تی‌لِم

روایت‌ِ بدونِ گلِ میثم امیری
  • تی‌لِم

    روایت‌ِ بدونِ گلِ میثم امیری

مشخصات بلاگ
تی‌لِم
بایگانی

۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «عاشورا» ثبت شده است

يكشنبه, ۱۱ مهر ۱۳۹۵، ۰۵:۲۹ ب.ظ

زنانِ جان فوردی کربلا؛ تا امروز پیش‌آمده

مادرهای جان فورد، جان دارند و امروزی و بسیار روپای‌ند. مادرِ زیبای «خوشه‌های خشم» و بعدش هم «چه سر سبز بود درۀ من»؛ مادرهایی پرشور، شیرزن، امروزی، روبه‌جلو و قوی؛ برعکسِ مادرهای ایرانیِ فیلم‌های‌مان که یا مثلِ «ابد و یک روز» آشغال جمع‌کن هستند یا مثلِ فیلمِ علی حاتمی، عتیقه و جان‌ندارند که حتّی به دردِ مراسمِ ترحیم هم نمی‌‎خورند و مرگ‌شان حقیر است و تأثیری بر کسی نمی‌گذارد و نهایتا به درد تخدیر می‌خورند و اومانیسمِ کهنه‌پرستانه. 

امّا مادرهای جان فورد، به ویژه درّه، ما را به یادِ مادرهایی در صحرای کربلا می‌اندازد. شبِ یکِ محرّم، عهد کنیم این مادرها را بشناسیم. هر سال، سالِ کاری باشد، و امسال هم می‌تواند سالِ شناختِ مادرهایی باشد که در کربلا حضور داشتند و به تأسی از «هیچ چیز، جز زیبایی ندیدم» حضرت زینب، شیرزنانی بودند که حضورشان قوّت قلب بود و تأثیرشان از مردها کمتر نبود. به چیزی جز زندگی فکر نمی‎‌کردند و روشی جز، حضورِ شجاعانه نداشته‌اند. 

من در این مطلب یکی از این مادرها را معرّفی می‌کنم؛ ‌امِّ قاسم. 

نامه به حبیب بن مظاهر رسیده است. در خانه‌اش نشسته است: «بسم الله الرحمن الرحیم، من الحسین بن علیّ إلى الرجل الفقیه حبیب بن مظاهر الأسدی، أمّا بعد، فقد نزلنا کربلاء وأنت تعلم قرابتی من رسول الله فإن أردت نصرتنا فاقدم إلینا عاجلاً...» 

نامه مردافکن است؛ کوتاه، ولی مؤثر و گویا. حضرت، از حبیب دعوت کرده است که بیاید. حبیب که ترس از لو رفتن داشت و نرسیدن به کربلا درآمد: «پیر شده‌ام...» شاید هم می‌خواست زن را امتحان کند. زن، امِّ قاسم، چارقد از سر باز کرد و آن را پرت کرد سمتِ حبیب. خشم‌گین گفت: «اکنون که نمی‌روی، مانند زنان در خانه بنشین. ای حسین کاش مرد بودم و می‌آمدم در رکابِ تو می‌جنگیدم تا جانم را نثار کنم.» حبیب به امِّ قاسم اطمینان داد: «همسرم، آسوده باش. چشمت را روشن خواهم کرد و این ریش سفید را با خونِ گلویم رنگین می‌کنم؛ خاطرت آرام باشد.»

در این سلسله شیران باید یادی کردی از مادر امِّ وهب و رباب و از همه مهم‌تر زینب، که رکنِ مقتدرِ کربلا است.  

و اضافه کنیم به این جماعت در تاریخ پیش آمده آن زنی را که احمدش را آوردند که در والفجر مقدّماتی رفته بود؛ ابوالقاسم در عملیاتِ دیگری رفت. زن بلند شد و به شوهرش گفت: «پاشو تفنگِ بچّه‌هایت را بردار و به جنگ برو. توی خانه نشستن جایز نیست.» همسرش رفت و شهید شد و جملۀ این شیرزنِ جان فوردی این بود: «تمامِ زندگی‌ام مالِ حسین است.» و آرزو داشت به کاروانِ حسین بپیوندند. مشت‌ها گره کرد و در صفِ اوّل حجِّ 66 علیه مشرکان و کفّار شعار داد و شهید شد؛ کبری تلخابی. 

پس‌نوشت:

بیشترِ هیأت‌ها را دوست ندارم و  هیچ حسِّ قرابتی نسبت به‌شان. جایِ مطهّری خالی است و امام صدر و بازرگان و مجتبی تهرانی که چیزی بگویند که به کار آید و بیدار کند و قیام را بشناسد و در مناسک نماند؛ میثم مطیعی رفتن هم شأنی ندارد وقتی می‌خواهد جانش را فدای رهبر کند، وقتی خودِ رهبر از این دست تقدیس‌سازی‌ها راضی نیست. امام‌زاده درست کردن از ولیِّ فقیه، خیانت است به... ول کن؛ اگر حالی داشتید، در تهرانِ بی‌مجتبی تهرانی، سری بزنید به جلسه‌های حضرت آقای جاودان که کمی پراکنده‌تر و نادقیق‌تر از آقا مجتبی، ولی درست و انسانی حرف می‌زند و روضه‌ای می‌خواند. حالِ دعا پیش آمد، مظلومان جهان را از ابتدا تا به حال فراموش نکنید؛ از کارگرانی که به اجبار در تختِ جمشید زیرِ ظلم داشتند سنگ می‌تراشیدند، تا آن‌هایی که زیرِ ظلمِ دولتِ قومی نژادی یهود مبارزه می‌کنند. دعا زیرِ بارانِ رحمتِ خدا در مهمانیِ حسین اثر دارد. حالا که افتادم به توصیه کردن، حتما مطالعه کنید در عاشورا و فرهنگِ عاشورا؛ ننشنید این چند شب را «بفرمایید شام» و من و تو یا این شبکۀ بهایی‌ها -بی‌بی‌سی- را ببنید؛ هیچ خیری ندارد در ارتباط با حسینِ سر جدا؛ ایامِّ تظلّم‌خواهی است و تفکّر در تأثیر در جامعه و تأمّل در این که بیهوده خلق نشده‌ایم.

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۱ مهر ۹۵ ، ۱۷:۲۹
میثم امیری
شنبه, ۱۸ آبان ۱۳۹۲، ۰۷:۴۹ ق.ظ

مجلسِ ختمِ شمر

به نامِ مهربان

این روزها شیعه زیاد حوصله ندارد. همین. خواستم بگویم عاشورا مجلس ختمِ آقا اباعبدالله نیست، بلکه مجلس ختمِ شِمرهای جهان است.

پس‌نوشت:

آخرِ هفته دوباره باید بنویسم انگار! اگر بشود و بتوانم جمله‌های بالا را کامل کنم. 

عشق فقط یک کلام؛ حسین علیه السلام.

دوباره‌. دلم طاقت نمی‌گیرد:

آدم نباید سوسول باشد. باید درست عزاداری کند.

این روزها دیگر می‌شود عبارت مقتل را خواند. مثلِ «فَاحْتَمَلَهُ الْفَرَسُ الى‏ عَسْکَرِ الْأعْداءِ فَقَطَّعوهُ بِسُیوفِهِمْ ارْباً ارْباً.» دیگر دوست داری مقتل چه بنویسد؟! واقعاً چه می‌توان گفت؟ دیگر حرفی باقی می‌ماند؟! این‌هایی که این قدر پیِ منبع درست و رفرنس و مقتلِ علمی و عزاداری دانش‌محورانه هستند، به همین یک جمله‌ی بالا دقّت کنید. پیِ هیچ چیز نروید. نه روضه‌خوان می‌خواهد، نه تحریفی می‌خواهد نه هیچی. همین. اربا اربا.

یک وقت با شمشیر نیش می‌زنند. یک وقت با نیزه سوراخ می‌کنند. یک وقت با تیر، هدف را می‌پرانند. یک وقت با شمشیر و نیزه و تیر خط می‌اندازند. خش می‌اندازند. یک وقت هم هست با شمشیر ضربه‌ پشتِ ضربه وارد می‌کنند. یک وقت با نیزه سوراخ پشتِ سوراخ درست می‌کنند. یک وفت هم با نیزه، سر و چشم و صورت را به هم می‌دوزند. یک وقت هست این بدن را می‌اندازند زیرِ سمِّ اسب‌ها... تا متلاشی‌اش کنند. من نمی‌گویم مقتل می‌گوید... نخوانده‌ای. ارباً ارباً. می‌دانی یعنی چه؟ شاید همه‌اش با هم. زدند. تا جا داشت و شمشیرها یاری می‌کرد زدند. ارباً ارباً کردند.

برو نگاه کن ببین همین یک جمله یعنی چه؟ این جمله‌ی معروف مقاتل است، شهید مطهّری هم آن را آورده است! آدم باید سنگ باشد، گریه‌اش نگیرد... اصلاً امام حسین و عاشورا و طفل 6 ماهه و عبّاس و طفلانِ زینب و قاسم‌ بن الحسن را رها کن! همین یک جمله را بچسب! دق نمی‌کنی. بهترین و پاک‌ترین و درست‌ترین آدمِ روزگار، جلوی جمعیّتی بایستد و مردم را به نیکی فرا بخواند و بعد مردم ارباً اربایش کنند.

در همه‌ی مرام‌ها و دین‌ها مثله کردن نهی شده است. گفته‌اند حیوان را هم مثله نکنید. این هست یا نیست؟ هست دیگر. بعد یک جمعیّتی که نام‌شان هم انسان بود، جوانِ رعنای هاشمی را ارباً ارباً کرده‌اند.

بعد بدنِ ارباً ارباً را چه کار باید کرد؟ نمی‌دانم... این چه حالتی بود که لهوف می‌نویسد امام حسین، دشمن را نفرین کرد. ببین صحنه چقدر دلخراش است که امام بفرماید: «قَتَلَ اللَّهُ قَوْماً قَتَلُوکَ.» حتّی شیخ مفید در ارشاد نوشته است، امام حسین فرمود اُف بر دنیای بعد از علی اکبر. و گفته شده این جزو محدود جاهایی بود که آقا اباعبدالله گریست...

ظریفی گفت:

تو ماهِ دل‌آرایــــــــــــــی، اربابِ دو دنیایی

ما مجنون، تو لیلایی، بَه‌بَه چه استیلایی

تو حیـدر، تو زهرایی، تو مولا، تو آقایـــــی

ما تــشنه، تو دریایی، به‌به چه استیلایی


۵ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۸ آبان ۹۲ ، ۰۷:۴۹
میثم امیری

به نامِ مهربان

پیش‌نوشت:

نوشته‌ی پایین را هم شبِ قدرِ امسال نوشته‌ام. خواستم منتشرش نکنم، چون سابقه‌ی دوستی و اُلفَت دارم با جناب شهابِ مرادیِ عزیز. ولی من عهدی با کسی نسبته‌ام. اگر عهدی باشد، این عهد باید در خدمتِ راستی باشد و پاکی. انسان پاک‌بازانه و بی‌قصدِ ریبه یا تبرّج حرفش را بزند. می‌پذیرم که شهابِ مرادی یک از مفیدترین روحانیّونِ این مملکت است. ولی نمی‌توانم حرفم را پنهان کنم. این را روزگاری نوشته بودم که انتقادم را یک‌سویه و متحجّرانه و بی‌انصافانه ولی صادقانه مطرح کرده بودم. این نوشته به هیچ روی کتمان کننده‌ی «محبّت و صفا و اخلاصِ» حاج آقای خوبِ مرادی نیست. این انتقادی است به یک گفته. تازه، در این دست انتقادها، رهبر و مرجع تقلید را سزاوارِ اعتراض می‌دانیم، چه رسد به عزیزی با مرتبتِ اجرایی پایین‌تر. 

بدن‌نوشت:

مثال4. در خیابان مظفّرِ شمالی منتظر دوستان هستم تا با هم آب‌میوه‌ای بنوشیم و عصرانه‌‌ای بخوریم! دو پسر جوان دست در دست هم به من نزدیک می‌شوند. دو پسر با گوشواره‌هایی در گوش. با کاکل‌های فَشِن و کناره‌های ماشین شده. با دست‌بندهای مخملی در دست که مزیّن به پرچم معروف شش رنگِ گروه‌شان است. با شلوارهای... این دو نفر دو هم‌جنس‌گرا هستند با همه‌ی ویژگی‌های Come outی‌شان. نگاه می‌کنم. از این که دو هم‌جنس‌گرا را در روزِ روشن بین ولی‌عصر و فلسطین می‌بینم هیجان‌زده می‌شوم. به‌ویژه دو هم‌جنس‌گرای دانا و آگاه! دوستانم می‌آیند. آدم‌های ریشویی هستند. از این تجربه‌ی ناب حرف می‌زنم و می‌گویم: «ببین چه جالب. امروز دو هم‌جنس‌گرای اصیل را در همین خیابان برادران مظفّر دیده‌ام.» شاید اگر ما دو بسیجی که همه‌ی ویژگی‌های بسیجی بودن از لباس تا پیراهنِ بلندِ روی شلوار تا ریش‌های توپی تا چفیه‌های روی گردن را می‌دیدیم، ناراحت می‌شدیم. می‌رفتیم جلو و امر به معروف و نهی از منکرشان می‌کردیم که «چرا ارزش‌های مذهبی و دفاع مقدّس را خیابانی کرده‌اید؟» البته آن قدر بی‌عمل شده‌ایم که جلو نمی‌رفتیم و از همان عقب پیف پیف می‌کردیم و درباره‌ی تحجّرِ احتمالی‌شان نظریّه‌پردازی می‌کردیم. ولی دو برادرِ هم‌جنس‌گرا! آن هم در روزِ روشن، ما را هیجان‌زده می‌کند. هیچ‌گاه هم به این دو نفر نزدیک نمی‌شویم که بگوییم: «آقایان با این تیپ توی خیابان نگردید. این تیپ معنای خوبی در جهان ندارد». حتّی چنین عملی به مغزمان هم خطور نمی‌کند. نتیجه‌ی این بی‌عملی چیست؟  دو روز دیگر یکی از همین هم‌جنس‌گراها نماد هم‌جنس‌گرایی را گراور می‌کند روی حرمین شرفین در سامرّا و شعر می‌خواند علیه شریف‌ترین مقدّساتِ دینی. و کار به جایی می‌کشد که استادِ جامعه‌شناسیِ دانشگاه‌ِ سکولارِ ما، نه آخوندهای صاحب قلم، به فغان می‌آید: «اگر اندکی از آن غیرتی که در عرصه مجازی درباره خلیج فارس داشتیم، در باره ائمه شیعه هم داشتیم، اکنون شاهد رواج این هتاکی‌ها نبودیم. حمله سایبری به صفحه فیسبوکِ پادشاه عربستان به دلیل استفاده از نام مجعول برای خلیج فارس، نشان داد که می‌توان از امکانات اینترنتی هم استفاده کرد، و تلاش‌های رسمی دولت جایگزین فعالیت‌های رسانه‌ای خودجوش نمی‌شود». و استاد در انتهای یادداشتش می‌پرسد: «شیعه‌گری‌مان کجا رفته؟» نمی‌دانم آقای دکتر جوادی یگانه که شیعه‌گری‌مان کجا رفته! تازه آقای دکتر شما چه انتظاری دارید وقتی روحانیِ محبوبِ رسانه‌ای (منظورم جناب شهاب مرادی است) می‌نویسد: «با دیدن این اتفاقات نگران‌تر می‌شدم چون معلوم بود که این فضا و یادآوری و تکرار توهین و دفاع مستقیم! و دامن زدن به ماجرا یعنی زمینه‌ای برای تکثیر و تشدید توهین‌ها و تغییر روش‌های ملحدان و بیماران سخت روانی که فزادهم الله مرضا». و بعد روحانیِ محترم احساسی و فلسفی و اخلاقی و تاریخی و نه فقهی پیشنهاد می‌کند: «اگر چنین مواردی را دیده‌اید یا خوانده‌اید، خود را دلداری بدهید که هر چند خدا همیشه دشمن داشته و دارد اما الاسلام یَعلو و لا یُعلی علیه و بدانید که سال‌ها و قرن‌ها بدترین جسارت‌ها به انبیاء و ائمه سلام الله علیهم اجمعین شد اما اسلام زنده است و رو به گسترش و توسعه». آقای دکتر جوادی یگانه‌ی عزیز، روحانیِ محبوب فکر می‌کند که اسلام با دلداری زنده است؟ و امام حسین با دلداری مقابل یزید ایستاد یا امام مجتبی با دلداری دین خدا را حفظ کرد؟! وقتی حفظ دینی بین دو شهرِ بی‌رنگ و لعابِ «دل»خواهی و «دل»داری در تردد است چه انتظاری دارید از ماندنِ دین؟ من نمی‌دانم کجای کتابِ خدا، انقلاب اسلامی و حضورِ پررنگ و روبه‌‎گسترشِ دین اسلام گارانتی شده است!! اگر شما می‌دانید، به من نشان دهید. و ناگهان از دل دل‌داریِ روحانی محبوبِ تلویزیونی چیزهای جدید در می‌آید! جناب ایشان نقش طلبگی و فقهی و اجتهادیش را رها می‌کند و به جای شمای استاد جامعه‌شناسی یا روان‌شناسی فلسفه‌بافی می‌کند: «نقش اختلالات حاد روانی در این گونه رفتارهای هنجارشکن باید جدی‌تر تلقی شود. ارتباط روشن برخی اختلالات سایکوتیک با برخی معضلات سیاسی-اجتماعی و اجتماعی-فرهنگی را نمی‌شود انکار کرد و لزوم توجه و بررسی موضوع  از ناحیه نظام خیلی ضروری به نظر می‌رسد. تا همه با هم بتوانیم با تحلیلی روشن و غیر ژورنالیستی از زمینه‌های بروز این نوع رفتارهای خشم آلودِ ملحدانه، به مدیریت زمینه‌های بروز آن پرداخته شود». نمی‌دانم کجای دین از منِ ملسمانِ ساده خواسته‌اند که زمینه‌های سایکوتیک سب‌النّبی را تحلیل کنم! واقعاً نمی‌دانم این دیگر چه فقهِ جدیدی است! و نمی‌دانم چرا امام سایکولوژی به این شهدا نیاموخت!

پس‌نوشت:

1. قرار بود مطلبِ بعدی‌ام درباره‌ی عزاداری عرفان‌زده‌ی ما باشد که از فقه دور شده است. (نه از این رو که من فقیه باشم که بخواهم بگویم چه چیز از فقه دور شده است! نه! بلکه رفتاری را می‌بینم که از تحریرالوسیله‌ی حضرت امام و رساله‌ی عملیه‌ی آقایان مراجع دور شده است. همین.) ولی این کار را نمی‌کنم. چون توی دهه‌ی اوِّل محرّم هستیم. فعلاً چیزی مهم‌تر از روضه و شور و معرفتِ‌ حسینی نیست! انشالله بعد از محرّم، آن بخش را منتشر خواهم کرد. مطلبِ بعدی‌ام با این عنوان است؛ «مجلسِ ختمِ شِمرها»!

2. حضرتِ آقای جاودان نفسی دارد و سخنرانی و مطلبی! بروید به حسینیه‌ی آقای حق‌شناس و از این جلسه بهره برید. اگر شهابِ‌ مرادی تهران می‌ماند، پیشنهادِ اوّل منبرهای رواییِ حاجی بود.

3. محمود کریمی دارد خیلی خوب می‌خواند. ولی محمّدرضا طاهری انگار چیزِ‌ دیگری است.

4. یک عدّه فکر می‌کنند آقای رهبر از روی مصلحت می‌گوید «نباید تیمِ دیپلماسی را سازشکار نامید» یا «این‌ها فرزندانِ انقلاب هستند». این از دلِ تحلیل‌های این حزب‌اللهی‌ها بیرون می‌زند. مثلِ سعید جلیلی که فقط عین جمله را از رهبر نقل کرد و دیگر توضیحش نداد. شما رهبریِ عزیز را نشناخته‌اید. خدا لعنت کند آن کسانی را که این طور فکر می‌کنند که رهبری از روی ناچاری و از روی رودربایستی دارد از مثلاً از محمدجوادِ ظریف حمایت می‌کند. محمّد جواد ظریف شیوه‌ای در دیپلماسی دارد که شاید من نپسندم. ولی این را مطمئن هستم وقتی ظریف می‌رود پایِ میزِ مذاکره قامتِ رعنای جوانانی را که توی جبهه‌ها پرپر شدند، می‌بینید. یقین دارم که ظریف وقتی با جان کری حرف می‌زند صدای خس‌خسِ بهترین‌های این مملکت را که از گازها و موّاد حقوق‌بشری ایالات جنایت‌کار متحده‌ی آمریکا سیراب شده می‌شنود. ظریف آدمِ انقلابی است، چون به عشقِ حسین‌بن علی و یارانِ عاشقِ کربلایی‌اش سیاه پوشیده و اهلِِ بیتِ‌ مظلومِ فاطمه را در مذاکره‌هایش پیش چشم دارد. این آدم، ولی به شیوه‌ای عمل می‌کند یا حرکت می‌کند یا گه‌گاه حرف می‌زند که من و تو نمی‌پسندیم. این نافی این نیست که بگوییم ظریف فرزندِ رهبر انقلاب است.

5. تا یکی دو روزِ دیگر. دوباره می‌نویسم. امشب، شبِ سیّم است. شبِ سیِّم، حضرتِ رقیّه: «کجایی بابا، شده نمازِ من شکسته! کجایی بابا، شده قیام من نشسته. کجایی بابا، بیا ببین تیممم به روی خاک‌ها به روی صورتت به دست بسته. ای بابا ای بابا! حکایتی شده مویم. ای بابا ببین شکسته ابرویم. ای بابا ببین کبوده بازویم. باباجان باشه! کوچه به کوچه رو نیزه‌ها رفتی، خونه‌ی ما نیومدی. باشه. کنجِ تنور و تشتِ طلا رفتی، خونه‌ی ما نیومدی. باشه.» (چه کرد سید مهدی میرداماد -با همراهی محمود- با این نوحه! دانلود کنید و حالش را ببرید و من را دعا کنید. دعا کنید که انشالله بندِ کفشِ غلامِ خانه‌ی حسین بن علی باشم.)
 خدایا شکرت که اجازه دادی برای حسین اشک بریزم. ما کجا و اشک بر حسین کجا؟ این‌ها همه از مهربانی خداست.

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۵ آبان ۹۲ ، ۱۴:۴۵
میثم امیری

یا لطیف

پیش‌نوشت: 

حسب‌الامر برادر بزرگ‌ترم حضرت حجت الاسلام شهاب مرادی، شماره‌بندی می‌نویسم. شاید این از غمِ طولانی بودن مطالبم کم کند. آن هم در ایّامی که دوست ندارم طولانی بنویسم. چون در حال قلم‌زنی داستانی هستم.

بدن‌نوشت:

1. گذشته به معنای فراموشی نیست. گذشته به معنای بی‌یادی نیست. گذشته به معنای عبور کردن نیست. از گذشته نمی‌توان عبور کرد. گذشته نقش غیر قابل انکاری در سعادت و شقاوت ما دارد. گذشته مبنای تصمیم ماست. گذشته مبنای نگاه ماست. گذشته از مقوله‌های تعیین کننده‌ی شیوه‌ی فکری ماست. فرض کنید شما آدمِ مجرّدی هستید. آیّا ممکن است درباره‌ی تأثیر فرزندتان بر زندگی امروزتان سخن بگویید. این تمثیل برای‌تان خنده‌دار است. چون می‌پرسید چطور ممکن است اتّفاقی در آینده بر امروز من اثر بگذارد! امّا گذشته:

2. از کجا شروع کنم؟ از مکتب، از خانواده، از کشور؟ از کجا؟ از عاشورا، از انتظار، از سقیفه، از حدیبیّه؟ از ضلع‌های مثلّثِ شوم؟ از لعنت‌های پر احساس زیارت عاشورا؟ از بندهای هنوز دردسرساز جامعه‌ی عزیز کبیره؟ از بخوانِ روزِ برگزیده شدن؟ از خرامان خرامان می‌روی سوی میدان؟ از تجسّم‌های پر سوزوگداز در شب‌های قدر؟ کدام اتّفاق تاریخ‌ساز شیعه هست که ریشه در گذشته نداشته باشد؟ (این قدر این تاریخ برای شیعه مهم است که درباره‌ی فلسفه‌ تاریخ شیعه زیاد حرف زنده‌اند) مگر می‌توان گذشته را فراموش کرد؟ نه تنها نباید و نمی‌توان فراموش کرد که باید به یاد آورد و در یاد داشت. باید مدام گذشته را گرامی داشت. و ما چه گذشته‌ای را گرامی می‌داریم؟ مصیبت‌بارترین و غم‌بارترین و تراژیک‌ترین‌شان را. و از دلِ آن حادثه یک‌سره خونین، عشق بیرون می‌آوریم و تاریخ و زندگی و آزادگی. از دلِ یک گذشته تاریک و سیاه و پر از شوکران شیعه پا می‌گیرد و خون‌ِدل می‌نوشد و حیات می‌یابد. و آخرینش خون‌ِ دل‌نوشی خمینی بود با یک ملّت و بالا بردن جامِ زهر و تلخکامی که او از پی آن تلخ‌طبعی، کمربندهای محکم‌بسته‌تر شده را می‌دید. و فردا را. 

2. از خانواده؟ تو از لحظه‌ی اوّل تولّد در گذشته‌ای. با نامِ خانوادگی‌ات برمی‌گردی به پیشینه‌ای در گذشته. فی‌‎المثل پدربزرگ پدرپزرگت مردِ بلندمرتبه و بانفوذ و باهوش و امیری بود. این‌چنین تو «امیری» شدی. و گذشتِ زمان از این بزرگی و طبع‌سایی و بلندمرتبگی این خانواده‌ نکاست. (به یاد بیاورد تکّه‌ی نام خانوداگی ماری در دادگاه‌ را) و هنوز امیری‌ها در نظرت بلندنظرند و باهوش و غالباً دکتر و مهندس. این گذشته البته غم‌نامه‌هایی هم دارد. غم‌نامه‌هایی که تو دوست داری دوباره آن‌ها را باز کنی. مانند زخمِ عمیقی که فقط کهنه و لخته می‌شود، ولی با گذشتِ زمان از عمقش کاسته نمی‌شود. این زخم‌ها در نظرت می‌آید. یکی از آن‌ها دایی‌ ناکامت است که کیومرث نام گرفته بود و از پشتِ کوه‌های سوادکوه رتبه‌ی 2 علوم سیاسی دانشگاه تهران را به سال 48 آورده بود و همان سال در بهمن مدفون می‌شود؛ تا اواخر دهه‌ی 40 برای تو که 20 سال بعد به دنیا آمده باشی، هنوز تلخ‌ترین گذشته‌ی معاصر باشد. سال پرکشیدن‌های عاصی‌گونه‌ی «آقا تختی»، «جلال»، «فروغ»، و از همه بدتر «کیومرث». 

3. از کشور؟ کشور را که بهتر از من می‌دانی. می‌توان گذشته‌ی این کشور را فراموش کرد؟ تنوّع اقوام و ایل‌ها و فرهنگ‌ها از ته‌نشینی گذشته در خونِ ما خبر می‌دهد. فقط چشمان را ببین. در گوگل جست‌وجو کن. از جنوب تا شمال. از غرب تا شرق. از میانه تا میانه. همه را بیین و بسنج و عکس‌های‌شان را در جایی مطمئن در رایانه‌ات ذخیره کن. بعد عکس‌ِ آدم‌های اقوام مختلف ایرانی را ببر توی یک نرم‌افزاری که crop داشته باش و چشم‌ها را جدا کن-نه مثل آقا محمدخانِ با غین- و به آن‌ها نگاه کن. چه می‌بینی؟ در یکی قیام سربداران را می‌بینی و در دیگری هلاکوخان را، در یکی مادها را می‌بینی و در دیگری حمله‌ی اعراب را و... گذشته‌ی مردمان از دلِ چشم‌های‌شان بیرون زده، چه برسد به فرهنگ و اندیشه و ادب و اخلاق و هزار چیز دیگر. (دقیقاً مثل ایرانی بودنِ احمد و قورمه‌سبزی‌اش و مردمانِ ریش‌دارش و شرقی بودنی به بلندای تاریخ! فرهادی به این فیلسوف‌های غربی هم در فیلم و هم در مصاحبه با تجربه به درستی نهیب زده که این قدر آینده آینده نکنید؛ مگر می‌توان از روی گذشته به سادگی عبور کرد؟)

4. بدتر این که در برابر گذشته منفعل محضی. هیچ کاری نمی‌توانی بکنی. نه چیزی را تغییر بدهی و نه از تلخ‌کامی‌ها بکاهی. هیچ. نه حتّی نمی‌توانی هزینه‌های گذشته‌ات را بپردازی. جز یک ببخشید. همین. یک معذرت‌خواهی می‌خواهد تو را از گذشته‌ای که رنج می‌بری نجات بدهد. ولی آیّا می‌تواند؟ آیّا اعتراف و عذرخواهی توانست از بار عذاب‌وجدان لوسی کم کند؟ آیّا ببخشیدِ سمیر توانست ماریِ اینترنشنال را راضی کند؟ آیّا این اعتراف‌ها روابط را ترمیم کرد؟ حتماً از فاجعه‌بار بودنِ واقعیّت کاست، ولی آیّا گذشته را گذراند؟ آیا گذشته واقعا گذشته؟

5. آیّا past یعنی گذشته؟ آیّا زبانِ ما زبانِ دقیقی است؟ آیا pass یعنی گذشتن؟ آیّا این ترجمه ترجمه‌ی دقیقی است؟ این چه نسبتی دارد به گذشته در زبانِ ما؟ آیّا خودِ past واژه‌‎ای است که بتواند معنای عامیانه‌ی تاریخ باشد؟ آیا past یعنی چیزی که در خاطره‌ی ما باشد؟ این‌ها مهم نیست. مهم این است که بدانیم که گذشته، چیزی گذرنده و عبورکننده نیست. گذشته مانا و زنده است. به همین دلیل است که حقیر از این ضرب‌المثل خنده‌ام گرفت؛ «گذشته‌ها گذشته»! یک حرفِ مهمل و بی‌معنا و یک دست‌وپا زدنِ الکی و بی‌هدف و بی‌ثمر است. 

6. فیلم از صحنه‌های اوّلش نشان می‌دهد که گذشته و برگشتن و دوباره عقب را دیدن بی‌خطر و ساده نیست. آن‌جایی که ماری دنده عقب می‌گیرد با ماشین عاریتی به ماشین عقبی می‌زند. فیلم درباره‌ی این گذشته‌ی دردناک صحبت می‌کند و از خطراتش می‌گوید. حتمی نبودن علل وقایع و مشکوک بودنِ همه چیز، اندیشه درباره‌ی گذشته را سهمگین‌تر می‌کند. فیلم از این جهت که موضوعش نسبی بودن اخلاق نیست، برای من، فیلم سالم‌تری بود. البته نقدهایی هم به آن وارد است که آن را به‌در از تعریف‌هایی که ازش نکرده‌ام، نادیده‌ می‌گیرم. ولی اصلِ مطلب خودِ گذشته است.  

7. فیلم را به علل مختلفی دوست دارم. ولی مهم‌ترینش این بود که در ستایش اهمیّت گذشته بود. درباره‌ی گذشته بود. و این که گذشته نمی‌‎گذرد. فیلم نشان می‌دهد گذشته‌ی موجود در زندگی آدم‌ها چطور ممکن است حال آدم‌ها را تباه کند. فیلم آخر فرهادی از جهات مختلفی فیلم باارزشی است که منتقدین به برخی از آن جنبه‌ها به درستی اشاره کرده‌اند. ولی جالب‌ترینش برای من این بود که فیلم توانست اهمیّت گذشته و تاریخ را در زندگی انسان‌ها نشان دهد. کاری که من در فیلم دیگری به این قدرت ندیده بودم. فیلم این قدر قوی بود که بدونِ یک فلاش‌بک توانست تماماً از گذشته حرف بزند و در آن سیر کند و از آن خارج نشود. فیلمِ «گذشته»، روایتِ گذشته و تأثیر گذشته در زندگی انسان‌ها بود و قصه‌گو و داستانی توانست این تأثیر را روایت کند. 

پس‌نوشت:

1. این اوّلین روایت و دریافت از یک فیلم است که در تیلم نوشته می‌شود. امیدوارم این آغازِ کشف‌های خوبی باشد. مخصوصاً این که در کمتر از 5 روز دوبار فیلم را دیده‌ام و به آن بالاترین نمره‌ام یعنی 91 داده‌ام. برای دغدغه‌های من، این بهترین فیلمِ فرهادی بود. 

2. تا آخرِ هفته‌ی بعد.

راستی ادبیّات تقریباً یک سره در گذشته است یا از گذشته شروع می‌شود. درباره‌ی اهمیّت گذشته در ادبیّات باید در فرصتی دیگر صحبت کنم. شاید با نوشته شدنِ یک داستانِ خوب درباره‌ی گذشته. 

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ تیر ۹۲ ، ۱۵:۳۶
میثم امیری
سه شنبه, ۸ دی ۱۳۸۸، ۰۵:۴۱ ب.ظ

چند مطلب درباره عاشورا

{پیش نوشت:

اول این را بگویم که وبلاگم یک ساله شد، توی یک سال اخیر یعنی ۴/۱۰/۸۷ تا امروز ۱۷۹ پست نوشتم و در عین حال ۵۰۰۰ بازدید کننده داشتم، خدا قبول کند و از امام زمان می خواهم مثل شب های قدر سال های قبل با پرونده ام برخورد نکند که تا به دستش رسید پاره پاره اش کند و بریزد توی سطل آشغال و اعصابش به هم بریزد بابت این همه فضاحتی که به بار آوردم. از حضرت صاحب می خواهم شفاعت کند که این نوشته ها هیزم جهنم من نباشد، یا صاحب الزمان!

و اما بعد، تشکر و قدردانی می کنم از همه ی رفقایی که کامنت گذاشتند، مخصوصا آقا سجاد گل که پس از مدت ها پیدای شان شد و من مشتاق دیدار و نظراتش بودم. واقعیت امر این است که احساس می کنم در مسائل مهم نظر مراجع را بدانیم و مراجع بدور از اسلام حکومتی و باندی، می بایست مدام در حال تطبیق اتفاق های مهم اجتماعی با حکومت اسلامی باشند، تمام حرف همین است. به هیچ وجه بحث تغییر مرجع مطرح نیست، آیت الله مکارم شیرازی، از اورع و اتقیای مراجع است که به علم دین و تلاش صدقانه و عالمانه شهره است. بنابراین جای تغییر مرجع نیست و تازه این که تغییر مرجع یک مساله ی دل بخواهی نیست و اگر کسی که هنوز درجه ی اجتهادش پابرجا است و دلیلی بر عدم عدالتش توسط علما و حوزه اعلام نشده است، بنابراین تعویض آن غیرممکن و از لحاظ شرعی حرام است. اگر کسی بخواهد چنین کاری کند اساسا نیاز به مرجع ندارد. چون از عدالت ساقط شدن مرجع در توان مکلف نیست. از این روی تا زمانی که آقای مکارم مورد تایید حوزه باشد، بنابراین برای من که به تحقیق این شخصیت برجسته را انتخاب کردم واجب است که از ایشان تقلید کنم.

مساله ی اصلی این است که من حق دارم در مسائل مختلف روز از مرجع سوال و استفتا کنم و حتی نسبت به پاره ای از رفتارهایش سوال داشته باشم. آن، در دین مسیحیت است که پاپ یک قلمبه نور است، ولی در اسلام همه ی ما نسبت به هم مسئولیم و باید به هم تذکر دهیم. این تذکر وجه تمایز ما و مسیحیت است. بنابراین من روحی فداک هیچ مرجعی نیستم، بلکه تنها همه ی ما روح و جان مان باید فدای اسلام باشد. پس با کمال احترام و مورد قبول بودن جایگاه علمایی، فقهی همه ی بزرگوران لازم می دانم برخوردی فازی کنم. من عاشق برخورد فازی و نسبی هستم و معتقدم همین مطلق بینی در حوزه ی نظر درباره ی دیگران پدر ما را در آورده است. مطلق بینی می گوید چون یک انتقاد از مرجعت کردی پس عوضش کن (عین رفتار رادیکال عده ای که اکنون... چه بگویم؟) من می گویم قبول می کنم در برابر علمایی چون آقای جوادی، آقای مکارم  و سایر اعاظم هیچ هستم و اصلا کسی محسوب نمی شوم. این ها انسان هایی متقی، بزرگوار، عالم و حتی تمدن ساز هستند. فقط با کمال احترام راه سوال پرسیدن و اندیشیدن را نمی بندم و با کمال امتنان و احترام از ایشان سوال می پرسم و نقد می کنم. این نقد هر چند هم سطحی باشد، بواسطه ی پاسخ جدیدی که آقایان می دهند و فکری که می کنند باعث ارتقای جایگاه شان در پیشگاه حضرت باری می شود. همین!}

یالطیف

می خواهم امروز که روز سوم ارباب بی کفن مان است یک روای بشوم از قصه ی آقا. فرض کنید من میثم امیری شده ام یکی از فقهای زمان امام حسین. من را یکی از فقیهان توی کوفه در نظر بگیرید که آمده ام سر درس و بحث و می خواهم برای شاگردانم از احکام جهاد بگویم. (رابطه ام با عمر سعد هم هی بدک نیست.) نشسته ام توی کرسی تدریس و به عنوان یکی از فقها که درس خارج فقه توی کوفه دارد شروع می کنم به تدریس درس امروز که فقه الجهاد باشد، این را هم بگویم که الان دو روز بعد از عاشورای ۶۱ است و اما درس گفتار امروز من فقیه دو روز بعد از روز عاشورای ۶۱ و توی کوفه:

 طلبه های فاضل توجه داشته باشید می خواهم چند حکم در مورد جهاد را امروز به شما معرفی کنم. موجب امتنان است که نظرات تان را بی پرده بگویید.

۱. در اسلام آمده است مسلمان در جهاد با کفار در ماه های حرام نجنگد. (یکی از طلبه ها بلند شد و گفت: ببخشید حاج آقا پس چرا الان علیه حسین لشکر کشی کردند، مگر محرم ماه حرام نیست؟)

ادامه می دهم:

۲. زمانی جهاد مسلمان در مقابل کفار واجب است که جمعیت مسلمانان یک به ده باشد. یعنی به ازای یک مسلمان، ۱۰ کافر در جبهه باشد. (همان طلبه: پس چرا حکم وجوب جهاد علیه حسین داد، شنیده ایم که حسین با کل سپاهش ۷۲ نفر بوده است!)

۳. مسلمانان در جهاد با کفار فقط باید سر از بدنش جدا کنند، و حق ندارند بین سر و بدنش فاصله بیاندازند. (همان طلبه: آقا پس سر حسین بالای نیزه ها چه کار می کند؟!)

یک مقدار چپ چپ به طلبه نگاه می کنم و ادامه می دهم و مخاطبم را صریح تر بر می گزینم:

۴. مسلمان! اگر کافری را کشتی، مبادا بدنش را مثله کنی! (همان طلبه بلند شد، با تند خویی بهش گفته ام: دیگر چه می گویی، نکند می خواهی بدن حسین را مثله کردند؟ طلبه خنده ی نمکینی کرد و گفت: نه آقا مثله نکردند، فقط وقتی زینب رفت بالای بدن حسین با تعجب گفت: اه، انت اخی؟)

۵. مسلمان اگر با کافری جنگیدی، مبادا آب را به روی او ببندی! (به طلبه گفتم که دیگر نظم کلاس را به هم نزند، بگذارد اول احکام را بگویم بعد از کلاس با هم بحث می کنیم.)

۶. مسلمان اگر با کافری جنگیدی، مبادا به کودکان و زنان بی احترامی کنی!

۷. مسلمان اگر با کافری جنگیدی و آن کافر از بزرگان قومش بود، مبادا به زن و بچه هایش آسیبی برسانی!

۸. مسلمان عهد و عیال کافر را که به اسارت گرفتی توی کوچه نچرخانی ها (خیالتان تخت باشد... به هیچ کس بی احترامی نشد!)

۹. مسلمان مبادا متعرض زن و بچه هایش  بشوی ها...

همان طلبه گفت:

آقا بگذار احکام جهاد را گفتی من هم احکام ذبح را بگویم و گرنه می میرم:

۱. مسلمان قربانی باید ۶ ماهش تمام شده باشد!

۲. مسلمان قبل از ذبح به قربانی آب بدهید!

۳. مسلمان سر از بدن را سریع جدا کنید!

۴. مسلمان چاقویت تیز باشد!

مسلمان، مسلمان، خواستی کافر را بکشی...

و فدینـه بذبح عظیم

یاحسین!

page to top
Bookmark and Share

{صحبت درباره ی عاشورا بود ولی من دلم راضی نمی شود که یک نکته ی مهم را خدمت تان عرض نکنم. این را بگویم و ادامه بحث را خدمت تان عرض کنم. وظیفه ی مرجع تقلید چیست؟ آیا غیر از این است که باید به تبیین یک حقیقت مطلق بپردازد. غیر از این وظیفه ای ندارد. انتظار ما این است که او هر جا کجروی دید آن را فریاد زند. وقتی یک مرجع محترم تقلید درباره ی پاره ای از مسائل سکوت می کند، آدم شک می کند. این یک سوال جدی است. چرا درباره ی شعارهایی که توی قم داده شد هیچکدام شان غیر از آقای نوری همدانی موضع نگرفتند؟ بعضی از مراجع خودشان را وارد مسائل روز به معنای اعلام موضع صریح نمی کنند. این پذیرفتنی است. مثلا آیت الله آقای وحید خراسانی در فوتِ آقای بهجت هم پیام تسلیت نفرستاد. ایشان بیشتر به بحث و تببین آن حقیقت مطلق در درس شان می پردازند و تذکرات را خصوصی می دهند. توی سایت ایشان بروید برای زندگینامه شان هم نوشتند"جز قصور و تقصیر چیزى ندارم . . ." من روی سخنم با مفسران و مراجع تقلید است که در هر مساله ای دخالت می کنند، الا آن مساله ای که به آن ها مربوط است.

چرا این سیاست یک بام و دو هوا دیده می شود؟ هنوز این مساله برای من حل نشده است که چرا بعضی از مسئولان به قم نزد مراجع می روند؟ این قضیه برای من مبهم است. مسئول مملکتی وظیفه دارد بر اساس قانون عمل کند و به مردم پاسخگو باشد. توی خبرها دیدم مثلا به مناسبت روز اهدای خون، رییس اداره ی انتقال خون قم با همکارنش رفتند سراغ مراجع. مساله ای به نظر من غیر قابل توجیه. یک روز کار و اداره را تعطیل می کنند بروند خدمت مراجع که چه بشود؟ که آقا بگویند انتقال خون خوب است. همین! شما بروید توی سایت شان نگاه کنید اگر حرف بیشتری زدند! جالب است آن روز را روز کاری حساب می کنند! اگر خیلی عاشق مراجع هستید و می خواهید واقعا دیدار کنید بعد از وقت اداری و بدون حضور رسانه ها این کار را انجام دهید. کاری که وزیر دوست داشتنی بهداشت دولت نهم کرد. آقای دکتر لنکرانی بدون حضور رسانه ها رفت خدمت آقای بهجت (ره). این مساله خیلی با اهمیت است، توی شرایط فتنه یک انسان روستایی می فهمد که اگر کسی بخواهد با کفش، و دختر و پسر کنار هم نماز جمعه بخوانند اشکال دارد. این مساله را یک روستایی می فهمد، ولی بعضی از مراجع و مفسران قرآن نمی فهمند. اگر نماز خواندن با کفش، و مختلط با آن وضع حجاب خلاف دستوارت دینی است، چرا اعلام موضع نکردند؟ چرا 60 سال درس و بحث برای آن ها که مدام در حال نظر دادن در مورد مسائل روز هستند این قدر بصیرت نیاورد که این را ببینند؟ فقط بلدند به احمدی نژاد گیر دهند که آقا چرا وزیر زن می گذاری؟ و بعدش توی رسانه ها بگویند علمای دینی در ایران تفکرات قرون وسطایی دارند. مهم نیست که چه کسی عکس امام را پاره کرد، مهم نیست آن ها که توی قم شعار دادند چه کسانی بودند، مهم نیست دختر و پسر، مختلط و با کفش نماز خواندند از چه گروهی بودند، مهم این است  مرجع تقلیدی که درباره ی مسائل مختلف نظر می دهد، بگوید نظرش در باره ی این کارها چیست. توی هر دو دسته من رفقایی دارم، هم سبزی های بزرگوار و هم دسته ی مقابل. ولی مساله ی اصلی این است چرا این اعمال محکوم نمی شود؟

امام خمینی ولایت فقیه را به عنوان یک مساله ی اعتقادی مطرح کرد. برای من ولایت فقیه یک مساله ی سیاسی نیست که بخواهد خوشم بیاید یا نه، طبق نظر امام ولایت فقیه یک مساله اعتقادی است. حالا آقایان به این بخش از تفکرات امام پشت می کنند. وقتی به حرف رهبر توجه نمی کنند، یعنی عدم تمکین به این بخش از نظر امام، آن وقت ... راستی اگر ولایت فقیه را از امام برداریم از ایشان چه می ماند؟ بعضی از علما به ولایت فقیه امام نقد دارند. این یک بحث دیگری است. ولی مراجعی که این نظر امام را قبول دارند چرا نسبت به عدم تکین آقایان علی رغم ادعای پیروی از خط امام تذکر نمی دهند؟ یعنی این ها به اندازه ی محسن رضایی بصیرت نداشتند به آقایان تذکر بدهند؟

این مهم نیست که این ها رنگ شان چیست. حالا این ها سلیقه به خرج داند یک مقدار هم مکر و رنگ سبز را انتخاب کردند. اشکالی ندارد، این زیاد مهم نیست. مساله ای اصلی این نیست که بعضی مثل مدیر کیهان بگویند این سبزی مثل قرآن بالای نیزه کردن است. من این نظر را قبول ندارم. بالاخره احمدی نژاد هم توی انتخابات پرچم ایران را انتخاب کرد. او که خوش سلیقه تر عمل کرد.  مساله این نیست. مهم تفکر است. حتی با خود این رفقا هم مشکلی ندارم. خیلی حس خوبی ندارم که به آن ها ضد انقلاب گفته شود. نه... نباید این حرف را زد. ( ضد انقلاب را قالیباف گفت.)  این جور بحث ها انحرافی است. بحث اصلی این است که مراجعی که در مورد انتقال خون، اسلامی کردن علم، هزار تا چیز مشابه حرف می زنند، در حوزه ای که وظیفه ی آن هاست تا تبیین کنند سکوت اختیار می کنند. این خیلی جالب است. باز دم علامه آقای جوادی گرم که با پی دوم اختلاف  فاز (بعد از 4 ماه) در باره ی جمهوی ایرانی نظرش را گفت. دست مریزاد. چرا بقیه ی آقایان در مورد انحراف های جدی حرف نمی زنند؟ اصلا چرا بگویم انحراف، می گویم شبهه. شاید نماز خواندن با کفش درست باشد، شاید با حجاب آن جوری نماز خواندن درست باشد، شاید دختر و پسر کنار هم نماز جمعه بخوانند درست باشد، شاید شعار علنی علیه ولایت و دین دادن درست باشد،... اگر درست است چرا خوف می کنید؟ بیایید بگویید درست است. از مسولین هم خواهش می کنم طبق قانون وظیفه شان را انجام دهند و لازم نکرده بروند قم. اگر می خواهند خدمت مراجع برسند در خارج از وقت اداری بروند. این ها خیلی مسائل مهمی است و مردم همه ی این ها را دنبال می کنند؛ شاید سکوت می کنند ولی همه چیز را می بینند. من خودم مقلد آقای مکارم هستم ولی تقلید من در مسائل مبتلابه فقهی است و انشالله این حق را برای من قائل هستید که تقلید فکری نکنم و نظرم را صریح اعلام کنم. آرام آرام دارم توهم می زنم که مراجع محترم به خاطر پاره ای از سیاسی کاری ها سکوت می کنند. همان طور که حضور زنان در ورزشگاه که دستور احمدی نژاد بود و به نظر آقایان خلاف بود را مورد هجمه قرار دادند، بیایند در باره ی برخی دیگر از مسائل که شبهه ناک است حرف شان را بگویند.}

یالطیف

حرف های بالای من از بقیه ی حرف هایم مهمتر است. فکر کردی رمقی دارم که برایت از جوان 18 ساله ی فرمانده بگویم. نمی دانم چه دردی است که علی اکبر حسین را اندازه ی هولدن کالفید ناطور دشت نمی شناسیم. خوف نمی کنید اگر بگویم کالفید را بیشتر دوست داریم. چرا؟ این جوان 18 ساله که بالاترین عبادت یعنی جهاد در راه خدا را انجام داد.

"اربا اربا"

فکر نکنید این کلمه ی بالا را همین طوری نوشتم و از خودم در آوردم. این وجه مشترک بسیاری از تاریخ ها حتی ارشاد شیخ مفید است. وقتی علی اکبر...

می دانستی جوان فرمانده که رفته بود بجنگد زیر تیر حرامیان قرار گرفت. علی اکبر روی اسب می جنگید ولی تیرها یکی پس از دیگری می آمدند. گفته اند مقتل علی اکبر پشت جبهه بود. چون وقتی که سر افتاد روی اسب و داشتند می زدند... حسین از آن طرف می دید دست ها می رود بالا و می آید پایین... توی همان لحظه سینه ی علی اکبر روی اسب سالم مانده بود. نامردها ارفاق نمی کردند. یکی دهانه ی اسب را گرفت و برد سمت پشت جبهه ی کفر و گفت "آوردمش بزنیدش." 

بروید از توی یک معجم عربی معنای "اربا اربا" را در بیاورید. باور کنید نمی توانم بیشتر بنویسم. همه ی آن چیزهایی که می خواستم بنویسم ماند. فقط همین را بدان علی اکبر "اربا اربا."

یاحسین!

page to top
Bookmark and Share
یالطیف

{پیش نوشت: باید بگویم دوستی که برای مطلب قبلی کامنت گذاشتند سخن به حقی فرمودند. باید روضه ها دقیق و از روی مقاتل معتبر همچون لهوف باشد؛ عارضم که اشعار هم از میان مداحی سال قبل محمود کریمی انتخاب شده بود و حق بود که بنده رفرنس می دادم. دیگر نکته این که دو ماه قبل مطلبی از آقای دکتر جوادی یگانه عضو هیات علمی گروه جامعه شناسی دانشگاه تهران خوانده بودم که به نظرم قابل نقد رسید. نقدی بر سخنان ایشان نوشتم و ابتدا از ارسال آن امتناع کردم و بعد دل را زدم به دریا و برای شان فرستادم. می توانید به اینجا بروید و مطلب بنده را مشاهده نمایید. به جاست از ایشان به خاطر درج این مطلب در وب سایت شان تشکر کنم و لازم است همه ی ما قدردان و مروج فرهنگ پذیرش نقد باشیم. }

پای کیبورد نشسته ام و دارم با کلیدهایش ور می روم تا از این بارداری کلماتی تولید کنم پیرامون همان دلیلی که امروز چهارمین شماره اش رقم خورد، خونین بودن واقعه ی عاشورا. جالب است که مدت کمی است از هیات ثارالله آمده ام بیرون و بعد خوردن غذای نذری حضرت دست و دلم به نوشتن نمی رود. می دانی چیست تمام این بازی ها و wh quastion ها بر می گردد به این که بتوانم چهارخط روضه بنویسم، حالا با نگاهی دیگر. چه می شود کرد از نهایت بی توفیقی که من دارم در نوشتن روضه های فرزندان حضرت قاسم. نمی دانم الانه دارم برون دینی می نویسم یا درون دینی، هر چه باشد این را می دانم که به هیچ جای این واقعه ی خونین نمی شود نزدیک شد.

چطور این واقعه نمی تواند خونین باشد که فرمانده ی اصلی به شکلی که شاید توفیق بیانش را پیدا کنم، از دست می رود. چطور نمی تواند خونین باشد که دو ماه تشنه که خواهرزده هایش هستند را بی فروغ می کنند و از دم تیغ و نیزه می گذرانند. چطور خونین بودنش متفاوت نیست وقتی می رسیم که برادرزاده های حسین. دو آهویی که مورد هجوم و چنگال نامردان قرار می گیرند.

از قصه فرمانده ی اصلی فقط برایت این را گفتم که یک دختر سه ساله داشت که دق مرگ شد... اصلا... حوصله ام سر رفته است، حال فلسفه بافی ندارم. این حسین یک پسر 6 ماه دارد که توی بغل حسین جان می دهد. همین، علی اصغر را توی بغل حسین شهید می کنند. حالا با یک چیزی، چه کار داری فرض کن تیر سه شعبه ای که... حوصله ندارم که برای تان بنویسم. از چه بنویسم؟ از این که یک پسرک 6 ماهه را در بغل پدرش در حالی که تشنه و شیر نخورده و پژمرده است می کشند و کله اش را می پرانند. حالا نمی گویم مادری دارد که هی همچین بی خبر نیست. خواهر فرمانده به اهل حرم می گوید به فرمانده بگوید که یک مقدار توی این صحرا با این بچه ی کله پرانده بچرخد تا ما مادرش را آرام کنیم. اهل حرم نگران از زینب می پرسند ما تشنه مان هست؟خب، اشکال ندارد مگر ندیدید که سقا رفت آب بیاورد. الان بر می گردد تشنگی شما هم رفع می شود. فقط بزرگترها به حسین بگویید که فعلا با بچه ی 6 ماه اش یک جوری سر کند تا ما رباب را آرام کنیم.

...

شب شده است، باید به رباب گفت بی خیال رباب. رباب بی خیال شو، رباب جان چرا داری دستت را تکان می دهی، بچه ای در کار نیست که دستانت را گهواره مانند می چرخانی! آرام باش، چه می گویی؟ کجای فردا را شاید نرسم نقل کنم، جریان پسری که دیگر با رفتن او حسین... نه هنوز سقا هست، هنوز علم دار هست. 

بگذارید قصه ی این علم دار را بگویم. علم دار برادر ناتنی حسین است. اسمش ابالفضل است. خیلی قوی و قدرمند بود. در تاریخ آمده وقتی روی اسب می نشست پاهایش موازی گوش های اسب می شد. حالا فقط همین نیست.  ادبش است، وفاداری اش است. بگذار محرم سال بعد را به عباس اختصاص دهم...

به هیچ جای این واقعه نمی شود نزدیک شد. توی خیمه بروی زینب است و آن همه داغ، به خواهی سمت علقمه برگردی که عباس است و آن مصیبت. نگاهی به نیزه ها بخواهی بکنی باز... به پشت لشکر بخواهی نظر بیافکنی مقتل علی اکبر را می بینی، به گهواره سری بزنی پر خون می بینی و بدون بچه، به آسمان بنگری گریه ی  فرشتگان، به زیر سم اسب ها هم نمی توانی نگاه کنی، به وسطِ میدان که اصلا حرفش را نزن، گودی قتل گاه را ببینی یاس پر شکسته با فرزندی... ای خدا... ای خدا من از کجای عاشورا بگویم، از کجایش نقل کنم که کمی بهتر باشد. حتی به خرابه هم نمی توانی بروی که اگر چنین کنی سه ساله ای را می بینی...

page to top
Bookmark and Share

یالطیف

سخن از عاشورا بود. فقط می خواستم بگویم چرا عاشورا؟ و فقط می خواهم یک دلیل را بیان کنم و آن این که آیا این واقعه حتی در بعد تراژیکش یک واقعه  ی منحصر به فرد است. یعنی از جهت متفاوت خونین بودن. چه آن که فرمانده ی اصلی کشته می شود، سفیرش را بر دار می کنند، دختر ساله اش بعدتر در اثر غم پدر جان می دهد. اما این همه ی ماجراست؟

خواهر فرمانده ی اصلی یعنی زینب خود جایگاه والایی در عاشورا دارد. زینب دو بچه ی خردسال دارد. الان احتمالا می گویی "نکند می خواهیی بگویی که آن ها هم شهید شدند." این دو بچه شیر با صلابت با ۸ سال و ۱۰ سال سن. بگذارید قصه شان را بگویم تا بفهمید که همین "متفاوت خونین بودن" این واقعه کفایت می کند برای همه ی بحث ها، چر رسد اگر بخواهیم بقیه ی دلیل ها را ردیف کنم در پاسخ این که چرا عاشورا را گرامی می داریم! اما قصه:

گلاب می چکد از گیسوان شانه شده/ برای عرض ارادت دو گل بهانه شده

قبول کن که نفس های من هم این آنند/ قبول کن که غمت را دلم نشانه شده

دو زینبی، دو علی خو، دو فاطمی صولت/ دو زینبی، دو حسن رو، دو بی کرانه شده

دو زینبی، دو علی اکبری، دو عباسی/ دو ذوالفقار نبردی که بی کرانه شده

راستی برای تان گفته بودم که همه رفته بودند کشته شده بودند ولی حسین اجازه نمی داد این دو فرزند به میدان نبرد بروند تا این که مادرشان گفت:

مزن به سینه شان دست رد در این میدان/ به جان یاس شکسته، به جان مادرتان

قصه ی یاس شکسته را که گفته بودم، اسلام شیوخ منحرف و دینی که از آن جا فاطمه تبلیغ می کرد بسیار تفاوت داشت. خدایا این جمله ی نورانی را کجا شنیده ام که "برای نابود کردن یک تفکر، به جای مقابله با آن، آن را منحرف کنید." مادر داشت می گفت:

قبول کن که پای تو بریزند سر را/ که دیده اند نفس های سرخ اکبر را

قبول کن که مرا هم رکاب خود سازی/ خدا کند که نبینم غم برادر را

گفت "داداش این ها طاقت ندارند." و حسین هنوز جواب نمی دهد و تنها می گوید "که چه". پاسخ می شنوند:

قبول کن که نبینند تشنه می بوسی/ شکاف تیر سه شعبه گلوی پر پر را

مخواه تشنه ببینند در دل گودال/ که می زند نوک سر نیزه حرف آخر را

مخواه بی تو ببینند ساربان برده/ لباس کهنه، انگشتری مطهر را

مخواه بی تو بمانند و دق کنند/ آن دم که می کشند آتش خیام و معجر را

مخواه بی تو بمیرند از نگاه رباب/ که روی نیزه نشان کرده راس اصغر را

فقط نه این دو که خواهر فدای داغت باد/ که چه غم که رفت سر ما، سرت به سلامت باد

می خواهم بگویم:

می جنگه هر کسی که مرده/ هر کی میره بر نمی گرده

میشه فدایی/ اذن جهاد نمیده دایی

بچه ها می گویند:

مادر تو آخرین امید مایی/ مادر کجایی

بیا سفارشی بکن تا بعد تو/ بریم بیافتیم روی پای ارباب

برو به آقامان بگو به خون اکبر کبوترهای خواهر رو دریاب/ بریم بیافتیم رو پای ارباب 

اما این لابه ها نتیجه داد، این ها عازم میدان شدند:

دشمنا میگن این دو تا دو پهلوونند/ با چه حرارتی دارن رجز می خونن

امیری حسین و نعم الامیر

دیگه تو خیمه می مونه زینب/ از نعره های دشمنا آخر کار رو می خونه زینب

صد گرگ زخمی، دو ماه تشنه/ انبوه نیزه، شمشیر و تیر و سنگ و دشنه

شکر خدا که مادر تو خیمه مونده

به تان گفتم که مادر لباس رزم را چگونه تن فرزندانش کرد. فقط می گویم نتیجه این شد: وقتی به میدان می آمدند نوک غلاف به زمین کشیده می شد، خود روی سرشان بازی می کرد البته مادر پارچه ای بست که خیلی بازی نکند، با دو لباس عربی! این بچه ها تاب زره نداشتند. وقتی آمدند به میدان همه مبهوت این دو بچه شدند. نگفتند ما خواهر زاده های فرمانده ایم، بلکه گفتند ما فرزندان زینبیم. ولی دو آقازاده صبر نکردند و زدند به یک لشکر آهن. لشکر دارند نگاه می کنند"این ها دیگر کی هستند؟"  زبان به رجز گشودند:

امیری حسین و نعم الامیر

بله این ها هم رفتند و نمی دانم چطور حسین دست تنها دو نوجوان پاره پاره را به خیمه برگداند! یا حسین!

page to top
Bookmark and Share
یا لطیف

نمی دانم چرا بلاگم بهم ریخته است؟ خلاصه شرمنده!

گفتم قصد دارم در این چند روز به این نکته بپردازم که چرا عاشورا مهم است؟ (این یکی از همان ۶ WH Qustion معروف بود.) در دلیل این مساله به "متفاوت خونین بودن" این واقعه اشاره شد. در اولین دلیل از این متفاوت خونین بودن به این نکته اشاره شد که فرمانده و رهبر اصلی در جنگ کشته شد و نه یک کشته شدن عادی. (این در تمام جنگ های تاریخ کم سابقه است.) در عین دلیل آوردن به دو نوع نگاه درون و برون دینی هم پرداخته می شود تا شیوه ی استدلال را برای مخاطبان متفاوت آزمایش کرده باشیم.

گفتم که فرمانده ی اصلی کشته شده است و آیا این تنها دلیل در متفاوت بودن این واقعه است، باز هم نه. دلایلم را ذکر می کنم. این فرمانده ی اصلی (یعنی حسین) یک سفیری را چند روز زودتر به کربلا فرستاد. در تمام جنگ ها و نبردها به دعوت مردم مختلف فرماندهان سفرایی را می رستند تا مردم آن سامان را دعوت به همراهی کنند. در این واقعه هم دعوت های فراوانی از یکی از شهرها (بنا بر اقوال تاریخی ۱۸۰۰۰ نامه) به سمت فرمانده ی اصلی فرستادند و از او دعوت کردند.

حسین هم فردی به نام مسلم را به سمت آن شهر فرستاد. مسلم در ابتدا با خیل گسترده ی مردم روبرو شد. ولی همین که ایستاد به نمازگزاردن (یکی از اعمال عبادی مسلمین) نگاهی به جمعیت انداخت، ولی مردم دلهره و ترس حاکم شهرشان را داشتند. جالب است بدانید وقتی اعمال عبادی تمام شد و مسلم به پشت سر خود نگاه کرد دید همه در رفتند. حتی یک نفر هم نماند.

مسلم توی کوچه های شهر غریبانه می چرخد بدون این که کسی به او پناهی بدهد و حتما زیر لب می گوید حسین به کجا می آیی این مردم شرف ندارند. حسین به نزدیکی کوفه که رسید دید دو باد سوار از سمت شهر می آیند و او احوال شهر را از آنان پرسید. آن دو نفر خبر کشته شدن (شهادت) مسلم را به حسین دادند. {این هم یک دلیل دیگر برای همین متفاوت خونین بودن که مردم با سفیر فرمانده ای که خودشان دعوت کردند چه کردند!} حسین از مسلم پرسید که با او چه کردند. آن دو نفر با حالت منقلب خود گفتند که "جنازه اش مثله کردند و در کوچه ها می کشیدند." راستی می دانی مثله یعنی چه؟ مثله طبق آن چه در دایرالمعادف دهخدا آمده است یعنی "بریدن گوش و بینی یا چیزی دیگر از اطراف تن . بریدن عضوی از اعضای تن کسی " ما در دین مان داریم که رسول خدا فرمود حتی جنازه ی سگ را مثله نکنید.

این یک قسمت دیگر از این متفاوت خونین بودن. آیا به همین جا ختم می شود، یقینا خیر! خیلی کوتاه بگویم که مسلم یعنی سفیری حسین دو فرزند داشت که هر دو نونهال بودند. هر دو فرزند را انسان سنگ دلی سر برید و نزد حاکم شهر برد.

اما حکایت فرزندان فرمانده ی اصلی، خود مفصل تر از این حرف هاست. بعید می دانم جنگی در تاریخ باشد که فرمانده ی اصلی کشته شده باشد و جنگی باشد که چند فرزند فرمانده ی اصلی هم کشته شوند. این فرمانده یک دختری دارد! دختری که بعدا بر اثر شکنجه های جناح رقیب جان می دهد. دختری که پس از شهادت پدر انتظار او را می کشد. البته عده ای این نقل ها را در مورد این دختر قبول ندارد. این که دختربچه ای باشد که سیلی بخورد را قبول ندارند، دختر بچه ای باشد که لکنت زبان بگیرد را قبول ندارند، دختربچه ای باشد که گیسوانش در آتش بسوزد، کسی باشد که... این دختربچه سه سال بیشتر نداشت و سرانجام پس از باری نه با اسباب بازی که با سر بریده اش پدرش جان داد.   

page to top
Bookmark and Share

یالطیف.

می‌گویند در موردِ هر پدیده‌ای باید از wh question استفاده کرد. {آسمان تکیه بر دستانِ تو زد، گهواره خالی است و قنداقه خونین، دلم برات شده بابات می‌آید...} می‌خواهم در مورد عاشورا از از همین نوع سوالات استفاده کنیم، البته می‌توانید جای عاشورا از کربلا استفاده کنید.

چرا عاشورا؟ چگونه عاشورا؟(how) کجا عاشورا؟ چه عاشورا؟ کی عاشورا؟ چه کسانی عاشورا؟

 پاسخ به این سوالات عاشورا را برای ما می‌شناساند. آن وقت شاید برای ما معلوم شود که چرا می‌گوییم {عمه‌ی سادات بی‌قراره} آن وقت معلوم می‌شود{رویای لبِ اهلِ زمینه/ مشکِ خالی از آبِ ابالفضل!}  می‌خواهم در شماره بندی‌های عاشورایی‌ام که از سالِ پیش آغاز شد در این رهگذر به این سوالات بپردازم. آیا فایده‌ای دارد؟ نمی‌دانم، هدفم این است که جملاتی بگوییم که یادتان بماند، بلکه یک زمانی که یادِ حسین افتادید از من نیز یاد کنید.

اما چرا عاشورا؟ چرا عاشورا مهم شد؟ چرا در میانِ این همه واقعه‌ی تاریخی عاشورا دارای اهمیت گشت؟ حتما می‌گویی یکی از دلایلِ آن برمی‌گردد به خونین بودن این واقعه.

می‌خواهم در موردِ خونین بودن همین واقعه صحبت کنم. این دلیل خالی از اتقان نیست، ولی احوط این است که بگوییم "متفاوت بودنِ این خونین بودن" است که عاشورا را برجسته می کند.

همه‌ی وقایع خونین عالم، قطعا دو جبهه دارد. هر دو جبهه دارای فرماندهانی است. یعنی دو فرمانده‌ی اصلی. مثلِ هیتلر و روسای جمهور انگلیس و ایتالیا و فرانسه. خمینی و صدام. اسکندر و خشایارشاه و...

 اما حرکتِ عاشورا از این جهت متفاوت است که فرمانده‌ی اصلی یک طرف کشته می‌شود. بنگرید به غزوات پیامبر و جنگ‌های حضرتِ امیر. در هیچ‌کدام‌شان فرماندهان کشته نشدند. نه در جنگ‌های پیامبر، ایشان کشته شدند و نه در جنگ‌های سه‌گانه‌ی امیرالمومنین. خیلی کم اتفاق می‌افتد که فرماندهانِ اصلی در جنگ کشته شوند. حتی در روزگارِ ما چنین اتفاقاتی رخ نمی‌دهد؛ کما این که در روزگارِ گذشته چنین واقعه‌ای اتفاق نیافتاد. حالا گیریم حضرتِ امام حسین را به عنوان یکی از فرماندهانِ اصلی. الان حتی این را نمی‌گیریم که حسین جزِ بهترین آدم‌های روی کره‌ی زمین است. این را نمی‌گیریم که حسین معصوم است. این پارامتر را در نظر نمی‌گیریم که حسین بهترین جملات از هم‌سخنی‌های او با خدا در دعای عرفه بدست آمده است. نمی‌گوییم که همانی است که مادرش برترینِ زنانِ عالم است، حالا درست است که مادرش را در 6سالگی به خاطر شیوخِ منحرف با اسلام‌های مغلوط بینِ در و دیوار از دست داد. پدرش برترین آدم‌های زمین است که کلامش با کتابِ مقدسِ مسلمین نزدیکی می‌کند و شخصیتش نزدیک‌ترین شخصیت‌ها به رسول اکرم بوده است. هر چند...

خب، چنین آدمی را کشتند. (داریم در مورد whها می‌پرسیم. رسیدیم به اولین wh که چرا عاشورا بود؟ در همین امر به اولین دلیل پرداختیم که متفاوت بودنِ خونین بودن این واقعه است. در اولین دلیلِ این اولین چرا از این متفاوت خونین بودن رسیدیم به این که خودِ فرمانده‌ی اصلی کشته شده است. {قابلِ توجه‌ی عده‌ای که فکر می‌کنند محرم حرفِ خاصی برای گفتن ندارد. ما تازه توی اولین دلیل از 1.1.1 بحث‌مان هستیم که تازه این مقدمه‌ای است برای شناختِ عاشورا.})

از نگاهِ برون دینی به این اشاره شد که فرمانده‌ی اصلی کشته شد و از نگاه درون دینی به این نکته رسیدیم او که کشته شد یک معصوم است. یک انسانی است که او را جزِ انسانِ مافوق و برگزیده‌ی خدا نامیدیم.

از نگاه برون دینی، فرماندهانِ اصلی را نمی‌شناسم که در جنگ به طورِ مستقیم کشته‌ شده باشند. حالا فرض کنیم که فرماندهانی بودند که به طورِ مستقیم کشته شدند. کشته شدند این فرمانده را مقایسه کنید با کشته شدنِ حسین. {دارم بد پیش می‌روم روزِ اولی داریم می‌خوریم به روضه‌های سنگین!}

یک فرمانده‌ای که نگاه می‌کند به صحرا! فرمانده‌ای که نگرانِ هیچ چیز نیست الا خواهری که از همین الان دارد بوی جدایی را حس می‌کند. رسیدیم به خواهر. این خواهر کیست؟ نمی‌دانم برون دینی نگاه کنم یا درون دینی! بگذارید برون دینی بیان کنم. این خواهر خیلی دوست‌دارِ بردارش است. خواهرش خیلی با حسین اختلاف سن ندارد. همان زمانی که مادرِ جوان‌شان بواسطه‌ی اسلام فتنه‌بارِ شیخ‌های زر و زور و تزویر خرد شد. همان شیوخی که روزی جزِ اصحابِ همان پیامبرِ قبلی بودند و جز خواص و پایه‌ها و انقلابی‌های پیامبر محسوب می‌شدند و تنها چند روز بعدِ (نه چند ماه یا چند سال) به همه‌ی آن‌ آرمان‌ها پشت کردند و عوض شدند و بواسطه‌ی اعمال فتنه‌بارِ آنان مادرِ حسین به شهادت رسید. {با زخم بر بدن بواسطه‌ی شلاقِ جانوری وحشی به نام مغیره و سینه‌ی آسیب‌دیده‌ از ماندن بینِ در و دیوار بواسطه‌ی لگدِ... به در و صورتِ سیلی خورده و ...} این خواهر از همان لحظه براق شد که باید همراه حسین باشد. کنجکاوِ رازِ حسین باشد. می‌دانید چرا؟ چون لحظه‌ی مرگِ مادر اتفاقی جالی افتاد. {بواسطه‌ی همان بالایی‌ها ... آن قدر می‌گویم تا عده‌ای نگویند شهادت مادر افسانه است. چون توی دینِ ما بعضی اعتقاد به شهادتِ مادر ندارند...}  داشتم لحظه‌ی مرگِ مادر را می‌گفتم که دخترش که خواهر حسین باشد را صدا کرد و گفت: برو آن کفن‌ها را بیاور. یکیش برای من است و دیگری برای پدرت علی و آن یکی برای برادرت حسن و... خواهر هر چه گوش کرد سخنی از مادر در موردِ حسین و کفنش به میان نیاورد.

از همین جا شک کرد چرا مادر در موردِ کفنِ حسین حرف نمی‌زند. مگر قرار نیست او روزی بمیرد؟ بالاخره زندگی ابدی ندارد، دارد؟ شاید از همین جا بود که خواهر که نامش زینب بود شد یار و هم‌دلِ حسین. ما توی تاریخ داریم که سه روز بود که زینب رفته بود خانه‌ی بخت و داشت دق می‌کرد... سه روز بود بردارش را نمی‌دید. اگر مخاطبِ درون دینی بودید به‌تان می‌گفتم این حسین چنان دسته‌گلی است که اگرانسان او را بشناسد حاضر نیست یک لحظه بی‌او زندگی کند. همان فرمانده ی اصلی...

حسین امروز روزی یعنی اول محرم، نشسته است به نظاره‌ی صحرا و نگاه می‌کند به جایی که باید... بگذار نگویم. تمامِ ناراحتی از همین زینب شروع می‌شود. داغِ دلِ زینب است که این چنین دارد ما را به هم می ریزد. این را دارم برای درون دینی‌ها می‌گویم. هیچ وقتی از خودتان پرسید که چرا تمام عزادری‌های ما تا 10 محرم ادامه می‌یابد؟ بعدِ دهم محرم خبری از عزاداری به صورتِ جدی مثلِ همین ده روز نیست. به قولِ یکی از رفقا  امام را کشتید و راحت شدید! واقعیتش همان وقت که حسین توی گودالِ قتل‌گاه به خواهرش اشاره کرد که آرام باشد، ما هم آرام می شویم. زینبی که در تمامِ این ده روز دل‌شوره داشت یک‌هو آرام می‌گیرد.

حسین فرمانده‌ی اصلی یک سپاه است که خودش کشته می‌شود... اما ماجرا فقط این نیست...

page to top
Bookmark and Share
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ دی ۸۸ ، ۱۷:۴۱
میثم امیری