پنجشنبه, ۱۰ دی ۱۳۹۴، ۰۱:۰۹ ب.ظ
به مادرم حوّا
هر مادر و پدری دوست دارد که حاصلِ عمرش را ببیند؛ حاصلِ زحماتش را. نگوید که حالا عمری از ما گذشته است و بچهها از آب و گل درآمدهاند، حاصلِ عمرمان دندانگیر نیست و بچهها به دنبال چیزی هستند که نافع نیست. پدر و مادرِ من هم دوست دارند که بچهها هر کدام به جایی برسند و حاصلِ عمرشان، خوشنامیشان باشد و بقایای آخرتشان. حتما خداوند هم به همه پدر و مادرهایی که فرزندانِ صالح تربیت میکنند، دمت گرم میگوید و مرحبا میفرستد.
مَثَلی دارند مازندرانیها که میگوید «مِفتِ کَمِل لیفا بَزُوئِن.» یعنی رنج بسیار بردن و نتیجهای نگرفتن. این مثل دربارهی کسانی است که عمری زحمت کشیدند، ولی دستِ آخر زحمتشان «کسبی» و حلال و ماندگار نیست، بلکه به تعبیرِ عرفا «اکتسابی» است و بیحاصل. خیلی مهم است که آدم به این فکر کند که این حالت به پدر و مادرش دست ندهد. بگوید این بچه را بزرگ کردیم و از آب و گل درآوردیم ولی گویا «مِفتِ کَمِل لیفا بَزُومیه.» رنجِ بیحاصل بردهایم.
من سه برادر دیگر دارم؛ هر کدام هم سری میانِ سرها درآوردهاند. هر کدام مایه افتخار آبادیای هستند. اوّلی که مهندس است و مدیر است و باهوش و مؤدب و مؤمن. دوّمی از من 13 سال بزرگتر و دکتر نفت است و آن طرف، توی جای معتبری کار میکند. و سوّمی، مؤثر است و دقیق و -هر چه فکر کنی هلا بیشتر- موردِ وثوق. گاهی بر سرِ کار کردن با او بین همکاران رقابت است.
ماندهام من؛ تهِ تَغار. آنچه آموختنی بود از آموختنیهای عالم کمی ریاضی و علمِ حساب آموختم و نوشتن. در نوشتن طلبهام، ولی پر انگیزه. داستانی نوشتهام به نامِ تیلِم که تازه منتشر شده. از آن موقعی که نوشتنش را شروع کرده بودم، میدانستم که میخواهم به مادرم تقدیمش کنم. گفتم مادر بداند من چه میکنم و اگر در به رویِ خودم میبندم و مدام در حالِ نوشتنم، حاصلش چیزی هست که بشود عرضهاش کرد. مادر بداند که کارِ بیحاصل نمیکنم و «مِفتِ کَمِل لیفا» نمیزنم و به اعتبار او و پدر و امیریها و روستاییها و ییلاقیها و کوهیها رمان مینویسم. اگر هم مینویسم از آن هویت و سنّتِ محلی دور نیستم و از آن مینویسم که از آنم؛ از سوادکوه و هوا و ییلاق و او بداند که من از آن تجربه گرانسنگ جدا نیستم؛ از دعا و نماز صبحش و «آقاخامنهای» که میگوید. نوشتم. هر چه بود و نبود به مادرم حوّا تقدیم کردم. بعدتر دوستی گفت چه ایهامی خوبی دارد این تقدیمیه کتاب؛ گفتم چه ایهامی؟ گفت همین که به مادرت حوّا تقدیم کردی. کمی فکر کردم، دیدم راست میگوید من به مادرم حوّا تقدیم کردم. اوّلِ وجودِ زاینده خلفت که مریم و خدیجه و زهرا از آن وجودند؛ اصلابِ شامخه و ارحامِ مطهره.
حال خوشحالم از این تقدیمیه و نمیدانم برای کوریِ جماعتی چه کنم که این تقدیمیه را در صفحه دوی کتاب ندیدهاند و گفتهاند کتاب به گوگوش تقدیم شده. توضیحِ شفّاف من این است که این کتاب به مادرم تقدیم شده؛ سندش هم کتاب است. امّا بعدش خواستم برای آدمهای زندهای که نامشان در کتاب آمده، کتاب را بفرستم. غیرِ شرعی بودن این کار را باید از بولتننویسان پرسید! یکی از کسانی که باید کتاب برایش فرستاده میشد گوگوش بود. نمیدانم فرستادنِ کتاب برای گوگوش حکمش چیست؟ این را هم باید از این بیهنرهای پشت همانداز پرسید که تازهترین اثرِ هنریشان معرّفی «دیّو...» به مردم است. کتابِ من نه به آقا تقدیم شده، نه به گوگوش. به گوگوش تقدیم نشده، چون کتاب نمیتواند به کسی که علیهاش است تقدیم شود! تقدیمش به آقا هم تکراری جلوه میکرد، چون انتشارش در سوره مهر یعنی کتاب ارتکازا تقدیم به جنابِ ایشان شده است.
کتاب به مادرم تقدیم شده و خوشحالم که این تقدیمی را از من پذیرفت. موضعِ کتابم درباره آقا و گوگوش روشن است. آخر هم این که من کتاب را برای کسانی که اسمشان آمده است خواهم فرستاد و اگر حکمِ این کار حرامِ شرعی است بفرمایید.
این توضیح برای مخاطبانِ کتاب بود که باید روشنتر توضیح میدادم. ولی توضیحی برای بولتننویسها ندارم که با یک دست، با کنترل اِف توی کتاب دنبال سکس و خشتک میگردند و دستِ دیگرشان به تلفن است که برای این و آن زنگ بزنند تا نگذارند ضدِّ انقلاب -یعنی من- توی نظام و انقلاب نفوذ کنم... چشمشان هم از ناراحتی پر است که چرا آقا همانی است که روشنفکرهای حزباللهی میگویند و مردم هم آن را میخرند و میخوانند، ولی آقا آنی نیست که آنها میگویند.