تی‌لِم

روایت‌ِ بدونِ گلِ میثم امیری
  • تی‌لِم

    روایت‌ِ بدونِ گلِ میثم امیری

مشخصات بلاگ
تی‌لِم
بایگانی

۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «حضرت صاحب» ثبت شده است

جمعه, ۲۲ اسفند ۱۳۹۳، ۰۷:۵۰ ق.ظ

مستراحِ کاهانی

فیلمِ کاهانی مستراح هم نیست؛ استراحتِ مطلق.

راحت باش آقای کارگردان برو دست‌شویی، کارت را بکن و بخواب. برو دست‌شویی بساز و دست‌شویی پشتِ دست‌شویی. حتّی انبار هم بکن. انبار پشتِ انبار. زن‌‎وشوهر بیاور توی فیلمت. حتّی توی تخت‌خواب بنشان، بی‌آن‌که نیاز  باشد. ای کاش این یک کار را می‌کردی تا دوستان بفهمند چطور می‌شود به راحتی در این فرهنگِ شبه‌استبدادی فیلم ساخت.

حیف آقای کاهانی. تو حتّی نمی‌توانی به منطقِ مستراحی فیلمت هم پای‌بند باشی آقای کارگردان. زن و شوهر ببر توی حمّام. پیراهنِ شوهر را دربیاور و شلوارش را، بی‌آن‌که منطقِ فیلمت ایجاب کند. روی گفت‌وگوهای مرد بوق بگذار، وقتی دارد با دو زن صحبت می‌کند. و نفهمی در فرهنگِ ما مرد در صحبت با هیچ زنی حرف‌های بوق‌دار نمی‌زند. آن‌ هم مردی که در صحبت با هیچ مردی بد‌دهنی نمی‌کند و عجب موجودِ متناقضی‌ست این مردکِ ریشو.

فیلم بساز و به منطق مستراحی فیلمت هم پای‌بند نباش؛ زنی را که پاک‌دامن نشان دادی و گفت حق با اوست، یک دفعه ببر توی ماشین های‌تِک برای روابطِ های‌تِک؛ ناگهان، بی‌آن‌که منطقِ فیلمت بخواهد. تو دنبال منطق نیستی، تو دنبال مستراح هستی و روابط مستراحی. باز هم مستراح بساز. مستراحی که در آن مرد به زن، در حالی که دارد با احترام حرف می‌زند، ناگهان بیلاخ نشان دهد. بیلاخ؟! باز هم فیلم بساز و با زاویه‌ی دوربین صمیمانه، اعتیاد آدم‌ها را بِسِتا و تَل کشیدن‌شان را و خندیدن‌شان را و رفتار مستراحی‌شان. همه را تک‌پلان بگیر و دوستانه. درست هم است؛ توی مستراح چلوکباب که نمی‌زنند، تَل می‌زنند.

برو مستراح بساز. من با مستراح ساختنت مشکلی ندارم، به پای‌بند نبودنت توی مستراح‌سازی اشکال دارم. مستراح بساز، ولی به قواعدش پای‌بند باش. فاحشه هم نشان می‌دهی، به مقوّماتش توجّه نشان بده. تو بدتر از مستراح فیلمی. و فیلمت بدتر از مستراح است. مستراحی که به شکل افسارگسیخته‌ای بی‌ادب و آداب است. و تنها یک اصل دارد، چطور می‌توان انسان‌ها را به لجن کشید. هر جور که می‌شود. حتّی خارج از منطق فیلم. خارج از قواعد مستراحی و بدتر از آن. مستراحی از آدم‌های الکن، آدم‌های بی‌منطق. آدم‌هایی که بلد نیستند معاشرت کنند، حتّی داد بزنند و حتّی اعتراض کنند. دلیلش هم روشن است؛ کارگردان خود در اعتراض کردن نه قواعد را بلد است، نه آداب، نه سواد. کارگردانِ مستراح‌ساز در این حد است که تاریخِ 88/10 را روی درِ یک‌جای بی‌دروپیکر با ذغال بنویسد و روزِ معلومی از دی‌ماه 88 هم روشن نباشد و ذغالی شده باشد. این یعنی کارگردان هم بی‌سواد است، هم ترسو.  چون نمی‌داند و بلد نیست توی فیلمش اعتراض را وارد کند و این ذغال‌نوشته مثلِ دسته‌بیل از اثر می‌زند بیرون و هیچ ربطی به فیلم ندارد. هیچ اشاره‌ی سیاسی دیگری در فیلم نیست، ولی ذهنِ مستراحی نمی‌تواند از دی 88 بگذرد انگار و باید طوری واردش کند، بی‌آن‌که ربطی در کار باشد. در عین حال بترسد، و احتمالا از این نمادگرایی مستراحی ارضا هم شده باشد. ولی بنده خدا نمی‌داند مشکل فیلم و فیلم‌ساز ممیّزی نیست، مستراحی بودن هم نیست، خارج از قاعده‌ی انسانی بودنِ روابط است. و جایی که روابط خارج از زیستِ زندگی ما ایرانی‌هاست، فیلم مشکل دارد.

فیلم درباره‌ی انسان‌ها نیست، فیلم متشکل از عده‌ی موجودِ ناقص‌الخلقه‌ی بی‌همه‌چیزِ بی‌شرفِ بی‌منطقِ بی‌ادبِ هیچ‌کجاییِ پادرهواست؛ همه هم متولّدِ ذهنِ کارگردانی است که علاقه‌ی زیادی به لخت بودنِ روابط، هتّاکی و مستراح دارد.

 گروهی می‌خواهند بگویند کاهانی جهان دارد و جهانش ابسورد است. من فکر می‌کنم کاهانی کوشش می‌کند جهانی داشته باشد؛ یک جهانی مستراحی و کثافت. ولی هنوز به کثافت نرسیده، متأسفانه خودش بدتر از فرمی است که بخواهد کثافت را برساند؛ هنوز هم بی‌اخلاق‌تر است، هم بی‌سوادتر. من به این سینما هیچ ارادتی ندارم. یعنی به سینمایی که بخواهد کثافت را بیان کند و آن را شرحِ حالِ کوششِ فکری‌اش بداند، هیچ کششی ندارم. به نظرم هنوز کاهانی به این سینما هم نرسیده. ولی دارد تلاش می‌کند، این تلاش طرف‌دارانی هم دارد، ولی من به آن علاقه‌ای ندارم و دوست ندارم این فرم جزیی از سلیقه‌ی فکری و هنری‌ام باشد.

مستراح بساز کارگردان، عیبی ندارد، همه‌ی این‌ها را گفتم برای این بند: فقط یک نکته آقای کاهانی: پلانی را به یاد بیاور که در آن مینی‌بوس قرمز، در این منظومه کثافت و مستراحی و هجوآمیز رد می‌شود، و بالایش نوشته «بیا مهدی، شبِ هجران سحر کن.» گِل بگیرند آن دوربین و آن سینما و آن فکر نداشته‌ات را آقای کاهانی. تو می‌توانی چند بعدی به انتظار توهین کنی، به نظرم اشکالی هم ندارد این متلکِ کثیف پخش شود، ولی خواهش می‌کنم اجازه بده به من تا بهت بگویم زرِ اضافی نزن و درازیِ پایت و دوربینت را بشناس و سعی کن کارِ هنری‌ات را بکنی و حمّامت را بچسبی و تَل‌کِشی‌ات را. درباره‌ی چیزی که اطّلاع نداری نظر نده و خودت برو، بی‌آن‌که کاری به حضرت ولی‌عصر داشته باشی، کوشش کن تنهایی شبِ هجران سحر کنی. فیلمِ مستراح و به قولِ دوستانت ابسوردت را بساز و کاری نداشته باش به حضرتش و جناب‌شان را واردِ این بازی نکن. همین یک بارَت باشد. مطمئن باش من فهمیدم که تو خلاقیّت داری و می‌توانی متلک بسازی. من این را فهمیدم. پس، پسرِ خوب، برو اندازه‌ی دهانت مستراحی بساز که شترگلو باشد و درونت را زودتر به فاضلاب برساند. 

پس‌نوشت:

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۲ اسفند ۹۳ ، ۰۷:۵۰
میثم امیری
پنجشنبه, ۲۲ فروردين ۱۳۹۲، ۰۷:۴۲ ق.ظ

یا سینا

یا لطیف
سینا همه‌ی زندگی‌ام بود، ولی نمی‌خواستم نابود شود. آن هم به خاطرِ من. سینا را خودخواهانه دوست داشتم؛ یک نوع خاص از معصومیت در صورتش بود. نوعی که ]قبل از این[ من هیچ‌جا ندیده بودم. می‌خواست نشان بدهد که منتقد و معترض است. می‌خواست نشان بدهد مخالف است. برای همین فکر می‌کردم باید سرکش و وحشی باشد، ولی همین که آن شب دستانش را توی دستانم قرار دادم تا امتحانش کنم، فهمیدم که تهِ قلبش بچه‌ی معصومی‌ست. چون همین که دستِ لطیفِ من را حس کرد، احساس کردم قلبش ریخت. همین شد که فهمیدم در عین این وحشیانه بودن معصوم است. به نظرِ من هر دختری باید مردِ آینده‌اش را همین جوری امتحان کند. برای این که بفهمد که آیا تا به حال دستش تنِ دختری را لمس کرده یا نه. مردها هر چقدر هم بخواهند آدم‌های حقّه‌بازی باشند، باز هم نمی‌توانند در قبال این حرکت در آن 5 ثانیه‌ی اولش غیرِ صادقانه برخورد کنند. این‌جاست که همه چیزشان رو می‌شود. هر دختری با این عشق‌ها خیابانی کشورمان باید این 5 ثانیه‌ی طلایی را ایجاد کند تا ببیند مردِ زندگی‌اش چقدر صادق است. از این‌جا به بعد من از او خوشم آمد، اما مسئله‌ی اصلی هنوز باقی مانده است که شما نمی‌دانید و آن هم مربوط می‌شود به دلیل اصرارِ من به سینا برای این که لطفا به ازدواج با من فکر نکند.

نمی‌دانم سینا از آن اولش چی فکر می‌کرد. او باید متوجه می‌شد یک جای کارِ من لَنگ است که با این پیشنهاد مخالفم. شاید فکر می‌کرد من یک میوه‌ی دست‌خورده‌ام یا چه می‌دانم قبل‌تر یکی به من ناخنک زده. شما اگر صورتِ مثلِ مهتاب من را می‌دیدید حتما می‌گفت سینا باید خیلی کثیف باشد که از این فکرها کند. این جوری که اولش برخورد کرده بودیم، اگر فکر می‌کرد قبلا یکی من را آزرده، خیلی هم بی‌راه نبود. اما مشکلِ اصلی کجا بود؟ احتمالا شما باید تا این‌جا بدانید که نگار خواهرِ بی‌روحیّه من داشت مثلِ ابرِ بهار گریه می‌کرد.[1] به واقع نگار دخترِ دل‌نازکی‌ست، به اندازه‌ی سینا. و این دلسوزی‌هاش خیلی وقت‌ها به حماقت شبیه است. نمی‌دانم اگر یک روزی حامله شود و جلوی آینه ببیند که به ترکیبِ بدنش گند زده شده حتما خودش را می‌کشد، وای به حال این که بهش بگویند بچه‌ توی شکمت مرده است. دو نفر می‌خواست این را آرام کند با آن قشرقی که به پا کرده بود.

سینا به من گفت یک آب قندی چیزی بهش بدهیم. بهش گفتم تو هم مثلِ ننه بزرگ‌ها فقط همین به گوشت خورده که آدم هر چیزش شده باید آب قند داد دستش. چه ربطی به آب قند دارد؟ این ناراحتی‌ها از بیماری نیست. از غم است. معلوم بود باز هم مثلِ احمق‌ها باید می‌پرسید غم که یا چه؟ که اتفاقا پرسید. همان بهتر که این نابغه شوهرِ من نشد.[2] برای این جور آدم‌ها همین جوری که بالا نوشته شده است خوب است. حماقت بود که من می‌آمدم زنِ همچین آدمی می‌شدم. آدمی که می‌خواست برای جبرانِ ناراحتی‌های روحی من یا تحقیرهایی که در جامعه نبست به دخترها روا داشته می‌شود برایم آب قند بیاورد:

- بهار خانم تو را خدا بفرمایید که مشکل‌تان چیست؟

به این جور آدم‌ها چه جور باید جواب داد. حرفِ آخر را باید اوّل زد. هر چه بیشتر به خواهی کشش بدهی به حماقتِ بی‌پایانش پی می‌بری. نگار را روی زمین کنارِ خودم نشاندم و سر و بالاتنه‌اش را توی بغلم گرفتم. رو کردم به سینا که:

- هفته‌ی قبل تب و لرز گرفته بودم. تب و لرزِ سختی بود، تا به حال هم سابقه نداشت. با نگار رفتیم دکتر. دکتری که رفته بودیم دکتر عمومی بود و گفت که به یک دکترِ متخصص رجوع کنیم. ما هم همین کار را کردیم. بالای سهروردی، آن‌جا، یک مطب بود. رفتیم وقت گرفتیم و دکتر معاینه‌ام کرد و خودم مثلِ بید می‌لرزدم، تمام مفاصلم داشت از بدنم جدا می‌شد. دکتر چند مورد آزمایش نوشت. از آزمایشِ خون بگیر تا بررسی کرموزومی و حتی سنوگرافی. بگذار ببینم آره.[3] اِم‌آر‌آی و سی‌تی‌اسکن هم بود. دکتر آزمایش‌هایم را دید و کلی معاینه‌ام کرد. بعد دکتر گفت که من باید بیرون بنشینم و با نگار صحبت کند. با این دختری که نمی‌شود بگویی سرما خورده‌ای که یک‌هو می‌زند زیرِ گریه. حالا حساب کن دکتر می‌خواهد به نگار بگوید که خواهرت سرطانِ خون دارد؛ آن هم بدخیم و ما حتی دیر جنبیدیم. بعد از این من نگار را بردم بهش سرم وصل کردم و مدت‌ها گذشت تا حالش جا آمد. حالِ خودم اصلا سر جایش نبود. خوب... حالا شما چه می‌گویید؟

سینا می‌خواست ادامه‌ی ذرت مکزیکی‌اش را بخورد ولی ذرت از روی دستش ولو شد روی چمنِ پارک. هم احساس کردم حالش دارد به هم می‌خورد. کنارم نشسته بود. بلند شد. دستانش را جلوی چشمانش گرفت و ناگهان عق زد. پسره‌ی بی‌ادب عدل عق زد توی مانتوی من. بی‌خیال کثیفی مانتو شدم، بلند شدم دستش را گرفتم که محکم نخورد زمین. شانس آوردیم کسی آن دور و اطراف نبود و ملت هم شبِ نیمه‌شعبانی اصلا و ابدا حواس‌شان به ما نبود. کلِ دین و ایمان‌شان شده بود دو تا لیوان شربتی که برایش سر و دست می‌شکستند. اگر امام زمان بخواهد به این‌ها امید ببندد که حسابش پسِ معرکه است. شنیدم پنجاه نفر از آن سیصد و سیزده نفرش خانم هستند. این را که شنیدم از تهِ قلبم از امام زمان خوشم آمد. خیلی دوست دارم فرمان‌روایی بر یک نقطه از زمین را تجربه کنم. آن وقت یکی باید به این احمق‌ها حالی کند که ما هم می‌توانیم رجلِ سیاسی باشیم.

نگار حالش کمی بهتر شده بود. سینا را خواباندم روی زمین و سرش را گذاشتم روی شکمم و شروع کردم به مالش دادنِ شانه‌هایش. به نگار اشاره کردم برود فقط آب بیاورد، نکند یک وقتی تویش قند بریزد. نگار رفت و وقتی داشت برمی‌گشت دیدیم با قاشقی دارد لیوان را هم می‌زند. لیوان را که دستم داد محکم زدم توی سرش و گفتم که خیلی آدمِ تو سری‌خوری هستی. با عصبانیت بهش گفتم:

- واقعا تمام هنرت این است که بتوانی در برابرِ مرد هنرمندانه روسری‌ات را جا به جا کنی دختره‌ی خنگ!

بنده خدا چیزی نگفت. اولین باری بود که همچین حرفی بهش می‌زدم، آن هم از شدتِ عصبانیت. این لحظه‌ی انفجارِ عصبانیتم بود، چون توی چند روزِ اخیر چند باری بود که حالش بهم می‌خورد. هیچ وقت نشده بود از این حرف‌ها بزنم... از خودم بدم آمده بود. این دختره اصلا روحیّه ندارد، بعدش داییم این‌ها به این امید که این دستم را بگیرد و ببرد بیرونی جایی تا دلم باز شود تاکید می‌کردند برویم دور بزنیم. آره با عق زدن و حال به هم زدن‌هایش چه دلی ازم باز کرد.

آب را ریختم روی صورتِ سینا و بعد گفتم می‌تواند بلند شود یا نه! حقیقتا داشتم له می‌شدم. البته بعید می‌دانم وزنِ سینا بیشتر از 65 کیلو باشد ولی واقعا نیرو نداشتم و بدنم تحلیل رفته بود. یک مقدار که گیج واگیج اطرافش را پایید، کمرش را راست کرد و قائمه با پاهای لاغرش و شلوار لی آبی که خیلی بهش می‌آمد روی زمین نشست.

نفسی به راحتی کشیدم و بهش گفتم:

- بهتری؟

البته بنده خدا کاملا از خود بی‌خود شده بود و هیچ کس هم گویا بهش یاد نداده که راهِ درستِ هم‌دردی کردن با بقیه چیست. احساس کردم چشمانش دارد لوچ می‌زند. با انگشتانِ لاغرش به سمتم اشاره کرد و گفت:

- آخر حیف نیست؟

دوباره پسره‌ی احمق عق زد. شایدم دستِ خودش نبود. چه اهمیتی دارد. او احتمالا قرار بود سرپناه من می‌شد، اگر من سالم هم بودم با همچین اعجوبه‌ای ازدواج نمی‌کردم.

با عصبانیت به هردوی‌شان گفتم:

- شما خیلی ضعیف هستید. الان با این برخوردهای‌تان من خوب می‌شوم و سرطانم محو می‌شود. شما باید بتوانید کاری کنید که من حداقلش یک کمی بیشتر عمر کنم. با این طرزِ برخوردتان من از دستِ شما دق می‌کنم‌ها.

سینا گفت:

- امشب شبِ میلادِ امام زمان است، بیاید برویم یک هیاتی جایی با هم تا صبح دعا کنیم.

هیچ رقمه به این جور دین‌داری‌ها اعتقاد ندارم. گفتم:

- چی شد یک دفعه یادِ خدا افتادیم. پس تا به حال گدام گوری بودیم. آقا سینا شما که با دختر خانم‌ها آن هم توی پارکِ ساعی قرار می‌گذاری می‌روی پیشِ امام زمان بگویی که خرت به چند من است! فکر کردی همین جوری خر تو خر است. من آدمِ این جور جاها نیستم تازه نباید به خودم سخت بگیرم، دکتر بهم گفته است. تو هم بی‌خود به من نپیچ. بی‌خیال آقا پسرِ گل. برو دنبالِ زندگی‌ات. من خیلی حالِ خوشی ندارم. گفت:

- من خیلی...

این بار گریه کرد. این قابل تحمل بود. به‌شان گفتم:

- شما دو نفر این‌جا باشید من بروم مانتویم را بشویم و بعد بیایم خدمتِ شما. 

***

برگشتم دیدم سینا دعای عهدی از توی فایل‌های خاک‌خورده‌ی موبایلش پیدا کرده است و دارد گوش می‌دهد. بهش گفتم که قطعش کند. اولش خیلی زیرِ بار نرفت، ولی من زیرِ بار بردمش. بعد گفت حداقل بگذار یک نوایی با هم گوش بدهیم. گفتم چه نوایی است این نوا! گفت که دیشب دانلود کرده است. قبلش گفتم:

- بیا فرض کن من را امام زمانت فرستاده است و به من گفته است برو یک نگاهی به موبایل سینا بینداز و برایم بگو که چقدر گوشی‌اش امام زمانی است.

خیلی بی‌رحم شده بودم. سینا دستش را پس کشید. گفتم:

- چی شد؟ نکند می‌خواهی یک سری فایل‌ها را پاک کنی! خاک بر سر تو که می‌خواهی برای من نوایی در موردِ امام زمان بگذاری. بگذاری که چه بشود؟

وای... خدا من این قدر بی‌رحم نبودم...

سرش را پایین انداخت و خواست چیزی بگوید که وقتی قیافه‌ی غضب کرده‌ی من را دید بی‌خیال شد. ادامه دادم که حالا این قدر اصرار دارد که یک چیزی پخش کند می‌تواند برایم بگذارد. از این تغییر موضعم تعجب کرد؛ نمی‌دانست تغییرِ ناگهانی نظر، خصلتِ سرطان خونی‌هاست؛ موبایلش شروع به خواندن کرد:

- رخِ زیبایت پیغمبری، لحنِ صدایت علی اکبری، زورِ بازوی تو حیدری، دلِ مهربان تو مادری... گلِ نرگس، گلِ نرگس کی می‌خواهی من را بخری با ترنم سحری، کی می‌خواهی من را ببری.

بعدش همین نوای گلِ نرگس را چند باری تکرار کرد. مولودی‌اش خیلی به دلم نشست. نگاهی به نگار کردم و شروع کردم به گریه کردن. نفسم این شده بود که گلِ نرگس کی می‌خواهی من را بخری، با ترنم سحری، کی‌ می‌خواهی من را ببری. حالا احتمالا برعکس. وقتی مداح دم گرفت ما هم شروع کردیم به کف زدن. من بلند شدم شروع کردم به کف زدن. دستانِ سینا را هم گرفتم. او هم بلند شد. دستِ راستم را موازی شانه‌ی سینا کردم و بعد دستِ چپم را روی خطِ مرزی روسری‌ام قرار دادم و شروع کردم به چرخیدن. چند تا دورِ زدم و بعد دوباره شروع کردم به کف زدن.

سینا همین نوا را گذاشت روی تکرار و ما راه می‌رفتیم و داد می‌زدیم:

- گلِ نرگس، گلِ نرگس کی‌ می‌خواهی من را بخری، با ترنم سحری، کی می‌خواهی من را ببری؟

 شاید چند بار طولِ پارکِ ساعی را با همین نوا طی کردیم. مردم هم همراهِ ما دم گرفته بودند. برادرانِ امر به معروف هم بی‌خیال داشتند به این صحنه‌ی جالب نگاه می‌کردند. حتی آن‌ها داشتند همین گلِ نرگس را می‌خواندند. چه شبی شده بود. چند دقیقه‌ای دست زده بودم و گلِ نرگس، گلِ نرگس کرده بودم، ولی هیچ حواسم نبود که روسری‌ام افتاده بود روی شانه‌هایم. یکی از همین ریشوها که نمی‌دانم چرا همه‌شان این قدر شبیه به هم هستند آمد جلو و من را به کنار کشید. یک لحظه جمعیتِ براق شد سمتِ این بنده خدا. خیلی آرام گفت:

- حالا که دارید برای آقا شادی می‌کند، فکر نمی‌کنید با این وضعِ بی‌حجابی‌تان آقا را ناراحت کنید؟

خواستم یک چیزی بارش کنم، خنده‌دار بود هنوز متوجه نشده بودم که روسری روی سرم نیست. خواستم بگویم دیگر چقدر حجاب که یک دفعه با وزشِ نسیمی احساس سبکی روی سرم کردم. دستی کشیدم و دیدم ای داد بی‌داد... روسری‌ها کجا رفت؟ بدون این که خودم را از تک و تا بیاندازم روسری را کشیدم روی سرم و رو کردم سمتِ جمعیتی که حالا به سی نفری می‌رسید گفتم:

- همه با هم، رخِ زیبایت پیغمبری، لحنِ صدایت علی اکبری...

خواندیم و دست زدیم. سینا گفت که می‌خواهد دعای عهد بگذارد. رو کردم به جمع و گفتم:

- می‌دانم اهلِ دعا و این حرف‌ها نیستید، ولی به خاطرِ همان کسی که امشب زدید و حال کردید بیایید یک کم دعا کنیم. بیایید یک کم به خودمان بیاییم. فقط به این فکرکنیم که آدمی با مهربان‌ترین حالت می‌تواند وجود داشته باشد که بیاید و ماها را از این زندگی بی‌پدر و مادرِ ماشینی نجات دهد. یکی بیاید به همه‌ی هسته‌ای بازی‌ها و سلاح جمع‌کردن‌ها خاتمه بدهد. آدم‌ها را آدم کند. آدم‌هایی که حاضر باشند خیش به خودشان بندند و زمین را با نیروی بازوی‌شان آباد کنند، ولی بخواهند دنیا پر از صلح باشند. همه با هم دوست باشند. دروغ چرا؟ اصلا همه‌مان بشویم معصوم. به هم کلک نزنیم، دروغ نگوییم... (یک مقدار به اطراف نگاه کردم و نفهمیدم چه کسی این جملات را روی زبانم انداخته بود:) حتی با هم نرقصیم و نگاه‌های خاص نداشته باشیم... شرف و آبروی دخترِ ایرانی را توی مترو برای هم بلوتوث نکنیم و...

نشستند. حالا جمعیت همه‌شان شده بودند نگار و سینا. همه‌شان شدند گریه‌کن. دو سه نفری هم های های زار می‌زدند. یکی‌شان را دیدم که محکم زده بود موبایلش را به کناره‌ی خیابان و شکاند. به خودم نگاه کردم که چه تاثیری روی این جمعیت گذاشته بودم. حالا واقعا جوگیر شده بودند یا این که... چند تا از آن ریشوها هم داشتند اشک می‌ریختند. سینا دعا را گذاشت. یکی گفته بود کسی هست ترجه‌اش را بداند. همه به هم هاج و واج نگاه می‌کردند. یکی از ریشوها آمد و گفت می‌تواند هم‌زمان ترجمه کند.

جمعیتِ نزدیک به پنجاه نفری‌مان پشت به پشتِ هم توی پارک ساعی نشسته بودند. من هم حالم بد شده بود. بی‌حال افتادم کنارِ بچه‌ها. فکر می‌کردم الان باید زمانی باشد که آن‌ها گریه‌شان بگیرد و به من بگویند که خیلی برایم نگران هستند یا آب قند برایم بیاورند. درحالی که این طوری نبود. حواس‌شان پیشِ کسی بود که می‌گفت:

- خدایا برسان امام ما را...

ترجمه می‌کرد و می‌رفت. به یک جایش که رسید به جمعیت اشاره کرد که بزنند روی ران‌های‌شان. همه هم می‌زدند و کسی هم اعتراض نکرد یا نپرسید که چرا باید این کار را انجام بدهد. بعدش بدونِ این که ترجمه کند او هم هم‌زبانِ نوا فریاد برآورد:

- العجل، العجل، یا مولای یا صاحب الزمان.

***

به سینا گفتم همان دوستی خودمان خیلی بهتر است از ازدواجی که بخواهد در آن پر از استرس و دعوا باشد. تازه دوستی که انسانی است. وگرنه دلیلی ندارد که بنشینی این‌جا و برای یک دخترِ سرطانی گریه کنی و دست توی آن موهای لَختت بکشی. گفتم:

- این دو روزه‌ی دنیا که برای من واقعا هم دو روز بیشتر نیست هم می‌گذرد.

 این‌ها را همان شب بهش گفتم، وقتی که روی تختِ بیمارستان افتاده بودم. سِرُم بهم وصل کرده بودند. می‌دانستم که پیاده‌روی آن شبم برای مضر بود، ولی این کار را به عشقِ آقا انجام دادم و نمی‌دانم کارِ درستی بود یا نه! همین قدر می‌دانم که اگر این کار را نمی‌کردم سبک نمی‌شدم. سینا رو کرد به من:

- پس اجازه بده بیایم ببینمت. من با تو خیلی احساسِ آرامش می‌کنم.

نتوانستم بگویم من هم. چون اگر می‌گفتم واقعی نبود، ولی این پسرک با همه‌ی اشکالاتش خیلی دوست‌داشتنی است. واقعا هم آن شب خوب رقصید، به قولِ خودش جمله‌ام در موردِ رقص باعث شد که دیگر نتواند برقصد. انگاری با این جمله می‌خواست برای همیشه رقص را کنار بگذارد. نه دلیلی آوردم و نه هیچی. همین جوری روی هوا حرفِ آدم را قبول می‌کند. من که داشت یک چیزیم می‌شد وقتی این‌ها را می‌گفت. اگر می‌دانستم یک چند تا جمله‌ی دیگر هم می‌گفتم تا آخرِ عمرش بهش پایبند باشد. حداقل یکی‌اش می‌توانست این باشد که توی بغلِ بقیه عق نزند. یا اگر خواست عق بزند، توی بغلِ یک دختر خانم این کار را نکند. حالا من دنیا به ناخنم نیست، همه که این جوری نیستند. نشست کنارم و شروع کرد به دعای عهد خواندن. من هم با همان دستان سرم بسته‌ام زدم به روی رانم و آرام زیرِ لب، همین طور که داشتم به ماهِ کاملی که به قولِ شاعر آسمان گیسوی او بود نگاه می‌کردم، سه باری گفتم:

- العجل، العجل، یا مولای یا صاحب الزمان.



[1]. حقیر داستان‌نویسِ قهّاری نیستم، یا از اصل داستان‌نویس نیستم. ولی این را می‌فهمم که در داستان‌نویسی، دستِ کم در آن موقع، پُر و زیاد از این شاخه به آن شاخه پریده و پرت‌وپلا و شلخته می‌نوشتید. سعی‌ام این بود که نکته‌های ویرایشی را رعایت کنم و جاهایی که لازم است داستان‌تان را ویرایش کنم و اگر جایی هم چیزی اضافه می‌کنم بینِ دو قلّاب نشانه‌گذاری کنم. ولی ساختارِ داستان‌تان را باید حسابی فنّی‌کاری کرد.

[2] . حقیر نفهمیدم که کجای پرسشِ سینا، نادرست و عجیب است! سینا از کجا باید می‌دانست که بهار، خواهرِ نگار، چه‌اش است یا برعکس؟

[3] . تصمیم گرفته‌ام از این‌جا به بعد ویرایش نکنم. کارِ خسته‌کننده‌ای‌ست.

پس‌نوشت:

1. تکّه‌ای از داستان که همان اوایل کار حذف شد، ولی مجتبی دوستش دارد. به مجتبی.

2. من هم دوستش دارم، یادآوری تازه قلم به دست گرفتنم است.

3. تو فاطمیه، منبرهای آشیخ حسین و آقا شهاب را از دست ندهید. اگر آدمِ سحرخیزی هستید، حاج منصور هم انتخاب خوبی است. آقای قاسمیانِ دانشگاهِ شریف هم انتخاب خوبی است.

4. امیدوارم بتوانم آخرِ هفته‌ی بعد خدمت برسم. و فرصتی می‌خواهم درباره‌ی دنیای سوفی که خوانمدش مطلبی بنویسم، شاید هفته‌ی بعد جور شد.

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ فروردين ۹۲ ، ۰۷:۴۲
میثم امیری