درد دل
خندهدار این است که هم اینان بعدتر خاطراتِ خوبی از اینجا در ذهنشان باقی خواهد ماند. ولی امروز همهی ما احساسِ تنهایی میکنیم. ولی فردا، این امروز تحفهای محسوب میشود. حالا چرا دارم به شما اینها را میگویم؟ شاید به خاطر این که دوستتان دارم. و آدم دوست دارد آن که دوستش دارد بداند که در چه شرایطی است. از همان اوّل خواستم فقط قصّهی خودم را بگویم. ولی بعد دلم نیامد که این جوری بگویم. گفتم شرایطِ اینجا را هم برایتان تصویر کنم. حرفهایی که اگر ارتباطم با شما برقرار شده بود، به یقین تا به حال هزار برابرش را برایتان گفته بودم. شاید هم به این خاطر دارم برایتان تعریف میکنم که همین سربازی که آمده کنارم و دردِ دل میکند میگوید همسرش چشمانی دارد که بیتاب اویند. مادرش هم چشمانی دارد که منتظرِ اویند. و او معتقد است در اینجا حتی مرگ را هم به انسان نمیفروشند... حسِّ او این پندار را در من تقویت کرده که با شما از اینجا هم بگویم. بیشتر از آنچه تا به حال گفتهام. امّا همین دوستِ ناراحتِ شمارهی 35ام میگوید:
- نباید زیاد از شرایطِ اینجا برای همسرم بگویم. چون او هم ممکن است دلگیر شود.
بیراه نمیگوید. راستی انسان ازدواج کرده آمده سربازی که چه غلطی بکند؟ نمیدانم. مثلا برای دفاع از میهن آمده شود. که آن هم در شرایط میتواند آماده شود. یا مثلا قدر همسرش را بداند. آن هم همسری که... به شما چه که او چه همسری دارد. دردل کرده، من که نباید به شما بگویم.پسنوشت:
1. قطعهای از واگویههای شخصیّتِ داستانم که پریش دارد در روایت و شاید به خاطرِ همین پریشِ زیاد از داستان کنارش زدم.
2. گیرِ دوربینِ جشنوارهی فیلم فجر افتادم؛ آن هم از شبکهی نمایش. یحتمل امشب یا فرداشب نمایشم دهد. البتّه خودم مایل بودم حرف بزنم تا بگویم جشنواره خوب بوده؛ فیلمهای نو، جدید، و نسلِ تازهظهور کردهای در جشنواره میبینیم. نمیدانم چی شد که از فیلمِ ندیدهی دهلیز هم تعریف کردم. صحبت بیشتر دربارهی فیلم هم در هنرخانه آمده است.
3. بالاخره یک نفر از ارتش هم توانست به وزارتخانه برسد. یکی از امرای ارتش سرپرست وزارت ارتباطات شد. انشالله این سرآغازِ سنّتِ نیکویی باشد در نظام ما و آن هم این که از نیروهای لایق و وفادار ارتش در وزارتخانهها و سازمانهای مرتبط استفاده کنند.
4. آخرِ هفتهی بعد مطلبِ بعدی را مینویسم.