رمانِ آرمانِ علی-بخش دوّم
یاسین که دیشب از شیراز آمده بود بدش نمیآمد کمی بیشتر بخوابد، اما از صدایِ حمد و سورهی من بد خواب شد، البته به اندازهی کافی خوابیده بود، وگرنه او کسی نبود که با صدای نماز خواندنِ من بد خواب شود. چشمانش را مالاند و به فضای پشت سر من که نور چراغ خیابان آن را روشن میکرد نگاهی انداخت، نور سفید بود و چشمانش را اذیت نمیکرد. صدایِ جارویِ کارگرِ شهرداری شنیده میشد، همچنین صدای تک و توک ماشینهایی که گازش را میگرفتند و میرفتند. یاسین وسوسه شد بیاید لبِ پنجره تا نسیمِ سحری بخورد به صورتش.
وقتی نام یک نفری یاسین است، یعنی خانواده طرف باید یک جورِ خاصی مذهبی باشد. مذهبیتر از این خانوادههایی که نامِ علی و حسن و محمد و... تویشان است. انگاری خبر از یک جهانبینی خاصی میدهد. خب، همهی اینها را بهش میگویند قضاوت از بیرون. قضاوتی نه صد در صد درست و منطبق بر واقعیت. فلسفهی خیلی چیزها بر میگردد به خواب و عالمِ رویا، از جمله همین نامگذاری یاسین. اگر قرار بود نامگذاریِ او به نامِ یاسین، دلیلِ مستحکمتری داشته باشد، یاسین هم قامت بسته بود همزمان، وحتی نه، یک جورهایی زودتر از من. این را بعضیها بهش میگویند یک قضاوتِ کلیشهای.
یاسین نشست رویِ زمین و توی سایه روشنِ اتاق، حرکاتِ من را نسبتِ به قبل که مثلِ شبح میدید واقعیتر رصد کرد. سلام نمازم را گفتم. حالا نوبتِ من بود که حرکاتِ یاسین را در گوشهی تاریکِ اتاق رصد کنم. یاسین مشغول کاری بود، داشت کیفش را مرتب میکرد یا کاری شبیه به آن. شاید یادش نمیآمد که از فرطِ خستگی روی کیفش خوابیده باشد.
- چه خطرها حاجی؟
صدای آرامِ من خیلی بلند به نظر میرسید. یاسین دوباره نگاه انداختِ سمتِ روشنایی اتاق. اول از همه میز را دید و بعد سر و شکلِ من را تشخیص داد. آمد جلوتر. نه این که بلند شده باشد، همین طور روی زمین خودش را جا به جا کرد و آمد نزدیکی من و با من روبوسی کرد.
- وقتی آمدم خواب بودی. فکر کنم خیلی زود خوابیدی.
- راست میگویی. آن قدر که حواسم نبود دارم روی کیفم میخوابم.
شروع کردم به جمع کردنِ جانماز که یاسین گفت فعلا دست نگه دارم. من هم بیخیالِ جانماز شدم. کشیدم کناری و تکیه دادم به دیوارِ اتاق که انواع و اقسامِ جملات رویِ آن حک شده بود. دو دستم را به هم قلاب کردم و رو به جلو فشردم تا کمی سرحالتر شوم. گفتم:
- خوب، چه کار میکنی؟
- شکرِ خدا...
بهزاد هم تکانی به خود داد. عادت داشت طاقباز و پاباز بخوابد. یک شمدِ خیلی نازکی هم میانداختِ روی خودش که تا صبح شمد میرفت کنار و بهزاد میماند و طاق و پا و باز.
- بنده خدا دیشب خیلی حرف میزد.
- بهزاد؟
- نه، مهدی را میگویم.
همین را که گفت نگاهش گره خورد به روی تخت. همان جایی که مهدی فقط خروپفِ آرامی میکرد.
- جالب بود که ترکی صحبت میکرد... متوجه نمیشدم.
- مگر ترک نبودی؟
- نه...
- راستی؟... من فکر میکردم ترکی.
یاسین اتاق را برنداز کرد و گفت:
- همین چهار نفر هستید؟
- به اسم چهار نفریم. یکی از بچهها بیشتر خانهشان است. بچهی اراک است، با این حساب بیشترِ اوقات سه نفر هستیم. البته بچههای سوییت هم هستند. علی را که میشناسی؟ او هم اینجاست و با سعید هماتاق است.
- سعید را میشناسم، پسرهی ریشو... اما علی... کدام علی؟ نه نمیشناسم.
- رشتهاش روانشناسی است. خیلی با هم دوست هستیم. از بچههای لیسانس است. دارد روی پایاننامهاش کار میکند. بچهی جالبی است. بد نیست بشناسیش.
¶¶¶
ایستگاهِ امام خمینی، محلِ قرارِ علی و مژده است. (به جای پارکِ لاله!) علی از سمتِ بالا میآمد و مژده از بالاتر از محلِ آمدنِ علی. ایستگاهِ متروی امام خمینی یکی از شلوغترین ایستگاههای مترو است. همین که از قطار پیاده شوی و بخواهی خط عوض کنی پیرِ آدم در میآید. توی آن شلوغی که معلوم نبود کی به کی بود علی یک صفحهای از رمانِ تِس را خواند.
در همین گیر و دار بود دید که دخترک چشم سبزِ رویاهایش دارد زمین را ناز میکند و میآید. مژده هیچ وقت عادت نداشت کفش پاشنه بلند بپوشد، عوضش کفشهایش سبک و همسطحِ زمین بود. آن قدر با آرامش راه میرفت که پنداری مدام در حال خوش و بش کردن با زمین است. سلام و علیکی کردند. نشستند که با قطارِ بعدی بروند سمتِ دانشگاهِ دوتاییشان.
- خسته نباشی واقعاً تازه داری میخوانیاش. فکر کنم همان موقع که چاپ شده بود خواندمش. البته من با یک ترجمهی دیگر خواندم.
- گرفتاریها زیاده. بعضی از این رمانها این قدر ترجمههای متفاوت دارد که آدم میماند کدامش را انتخاب کند.
- آره. مثلِ کوری، یا ناتورِ دشت، صد سال تنهایی. جالب است بعضی وقتها توی یک سال از یک کتاب چند ترجمهی متفاوت چاپ میشود. فکر کنم کوری این جوری بود.
- من یک بار یکی از همین برنامههای رادیویی را گوش میدادم، فکر کنم یکی از همین مترجمهای خفن بود که از این مساله گلایه کرده بود. فکر کنم همانی بود که قبلِ انقلاب کتابِ مارکز را ترجمه کرد.
- آره. او مترجمِ قهاری است.
- آره... ترجمهی صد سال تنهاییاش فوقالعاده بود.
قطار آمده بود و باید سوارِ قطار میشدند تا میرفتند دانشگاه. علی دوست نداشت مژده همراهش بیاید. چون قسمتِ مردها شلوغ میشد، ولی این بار قطار خلوت بود و جای نشستن برای دو نفرشان پیدا میشد. توی قطار، یکی دو نفری روزنامه میخواندند. مادری با بچهاش داشت در موردِ کلاس شنایِ پسرک صحبت میکرد. یکی دو نفری هم چرت میزدند.
- امروز قرار است موضوع تحقیقت را مشخص کنی؟
- خوابی مژده؟ موضوع را که مشخص کردم. امروز میخواهم با استاد در موردِ محلِ پخشِ پرسشنامههای تحقیقم صحبت کنم. بیشتر برای آن درسی که پنج گرفته بودم میآیم دانشگاه. خوابیها؟
- من خوابم؟ یعنی تو خواب نیستی. خواب، یعنی کسی که به بقیه توجه نمیکند. من باید شاکی باشم از بیتوجهیهای تو. چرا این قدر کم سر میزنی به مامان و بابا؟ من خوابم دیگر، باشد.
- مژده جان! ناراحتِ چه هستی؟ گرفتاری من را نمیبینی؟ بعد گیر میدهی به سر زدن و نزدن که آن قدر هم مهم نیست... داری گیر الکی میدهی مژده!
- یعنی چه مهم نیست؟
- حالم خراب است. نگرانِ این همه سنگینی خودم هستم. تو هم گیر دادهای به چه چیزها. آن قدر سنگین هستم که نمیشود بیان کرد. خستهام مژده.
مژده نگرانی را در چهرهی نامزدش خواند. دستانش را گذاشت توی دستانِ علی:
- یعنی تو اگر همراهِ ما میآمدی کاشان فرق نمیکرد؟ یک مقدار دلت باز میشد. حال و هوایت بهتر میشد. این جوری که تو داری خودت را نابود میکنی. همهاش فکر و فکر و فکر و نگرانی. برای چه آخر؟ چه چیز این همه ارزش دارد که دارد تو را نابود میکند؟ نگرانِ چه هستی؟
علی آرام نداشت. دستانِ مژده را گرفت و برعکس کرد و به کفِ دستش خیره شد و پوزخندی زد. کیفش را انداخت روی پاهایش و ادامه داد:
- همهی ناراحتی من آینده است. بیخیالی که نمیتوانم طی کنم. چقدر خوب بود میرفتیم توی یک روستایی عینِ این آدمهای سادهی روستایی برای خودمان زندگی میکردیم. دردِ من چه بود که بیایم اینجا و تو را هم ناراحت کنم. میخواهی برایت توی این شهرِ کثیف بلبلی بزنم. بزنم زیرِ آواز... (پس از مدتی سکوت، علی با صدایی آرام ادامه داد:) یک چیزی یک بار دیدم تو تهران... برای یک کار اداری رفتم داخل شهر برگشتنی بغلِ مصلای امام خمینیِ نمادِ دوران حکومت جمهوری اسلامی(علیه السلام!). نمایشگاهِ شیلات بود. خب من هم خیلی به ماهی علاقه دارم. آنجا دوتا چیز باحال دیدم؛ اول خاویارِ قزلآلا در قوطیهای 100 گرمی به قیمت 15000 (پانزده هزار) تومان و دومی یک غرفهی فروش محصولاتِ تزیینیِ ساخته شده از موجودات دریایی؛ شکم کوسهها و ماهیهای بدبخت را خالی کرده بودند تا چند تا آدم بیشرافت آنها را برای خوشگلی و شاید هم پز دادن به دوست و آشنا به دیوارِ خانهشان آویزان کنند. (اگر من هم یک روز از این چیزها خریدم بی شرافتم.) چیزی که آنجا حالم را به هم زد دو تا مردِ خوش لباسِ خوشتیپِ ریشو بودند که قیافهشان من را یاد برخی دولتمردانِ بیشرفی انداخت که جهتِ حفظِ ظاهر ریشهای خیلی خوشگلی دارند و البته بعضی مذهبیهای سرمایهدار. این دونفر که باهم بودند و یکی شان پنجاهساله و دیگری سی ساله میزد فکر کنم به اندازه حقوقِ ماهیانه یک کارگر، کوسه و سفره ماهی و... خشک شده گرفتند و نکته دیگر اینکه روی بسیاری از این وسایل تزیینی آیات و سورههای قرآن نوشته و حک شده بود و البته قیمتشان سر به فلک میکشید. همین حالا که قرار است بروم جنوب شهر برای تحقیق عقم میگیرد. دلم نمیآید بروم این همه تفاوت را ببینم و خودم را بزنم به بیتفاوتی.
سکوت حکمفرما شد. مژده هیچ نگفت؛ هیچ...
- چرا این جوری نگاه میکنی. از من نخواه که بیتفاوت مثلِ بقیه سرم تو کارِ خودم باشد و مثلِ شخصیتِ خوکمانند همین رمانِ تِس، سرم را بیاندازم و زندگی کنم. صبح به صبح بیدار شوم و بروم مثلِ ماشینها کار کنم و بعد ماه به ماه دست رنجم را دستم بگیرم و برویم توی این پاساژ و آن پاساژ مدلِ خوب لباسِ زیر را پیدا کنم و شب به شب تنت کنم. یا برایت لباس بگیرم که توی ختمِ اندام بپوشی!
مژده با اخم کرد و گفت:
- زشت است، علی. از تو بعید است. ولش کن. بیا در موردِ یک چیز دیگر حرف بزنیم...
آن قدر آرام حرف میزدند که کسِ دیگری نشنود. علی هم حواسش بود که...
- مژده، تو داری بیخود من را آرام میکنی. این آرامش خیلی کثیف است. من اصلاً دوستش ندارم. میشود آرامم نکنی. من داد نمیزنم. عصبانیت من مقطعی نیست که تو بخواهی این طور دستپاچه شوی.
به مقصدشان نزدیک میشدند. از آنجا باید سوارِ اتوبوسهای دانشگاهشان میشدند و میرفتند سمتِ دانشگاه. علی و مژده در سکوت همدیگر را نگاه میکردند. دیگر کسی توی قطار نمانده بود و بیشتر مردم پیاده شده بودند.
از ایستگاه زدند بیرون و سوارِ اتوبوسها شدند تا بروند دانشگاه.پسنوشت:
1. ادامه هم هفتهی بعد.
3. به فردینِ آرش هم بابتِ نمایش فیلمش در عمّار تبریک میگویم و از این که جایزهی فیلمهای ما را برده هم خوشحالم و هم غبطه میخورم. دعا کنید ما هم بتوانیم خوشفکر و سازنده باشیم... من و فردین و جمع دیگری از رفقا میخواهیم یک کارِ مستند کنیم، از دوستانِ خوانندهی این وبلاگ هم صمیمانه میخواهم به ما کمک کنند. فیلم مستقل، تاکشو، ویژه خواهد بود انشالله. باقی توضیحها را باید خصوصی عرض کنم. ولی نقطهی قوّت کار حضور آدمهایی از جنس فردین است. آدمهایی فعّال، کوشا، پیگیر، دوستداشتنی.
4. یادداشتهایی را که بر کتابهایی که در سالهای 88 تا 91 خوانده بودم نیز منتشر کردهام؛ در بخش کتابخانه.
بیان جزییات در بخش یک، دلپذیر بود.
از ذکر رایحهی صابون تا لحظات تنظیم آب و .... .
در بخش دوم اما کمتر به بیان جزییات پرداخته شده، مثلا تنها تصویری که از ایستگاه امام خمینی داده شده، شلوغ بودن است.
شاید میشد جزییات بیشتری را مطرح کرد.
ممکن است قضاوت عجولانهای باشد اما به نظر میرسد علی و مژده چندان هم متناسب نیستند، در واقع کمتر یکدیگر را میفهمند. علی انسان دغدغهمندی است. کسی که علیرغم همهی گرفتاریهای کاری، رمان میخواند، به اینکه چرا تعمیرکاران آسانسور یا پلهبرقی باید درخارج از مرزهای این آب و خاک آموزش ببینند فکر میکند، در یک حمام ساده، شیر اهرمی را با شیر معمولی مقایسه میکند....... از نقاب زدن مردم میرنجد و .....
حس میکنم آدم باهوشی است و شاید کمی پیچیده. اما مژده ....
محجوب، دخترانه و البته کمی مغرور به نظر میرسد دغدغهی مشترکش با علی، کتابخوانی است.
بابت ثبت این نظر که بیشتر از روی دریافت احساسی است تا اصولی عذرخواهی میکنم. برقرار باشید