دو نانه
یا لطیف
دستم را جلو میبرم. جایزهام را عقب نگه میدارد. مجبورم پای راستم را جلوتر بگذارم. تقریباً توی بغلِ حاجیام. لبخند که هیچ، عصبی هم بشود، دندانهای نیشش بیرون است. به من که میخواهد جایزه بدهد، میخندد و نزدیک است قاهقاهش گوشم را بیازارد. کمی صورتم را عقب میکشم. ولی باید جایزهام را بگیرم. حتّی فکر میکنم باید جایزهام را بقاپم. میفهمم که بیخود نیست من را سمتِ خودش میکشد. تمهیدش است که زیر گوشم با خندهی بلند بگوید:
- شبیه ساندویج دو نانه است.
جایزهام، تیشرتیست که آرمِ سوسمار را رویش دوختهاند. به رنگِ آبیِ خوشرنگِ آسمانی. کادوپیچ شده است. شبیهِ ساندویجِ دو نانه. تشبیهِ درستی است. از قضا ظریف هم هست.
*
سرهنگِ قاف صدایم میکنم. بدو رو به سمتش میروم. نزدیکش میایستم، پای چپم را بالا میآورم، میکوبم و پای راستم را کنارش آرام میکنم و دستانم را نزدیک شقیقه میآورم. قاف دستش را جلو میآورد. دست میدهم. کنارش حاج آقا با سه دندانی که بیرون است میخندد:
- ساندویج دو نانه را خوردی، این طور چاق شدهای.
داستان را برای قاف تعریف کرد. به شکمم نگاه میکنم که موجی روی بَتِلم انداخته است.
**
سروان ت تازه از مکّه آمده است. حجِّ تمتّع. به دیدارش میروم. حاج آقا با سه دندانِ نیشِ بیرون خطابم میکند:
- بیا اینجا.
میروم.
- ساندویج دو نانه خوشمزه بود.
داستان را برای سروان ت تعریف میکند.
***
حاج آقا با سه دندانِ نیشِ بیرون، صدایم میکند. فی خدمات هم هست. برایش تعریف میکند. رو میکند به من:
- ساندویجِ دو نانهاش نرم هم بود انصافاً.
****
میبینمش. فی هنگ کنارش ایستاده است. راهم را کج میکنم. نزدیک نمیشوم. از آن طرف میروم. میبیندم. دستم را بالا میآورم و سرعتم را بیشتر میکنم و از موضع دور میشوم. نمیدانم چه لذّتی میبرد از «آزردن»ام.
*****
حاج آقا با سه دندانِ نیش، با تکرار آن جوکش را بیمزه کرده است... ولی میفهمم این از خوشمشربیاش است و از سادگیاش. این را وقتی میفهمم که بالای منبر میرود. بعد از زیارت عاشورای پنجشنبه. نه آیهی خاصّی میخواند و نه روایتِ صعبی را و نه را تفسیرِ نویی را. بدونِ ذرّهای اغماض میگوید:
- زیارت عاشوراهایی را که ما میخوانیم از محتوا خالی شده است و دیگر شباهتی به زیارتِ عاشورا ندارد.
خوشم میآید. از صراحت و از دیندردیاش.
- استادِ ما این طور زیارت عاشورا را تأیید نمیکرد.
مستقیم نمیگوید استادش آقای بهجت (رحمه الله علیه) است. بعدِ منبر میروم سراغش. دستش را به گرمی میفشارم:
- حاج آقا استفاده کردم.
- ممنونم. ولی ساندویجِ دو نانه ندارم ازت پذیرایی کنم.
پسنوشت:
1. واقعیّت این است که از بینِ روایتها جدا کردهام. وگرنه حدِّاقل حاجی 8 باری با ساندویجِ دو نانه دربارهام صحبت کرد.
2. مطلبِ بعدیام را آخرِ هفتهی بعد مینویسم.