يكشنبه, ۱۹ دی ۱۳۹۵، ۰۵:۲۱ ب.ظ
جلال امامزاده نیست
:
متنی منتشر کردهام -در سایتی که هفتهها پیش در آن مسئولیتی داشتهام، ولی الان دیگر مسئولیتی ندارم- که سرها را بلند کرده است؛ چه خوب؛ جمعی را واداشته تا بار دیگر کتابهای جلال را ورقی بزنند یا برای اولین بار بخوانندشان.
در متن، چیزی درباره خود جلال ننوشتم و درباره تصویری نوشتم که عدهای از جلال ساختهاند و نعشش را روزیخورِ دعواهایشان کردهاند.
شاید بعد از آن دوستانی انتظار داشتند نظرم را دربارۀ جلال بدانند. اگر بخواهم نظرم را درباره جلال بگویم به دو نکته اشاره میکنم:
یک این که جلال امامزاده نبود و داستاننویس درجه یکی هم. غربزدگیاش عجول است و سراسیمه و خدا را شکر آن متن رادیکال هیچگاه در عمل، در جمهوری اسلامی پیاده نشد و توصیههایش. یک متن پرایراد که پرخاشِ واضع کلمه غربزدگی را هم به دنبال داشت. از این جهت، حتما به کارنامه فکری و نوشتاری جلال خدشه وارد است و نقد. امامزاده ساختن از امامزادهای که خود ضدِّ این القاب بود شوخی است و نگرفته است و پریشانگوییها راهی به دهی نمیبرد.
دو این که جلال یک نویسنده مردمی بود و مستندنگاری حاذق در زمانهای که مستندنگاریای در کار نبود. جلال با فاصله معناداری از هر نویسنده روشنفکر و شبه روشنفکر و حزباللهی مردمیتر بوده است. پشتِ این معنا ایستادهام؛ دربارهاش متن نوشتهام و دو سال پیش تحقیق مستندی را انجام دادهام به اسم «جلال در اسالم» که نشان میداد جلال در میان مردم بود و مردم پس از نزدیک به نیم قرن با او آشنایاند؛ انگار دوستی صمیمی را از دست دادهاند؛ اشک پیرمرد اسالمی که رو به دوربین حسن حبیبزاده گفت جلال آمد اینجا نشست و چایای با من نوشید، هنوز زنده است و از یادم نرفته است. و چه خوب که حسن آن تکه را اسلوموشن کرد. سانتیمانتال نبود؛ واقعا آن لحظه در ذهن همه ما که پشت دوربین بودیم کش آمده بود و طولانیتر از چند ثانیه جلوه کرد.
افزون بر این دو نکته، نکته اضافهتر آنکه:
من ضد تصویری از روشنفکری هستم که با مردم بیگانه است و مخالفم با ریشوی انتلکتزده «middle class» النگوبهدست که تکیهگاهش را از زمین جدا نکرده است تا در کشور دوری بزند؛ میان مردم نفس بکشد، با آنها دست بدهد و کمی پینه لمس کند. در نقد شمیم بهار که روشنفکر سالمی بود، متن نوشتهام که پس کی شمیم میخواهد چیزی بگوید و کنار مردم بایستد. متأسفانه امروز هم به همین دو گروه دچاریم. یک گروه روشنفکر پادرهوا که غرق در خیالات خود، نخبگی مینوشد و ناامیدی آروغ میزند و دیگری ارزشی دگمی که متاسفانه گفتوگو و نقد نمیفهمد و همان یأس شبهروشنفکرانه را با لعاب دیگری تئوریزه میکند. جلال از هر دو گریزان بود و در زیست سالم مردمیاش هر دو گروه را دست میانداخت.
راستی یادتان نرود جلال خیلی با سیمین خوب بود. مردم، برعکس همه روشنفکرهای بیخبر از جامعه، در اسالم به من میگفتند رابطه بین سیمین و جلال اسمی و اصیل بود. از این موضع درست و صادق و مطابق واقع، حتما مخالف نویسندهای هستم که سنگی بر گوری را مینویسد. زندگی بین سیمین و جلال بسی شیرینتر از این کتاب است. حرفهای شمس و ابراهیم گلستان را باور نکنید؛ تمام مردم در اسالم و غروب جلالِ سیمین و نامههای این دو بهم نشان میدهد که این دو همساز بودند و کفو یکدیگر. پ.ن:
راستی از پیوند بامزهای بگویم تا در تاریخ ثبت شده باشد. دو نفر در فاصلهای کوتاه دربارۀ موضوعی یکسان سخن گفتهاند. یکی مدیرعامل جایی مندرآوردی است که اسامی مقدس را هم به مولودِ نیمهمیلیشاییاش پیوست میکند تا کسی غیر از خودش زِر نزند -زکّی- و دیگری موجود نیمهرنجوری است که از دستگاه معنویتسازش، کوره کتابسوزی درمیآید. یکی در عمل دنبالکننده انسداد در فرهنگ است و دیگری همین انسداد را تئوریزه میکند و از به دریا ریختن کتابهایی میگوید که به قول خودش فاخر نیست؛ کوتاه این که فاشیسم بستری میخواهد تا به همت غولهایی تبهکار شدنی شود؛ بستری در کار نباشد که نیست، از این خردهریزهها هم کاری برنمیآید. مطلب آن مدیرعامل خودخوانده و این نیمهروشنفکر «مددکار» جداگانه هیچ اهمّیتی ندارد؛ پیوندشان مهم است و نامبارک.