تی‌لِم

روایت‌ِ بدونِ گلِ میثم امیری
  • تی‌لِم

    روایت‌ِ بدونِ گلِ میثم امیری

مشخصات بلاگ
تی‌لِم
بایگانی

۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «تربیت احساسات» ثبت شده است

جمعه, ۱۶ فروردين ۱۳۹۲، ۱۲:۱۶ ق.ظ

عاشقی پلشتِ ایرانی


یا لطیف

صادقانه بگویم حقیر آرزو می‌کردم ای کاش یک جورهایی در رویاهای‌تان وارد میشدم و مثل غربیها یا همین فرانسویهای عاشق در رمانِ فِلوبِر من هم با شما رفتار میکردم. در خواب که دیگر مسائل شرعی اهمیّتی ندارد. اعمال ما در خواب که حکم فقهی برنمیدارد، برمیدارد؟ در این صورت دست و بالِ عاشقِ مسلمان بسته نیست. رفتارش در پسِ حرفهایش پنهان نمیشود. شاید از آنجا شما میفهمیدید که من شما را دوست دارم. یعنی قبل از این نامه این اتّفاق می‌افتاد؛ مثلِ همین خانم آرنو از زمانی که فردریک دستانش را در حد فاصل بین سرآستین و مچ بوسیده بود فهمید که فردریک عاشق او است. البته این ناحیه برای من هم جذاب است. راستش همیشه بهش نگاه میکردم. بعید میدانم مصداق نگاه به نامحرم باشد. من به تکهای سیاهرنگ نگاه میکردم. شما این حد فاصل را با پارچهای کشی استرج نام پوشانده بودید. آن هم یک پارچهی سیاهِ پرکلاغی. ولی این حدفاصل موقعی که میخواستید تمرینهای کتاب مکانیک تحلیلی سایمون را حل کنید بیشتر دیده می‌شد. البته رویم سیاهِ ذغالی باشد اگر به زیر آن سیاهِ پرکلاغی فکر کرده باشم. چون به فکر بوسیدنش نبودم، به فکر دیدنش بودم. همان پارچهی پرکلاغی. میدانم که اگر هم به آن دست میزدم از نظر شرعی مشکلی نداشت. البته به شرطی که فشاری وارد نمیکردم. یعنی با فشاری نزدیک به 5 نیوتن بر متر میتوانستم آن را لمس کنم... نه من فردریک بودم که بخواهم آن دستها را لمس کنم و نه شما خانم آرنو بودی.

نکند شما خانمِ آرنو باشید. چون خانمِ آرنو، خانمِ آقای آرنو بود و مادرِ دختری. جالب است بدانی آدم سرسنگینی بود و لودگی این فرانسویها رمانسنفهم را در برخوردهایش نداشت. همین باعث شد که شخصیت گرمِ ‌چموشی چون فردریک را جذب کرد. همان وقارش. ولی نکند شما شبیه خانم آرنو باشید. انگار نامزد داشته باشید. بعد از آن کوهِ تکرار نشدنی، آن پسرِ باهوشِ کم‌مانند، آن گوسفندهای جدا شده از رمه... آن وقتها تا روز آخر دانشآموختهگیمان حتی کوچکترین شایعهای هم دربارهی نامزدیتان نبود. البتّه نامزدی. چون اگر قرار بود کسی نامزدِ شما باشد من بودم. چون هر کس دیگری که نامزدِ شما میشد به اندازهی یک دهمِ من هم به خط سیر نگاه‌تان، به مشتاقی و مهجوریِ صدای‌تان فکر نکرده است. چه مسخره... از کوه نگویم، باز هم از فلوبر بگویم و کتابِ گالینگورِ با رنگِ غالبِ آبیِ فولادی. من از فردریکِ آن کتاب جلوترم خانم. صفحهی 613 اعتراف کرد. من از همین اوّلش اعتراف کرده و میکنم. با همهی هولشدگی که برای بیان مقاصدم دارم همین حالا اعتراف میکنم. اعتراف میکنم مثلِ فردریک. فردریکِ فلوبر چیزهایی را در 200 سال پیش دید که من هم امروز آنها را میبینیم و هر عاشق دیگری هم چیزی شبیه به آن را میبینید یا سعی میکند بیابد. همهی آن تجربههای متفاوتی که ما میخواهیم بیانش کنیم همان چیزهایی است که از اولین آدم و حوای عاشقِ یکدیگر ادامه داشته است. همان که فردریک گفت: «وجودتان، کوچکترین حرکتتان به نظر میرسد اهمیتی فوق انسانی داشته باشد». این‌ها را که می‌نویسم سرخی می‌دود بینِ انگشت‌هایم. برقی از نوشته‌ی امشبم برنمی‌خیزد. نهایتش همین میشود. چیزی میشود در همین مایهها. صدرا هم در اینباره کمکم نمیکند. چون صدرا آدم تلخی است. پاسخهایش تلخ است، لباسهایش تلخ است. و حتی خندههایش. خدانشناسی‌اش. همیشه به عدم تناسبهایی میخندد که تهِ آن تلخی نهفته است. هر بار که به کتابفروشیاش میروم او به صحنههایی میخندد که تلخی در آن نهفته است. یک بار که 4 ماهی تا انتهای سال مانده بود بهش اعتراض کردم که چقدر زود تقویمهای سال جدید را آوردهاید. آن هم تقویمهای چرمی زیتونی خوشقطعی که هر کسی را مجاب میکرد بخردشان. آن هم برگههای پوستپیازی. اعتراض کردم:

- مردِ شریف هنوز 4 ماه تا سال جدید مانده است. چرا این تقویمها را آوردهای؟

نوکِ دستِ راستش را لبهی جیب شلوارِ کتانِ اطلسیاش بیرون آورد و آن را روی پیکسلِ یک خوانندهی مزلفِ راک گذاشت و با خنده گفت:

- آخر دوست دارم هر سال، زودتر تمام شود. خسته شدهام از بس امسال را تکرار کردهام؟

و باز خندید. به چه؟ مثلا به چه؟ شاید به همین عجلهاش میخندید. همین یک ماه پیش بود. آره دیگر. امروز 41 روز از آموزشِ رزمِ مقدّماتی‌ام گذشته، و آخرِ هفته‌ی اوّل این را گفته بود... تازه تقویمهای قدی هم آورده بود که در آن شعرها و نثرهای یک عارفِ بچهسوسول نوشته شده بود. و اوایلِ آذر، که شهر به یک‌باره سرد شد، زمستان سوزِ سرزنش‌کننده‌اش را آغاز کرده بود او را که پیچیده در نیمتنهی فیلیرنگم بود یافتم در حالی که بی‌تابی می‌کرد در ادای جمله‌هایش:

- با این تقویمهای قدی به امسال داریم رسما میگوییم برو گم شو.

و باز هم خندید.

پس‌نوشت

1. این‌ها شطحیّاتی از رمانم است که باید حذف می‌شد و شد. البتّه کلِّ رمان از ساختار شطح‌گونه خالی نیست.

2. باز هم برای انتهای هفته‌ی بعد قولِ مطلب می‌دهم. ولی مطلبی بهتر شاید.

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ فروردين ۹۲ ، ۰۰:۱۶
میثم امیری