تی‌لِم

روایت‌ِ بدونِ گلِ میثم امیری
  • تی‌لِم

    روایت‌ِ بدونِ گلِ میثم امیری

مشخصات بلاگ
تی‌لِم
بایگانی

۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «بهجت» ثبت شده است

دوشنبه, ۴ فروردين ۱۳۹۳، ۱۲:۵۶ ب.ظ

ثلمه‌ی یال‌قوزها

دیروز که داشتم با آرش چت می‌کردم، یادم آمد. وقتی به شوخی بهش گفتم:

«شما ثلمه‌ای هستی» حاج آقا!

فکر می‌کردم، قدیم‌ترها، که ثلمه واژه‌ی خوبی‌ست. ظاهرش هم که عالی‌ست؛ ثلمه. شبیه سنبل. شبیه یک واژه‌ی شیک. نه «ک» تویش دارد و نه «گ». جاهای خلوتی هم هست توی واژه‌نامه. واژه‌ی پیشینش ثلج است. یعنی از ثلج تا ثلم واژه‌ای ساخته نشده. همه‌ی این‌ها به آدم اطمینان می‌دهد که واژه‌ی مثبتی‌ست. بعد دیدم این واژه که من از توی یکی از متن‌های پیچیده‌ی مذهبی درآورده‌ بودم و دوست داشتم به هر عالمی که دوست داشتم برسم بگویم، خیلی مورد استفاده است اتّفاقاً. حالا من دوست داشتم خدمت رهبر برسم و دستش را ببوسم و چشم تو چشمش بگذارم و آرام زیر گوش ایشان بگویم: «شما ثلمه‌ی ما هستی آقاجان.» بعد هم ایشان چشمانش را تیز می‌کرد، ابروهایش را بالا می‌انداخت و دست می‌انداخت پیشانی‌ام را می‌بوسید... حالا که معنای واژه‌ی ثلمه را می‌شنوم، فکر می‌کنم آن دست انداخته می‌شد که آراواره‌ام را بگیرد: «پسر جان تو از طرف ضدّ انقلاب مأمور شده‌ای، بیت را بهم بریزی». بیتی که تا به حال دشمن ازش سیلی خورده است... شاید هم سیلی هم توی گوش این سربازش می‌نواخت تا نقد را بچسبد و خودش و من را حواله به نسیّه ندهد. جمعیّت دم می‌گیرد «مرگ بر منافق». از جای‌گاه هم که پایین می‌آمدم تا سر جایم بنشینم بسیجی‌ها جِرِم می‌دادند. انگار کن رهبر توی گوش یک نفر سیلی بزند، باقی باید ماتحت طرف را به دهانش بدوزند لابد.

تا دیده‌ام خود آقا برای آقای بهجت پیام داد که با مرگ بهجت، ثلمه‌ای به دین وارد شد. یعنی چه؟ یعنی با مردن آقای بهجت، دین باحال شد، خوب شد! یعنی همه‌ی مشکل دین آقای بهجت است؟ بعد چرا توی شرایط «حسّاس کنونی»، انتخابات 88 اگر یادتان باشد، آقا این طور تابلو آقای بهجت را ضایع می‌کند. بعد باقی علما شروع کردند به پیام دادن. دیدم یکی‌درمیان این ثلمه را می‌گویند. یعنی چه؟ بهجت که بهجتِ عارفان است به قول خودشان. بهجت که گفته‌ی پسرش، برای خود آقا ختم صلوات گرفته بود! وقتی آقا رفته بود کردستان. (بهجت 27 اردی‌بهشت فوت کرد و آقا تا 29 اردی‌بهشت در کردستان بود! این را برای دوستی می‌گویم که این تقاران را باور ندارد! باور نمی‌خواهد، تشریف بیاورد جست‌وجو کند.) بگذریم. همه به آقای بهجت متلک انداخته‌اند که رفتنت ثلمه بوده! یعنی چه؟

خوب مردک برو جست‌وجو کن! کسی نبود توی درونم که این را بهم بگوید.

همین غلط کردنم سرِ یالقوز تکرار شد. با آقا مهدی چند تا نهار با هم خورده‌ایم. آقا مهدی منصب‌دارست و سررشته‌ی جایی هم دستش است. تُرکِ شاهسون است. رفیق شدیم. معاشرت کردیم. با هم دیدار داشتیم. صحبت می‌کردیم سرِ این که با هم بیش‌تر بیا و برویم راه بیاندازیم، گفت آخر تو یالقوزی. بعد هی بحث می‌شد و او یالقوز بودنم را پیش می‌کشید و به دُمِ ما می‌بست. هیچ توهین دیگری هم نمی‌کرد. تنها همین را می‌گفت؛ یالقوز. آن قدر تکرار کرد که من هم که باهاش حرف می‌زدم می‌گفتم آخر من که یالقوزم. او هم تأیید می‌کرد. تا این که یک بار فهمید که من دارم گوشه‌ می‌زنم. گفت پسرجان این فُحش و متلک نیست، یالقوز واژه‌ای ترکی است؛ یعنی بی‌یار. بی‌زن و فرزند. درست هم می‌گفت. به قول حسین یالقوز خیلی بهتر از مجرّد است. هم فرهنگی‌تر است و هم عمیق‌تر و هم اخلاقی‌تر.

شاید این که دارد بهت به قول خودش فحش مادر می‌دهد، دارد مادرت را دعا می‌کند. برو تو واژه‌نامه ببین، بعد چماقت را بردار و به فحشش بکش. می‌خواهی فحش بدهی، یقیق پیدا کن که فحشت، ناسزا باشد. نکند حرفِ خوب بزنی و خودت ندانی و فکر کنی داری فحش می‌دهی. این‌هایی که «ک» و «گ» دارد تضمین می‌کند که فحشت، فحش است و حسابی به دهان می‌چسبد. کارت را درست انجام بده.

پس‌نوشت:

1. یک بار دیگر تا آخر هفته می‌نویسم. از جنس همین چرندیات. (هنرخانه و کتاب‌خانه هم امروز به‌روز نشده‌اند.)

2. بعدش باید یک چیزی برای حضرت زهرا بگذارم... این چند وقت، زیادی زیگ‌زاگ رفتیم، این مفت‌خورهای حزب‌اللهی‌ها ناراحت می‌شوند... یک چیزی برای حضرتش بنویسیم که دو روز بعد قرار است استخدام شویم... هم در این دنیا و هم در آن دنیا. چه کار می‌شود، کلیددارش یک زن‌وشوهرند؛ فاطمه و علی.

۴ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۴ فروردين ۹۳ ، ۱۲:۵۶
میثم امیری
جمعه, ۴ اسفند ۱۳۹۱، ۱۲:۰۲ ق.ظ

خمینی؛ بله؛ بیهجت نه!

یا لطیف

سرِ پیری حج نصیبش شد. قسمتِ سال‌های جوانی‌اش پیِ گلّه و چوپان دویدن بود. کی زمینش را چرانده، کی مرزها را برداشته، کی... این‌ها قیل و قال‌های سال‌های جوانی و میان‌سالی‌اش را تشکیل می‌داد. دورترین سفرش کجا می‌توانست باشد؟ مشهد یا قم. آن هم کوتاه. به درازای یک ماه، از زمین و مال کنده شدن، یک روز شیر گاو را صافی نکردن، یک روز زمین تازه شخم خورده را ندیدن، یک روز بالیدنِ جوها را پی نگرفتن، در ذهنش نمی‌گنجید. پیری را همین اندازه باور نمی‌کرد. پیر که شده بود، همان قوّت و بازو را زنده می‌دید. هنوز کاروبارِ خانه را شخصاً انجام دادن را در توانش می‌دید.

امّا حج، تنها لحظه‌ای بود که او را از این داستان جدا می‌کرد. حج اوّلین دلهره‌ی بزرگ‌تر از کارش بود. حج اوّلین موضوع مستقل از کاشانه و شوهر و بچّه‌هایش بود. حج اوّلین قصّه‌ی غیرِ بومی‌اش بود. حج اوّلین فراموشی او از زندگی دنیایی بود. نه حتّی روزی که فرزندِ رشیدش را عازمِ جبهه کرده بود چنین بریده شدنی را نمی‌دید.

به پیرزن خبر دادند که باید عزمش را جدّی کند. اوّلین سفرِ خارجی‌اش، سفری درونی است. سفر به خودش. سفر به فراموشی. آخرین نگاهش را به خانه دوخت و وقتی دورِ خانه‌ی او می‌چرخید و می‌چرخید یادش نیامد که غلامِ خانه گاوها را دوشیده یا نه! یادش نیامد که از کجا آمده. خودش را نمی‌شناخت. در بهتِ خانه‌ی سیاه مانده بود. در تحیّرِ سنگِ نقره‌ای پلک نمی‌زد. از خودش می‌پرسید که خدایا کجا آمده‌ام. در جلسه‌ی کاروان هم ذهنش در خانه‌ی سیاه جا مانده بود. گوش‌هایش تنها صدای جابه‌جایی جمعیّتی را می‌شنید که یک شکل و یک رنگ دورِ خانه‌ی سیاه طواف می‌کردند.

- مادرم... حواس‌تان نیست. عرض کردم مرجع تقلیدتان کیست؟

سعی کرد برگردد از خانه‌ی خدا و به پاسخِ مدیر جواب دهد:

- این دیگر پرسیدن دارد؟ مرجعم امام است دیگر.

- بالاخره مادر بعضی‌ها مرجع دیگری دارند.

- مگر می‌شود؟

- چی؟

- این که یک نفر مرجعِ دیگری غیرِ از امام داشته باشد. آن هم این‌جا. توی خانه‌ی خدا.

پیرزن کناردستی‌اش لبخند زد و گفت:

- بله. چرا نمی‌شود؟ من مرجعم بهجت است.

- کی؟

- بهجت. پسرم گفت بهجت خوب است.

پیرزن که از خیالِ طواف و خانه‌ی سیاه درآمده بود، صریح گفت:

- پسرت بیجا کرد. یعنی چی مرجعِ دیگری داری؟ توی خانه‌ی خدا هم به امام خمینی نارو می‌زنی. مرجع ایشان است. رییس و بزرگ ایشان است. بیهجت دیگر کیست؟ این‌جا باید بچّه‌هات را بشناسی... به خانه‌ی خدا آمده و می‌گوید مرجع منِ خمینی نیست.

- خوب. مادر شاید ایشان فکر کرده بهجت بهتر است.

- ای گل بگیرند این فکر را. فکری که فکر کند یکی از امام بهتر است، فکر شیطانی است. مگر می‌شود از امام بهتر باشد؟ تازه توی خانه‌ی خدا دیگر ما از این بازی‌ها نداشتیم‌ها! برو توبه کن زن.

پس‌نوشت:

1. باید بگویم روایتِ بالا صد در صد واقعی‌ است. فکر می‌کنم در آن حقیقتی نهفته است.

2. سربازی‌ام تمام شد.

3. مطلبِ بعدی را انتهای هفته‌ی بعد می‌نویسم.


۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ اسفند ۹۱ ، ۰۰:۰۲
میثم امیری