ثانیه حرکت می کرد و اطلاعاتی را در موردِ یکی از اقمارِ مشتری به نام اوروپا می داد. نکته ی جالب این است که یافتن چنین مسیر و رویه ای با استفاده از سیستم های دینامیکی و حل جواب امکان پذیر است. زیرا ماهواره باید در یک منیفلدِ خاصی حرکت کند؛ گاه روی منیفلدِ پایدار و گاه ناپایدار.

انگیزه ی لازم برای کاوش در اقمار مشتری این است که در نزدیک ترین قمر به مشتری یعنی اوروپا یک تکه یخ پیدا کردند و همین امر باعث شده که آن ها به دنبال نشانه هایی از حیات در آن جا می باشند. اما فیزیک هم اهمیت می یابد زیرا باید در یک دستگاه لخت، جایی که قوانین نیوتن برقرار است، مساله ی مکان سه ذره را یافت. آن سه ذره در نزدیکی مشتری عبارت است از مشتری، قمرِ اوروپا و ماهواره. این مساله در فیزیک و مکانیک کلاسیک به مساله ی سه جسم مقید مشهور است. به آن دلیل به آن سه جسم مقید می گویند زکه جسم سوم یعنی ماهواره جرم ناچیزی دارد و روی دو جسم دیگر نیرویی وارد نمی کند. البته در حالتی که آن دو جسم بزرگ روی سطح دایره ای بچرخند و ماهواره در هوا معلق باشد حل شده است، منتها برای شبیه سازی بهتر قضیه؛ باید مسیرِ حرکتِ مشتری و قمرش را کپلری، یعنی بیضوی، در نظر گرفت...

گویا شما هم افتادید در نفتِ صحبت هایم و آن مساله جالب و اغوا کننده، مکانیک آسمانی است. 

کوچه سید این ها توی شهر شیرگاه، آذرماه88

page to top
Bookmark and Share
یالطیف

با سید قدم توی مسجدِ شهر گذاشتیم؛ مسجد جامعِ شیرگاه. مسجدی که در آن نماز جمعه ی این شهر برگذار می شود و در عین حال نماز ظهر هم به جماعت با جماعتی اندک رو به راه است. پایم را که توی مسجد گذاشتم فهمیدم هنوز مانده است تا وقتِ اذانِ ظهر. بابای سید هم گوشه ی مسجد ایستاده بود و دستانش را گرم می کرد. هوا آن قدرها هم سرد نبود. لباس خاکی بسیجی را در آورده بود لباسی رسمی به تن کرده بود. پیرمردی همین که تلاوت قرآن از رادیو به اتمام رسید، میکرفون به دست گرفت و اذان داد. اذانی که بعدا یک بار دیگر بدون میکرفون هم توسطِ او ادا شد. نمازگزاران هم شاکی شده بودند که چند بار اذان می دهد.

پیرمردی که لنگان لنگان از سمتِ درِ وردوی با حالتی جذاب سمتِ سجاده ی از قبل پهن شده می آمد پیش نمازِ نماز ظهر بود. سید بهم اشاره کرد که از نیم رخ با قیافه ی امام مو نمی زند. صورتِ جذاب و ریش های نسبتا بلندش آدم را یادِ امام می انداخت. پیرمرد عمامه ی سیاهش را تحت الحنکِ گردن کرد و با صدایی بلند گفت الله اکبر. 

نماز که به اتمام رسید پیرمردِ سید رو کرد به جمعیت و گفت آیا برنامه ای برای روز عرفه دارند یا نه. عده ای جوابش را دادند و گفتند برنامه خواهند داشت و قبلا اعلام کرده اند. سریعا بار و بندیلم را جمع کردم و خواستم از مسجد بزنم بیرون که صدای پیرمرد به گوشم خورد که از جمع می پرسید آیا دیدار دیروز بسیجان با رهبری را دیده اند یا نه. سید به من می گفت ،البته سید دوستم و نه آن پیرمردِ سید، مناطق محروم را امام زمان اداره می کند. هیچ معلوم نیست که این جور جاها چه جور چرخش می چرخد و... یادم رفت بگویم: سید جان مردم این جا آرامش دارند و لباسِ خاکی بسیجی در تنِ برخی از آن ها بی نهایت زیبا و برازنده است. آدم را یادِ بسیجی پوشه ای نمی اندازد؛ مخصوصا شلوارِ شش جیبی که صبح پای پدرت دیدم.

من یک بارِ دیگر هم با دیدنِ این مردم احساس غرور کردم. آن هم توی راهپیمایی نه دی بود. چقدر این مردم بزرگوارند. از سمتِ میدانِ انقلاب که سرازیر شده بودم سمتِ میدانِ امام حسین برای اولین بار از پیاده روی توی خیابانِ انقلاب احساس شعف کردم. وقتی دمِ غروب تازه رسیده بودم به میدانِ فردوسی... برای اولین بار آب نمای میدانِ فردوسی برایم عطرِ خدا می داد. مردم یادِ لحظه ی رهایی افتادند و شروع کردن به وضو ساختن و نماز خواندن توی میدانِ فردوسی. صحنه هایی از خنده و آرامش مردم می دیدم که دلم را برده بود. نمی دانم صدا و سیمای ما از همین نماز خواندن توی صدای شر شر آبِ میدانِ فردوسی و این همه مردم با صفا چیزی پخش کرد یا نه! البته که نه...

مردمی که غالبا از اقشار ستمدیده و مستضعف جامعه بودند... وقتی از دورِ میدانِ فردوسی عبور کردم نزدیکی های لاله زار رسیده بودم آشکارا اشک می ریختم. بیشتر به خاطر پیرزنِ ملولی که پاهای خسته اش را روی زمین می کشید و می رفت... و پیرمردی که می گفت 75 سال دارد و از میدانِ آزادی دارد پیاده می آید... چقدر این مردم با صفا هستند، چقدر این مردم گلند. واقعا حرف ندارند... از خودم خجالت کشیدم که با حضور نامانوس خودم داشتم گند می زدم به این همه صفا... از بعضی از مسئولین نظام بدم آمد که به فکرِ این مردم نیستند. مردمی که سرمایه ی نظامند، مردمی که با تمام رنج کشیدگی و استضعاف شان باز هم پای آرمان های شان ایستاده اند. مردمی که بی شمارند. مردمی که حاضرند بیاستند پای دین و اعتقادشان. مردمی که با همه ی محنت هایی که برای نظام کشیدند و فرزندانی که تقدیم کردند باز هم پای ثابتِ انقلابند. مردمی که صفا و سادگی و صمیمیت از سر و روی شان می بارد. چشمان ما... ما مدعیان آرمان و انقلاب و دین... که متاسفانه فقط ادعای مان خوب است باید شرمگین دستِ رنج کشیده ای باشد که هنوز عرقِ کارش خشک نشده گره می شود و شعار می شود علیه ضد دین. مسئولین ما باید شرمگین نگاهِ مادرانی باشند که تا ابد  چشمان شان بر کلونِ در می خشکد. شرمگین مزارعی که آباد نمی شود، شرمگین جنبشِ نرم افزاری و تولید علم بومی که ایجاد نمی گردد، شرمگین فضاسازی های دروغ و نفرت و ریا. بیایید از این مردم بیاموزید صفا و معنویت را.

مردم شعارهای شان معلوم بود، خواسته های شان هم مشخص و هویدا بود... همین شعارهای مشخص و هویدا بود که باعث شد اوضاع تلطیف شود.

توی شیرگاه... نه توی همان راهپیمایی پیرزنِ لاغراندام سبزه رویی را دیدم که روی مانتویش کفن پوشیده بود و در در بلندی ایستاده بود. پیرزن با بدن نحیف و قامت سرومانندش دستانش را بلند کرد، احتمال دادم باید مادر شهید باشد، سپس رو کرد به جمعیتی که در حالِ عبور بود و انصافا اجتماعِ گسترده ای بود. گفت:

ای مردم ممنونم از شما که تشریف آوردید... ممنونم از این که پشتِ رهبرتان محکم ایستاده اید. مردم...

با خودم می گفتم چرا من این مردم را نمی بینیم؟ این مردم کجایند؟ چرا توی رسانه ی به اصطلاح ملی جایی ندارند؟ چرا کسی دردها و آلام آن ها را نمی گوید... چرا این مردم این قدر آرامند؟

فکر کنم به خاطر این که منافع خیلی ها در دیده نشدنِ مردم است. این مردم با هیچ کس عقدِ اخوت نبسته اند. هیچ کدام شان هم عاشقِ فردِ خاصی نیستند. هیچ کدام شان عاشقِ چشم و ابروی احمدی نژاد نیستند... تنها این انتخابات نشان داد که مردم بسیار هوشیارند، کافی است به این مردم توجه شود. مردم فرق بینِ خدمتِ صادقانه و ریاکارانه را درک می کنند. کمی توجه به این مردم چنین نتیجه ای را هم در پی دارد. همین که احساس کنند شمیم عدالت به مشام شان خورده است، یا این که ببینند کسی هست که به خاطرِ آن ها شب و روز تلاش کند و خواب و زندگی نداشته باشد. همین قدر هم آن ها را آرام می کند. ولو این که احمدی نژاد به عنوان رییس جمهور در برنامه هایش موفق هم نباشد، همین قدر که مردم می بینند به فکر آن هاست و دارد برای شان جان می کند همین هم مایه ی آرامش آن ها می شود. وگرنه اگر همین احمدی نژاد فردا روزی عافیت طلبی پیشه کند، از ساده زیستی دوری کند و در دام دنیا و تجملات بیافتد، و صادقانه رفتار نمی کند و تنها وعده می دهد و پایبندِ به حرف هایش نیست مردم از او هم دل می برند.

حداقل خوبی این چند ساله این بود که توانستیم مقداری سرمایه اجتماعی اندوخته کنیم. هر چند باز هم به شدت داریم از مایه می خوریم. واقعا اداره ی یک جامعه در نقطه ی جوش و مردمی با این روحیات هم کارِ دشواری است.مردمی که به نظرِ من به گردنِ اسلام و شیعه و حتی امام زمان حق دارند. مردمِ مستضعفی که همه چیزشان را برای دین بدهند البته باز هم کسی به آن ها توجه نکند، قطعا به گردنِ اسلام حق دارند و اسلام مدیونِ این هاست.


page to top
Bookmark and Share

یالطیف

صبحش را تا ۱۰ صبح خوابیده بودیم. خوابیدن تا ۱۰ صبح آن هم توی روستا یعنی یک چیزی تو مایه های فحش های غیر افلاطونی. اهل روستا،البته شهرهای کوچک با همان اتمسفر روستا، عادت ندارند که طلوع آفتاب را از توی رختخواب ببینند. صبح روزی که من و سید توی رختخواب بودیم و آرام آرام ساعت ۱۰ صبح از جای مان بلند شدیم، مصادف روز بسیج بود. این هم از آرمان خواهی ما که خواب تا لنگه ی ظهرمان قضا نمی شود. بابای سید را دیدم که با لباس بسیجی آمد و صبح بخیری گفت. دست و روی مان را شستیم و نشستیم پای سفره ی صبحانه. نکته ی جالب این جاست که صبحانه ساعت ۵ صبح وقتی که برای نماز بلند شده بودیم، آماده بود... صبحانه اش آن قدر خوب و مفصل بود که تمام اجزایش یادم نمانده است. انواع و اقسام  مواد لبنی و البته عسل، حلوا و چند تا چیز دیگر. حتی یک چیزهایی با همین مواد لبنی مثل پنیر دست می کنند که اسم بعضی هایش را فراموش کرده ام. با وجود این که من خودم سابقه چوپانی و دوشیدن شیر گوسفندان و از این جور چیزها را دارم، ولی هیچ وقت خدا نام بعضی از این مواد را یاد نگرفتم... حتی این مساله با ابتکارات که روستایی ها برای درست کردن مواد جدید در نظر می گیرند را نیز نباید فراموش کرد. بابا بزرگ من که سال تولدش قبل ۱۳۰۰ بود و تا سال ۸۳ هم در قید حیات علاقه ی خاصی به گر ماست داشت، مخلوطی از شیر و ماست و برنج که به نظر خودش غذای مقوی و کم مانندی بود.

صبحانه را خورده، نخورده زدیم بیرون. سید گفت بیرویم امام زاده و بعد برگردیم برای ناهار. من مخالفت کردم و گفتم که بی خیال ناهار شود. هم این که  من دوست دارم با هم برویم جنگل و هم این که می خواهم سریع تر برسم خانه، تا حداقل بعد ۳ ماه دو روزی پدر و مادرم را ببینم. برنامه ی امام زاده که روی تپه ای مشجر بالای خانه ی سید این ها بود را کنسل کردیم. آمدیم سمت پایین. پیاده افتادیم توی جاده و رفتم سمت شهر شیرگاه. خانه ی سید این ها توی گوشه ی جنوب شرقی شهر شیرگاه بود. از روی رودخانه ی تلار که از وسط شهر عبور می کرد عبور نمودیم. رودخانه ای که گل آلود است. به سید گفتم قدیم ترها تلار این قدرها هم گل آلود نبود. گویا به خاطر پروژه ای صنعتی این جوری شده بود. البته تلار از دو منبع نشات می گیرد. یکی تر و تمیز و پاکیزه و دیگری گل آلود... آن که گل آلود بود این پاکیزه را هم گل آلود کرد. رودخانه می غرید و گل و لای را به خود سمت دریا می برد، اما قطعا زورش نمی رسد که دریا را گل آلود کند.

به دریا، ببخشید مسجد رسیدم، نزدیک هنگامه ی خروشان رودخانه ی اذان بود تا گل و لای را بشوید و به دریا نرسیده طاهرش کند.

page to top
Bookmark and Share

یالطیف

خانه ی سید این ها viewی خوبی دارد. از پنجره ی تراس خانه اش جاده ی فیروزکوه توی دست آدم بود. در عین حال کل شهر شیرگاه با خانه هایی با چراغ های خاموش را می توانستی ببینی. ساعت دوازده شب نشده بود، ولی کل شهر خوابیده بود. عادت اهل شهرستان است مثل تهران نیست که هر وقت شب بهش می گویی بخواب، می گوید تازه سرِ شبِ لات ها است... اگر  برای همه لاتی برای ما شکلاتی.

بابای سید آبگوشت را ریخته بود توی ظرف های چینی. یکی برای من و دیگری برای سید. منتها سید دوست نداشت خیلی پرخوری کند، شایدم گرسنه نبود. امور تغذیه ای را سید خیلی جدی می گیرد، هر چند بهش گفتم آب گوشت از سالم ترین غذاهاست. بابای سید از فامیل هایش پرسید که احتمال می داد توی روستای مان باشد. ویژگی غالبِ آدم های با صفای سوادکوهی است که هر جوری است یک لینکی در با هم فامیل بودن پیدا کند. یک جورایی می خواهند بگویند ما همه با هم شبکه هستیم. خیلی ساده و آرم و دوست داشتنی صحبت می کنند. هر چقدر شیب خانه ی سید این ها تند، غیر خطی و ناهموار بود، زبان و بیان و رفتارشات ساده، صریح و قابل فهمیدن و دوست داشتنی بود.

از هم صحبتی با آن ها خسته نمی شوی، افضل الامور اوسط ها را رعایت می کنند. عزاداری های تهران را ببین و با آن ها مقایسه کن. رفت و آمدها را ببین و قیاس کن. صحبت کردن ها را ببین و مقایسه کن. چرا راه دوری برویم، همین علی رحیمی پور توی وبلاگش که این بغل لینک است، بعضی خاطراتش را تعریف می کند، می بینی زبانی گنده گو و بعضی جاها پیچیده دارد، برخلاف جملات بابای سید که زیبا، ساده بود. البته من پی اثبات صریح نیستم، فقط این را بگویم مردم آن جا ساعت 11 به بعد بیدار نیستند. مگر این که من از تهران رفته باشم خانه مان و سفیر دیرخوابی در خانه مان باشم...

ساعت 5 صبح سید بیدارم کرد برای نماز... وقتی رفتم از تراس خانه شان وضو بسازم، داشت به خاطر نسیم خنک و آرامشی که در شهر دیده می شد به شان حسودیم شود. توی بعضی از خانه ها تک و توک چراغی روشن شده بود. داشتم وضو می ساختم که طنین روح بخش الله اکبر جان ِ شهر و کشور و دنیا و کل کیهان و عالم را طنین انداز می کرد. تمام ذرات عالم طنین انداز شد از همین الله اکبری که توی شیرگاه توی فضا پخش می شد. می گوید بگو خدا بزرگ تر است... چه در فکرت است؟ جن؟... بدان خدا بزرگ تر است،... مدرک؟ بدان خدا بزرگ تر است،... پول؟ خدا بزرگ تر است،... مقام؟ خدا بزرگ تر است. درد هر چه باشد خدا بزرگ تر است. تو چه مفهومی را در ذهنت بزرگ در نظر گرفتی؟ همین را بدان که خدا بزرگ تر است.

page to top
Bookmark and Share
یالطیف

هنوز توی بای بسم الله سه روز شمالی گیر کردیم. شانس آوردیم مینی بوس حامل ما جای دیگری نیاستاد، ورگرنه احتمالا باید چند شماره از این سه روز شمالی ام به آن اختصاص می یافت.

نزدیکی ها پل سفید، سید با خانه اش تماس گرفت و گفت که کجا هستیم. رو کرد به من که پدرش می اید دنبال مان.  نمی دانم برای تان توضیح داده ام که شهری به نام سوادکوه وجود خارجی ندارد. شما که تا به حال به شمال رفته اید و حتمی از جاده ی زیبای فیروزکوه عبور کرده اید، حدود شصت الی هفتاد کیلومتر را مهمان جنگل و زیبایی های تمام نشدنی سوادکوه بوده اید. شهرستان سوادکوه از اجتماع چهار شهر ناتهی شیرگاه، زیراب، آلاشت و پل سفید تشکیل شده است. پسوند فامیلی من بشلی است و بشل از توابع شیرگاه محسوب می شود. خانه ی پدربزرگم ولی نزدیکی آلاشت در جایی به نام تیلم است که در تقسیمات سیاسی کشور جز شهر زیرآب محسوب می شود. سوادکوه همانند نام خود که کوه دارد، منطقه ای کوهستانی است و در کم ارتفاع ترین جاهایش حداقلش کوهپایه است. اگر از جاده ی فیروزکوه عبور کنید بعد از شهر شیرگاه، حواستان به کنار جاده باشد روستای بشل را خواهید دید. روستایی که به همت آقای مهندس رعیت چند سال قبل تر صاحب شهرک صنعتی شد. یعنی الان بشل شهرک صنعتی هم دارد، که در نوع خود جالب توجه است.

از سمت تهران آمدنی، ابتدا از پل سفید و از بالای پل خوش منظره و زیبای آن عبور می کند، وقتی به پلیس راه سوادکوه برسید، جاده ای منشعب از خیابان چسبیده به پلیس راه نظرتان را جلب می کند که به سمت آلاشت می رود، شهری که زادگاه رضاخان بوده است. هم اکنون مردم آن دیار به رضاخان تعلق خاطر دارند. کمی که از پلیس راه دور شوید و به سمت ساری و درو اقع دریا نزدیک شوید به زیرآب بر می خورد و بعد آن نوبت به آخرین شهر سوادکوه یعنی شیرگاه می رسد. همان جایی که من و سید پیاده شدیم و دیدم پدر سید با آردی که فکر کنم یشمی رنگ بود آن سوی خیابان منتظرمان بود.

سوار ماشین شدیم، یک بنده خدایی را هم سوار کردیم. گویا می خواست به بابل کنار برود. او را هم تا یک جایی رساندیم، فکر نمی کنم اگر آن جا می ایستاد به این راحتی ها ماشین گیرش می آمد، آن هم ۱۱ و نیم شب. یکی از مشکلات برای ما اهالی روستا این است که بعد از غروب و هر چه به سمت شب بیشتر پیش می رویم احتمال این که ماشین گیرمان بیاید به شدت کاهش می یابد. در این جور مواقع حضور یک ماشینی که آدم را تا یک جایی برساند نعمتی است خدایی!

page to top
Bookmark and Share

یالطیف

از سخنرانی امام شروع کرده بودیم و رسیدیم به سخنرانی حداد در موردِ فلسفه‌ی لایپ‌نیتز که پیشنهاد من بود. نسلِ غیرِ علوم انسانی در دانشگاه‌های ما همچین بساطی دارد. جامعه بی‌عمق معقول و منقول است. همان صاحبِِ اموال منقول و غیر منقول یک خانه است؛ منتها اموال بنجل. حداد عادل چند جمله درباره‌ی فلسه‌ی لایپ‌نیتز گفت که باعثِ انبساطِ خاطر سید ما شد. حالا من هر چه می‌گویم سیدجان این حرف‌ها را او با توجه و کتاب خوانده می‌زند زیرِ بار نمی‌رود و می‌گوید حداد عادل هم دارد درباره‌ی غربی‌ها غلو می‌کند. بعضی‌ها این طور درباره‌ی غربی‌ها صحبت می‌کنند و بعدتر سرشان شترغ می‌خورد به سنگ و آن وقت می‌شوند مروج فرهنگ غربی از صدر تا ذیل و به همان سبکِ میرزا ملکم خان. نه این که سیدِ ما این جوری باشد، دارم در موردِ یک جریان صحبت می‌کنم.

اما حداد عادل می‌گفت فلسفه‌ی لایپ‌نیتز عمیق، جامعه، نظام‌مند، پیچیده و زیبا است. منتها خیلی مرتب و تر و تمیز این‌ها را می‌گفت. بگذارید راهنمایی‌تان کند. سخنرانی حداد را از اینجا بگیرید و گوش دهید. الغرض تا خودِ شمال من می‌گفتم عمیق هست، جامع است، نظام‌مند است و سید می‌خندید. یک باری سید قاط زد و گفت همین جوری می‌شود که آدم تهی قالب می‌کند. آقا همین که این را گفت ما هم عمیق و نظام‌مند و... را ول کردیم و تا فردا صبحش هر چی می‌شد می‌گفتم سید تهی قالب کردی. حالا که فکر می‌کنم می‌بینم پر بیراه هم نمی‌گفت. چون غربی‌ها توی خیلی از عرصه‌ها دارند یک چیزِ تهی و در واقع هیچی را به ما قالب می‌کنند. حرف سید را می‌توان این طور تصحیح کرد که غربی‌ها به آدم تهی قالب می‌کنند به طوری که آدم قالب تهی کند. می‌شود پیرامونش یک مقاله نوشت. یک آدمِ باحال می‌خواهیم که مقاله‌ای ترتیب بدهد با عنوان "تهیِ قالب و قالبِ تهی".

توی همین نظام‌مند و پیچیده و تهی و این جور داستان‌‌ها صندلی جلویی ما هم شروع کرد به خندیدن، به طوری که خندیدن ما با او هم‌بسامد شده بود. بنده خدا فکر می‌کرد ما داریم به همان سوژه‌ای که او می‌خندد می‌خندیم. شاید کمی هم تعجب کرد که چقدر آقایان اهلِ کشف و شهود هستند که با یک سریع‌الانتقالی وحشتناکی مطلب من را گرفتند ونهان‌روشانه دارند واکنش نشان می‌دهند. به قول حداد عادل این هم یک حرفی است. حداد وقتی خیلی کوتاه در حد ده ثانیه به نقدی در مورد فلسفه‌ی لایپ‌نیتز اشاره کرد، خیلی ناشیانه با بیان این که این هم یک حرفی است از آن رد شد. نمی‌دانم چه نیازی است که آدم‌ها همه چیز را باید در یک سخنرانی بگویند. این هم یک حرفی است البته.

اتوبوس علمی‌مان از فیروزکوه هم عبور کرد. دیگر دوستِ شریفیِ ما چیزی نمی‌خواند. نورور ساینس را ما خیلی خوب خوانده بودیم. شاید توی شریف هم آن طور که ما خواندیم آن‌ها نخواندند. چون ما یک اعجوبه در تدریس داشتیم به نام دکتر مجید حسن‌پور عزتی. هنوز استاد روی دستِ این آدم ندیدم. عمیق‌ترین و پیچیده‌ترین (نه از جنس حدادی لابد) را به ساده‌ترین وجه بیان می‌کند. فوق‌العاده است روش تدریسِ این مرد. یکی از افتخارات من این است که چند جلسه‌ای پای صحبت‌‌هایش درباره‌ی فیزیولوژی مغز نشسته‌ام. استادی که با تمثیل مثلِ یک منبری متبحر درس را جا می‌اندازد. شهودِ استثنایی که درباره‌ی هر مفهوم می‌دهد انسان را کیفور می‌کند. شهودی که آدم را از مثال عبور می‌دهد و به آن حقیقتی که می‌خواهد بگوید نزدیک می‌کند. (آسیب‌شناسی که آقای صمدی آملی فردا روز توی جنگل برای‌مان کرد. این طلبِ شما تا به موقع در موردش صحبت کنم.)

page to top
Bookmark and Share

یالطیف

با بسته ی نان آمدیم بالا. خانمِ محترم را دیدم. همان که حجابش قوی بود، اصلش نمی شد هیچ جایش را دید. از این جا عاشق حرکت این دختر شدم. داشت از نور مینی بوس که برای پایین آمدن روشن شده بود استفاده کرد و شروع کرد به درس خواندن؛ آن هم انگلیسی. یک جوری می خواند انگار می کردی دارد در بهترین شرایط درس می خواند. به سید اشاره کردم و سید هم کفش برید. داشت یک توضیحاتی در مورد این که ما ها خیلی وقت مان را تلف می کنیم می داد و هیچ رقمه به بسته ی نان توجه ای نداشت. همین که یک لحظه نگاه کرد دید جا تر است و بچه نیست.

صندلی جلویی ما کنارِ همان مردی که قبل تر سیگار دود می کرد و هیچ خیالش نبود که این کار را دارد توی محیطِ بسته ی مینی بوس می کند، جوانکی نشسته بود. البته ک تصغیر همین طوری ظاهر شد، مخصوصا این که بدانید جوانک توی شریف شیمی می خواند و توی دستش هم مقالاتی بود در مورد شبکه های مغز. براق شدم که چه دارد می خواند و همین که دیدم دارد در مورد شبکه های مختلفِ مدل بندی شده در مغز نگاهی به صفحاتش می اندازد ازش در این باره پرسیدم و گفتم به لطفِ استادمان که توی شریف درس می خوانده آشنایی با این ساختارها بیشتر از دیدِ ریاضی پیدا کردیم و مقداری هم نورو ساینس خواندیم. گفت که این مقالات را برای داداشش می برد که مهندسی برق می خواند. نام مهندسی برق لازم بود که سید هم واردِ کار شود و یک نگاهی به مقالات بیاندازد. نکته ی جالب این که همین که داشتیم به مقالات نگاه می کردیم راننده برق را خاموش کرد. تهِ صحنه و جنب و جوش برای جنبش نرم افزاری خانمِ محجبه و زیبایی که من هیچ وقت نشد که چهره اش را ببینم با چراغ قوه ی موبایلش داشت به مطالعه ی صفحاتِ زبان انگلیسی می پرداخت.

مقالات را دیدیم به جوانکِ شریفی هم در یک صحنه یی که آدم حس می کرد کَل انداختن با دخترِ محجبه بود شروع کرد به مطالعه ی مقاله با نورِ موبایلش. عجب مینی بوسِ علمی که دو نفر تویش خوف دارم مطالعه می کنند و من سید هم حداقلش این است که دانش جوییم و داریم در مورد محدثه های مرتبطه جدل می کنیم. چه افتخاری داد سید؛ تفسیرِ سوره ی حمد ِ خمینی را گذاشت گوش دادیم. تفسیری که با وجودِ رهبری امت امام تنها 5 جلسه دوام آورد. چه تفسیری! تازه خود ایشان خیلی از این تفسیرش راضی نبود و مدام می فرمود که این طور نیست که ما بتوانیم این ها را تفسیر کنیم. می توانید تفسیرهای امام را از اینجا تهیه کنید. (البته گویا سخنرانی های دیگری را هم اضافه کردند که دم شان گرم.) انصافا کیفور کننده بود. تفسیرِ نغز و پرمحتوایِ خمینی به عنوان یکی از کسانی که به حقیقتِ قرآن نزدیک شده بود در کنار صحنه ی مطالعه ی خانم محجبه (شریفی بی خیال شد و مشغول تایپ اس ام اس شد) کلا فضای خیلی خوبی را از لحاظِ روحی برای من فراهم کرد. یک جوری می گویی عجب آدم یک سویه نگر و کثیفی هستم. این قدر کثیفی و دگمی نباشد که تمدن مان رشد نمی کند! می خواهم بگویم وقتی یک پارادیام های فکری را قبول کردی آزاد اندیشی ات هم با پارامترهای آن پارادایم سنجیده می شود. حق و تکلیف در راه حق و باطل وجود دارد. حالا برای من که می خواهم یک جورِ خاص از تمدن رشد کند، دوست دارم خانم های محجبه اش این جوری باشد. این که شریفی کم بیاورد یا نه زیاد مهم نیست.

page to top
Bookmark and Share

یالطیف

بوفه‌ی مینی‌بوس چهار نفره بود، طبقِ قاعده‌ی غالبِ مینی‌بوس‌ها. ام‌پی‌3 پلیر در این‌جا نقشِ مهمی بازی می‌کند. دنبالِ سخنرانی ناسکولاریسمِ رحیم‌پور بودم. منتها پیدا نکردمش. بعدتر دیدم که این سخنرانی با نامِ موردِ انتظارِ من ذخیره نشده بود. یادم می‌آید حسین عربی می گفت رحیم پور برای شروع خوب است ولی برای مطالعاتِ عمیق‌تر سخنرانی‌های عمومی جواب نمی‌دهد که حرفی است پذیرفتنی. موضوع سخنرانی که یک سرِ هدفونش توی گوشِ من بود و سرِ دیگرش توی گوش سید در موردِ آقای مطهری بود. کیفیتِ صدا پایین بود و همین امر گوش دادنِ ما را ناممکن کرده بود. در چنین مواقعی تغییر یک تصمیم بهینه است.

یک سخنرانی اخلاقی از آقای مجتهدی را گوش می‌دادیم که به نظرم جذاب آمد، علی الخصوص با آن مثال‌ها و البته لحنِ شیرینی که ایشان دارند. یک نکته‌ی جالبی را فرموده بودند و این که یکی پیدا شده بود که دو جلد کتاب نوشته بود و یکی از مجلداتش گم شده بود. آن کسی که این مجلد را پیدا کرد، آن را به نامِ خودش چاپ کرد. بعدِ چاپ این بنده خدا که نویسنده‌ی کتاب بود آن مجلد دیگر را برای آن بنده خدا فرستاد و گفت من می‌خواستم این کتاب در اختیارِ عموم قرار بگیرد. حالا که شما زحمت کشیدی آن مجلد را طبع کردی، ترتیبِ این جلد را هم بده. پیشِ خودم داشتم فکر می‌کردم بد نبود کتابم همین جوری چاپ می‌شد، یک مقدار کلاسِ اخلاقی بود برای این که بدانیم همه‌ی این عناوین را یک روزی قیچی می‌کنند.

مینی‌بوس ایستاد، کنارِ یک دکه‌ی محقر و کوچک ترمز زده بود. فکر می‌کنم چند کیلومتری بیش‌تر نیست که دماوند را رد کرده‌ایم. نکته‌ی جالب این که این اولین باری بود که همچین جایی توقف می‌کنم. اتوبوس‌ها علی القاعده از جاده هراز می‌روند شمال و علی‌القاعده‌تر در چند رستوران با کیفیت نازل می‌ایستند. از همه‌ چیز جالب‌تر این که قیمتِ دکه خیلی زیاد نبود. یک چیزی خریدیم که سید اسمش را گذاشت نانِ سنتی. معلوم است این بشر بدرد تمدن‌سازی می‌خورد. گامِ اول واژه‌سازی درست و عادلانه است. کاری که این‌جا سید در این کار به ظاهر کم‌اهمیت خوب انجام داد. مزه مزه کردیم فهمیدیم که اتفاقا خیلی شبیه نان‌های سنتی است که تا به حال من خورده‌ام، کم شکر، پرشیر. این دو، دو خصیصه‌ی تمام‌نشدنی‌ همه‌ی نان‌‌های خوشمزه‌ای است که تا به حال مادرم درست کرده است. محضِ خنده دو تا آبمیوه خریدیم که در برابرِ خواص نانِ سنتی‌مان هیچ حساب می‌شد. معمولا از این بین‌ِ راهی‌ها به خاطرِ قیمتِ گزاف‌شان نباید چیزی خرید، مگر این که بخواهی ویفر یا بیسکوییت بخری که کمترین انحراف معیار را از بازار تهران دارد.

یادم رفت بگویم همین که جاجرود را رد کردیم دیدیم نفرِ جلویی‌مان دارد سیگار می‌کشد. من و سید خیلی تعجب کردیم. همچین چیزی تا به حال سابقه نداشت. سید یک جوریخودش را در موضعِ آیینه‌ی راننده قرار داد تا به این بنده خدا تذکر بدهد. راننده هم گاوگیجه گرفته بود و با لحنِ عجیبی که آقا چه کار داری می‌کنی به آن بنده خدا اعتراض کرد و او هم با خونسردی سیگار را خاموش کرد و از پنجره پرتش کرد بیرون. احترام به حقوقِ دیگران نباید تا این حد نباید نزول پیدا کند. بعد که کنارِ دکه ایستاده بودیم به آن رفیق دوباره هم‌کلام شدیم و سید بهش گفت شرمنده‌ام از این که به راننده اعتراض کردم چون توی مینی‌بوس جای سیگار کشیدن نبود. طرف هم بدون استفاده از هیج صوت یا مصوتی سر تکان داد.

لبخند جزِ فراموش نشدنی سفرِ ما تا این‌جای کار بود و یک جورایی به خنده هم ختم می‌شد و باز تبسم حالت پایدارِ خود را می‌یافت. مدارِ خنده بعضی از اوقات به خاطر دوری از نقطه‌ی تکین  و پایدار تبسم به وجود می‌آمد. خنده‌ای که شبِ بعدش نزدیک بود کار دستم بدهد. هستید و می‌بینید، دارید تواضع را؟

page to top
Bookmark and Share

یالطیف. از روضه می‌آیم بیرون. سید نماز دومش را شروع کرد. من بلند شدم کاپشن سفیدم را پوشیدم، بنابر عادتِ رایجم زیپش را کشیدم و نزدیکی در جایی که هُرمِ گرمای بخاری ایستاده مستقیم توی صورتم می‌خورد ایستاده بودم. روی میله‌ی نزدیکِ بخاری هم یک بنده خدایی جواربِ نم‌دارش را آویزان کرده بود.

- برنامه‌ات چیست؟

من هم جواب دادم برنامه‌ی سید چیست که با تواضع گفت هر چه من بگویم همان برنامه‌اش است، با تکبر ادامه دادم پس برویم. سید در حالی که دلش راضی نمی‌شد که همین طور خشک خشک، نظرِ دوستِ مخابراتی‌اش را فراموش کند اضافه کرد:

- ولی مثلِ این که این‌ها ماشین گیر آوردند. می‌گویند سواری است تا ساری 10 هزارتومان می‌گیرد.

پیشِ خودم فکر می‌کردم من ده هزار تومان یک‌جا دیده‌ام یا نه. با قاطعیت گفتم نه خیلی گران است. اگر ماشین گیرمان نیاید برمی‌گردیم دانشگاه. آیه نازل نشده‌ است که امشب برسیم شمال. سید دیگر حرفی نزد، موفقتا از دوستان خداحافظی کردیم و با ناامیدی محض از ترمینال از تک تکِ تعاونی‌ها در مورد بلیت پرسیدیم. واضح بود به نتیجه نرسیم. آمدیم بیرونِ ترمینال شرق. توی خیابان دماوند ایستاده بودیم تا اوضاع آن‌جا را هم رصد کنیم. ترمینالِ شرق برای شمال رفتن کلی سوراخ سمبه دارد که خیلی‌هایش را هنوز پیدا نکردم. با وجودِ این خبری از بیرون نبود. احساس کردم امشب از آن شب‌هایی است که باید واویلا باشد. همین طور که کنارِ خیابانِ دوماند ایستاده بودم و با نانِ خالی سق زدن سید را می‌دیدم، مثل ارشمیدش اورکایی در ذهنم جرقه زد و یادم آمد یکی از سوراخ‌های ترمینال را فراموش کرده‌ام. به سید پیشنهاد دادم برویم انتهای ترمینال. آن‌جا یک سری مینی‌بوس هست که خیلی هم ضایع نیست. راه افتادیم سمتِ ترمینال، رفقای شاهدی هنوز در برزخِ ماندن و نماندن بودند. با گام‌های سریع می‌رفتم و یک جورهایی مطمئن شدم حل است. اولین مینی‌بوس برای دماوند بود. در حالِ پرس و جو بودم که به گوشم خورد قائم‌شهر. یاد کور افتادم که از خدا چه می‌خواهد.

راننده گفت 3500. یعنی کرایه‌اش از اتوبوس‌ها هم 1000 تومانی ارزان‌تر بود. مقصدِ همیشگی‌ام ساری است ولی با سید قرار گذاشتم که شب را برویم خانه‌شان و برای فردا بزنیم به جعده. البته فردایش زدیم به جنگل. توی بوفه‌ی اتوبوس نشسته بودیم. آن‌ قدر هم نامرد نبودیم که بوفه‌ی چهار نفره را لوطی‌خور کنیم. سید با دوستِ مخابراتی‌اش زنگ زد، ولی قبول نکردند. خیلی شمِ داستان‌نویسی‌ام را به کار نگرفتم تا همه‌ی جزئیات مینی‌بوس و مسافرانی که بعدا فهمیدم منحصر به فردند را با دقت حلاجی کنم. راننده هم یک بخاری را هم عدل گذاشت وسطِ اتوبوس. فقط توصیه می‌کرد لطفا لگد نزنید! اما باز هم امیدوار بودم مینی‌بوسِ سرحالی است.  

اما چهره‌ی دانشجویی‌اش با روکشی از چادرهم روی تک صندلی ردیفِ بعدِ بوفه نشسته بود. سری بلند نکرد تا قیافش را ببینیم. اصلش تا آخر صورتش را هم ندیدم. اما چه شد که حدس زدم باید دخترِ جالبی باشد؟ بماند. ولی دلم رضا می‌دهد که برای سومین بار هم بنویسم که چهره‌ای که من ندیدمش دانشجویی بود.

page to top
Bookmark and Share

 یالطیف.

ام پی4 از همان دقایقِ اولیه‌ی توی گوشم است. نمی‌دانم شاید وقتِ تولدم توی بیمارستانِ بوعلی ساری یحتمل نافِ من را ام‌پی‌3 یا شاید 4 و شایدتر هدفون و با یکی از همین جَک و جفنگیات بریدند. الانم را نگاه نکن دارم سخنرانی فلسفی گوش می‌‌دهم، غالبِ اوقات توی این خط و خطوط نیستم. منتها الان دارم یک سخنرانی نه چندان جذاب از ابولحسن نجفی گوش می‌دهم. مترجم چیره‌دست که من چیره‌دستی‌اش را در ترجمه‌ی یک دست و روانِ رمانِ فراموش نشدنی خانوداه‌ی تیبو دیدم. 2348 صفحه را یک جوری ترجمه کرد که انگار نمی‌کنی این کتاب را دوگارِ برنده‌ی نوبل ادبیات آن را با زحمت نگاشته است. بی‌جهت نیست هرجا سخن از شازده کوچلو است غیرِ ترجمه‌ی فراموش نشدنی احمد شاملو نام ابوالحسنِ نجفی هم خودنمایی می‌کند.

خوابم برد، نفهمیدم که بنده خدا دارد چه می‌گوید. توی خواب و بیداری ملودی معروف موبایلم به صدا درآمد. با خواب‌الودگی و دهانی که یک جورهایی آغشته به بد وبیراه می‌خواهد بشود جوابِ سید را می‌دهم. گفتم توی نمازخانه نشسته‌ام. می‌خواست اصول دین بپرسد که چرا بلیت گیر نیامد و این جور حرف‌ها که محلش نگذاشتم.

دیگر خوابم نبرد، سید هم آمد. یک کیفِ دیگر هم بارش بود. گفت مالِ یکی از بچه‌‌هاست. عجب لغتی است این "مال." آدم را سوق می‌دهد به بی‌ادبی. گفت می‌رود وضو بگیرد تا نماز بخواند. این‌هایش دیگر تعریف کردنی نیست. وضو، نماز، بالا و پایین آمدن، ذکر گفتن. از دو جای نماز خیلی خوشم می‌آید یکی الله اکبر و دیگر قنوت که حتی می‌توانی با لهجه‌ی چاله میدانی رو کنی به خدا که "مرام کشمان نکن. بس است این همه مرام و معرفت. کی می‌شود ما بی‌معرفتی‌ات را مزه مزه کنیم؟ کی می‌خواهی زبان‌مان را کانه‌ی زبانِ گوسفند بکشی بیرون و بگی زر نزن سیرابی. گفتم سیرابی، دیشب چه سیرابی زدیم با رفقا، دلت بسوزد که نمی‌توانی سیرابی بخوری. آخر مردِ مومن تو بهشتت که همش شیر عسل می‌دهند. خودت گفتی! باشد آخر ما قبول داریم حکمتِ سقایی مولا را. ولی سیرابی صبح یک چیزی دیگری است، باشد برای این که تو این آخوندهایت قبول کنند می‌گویم سیرابی بعدِ نماز صبح تا بدانی ما هم دین و ایمان سرمان... هی دین و ایمان‌مان کجا بود؟ یا علی!"

چهره‌اش دانشجویی بود. آن قدر از حجب و حیا پر بود که تا سر مچش را با از این استرچ‌های سیاه پوشانده بود. آن قدر که مانتو هم رویش بود و تازه یک چادری انداخته بود روی خودش که نمی‌توانستی ببینی‌اش. می‌گویند بیشتر از یک نگاه حلال است. می‌گویم تو بنشین 100 روز نگاه کن. مگر می‌توانی چیزی ببینی که حلال باشد یا حرام. چه خوشگل، باشد گیر نده، چه زیبا.

دانشجویی که سید کیفش را آورد، همان جا نشست. تریپِ دانشجویی‌اش تابلو بود. از صورتِ لاغر، مدلِ موی ساده، شلوار لی، عینکِ بی‌فریم. نمازنخواند، به من چه؟ ولی نمازخوانی یک لطفی دارد که بی‌نمازی ندارد. آن این که ما صد جور و شاید هزار و نترسم و بگویم میلیون جور نمازخوانی دارم. ولی بی‌نمازی چه؟ کلا یک جور بیشتر نداریم. همین که نماز نخوانی می‌شود بی‌نمازی خیلی خشک و بی‌روح. اما نمازخوانی.

 یک جور نمازخوانی نشسته است، (مستحبی‌اش نصفِ قیمت محاسبه می‌شود: رجوع شود به توضیح المسائل‌ها.)  یک جور با دست‌‌های که شماره می‌اندازد توی رکعت‌‌های سوم و چهارم، یک جور هم داداشم داشت که بین دو سجده نمی‌کرد دستش را روی زانوها بگذارد بلکه کنار بدنش روی زمین می‌گذاشت، بعضی اوقات با آن همه شکیات که آدم نمی‌داند رکعت سه است یا چهار و عاشق‌ترهایش بین یک و سه هم می‌شلند، یک جور ایستاده‌ی مثلِ چوبِ خشک، یک جور خوابیده مثل نفس‌های آخر روح الله، یکی با الله اکبر بلند و دیگری با دستانِ بالا هنگامِ قنوت، یکی با دست های پرت و پلا و دور از هم مثل رهبری، دیگری مثلِ بستنِ درِ اتاق در هنگام نمازخوانی (کاری که هم‌اتاقی سید می‌کند تا مثلا ریا نشود اشک‌هایش)، یکی هم رجزخوان به سبکِ همین چاله‌میدانی بالا، یکی با شمشیری بر فرق سر در هنگام سجده‌ی صبح، دیگر نشسته کنارِ خیمه‌ی سوخته، دو نفر هم‌سن و سال، هشت-نه ساله که باید لبخند بزنی به الله اکبرشان، به سجده‌شان، به تلفظ‌های‌شان، به نگاه‌شان، به استغفرالله اتوب و الیه ‌آن‌ها که زبان‌شان می‌گیرد و شیرین‌تر می‌کنند ذکر را، باید لبخند بزنی با تسبیحاتِ اربعه‌شان که بدون جوهر می‌خوانند، لبخند بزنی به زره‌ی که مادر آورد و خیلی سنگین بود، لبخند بزنی به کلاه خودی که روی چشمان‌شان می‌افتاد، لبخند بزنی به حمایلِ شمشیر که به زمین کشیده می‌شود، لبخند بزنی به پارچه‌ای که مادرِ زیرِ کلاهِخود بست، لبخند بزنی به لباسِ سفیدِ عربی‌شان، لبخند بزنی به رجزهای‌شان با آن لحنِ کودکانه (چرا گریه می‌کنی؟ مگر لبخند ندارد که دو بچه‌ی شیرین زبان نه این که بگویند ما خواهرزاده‌های حسینیم، بلکه بگویند ما بچه‌های زینبیم)، لبخند بزنی وقتی دو بچه‌ی هشت، نه ساله بزنند به یک لشکرِ آهن،...  خودت این سه نقطه‌ها را پر کن. هنوز داری لبخند می‌زنی، ولی چه می‌کنی وقتی که می‌روند می‌جنگند و دیگر برنمی‌گردند؟ امیری حسین و نعم الامیر.

page to top
Bookmark and Share
حتما می‌گویی من چرا توی نمازخانه‌ی ترمینال نشسته‌ام و نمی‌روم پی ِ کارم؛ سوارِ ماشین نمی‌شوم و راه نمی‌افتم سمتِ شمال؟ همه چیز زیرِ سر این سیدها هست. سید جلال دوستِ شاهدی‌ام هست که منتظرش نشسته‌ام تا بیایید با هم برویم شمال. اهلِ شیرگاه است. شیرگاه هم یعنی سوادکوه. یعنی همان جایی که اصالتِ من به آن برمی‌گردد، هرچند ساکنِ یکی از روستاهای ساحلی ساری هستم. اوه اوه این را نگاه! چقدر شبیه دکتر جوادی یگانه استادِ جامعه شناسی دانشگاه تهران است. همان کسی که افتخار داد توی تابستان رمانم را با حوصله‌ با همه‌ی مغلوطاتش خواند و خیلی کمک‌رسان بود. یکی الان جلویم نشسته دارد قرآن می‌خواند که خیلی شبیهِ دکتر یگانه است. استادِ جامعه‌شناسی که یحتمل خیلی عشقِ علوم انسانی بوده است چون مهندسی برق ِ شریف را ول کرد رفت سراغِ جامعه‌شناسی. به قولِ خودش دهه‌ی 60 عزیز و این هم از زیبایی‌های دهه‌ی 60ی که ...
منتظرِ دکتر یگانه نیستم، منتظرِ بنده‌ خدایی هستم به نامِ سید جلال که توی شاهد ارشدِ برق می‌خواند؛ گرایشِ قدرت. هم سوییتی‌مان است. بچه‌ی گلی که خیلی دوست‌داشتنی است. یکی از نشانه‌‌های دوست‌داشتنی بودنش این که شب را رفتم خانه‌ی آن‌ها خوابیدم. توی شیرگاه و تو دل یک منظره‌ی رویایی و زیبا و با یک چشم‌انداز فراخ. سید جلال خیلی برایم آشناست با وجود این که تازه 2 ماه است با هم جور شده‌ایم. قیافه‌اش و علی الخصوص صورتش شبیهِ احمدی‌نژاد است. همان اندازه قد کوتاه و لاغر  و با  همان میمیک. یکی از بچه‌ها بهش می‌گوید دکتر. حالا نمی‌دانم اخلاقش به‌ز احمدی است یا نه؛ ولی خیلی بچه‌ی باصفایی است.
منتظرِ سید جلال هستم تا ببینم چه کاری می توانم بکنم توی شبی که هیچ خبری از ماشین نیست. چه رسد که ماشینی باشد سمتِ سوادکوه. توی این شبِ شلوغ یادِ این هستم که هیچ وقت نشد از ترمینال دستِ خالی برگردم و همیشه یک جوری درست می‌شود. یک جورایی باورش سخت است، اما کار نشد ندارد. شبِ عیدی هم من توانستم با یکی خوش شناسی محض سوار بنز c457 بشوم و بروم سمتِ ولایت.
 توی گوشه ی ترمینالِ شرق یک جایی هست به نامِ کتابِ شهر. از همین کتابِ شهرهایی که شهرداری این جا و آن جا بنا کرده است. حسنش این بود که خیلی گرم بود وباز هم شعرِ اخوان. البته آدم این داخل یک جورایی شرم می‌کند. اگرطرف از آدم بپرسد این داخل چه می کنی مجبور یک چیزی سر و هم کنی، چه می دانم بگویی دارم کتاب‌های‌تان را می‌بینیم و یا یک همچین چیزی. برای این که توی این مساله گیر نکنم همان اولش هدفم را گذاشتم برای کتابِ پیرمرد و دریای همینگوی. و با این حربه شروع کردم به چرخ زدن و نگاه کردن. بنده خدا هم نپرسید که چه می‌خواهم و این یعنی یک موقعیتِ عالی برای استفاده از محیطِ گرمِ کتاب‌فروشی.
الان توی نمازخانه‌ی ترمینال دارم یک نگاهی بهش می‌اندازم. آن قدر نام همینگوی اغواگر هست که بدونِ این که بخواهی نگاهی بهش بیاندازی می‌توانی بخریش. این رمانِ ایرانی‌هاست که باید با کلی تحقیق و پرسش و این طرف و آن طرف خبر گرفتن و اطمینان کسب کردن بخری. معلوم نیست که چه می‌نویسیم ما ایرانی ها؟هر لحظه ممکن است سرت کلاه برود. چون معمولا پول برای رمانِ ایرانی دادن پول آتش زدن است. ارنست همینگوی ولی این جوری نیست. پیرمرد و دریایی که در تمامی دنیا آوزه‌اش پیچیده است باید اثری خواندنی باشد. همه که عمال خبیثِ استعمار نیستند، هستند؟
سید هنوز نیامده است. نمازم را خوانده‌ام، چند صفحه‌ای از پیرمرد و دریای همینگوی را هم مثل نماز و حکما دقیق تر. سرم درد گرفته است. خیلی دوست دارم بیاندازم خودم را روی زمین و استراحتی بکنم. اتفاقا همیچن کاری هم می‌کنم. موبایلم را می‌گذارم در نزدیک‌ترین فاصله به سرم که اگر خوابم برد با صدای زنگش که یک ملودی معروف است بیدار شوم. تنظیمش روی کیفم، کنارِ سرم برای خودش یک پا داستان بود.
نکته‌ی جالب چهره‌ی یک نفرِ دیگر بود که نگذاشت بخوابم و کمی خوابیدنم را با تاخیر مواجهه کرد. خوابیدن که نمی‌شود گفت همان دراز کشیدن به سبکِ استراحت‌های بعد از ظهرِ روزهایی که کلاس دارم. آن چهره هم یکی از بچه‌های دانشگاه بود. جالب این که قاطی بچه‌های بسیج هم دیده بودمش. رفتم توی نخِ نمازی که داشت با سرعتِ زاید الوصفی می‌خواند. کارِ ما هم شد زاغ سیاه ملت را چوپ زدن. آن هم نمازِ خلق الله را. تا بیایم دو خطی بنویسم هفت رکعتش را خواند و رفت.
page to top
Bookmark and Share

یالطیف

[سعی می کنم این سه روز ِ شمالی را پشت ِ سر ِ هم بنویسم تا انقطاع نداشته باشد. منتها در باره ی الی بدجوری شر و بهتر است بگویم خیر شده بود.]

توی نمازخانه به فکرِ نمازِ بقیه هم بودم. خلق الله که میآمدند مینشستند من را میبردند توی فکر دخالتِ در بنده شناسی ِ خدا که آیا فلانی نماز میخواند یا نه. اعنی خودم را جای خدا مینشاندم. جوانی دیگر آمد کنارم موبایلش را زد به برق و رفت کنارِ دوستش نشست. ولی هنوز راضی نشده بود پا شود وکرایهی خدا را تا عرقِ جبین حضرتِ خق خشک نشده است بدهد.

آرام آرام خودم را آماده کردم تا نمازی به کمرم بزنم. نمازی که توی صبح ِ روزِ دوم ِ سفر قضا شد. نمازی که امروز صبح هم قضا شد. نمازی که خلق الله به امید ِ بخشایش خدا دارند میخوانند. نمازی که خدا وضع کرده است برای ... نمی دانم، بگذار حرف نزنم تا موجب ِ وهن ِ حضرت باری نشود.

اذان ِ مغرب تمام شده است. هر کس از هر تیپی و سن و حتی یک جورایی مرامی پا شده است. میخوانند شاید درست نخوانند ولی میخوانند. این که دیگر حق الله است، این جا را میشود امبد بخشایش و زیر سبیلی رد کردن از سوی خدا را داشت. نمازی که بعضی بلند الله اکبرش را میگویند و بعضی هم آن قدر آرام و توی حساند که انگاری دارند عشق بازی میکنند. کی دارد از همه تندتر میخواند؟ جالب است روحانی عجولی را میبینم که میآید سمت راستم مینشیند. چه جور وضو گرفته است که همچنان دارد با دستِ راستش روی  دستِ چپش میکشد. رسید به مسح ِ سر و نکتهی جالبِ قضیه اینجاست که آقا هنوز جورابش را هم در نیاورده است. هیچ دل نگرانی هم ندارد. جورابش را در میآورد و به هیچ از جمله قضاوتهای من نمیاندیشید. کارِ درستی میکند چون وقتِ نماز فقط باید به یادِ خدا بود. جوانکی میآید تا از نمازِ مسافر بپرسد، یکی دو جملهای تستی جوابش را میدهد. میایستد به قامت.

از روزی که روی سجاده نشستهام تا به امروز هزار جور نماز خواندن دیدهام. شاید به تعداد آدمها سبک وجود دارد برای نمازخوانی. خودِ من چند ده جورش را امتحان کردهام. عبادتِ منعطفی است. میتوانی خلاقیت به خرج بدهی و هر جور که میخواهی بخوانیاش. به همان الله اکبر گفتن توجه کنید. چند جور میشود گفت. اصلا خود ماها چند جور گفتهایم. الله اکبر یک آدم ِ خسته را مقایسه کنید با الله اکبر یک انسانِ شارژ و آمده. همین طور رکوعها. تازه من آدمهایی را دیدهام که نمازِ اول وقتشان ترک نمیشد، ولی رکوع نمیرفتند. هیچ انحرافِ ذهنی هم نداشتند. جز هیچ فرقه‌ای هم نبودند؛ دیدگاه‌‌های‌شان اصولی بود. ولی همین که با آن صفای دل‌شان می‌نشستند پای سجاده آدم حال می‌کرد از حال ِ آنان.جالب‌تر این یکی‌شان که توی روستای خودمان دیده بودم یک تابع ِ یک به یک بین مسح ِ پا و سر برقرار کرده بود. یعنی اول مسح ِ سر می‌کشید و بعد مسح ِ پای راست و دوباره مسح ِ سر می‌کشید وبعدش مسح ِ پای چپ. چند نفری هم بودند که بدون ِ رکوع صفا می‌کردند. یک دفعه می‌افتادند به سجده. باور بفرمایید من هیچ انحرافی هم در عقایدشان ندیدم. هیچ جا ندیدم یک چیزی بگویند و حتی عمل کنند که خلاف باشد، ولی خب رکوع نمی‌رفتند. پنداری می‌گفتند چه کاری است به رکوع یک دفعه باید سرت را به خاک بچسبانی و بگویی خداجان غلام تو هستم.

نمی دانی چه چیزهایی به ذهنم است از این نمازخوانی و speed آنهایی که نماز میخوانند و حتی پیشنمازهایی که دیدهام. اگر قرار به گفتن باشد سخن به درازا میکشد و پرت میشویم از سه روزِ شمالی. این فقط از یک دو نمونه از آن نمازخواندنهای بدیع بود که خدمتتان بیکلک و بدون کم و زیاد عرض کردم. نمازهایی که به حکم فقه باطل است. فقه را چه به عشق بازی.

در مذهبِ عاشقان قرار دگر است/ وین بادهی ناب را خمار دگر است.

هر علم که در مدسه حاصل گردد/ کار دگر است و عشق کار دگر است.

page to top
Bookmark and Share

[توضیح: یکی دو توضیح ̗خیلی مختصر و شایدم مفید عرض کنم. یکی این که از آقا (خانم) میم.سین.رهگذر تشکر می‌کنم که به خوانندگان ̗ وبلاگ اضافه شدم و بنده وجود خواننده‌ی حرفه‌ای را برای خودم نعمت می‌دانم. دیگر این که از امروز شروع می‌کنم به نوشتن̗ سه روز  ̗ شمالی که حکایت̗ سه روز مسافرت من توی همین عید قربان̗ گذشته به شمال است. مسافرتی که به قاعده عادی و معمولی گذشت، ولی نقل̗ همین روایت‌های عادی و به نظر̗ خودم بدون̗ روتوش می‌تواند شیرین باشد.]

غروب ـ چهارشنبه ۴/۹/۸۸

عادت ندارم. البته همین عادت نداشتن‌ها خودشان یک جورایی عادتند. چون آدمی عادت می‌کند که به یک محمول̗ خاصی عادت نکند، طرفه آن که همان محمول در موضوع مندرج است. عادت ندارم قبل̗ شمال رفتن به مادرم بگویم من دارم می آیم. نمی‌دانم بقیه چطور همچین کاری را می‌کنند. بالاخره کوچکترین اتفاقی آن‌ها را جان به لب می‌کند و مدام گیر می‌دهند به بابای بنده خدا که مرد یک کاری بکن. هروقت̗ خدا (شیطان) خواستم بروم شمال، به مادرم نمی‌گفتم و نمی‌گویم. خیلی راحت، اگرم بگوید می‌آیی یا نه، می‌گویم معلوم نیست. احتمالش کم است. این بار هم همین را گفتم. یعنی وقتی پرسید برای عید̗ قربان خانه می‌آیی یا نه. جواب دادم احتمالا نه. به قول ̗ یکی از بچه‌ها از این حیث مادران، بدبخت‌ترین موجودات̗ عالم هستند.

ترمینال‌ ̗شرق از باقی ترمینال‌های شهر تهران اوضاع̗ بهتری دارد. لااقل از ترمینال̗ جنوب که مدام باید حواست باشد تلکه‌ات نکنند، چه آگاهانه و چه ناآگاهانه. سمت‌ ̗ جنوب غربی ترمینال نمازخانه‌ی متوسط و مرتبی است برای رفاه حال مسافران. (بیشتر رفاه̗ حال و البته غالبا با چند رکعتی نماز هم همراه است.) مسافر̗ بنده خدا فکر می‌کند این کرایه‌ی نمازخانه است که باید یک چند رکعتی نماز بخواند. زهی خیال باطل که خدا گنه‌کار دوست، بنده نوازتر از این حساب و کتاب‌هاست.

نمازخانه گرم و تمیز به نسبت̗ اسلاف̗ دیگرش. هر وقت در یک محیط̗ گرم قرار می‌گیرم بالافاصله یاد̗ شرم می‌افتم و هنوز درنیافتم حکمت̗ شعر̗ اخوان را که گفت گرم چون شرم.

از نزدیکی اذان̗ مغرب آمدم داخل̗ نمازخانه، قبل‌ترش توی وضوخانه یا بهتر بگویم توالت مردانه‌اش وضو ساختم. توالتی که خیلی باکلاس‌تر بود از اسلافش در سایر ترمینال‌ها. حداقل سوراخ‌های تعبیه شده روی درش ریز‌تر بود از آن چه که توی ترمینال̗ جنوب است. سوراخ̗ روی در̗ ترمینال̗ جنوب آن قدر گشاد است که آدم خجالت می‌کشد برود دست‌شویی. مگر آن که طبق̗ همان قاعده‌ی مسعود (از نوع پارسامنش) عمل کرد که کیفش را انداخت گَل̗ آویزی که روی در بود تا با این ترفند جلوی سوراخ̗ شهرآشوب را بگیرد.

فوج فوج مسافر می‌آمد نماز می‌خواندند و همه‌شان دست بسته. قبل‌تر توی دوره‌ی لیسانس در تربیت معلم دیده بودم که برداشته بودند ساعت̗ اذان̗ اهل سنت را برای ماه مبارک رمضان روی سینه‌ی دیوار سلف̗ دانشگاه چسباندند. آن‌ها از زمانی که آفتاب غروب می‌کنند مجازند نمازشان را بخوانند. جالب است بدانید این قاعده‌ی فقهی را عده‌ی قابل ̗ توجهی از علمای شیعه هم قبول دارند. همین که از زمانی که حمره‌ی مغربیه آشکار شد می‌توانی هم روزه‌ات را افطار کنی  و هم نماز̗ مغربت را بخوانی. یکی از مشهورات̗ بین̗ خودمان را این‌جا ندیدم و آن این که اهل تسنن از ما موقرتر نماز می‌خوانند. چنین قاعده‌ای را من در مشاهداتم ندیدم. بودند کسانی که با طمانینه نماز می‌گزاردند، ولی علی العموم چنین مساله‌ی صحت نداشت. حتی چند موردی دربند̗ توقف̗ چند ثانیه‌ای بین سجده‌ها نبودند. به قیافه‌های کارکرده‌ و کارگرشان می‌خورد که اهل ̗ شرق باشند، چه بسا اهل̗ شرق‌تر و افغانستان. یکی از کشورهایی که به قاعده قومی و پیچیده است همچون ایران و شایدم تر-تر از ایران.

بنده‌ خدایی هم کنار من نشسته بود و دید که من دارم یک چیزهایی می‌نویسم. نگاهی به قیافه‌ی 6 ضربدر 4 ما کرد و غیبش زد. نمی‌دانم پیش̗ خودش چه فکر می‌کرد. مردم ما قانون را اگر بشناسند به این راحتی‌ها به هر مساله‌ای پا نمی‌دهند، چه باک اگر بگویم همراه̗ قانون تاریخ را.

page to top
Bookmark and Share
یالطیف

توضیح:

{درست است که وبلاگ ِ من آن قدرها هم پر خواننده نیست و درست است که کسی در فضای سایبر پیگیر اندیشه های مرحوم سید احمد فردید نیست. ولی این حق اخلاقی است که موضع ِ خودم را نسبت به واژه پردازی نسبتا نادقیق ِ خودم در مطلب پیشین اعلام بدارم. در نوشته ی هفته ی قبلم کلمه ی را آورده بودم به نام "مرض ِ فردیدی گری". نمی خواهم خدای نخواسته این واژه خواننده را بر این توهم استوار بدارد که من بشدت با فردید مخالفم. در آن سطح از اندیشه یا تفکر و یا هر چیز ِ دیگری نیستم که بخواهم به معنای دقیق کلمه به نقد گفتمان مرحوم فردید بپردازم، تنها نقدم به این بود که فردیدی ها برخی از سخنان ایشان را به حوزه هایی تعمیم می دهند که معلوم نیست روح ایشان نسبت با این گونه طرح مساله ها موافق باشد. و آن؛ طرح مساله ای است که آنان در حوزه ی مداحی داشتند و قس علی هذا که سخن آن در نوشته پایینی آمده است.

به سجاد عزیزم بگویم که من پیرامون ِ نحوه ی مقابله با خرافات سخن نراندم. در حالی که عمیقا اعتقاد دارم که نوع ِ برخورد دولت با هیات های عزاداری نباید وجه سلبی پررنگی داشته باشد. نمی شود به همین راحتی در یک هیاتی را تخته کرد و یا باهاش مقابله کرد. چون نوع ِ برخورد با نهادهای مردمی باید با هوشیاری صورت بگیرد و بگیر و ببند در این زمینه به هیچ روی پسندیده نیست، حتی در قبال ِ مرحوم ِ ذاکر که اشعاری داشت که پسندیده نبود. ولی بالاخره کسی است که اشعار خوب هم دارد و نمی شود با او و یا امثال او صفر و یکی برخورد کرد، همچون هلالی که نواهای زیبا و بدون انحراف هم در کشکولش یافت می شود. با وجود این که علاقه ای به سبک مداحی ایشان ندارم و توی درایوهایم حتی یک فایل هم از همان اولش از هلالی نداشتم. ولی معتقدم در این مساله ها باید فازی برخورد کرد و در یک برخورد فازی تعطیلی و مقابله ی سلبی با یک گزاره کم سلقیگی محض است.}

اما مطلب ِ امروز ِ من که ادامه ی  شمال شهر و جنوب شهر است.

یکی از مسائل مهم در شمال شهر و جنوب شهر مساله ی کفش است. دقت در نوع ِ کفش هایی که می پوشند شاید آدم را به نتیجه ی دقیقی نرسانند. ولی نکته ی شایان توجه این است که در جنوب شهر،حداقل آنجایی که من دیده بودم، نونهالان ِ زیادی بودند که پابرهنه بود. برای من خیلی عجیب نمود که مساله ی کفش و پابرهنگی تا این حد ِ مطلب ِ جدی باشد. زمانی خمینی در مورد ِ اسلام پابرهنگان نکاتی را فرموده بود. شاید در آن موقع عده ای گفتمان روح الله را حمد ِ بر متن ِ ادبی، یا یک جورهایی پیاز داغ نوشته های سیاسی و ایجاد شور در میان جوانان قلمداد کند. اما جای تحیر دارد بعد ِ سی سال از گذشت انقلاب اسلامی همچنان این مساله یک مساله ی بدون چشم پوشی و حتی متداول در بین نونهالان ِ جنوب شهر، به عنوان ِ انسان های کوچک ِ جامعه ی ایرانی، محسوب  می شود. جای تعجب دارد که دخل و خرج در این خانواده ها آن قدر با هم نا هم خوانی دارد که مساله ی کفش و یا لاقل تهیه دمپایی برای اعضای خردسال ِ خانواده ی آنان به مساله یی عادی و بی اهمیت مبدل گشته است. {نمی خواهم نوشته ی پرشور داشته باشم یا خون ِ کسی را به جوش بیاورم، ولی احساس می کنم این مساله می تواند یک موضوع ِ خیلی خوب برای جامعه شناس و روان شناس بومی باشد. من ِ رمان نویس در مرحله ی فیش برداری و دیدن بلافاصله به نتیجه گیری نمی اندیشم؛ کمک ِ من این است که این واقعیت را به عقلای قوم بسپارند تا روزی پیرامون ِ آن تحقیق کنند.} طنز ِ قضیه زمانی بیشتر می شود که آدمی ببیند که این بچه ها حتی توی خانه شان کفش و دمپایی هم دارند. در چنین شرایطی چه عاملی باعث می شود آن ها پابرهنگی را ترجیح بدهند. تحلیل این مطلب چگونه است؟ نخواهید مثل این کارشناسان ِ برنامه های تلویزیونی نقدی کرده باشید برای این که حرفی زده باشید.

در شمال ِ شهر قضیه برعکس است. نه تنها شوق در کفش پوشیدن وجود دارد، حتی پدیده ی چسباندن ِ لوزام تزیینی به کفش هم مساله ای قابل ملاحظه و پرطرفدار است. مثلا در همین فرمانیه و حالا جاهایی از این دست اگر کودک کفش پوشیده باشد احتمال این می رود که کفشی را انتخاب کرده باشد که در زیر ِ آن شبرنگی نصب شده باشد یا دور ِ آن رقص ِ نوری باشد. این حس ِ خوشایندی برای کودک دارد که وقتی راه می رود با فشار بر کفش رقص ِ نور ِ زیبایی را مشاهده کند که دور پاشنه اش می چرخد. نمی گویم کودک ِ جنوب شهری از این احساس خوشایند گریزان است، ولی مساله قبل از آن که بخواهد پیرامون نوع ِ کفش برگردد به پوشیدن یا نپوشیدن آن رجعت می کند.

مساله ی جالب تر این که رفتار ِ کودکان همواره توجه من را به خودش جلب می کند. چه در جنوب شهر و چه در شمال شهر. این قضیه برای من هنوز حل نشده است که چرا به رفتارهای اطفال بیشتر دقت می کنم در حالی که رفتار بزرگترها باید از آگاهی بیشتری نشات گرفته است. شاید به خاطر این که توی جنوب شهر پدیده ی غالب کودکان هستند و بعدتر خانم هایی که با چادرهای سفید گلدار گاها بدون روسری نشته اند دم ِ در خانه شان و کلا فک شان به تحلیل می جنبد و نمی گویم علی العموم به غیبت و علی الخصوص به خوردن غذا.  

page to top
Bookmark and Share
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ اسفند ۸۹ ، ۲۱:۱۹
میثم امیری

یا لطیف

این روزها درسِ فلسفه‌ی علوم اجتماعی دکتر ابراهیم فیاض را می‌‌شنوم [البته باید بگویم شنیده‌ام]. این درس

در دوره‌ی کارشناسی ارشد علوم اجتماعی و علوم ارتباطات ارائه می‌شود. درسی است شیرین و دوست‌داشتنی. و با بیانِ عالمانه‌ و جزنگرِ ابراهیم فیاض زیباتر شده است. 

ابراهیم فیاض متولد 1342 کازرون است. ابتدا دروس حوزوی را تا سطح خارج در قم گذراند. سپس با شرکت در کنکور سراسری به دانشگاه تهران آمد و جامعه‌شناسی خواند. او کارشناسی ارشد مردم‌شناسی از دانشگاه تهران و دکتری ارتباطات از دانشگاه امام صادق دارد. از جمله کسانی است که با متفکرانِ روشن‌فکری چون عبدالکریم سروش هم‌کلام شده است.

ابراهیم فیاض نمونه‌ی آن دسته از دانشمندانی است که بدونِ ماله‌کشی غلط می‌گیرند. نمونه‌ی آن دسته از اساتیدی است که بدونِ هتک حرمت و یا فحاشی نقد می‌کنند. نمونه‌ی یک استادِ حزب‌الله‌ی با چشمانی باز. فیاض در این درس، و آن طور که من شنیده‌ام، بسیار اهل مطالعه، با دغدغه، و نقاد است. و این صفتِ آخری، مهم‌ترین ویژه‌گی فیاض است.فیاض بدونِ واهمه انتقاد می‌کند. این بدین معنا نیست که نظریات فیاض قابل نقد نباشد. بلکه بدین معنی است که می‌توان نحوه‌ی نقد و نگاهِ بدونِ تقلیدِ او را سرلوحه قرار داد. و در این روزگار نقدهای سطحی، فیاض گذرگاه خوبی است برای تعمیق بیشتر. شاید به همین دلیل باشد که فیاض در تلویزیون ممنوع التصویر است.

من چنان علاقه‌مند به بیانِ صریحِ فیاض هستم که وقتی شنیدم «فرهنگِ جنسی در اسلام» را در دستِ انتشار دارد، قبل از انتشار اثر، با ربط و بی‌ربط به این و آن پیامک فرستادم که چنین کتابی در راه است. هر چند بعدتر متوجه شدم که این کتاب هنوز کامل نشده و تا انتشار آن باید کمی صبر کرد. هنوز کلی کار دارد. اساسا علاقه‌ی من به فیاض، به خاطرِ اهمیتی است که او برای سکس قائل است. حتی در مصاحبه‌ی صریح و کم‌مانندی که با هابیل انجام داد از مقوله‌ای نام برد به نام سکس اسلامی.

در همه‌ی مثال‌ها فیاض، در مجموعه‌ی ساختاربندی شده‌ی مصداق‌هایش، از سکس به عنوان یک پارامتر اساسی نام می‌برد. مثلا به دانشجو می‌گوید: «شما چه چیزتان درست است؟ آن از مطالعه‌تان، آن از حرف زدن‌تان، آن از اخلاق‌تان، آن هم از سکس‌تان!»

این وارد کردنِ سکس در همه‌ی نقد-روش‌ها‌ی فیاض و مطرح ساختن آن نشان از هوشمندی فیاض می‌دهد. و من از بابت حسادت کردم به او. چون من مدت‌ها قبل، نزدیک 6 ماه پیش، در حلقه‌ی رفقای خودم خبر از موضوعی دادم که می‌خواهم درباره‌اش بنویسم؛ یعنی هم‌جنس‌گرایی.

و الان مدت‌هاست که ذهنم نسبت به این مساله مشغول است. هم مطالعاتی هم انجام داده‌ام، تحقیقاتی هم صورت داده‌ام و هم نگارش رمان چهارمم را شروع کرده‌ام؛ درباره‌ی هم‌جنس‌گرایی. اگر از برخی واقعیت‌های جامعه‌ی ایرانی باخبرتان کنم بی‌گمان شاخ در می‌آورید. و من پیش‌بینی کردم بحرانِ آتی جامعه‌ی ما سکس خواهد بود و نه سیاست. و آن چیزی که روزی جمهوری اسلامی را تهدید خواهد کرد شبکه‌های پورنو خواهد بود و نه جنبش‌های رنگی.

به واسطه‌ی همین درک شروع کردم به تحقیق کردن درباره‌ی هم‌جنس‌گرایی. هم به خود خندیدم که سال‌ها اسیرِ نوعی جهالتِ جنسی بوده‌ام و هم صدا و سیما و حوزه‌های علمیه را در عمقِ وجدانم موردِ عتاب قرار دادم.

و بالاخره حرفی را که فکر می‌کردم درست است از زبانِ دکتر ابراهیم فیاض شنیدم:

«تا ده سال دیگر در ایران هم‌جنس‌گراها یک شبکه‌ی اجتماعی تولید می‌کنند و در خیابان‌ها تظاهرات خواهند کرد.»

فیاض درکِ صحیحی از وضعیت جامعه دارد و او نسبت به این مسائل هشدارهای اساسی می‌دهد. و با خبرمان می‌کند از تنش‌های آتی. من با زبانِ هنر جلو می‌روم و او با تئوری‌پردازی. و عجب فعلا در موضوع سکس، با رویکرد هم‌جنس‌گرایی، هم‌داستان شده‌ایم!

دو نمونه از سخنرانی‌های او را از این‌جا و این‌جا دانلود کنید.

========================================================

مطلب بعدی من در رده‌ی هنر خواهد بود و از تجربه‌های شخصی در رمان‌های جدید خواهم نوشت.

page to top
Bookmark and Share

 یا لطیف

آدم در ایران فکر می‌کند فقط صدا و سیمای ماست که احمق است. اما می‌بینید این نادانی یک سندروم اپیدمیکِ در جهانِ رسانه‌ای است. این هفته داشتم مستندِ مزخرف و نادان THE QUEEN and I را می‌دیدم؛ همچون مستندِ محمود دولت‌آبادی که بی بی سی فارسی پخش کرد. و من برای دانلود کردنش یک شب تا صبح علاف شدم.

مستند من و ملکه که توسطِ ناهید سروستانی ساخته شد آن قدر ضعیف و ناقص بود که آدم می‌گفت چقدر راحت بعضی‌ها فرصت‌های طلایی را حرام می‌کنند. فرح پهلوی یک شخصیت مهم در تاریخ معاصر ماست. حتی از جهت فکری تنها شخصیتِ قابل مطالعه‌ی دربارِ پهلوی، در میانِ نزدیکانِ شاه، محسوب می‌شود. فرح پهلوی در میانِ خانواده‌ی لمپن و بی‌کلاسِ[به جهت فکری] پهلوی تنها شخصیتِ قابل اتکا و حتی در مواردی قابل دفاع است. آن‌ها که کتاب‌های خاطراتی را درباره‌ی پهلوی مطالعه کرده‌اند حتما به این نکته برخورده‌اند.

اما متاسفانه کارگردان و مجری ناشی این مستند سطحِ فرح پهلوی را پایین آورد و او را تا حدِ یک زنِ لمپنِ هنوز عشقِ پادشاهی و اعلی حضرت تنزل داد. دوربین گذاشت توی جای جای اتاقِ فرح و بیرون رفتن‌ها، خریدها، مهمانی‌ها و در نماهای آخر سرِ قبرِ شاه رفتن را نشان داد. این یعنی نداشتن شعورِ رسانه‌ای. حتی این مستندسازِ آماتور نتوانست نقشِ یک حاشیه‌پردازِ حرفه‌ای را بازی کند. کاری که عادل فردوسی‌پورِ خودمان در نود به خوبی انجامش می‌دهد.

در این مجموعه تقریبا با هیچ شخصیتِ معروفی در موردِ فرح صحبت نکرد. این [اشتباه] نابخشودنی است. من مطمئن هستم که آدم‌هایی مانندِ داریوش شایگان، سید حسین  نصر، احسان نراقی و... در موردِ هیچ کس در میانِ شخصیت‌های پهلوی صحبت نکنند حاضرند در موردِ فرح صحبت کنند.

چه می‌شود کرد؟ وقتی ساختنِ فیلم را می‌سپارند به یک آدمِ چپ، بهتر از این درنمی‌آید. هیچ چیز به اندازه‌ی چپ‌گرایی به گذشته و حال و آینده این مملکت گند نزده و نمی‌زند و نخواهد زد.

او با این فیلم درست کردنش گند زد توی یک موضوعِ عالی. فقط به خاطرِ این که [کینه‌ی] نظامِ آخوندی را در دل دارد.[که این مساله از همان نمای اول فیلم مشخص است و به نظرم همین می‌تواند معیار باشد برای اطلاقِ این صفت.] خوب داشته باشد. او می‌توانست هنرمندانه این [کینه] را از آب دربیاورد. مثلِ فرمولِ رسانه‌ای بی بی سی فارسی که خواهم گفت برای‌تان. او آن قدر ناآشنا به قواعد حرفه‌ای بودن است که در بخش‌هایی خودش را اصلِ فیلم قرار می‌دهد. آن قدر [مبتدیانه] که طرف می‌گوید من و ملکه. نامِ فیلم، خود نشان دهنده‌ی عمقِ حماقتِ یک مستندساز است. وقتی یکی دارد در موردِ شخصیتِ فرح فیلم می‌سازد خودش چه کاره حسن است؟ [کینه‌ی نظام جمهوری اسلامی] است دیگر، کارش نمی‌شود کرد. من همین حالا حاضرم با این آماتوری‌ام و مستندنسازی‌ام ادعا کنم که فیلم در موردِ فرح بسازم. به طوری که هم فرح تطهیر شود و نظام محکوم‌تر شود و هم پیام‌ها جیغ نباشد.

واقعا فرح اشتباه کرد که حاضر شد این راش‌های خام و مزخرف اسمِ فیلم به خودش بگیرد و پخش شود. باز دمِ فرح گرم که حاضر نشد از آرایش‌گاهش فیلم تهیه کنند.

بابا فرح پهلوی یک بنیادِ مهم داشت. توی این بنیاد کارهای فکری مهمی شد. آدم‌های مهمی رفت و آمد داشتند. سووالاتِ تاریخی و ابهام‌های خوبی می‌توانست مطرح شود، مانند این که:

1. در بنیادِ فرح چه کار می‌کردید؟

2. چه کسانی با آن در ارتباط بودند؟

3. راست است برخی آخوندها، مانندِ مرتضی مطهری مرتبط با این بنیاد بودند و یا با اعضایی از آن بنیاد در ارتباط بودند؟

4. شما سخنرانی‌ها شریعتی را چطور می‌دید؟ آیا پیغام‌هایی هم برای او فرستادید؟

5. در موردِ فعالیت‌های انسان‌دوستانه‌ی خودتان بفرمایید؟

6. شما در موردِ آن شرایطِ نزدیک انقلاب به شاه چه می‌گفتید؟ آیا این شرایطِ انقلابی را زمانی پیش‌بینی کردید؟

و خلاصه سوال سوال می‌آورد. باورتان می‌شود در موردِ بنیادِ فرح یک سوال هم نپرسید؟ مساله‌ی که برای فرح هویتِ روشن‌فکردوستانه آفرید. از بنیادِ خیریه و بنیاد کودکان و نمی‌دانم هزار جای دیگر که این خانم حتی در موردِ یکی‌شان سوال نکرد...

انصافا نگاهِ واقع‌بینانه‌ای در موردِ ایرانِ امروز به دست نمی‌دهد! فرح به نظرم منصفانه و بسیار حرفه‌ای‌تر از مجری عمل کرد و در جاهایی او بهتر بود.

و سوال‌های جذاب:

1. چقدر خاطراتی که در موردِ شما نوشته شده را قبول دارید؟

2. حسین فردوست راست گفت؟ (همراه با نقل خاطراتی که فردوست در موردِ شاه گفته!)

3. رابطه‌تان با اشرف چطور بود؟

4. بازرگان را می‌شناختید؟ آیا به دربار رفت و آمد داشت؟

5. روابطِ جنسی شاه چطور بود؟ آیا می‌شود در موردِ این موضوع صحبت کرد؟

6. امروز چطور گذرانِ زنده‌گی می‌کنید؟ منبع درآمد شما چیست؟ (با ذکر شایعاتی به نقل از بی بی سی در موردِ این که 20 میلیارد دلار را از خاکِ ایران بیرون بردید.)

7. فکر نمی‌کنید شرایطِ فرهنگی آن زمان مناسب با روحیاتِ فرهنگی مردم نبود؟

در موردِ پانزده خرداد، 17 شهرویور، خمینی و کلی سوالِ دیگر. بعضی چیزها را هم مجری نمی‌پرسد و فرح خودش می‌گوید. حتی طرف زحمت نکشید با اردشیر زاهدی که الان زنده است صحبت کند... ولش کن. من که خل شدم وقتی این مستند را دیدم. چه فرصتِ عالی را از دست داد. 

فرصتِ عالی که در مستندی که برای دولت‌آبادی ساخته شد هم دیده می‌شود. البته بی‌بی‌سی فارسی بهتر از آن مستندسازِ چپی عمل کرد. هم موسیقی مناسب و هم ساختار قابل تحمل.

دولت‌آبادی یکی از مهم‌ترین و دست‌اول‌ترین نویسنده‌گانِ ایرانی است. دولت‌آبادی با نوشتن رمان کلیدر و جای خالی سلوچ، در میانِ آن‌هایی که من خوانده‌ام، به غنای ادبیاتِ ایران کمک کرد. ولی مهم‌ترین مشکل این است که مجری در این مستند هیچ سوالی ندارد. مساله‌ای اصلی این است. در موردِ سیر نوشتن و چگونه نوشتن خوب نمی‌پرسد. حتی در موردِ تحویل گرفته نشدن روزگار سپری شده مردم سال‌خورده صحبت نکرد. مجزی از این استاد نمی‌پرسد چرا سلوک را نوشت و چرا خیلی‌ها سلوک را نقطه‌ی ضعفِ کارِ او می‌دانند. در موردِ روایت‌هایی که در موردِ کلیدر آمده بود سوال نکرد. در موردِ کلیدری که دولت‌آبادی صحبت می‌کند خوب نپرسید. در موردِ نونِ نوشتن نمی‌پرسد و حتی به درستی در موردِ زوالِ کلنل. در موردِ ادبیاتِ ایران. در موردِ فراز و فرودهایش.

من هم از اعتماد به نفس کم نیاورم. یک چیز دولت‌آبادی مثلِ من است و آن هم دیوانه‌وار کتاب خواندن. ولی این فیلم خیلی بهتر از فیلمِ ملکه است. و نریشن‌های خوبی دارد. ولی برخی سوالاتش خوب نیست. مثلا طرف می‌پرسد چرا کلیدر را کوتاه‌تر نکردید. که دولت‌آبادی ابتدا بلند خندید.

ولی دولت‌آبادی خوب جواب داد. ادبیاتِ حرف زدنش خیلی خوب و تمیز است. ولی روضه‌ی آخر را خوب خواند.

مستندهای بی‌بی‌سی فارسی، از میانِ آن‌هایی که من دیده‌ام، از قطبی و شجریان تا گلستان و دولت‌آبادی این روضه‌ی آخر را دارند. البته شجریان حرفه‌ای‌گری نکرد و از ابتدا روضه خواند و بسیار آماتور و در جاهایی توهین‌برانگیز. ولی بقیه، مخصوصا گلستان، حرفه‌ای روضه خواندند. و آن روضه‌ی آخر چیزی نیست جز انتقاد و یا قبول نداشتن و یا دست انداختن جمهوری اسلامی. دولت‌آبادی هم در این باره خوب همکاری کرد.

page to top
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ اسفند ۸۹ ، ۲۱:۴۹
میثم امیری