تیلِم
روایتِ بدونِ گلِ میثم امیری
خاطره بگویم. در سه سال کارشناسی ارشد با جواد هماتاقی بودم. ریش توپی بلندی داشت که تنه میزد به ریش علما. یک بار، یکی از بچهها از جواد -که از بچگی در پایگاه بسیج بزرگ شده بود- پرسید: «بسیجی یعنی چه؟» جواد گفت: «بسیجی یعنی کار راهانداز. یعنی هر وقت کاری لنگ شد، بسیجی میآید وسط و بیچشمداشت آن کار را انجام میدهد. بسیجی نمیگذارد نظام اسلامی لحظهای لنگ بماند.»
پلاسکو رفت و آتشنشانهایی هم با آن. در این سوگ، ناخودآگاه جمعی بسیجیها نجبید و گویی خطر برای این ناخودآگاه جمعی تنها شورش سیاسی معنا شده است؛ چه تدریس مسمومی. چرا برای بسیج، برجام و تحصن جلوی مجلس و دعواهای سیاسی و تراکمسازی در کنار تابوت احتمالا خالی «یار دیرین»، مهمتر از است از آتش پلاسکو و آلودگی هوا؟ چرا نجات مردم و دوست داشتن وطن و کمک به همنوع، کممقدارتر است از دفاع از مدیر بلدیّه. آن مدیر با بودجه میلیاردی میداند چطور خودش را تطهیر کند، چنان که آن دولتمرد بیتدبیر میداند. پرسش این است که چرا بسیج در مقیاس مردمی و ناخودآگاهیش، به سوی مردم نمیشتابد؟
ولی خبری از بسیج نیست؛ هیچ «بسیج»ی؛ بسیج با معیار جواد حتّی. صحبت سر حضور است؛ حضور ناخودآگاه بسیجیها. نه حضوری که از مقام بالادست برسد برای درآوردن خودروها در برف کرمانشاه یا نجات مردم در سیل بلوچستان. یک تشکیلات خلاق و خودجوش انقلابی به حسبِ لحظه، مغناطیس درستکاریاش را با حضور تنظیم میکند؛ ورنه گروهانی که از ارتش به پلاسکو رفت، کار شگفتی از پیش نبرد؛ ولی درکِ این حضور و بودنشان ارزشمند بود. حضور در کنار مردم رنگ میبازد و جایش را میدهد به حضور در تجمع علیه برجام و حضور در فلان میتینگ سیاسی و امضاء جمع کردن برای ریاست جمهوری بهمان کنشگر سیاسی و شوربختانه، سفارت آتش زدن، طنز قلابی دکتر فلان دانلود کردن، مسخره کردن این و آن، و از همه مهمتر طلبکار بودن را که هر «انقلابیِ» بیهنری بلد است؛ پس کار مردم را راهانداختن، مملکت را سربلند کردن و کارآمدی نظام را نشان دادن، چه میشود؟
سردار غیبپرور از ساختار تشکیلاتیِ صُلبی که درست کردهاند خشنود نباشد؛ این ساختار، صلب، ولی وخیم است؛ در گریزگاهها، توانایی شکوفایی ندارد؛ غمِ گزارش دادن به مراتب بالاتر، دردسر حفظ ساختار، و مسأله مردم را نداشتن و درد مردم را حس نکردن، آن را در لحظههای حساس به ضدِّ خودش بدل خواهد کرد؛ ناکارآمدی جمعی و غیبتِ ناخودآگاه بسیجیان در گرفتاریهای سرزمینی، یعنی در بحران شدن بسیج. بسیج، حیاتش به یاریگری است؛ سنّت دیرپای ایرانی که در نهادسازی هوشمندانه امام خمینی به نفع مملکت بازآرایی شد. ولی این یاریگیری به نفع مردم، جایش را به قبیلهگرایی و ورود جزیی به دعواهای سیاسی داده است. بسیج، قرار بود صنف بزرگ مردم دردمندی باشد که دردهای ملی و تمناهای دینیشان را در اجتماع سامان دهد. برای یک صنف فداکار و یاریگر، حضور در فرقههای سیاسی که مذمتشان گذشت، چون آتشی میماند که به انبار کاه افتاده است؛ درخششی لحظهای و لذّتی آنی دارد؛ ولی آنچه میماند پشیمانی و خسران است.
بسیج، تنها تشکیلات قابل اعتنای 40 سال بعد از انقلاب است که میتواند به واسطه نفراتش راه حق بپوید، از احدی نهراسد و غمگنانه، غمی آکنده از محبّت و شفقت به وطن و مردمش، از وطن و مردمش جدا نشود؛ این بیآوازی و غیبت و کممحلی بسیجیها در مقیاس کنشگرانه جمعی، از اعتنایش میکاهد و از اعتبارش.
پ.ن: اگر این جملهها گفته میشود به امید گوشی است که آنها را بشنود؛ گوش یک بسیجی که میتواند دست بالا پایگاهش را در این فراموشی میلیشیایی نجات دهد و به فکر کشور و خاکش باشد. ناحیه و حوزه و ستاد پیشکش. اطرافش و دست بالا پایگاهش.