تی‌لِم

روایت‌ِ بدونِ گلِ میثم امیری
  • تی‌لِم

    روایت‌ِ بدونِ گلِ میثم امیری

مشخصات بلاگ
تی‌لِم
بایگانی

۷ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «محمود کریمی» ثبت شده است

 

کروسینسکی سقوط سلطنت صفوی به دست محمود افغان را روایت می‌کند. مخاطب به یاری تحلیل‌های جواد طباطبایی شرح و درکی روشن از سقوط سلسلهٔ صفوی می‌یابد.

 خواندن سقوط اصفهان... به کار امروز می‌آید. به کار سیستمی پرمشغله که کمتر در احوال خود اندیشه می‌کند. کتابْ‌ -در صد صفحه- دربارهٔ وضعیتی است که در آن عنتران و «خواجه‌های حرم‌سرا» تصمیم‌سازی می‌کنند؛ کتاب توضیح می‌دهد سیستم چطور در دست آقازاده‌های بی‌خاصیت ستایشگر اختگی و حماقت می‌شود. کتاب نشان‌مان می‌دهد که هم‌دستی دین عجائز و سیاست قضاقدری چه فاجعه‌ای می‌تواند برای کشور به بار بیاورد. کتاب سقوط اصفهان... لحظه‌به‌لحظه از این فاجعه وقایع‌نگاری و روایت می‌کند چطور یک کشور فشل می‌شود. کتاب می‌گوید چگونه ممکن است مورخان و متفکران یک جامعه، غوطه‌ور در جهلی مضاعف، توان اندیشیدن به اوضاع زمانه خود را از دست بدهند.

بحرانی که اندیش‌مندان «پاپیولار» به بار می‌آورند در صفحه‌های پایانی این کتاب به روشنی توضیح داده می‌شود. در صفحه‌های پایانی می‌فهمیم چطور ممکن است یک راهب یسوعی از اروپا که با عینک شریعت به عالم نگاه می‌کند، درک صحیحی از اسباب و علل مادی انحطاط یک سلسله در ایران پیدا می‌کند. این درستْ زمانی است که اهل فکرِ همان کشور در آسمان کواکب منتظر سوسوزدن ستاره بخت حکومت هستند.   

با خواندن این کتاب درمی‌یابیم تنها با تکیه بر وقایع‌نویسی می‌توان تاریخی ایرانی نوشت. تنها با نگاه به رویدادهای تاریخی و فهم درست از نظام علّی-معلولی وقایع اجتماعی می‌توان شرایط مملکت و نظام حکومتی را تحلیل کرد.

آیا این تمام حرف است؟

نه؛ قرار است در این احوال کرونایی، دربارهٔ این کتاب حرف بزنیم تا اندکی چشم‌های‌مان برای فهم بیناتر شود.

ما در یک هم‌سخنی آنلاین دربارهٔ این کتاب سخن خواهیم گفت.

کسانی که مایلند در این هم‌سخنی حاضر باشند به این‌جانب سرراست پیام دهند.

زمان دقیق جلسه و پژوهشگران حاضر در آن اعلام خواهد شد. زمان تقریبی آن، دههٔ آخرِ اسفند خواهد بود.

 

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ اسفند ۹۸ ، ۲۲:۴۹
میثم امیری

گفتم حالا که کتاب منتشر شده است، بفرستم برای همه آن‌هایی که نام‌شان در کتاب آمده است؛ آن‌هایی که زنده‌اند.اوّلی‌اش را هم نوشتم برای آقای خامنه‌ای که «جذبه‌ای» دارد و «نگاهی» و «بوی توتونِ اعلایی». فرستادنش برای رهبرِ مملکت ساده‌تر است تا فرستادنش برای آن دیگران. آن دیگران که سال‌هاست آن طرف هستند و «آن طرف» بودن‌شان از ایرانی‌بودن و هم‌وطن بودن‌شان کم نمی‌کند خدایی. از آن جلمه است گوگوش؛ که «از شهرِ غریبه، بی‌نشونی آمده است.» 

دیگرانی هم نام‌شان در این کتاب آمده است؛ 

اکبرِ هاشمیِ بهرمانی که راهِ فرستادنش را پیدا نکرده‌ام. مردِ «ریزنقش»ی که «زیرکی» ازش می‌بارد. 

شهابِ مرادی که این نزدیکی‌هاست و آخوند بودنش کافی است برای پیدا کردنش جدای از دوستی؛ هر چند دوست دارم -به قولِ شهبالِ شب‌پره- «روضه‌خوان» از آوازه‌خوان -گوگوش- شاکی باشد که هست خدا را شکر.

حسنِ حسن‌زاده‌ی آملی؛ علّامه ذوالفنون که میل ندارم برای فرستادنِ داستان برای جناب‌شان، از این رو که شاید در بسترِ ضعف و ناخوشی، نخواهند رمان بخوانند. ولی حتما برای داودِ صمدی آملی می‌فرستمش که از جنابش در این رمان استفاده کرده‌ام. 

احمد توکّلی؛ از آشنایی «دیر و دور»م با پسرش استفاده می‌کنم و می‌فرستم این داستان را برایش که سیاست‌مدارِ موردِ علاقه‌ام هم هست. 

نام‌های گذرای دیگری مانند سید حسین نصر و فریدون جنیدی هم در رمان آمده است که جنیدی از نصر دردسترس‌تر است. 

پانوشت:

نمی‌دانم وقتی کتابِ پیشینم را نوشتم چرا چنین نکردم! اگر قرار به فرستادن بود طیفش از محمود کریمی تا مریم‌ دی‌جی وسیع بود. از روضه‌خوان تا آوازه‌خوان. 

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۲ آذر ۹۴ ، ۰۰:۴۵
میثم امیری
سه شنبه, ۱۷ دی ۱۳۹۲، ۱۲:۰۱ ق.ظ

رمانِ آرمانِ علی-بخش دوّم

یاسین که دیشب از شیراز آمده بود بدش نمی‌آمد کمی بیشتر بخوابد، اما از صدایِ حمد و سوره‌ی من بد خواب شد، البته به اندازه‌ی کافی خوابیده بود، وگرنه او کسی نبود که با صدای نماز خواندنِ من بد خواب شود. چشمانش را مالاند و به فضای پشت سر من که نور چراغ خیابان آن را روشن می‌کرد نگاهی انداخت، نور سفید بود و چشمانش را اذیت نمی‌کرد. صدایِ جارویِ کارگرِ شهرداری شنیده می‌شد، همچنین صدای تک و توک ماشین‌هایی که گازش را می‌گرفتند و می‌رفتند. یاسین وسوسه ‌شد بیاید لبِ پنجره تا نسیمِ سحری بخورد به صورتش.

وقتی نام یک نفری یاسین است، یعنی خانواده طرف باید یک جورِ خاصی مذهبی باشد. مذهبی‌تر از این خانواده‌هایی که نامِ علی و حسن و محمد و... توی‌شان است. انگاری خبر از یک جهان‌بینی خاصی می‌دهد. خب، همه‌ی این‌ها را بهش می‌گویند قضاوت از بیرون. قضاوتی نه صد در صد درست و منطبق بر واقعیت. فلسفه‌ی خیلی چیزها بر می‌گردد به خواب و عالمِ رویا، از جمله همین نام‌گذاری یاسین. اگر قرار بود نام‌گذاریِ او به نامِ یاسین، دلیلِ مستحکم‌تری داشته باشد، یاسین هم قامت بسته بود هم‌زمان، وحتی نه، یک جورهایی زودتر از من. این را بعضی‌ها بهش می‌گویند یک قضاوتِ کلیشه‌ای.

یاسین نشست رویِ زمین و توی سایه روشنِ اتاق، حرکاتِ من را نسبتِ به قبل که مثلِ شبح می‌دید واقعی‌تر رصد ‌کرد. سلام نمازم را گفتم. حالا نوبتِ من بود که حرکاتِ یاسین را در گوشه‌ی تاریکِ اتاق رصد کنم. یاسین مشغول کاری بود، داشت کیفش را مرتب می‌کرد یا کاری شبیه به آن. شاید یادش نمی‌آمد که از فرطِ خستگی روی کیفش خوابیده باشد.

- چه خطرها حاجی؟

صدای آرامِ من خیلی بلند به نظر می‌رسید. یاسین دوباره نگاه انداختِ سمتِ روشنایی اتاق. اول از همه میز را دید و بعد سر و شکلِ من را تشخیص داد. آمد جلوتر. نه این که بلند شده باشد، همین طور روی زمین خودش را جا به جا کرد و آمد نزدیکی من و با من روبوسی کرد.

- وقتی آمدم خواب بودی. فکر کنم خیلی زود خوابیدی.

- راست می‌گویی. آن قدر که حواسم نبود دارم روی کیفم می‌خوابم.

شروع کردم به جمع کردنِ جانماز که یاسین گفت فعلا دست نگه دارم. من هم بی‌خیالِ جانماز شدم. کشیدم کناری و تکیه دادم به دیوارِ اتاق که انواع و اقسامِ جملات رویِ آن حک شده بود. دو دستم را به هم قلاب کردم و رو به جلو فشردم تا کمی سرحال‌تر شوم. گفتم:

- خوب، چه کار می‌کنی؟

- شکرِ خدا...

بهزاد هم تکانی به خود داد. عادت داشت طاق‌باز و پاباز بخوابد. یک شمدِ خیلی نازکی هم می‌انداختِ روی خودش که تا صبح شمد می‌رفت کنار و بهزاد می‌ماند و طاق و پا و باز.

- بنده خدا دیشب خیلی حرف می‌زد.

- بهزاد؟

- نه، مهدی را می‌گویم.

همین را که گفت نگاهش گره خورد به روی تخت. همان جایی که مهدی فقط خروپفِ آرامی می‌کرد.

- جالب بود که ترکی صحبت می‌کرد... متوجه نمی‌شدم.

- مگر ترک نبودی؟

- نه...

- راستی؟... من فکر می‌کردم ترکی.

یاسین اتاق را برنداز کرد و گفت:

- همین چهار نفر هستید؟

- به اسم چهار نفریم. یکی از بچه‌ها بیشتر خانه‌شان است. بچه‌ی اراک است، با این حساب بیشترِ اوقات سه نفر هستیم. البته بچه‌های سوییت هم هستند. علی را که می‌شناسی؟ او هم این‌جاست و با سعید هم‌اتاق است.

- سعید را می‌شناسم، پسره‌ی ریشو... اما علی... کدام علی؟ نه نمی‌شناسم.

- رشته‌اش روان‌شناسی است. خیلی با هم دوست هستیم. از بچه‌های لیسانس است. دارد روی پایان‌نامه‌اش کار می‌کند. بچه‌ی جالبی است. بد نیست بشناسیش.

¶¶¶

ایستگاهِ امام خمینی، محلِ قرارِ علی و مژده است. (به جای پارکِ لاله!) علی از سمتِ بالا می‌آمد و مژده از بالاتر از محلِ آمدنِ علی. ایستگاهِ متروی امام خمینی یکی از شلوغ‌ترین ایستگاه‌های مترو است. همین که از قطار پیاده شوی و بخواهی خط عوض کنی پیرِ آدم در می‌آید. توی آن شلوغی که معلوم نبود کی به کی بود علی یک صفحه‌ای از رمانِ تِس را خواند.

در همین گیر و دار بود دید که دخترک چشم سبزِ رویاهایش دارد زمین را ناز می‌کند و می‌آید. مژده هیچ وقت عادت نداشت کفش پاشنه بلند بپوشد، عوضش کفش‌هایش سبک و هم‌سطحِ زمین بود. آن قدر با آرامش راه می‌رفت که پنداری مدام در حال خوش و بش کردن با زمین است. سلام و علیکی کردند. نشستند که با قطارِ بعدی بروند سمتِ دانشگاهِ دوتایی‌شان.

- خسته نباشی واقعاً تازه داری می‌خوانی‌اش. فکر کنم همان موقع که چاپ شده بود خواندمش. البته من با یک ترجمه‌ی دیگر خواندم.

- گرفتاری‌ها زیاده. بعضی از این رمان‌ها این قدر ترجمه‌های متفاوت دارد که آدم می‌ماند کدامش را انتخاب کند.

- آره. مثلِ کوری، یا ناتورِ دشت، صد سال تنهایی. جالب است بعضی وقت‌ها توی یک سال از یک کتاب چند ترجمه‌ی متفاوت چاپ می‌شود. فکر کنم کوری این جوری بود.

- من یک بار یکی از همین برنامه‌های رادیویی را گوش می‌دادم، فکر کنم یکی از همین مترجم­های خفن بود که از این مساله گلایه کرده بود. فکر کنم همانی بود که قبلِ انقلاب کتابِ مارکز را ترجمه کرد.

- آره. او مترجمِ قهاری است.

- آره... ترجمه‌ی صد سال تنهایی‌اش فوق‌العاده بود.

قطار آمده بود و باید سوارِ قطار می‌شدند تا می‌رفتند دانشگاه. علی دوست نداشت مژده همراهش بیاید. چون قسمتِ مردها شلوغ می‌شد، ولی این بار قطار خلوت بود و جای نشستن برای دو نفرشان پیدا می‌شد. توی قطار، یکی دو نفری روزنامه می‌خواندند. مادری با بچه‌اش داشت در موردِ کلاس شنایِ پسرک صحبت می‌کرد. یکی دو نفری هم چرت می‌زدند.

- امروز قرار است موضوع تحقیقت را مشخص کنی؟

- خوابی‌ مژده؟ موضوع را که مشخص کردم. امروز می‌خواهم با استاد در موردِ محلِ پخشِ پرسش‌نامه‌های تحقیقم صحبت کنم. بیشتر برای آن درسی که پنج گرفته بودم می‌آیم دانشگاه. خوابی‌ها؟

- من خوابم؟ یعنی تو خواب نیستی. خواب، یعنی کسی که به بقیه توجه نمی‌کند. من باید شاکی باشم از بی‌توجهی‌های تو. چرا این قدر کم سر می‌زنی به مامان و بابا؟ من خوابم دیگر، باشد.

- مژده جان! ناراحتِ چه هستی؟ گرفتاری من را نمی‌بینی؟ بعد گیر می‌دهی به سر زدن و نزدن که آن قدر هم مهم نیست... داری گیر الکی  می‌دهی مژده!

- یعنی چه مهم نیست؟

  - حالم خراب است. نگرانِ این همه سنگینی خودم هستم. تو هم گیر داده‌ای به چه چیزها. آن قدر سنگین هستم که نمی‌شود بیان کرد. خسته‌ام مژده.

مژده نگرانی را در چهره‌ی نامزدش خواند. دستانش را گذاشت توی دستانِ علی:

- یعنی تو اگر همراهِ ما می‌آمدی کاشان فرق نمی‌کرد؟ یک مقدار دلت باز می‌شد. حال و هوایت بهتر می‌شد. این جوری که تو داری خودت را نابود می‌کنی. همه‌اش فکر و فکر و فکر و نگرانی. برای چه آخر؟ چه چیز این همه ارزش دارد که دارد تو را نابود می‌کند؟ نگرانِ چه هستی؟

علی آرام نداشت. دستانِ مژده را گرفت و برعکس کرد و به کفِ دستش خیره شد و پوزخندی زد. کیفش را انداخت روی پاهایش و ادامه داد:

- همه‌ی ناراحتی من آینده است. بی‌خیالی که نمی‌توانم طی کنم. چقدر خوب بود می‌رفتیم توی یک روستایی عینِ این آدم‌های ساده‌ی روستایی برای خودمان زندگی می‌کردیم. دردِ من چه بود که بیایم این‌جا و تو را هم ناراحت کنم. می‌خواهی برایت توی این شهرِ کثیف بلبلی بزنم. بزنم زیرِ آواز... (پس از مدتی سکوت، علی با صدایی آرام ادامه داد:) یک چیزی یک بار دیدم تو تهران... برای یک کار اداری رفتم داخل شهر برگشتنی بغلِ مصلای امام خمینیِ نمادِ دوران حکومت جمهوری اسلامی(علیه السلام!). نمایشگاهِ شیلات بود. خب من هم خیلی به ماهی علاقه دارم. آن‌جا دوتا چیز باحال دیدم؛ اول خاویارِ قزل‌آلا در قوطی‌های 100 گرمی به قیمت 15000 (پانزده هزار) تومان و دومی یک غرفه‌ی فروش محصولاتِ تزیینیِ ساخته شده از موجودات دریایی؛ شکم کوسه‌ها و ماهی‌های بدبخت را خالی کرده بودند تا چند تا آدم بی‌شرافت آن‌ها را برای خوشگلی و شاید هم پز دادن به دوست و آشنا به دیوارِ خانه‌شان آویزان کنند. (اگر من هم یک روز از این چیزها خریدم بی شرافتم.) چیزی که آن‌جا حالم را به هم زد دو تا مردِ خوش لباسِ خوش‌تیپِ ریشو بودند که قیافه‌شان من را یاد برخی دولت‌مردانِ بی‌شرفی ‌انداخت که جهتِ حفظِ ظاهر ریش‌های خیلی خوشگلی دارند و البته بعضی مذهبی‌های سرمایه‌دار. این دونفر که باهم بودند و یکی شان پنجاه‌ساله و دیگری سی ساله می‌زد فکر کنم به اندازه حقوقِ ماهیانه یک کارگر، کوسه و سفره ماهی و... خشک شده گرفتند و نکته دیگر این‌که روی بسیاری از این وسایل تزیینی آیات و سوره‌های قرآن نوشته و حک شده بود و البته قیمت‌شان سر به فلک می‌کشید. همین حالا که قرار است بروم جنوب شهر برای تحقیق عقم می‌گیرد. دلم نمی‌آید بروم این همه تفاوت را ببینم و خودم را بزنم به بی‌تفاوتی.

سکوت حکم‌فرما شد. مژده هیچ نگفت؛ هیچ...

 - چرا این جوری نگاه می‌کنی. از من نخواه که بی‌تفاوت مثلِ بقیه سرم تو کارِ خودم باشد و مثلِ شخصیتِ خوک‌مانند همین رمانِ تِس، سرم را بیاندازم و زندگی کنم. صبح به صبح بیدار شوم و بروم مثلِ ماشین‌ها کار کنم و بعد ماه به ماه دست رنجم را دستم بگیرم و برویم توی این پاساژ و آن پاساژ مدلِ خوب لباسِ زیر را پیدا کنم و شب به شب تنت کنم. یا برایت لباس بگیرم که توی ختمِ اندام بپوشی!

مژده با اخم کرد و گفت:

- زشت است، علی. از تو بعید است. ولش کن. بیا در موردِ یک چیز دیگر حرف بزنیم...

آن قدر آرام حرف می‌زدند که کسِ دیگری نشنود. علی هم حواسش بود که...

- مژده، تو داری بی‌خود من را آرام می‌کنی. این آرامش خیلی کثیف است. من اصلاً دوستش ندارم. می‌شود آرامم نکنی. من داد نمی‌زنم. عصبانیت من مقطعی نیست که تو بخواهی این طور دست‌پاچه شوی.

به مقصدشان نزدیک می‌شدند. از آن‌جا باید سوارِ اتوبوس‌های دانشگاه‌شان می‌شدند و می‌رفتند سمتِ دانشگاه‌. علی و مژده در سکوت همدیگر را نگاه می‌کردند. دیگر کسی توی قطار نمانده بود و بیش‌تر مردم پیاده شده بودند.

از ایستگاه زدند بیرون و سوارِ اتوبوس‌ها شدند تا بروند دانشگاه.
پس‌نوشت:
1. ادامه هم هفته‌ی بعد.
2. یک نکته هم درباره‌ی تیراندازی محمود کریمی بگویم. به نظرم این نکته مهم است. اگر همین امروز هم محمود کریمی اعدام هم شود، باز هم در ذهنِ من مدّاحی است که نوحه‌ها و مراثی و سرودها و شعرهای عالی خوانده و حظِّ خوبی از بسیاری از مراسم‌هایش برده‌ام. این یک نکته‌ی طبیعی است. آدم‌ها را با کارهای‌شان بشناسیم. کارِ خوبش را ارج بنهیم، کار بدش را هم تقبیح کنیم. ولی موضوعات را با هم قاطی نکنیم. محمود کریمی برای من، یک مدّاح محترم است. هر چند یکی دو سالی است که به برخی حرکات محمود کریمی در هیأت نقد داشته و دارم. یک موردش درباره‌ی اظهار نظر نسنجیده‌اش درباره‌ی آقای صمدی آملی بود و دیگری هم اظهار نظر بی‌پروایش درباره‌ی حسن عبّاسی است. هر دوی این کارها نادرست است و باید تقبیح شود و هر کس که دستش به ایشان می‌رسد باید امر به معروف کند. پسندیده نیست یک مدّاحِ امام حسین این‌گونه درباره‌ی حسن عبّاسی یا هر کس دیگری حرفِ نامربوط بزند. حتّی به نظرم می‌آید که در داستانِ اخیر، اگر حاج محمود تیراندازی نمی‌کرد خیلی بهتر بود، چون این کارش عواقب بدی برای هیأتِ امام حسین دارد. کار ایشان آسیب‌های جدّی به جریان مدّاحی می‌زند. ضمن این که مسائل حقوقی و قضایی‌اش هم سر جایش است. در این‌باره حرفی نمی‌زنم و منتظر دستگاه‌های قضایی می‌مانم. با وجودِ این که پاره‌ای مسائل امنیّتی هم در این موضوع ورود پیدا کرده، به نظرم این اتّفاق کمی پیچیده است. ولی در هر صورت این کار، حواشی‌اش و پراکنده شدن خبرش، منفعتی ندارد. اگر ایشان کارِ خلافِ قانون هم کرده باشد، تاوانش را می‌دهد، و انشالله دوباره‌ برمی‌گردد هیأت و دوباره حَرَم عرشِ خدا می‌شود. خدا هیأتِ امام حسین را از این ابتلائات نجات دهد و انشالله مدّاح‌های ما هم بیشتر دقّت کنند. خیلی بیشتر! تبعاتِ کارشان را بسنجند.

3. به فردینِ آرش هم بابتِ نمایش فیلمش در عمّار تبریک می‌گویم و از این که جایزه‌ی فیلم‌های ما را برده هم خوش‌حالم و هم غبطه می‌خورم. دعا کنید ما هم بتوانیم خوش‌فکر و سازنده باشیم... من و فردین و جمع دیگری از رفقا می‌خواهیم یک کارِ مستند کنیم، از دوستانِ خواننده‌ی این وبلاگ هم صمیمانه می‌خواهم به ما کمک کنند. فیلم مستقل، تاک‌شو، ویژه خواهد بود انشالله. باقی توضیح‌ها را باید خصوصی عرض کنم. ولی نقطه‌ی قوّت کار حضور آدم‌هایی از جنس فردین است. آدم‌هایی فعّال، کوشا، پیگیر، دوست‌داشتنی.

4. یادداشت‌هایی را که بر کتاب‌هایی که در سال‌های 88 تا 91 خوانده بودم نیز منتشر کرده‌ام؛ در بخش کتاب‌خانه.

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ دی ۹۲ ، ۰۰:۰۱
میثم امیری
پنجشنبه, ۲۲ فروردين ۱۳۹۲، ۰۷:۴۲ ق.ظ

یا سینا

یا لطیف
سینا همه‌ی زندگی‌ام بود، ولی نمی‌خواستم نابود شود. آن هم به خاطرِ من. سینا را خودخواهانه دوست داشتم؛ یک نوع خاص از معصومیت در صورتش بود. نوعی که ]قبل از این[ من هیچ‌جا ندیده بودم. می‌خواست نشان بدهد که منتقد و معترض است. می‌خواست نشان بدهد مخالف است. برای همین فکر می‌کردم باید سرکش و وحشی باشد، ولی همین که آن شب دستانش را توی دستانم قرار دادم تا امتحانش کنم، فهمیدم که تهِ قلبش بچه‌ی معصومی‌ست. چون همین که دستِ لطیفِ من را حس کرد، احساس کردم قلبش ریخت. همین شد که فهمیدم در عین این وحشیانه بودن معصوم است. به نظرِ من هر دختری باید مردِ آینده‌اش را همین جوری امتحان کند. برای این که بفهمد که آیا تا به حال دستش تنِ دختری را لمس کرده یا نه. مردها هر چقدر هم بخواهند آدم‌های حقّه‌بازی باشند، باز هم نمی‌توانند در قبال این حرکت در آن 5 ثانیه‌ی اولش غیرِ صادقانه برخورد کنند. این‌جاست که همه چیزشان رو می‌شود. هر دختری با این عشق‌ها خیابانی کشورمان باید این 5 ثانیه‌ی طلایی را ایجاد کند تا ببیند مردِ زندگی‌اش چقدر صادق است. از این‌جا به بعد من از او خوشم آمد، اما مسئله‌ی اصلی هنوز باقی مانده است که شما نمی‌دانید و آن هم مربوط می‌شود به دلیل اصرارِ من به سینا برای این که لطفا به ازدواج با من فکر نکند.

نمی‌دانم سینا از آن اولش چی فکر می‌کرد. او باید متوجه می‌شد یک جای کارِ من لَنگ است که با این پیشنهاد مخالفم. شاید فکر می‌کرد من یک میوه‌ی دست‌خورده‌ام یا چه می‌دانم قبل‌تر یکی به من ناخنک زده. شما اگر صورتِ مثلِ مهتاب من را می‌دیدید حتما می‌گفت سینا باید خیلی کثیف باشد که از این فکرها کند. این جوری که اولش برخورد کرده بودیم، اگر فکر می‌کرد قبلا یکی من را آزرده، خیلی هم بی‌راه نبود. اما مشکلِ اصلی کجا بود؟ احتمالا شما باید تا این‌جا بدانید که نگار خواهرِ بی‌روحیّه من داشت مثلِ ابرِ بهار گریه می‌کرد.[1] به واقع نگار دخترِ دل‌نازکی‌ست، به اندازه‌ی سینا. و این دلسوزی‌هاش خیلی وقت‌ها به حماقت شبیه است. نمی‌دانم اگر یک روزی حامله شود و جلوی آینه ببیند که به ترکیبِ بدنش گند زده شده حتما خودش را می‌کشد، وای به حال این که بهش بگویند بچه‌ توی شکمت مرده است. دو نفر می‌خواست این را آرام کند با آن قشرقی که به پا کرده بود.

سینا به من گفت یک آب قندی چیزی بهش بدهیم. بهش گفتم تو هم مثلِ ننه بزرگ‌ها فقط همین به گوشت خورده که آدم هر چیزش شده باید آب قند داد دستش. چه ربطی به آب قند دارد؟ این ناراحتی‌ها از بیماری نیست. از غم است. معلوم بود باز هم مثلِ احمق‌ها باید می‌پرسید غم که یا چه؟ که اتفاقا پرسید. همان بهتر که این نابغه شوهرِ من نشد.[2] برای این جور آدم‌ها همین جوری که بالا نوشته شده است خوب است. حماقت بود که من می‌آمدم زنِ همچین آدمی می‌شدم. آدمی که می‌خواست برای جبرانِ ناراحتی‌های روحی من یا تحقیرهایی که در جامعه نبست به دخترها روا داشته می‌شود برایم آب قند بیاورد:

- بهار خانم تو را خدا بفرمایید که مشکل‌تان چیست؟

به این جور آدم‌ها چه جور باید جواب داد. حرفِ آخر را باید اوّل زد. هر چه بیشتر به خواهی کشش بدهی به حماقتِ بی‌پایانش پی می‌بری. نگار را روی زمین کنارِ خودم نشاندم و سر و بالاتنه‌اش را توی بغلم گرفتم. رو کردم به سینا که:

- هفته‌ی قبل تب و لرز گرفته بودم. تب و لرزِ سختی بود، تا به حال هم سابقه نداشت. با نگار رفتیم دکتر. دکتری که رفته بودیم دکتر عمومی بود و گفت که به یک دکترِ متخصص رجوع کنیم. ما هم همین کار را کردیم. بالای سهروردی، آن‌جا، یک مطب بود. رفتیم وقت گرفتیم و دکتر معاینه‌ام کرد و خودم مثلِ بید می‌لرزدم، تمام مفاصلم داشت از بدنم جدا می‌شد. دکتر چند مورد آزمایش نوشت. از آزمایشِ خون بگیر تا بررسی کرموزومی و حتی سنوگرافی. بگذار ببینم آره.[3] اِم‌آر‌آی و سی‌تی‌اسکن هم بود. دکتر آزمایش‌هایم را دید و کلی معاینه‌ام کرد. بعد دکتر گفت که من باید بیرون بنشینم و با نگار صحبت کند. با این دختری که نمی‌شود بگویی سرما خورده‌ای که یک‌هو می‌زند زیرِ گریه. حالا حساب کن دکتر می‌خواهد به نگار بگوید که خواهرت سرطانِ خون دارد؛ آن هم بدخیم و ما حتی دیر جنبیدیم. بعد از این من نگار را بردم بهش سرم وصل کردم و مدت‌ها گذشت تا حالش جا آمد. حالِ خودم اصلا سر جایش نبود. خوب... حالا شما چه می‌گویید؟

سینا می‌خواست ادامه‌ی ذرت مکزیکی‌اش را بخورد ولی ذرت از روی دستش ولو شد روی چمنِ پارک. هم احساس کردم حالش دارد به هم می‌خورد. کنارم نشسته بود. بلند شد. دستانش را جلوی چشمانش گرفت و ناگهان عق زد. پسره‌ی بی‌ادب عدل عق زد توی مانتوی من. بی‌خیال کثیفی مانتو شدم، بلند شدم دستش را گرفتم که محکم نخورد زمین. شانس آوردیم کسی آن دور و اطراف نبود و ملت هم شبِ نیمه‌شعبانی اصلا و ابدا حواس‌شان به ما نبود. کلِ دین و ایمان‌شان شده بود دو تا لیوان شربتی که برایش سر و دست می‌شکستند. اگر امام زمان بخواهد به این‌ها امید ببندد که حسابش پسِ معرکه است. شنیدم پنجاه نفر از آن سیصد و سیزده نفرش خانم هستند. این را که شنیدم از تهِ قلبم از امام زمان خوشم آمد. خیلی دوست دارم فرمان‌روایی بر یک نقطه از زمین را تجربه کنم. آن وقت یکی باید به این احمق‌ها حالی کند که ما هم می‌توانیم رجلِ سیاسی باشیم.

نگار حالش کمی بهتر شده بود. سینا را خواباندم روی زمین و سرش را گذاشتم روی شکمم و شروع کردم به مالش دادنِ شانه‌هایش. به نگار اشاره کردم برود فقط آب بیاورد، نکند یک وقتی تویش قند بریزد. نگار رفت و وقتی داشت برمی‌گشت دیدیم با قاشقی دارد لیوان را هم می‌زند. لیوان را که دستم داد محکم زدم توی سرش و گفتم که خیلی آدمِ تو سری‌خوری هستی. با عصبانیت بهش گفتم:

- واقعا تمام هنرت این است که بتوانی در برابرِ مرد هنرمندانه روسری‌ات را جا به جا کنی دختره‌ی خنگ!

بنده خدا چیزی نگفت. اولین باری بود که همچین حرفی بهش می‌زدم، آن هم از شدتِ عصبانیت. این لحظه‌ی انفجارِ عصبانیتم بود، چون توی چند روزِ اخیر چند باری بود که حالش بهم می‌خورد. هیچ وقت نشده بود از این حرف‌ها بزنم... از خودم بدم آمده بود. این دختره اصلا روحیّه ندارد، بعدش داییم این‌ها به این امید که این دستم را بگیرد و ببرد بیرونی جایی تا دلم باز شود تاکید می‌کردند برویم دور بزنیم. آره با عق زدن و حال به هم زدن‌هایش چه دلی ازم باز کرد.

آب را ریختم روی صورتِ سینا و بعد گفتم می‌تواند بلند شود یا نه! حقیقتا داشتم له می‌شدم. البته بعید می‌دانم وزنِ سینا بیشتر از 65 کیلو باشد ولی واقعا نیرو نداشتم و بدنم تحلیل رفته بود. یک مقدار که گیج واگیج اطرافش را پایید، کمرش را راست کرد و قائمه با پاهای لاغرش و شلوار لی آبی که خیلی بهش می‌آمد روی زمین نشست.

نفسی به راحتی کشیدم و بهش گفتم:

- بهتری؟

البته بنده خدا کاملا از خود بی‌خود شده بود و هیچ کس هم گویا بهش یاد نداده که راهِ درستِ هم‌دردی کردن با بقیه چیست. احساس کردم چشمانش دارد لوچ می‌زند. با انگشتانِ لاغرش به سمتم اشاره کرد و گفت:

- آخر حیف نیست؟

دوباره پسره‌ی احمق عق زد. شایدم دستِ خودش نبود. چه اهمیتی دارد. او احتمالا قرار بود سرپناه من می‌شد، اگر من سالم هم بودم با همچین اعجوبه‌ای ازدواج نمی‌کردم.

با عصبانیت به هردوی‌شان گفتم:

- شما خیلی ضعیف هستید. الان با این برخوردهای‌تان من خوب می‌شوم و سرطانم محو می‌شود. شما باید بتوانید کاری کنید که من حداقلش یک کمی بیشتر عمر کنم. با این طرزِ برخوردتان من از دستِ شما دق می‌کنم‌ها.

سینا گفت:

- امشب شبِ میلادِ امام زمان است، بیاید برویم یک هیاتی جایی با هم تا صبح دعا کنیم.

هیچ رقمه به این جور دین‌داری‌ها اعتقاد ندارم. گفتم:

- چی شد یک دفعه یادِ خدا افتادیم. پس تا به حال گدام گوری بودیم. آقا سینا شما که با دختر خانم‌ها آن هم توی پارکِ ساعی قرار می‌گذاری می‌روی پیشِ امام زمان بگویی که خرت به چند من است! فکر کردی همین جوری خر تو خر است. من آدمِ این جور جاها نیستم تازه نباید به خودم سخت بگیرم، دکتر بهم گفته است. تو هم بی‌خود به من نپیچ. بی‌خیال آقا پسرِ گل. برو دنبالِ زندگی‌ات. من خیلی حالِ خوشی ندارم. گفت:

- من خیلی...

این بار گریه کرد. این قابل تحمل بود. به‌شان گفتم:

- شما دو نفر این‌جا باشید من بروم مانتویم را بشویم و بعد بیایم خدمتِ شما. 

***

برگشتم دیدم سینا دعای عهدی از توی فایل‌های خاک‌خورده‌ی موبایلش پیدا کرده است و دارد گوش می‌دهد. بهش گفتم که قطعش کند. اولش خیلی زیرِ بار نرفت، ولی من زیرِ بار بردمش. بعد گفت حداقل بگذار یک نوایی با هم گوش بدهیم. گفتم چه نوایی است این نوا! گفت که دیشب دانلود کرده است. قبلش گفتم:

- بیا فرض کن من را امام زمانت فرستاده است و به من گفته است برو یک نگاهی به موبایل سینا بینداز و برایم بگو که چقدر گوشی‌اش امام زمانی است.

خیلی بی‌رحم شده بودم. سینا دستش را پس کشید. گفتم:

- چی شد؟ نکند می‌خواهی یک سری فایل‌ها را پاک کنی! خاک بر سر تو که می‌خواهی برای من نوایی در موردِ امام زمان بگذاری. بگذاری که چه بشود؟

وای... خدا من این قدر بی‌رحم نبودم...

سرش را پایین انداخت و خواست چیزی بگوید که وقتی قیافه‌ی غضب کرده‌ی من را دید بی‌خیال شد. ادامه دادم که حالا این قدر اصرار دارد که یک چیزی پخش کند می‌تواند برایم بگذارد. از این تغییر موضعم تعجب کرد؛ نمی‌دانست تغییرِ ناگهانی نظر، خصلتِ سرطان خونی‌هاست؛ موبایلش شروع به خواندن کرد:

- رخِ زیبایت پیغمبری، لحنِ صدایت علی اکبری، زورِ بازوی تو حیدری، دلِ مهربان تو مادری... گلِ نرگس، گلِ نرگس کی می‌خواهی من را بخری با ترنم سحری، کی می‌خواهی من را ببری.

بعدش همین نوای گلِ نرگس را چند باری تکرار کرد. مولودی‌اش خیلی به دلم نشست. نگاهی به نگار کردم و شروع کردم به گریه کردن. نفسم این شده بود که گلِ نرگس کی می‌خواهی من را بخری، با ترنم سحری، کی‌ می‌خواهی من را ببری. حالا احتمالا برعکس. وقتی مداح دم گرفت ما هم شروع کردیم به کف زدن. من بلند شدم شروع کردم به کف زدن. دستانِ سینا را هم گرفتم. او هم بلند شد. دستِ راستم را موازی شانه‌ی سینا کردم و بعد دستِ چپم را روی خطِ مرزی روسری‌ام قرار دادم و شروع کردم به چرخیدن. چند تا دورِ زدم و بعد دوباره شروع کردم به کف زدن.

سینا همین نوا را گذاشت روی تکرار و ما راه می‌رفتیم و داد می‌زدیم:

- گلِ نرگس، گلِ نرگس کی‌ می‌خواهی من را بخری، با ترنم سحری، کی می‌خواهی من را ببری؟

 شاید چند بار طولِ پارکِ ساعی را با همین نوا طی کردیم. مردم هم همراهِ ما دم گرفته بودند. برادرانِ امر به معروف هم بی‌خیال داشتند به این صحنه‌ی جالب نگاه می‌کردند. حتی آن‌ها داشتند همین گلِ نرگس را می‌خواندند. چه شبی شده بود. چند دقیقه‌ای دست زده بودم و گلِ نرگس، گلِ نرگس کرده بودم، ولی هیچ حواسم نبود که روسری‌ام افتاده بود روی شانه‌هایم. یکی از همین ریشوها که نمی‌دانم چرا همه‌شان این قدر شبیه به هم هستند آمد جلو و من را به کنار کشید. یک لحظه جمعیتِ براق شد سمتِ این بنده خدا. خیلی آرام گفت:

- حالا که دارید برای آقا شادی می‌کند، فکر نمی‌کنید با این وضعِ بی‌حجابی‌تان آقا را ناراحت کنید؟

خواستم یک چیزی بارش کنم، خنده‌دار بود هنوز متوجه نشده بودم که روسری روی سرم نیست. خواستم بگویم دیگر چقدر حجاب که یک دفعه با وزشِ نسیمی احساس سبکی روی سرم کردم. دستی کشیدم و دیدم ای داد بی‌داد... روسری‌ها کجا رفت؟ بدون این که خودم را از تک و تا بیاندازم روسری را کشیدم روی سرم و رو کردم سمتِ جمعیتی که حالا به سی نفری می‌رسید گفتم:

- همه با هم، رخِ زیبایت پیغمبری، لحنِ صدایت علی اکبری...

خواندیم و دست زدیم. سینا گفت که می‌خواهد دعای عهد بگذارد. رو کردم به جمع و گفتم:

- می‌دانم اهلِ دعا و این حرف‌ها نیستید، ولی به خاطرِ همان کسی که امشب زدید و حال کردید بیایید یک کم دعا کنیم. بیایید یک کم به خودمان بیاییم. فقط به این فکرکنیم که آدمی با مهربان‌ترین حالت می‌تواند وجود داشته باشد که بیاید و ماها را از این زندگی بی‌پدر و مادرِ ماشینی نجات دهد. یکی بیاید به همه‌ی هسته‌ای بازی‌ها و سلاح جمع‌کردن‌ها خاتمه بدهد. آدم‌ها را آدم کند. آدم‌هایی که حاضر باشند خیش به خودشان بندند و زمین را با نیروی بازوی‌شان آباد کنند، ولی بخواهند دنیا پر از صلح باشند. همه با هم دوست باشند. دروغ چرا؟ اصلا همه‌مان بشویم معصوم. به هم کلک نزنیم، دروغ نگوییم... (یک مقدار به اطراف نگاه کردم و نفهمیدم چه کسی این جملات را روی زبانم انداخته بود:) حتی با هم نرقصیم و نگاه‌های خاص نداشته باشیم... شرف و آبروی دخترِ ایرانی را توی مترو برای هم بلوتوث نکنیم و...

نشستند. حالا جمعیت همه‌شان شده بودند نگار و سینا. همه‌شان شدند گریه‌کن. دو سه نفری هم های های زار می‌زدند. یکی‌شان را دیدم که محکم زده بود موبایلش را به کناره‌ی خیابان و شکاند. به خودم نگاه کردم که چه تاثیری روی این جمعیت گذاشته بودم. حالا واقعا جوگیر شده بودند یا این که... چند تا از آن ریشوها هم داشتند اشک می‌ریختند. سینا دعا را گذاشت. یکی گفته بود کسی هست ترجه‌اش را بداند. همه به هم هاج و واج نگاه می‌کردند. یکی از ریشوها آمد و گفت می‌تواند هم‌زمان ترجمه کند.

جمعیتِ نزدیک به پنجاه نفری‌مان پشت به پشتِ هم توی پارک ساعی نشسته بودند. من هم حالم بد شده بود. بی‌حال افتادم کنارِ بچه‌ها. فکر می‌کردم الان باید زمانی باشد که آن‌ها گریه‌شان بگیرد و به من بگویند که خیلی برایم نگران هستند یا آب قند برایم بیاورند. درحالی که این طوری نبود. حواس‌شان پیشِ کسی بود که می‌گفت:

- خدایا برسان امام ما را...

ترجمه می‌کرد و می‌رفت. به یک جایش که رسید به جمعیت اشاره کرد که بزنند روی ران‌های‌شان. همه هم می‌زدند و کسی هم اعتراض نکرد یا نپرسید که چرا باید این کار را انجام بدهد. بعدش بدونِ این که ترجمه کند او هم هم‌زبانِ نوا فریاد برآورد:

- العجل، العجل، یا مولای یا صاحب الزمان.

***

به سینا گفتم همان دوستی خودمان خیلی بهتر است از ازدواجی که بخواهد در آن پر از استرس و دعوا باشد. تازه دوستی که انسانی است. وگرنه دلیلی ندارد که بنشینی این‌جا و برای یک دخترِ سرطانی گریه کنی و دست توی آن موهای لَختت بکشی. گفتم:

- این دو روزه‌ی دنیا که برای من واقعا هم دو روز بیشتر نیست هم می‌گذرد.

 این‌ها را همان شب بهش گفتم، وقتی که روی تختِ بیمارستان افتاده بودم. سِرُم بهم وصل کرده بودند. می‌دانستم که پیاده‌روی آن شبم برای مضر بود، ولی این کار را به عشقِ آقا انجام دادم و نمی‌دانم کارِ درستی بود یا نه! همین قدر می‌دانم که اگر این کار را نمی‌کردم سبک نمی‌شدم. سینا رو کرد به من:

- پس اجازه بده بیایم ببینمت. من با تو خیلی احساسِ آرامش می‌کنم.

نتوانستم بگویم من هم. چون اگر می‌گفتم واقعی نبود، ولی این پسرک با همه‌ی اشکالاتش خیلی دوست‌داشتنی است. واقعا هم آن شب خوب رقصید، به قولِ خودش جمله‌ام در موردِ رقص باعث شد که دیگر نتواند برقصد. انگاری با این جمله می‌خواست برای همیشه رقص را کنار بگذارد. نه دلیلی آوردم و نه هیچی. همین جوری روی هوا حرفِ آدم را قبول می‌کند. من که داشت یک چیزیم می‌شد وقتی این‌ها را می‌گفت. اگر می‌دانستم یک چند تا جمله‌ی دیگر هم می‌گفتم تا آخرِ عمرش بهش پایبند باشد. حداقل یکی‌اش می‌توانست این باشد که توی بغلِ بقیه عق نزند. یا اگر خواست عق بزند، توی بغلِ یک دختر خانم این کار را نکند. حالا من دنیا به ناخنم نیست، همه که این جوری نیستند. نشست کنارم و شروع کرد به دعای عهد خواندن. من هم با همان دستان سرم بسته‌ام زدم به روی رانم و آرام زیرِ لب، همین طور که داشتم به ماهِ کاملی که به قولِ شاعر آسمان گیسوی او بود نگاه می‌کردم، سه باری گفتم:

- العجل، العجل، یا مولای یا صاحب الزمان.



[1]. حقیر داستان‌نویسِ قهّاری نیستم، یا از اصل داستان‌نویس نیستم. ولی این را می‌فهمم که در داستان‌نویسی، دستِ کم در آن موقع، پُر و زیاد از این شاخه به آن شاخه پریده و پرت‌وپلا و شلخته می‌نوشتید. سعی‌ام این بود که نکته‌های ویرایشی را رعایت کنم و جاهایی که لازم است داستان‌تان را ویرایش کنم و اگر جایی هم چیزی اضافه می‌کنم بینِ دو قلّاب نشانه‌گذاری کنم. ولی ساختارِ داستان‌تان را باید حسابی فنّی‌کاری کرد.

[2] . حقیر نفهمیدم که کجای پرسشِ سینا، نادرست و عجیب است! سینا از کجا باید می‌دانست که بهار، خواهرِ نگار، چه‌اش است یا برعکس؟

[3] . تصمیم گرفته‌ام از این‌جا به بعد ویرایش نکنم. کارِ خسته‌کننده‌ای‌ست.

پس‌نوشت:

1. تکّه‌ای از داستان که همان اوایل کار حذف شد، ولی مجتبی دوستش دارد. به مجتبی.

2. من هم دوستش دارم، یادآوری تازه قلم به دست گرفتنم است.

3. تو فاطمیه، منبرهای آشیخ حسین و آقا شهاب را از دست ندهید. اگر آدمِ سحرخیزی هستید، حاج منصور هم انتخاب خوبی است. آقای قاسمیانِ دانشگاهِ شریف هم انتخاب خوبی است.

4. امیدوارم بتوانم آخرِ هفته‌ی بعد خدمت برسم. و فرصتی می‌خواهم درباره‌ی دنیای سوفی که خوانمدش مطلبی بنویسم، شاید هفته‌ی بعد جور شد.

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ فروردين ۹۲ ، ۰۷:۴۲
میثم امیری
پنجشنبه, ۱۰ اسفند ۱۳۹۱، ۰۹:۱۵ ق.ظ

بدل از غیبت

یا لطیف

روزِ اوّلی که وارد شد، کم مانده بود پَس بیافتد. این همه بی‌نظمی را چطور باید حل می‌کرد؟ روی اسکنر معمولیِ اتاق، خاک و کاغذ و نوارجسب و منگنه صلح کرده بودند. روی چاپ‌گرِ سوزنی سه تا خودکار بود که دور نبود وقتِ چاپ گیر کند لای چرخ‌دنده‌ها. تلنبارِ کاغذهای بی‌مصرف، حکم‌کارها و برگه‌مرخصی‌ها روی میزِ فلزّی که از هیچ نظمی پیروی نمی‌کرد. از هر گوشه‌ی اتاق اغتشاش می‌بارید. اتاق در هیچ نگاهی منظم نبود. نه در یک نگاهِ نزدیک. و نه در یک نگاهِ دور. از هر زاویه‌ای به اشیای اتاق نگاه می‌کردی، ناموزونی‌اش معلوم بود. لابه‌لای همه‌ی این برگه‌ها پخش‌شده روی رَف، جی‌برگ‌های من هم دیده می‌شود. بعضی‌شان سفید بود و روی بعضی‌شان چرندی نوشته شده بود.

برگه‌ی مرخّصی من را امضا کرد و خودش دست به کار شد. به من دست و گفت به سلامت. نه گفت چرا اتاق این وضعی است! نه پرسید که توی این اتاق گوسفند زندگی می‌کند یا انسان! هیچی. حتّی نخواست که بمانم بهش کمک کنم. من هم بهانه داشتم:

- من باید جایی بروم. یک مقدار راهم دور است.

- آره. می‌دانم (ل)ات دو(ل)ه. شما برو.

خنده‌ام گرفت. برگه‌ام را امضا کرد. لبخند زد و من از در زدم بیرون.
اتاقِ روزِ شنبه با دو روزِ پیش خیلی فرق داشت. گلدان‌های پرگل، به‌ویژه شمعدانی که مثلِ چتر روی همه‌گل‌ها سایه انداخته بود، چهره‌ی اتاق را عوض کرده بود. تابلوی «نگذارید علی بی‌یار و یاور بماند» هم جدید بود. تابلوی کوچکِ ساده‌ی آپنجی که پشتِ سرِ میم.ب قرار گرفته بود. میم.ب توانسته بود بر بی‌نظمی اتاق پیروز شود. اسکنر و چاپگر نفسی چاق کرده بودند و سیم‌ها پشتِ سیستم دست از درگیری و گلاویزی برداشته بودند. و موسیقی برای اولین بار از اتاق با صدای بلند شنیده می‌شد. آن هم رستاک: «گُلِ باغ می تو، چَش و چراغِ می‌ تو...» و به معنای درستِ واژه، این‌جا معنای بهار پیدا کرده بود و موقع کشت‌وکار شده بود.

میم.ب تلفن را برداشت و زنگ زد به آماد:

- حاجی دستم به چیزت. این‌جا هیچ چی نیست. یک چیزهایی بفرست. 

به حرفم آمدم:

- آقای ب این‌جا تمیز شده است.

- شما این‌جا همه چیز را به ت... گرفته بودید. بابا حداقل چهار تا دانه خودکار باید باشد. با ذغال می‌نوشتید؟

- ما تایپ می‌کردیم؟

- چقدر هم کیبود و کامپیوترها تمیز بود!

زنگ می‌زند به اداری:

- حاجی حقوق‌ها را نریختند...

روزِ سوم برج است. عصبی می‌شود:

- ای بر پدرتان لعنت. این‌ها ما را ن...دند. دو قِران پول هم می‌خواهم بدهند، به تعویقش می‌اندازند. 

لبخند می‌زنم:

- عیب ندارد آقای ب، انسان بشر است.

- انسان بشر نیست. انسان ک...خل است.

این‌ها بددهنی‌های معمولش است. ولی خدا به این‌ها نگاه می‌کند که تازه خیلی‌هاش فحش نیست یا به چیزهای دیگرش. به اخلاقِ خوبش؟ به ادبش؟ به خیرخواهی و مهربانی‌اش؟ یک بار بهش گفتم:

- خیلی راحت صحبت می‌کنید.

لبخند زد:

- این‌ها نصایحِ یک آخوندی است.

- این که به دیوانه بگویید ک...خل، به چرت و پرت بگویید ک...شعر، به جای حال ما را گرفتند بگویید ترتیب ما دادند... البته شما از یکسری واژه‌ها که مربوط به اسفلِ اعضای مرد است استفاده نمی‌کنید که جای شکرش باقی است.

- نه آخونده به ما گفت اگر خواستید پشتِ سرِ یکی غیبت کنید، سریع در مورد پایین تنه صحبت کنید. اگر هم فردای قیامت خواستند ترتیب‌تان را بدهند، بگویید این را فلانی به ما گفت و ما این حرف‌ها را که کلاً 10 مورد هم نمی‌شود را بدل از غیبت گفتیم... 


پس‌نوشت:

1. بددهنی کارِ خوبی نیست، واژه‌های اسلنگ هم خوب نیست. ولی قابل مقایسه با دروغ و غیبت نیست. و من واقعاً از میم.ب غیبتی ندیدم. و نه نمّامی و نه حرفِ بیهوده.

2. راستی آن‌هایی که دوست دارند مقاله‌ی «بی‌خمینی هرگز، با خمینی عمراً» را بخوانند به ادامه‌ی مطلب بروند. البته عنوان مطلب دیگر آن نیست و در زمان انتشار تغییر کرد که خواهید دید.

3. مطلبِ بعدی را هم آخر هفته‌ی بعد می‌نویسم.


۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ اسفند ۹۱ ، ۰۹:۱۵
میثم امیری
يكشنبه, ۵ آذر ۱۳۹۱، ۰۷:۱۵ ق.ظ

خانمِ نون

یا لطیف

خانم نون، نهایت 35 ساله، وارد که می‌شود، هیاهو هم وارد می‌شود. حرف می‌زند. در آنِ واحد سه نفر را به کار می‌گیرد. من را که ناآشناتر می‌یابد هم:

- پسرم این دیگ‌ها را بگذار آن طرف‌تر. باید جا باز شود، این‌جا می‌خواهیم آش پخش کنیم.

منتظرِ عکس‌العملِ من نمی‌شود. حتّی توجّهی به نگاهِ هاج‌ و واجم نکرد. برگشتِ سمتِ درِ حسینیّه که دو جوانِ سیاه‌پوش ایستاده بودند. خانم نون که من را با26  سال سن، پسرم خطاب کرده بود، آن دو جوان را که شاید دستِ بالا 3 سال از من بزرگ‌تر باشند را عمو صدا کرد:

- عمو مجید، برو عمو چنگیز را صدا کن. او حریفِ برنج ریختنِ امشب می‌شود.

و به جوانِ بغل دستی گفت که بهم کمک کند تا برنج‌ها را جابه‌جا کنیم. برنج‌ها را به کمک سیاه‌پوش در انتهای حسینیّه، کنارِ هم می‌چینیم.

هنوز سه ساعت از حضورم در روستا نمی‌گذرد. حتّی وقت نشد مادرم را ببینم .مستقیم آمده‌ام حسینیّه. همه جز من سیاه پوشیده‌اند و من حیرت‌زده از جنب و جوش خانم نون که لحظه‌ای آرام نمی‌گیرد. و نمی‌دانم چه اصراری دارد که من را «پسرم» خطاب کند. آش‌ِ شیرین و زیتونی‌رنگ را توی کاسه‌های بزرگ می‌ریزیم. روغنِ گوسفندی را روی برنج‌ها می‌ریزیم و یکی از دستیارهای خانم نون آن را هم می‌زند. با رعایتِ نکات ایمنی:

- ببین مهناز. حواست را جمع کن. هر کی هر کاری گفت، وظیفه‌ی خودت یادت نرود.

دخترک سمبه‌ای به دست می‌گیرد که انتهای آن دو شاخه‌ی کج با زوایه‌ی نود درجه دارد. و با این میله‌ی آهنی برنج را مخلوط می‌کند. که هم انبوه‌های به هم چسبیده از هم جدا شوند و هم روغن به جانِ برنج بنشیند. خودش هم به من اشاره می‌کند:

- پسرم آن ظرف آبی‌رنگ را بده به من.

ظرفِ آبی پر از کشمش پخته شده است. کشمش‌ها را در لگنِ فراخی سرریز می‌کند. برنج را رویش می‌ریزد و هم‌زمان مقدارِ زیادی روغن. نایلون پر از زرشک را برمی‌دارد و همه‌اش را خالی می‌کند در لگن و به «عمو» مجید می‌گوید که آن را هم بزند. چون «دست»اش «درد می‌کند».

بعد از اختلاطِ رنگِ برنج، نوبتِ گوشت است. خانمِ نون به کمک من و یک نفر دیگر از «عمو»ها ربِ انار را به خوردِ گوشتِ مرغ می‌دهد. کنارش می‌نشینم و ظرف‌های گوشت را، که کنارش اسفناجِ پخته هم اضافه می‌شود، از دستش می‌گیرم و در مجمع‌ها می‌چینم. یکی از دستیارانش، حینِ مرتّب کردن اوضاع برای صرفِ شام، عرقِ پیشانیِ خانمِ نون را پاک می‌کند، نان در دهانش می‌گذارد. به «عمو» چنگیز می‌گوید برنج‌ها را اندازه بریزد، به مهناز رو می‌کند، هر کاری غیر از ریختنِ رنگِ برنج‌ها می‌کند با او در میان بگذارد. از «عمو» رضا می‌خواهد آمارِ مهمانانِ شبِ تاسوعا را بهش بگوید. به من می‌گوید:

- حواست باشد مجمع کم نیاوری. می‌بینی دارد تمام می‌شود به عمو رضا بگو تا مجمع‌های خالی را برگرداند.

و من مستِ شبِ ابوالفضل بهش نگاه می‌کنم. حس می‌کنم در هر قدمم، در هر بشقابی که می‌چینم، برکت را می‌فهمم. و خانمِ نون تذکّر می‌دهد که درست بچینم. ربِ انارش شُره نکند داخلِ مجمع. با دستِ راستم آرام ظرفِ گوشت را در کناره‌ی مجمع، چسبیده به قرنیزش می‌چینم. تذکّر می‌دهد به جوانانِ دمِ در که در را بندند. سردش شده است. به عموها می‌گوید آش‌ها را تُنُک‌تر پهن کنند. هر 20 نفر یک کاسه. نکته‌سنجی می‌کند مبادا قاشق‌هایش با قاشق‌های حسینیّه مخلوط نشود. به «عمو» رضا می‌گوید چند تا از آن زن‌های جوانِ تنبل را از طبقه‌ی بالا بیاورد پایین تا «دیس‌»های چرب را بشورند. به «عمو» چنگیز می‌گوید آن قدر برنج‌ها را نزدیکِ در نچیند. سرد می‌شود. به رعنا می‌گوید آن طور درِ آش طاق‌باز نگذارد. سرد می‌شود. بچرخاندش.

خانمِ نون نگرانِ سردی است، نگرانِ بی‌نظمی است. نگرانِ مهمانان است. نگرانِ طولانی شدن است. تذکّر می‌دهد که غذا را زودتر پخش کنند. 

*

خانمِ نون هیچ‌کاره بود. فقط غذاها را پخته بود. آشپز بود. تازه بابتِ هر پرس غذا هم پولش را می‌گیرد... امّا همه به او گوش می‌دادند. اطاعت می‌کردند. احترام می‌کردند. ابالفضل این طور به آدم احترام می‌دهد. این است فرقِ آشپزِ حسین (ع) با آشپزِ عزا، با آشپزِ عروسی...آشپزِ یزید که بماند.

پس‌نوشت:

1. صحبت‌های چند شب پیش طائبِ تاریخ‌شناس در تلویزیون فوق‌العاده بود. گریه‌ی سلطانیِ مجری و رجبیِ دوانیِ کارشناس به زور کنترل شده بود.

2. رادیو فنگ یکی از لینک‌های اضافه شده است. فیلتر است. آن هم به دلایلی که در شماره 23 توضیح داده شده است. رادیو فنگ، رادیوی یک مشت بچّه سوسیالیستِ باهوش است. زیاد گوش می‌دهم. خصوصاً اخیراً که در پدافندِ 2شان دیهیمی باقی نگذاشتند. این هم از دوستی با حمید حبیب‌الله.

3. داستانِ محمود کریمی و شش‌خون‌های با سازش، داستانی شده است. شش‌ خونِ بی‌سازش را نزدِ رهبر خواند، خیلی کوتاه و گذرا. نظرِ منبری‌ها هم متفاوت است. حاج آقا ریاضت موافق است و حاج آقا قاسمیان مخالف. به نظرِ من حاج آقا قاسمیان به نکته‌ی جالبی اشاره کرد؛ تنوّع‌طلبی در عزای امام حسین پسندیده نیست...

4. پدرم می‌پرسد: «مختار سنّی بود؟» می‌گویم: «نه.» ادامه می‌دهد: «زنِ آخوندِ مرحومِ روستا این را گفته است.» و بعدش ادامه می‌دهد: «ملّا خدا بیامرزدش. اهلِ مطالعه نبود. حرفش درست نیست.»

5. مطلبِ بعدی‌ام را «آخرِ هفته» می‌نویسم.

 

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ آذر ۹۱ ، ۰۷:۱۵
میثم امیری
یا لطیف

پیش‌نوشت:

ندارم.

بدن‌نوشت:

هر کسی عکس زیبای صفحه‌ی خانگی سید حسین را در فیس‌بوک ببیند مجاب می‌شود که چیزی در موردش بگوید. البته من قبل از این تجربه، بعد از خریدی که از کتاب‌فروشی کنارِ سینما سپیده، همان جایی که حمید حبیب‌اللهِ معروف کار می‌کند، انجام دادم مجاب شدم که در موردش بنویسم. 

من در اصل متولد سی‌ام شهریور 1365 هستم؛ دقیقا سید هم همین طور است.

سید حسینی شکوه دوستِ‌ سال‌های کارشناسی‌ام است؛ هم‌اتاقیِ چهار ساله‌ام. روزِ اول که دیدمش فکر نمی‌کردم او یکی از بهترین دوستانم باشد. روز اول بود. مهر 1383. دیدم در اتاق 53 خوابگاه 23ی خرداد دانش‌گاه تربیت معلم جوانی لاغر اندام با عینکی که فریمش قدیمی شده بود قدم می‌زد. شلوار پارچه‌ای گشادِِ مغزپسته‌ای ساسون‌دار و پیراهن سفیدِ‌ بلندِ‌ ماشی رنگی به تن دارد و فکور جلوه می‌کند، ولی قیافه ندراد. ازش خوشم نیامد. از همه‌ی دوستانِ‌ خوبِ‌ عمرم در بارِ اول خوشم نیامده. همچون حسین عربی و حجت صیادی و خیلی‌های دیگر. نگاهِ اول در نظرم بی‌ریخت جلوه کردند. ولی سرِ‌ همین قضاوت عجولانه خدا آنان را در نظرم زیبا جلوه داد و بهم درس داد که قضاوت تا به کجا؟

سید از همان روز اول بنیادگرا و متشخص و محکم در مسائل اعتقادی نشان داد. اصول کاری و اخلاقی را رعایت می‌کرد. بدون روتوش.

سید من را هم بنیادگرا کرد. سید من را با اسلام آشنا کرد. من در آن روزگاران افه‌های روشن‌فکری داشتم. آثار روشن‌فکران را می‌خواندم و روزنامه‌های روشن‌فکری مطالعه می‌کردم. اما سید تغییرم داد. سید من را به این نتیجه رساند که موسیقیِ آن‌ورِ‌آبی گوش ندهم. سید من را به این نتیجه رساند که دیپلماسی دستگاه دوم خرداد خوب نیست. من را به این نتیجه رساند که پاسور بازی نکنم. سید کتاب هم پیش‌نهاد نکرد. من را دنبال نخود سیاه نفرستاد. خودش نشست و سعی کرد مستدل با من حرف بزند. او فهمید که ارزشِ من به عنوان یک انسان بیش‌تر از نویسنده‌هایی است که ممکن است خودش هم نشناسد.

من امروز البته روزنامه نمی‌خوانم تلویزیون نگاه نمی‌کنم ولی کتاب‌های روشن‌فکران را می‌خوانم. سید علاقه‌مندی‌هایم را تغییر نداد، بل‌که عمیقم کرد. سید کاری کرد آدمی مارکتی نباشم. مثلا به این دلیل که همه می‌گویند این کتاب یا این فیلم خوب است نگویم خوب است. بل‌که خودم به این نتیجه برسم چه خوب است و چه بد است. این کاری بود که سید کرد؛ عمق‌بخشی و به یادآوردن ریشه‌های هویت اسلامی..

او با رفتارش من را دل‌داده‌ی اسلامِ خمینی کرد. البته این درگیری و سیر تغییر من حدود دو سال طول کشید. ولی سرد نشد. با من رفاقت کرد. حرف زد. مهم‌تر از همه با من رفتار کرد و معاشرت. و او بود که همیشه می‌گفت که برای نماز صبح بیدارش کنم و هندوانه زیر بغلم می‌گذاشت که «هیچ کس نمی‌تواند به‌تر از تو من را برای نماز صبح بیدار کند. بیدار کردنت واقعا آرام و تخصصی است». 

او البته آن قدر محکم بود که از وسایل کسی که نماز نمی‌خواند استفاده نمی‌کرد. دمپایی‌اش را نمی‌پوشید. ولی با همان فرد هم معاشرت می‌کرد و باهاش خوب تا می‌کرد. آن قدر که همان بی‌نماز هم می‌گفت: «سید آدم فهمیده‌ای است. خیلی بچه‌ی خوبی است».

البته سید نباید با خواندن این متن فکر کند همه‌ی کارهای خودش کرده است. پس نمازهایم از ترم اول چه؟ پس پول حلال پدرِ عزیزم چه؟

خرداد 84 بود. من حامیِ هاشمی بودم و او احمدی‌نژادی بود. من او را به اهمیت مدیریت کشور ارجاع می‌دادم و او از عدالت سخن می‌گفت. او هیچ‌گاه حامیِ احمدی‌نژاد نبود، همان طور که من هم حامی هاشمی نبودم. ولی این دو طرف‌داری نمودار از منظومه‌ی فکری و اولویت‌های اندیشه‌های ما بود. بعدها در خرداد 88 هر دوی‌مان بین محسن رضایی و احمدی‌نژاد باز هم به دومی اعتماد کردیم... خرداد 88 هم سید همان سیدِ سال 83 بود. باز هم اهل نگاه و تجربه و صحبت و گفتگو. سید با وجود این که روحیه‌ای نظامی داشت و عاشق جنگنده و خلبانی بود، ولی بسیار آرام و اهل گفتگو بود. ما یک بار هم با هم درگیر نشدیم... سال 88 هم سید اهل تجربه بود.

سید جان یادت است که هم در راه‌پیمایی 28 خرداد سبزها شرکت کردیم و هم در نماز جمعه‌ی 29 خرداد. یادت است می‌خواستیم ببینیم. درست است که هر دوی‌مان پیش‌فرض داشتیم. ولی علاقه‌مند بودیم ببینیم و مشاهده کنیم و بر اساس دیده‌های‌مان صحبت کنیم. و بعد از بر اساس همین دیده‌ها بگوییم که راه حل انقلاب اسلامی نباید مقابل قرار هم دادن بسیجی‌ها و آخوندها و دانش‌جوها و در کل مردم باشد...

سید هیچ‌گاه عضو تشکیلات بسیجِ دانش‌جویی یا دیگر تشکل‌های مذهبی دانش‌گاه نشد. اما یک سال عضو فعال انجمن غلمی فیزیک بود. همین.

سید هیچ وقت سر خودش کلاه نگذاشت. و همین طور سر من. این مهم‌ترین ویژگی معرفت‌شناختی سید بود. سید شاید بهترین تجربه‌ی دوستی من باشد.

بعدها سید در دانش‌گاه علم و صنعت کارشناسی ارشد خواند و آن‌جا هم کارهای فرهنگیِ پررنگ‌تری کرد. بعد هم از یکی از دانش‌گاه‌های معتبر سئول که جزو صد دانش‌گاه اول فیزیک دنیا است بورس گرفت و الان دکتری می‌خواند در بلادِ چشم‌بادمی‌ها. 

سید عشق بابایی و صیاد شیرازی بود، و مثل آن‌ها محکم بود. و مثل بابایی رئوف و نرم بود و همان طوری تغییر می‌داد. و همان طور  مانند صیاد نوشته‌هایش حتی اس‌ام‌اس‌هایش را با به نام خدا آغاز می‌کرد.

اهل افه نبود. اهل انگشتر و تسبیح نبود. یعنی به هیچ وجه اهل تظاهر نبود. کتوم بود و ساکت. به این راحتی‌ها بحث نمی‌کرد. و البته بسیار منطقی بود. اهل بگو‌مگو نبود. بابرنامه بود. از تندخوانی تا نینجو تا خط؛ همه چیزش را سعی می‌کرد بهبود دهد. همیشه سعی می‌کرد کمرش مانند کنگ‌فوکارهای باریک باشد. یکی از کمر باریک‌ترین آدم‌هایی که در عمرم دیدم و این نتیجه‌ی نظم و برنامه‌ی زندگی‌اش بود. با بدنی ورزیده و بازوهایی قوی.

خدا سید را جلوی رویم گذاشت تا بعدتر بتوانم عاشق جواد عبدی هم باشم. وگرنه اگر جواد عبدی، که فاندامنتالیست بسیار قوی است و به همین قوت با مرام و دلسوز و پاک است، را سال 83 جلوی رویم می‌گذاشت شاید از دین زده می‌شدم. و چقدر خدا مومن‌های خوبی دارد... و چقدر جالب آن‌ها را کتگورایز می‌کند... و آرام آرام جلو روی بندگانش قرار می‌دهد.

بالاخره این که:

چطور ممکن است من صد نفر از آدم‌های فرهنگی این مملکت را معرفی کنم و از تاثیر سید بر شخصیتم به سادگی بگذرم. چطور می‌شود؟

دوستی با سید کاری سودمند است. این نشانی فیس‌بوک اوست (امیدوارم سید حالت با کیفیت عکس فیس‌بوکش را برایم بفرستد). 

عکس‌هایی از سیدِ عزیز:




پس‌نوشت:

«آخرین کتابی را که خوانده‌ام» را به روز نکرده‌ام. دعا کنید این چند کتابِ در دستِ خواندن را زودتر تمام کنم تا دوباره طوفانی از معرفی کتاب را شاهد باشید... فعلا رمان «مرگ و پنگوئن» من را گرفته است. خواندن برخی کتاب‌ها سخت است. 


برچسب‌ها: سید حسین حسینی شکوه, حمید حبیب الله, هم‌اتاقی, دانشجویی, اصلاحات, بنیادگرا, هاشمی, احمدی‌نژاد, 88, سبز
+ نوشته شده در  چهارشنبه سی ام آذر 1390ساعت 8:14  توسط میثم امیری  |  4 نظر

یا لیطف

پیش‌نوشت:

1. غروب همین چهارشنبه بود. بالای جهانِ کودک، تقاطع میرداماد با جردن منتظر تاکسی بودم. با بلوز سبز ارتش و موی تراشیده و صورتِ گردی که در آن ریشِ نامرتبی هم پخش شده بود. ماشین‌ها می‌آمدند و چراغ می‌دادند و نور چراغِ مشتاق‌شان می‌خورد توی چشمم، ولی نگه نمی‌داشتند. فکر کردم بدجا ایستاده‌ام. ولی وقتی مطمئن شدم که کناره‌ی خیابان ایستاده‌ام تعجبم بیش‌تر شده بود. بعد از چند بار چراغ دادن و نایستادن، سرم را برگرداندم. او را دیدم با روسری حریرِ سفید، همانند دسته‌گلی که در روبانی جمع شده باشد، صورت و مویِ فرخورده‌اش را نمایش می‌داد... 

بدن‌نوشت: 

درگیر موضوعی شده بودم که فکر می‌کردم داستان بدِ سال‌های بعد ما خواهد بود. موضوع هم‌جنس‌گرایی چه به عنوان یک حس به ثبوت نرسیده و یا چه به عنوان یک الگوی انتخاب شده و یا به عنوان یک پیشه‌ی پاندازانه‌ی حراج کننده‌ی تن تنابنده‌ها مساله‌ی درگیرکننده‌ای برایم بود. در هر کدام از این صور آن را خطرناک برای آینده مملکت می‌دانستم. 

در این ره‌گذر آثاری را مطالعه کردم و توانستم داستان‌مانندی را هم بنویسم که امیدی به چاپش نیست و حتی همان به‌تر که چاپ نشود. در میان آثاری که مطالعه کردم کتاب‌ها و وبلاگ‌های متعددی را دیدم. از کتاب معتبر و جهانی روان‌پزشکی کاپلان و سادوک بگیرید تا وبلاگ‌های این هم‌جنس‌خواه‌های وطنی تا اظهار نظر پزشکان. حتی دو ماه زودتر هم وقتی از یکی از دکترهای معتبر مسائل جنسی در بالای شهر وقت گرفتم و با او هم صحبت کردم. 

نماینده‌ی نظر اسلام را آقای جوادی آملی در نظر گرفتم. و از این انتخاب خشنودم. ایشان در بحث‌های تفسیری انصافا معقول و مطابق سنت اسلام به بحث و فحص می‌پردازند. از لای عبای قهوه‌ای رنگ‌شان کتاب‌ها را بیرون می‌آورند و روی منبر آن را با آیات قرآن تطبیق می‌دهند و پس از انعقاد نظر همه‌ی علمای صاحب‌نظر به توضیح نظر خودشان می‌پردازند. 

کلاس تفسیر آقای جوادی آملی جزو شلوغ‌ترین کلاس‌ها در قم است و تا کنون تقریبا بیش از نیمی از قرآن را تفسیر کرده‌اند. کلاسی که در مسجد اعظم هر روز یک ساعت قبل از اذان ظهر و معمولا بعد از کلاس خارج فقه آقای نوری همدانی برگزار می‌شود. 

همیشه‌ی خدا طالب کلاسِ تفسیر ایشان نبودم، ولی به وضوح از تفسیرهای عمیق و کارآمد ایشان در بحث هم‌جنس‌گرایی استفاده کردم. مبحثی که در آن با برهوت نظر و ایده و نوشته از سوی علمای مسلمان مواجهه هستیم. با این وجود تفسیر آقای جوادی از آیات 69 الی 83 سوره‌ی مبارکه‌ی هود برایم زیبا جلوه کرد و حتی به نوعی پاسخ به سوالات ذهنی‌ام بود. برایم جالب بود که سوالات ذهنی‌ام در مبحث اشاره شده هدف کلاس آقای جوادی نبود، ولی تسلط به قرآن این هدیه را به ارمغان می‌آورد. همین که یک مساله را با تمام جوانبش در نظر داشته باشی.

شما هم در این‌جا این مباحث را دانلود کرده و از بحث ایشان استفاده کنید. 

پس‌نوشت:

کتاب جنگل واِژگون سالینجر را هم خوانده‌ام. کتاب قابل توصیه‌ای است؛ نه به قدر ناطور دشت. 


برچسب‌ها: عبدالله جوادی آملی, تفسیر قرآن, تسنیم, سالینجر
+ نوشته شده در  پنجشنبه بیست و چهارم آذر 1390ساعت 12:23  توسط میثم امیری  |  یک نظر

یا لطیف 

بدن‌نوشت:

من آدم موسیقی‌بازی نیستم. شجریان و یا هر استاد آواز دیگری را چندان، به لحاظ موسیقیایی، نمی‌شناسم. اما به نظرم ربنای شجریان برای من یعنی افطار نزدیک است. یعنی پدرم گوسفندها را دوشید و مادرم شیر را از صافی سفیدی گذرانده و آن را روی اجاق گذاشته و شعله‌ی مهریان گاز با مولکول‌های شیر بازی‌بازی می‌کند و شبکه‌ی استانی مازندران ربنای شجریان را پخش می‌کند. فرنی به رنگ استخوانی، کتلت به نرمی مخمل و سبزیِ تازه‌ی استوار و شنگول باغ‌مان که به همت زمین دوپینگ شده با کود گوسفندان بالیده، همگی اذانی را انتظار می‌کشند... 

ربنای شجریان در سال اول دانش‌گاه یعنی آخرِ نوستالوژی. آن هم در آن منظره‌ی خیره کننده‌ی تراس اتاقم؛ هنگامه‌ی غروب که خورشید مانند شهیدی که در خون غرق شده باشد، آخرین نورهایش را با سماجت بر آسمان می‌پاشید و در نهایت پشت کوهی ترسان قایم می‌شد... یعنی از دست دادن سفره‌ی تترون چارخانه‌ی مادر؛ و به دست آوردن سلف سرویس‌های خشک با میزهایی آهنی و صندلی‌های گردان، همه به رنگ نقره‌ای و غذای بی‌روح. سبزی بی‌سبزی... 

شجریان را به احترام دوران نونهالی و نوجوانی انتخاب کرده‌ام. به احترام آن لحظات عرفانی. لحظاتی که دیگر برایم تکرار نشد. شجریان همان شجریان است، اما من دیگر ریسمان ارتباطم با آسمان آن چنان مستحکم نیست... 

شجریان را در این لیست قرار می‌دهم فقط و فقط به خاطر ربنایش و حسی که من سال‌ها با آن داشتم. حس گم‌گشته‌ای که هنوز نتواسته‌ام ریکاوری‌اش کنم. 

پس‌نوشت:

چندین کتاب خوانده‌ام. به طوری که از دستم در رفته است. یعنی مطمئن باشید غیر از دفاع لوژین که در کناره‌ی وبلاگم معرفی شده، آثاری چون خواب خوبِ بهشت؛ نوشته‌ی سام شپارد، بیابان تاتارها، نوشته‌ی بوتزنی، مدرسه‌ی قدیم نوشته‌ی توبیاس وولف، و کتابی از نشر نی را که بیش‌ترش به صورت گفتگوی تلفنی بود و نامش اعتماد نوشته‌ی دورفمن را نیز خوانده‌ام. هر سه‌ی این‌ها آثاری قابل توصیه هستند مخصوصا کتاب ترسناک بیابان تاتارها. همچنین کتابی از هاینریش بل، آقای جوادی آملی، ایتالو کالوینو، و پل آستر را نیز زخمی کرده‌ام.  که قطعا کتاب جوادی آملی را خواهم خواند.


برچسب‌ها: شجریان, ربّنا, دانشجویی, ریکاوری حمید حبیب الله
+ نوشته شده در  پنجشنبه هفدهم آذر 1390ساعت 10:32  توسط میثم امیری  |  2 نظر

یا لطیف 

پیش‌نوشت: 

1. از فواید مرخصی مطلبی است که امشب دارم می‌نویسم. 

2. این مطلب لااقل تا 10 محرم تغییر نخواهد کرد. وقتِ دل‌شوره‌های زینب است. این دل‌شوره از همین حول و حوش شروع می‌شود تا دهم محرم. دهم محرم این دل‌شوره تبدیل به زیبایی می‌شود. ما هم عزاداریم به خاطر این دل‌شوره. چون ابتلا به قدری عظیم است که زینب نگرانِ لحظه‌ی روز دهم است. وقتی دید در روز دهم که بندگی کامل شد و وجوهش شکل گرفت آرام شد. آن خطبه خواندن نتیجه این آرام شدن است. نگرانیِ زینب ما را نگران می‌کند تا روز دهم. تا لحظه‌ی قتل‌گاه. ولی وقتی قتل‌گاه رخ داد و پیش‌نمایش صحنه‌ی آخر را عبدالله بن حسن به خوبی اجرا کرد دل زینب رو به آرامی گرایید. «او می‌نشست و من می‌نشستم...» این روایت کامل‌ترین روایت از بلوغ نزدیک‌ترین زنان به فاطمه‌ی زهرا است. آدم نوعی کامل شدگی را حس می‌کند. بعد از این کامل شدگی است که ما هم آرام می‌شویم. بساط روضه را جمع می‌کنیم و سفره‌ی غذای ظهر روز دهم را پهن می‌کنیم. اگر کسی پرسید: «چرا به جای بعد از عاشورا، شما قبل از عاشورا عزاداری می‌کنید»؟ به نظرم جواب بالا جواب مناسبی است. راستی عده‌ای پیدا شدند و می‌گویند چرا سینه‌زنی. یعنی در دهه‌ی عزا و بلوغ حسی شیعیان و اوج هم‌ذات‌پنداری با اهل بیت یک عده آدم یادشان افتاده که چرا سینه‌زنی. بگذریم که این دهه وقت پاسخ به چنین سوالاتی نیست. اما می‌توان جوابِ‌ محمود کریمی را به‌شان داد: 

سائلی پرسید از چه رو می‌زنی محکم به روی سینه‌ات/ گفتم او را من بدین سینه زدن، خانه‌تکانی می‌کنم. 

بدن‌نوشت: 

بعد از سومین باری که «یه حبه قند» سید رضا میرکریمی را دیدم به این نتیجه رسیدم که این مطلب را بنویسم و دو نام دیگر را هم وارد لیست صدتایی‌ها بکنم. یکی سید رضا میرکریمی جوینده‌ی انسانِ ایرانی و دیگری محمود کریمی مداحِ هویت‌یخش و بارورساز آهنگِ  مداحی خصوصا عزای حسینی. 

اما چه ارتباطی است بین این دو نام؟ 

ربط بین این‌ها را وقتی یافتم که برای سومین بار فیلم «یه حبه قند» را دیدم. 

پس از دو بار دیدن یه حبه قند برایم مبتذل جلوه کرد و متعجب شدم که به چه مناسبت بچه‌های مومن «سعادت آباد» را که نموداری صحیح از حداقل چند صد هزار خانواده‌ی ایرانی است دستِ کم گرفتند! پس از دوبار دیدن:

 «یه حبه قند» فیلمی نبود که مسائل مبتلا به ما را بررسی کند. «یه حبه قند» به فرار کارگردان می‌مانست از جامعه‌ای که در آنیم. او زندگی گذشته شده و دمده‌ای را نشان داد که به کار نمی‌آید. زندگی که معلوم نیست که در کجای ایرانِ پیچیده جریان دارد. زندگی که پیچیده نیست. موبایل آیفون و لپ‌تاپ و شوهر خارجی هم شبیه تکه‌ای است که به زور به فیلم چسبانده شده و بسیار ناباورانه است. چنان مضحک که حتی در زمینه‌ی فیلم هم نه ما و نه حتی خود شخصیت‌های فیلم هم قانع نمی‌شوند که چرا پسند با خانواده‌ی وزیری‌ها می‌خواهد وصلت کند. وصلتی که خودِ پسند هم به آن شک دارد. بنابراین تکه‌های وام گرفته از مظاهر مدرنیته در بی‌منطق‌ترین حالت خود قرار دارند. فیلم «یه حبه قند» هیچ ربطی به ما ندارد و هیچ روایتی هم از ما ندارد. حتی اصل داستان هم پادرهوا و بی‌منطق است. «یه حبه قند» چیزی را نمایش می‌دهد که دیگر نیست. وجود ندارد. نوعی در رفتن از نوعی ناامیدی است که کارگردان را فرا گرفته. «یه حبه قند» هزینه‌ی ناامیدی یک کارگردانِ خوب است. 

این تحلیل از «یه حبه قند» پس از سه بار دیدن هم به قوت خودش باقی است و نفهمیدم کاگردانی که فیلم «به همین سادگی» را ساخت و یا «این‌جا چراغی روشن است»، به چه مناسبت سراغ داستانی رفته وا رفته، بی‌منطق با شخصیت‌هایی ساده و سرراست و بدون پیچیدگی! 

اما من منتقدِ سینمایی نیستم که روی کاستی‌های آن مانور بدهم و یا بخواهم از مناظر گوناگون کریه بودن این فیلم را نشان دهم. که البته زشتی، نه به معنای اخلاقی، در «یه حبه قند» کم نیست.

اما بعد از سومین تجربه‌ی دیدن «یه حبه قند» با صحنه‌هایی از فیلم گریستم. همین صحنه‌های عالی و ظریف و کم نقص را الحاق کردم به همه‌ی کارنامه‌ی میرکریمی و نام او را سزاوار صدتایی‌ها دانستم. اما می‌خواهم پیرامون آن صحنه‌های کم‌مانند صحبت کنم و البته بگویم این‌ها چه ربطی دارد به محمود کریمیِ مداح؟

صحنه‌های مورد علاقه‌ی من:

 یکی بازی چند پسر بچه و دختر بچه کنار هم است، دیگری صحنه‌ی شیر خوردن طفل‌هاست، دیگری صحنه‌ی  پنهان شدن طفلی دو سه ساله زیر چادر مادرِ پسند است و آخری هم صحنه‌ای است که دو دختربچه زیر پناه‌گاهی ساختگی شام‌شان را میل می‌کنند و از بزرگ‌ترشان تشکر می‌کنند که برای‌شان خانه ساخت. 

همین. این صحنه‌ها به قدری طبیعی و واقعی بود که من به سرعت یاد تناقض افتادم. تناقضی معروف که دل آدم را کباب می‌کند. پارادوکسی که اکثر روضه‌خوان‌ها از آن استفاده می‌کنند. و آن هم این که: «این‌جا این اتفاقِ خوب افتاد اما کربلا چه»؟

چنان خودم را به این بچه‌ها نزدیک حس کردم که دلم برای روضه‌ی بچه‌ها کباب شد. این بچه‌ها به همت استادی سید رضا میرکریمی و نمایش شگفت‌انگیزش من را پرتاب کرد به کربلا و روضه‌های کریمی. 

از کجا شروع کنیم؟ از همه‌ی طفل‌های کربلا شروع کنیم تا عبدالله بن حسن؛ با حال و هوای کریمی و شعرها و آهنگ‌های ناب و پیش‌برنده‌اش. 

دیدی که چقدر بچه‌های 6 ماهه‌ی «یه حبه قند» زیبا شیر می‌خوردند؟ چقدر ناز بودند. دیدی تحمل گریه‌شان را نداشتی. تحملِ بی‌قراری‌شان را نداشتی... دیدی قلبت تالاپ تالاپ می‌زد برای بی‌تابگی‌شان... 

اما... 

«تو خیمه‌ها یکی بی‌تابه بی‌تابه بی‌تابه/ تو گهواره یکی بی‌خوابه بی‌خوابه بی‌خوابه

تو گهواره یکی گریونه گریونه گریونه/ مشک عمو دیگه بی‌آبه بی‌آبه بی‌آبه

وای علی لای لای/ وای علی لای لای» (محرم چهار سال قبل-شب هفتم)

نگران گریه‌های شیرخواره‌های «یه حبه قند بودی» پس گوش بده:

«گریه کم‌تر کن/ مادرت زاره/ وای تا به در خیمه آب راهی نداره/ آب/ خیمه/ عطش/ اشک و شراره/ لالایی برات می‌خونم تا این که دووم بیاری/ باید تا عمو برسه/ دندون رو جیگر بزاری/ گریه کم‌تر کن/ قحط آبه می‌دونی/ مُردم از سرگردونی/ قهری با مادر انگار/ روتو برمی‌گردونی/ گریه کم‌تر کن/ لالایی برات می‌خونم تا این که دووم بیاری...»(محرم سه سال پیش- شب هفتم)

حماسی هم دوست داری برایت نقل می‌کنم:

« از بین خیمه اومد سرباز شش ماهه ای بابا/ قنداقه بر تن کفن پوش ثارالله ای بابا/ من مرد مردم حیدری‌ام بابا/ مردِ نبردم اکبری‌ام بابا/ وای وای وای وای» (محرم دو سال پیش- شب هفتم)

و تا روضه‌های پارسال. من پیشنهاد می‌کنم

http://multimedia.nayedel.ir/golchin/Golchin-Shab7Moharram%5b12%5d.wma

و

http://multimedia.nayedel.ir/golchin/Golchin-Shab7Moharram%5b29%5d.wma

و

http://multimedia.nayedel.ir/golchin/Golchin-Shab7Moharram%5b33%5d.wma

و

http://multimedia.nayedel.ir/golchin/Golchin-Shab4Moharram%5b08%5d.wma

و

http://multimedia.nayedel.ir/golchin/Golchin-Shab4Moharram%5b11%5d.wma

و

http://multimedia.nayedel.ir/golchin/Golchin-Shab4Moharram%5b27%5d.wma

و

http://multimedia.nayedel.ir/golchin/Golchin-Shab4Moharram%5b02%5d.wma

و

http://multimedia.nayedel.ir/golchin/Golchin-Shab3Moharram%5b01%5d.wma

و

http://multimedia.nayedel.ir/golchin/Golchin-Shab3Moharram%5b08%5d.wma

و

http://multimedia.nayedel.ir/golchin/Golchin-Shab3Moharram%5b26%5d.wma

و

http://multimedia.nayedel.ir/golchin/Golchin-Shab3Moharram%5b28%5d.wma

و خیلی‌ها دیگر را که در همین نای دل قابل دریافت است گوش کنید. همه هم روضه‌ی بچه‌ها است. بگذریم از کارهای فوق العاده‌ی کریمی در مدح حضرت علی اکبر و حضرت حسین و حضرت عباس. واقعیتش این حس من نسبت به صدای کریمی یک حس شخصی است. شاید بگویی من هر مداح دیگری را به تناوب گوش می‌دادم چنین حسی می‌داشتم. اما متفاوت بودن کریمی به رعایت یک عادت برنمی‌گردد. بل‌که به سبک‌های متفاوت و آهنگ‌ها و موسیقی آن هم برمی‌گردد. مساله‌ای که شنیدن یک شعر را در ذهن آدم خاطره‌انگیز می‌کند.

حتما شده موسیقی یک شعر برای شما بسیار عادی جلوه کند، اما وقتی آن شعر به صورت دیگر خوانده می‌شود توجه‌تان جلب می‌شود.

وقتی یه حبه قند را می‌دیدم ذهنم پر شد از روضه‌های کریمی... انگار کسی داشت روضه‌ی بچه‌ها می‌خواند. بچه‌های کوچک نقشِ بچه‌های روضه را بازی می‌کنند. می‌بینید آن‌ها را یاد کربلا می‌افتید و این که یک انسان تا چه حد، حتی با سن کم، می‌تواند تکامل بیابد.

پس‌نوشت:

1. در روضه‌های‌تان و شیرینی گریه‌های‌تان ما را دعا کنید. دهه‌ی تکامل فرا رسیده است. این دهه زندگی بسیاری از آدم‌ها را تغییر داده. این دهه نتیجه‌ی مهم‌ترین دل‌شوره‌ی دینی ما است؛ دل‌شوره‌ی زینب...

2. این هم تکه‌ای از روضه‌ی روز عاشورای پارسال محمود کریمی. فرض کن دل‌نوشته است؛ همه‌ی حرف زینب در لحظه‌ی آخر.چقدر قشنگ گفت محمود کریمی. همه‌ی حرف عاشورا از زبان زینب. همه‌ی آرزوی زینب. چقدر گویا: «تموم این سفر/ بارش رو شونه‌ی منه» البته پر طمطراقش می‌شود: «سر نی در نینوا می‌ماند اگر زینب نبود/ کربلا در کربلا می‌ماند اگر زینب نبود». اما تکه‌ی روز عاشورای پارسال: 

http://multimedia.nayedel.ir/golchin/Golchin-Shab11Moharram%5b02%5d.wma

«نمی‌شه باورم که وقت رفتنه/ تموم این سفر/ بارش رو شونه‌ی منه/ کجا می‌خوای بری/ چرا منو نمی‌بری/ حسین این دم آخری/ چقدر شبیه مادری/ باید جوابتو با نفسم بدم/ بدون من نرو/ تو رو به کی قسم بدم/ قرارمون چی شد/ که بی‌قرار هم باشیم/ که هر چی پیش اومد/ بی‌قرار هم باشیم...»


برچسب‌ها: عاشورا, محمود کریمی, میرکریمی, یه حبه قند, روضه, نوحه, وداع حضرت زینب
+ نوشته شده در  پنجشنبه سوم آذر 1390ساعت 18:43  توسط میثم امیری  |  3 نظر
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ آذر ۹۰ ، ۲۱:۵۵
میثم امیری