چند شخصیّت باحال؛ مجتبی تهرانی و فرهادی و انصاریان و ابراهیم فیاض و فراستی
همین شبها هم برقرار است. از متروی شهدا که میآیی بالا، میتوانی وارد خیابان ایران شوی. یکی از خیابانهای مذهبی مرکز تهران که به همین علت خانههای گرانقیمتی دارد و برخی از سیاستمداران نسل اول انقلاب در این خیابان خانه دارند.
خیابان ایران را به قاعدهی 200 متر که طی کنی کوچهی باریک ملکی را میبینی که ایدهالش همان عبور یک ماشین است. وارد کوچه که میشوی سرِ اولین پیچ دو دروازهچهی محقر میبینی. که روی سر در یکیشان کاشی فیروزهای ان یکاد نصب شده است. از همین جا زندگی شروع میشود. یک زندگی ساده و صمیمانه و البته شیرین. از آن زندگی که نمونهاش را در رویاهای شیرینت دیدهای.
از درِ باریک با حیایی عبور میکنی که جلویش برزنتِ سبزِ سیرِ زمختی کشیده شده است. از برزنت که عبور میکنی حیاط خانهای قدیمی در روبهرویت پدیدار میشود. به سمت چپ چشم میچرخانی یک خانهی ویلایی قدیمی میبینی و به یک معنا کلنگی. شاهنشین خانه برای خواهران است و طبقهی زیرزمین برای آقایان است. در ایام شلوغ سال مانند محرم حیاط را هم پهن میکنند.
حتی اگر وضو داشته باشی و مطمئن باشی که به قاعدهی یک اپسیلون هم کاری نکردهای که وضویت باطل شود، باز هم دوست داری به وضوخانهی کنار در پا بگذاری و وضو بسازی. بعد از وضو ساختن استکانهای کمرباریک چای را میبینی که روی یک میز ساده چیده شدهاند. هیچ وقتِ خدا نمیخواهی فقط یک استکان بخوری. دو استکان چای مینوشی. و بعد به طبقهی پایین میروی. روی زمین موکتشدهای مینشینی که موکتش نخنما شدهاند. دوستانت را میبینی و با آنها خوشوبش میکنی. شوخی میکنی و از اوضاع روز میپرسی و ناگهان کسی بلند میشود و بدون بلندگو اذان میدهد. حدود 15 دقیقه بعد از اذان او را میبینی که با سرعت داخل میشود و در حالی که سرش پایین است به گوشهی سالن یا حسینیه و یا همان زیرزمین میرود. و بدون معطلی نماز مغرب را اقامه میکند. بین دو نماز هم به قاعدهی 15 دقیقه صبر میکند. هیچ وقت هم این قاعدههایش را بهم نزده. مگر به علت بیماریِ سخت که این اواخر بسیار گریبانش را گرفته. به غیر از این مورد این پیرمرد ۸۲ ساله هیچگاه کلاسهایش را تعطیل نمیکند. از 1359 او مرتبا موضوعات مختلف اخلاقی را بیان میکند. او به طور ویژه در ماه محرم و ماه صفر و ایام فاطمیه دهه میگیرد. به غیر از اینها در چهارشنبه شبها هم کلاس اخلاقش ادامه دارد.
نماز عشا را که اقامه کرد مردم رو به سوی شرق حسینیه سرازیر میشوند. تو هم همراه آنان کفِ پایت به موکتهای لختِ و مستعمل کشیده میشود و خودت را نزدیک به جایگاه قرار میدهی. او 15 دقیقه بعد از خواندن نماز عشا باز هم با همان سرعت، که این اواخر به علت کهولت سن و بیماری کندتر شده است، به سمت محل سخنرانیاش میآید.
محل سخنرانیاش لااقل 20 سال است که به روز نشده است. یک صندلی کهنه که احتمالا پایههایش لق میزند با یک روکش کهنهی قهوهای مخمل. که فکر میکنم آخرین بار نمونهی این روکش را در 15 سال قبل در خانهی عمویم دیده بودم. اما او کنار جایگاه مینشیند. کسی قرآن قرائت میکند. در همین حین چای داخلِ استکان کمرباریک نصیب او هم میشود. همزمان به سوالهای مراجعهکنندگان که بیشترشان جوان هستند گوش میدهد. پس از قرائت قرآن با کمک پسرش در جایگاه که فقط 20 سانتیمتر از زمین ارتفاع دارد بالا میرود روی صندلی قدیمی مینشیند. بحثش را با بسم الله الرحمن الرحیم آغاز میکند و همیشه هم با این جمله شروع میکند که: «در جلسات گذشته عرض کردیم...»
سخنرانیاش نهایتا 45 دقیقه طول میکشد و با روضهی کوتاهی که با گریهی شدید جمعیت همراه است سخنانش را به پایان میدهد. حتی گاهی شده که همان روضه را هم نخوانده. در مناسبتها، مثل همین روزها یعنی دههی آخر صفر، پیرغلامی هم کنارش مینشیند. و نهایتا 30 دقیقه روضه و نوحه میخواند و تمام.
همه چیز این مجلس با صفا است. از پیرغلامش، حاج احمد چینی که امسال در بیت رهبری هم چند بیتی خواند، تا سخنرانی او. تا چایی ابتدای مراسم... تا نمازش... تا لحظهی آغاز صحبتهایش که جمعیت که گویی سر کلاس درس نشستهاند دفترهایشان را باز میکنند و شروع به یادداشتبرداری میکنند... تا برگشتن از آنجا... تا دیدن قیافهی نورانی آقایان مستمع.
با بچهها توی میدان شهدا فلافل خوردیم و چند باری هم نان بربری و حتی یک باری هم ترشی لیته.
زندگی آقا مجتبی تهرانی را نمیدانم. ولی در آن قسمت از زندگی او که با مجالسش گره خورده بسیار صمیمانه، آرام، صمیمانه و به نظرم به طرز غیر قابل ریاکارانهای دینی است. به نظرم سادگی ساده به دست نمیآید. این سادگی را شما هم مزه کنید، مطمئنم زیر زبانتان میماند. آرامش این مرد و پی عشقش و دینش بودن برایم متحیر کننده است... به همین خاطر انتخابش کردهام. نمونهای از زندگی تهرانی است. یعنی زندگی تهرانی که باید باشد. در مرکز شهر و اوج ترافیک و بازار و اینها مردی را میبینی که محیط را تحت تاثیر خودش قرار داده. بدون تبلیغات و ادا و رسانه. به سادگی با سادگی.
پسنوشت:
آن که این کنار لینک شده، یعنی آخرین لینک که عکس نوجوانی است که جلوی دوربین کادر بینقصی را ترسیم کرده است از دوستان داستاننویسم است که فقط 13 سال سن دارد؛ به نام محمد عربی. ولی به نظرم خوشآتیه است. آدم مودب، و به طرز غیر قابل باوری کتابخوان است. اخیرا هم از حمید حبیب الله، ناطور دشت و مدیر مدرسه و در ستایش بیسوادی را برایش هدیه بردم. که اگر فردایش امتحان نداشت سه تایش را میبلعید. خدا حفظش کند و از توهم به دورش دارد. ما بچه مذهبی نویسنده کم داریم... خیلی کم.
راستی مطلب بعدیام دربارهی «استقلالِ کیارستمی» است.
برچسبها: مجتبی تهرانی, خیابان ایران, درس اخلاق, سادگی, احمد چینی, محمد عربی, حمید حبیب الله
یا لطیف
بدننوشت:
هنرمند چه زمانی میتواند شروع کند به ارائهی هنرش؟ یعنی یک نویسنده چه زمانی میتواند شروع کند به نوشتن یک کتاب؟ مهمتر از همه یک داستاننویس و یا یک فیلمنامهنویس و یا یک نمایشنامهنویس چه زمانی میتواند شروع به نوشتن کند؟ آن وقتی که او میتواند بنویسید و سبکش را ارائه دهد چه زمانی است؟
میپذیرم که حرف زدن دربارهی آن چیزهایی که زندگی ما آدمها به آن گره خورده کار پسندیدهای است و از هر مرام و مسلکی به آن نگاه میکنیم به این نتیجه میرسیم که باید دربارهی انسان حرف زد. ناگزیریم که از هر تفکری بپرسیم که اگر او میخواهد دربارهی انسان حرف بزند چه میگوید! تفکر سوسیالیستی یا تفکر لیبرالیستی و یا تفکر انقلاب اسلامی یا حتی تفکرهای مهجوری چون شووینستی و یا فاشیستی دربارهی انسان حرفهایی دارند. به نحوه صحیحتر میتوانیم از هر فرد، به مثابهی یک فرد بپرسیم که نظرش دربارهی انسان و موضوعات مرتبط با انسان چیست.
هر کسی وقتی دربرابر چنین پرسشی قرار میگیرد، نحوهی نسبتش را با جهان و انسان و ویژگیهای انسانی بیان میکند. و برای بیان این نسبت راهی را برمیگزیند. فارغ از این که او چه جوابی را میدهد باید ملزومات و اقتضائات راهی را که برگزیده است به خوبی بشناسد.
یک نویسنده هم باید این ملزومات را به خوبی بشناسد. این شناسایی با مطالعه حاصل میشود و با اینهمانیسازی و یافتن پلهای ارتباطی. مثلا شما نویسندهای هستی که معتقدی مرگ یکی از پیچیدهترین تجربیات آدمی است که باید در مقابل آن تسلیم بود. برای این که چنین ایدهای را پرورش بدهی قصهی انسانی را مینویسی که تمام برنامههای زندگیاش را حاضر میکند و همهی فعالیتهایش را راست و ریس میکند تا مثلا موقع مردن هیچ غافلگیری نداشته باشد. او از 70 سالگی این فعالیتها را شروع میکند ولی هر چه زمان میگذرد با وجود این که همه چیز زندگیاش منتظر مرگ است و حتی معشوقههاش هم منتظر مرگ هستند، ولی مرگ به سراغش نمیآید... این قصه به هر طریقی نوشته شود مستلزم آن است که نویسنده آثار مهم جهانی دربارهی مرگ را خوانده باشد و فیلمهای مرتبط با آن را دیده باشد(مطالعه) و سپس آن را با شرایط داستان خودش بسجند(اینهمانیسازی و یا اینهمانییابی) و سپس بین همهی این یافتهها پلهای انسانی برقرار کند. و در نهایت قصهاش را بنویسد. ولی چون او توانسته کارهای علاوه بر مطالعه، را با تفکر انجام دهد، در نتیجه و دستکم قصهاش عمق دارد. یعنی حتی اگر شما با محتوای آن قصه ارتباط برقرار نکنی و یا فرم آن را نپسندی، میفهمی که این قصه را یک آدم با سواد نوشته است.
به اصطلاح میفهمی که این قصه را کسی نوشتی که توانسته اندیشهها و قالبهای مختلف را در خود تهنشین کند و درونی کند... همین درونیسازی است که قصهی آن نویسنده را عمیق جلوه میدهد. آن وقت وقتی او حرف میزند، و یا برخوردهای پیشپاافتادهی انسانها با یکدیگر را مطرح میکند درواقع دارد از درون خودش با تو سخن میگوید. یعنی هنرمند توانسته به یک جمعبندی برسد. و با این جمعبندی عمیق و درونیاش با تو سخن میگوید. این جمعبندی غیر از آن که حاصل تاملات اوست، حتما نتیجهی مطالعات و آشنایی با سبکها و ایدههای متفاوتی است که در این جهان وجود دارد و او خوانده.
اصغر فرهادیِ فیلمنامهنویسِ «در بارهی الی» چنین آدمی است. او فیلمنامهنویس و به یک معنا قصهگویی است که به خوبی توانسته ایدههایش را و ایدئولوژیهایش را با مطالعه و زحمت درونی کند... سپس وقتی چنین آدمی سخن میگوید بخواهد و یا نخواهد به بیان هنری ایدهها و اندیشهها و در یک کلمه آیینی که بدان اعتقاد دارد میپردازد. این یعنی یک هنرمند به معنای واقعی کلمه هنرمند. هنرمندی که میتواند ادعا کند که هنر را برای هنر میسازد و نه به قصد ارائهی یک پیام؛ ولی همان بیان هنریاش چنان عمیق و فکرشده است که آنچه حاصل میشود چیزی نیست جز همان بیان آیینی که بدان اعتقاد دارد. به قول فلاسفه تحصیل حاصل محال است.
به عنوان نمونه اصغر فرهادی در «دربارهی الی» بسیار از این کارها کرده است. یعنی وقتی گفتگوهای ساده دربارهی الی را میخوانی میفهمی که از دل همین گفتگوهای ساده «درماندگی»، «نوکیسگی»، «خودمداری» انسان طبقهی متوسط شبهمدرن جامعهی ایرانی معلوم است. بیان این همه صفت فانتزی به دست نیامده مگر از همان گفتگوهای ساده. ولی آن گفتگوهای ساده در شرایطی بیان شدهاند که نشاندهندهی این صفات هستند و تشخیص آن شرایط و یا ساختن آن شرایط و سپس سیال کردن گفتگوهای ساده در بطن شرایط کاری است که یک آدم عمیق مانند اصغر فرهادی انجام داده است.
«دربارهی الی» فرزند سینمای صادق فرهادی است و سینما معصوم. برعکس «جدایی نادر از سیمین». که در آن فرهادی از قصد و از روی عمد خواسته شعار بدهد. تکهی طبقهی متوسط در فیلم و یا تکهی «چرا میخواهی از این مملکت بروی»ِ ابتدایی فیلم و یا تکهی پنهان کردن قضیهی تصادف همه نشانههایی از یک سینمای تجاری است که برای منِ میثم امیری که به دنبال معصومیت در هنر هستم یک کار غیر قابل تحمل است. متاسفانه اصغر فرهادی بعد از دربارهی الی تحت تاثیر قرار گرفت. آن آیینِ فرهادی تحت تاثیر تبلیغات و تجارت قرار گرفت. امیدوارم فرهادی باز هم فیلمهایی از جنس «دربارهی الی» بسازد. از جنس مظلومیت خود الی. لااقل قیلم دربارهی الی یک بادبادکهوا کردن و یک الی داشت که به آن دلخوش کنیم. اما «در جدایی نادر از سیمین»، همهی تکیهگاهها و معصومنماها بناهایی هستند از نظر اخلاقی لرزان. شاید جامعهی ما به چنین سمتی میرود و یا شاید حق با فرهادی باشد.
بگذریم. باید با مثالی آن درونگذاری فرهادی را معلوم کنم. صحنهای از دربارهی الی را به یاد بیاورید که پسرک در حال غرق شدن بود. ولی بعدا نجات مییابد. مادر پسرک (مریلا زارعی) به سمت دریا میدود و فکر میکند در دریا همه به دنبال پسرک اویند. این در حالی است که پسرکش نجات یافته و همه پی «الی» هستند. وقتی مادر سراسیمه به سمت دریا میرود، نازنین (رعنا آزادیور) با خونسردی و در واقع با بیمبالاتی میگوید «نترس الیه». این یعنی شخصیتپردازی. یعنی شناساندن نازنین به مخاطب. و مهمتر از همه یعنی آن چیزی که جامعهی ما به آن دچار است؛ یعنی خودمداری. اصغر فرهادی درونگذاری کرده است. یعنی به سادگی با یک «نترس الیه» برای ما کلی حرف زده است و و تا حد زیادی در مورد هستیشناسیاش با ما حرف زده. او انسان طبقه متوسط ایرانی را این طور دیده است؛ یعنی اگر مشکل، مشکل من نباشد، به جهنم، یا به قول اصغر فرهادی «نترس الیه».
امیدوارم بتوانم حرفهایم را مانند فرهادی اول درونی کنم و بعد شروع به نوشتن کنم. به نظرم درس مهمی از هنر فرهادی گرفتهام.
پسنوشت:
مطلب بعدیام دربارهی «زندگی تهرانی» است؛ آقای آقا مجتبی تهرانی. استاد قدیمی اخلاق و پیرمرد با کمال دهههای مذهبی و چهارشنبه شبهای خیابان ایران.
برچسبها: نوشتن, اصغر فرهادی, درونی سازی
یا لطیف
بدننوشت:
«دکتره تازه از آمریکا آمده بود و خواست من را ببیند. من هم میخواستم یک باربر 109 ساله را ببینم. و به من گفت: «چقدر طول میکشد»؟ گفتم: «طول مول نداره. بیا». دکتره فکر کرد الان او را منظریهای، نیاورانی، فرمانیهای... سوار ماشینش کردیم. هی آمدیم پایین و پایین و طرف میدان شهدا.
یک رختخواب. یک گلیم. یک چراغ والور دو فتیله. یک کتری سیاه. یک استکان. یک گوشتکوب. یک دیگچه؛ همهی دارایی این باربر بود. هر سه روز هم با اشک چشم قرآن را ختم میکرد. باربر به من گفت: «این کیه»؟ گفتم: «این مال آمریکا است». گفت: «آنجایی که خیلی بده». گفتم: «آره. ولی این خوبه». گفت: «بگو چایی میل دارد»! گفتم: «دکتر چای میخوری»؟ گفت: «چه جوری چایی...» کتری را گذاشت روی والور. که نصفش مال دیروز بود. حالا دکتره فکر میکرد در آمریکا آب را تصفیه میکنند. هوا را نمیدانم چی کار میکنند. همه چیز را استرلیزه میکنند... کاسه رویی را گذاشت وسط و استکان را شست. دکتره هم ما را نگاه میکرد. چایی را ریخت. به دکتر گفتم: «بخور». هی داشت این پا و آن پا میکرد. به دکتر گفتم: «بیشعور بخور». بالاخره خورد. دکتر گفت: «ازش اجازه بگیر میخواهم معاینهاش میکنم». از حبیبم، از محبوبم که 109 سال سنش بود خواستم که دکتره معاینهاش بکند. دکتره دستگاههایی را گذاشت روی این حمال 109 ساله و مدام ادا درمیآورد. دیدم دکتره تعجب کرده. گفتم: «چی شده دکتر»؟ دکتر گفت: «طبق قواعد پزشکی این بدن 30 سال است مرده». بهش گفتم: «دکتر این حمال با نیروی خدایی زنده است. این بدن به یک جای دیگر وصل است آقای دکتر...»
و باز هم دارد در همان سیدیِ ویژگیهای شیعه:
«شش سال من دههی آخر صفر را در لندن منبر میرفتم. هر روز پای منبرم یادداشت برمیداشت؛ یک دکتر کرواتی حقوق خوانده. یک روز من را دعوت کرد خانهاش در خیابانهای بالای لندن. آن موقع قیمت آن خانه به پول ایران یک میلیارد تومان بود. رفتم خانهی دکتر ریش تراشیدهی کرواتی. وقتی وارد خانهاش شدم به من گفت اول نماز بخوانیم و بعد غذا میخوریم. گفت: «وضو داری»؟ گفتم: «آره. شما چی»؟ گفت: «آره». بعدا فهمیدم که اصلا بدون وضو زندگی نمیکند. به من گفت: «از ریش تراشیدهام ناراحت نباش. من نمیتوانم مثل توی قم اینجا بگردم. چون باید شکل رسمی یک وکیل را داشته باشم». نماز را خواندیم و آماده شدیم برای غذا. غذا را آورد. گفتم: «آقای دکتر شما همه این غذاها را تنهایی درست کردی؟! خانم دست به سیاه و سفید نزده»؟ گفت: «نه. من ده سال است در این خانه تنهایی زندگی میکنم». گفتم: «چطور»؟ گفت: «یک روز خانم آمد گفت من میخواهم لخت بگردم. نمیخواهم حجاب داشته باشم. من هم خیلی دوستش داشتم. ولی طلاقش دادهام. بهش گفتم من نمیتوانم قیامت جواب زهرا را بدهم. برو لخت بگرد». و گفت او هم الان بیحجاب میگردد».
و بعد فریاد کشید:
«بزرگ شدهی لندن ریشتراشیده کرواتی این جور با دین خدا معامله میکند، اینجا خیلی راحت یک عده دینشان را برای پول، برای دختر، برای فرهنگها، برای حادثههای اجتماعی، برای حزبها از دست بدهند. این آدم را میسوزاند. چه خبرتان است حجاب را رها کردهاید. از مرز حلال خدا گذشتید و پا به حرام گذاشتید؟ شما بچههای دانشگاه چه خبرتان است که گاهی برای یک کسی که به سر تا پای قرآن و پیامبر فحش داده، اعتصاب میکنید و شعار علیه چهرهها میدهید. شما وکلای مجلس یک عدهتان چه خبرتان است که میخواهید این مملکت را با کنوانسیون زنان ارتباط میدهید. چرا میخواهید مملکت را به صهیونیست بفروشید؟ آنها در این قانون نوشتند حجاب برای زن معنی ندارد. آخر شما روی صندلی که با خون یک میلیون شهید درست شده مینشیند و میخواهید مملکت را به صهیونیست بفروشید. معلوم است برود شورای نگهبان میخورد به دیوار. اما چرا باید انجام بگیرد بدبختها؟ کراوتی عاشق زنش است به خاطر حجاب او را طلاق میدهد، آن وقت شما میخواهید ما را به کنوانسیون زنان ارتباط بدهید. کی به شما رای داده! آنهایی که به شما رای دادهاند قیامت چی میخواهند بگویند به پیامبر؟ چه برابر زهرا میخواهند جواب بدهند؟...»
و گفت:
« نوک تیز نیزه را فرو کرد تو زمین و با وجود آن همه مصیبت در روز عاشورا رو کرد به لشکر ابن زیاد و گفت: «برگردید»».
و یا:
«بدون زبان مردم را دعوت به خدا بکنید».
و یا
«لحظهی آخر عمر، آن که به دادت میرسد حسین است؛ وگرنه نه شهوت، نه پول و نه صندلی به کارت نمیآید... راستی میدانی بالاترین لذت در لحظهی مرگ است؟ کی گفته مرگ تلخ است. مرگ بد است. پس چرا قرآن با بالاترین و بهترین کلمات از این لحظه یاد میکند...»
از همینجاها عاشقش شدهام. حدود 7 سال پیش. تا امروز. تا آنجایی که بشود از همهی منبرهایش استفاده میکنم. بگذریم از عرفان دات آیارش که به 12-13 زبان است. بگذریم از 12 جلد کتاب عرفان اسلامیاش تا تفسیر همهی قرآن و دهها کتاب دیگرش... تا همین محرم امسال که هر روز 5 جا منبر میرفت و چهل سال است که منبر تکراری ندارد... خدا نگهش دارد...
پسنوشت:
مطلب بعدیام دربارهی «درونگذاری فرهادی» است؛ اصغر فرهادی.
برچسبها: منبر, انصاریان, اسلام
بدننوشت:
دکتر ابراهیم فیاض آدمِ صریحی است و ذوالابعادِ با شناختِ هستههای بحثهای فکریاش. میداند هستهی بحثش کجاست و شاخههایش کجا. اما این همهی کار فیاض نیست. من این شماره را به صراحتِ این مرد میدهم. آن چیزی که شخصیتهای فکری و دانش"گاهی ما ندارند.
مثال میزنم:
سیدی ساخته شده با نام این عمار. مثلا در این سیدی آدمهای فرهنگی و سیاسی دربارهی فتنهی 88 حرف زدهاند. یکی از این آدمها ابراهیم فیاض است. بعد جالب است که ابراهیم فیاض در سخنرانیاش دفتر رهبری را در وقایع 88 مقصر میداند. شاید رفقای جبهه فرهنگی اسلامی فکر کردند که چون فیاض مذهبی است و حامی انقلاب اسلامی است، پس حرفش معلوم است. ولی تحلیل فیاض در سیدی اینعمار بچه مسلمانها متفاوتترین تحلیل بود به خاطر صراحتش. به خاطر خطی نبودنش. به خاطر نادیده گرفتن خطوط قرمز خود ساخته.
بحث بر سر محتوای حرفهای فیاض نیست. بر سر شکل حرفهایش است. بر سر صراحتِ کلامش.
اینها با پرتوپلا گویی و یا حرف زدن در مجامع عمومی فرق میکند. تقریبا همهی حرفهای فیاض در جمعهای علمی و تخصصی مطرح میشود. او در این مجموع نظریههای نوینش را مطرح میکند. کاری که در کتابهایش انجام میدهد. او در کتابهایش سعی میکند مقلد نبودن و صریح نبودنش را معلوم کند.
فیاض دکتری مردمشناسی و عضو هیات علمی دانشکدهی علوم اجتماعی دانشگاه تهران است. یکی از ویژگیهای فیاض غیر از آشنایی کامل به دروس حوزه و جبهههای جنگ، تسلط به ایران و غرب است. او غرب را از سفرهایش شناخته تا کتابهایی که مطالعه میکند. کتابهای وبر و گیدنز و هگل را از روی متن اصلیاش می]خواند. حرف معروف فیاض در همهی کلاسهایش این است:
«هنوز کتابهای اصلی غربیها در ایران ترجمه نشده است. همین باعث شده ما شناخت خوبی از متفکرین غربی نداشته باشیم. من به آقای خامنهای گفتم که باید همهی اینها را ترجمه کنیم».
فیاض 8 سال در حوزهی علمیه درس خوانده و البته در دفاع مقدس حضور فعال داشت.
او کتابهای زیادی را در عین جوانی علمی نوشته و شاید بالغ بر 400 مقاله هم نوشته است. مقالههایی که غالبا در پگاه حوزه و پنجره چاپ شدهاند.
درِ کلاسهای فیاض به روی همه باز است. یعنی شما هر وقت در دانشگاه تهران به کلاس فیاض برخوردید میتوانید در کلاسش حضور یابید و حتی از همانجا با او وارد بحث شوید.
فایلهای صوتی فیاض را از اینترنت دانلود کنید و گوش دهید و مطمئن هستم فیاض برای شما هم مطلب دارد. فقط باید کمی زیاد فیاض گوش دهید تا مطالبش برای شما قابل استفاده باشد. ممکن است 90 درصد حرفهای فیاض در یک سخنرانی چرند باشد، اما آن ده درصد باقیمانده شاهکار است. ببینم آیا شما هم چنین دریافتی از فیاض خواهید داشت یا نه.
من فایل کامل صوتی یک کلاس کارشناسی ارشد او را در اختیار دارم. فکر کنم کل ترم را در دو شب گوش دادهام. فوقالعاده است. پر از داستانهای شیرین و تحلیلهای جدید.
بخشی از تحلیلهای جاندار و زندهی فیاض را تقدیمتان میکنم:
هاشمی رفسنجانی در بازگشت از ژاپن گفته بود الگوی ما در بازسازی، ژاپن است، ژاپن کشور سرمایهداری خانوادگی است. نه ژاپنیها و نه هاشمی نگفتند که در طول سالهای بازسازی چقدر زدو بندهای پشت پرده با امریکاییها وجود داشت. نگفتند چگونه فرهنگ شرقی از حافظه مردم سرزمین آفتاب رفت، نگفتند چگونه مردم فقیر در حاشیه توکیو از بیماری و گرسنگی مردند، نگفتند با چه ذلتی نظامیان امریکایی را تحمل می کنند...
فقط برادر هاشمی، فیلمی مشهور به "اوشین" را نشان داد که مربوط به سرگذشت یک گیشا (فاحشه اشرافی) میشد. گیشایی که از هیچ تبدیل به صاحب فروشگاه های زنجیره ای شد... ژاپنیها میخواستند بگویند از میان چه نکبتی به اینجا رسیدهاند و این همان حرفی بود که ما از فیلم قیچی کردیم.
شاید فکر میکردند همان طور که با سانسور او و زندگی اش را غسل تعمید دادهاند میتوانند بدون آلوده دامنی ایران را به سرزمین صنعتی و تجاری تبدیل کنند.
وقتی این تحلیل را شنیدم، به معنی واقعی کلمه از این دقت نظر و همانندسازی و شبیهیابی فکم کش آمد. انصافا تیزبینی یک منتقد غیر مقلد را در آن میبینی. این غیر از این تحلیلهای آبدوغخیاری است که هاشمی را نفی میکند.
بخشی از نگاهِ تاریخی صریح دکتر ابراهیم فیاض را در زیر میبینیم:
«
«فروید»، فلاسفه بیتوجه به مردم را انسانهایی عقدهای میداند. او نیز متفکری زندگیگرا بود. «نیچه» نیز به افکار کاملاً ذهنی اشکال میگرفت، هرچند او نیهلیستی خراب افتاده بود، ولی توجه به زندگی مردم تفکر او و دیگران را گرم و زنده میکند. به تهران نگاه کنید. معمولاً نام عرفا را بر خیابانهای پائینشهر میگذارند، حافظ و ابوسعید و مولوی؛ اما ملاصدرا و میرداماد در شمال شهر هستند. گویا تصادفی نیست، بلکه به نظر میرسد درگیری عرفان و فلسفه، تا حدی یک نوع درگیری طبقاتی نیز هست. ابنسینا و ملاصدرا از خانوادههای سطح بالا بودند که میتوانستند کتاب برای خواندن و چراغ برای دود خوردن فراهم کنند، اما کار صوفی با زاویه و لباس پشمی و روزه و تسبیح راست میشود که اینهمه نیازی به مکنت ندارد و پس از صفویه نیز همین درگیری ادامه داشت.
اصولاً علمایی که به مردم نزدیک بودند، یعنی اخباریها و کسانی که به مرکزیت فقه در گفتمان
اسلامی اعتقاد داشتند، به مردم تقرب میجستند، ولی فلاسفه و سپس اصولیان که
بیشتر عقلگرا بودند، غالباً به نخبگان نزدیک میشدند. در همان دوره در غرب فلاسفهای مانند
«کانت» و «فیخته» و «هگل»، کسب و کاری جز تدریس به شاهزادگان نداشتند، ولی بودند اشخاصی
نظیر «شوپنهاور» و «مارکس» که دور از مال و منال زندگی میکردند و تفکری در انتقاد به عقلگرایان
داشتند. در ایران نیز از فتحعلیشاه تا ناصرالدینشاه، اصولگرایان پیروز میشوند.
البته «شیخ انصاری» تلاش میکرد علم اصول را به قید فقه به عنوان دانش اصلی درآورد،
اما در ادامه اصولگرایان از یکسو بر استقلال علم اصول صحه میگذارند و از سوی دیگر در
عمل با مشروطهخواهان همراه میگردند. گاه آدم فکر میکند مرحوم نائینی و مرحوم آخوند
خراسانی و... توجیهکنندگان مشروطه غربی بودند. در مقابل «کاظم یزدی» و
«شیخ فضلالله
نوری» مشروعهخواه و ضدمشروطه از آب درآمدند. شاید اینطور باشد که فقها که بیشتر شرعی
هستند، به مردم نزدیکاند، ولی اصولیین (که بیشتر عقلی هستند) به نخبگان و سرچشمه
نخبگی
جدید، یعنی غرب نزدیک بودند. عجیب اینجاست که بسیاری از مشروطهخواهان با دوره اول
رضاشاه هم کنار میآیند (قبل از کشف حجاب).
این در حالی بود که فقها همواره با بدبینی به مشروطه رضاخان نگاه میکردند. برای مثال آقا شیخ عبدالکریم حائری با نوعی سکوت و مقاومت منفی از کنار همه ماجرا گذشت و حوزه علمیه قم را بنا کرد که هیچگاه اصولی و یا غربگرا نشد.
»ابراهیم فیاض دوستداشتنی است. در دفترش به روی همه باز است. کتابی دربارهی هویت جنسی هم دارد. او نظریات جالبی در مورد سکس دارد. نظریاتی که به این راحتی منتشر نمیشوند. همین کتابش هنوز منتشر نشده است.
پسنوشت:
مطلب بعدیام دربارهی استاد حسین انصاریان است.
برچسبها: فیاض, صراحت, 88
یا لطیف
بدننوشت:
فراستی بودن خوب است. نه مثلِ فراستی بودن. بلکه فراستی بودن. تفاوت است بین این که مثل یک آدم باشی تا آن آدم باشی. فراستی بودن یعنی مقلد نبودن، یعنی اندیشه کردن دربارهی چیزی که همه حتی دربارهی آن همنظر هستند، یعنی به انسان اندیشیدن، یعنی کشف کردن. یعنی نقد کردن.
ممکن است شما جنس بیارزشی در دستت باشد و همه بگویند آن با ارزش است. در حالی که خودت ارزشش را میدانی. بنابراین با پروپاگاندای دیگران گول نمی]خوری و خودت میدانی که چه چیزی در دست داری. زمانی هم چیزی باارزشی در اختیار داری و همه آن را خزف میپندارند. بگذار بپندارند. تو که نباید شک کنی و نباید تحت تاثیر تبلیغات قرار بگیری. دلیلش این است که تو دربارهی آنچه داری به یقین رسیدهای و آدمی باید برای یقینش لجبازی به خرج دهد و کوتاه نیاید.
نمیدانم مخالفتهای فراستی درست است یا نه. نمیدانم نظرهای او پیرامون سینمای ایران و فیلمها صحیح است یا نه. همه را به چوب بیارزش راندن کار باارزشی است یا نه. اینها موضوعِ این نوشته نیست.
اما آنچیزی که من دوست دارم در حزب کسی نبودن، در خطِ باندی جا نگرفتن، و عین حال در نظر داشتن نُرمها است. البته شاید آن نُرم چندان نُرمِ خوشتعریفی نباشد، ولی مهم این است که نُرم است. مهم این است که توانسته پایههایی برای اصول فکریاش برگزیند. مثلا با این تابو که همیشه فاشیزیم را بکوبد...
فراستی حتی منتقدِ علاقهمند به سینمای بچهمسلمانها نیست. به موقعش، مثل همین روزها که یه حبه قند را میکوبد، فیلم آنان را هم میزند. فراستی دقیقا توانسته خودش باشد. و سر خودش هم کلاه نگذاشته است. و به طور نسبی در نقدهایش به تناقض نرسیده است.
داشتن اصول فکری آن چیزی است که فراستی ما را بدان فرا میخواند. شبیه فراستی نباشیم، ولی فراستی باشیم. یعنی لااقل این صفتِ روشنفکری را حفظ کنیم. و آن هم دوری از تفکر قبیلهای و یا تفکر گلهای است. این که چون همه این را میگویند باید درست باشد.
پسنوشت:
مطلبِ بعدیام دربارهی دکتر ابراهیم فیاض است.
برچسبها: فراستی, نقد, سینمای ایران, روشنفکری