تی‌لِم

روایت‌ِ بدونِ گلِ میثم امیری
  • تی‌لِم

    روایت‌ِ بدونِ گلِ میثم امیری

مشخصات بلاگ
تی‌لِم
بایگانی

۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «بی بی سی فارسی» ثبت شده است

پنجشنبه, ۱۰ اسفند ۱۳۹۱، ۰۹:۱۵ ق.ظ

بدل از غیبت

یا لطیف

روزِ اوّلی که وارد شد، کم مانده بود پَس بیافتد. این همه بی‌نظمی را چطور باید حل می‌کرد؟ روی اسکنر معمولیِ اتاق، خاک و کاغذ و نوارجسب و منگنه صلح کرده بودند. روی چاپ‌گرِ سوزنی سه تا خودکار بود که دور نبود وقتِ چاپ گیر کند لای چرخ‌دنده‌ها. تلنبارِ کاغذهای بی‌مصرف، حکم‌کارها و برگه‌مرخصی‌ها روی میزِ فلزّی که از هیچ نظمی پیروی نمی‌کرد. از هر گوشه‌ی اتاق اغتشاش می‌بارید. اتاق در هیچ نگاهی منظم نبود. نه در یک نگاهِ نزدیک. و نه در یک نگاهِ دور. از هر زاویه‌ای به اشیای اتاق نگاه می‌کردی، ناموزونی‌اش معلوم بود. لابه‌لای همه‌ی این برگه‌ها پخش‌شده روی رَف، جی‌برگ‌های من هم دیده می‌شود. بعضی‌شان سفید بود و روی بعضی‌شان چرندی نوشته شده بود.

برگه‌ی مرخّصی من را امضا کرد و خودش دست به کار شد. به من دست و گفت به سلامت. نه گفت چرا اتاق این وضعی است! نه پرسید که توی این اتاق گوسفند زندگی می‌کند یا انسان! هیچی. حتّی نخواست که بمانم بهش کمک کنم. من هم بهانه داشتم:

- من باید جایی بروم. یک مقدار راهم دور است.

- آره. می‌دانم (ل)ات دو(ل)ه. شما برو.

خنده‌ام گرفت. برگه‌ام را امضا کرد. لبخند زد و من از در زدم بیرون.
اتاقِ روزِ شنبه با دو روزِ پیش خیلی فرق داشت. گلدان‌های پرگل، به‌ویژه شمعدانی که مثلِ چتر روی همه‌گل‌ها سایه انداخته بود، چهره‌ی اتاق را عوض کرده بود. تابلوی «نگذارید علی بی‌یار و یاور بماند» هم جدید بود. تابلوی کوچکِ ساده‌ی آپنجی که پشتِ سرِ میم.ب قرار گرفته بود. میم.ب توانسته بود بر بی‌نظمی اتاق پیروز شود. اسکنر و چاپگر نفسی چاق کرده بودند و سیم‌ها پشتِ سیستم دست از درگیری و گلاویزی برداشته بودند. و موسیقی برای اولین بار از اتاق با صدای بلند شنیده می‌شد. آن هم رستاک: «گُلِ باغ می تو، چَش و چراغِ می‌ تو...» و به معنای درستِ واژه، این‌جا معنای بهار پیدا کرده بود و موقع کشت‌وکار شده بود.

میم.ب تلفن را برداشت و زنگ زد به آماد:

- حاجی دستم به چیزت. این‌جا هیچ چی نیست. یک چیزهایی بفرست. 

به حرفم آمدم:

- آقای ب این‌جا تمیز شده است.

- شما این‌جا همه چیز را به ت... گرفته بودید. بابا حداقل چهار تا دانه خودکار باید باشد. با ذغال می‌نوشتید؟

- ما تایپ می‌کردیم؟

- چقدر هم کیبود و کامپیوترها تمیز بود!

زنگ می‌زند به اداری:

- حاجی حقوق‌ها را نریختند...

روزِ سوم برج است. عصبی می‌شود:

- ای بر پدرتان لعنت. این‌ها ما را ن...دند. دو قِران پول هم می‌خواهم بدهند، به تعویقش می‌اندازند. 

لبخند می‌زنم:

- عیب ندارد آقای ب، انسان بشر است.

- انسان بشر نیست. انسان ک...خل است.

این‌ها بددهنی‌های معمولش است. ولی خدا به این‌ها نگاه می‌کند که تازه خیلی‌هاش فحش نیست یا به چیزهای دیگرش. به اخلاقِ خوبش؟ به ادبش؟ به خیرخواهی و مهربانی‌اش؟ یک بار بهش گفتم:

- خیلی راحت صحبت می‌کنید.

لبخند زد:

- این‌ها نصایحِ یک آخوندی است.

- این که به دیوانه بگویید ک...خل، به چرت و پرت بگویید ک...شعر، به جای حال ما را گرفتند بگویید ترتیب ما دادند... البته شما از یکسری واژه‌ها که مربوط به اسفلِ اعضای مرد است استفاده نمی‌کنید که جای شکرش باقی است.

- نه آخونده به ما گفت اگر خواستید پشتِ سرِ یکی غیبت کنید، سریع در مورد پایین تنه صحبت کنید. اگر هم فردای قیامت خواستند ترتیب‌تان را بدهند، بگویید این را فلانی به ما گفت و ما این حرف‌ها را که کلاً 10 مورد هم نمی‌شود را بدل از غیبت گفتیم... 


پس‌نوشت:

1. بددهنی کارِ خوبی نیست، واژه‌های اسلنگ هم خوب نیست. ولی قابل مقایسه با دروغ و غیبت نیست. و من واقعاً از میم.ب غیبتی ندیدم. و نه نمّامی و نه حرفِ بیهوده.

2. راستی آن‌هایی که دوست دارند مقاله‌ی «بی‌خمینی هرگز، با خمینی عمراً» را بخوانند به ادامه‌ی مطلب بروند. البته عنوان مطلب دیگر آن نیست و در زمان انتشار تغییر کرد که خواهید دید.

3. مطلبِ بعدی را هم آخر هفته‌ی بعد می‌نویسم.


۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ اسفند ۹۱ ، ۰۹:۱۵
میثم امیری
يكشنبه, ۲۹ اسفند ۱۳۸۹، ۰۹:۴۰ ب.ظ

نقد کتاب ها از سال ۸۹ به قبل

یا لطیف

جیمز جویس نویسنده‌ی کم کار و پرآوزه‌ی ایرلندی و یکی از بزرگ‌ترین نویسنده‌های قرنِ بیستم، کتابی مشهور دارد به نامِ اولیس. این رمان که طولانی و مشهور است. منوچهر بدیعی مترجمِ نام‌آشنا و چرب‌دستِ ایرانی این رمان را ترجمه کرده است، ولی سال‌هاست که از دادنِ آن به ارشاد امتناع می‌کند.

جیمز استیورات کتابی نوشته به نامِ جیمز جویس. منوچهر بدیعی این کتابچه را در ۲۴۸ صفحه ترجمه و با الصاقِ فصلِ هفده‌ی اولیس منتشر کرده است.

توضیحاتِ استیورات در موردِ اولیس جالب و حتی خواندنی است. اما با وجودِ این که جویس فصلِ هفده‌ی رمانش را مهم‌ترین فصلِ داستانش دانسته، اما چنگی به دلم نزد. با وجودِ این که نثر قوی، توصیفاتِ خیره‌کننده و بدونِ تکرار، به همراهِ سطحِ بالای اطلاعات در این رمان مشخص است، ولی باز هم دریافتنی نیست. شاید به این خاطر که این رمان را داریم از وسطش می‌خوانیم و ادامه نمی‌دهیم.

 

«نقدِ ادبی و دموکراسی» عنوانِ کتابی است از حسین پاینده در ۲۸۸ صفحه. پاینده در این کتاب مجموعه مقالاتِ خود را در موردِ نقدِ ادبی منتشر کرده است. مجموعه مقالات او خواندنی است و به خوبی توانسته نظراتش را نماینده‌گی کند. مطالبی که در موردِ ساختار یک رمانِ پسامدرن نوشته بسیار جالب است و با قیاس‌های خوبی همراه شده است. من خواندنِ این کتاب را به نویسنده‌ها توصیه می‌کنم، علی رغمِ این که پاینده را در این کتاب بیش از حد مقهور غرب دیدم و تا این حد شیفته‌گی خود شگفت‌آور است. اما انصافا پاکیزه نوشته شده و خواندنش خالی از لطف نیست.

همهشری داستانِ این ماه در ۱۹۶ صفحه منتشر شده است. این شماره لاغر بود، ولی از شماره‌ی قبلی که چاق بود بهتر بود. حتی به نظرِ من داستان‌های آن در نسبت با گذشته خیلی بهتر بود. پوسترهایی که درباره‌ی انقلاب چاپ کرده بود بسیار جالب و درس‌آموز بود. هرچند من همچنان طرف‌دارِ بخشِ روایتِ همشهری داستان هستم.

«یونانیتدِ نفرین شده» رمانی است خواندنی و پرماجرا از دیوید پیس نویسنده‌ی جوانِ بریتانیایی در 474 صفحه. او در این رمان، درباره‌ی فوتبال صحبت می‌کند و دورانِ مربی‌گریِ برایان هوارد کلاف را تا قبل از سپتامبر 1974 موردِ توجه قرار می‌دهد. محوریت این رمان به 44 روز حضورِ تلخِ برایان کلاف در لیدز یونایتد اشاره می‌کند. برایان کلاف که دورانِ بسیار خوبی را با دوستش پیتر در داربی کانتی سپری کرده بود به الند روی می‌آید تا لیدز را در اوج نگه دارد. اما او در باشگاهی شروع به مربی‌گری  می‌کند که از آن متنفر است. نکته‌ی جالب این که رمان در موردِ نفرتِ برایان کلافِ تهورمسلک است، اما به هیچ وجه سیاه نیست. درسی است برای برخی رمان‌نویسانِ ایرانی که وقتی در موردِ عسل هم حرف می‌زنند تلخ می‌نویسند. اما دیوید پیس با تک‌گویی‌هایی مانده‌گار، شخصیتِ این مربی فوتبال را باورپذیر می‌کند.

یادم می‌آید زمانی طرف‌دارِ لیدز یونایتد بودم؛ مخصوصا در سال‌های دهه‌ی نود میلادی. که لیدز در خطِ حمله جیمی فلوید هاسل‌بنک و مارک ویدوکای جوان را داشت. اگر اشتباه نکنم در آن سال‌های جاناتان وودگیتِ بزرگ هم در این تیم بازی می‌کرد. لیدز در آن سال‌ها، در ذهنِ من، یک تیمِ جوان و کم‌پول و باانگیزه، تو مایه‌های فجر شهیدسپاسی غلام پیروانیِ خودمان، بود که در برابرِ شیاطینِ سرخ و لیورپولی‌های آشوب‌گر و آرسنالی‌های مغرور خوب دوام می‌آورد و جزو پنج تیمِ اول جدول بود. هر چند این تیم بعدا نابود شد و دورانِ سرخورده‌گی‌اش در دهه‌ی اخیر دنبال شد. لیدز تازه پارسال توانست از لیگِ یک به Championship راه یابد. شاید آن‌ها را سالِ بعد در لیگِ برتر دیدیم. فعلا آن‌ها ششم هستند.

دکتر حمیدرضا صدر کارشناسِ فوتبال و سینما این کتاب را به خوبی ترجمه کرده است. صدر توانسته لحنِ شوخ، گزنده و طوفانیِ برایان کلاف را به خوبی منتقل کند. برایان کلافِ دوست‌داشتنی، عصبی، خانواده دوست، جاه‌طلب، پاک دست و متاسفانه بسیار نوشنده.

«خرده جنایات‌های زناشوهری» نمایش‌نامه‌ای است از اریک امانوئل اشمیت در ۸۷ صفحه. با گفتگوهایی زیبا، حساب‌شده و روان‌شناسانه. این نمایش‌نامه به خوبی توسطِ شهلا حائری ترجمه شده است. داستانِ زیبا، گفتگوهای مفید، نکاتِ جالب، اسرار آرام آرام مکشوف شده از ویژه‌گی‌های خوبِ این کتابِ خوب است. این شاهکار را بخوانید؛ در موردِ خرده جنایات‌های زنا شوهری که احتمال دارد در هر خانه‌ای به وجود بیاید. نامِ این کتاب، بسیار عالی و هنرمندانه انتخاب شده است. شاید یکی از بهترین نام‌هایی که تا به حال با توجه به محتوای کتاب دیده‌ام، همین نامِ به‌جا بوده است.

«نگران نباشِ» مهسا محب‌علی رمانی نبود که بخواهد جایزه‌ی گلشیری را ببرد، ولی برد. نگران نباش رمانِ خوبی نیست، هر چند موضوعِ فوق‌العاده‌ای را برگزیده است. مهسا محب‌علی در 147 صفحه می‌خواهد در موردِ زلزله‌ی تهران صحبت کند و تاثیرِ آن بر زنده‌گی دخترِ عجیبی به نامِ شادی. شادی که بینِ لمپنیزم، جلفی، روشن‌فکری، جوانانه‌گی در رفت و آمد است. رمان در جاهایی اصلا خوب نیست و به نظرِ من وقیحانه است، با وجودِ این که فضایِ رمان و درهم‌ریخته‌گی آن ناب است. درست است زلزله بیاید همه چیز به هم می‌خورد. درست است خر تو خر می‌شود. اما این ارتباط پیدا نمی‌کند با با لحنِ «شادی» که در جاهایی بی‌ادبانه است. من شنیده‌ام این رمان توقیف شد، ولی احتمالا کذب است، چون خودِ من چاپِ زمستان 89‌اش را خریده‌ام. اما متاسفم برای خودم که باید یونایتدِ نفرین شده را بخوانم و همچنین نگران نباش محب‌علی را با هم. یونایتدِ نفرین شده در کشورِ آزاد و لیبرالی مانندِ انگلیس چاپ می‌شود؛ اما با نکاتِ درس‌آموزِ اخلاقی، و نگران نباش در کشور سانسور زده‌ای مانندِ ایران چاپ می‌شود، اما وقیح. خوب شد فهمیدم معنای سانسور را در وزارتِ فرهنگ و ارشاد، خوب شد درک کردیم معنای استبدادِ فرهنگیِ احمدی‌نژاد را! اگر استبدادِ فرهنگی و کودتایی احمدی‌نژاد این است، خدایا به تو پناه می‌برم از آزادی احمدی‌نژادی  و مشایی‌بنیاد!

پانوشت:

 ۱. بی‌بی‌سی انگلیسی مستندی دو سه ساعته در موردِ انقلابِ اسلامی ساخته است. حتما ببیندش. بسیار زیبا جریان‌شناسی می‌گوید. حیف که فقط یک سالِ اولِ دولتِ نهم  را تحتِ پوشش قرار می‌دهد. آقای خاتمی در این مستند می‌گوید: «من به دنبالِ آن دیدگاهی از اسلام هستم که با آزادی و مردم‌سالاری (یا همان دموکراسی)، استقلال و پیشرفت هم‌خوانی داشته باشد.» وقتی رییس جمهوریِ سیدِ آخوندی مثلِ آقای خاتمی این گونه می‌گوید... بگذریم. ولی باز گلی به گوشه‌ی جمالِ آقای خاتمی، شاید در برابرِ چاپِ چنین رمان‌هایی تحتِ فشار قرار می‌گرفت و چه بسا خودش می‌گفت نباید آزادی را فدای اخلاق کرد. اما الان در دوره‌ی احمدی‌نژاد و این مشاییِ غافل، چیزهایی می‌بینی که شاخ درمی‌آوری. همه چیز زیرِ سرِ این مشایی است. آقای مصباح یزدی قبل از همه بی‌خود نگفته بود: «امروز بسیاری از انحرافات فکری ریشه ای، که از دست سازهای مهارت آمیز ابلیس است، مؤمنان و مسلمانان را قانع می کند که ارزش، رفتار ملت و آباء و اجداد شما است، دیگر صحبت از اسلام نکنید.» برادر اخلاقِ ایرانی در رمانِ «نگران نباش» لکه‌دار شده است. امیدوارم این رمان به درستی و نه با کنترل+اف سانسور شود. چون هنجارهای اخلاقی جامعه‌ی ما، نمی‌گویم اسلامی، نباید این طور موردِ هجوِ نثرِ ولنگارانه‌ی خانمِ محب‌علی قرار گیرد. طرف هر چی خواست توی این رمان نوشت و دو تا جایزه‌ی مهم هم گرفت.

۲. دیروز روحانی خیلی معروفی را دیدم که پژو پارس سوار بود؛ نمی‌دانم. ولی احساس کردم جالب نیست. می‌خواستم کنارِ درِ خروجی، که داشت با پژویش عبور می‌کرد، باهاش در این باره صحبت کنم که متاسفانه دست فرمانِ حاج آقا خفن و فرز بود و در چشم برهم زدنی ناپدید شد.

۳. عبارتِ مشاییِ احمق را به مشایی غافل تغییر داده‌ام. و بابتِ به کار بردنِ لفظِ احمق برای ایشان از  اخلاق و خودم و خودت و خودش  عذرخواهی می‌کنم.

page to top
Bookmark and Share

 یالطیف

رمانِ «بادبادک‌باز»، نوشته‌ی خالد حسینی روایتی نزدیک و صمیمانه از زندگی مردمِ شریفِ افغانستان است. افغانستان، به علتِ نزدیکی‌های فرهنگی و زبانی و قومی و دینی بسیار شبیه ایران است. شاید شبیه‌ترین کشور در دنیا، از جهتِ مردمان، کشورِ دوست و برادر یعنی افغانستان باشد. متاسفم از این‌ که روشنفکرانِ کشورمان این نزدیکی را نادیده گرفتند. افغان‌ها آن طور که خالد حسینی در بادبادک‌باز تصویر نموده است بسیار شبیه ایرانیان هستند. شاید اگر جمعیتِ شیعیانِ این کشور بیشتر از این مقداری بود که الان است، مرجعیتِ مذهبی در این کشور پیچیدگی‌های علی‌الحده‌ای را برای غربی‌ها موجب می‌شد؛ همانندِ آن چه که در عراق رخ داده است.

با توجه به آن چه در بالا موردِ افغانستان نوشته‌ام، بی‌تابانه منتظرِ کتابِ امیرخانی به نام «جانستان کابلستان» هستم. از این حیث، به امیرخانی حسادت می‌کنم و دوست داشتم خودم این کتاب را می‌نوشتم. فکر می‌کنم با توجه به دقتِ مینایتوری امیرخانی در کشف وثبتِ وقایعِ جزئی پیرامونی، این کتاب می‌‍تواند جزِ بهترین و کمک‌رسان‌ترین تک‌نگاری‌ها باشد. مگر این که منتقدان و شبه روشنفکران آن را همانند داستانِ سیِستان جدی نگیرند.

در «بادبادک‌باز»، خالد حسینی روایتی شبیه آن چه که خود از سر گذرانده است را بیان می‌دارد. در جای جای کتاب زندگی و شادابی را در افغانستان می‌توان دید. شادابی که توسطِ اشغال‌گران نابود شد. او در این کتاب روایتِ زندگی یک پشتونِ روشنفکر را از کودکی تا بلوغ و روزگارِ میان‌سالی بیان داشت. در عینِ حال، این کتاب روایتی تلخ از حضورِ طالبان در افغانستان دارد. اما همانندِ بسیاری از تحلیل‌های غربی‌ها، این کتاب نیز به این سوال پاسخ نمی‌دهد که طالبان، به عنوانِ یک قومِ مذهبی وحشی و متحجر، چگونه توانست در اندک زمانی افغانستان را ببلعد؟ حتی در این کتاب، که از سال 1975 تا کنون (2003) همه چیز به شکلِ جزئی و تقریبا پشتِ سرِ هم بیان شده است، برای سال1986 تا 2001 یک شکافِ تاریخی وجود دارد. البته شاید این با توجه به موضوعِ رمان اتفاق افتاده باشد، ولی با توجه به توضیحاتِ ناضرور و توصیفاتِ اضافی در موردِ عشق و عاشقی این شکاف کمی غیرِ طبیعی می‌نماید؛ شکافی در سال‌های رشد و نموِ غیرطبیعی و دوپینگ‌وارِ طالبان. چه کسانی به طالبان موارد نیروزا دادند؟

باز هم امیرخانی. دوستی این کتاب را با «منِ او»ی امیرخانی مقایسه می‌کرد. هر چند از برخی جهات این تشابه وجود دارد، ولی «منِ او»ی امیرخانی بسیار قوی‌تر و صادقانه‌تر و شکیل‌تر است از «بادبادک‌باز». حال تو بگو این رمان در آمریکا جزِ محبوب‌ترین‌هاست و بسیار موردِ توجه منتقدان قرار گرفت. شاید اگر امیرخانی «منِ او» را به انگلیسی می‌نوشت توفیقاتِ آن بسیار بیشتر بود. حتی با وجودِ این که خالد حسینی از این آلترناتیو بهره می‌برد که بسیاری از صحنه‌هایی را که توصیف نموده خودش لمس کرده و یا دیده است.

شخصیتِ موردِ علاقه‌ی من در این رمان «حسن» است. «حسنِ هزاره»‌ای که شیعه است، و درعینِ حال یک شخصیتِ دوست‌داشتنی و پاک‌دامن است؛ حتی بیشتر از کریم ریقوی «منِ او». باید از خالدِ حسینی تشکر کرد که با این تصویر، شیعیانِ افغانی را تطهیر کرد و ظلمی که به آن‌ها روا داشته شده است را بیان نموده است. این هم از برکاتِ لیبرال بودن است؛ خصیصه‌ای که چپ‌ها از آن تهی هستند. مثلِ جریانِ شبه روشنفکری کشورمان.

«بادباک‌باز» را کسی که می‌خواهد رمانِ فارسی بنویسد باید بخواند. همان طور که «بوفِ کور» را باید بخواند. این رمانِ  368 صفحه‌ای فرهیخته را نشرِ نیلوفر و با ترجمه‌ی خوبِ مهدی غبرایی منتشر کرده است.

«جستارهایی در ادبیاتِ معاصر» نوشته‌ی شهریارِ زرشناس را هم خواندم. کتابی است 398 صفحه‌ای که به همتِ کانون اندیشه‌ی جوان منتشر شده است. فعلا سکوت می‌کنم در برابرِ نوشته‌ی زرشناس.

«در قندِ هندوانه» را ریچارد براتیگان نوشته است. رمانی سورئال، ساده و روان و خواندنی. از آن دسته از کتاب‌هایی است که می‌خواهد ثابت کند رمان نوشتن آن قدرها هم کارِ سختی نیست. هر چند این اثر علی رغم داستانِ ساده و روانش، بسیار منظم و دارای طرح‌ریزی هوشمندانه‌ای است. داستان در موردِ دهکده‌ای است به همین نام که در آن بسیاری از چیزها با قندِ هندوانه ساخته می‌شود. ضمنِ این که ظاهرا تکنولوژی در این رمان حضور ندارد؛ اما روابط پیچیده و فضا کاملا مدرن و امروزی است. این هم از هنرهای نویسنده است. خواندنِ داستانِ 184 صفحه‌ای  «در قندِ هندوانه» را با ترجمه‌ی مهدی نوید، که ترجمه‌ای خوب و بدون سکته است، و منتشره‌ی نشرِ چشمه پیشنهاد می‌کنم. داستانِ شادی است؛ خیلی شاد و البته ریلکس.

«دنیای قشنگِ نو»، رمانی است در موردِ آینده. یکی از رمان‌های مهم قرنِ بیستم همین رمان است که با «1984» جرج اورول مقایسه می‌شود. هر چند پیش‌بینی هاکسلی در این کتاب به واقعیت نزدیک‌تر است. هاکسلی از سیطره‌ی بی‌خدایی در آتیه دم می‌زند. او نتیجه‌ی زندگی بشری را یک نوعِ آزادی بی حد و حصر اما ارتدوکسی می‌داند. در این رمان، فروید به عنوانِ عاملِ گرفتاری بشر و بی‌اخلاقی‌های آتی یاد می‌شود. در عینِ حال به طرزِ صریحی از مارکس انتقاد می‌شود،  ولی او بهتر از فروید دانسته می‌شود. با این وجود، هاکسلی کوروسویی از امید در برابرمان قرار می‌دهد و معتقد است اگر چه مارکس‌هایی ممکن است یافت شوند که در برابر این روند بیاستند، ولی اصالت و تاثیرگذاری اصیل‌تر مربوط به کسانی است که مانندِ مارکس و فروید نمی‌اندیشند. او آنان را پایبندِ به اخلاق معرفی می‌کند، حتی اگر دیگران آنان را وحشی بنامند و منجر به خودکشی آنان بشوند.

رمان کمی سخت‌خوان و سنگین است، اما اصیل و کلاسیک و فلسفی است. مطالعه‌اش بسیار کمک‌کننده است برای داستان‌نویسی، غیر از این که بسیار دقیق و استادانه نوشته شده است. خدایی‌اش نثرش دست‌نیافتنی می‌نماید؛ مثلِ نثرِ جویس در «دوبلینی‌ها».

کتاب را نشرِ نیلوفر منتشر کرده است و ترجمه‌ی آن را سعید حمیدیان انجام داده است. من که چهارشاخ ماندم که حمیدیان چگونه و با چه مهارت و دانشی این اثرِ سخت، علمی، فلسفی، جانکاه، و بسیار پیچیده و مطنطن را توانست ترجمه کند. 295 صفحه‌ای که سطر سطرش حرف دارد برای گفتن؛ مثلِ «خداحافظ گری کوپر» رومن گاری بزرگ. با این کارهای زیبا، ایرانی‌ها می‌توانند حرفی برای گفتن داشته باشند؟ قبول دارم «می‌شود، می‌توانیم». ولی بدونِ دانش و تلاش نمی‌توانیم. شما این اثرِ هاکسلی را بخوانید تا با صحتِ گزاره‌ام پی ببرید.

 

page to top
Bookmark and Share
یالطیف

قرار بود در وبلاگ تحولی شگرف را شاهد باشیم، که به تبع آن، این تحول به بخش آخرین کتابی که خواندم سرایت می‌کرد. البته دوستِ بزرگوارم، آقای مسعود گروسیان قول داده است تا میلاد حضرت صاحب شمایلِ جدیدِ وبلاگ را بفرستد؛ به آن امید که در این شمایل جدید، مطالب بهتر و محتوای جذاب‌تری قرار دهم.

کتاب «نونِ نوشتن»، اثر محمود دولت آبادی را خواندم؛ کتابی بود خواندنی و حاوی نکاتی جالب، ولی از چند جهت برایم ناکارآمد جلوه کرد.

اول؛ من دوست داشتم بفهمم دولت آبادی سوژه‌های داستانش را چگونه می‌پروارند و بر اساسِ چه تکنیکی به نثری که در «کلیدر» و «جای خالی سلوچ» درخشش آن را می‌بینیم دست یافته است. کتابِ‌ تازه‌نشر، به این سوالِ‌ من جوابِ قانع کننده‌ای نداده است.

دوم؛ ایده‌ها و خاطرات دولت‌آبادی می‌توانست جذاب باشد. این در حالی است که کتاب انباشته شده است از تحلیل‌هایی که گه‌گاه به کرات تکرار شده است. و یا جای جای اثر، آغشته است به یک سردرگمی و ابهام که مشخص نیست چرا باید چنین نثر سرپا مایوس را خواند. نثری که در بعضی جاها به زعم نگارنده از شدتِ ناامیدی و یاس و ناراحتی فقط «نوشته شده است». من که ندیدم کسی از این جماعت دل‌خوشی از جنگ و دهه‌ی شصت داشته باشد. لازم به یادآوری است که تقریبا 80 درصد کتاب مربوط است به یادداشت‌های نویسنده در دهه‌ی شصت؛ وه چه قدر این نوشته‌ها عصبانی است! شاید چنین یادداشت‌هایی، گذرگاهِ مناسبی برای شناختِ تفکراتِ آدم‌ها نباشد؛ که واقعا هم نیست.

سوم؛ علاقه‌مند بودم داستانِ روشنفکران را از زبانِ او می‌شندیم؛ آمال‌شان، روحیات‌شان، خرده فرهنگ‌‌های‌شان، و حتی نحوه‌ی ارتباطِ او با آنان. هر چند این اثر، می‌تواند تفکرات و حدیث نفس‌های روشنفکری را فاش کرده باشد؛ حتی اگر دولت‌آبای خود به دنبال چنین مقصودی نبوده باشد. 

حتما نجوای شبانه‌ی ناتالیا گینزبورگ را بخوانید. رمانی کوتاه، خواندنی و پر از لحظاتِ زنده. هرچند چندجایی، حتی در این اثر کوتاه، نویسنده پرگویی کرده است و چندجایی، شاید به عمد، شتاب‌ناک داستان را پیش برده است.

ترجمه‌ی کتاب توسط فریده لاشایی به روانی انجام شده است.

شخصیتِ مادر ِ راوی برای من بسیار شیرین بود؛ یک زن حراف، دلسوز، فضول، پر ایده، و بسیار انرژیک. 

هرچند این کتاب، به اثر ِ پربار و فلسفی و دوست‌داشتنی گینزبورگ یعنی «فضیلت‌های ناچیز» نمی‌رسد، ولی داستانش خواندنی است...

عکسِ زیر هم عکس خانم گینزبورگ است؛ چقدر قیافه‌ی خسته و درهمی دارد. از همین قیافه می‌توان معنی دوری گزیدن از جمع‌های نامربوط، کم کار نوشتن، تنهایی، درون‌مایه‌ی رمان‌هایش، و حتی سادگی و بی‌آلایشی و درجه یک بودن را فهمید.


page to top
Bookmark and Share

یالطیف

سه رمان خواندم، ولی بگذار این‌جا کمی در موردِ «دلِ سگ» و «عاشق» صحبت کنم. صحبت پیرامون سومی را به فرصتی مناسب‌تر موکول می‌کنم.

دلِ سگ اثرِ بولگاکف، داستانی ضد انقلاب است. جز معدود داستان‌هایی بود که خواندم و در آن نویسنده بسیار صریح و بی‌پرده، انقلاب 1917 را به سخره گرفت. در این اثر، که تشخیص بخشیدن به یک سگ در دوران بلبشویی انقلاب است، خواننده با یک نثرِ کوبنده مواجهه می‌شود.

از همین کوبندگی‌اش بود که دلگیر شدم. مثل این می‌ماند که من با هزار راه شما را به این نتیجه برسانم؛ که باید به آن مفهومی که من می‌گویم آزاد باشید.

تفکرِ شبه روشن‌فکری و غرب‌گرا با توسل به هزار راه اخلاقی و غیر اخلاقی در نظر دارد که هر طور شده جامعه‌ی ایرانی را در راهی که خودش می‌پسندد رهنمون کند. در چنین شرایطی، مردم و یا ملت اسمِ مستعاری می‌شود برای دستیابی به آن چه خود می‌پسندد.

همین می‌شود که اگر کسی بخواهد غیرِ آنان در مساله‌ی آزادی و یا حقوق بشر بیا‌‌ندیشد او را متهم به ارتجاع و استبداد و تحجر می‌کنند. بدون این که بدانند در عرصه‌ی تفکرِ محض و بحثِ علمی چسباندن برچسبِ ارتجاع یک عملِ بیهوده است. حتی دیده شده که اگر عالمی خلاف آمد عادت این شبه روشنفکران حرف بزند، کاریکاتورش را می‌کشند و به غیر اخلاقی‌ترین صورت ترور شخصیتش می‌کنند. شاید الا و لابد همه محکومند به سخنانِ شبه روشن‌فکران گوش دهند و هر حرکتِ دیگری به نام آزادی سرکوب می‌شود. جالب است این‌ها می‌خواهند مجسمه‌ی آزادی را روی جمجمه‌ی مخالفان بنا کنند.

کاری که در «دلِ سگ» صورت گرفت. و بی‌راه نیست این اثر با این برخی المان غیرِ داستانی، و به خاطر ضد انقلاب روسیه بودنش، جزِ داستان‌هایی محبوب معرفی می‌شود. لابد برای این که لیبرال‌ها این طور می‌خواهند. (و البته من در این زمینه واقعیت را دقیق نشناختم.) دل سگ را مهدی غبرایی ترجمه کرده است و انصافا این کار را به خوبی انجام داده است.

اما در مقابل چنین اثرِ ناملایمی برای من، «عاشق» داستانی است گیرا، سرزنده، با توصیفاتی دقیق، و بسیار تکنیکی. آن قدر که توصیه می‌کنم این اثر کم حجم خانم مارگاریت دوراس را مطالعه فرمایید. نشر نیلوفر با ترجمه‌ی قاسم روبین این کتاب را به بازار عرضه کرده است. اجازه دهید در موردِ روایِ عاشقِ این داستان صحبتی نکنم؛ خودتان بخوانید و لذتِ خواندنِ رمانِ فرانسویِ زنانه را حس کنید!


افزونه: سبک نقد کتاب‌هایم تفاوت‌هایی پیدا کرده و انشالله به زودی شاهد تحولی شگرف در این زمینه خواهید بود.

page to top
Bookmark and Share

یالطیف

بالاخره این بخش را آپ‌دیت کردم. نه این‌که مدت‌هاست کتاب نمی‌خوانم، بلکه بیشتر از این جهت که کتاب‌هایی که به دستم می‌رسید زخمی می‌کردم. بالاخره این سلب توفیق از من سلب شد و در هفته‌ای که گذشت موفق شدم سه کتاب را به طور کامل بخوانم؛ در سه حوزه‌ی کاملا متفاوت. (چقدر نفی در نفی دارد این بند!)

1. یکی از این سه، جلد چهارم کتابِ مهم «خاطره‌ها» بود. جلد چهارم خاطره‌های آقای ری‌شهری اختصاص به عملکرد و فعالیت‌های‌شان در جربان سید مهدی هاشمی و هادی هاشمی دارد. همان طور که می‎‍‌دانید آقای ری‌شهری در دهه‌ی شصت وزیر اطلاعات جمهوری اسلامی بود. او با تکیه بر نیروهای اطلاعاتی موفق به یافتنِ سرنخ‌هایی در جریان قتل آیت‌الله شمس‌آبادی شد. داستان زمانی جالب می‌شود که ری‎‌شهری با فاجعه‌های هولناک‌تری مواجهه می‌شود که توسط سید مهدی هاشمی راهبری شده بود.

حتما  پیش خودتان می‌گویید خب چه اشکالی دارد سید مهدی هاشمی و باند جنایت‌کار او را دستگیر و مجازات می‌کردند، اما نکته‌‌ی جالب‌تر این‌جاست که سید مهدی هاشمی بسیار نزدیک به بیت آقای منتظری است و برادرش یعنی سید هادی داماد آقای منتظری است. در چنین شرایطی، بررسی این پرونده با توجه به جایگاه قائم مقام رهبری آقای منتظری با پیچیدگی‌های زیادی مواجه می‌شود. این داستان سیاسی زمانی ابعاد ملفوف‌تری به خود می‌گیرد که آقای منتظری از سید مهدی هاشمی حمایت می‌کند و امام را به تصمیماتی می‌رساند که از آن باید به عنوان بزرگترین جراحی بعد از پیروزی انقلاب نام برد.

تمام این وقایع، با جزئیات و استدلالت آقای ری‌شهری، آقای منتظری و امام به صورتی جامع و مانع در این کتاب آمده است. (حتی اعترافات سید مهدی هاشمی نیز در این اثر آورده شده است.)

این کتاب  توسط مرکز اسناد انقلاب اسلامی در  472 صفحه به چاپ رسیده است.

تکه‌ای از متن:

مهدی هاشمی در آغاز احساس می‌کرد که با حمایت‌های آقای منتظری، دیری نخواهد پایید که آزاد خواهد شد و لذا احتمال پیگیری جدی اتهامات خود را منتفی می‌دانست. از این رو تلاش می‌کرد چیزی نگوید که سند قضایی علیه او شود... تصور کنونی از مهدی هاشمی، با تصور از وی در آن زمان، بسیار متفاوت است.

2. دو هفته‌ی قبل در اتاق‌مان بحثی بین رفقا درگرفت در مورد قمه‌زنی. چند روز پیش که در انقلاب قدم می‌زدم ناگهان برخوردم به کتاب در این باره. بدون معطلی کتاب را خریدم و مطالعه کردم. علی‌رغم اشکالاتِ عمده‌ای که در نحوه‌ی نگارش این کتاب وجود دارد، اما بحث‌های مطرح شده در آن اقناع کننده است و به طور کلی دلایل حرمت قمه‌زنی را بررسی کرده است.

کتابِ  «قمه‌زنی؛ سنت یا بدعت؟» که با طرح روی جلد نسبتا خوبی چاپ شده است، به اقامه‌ی دلیل در حرمت قمه‌زنی پرداخته است. هر چند در این راه سستی‌هایی به خرج داده است و یا برخی اظهارنظرهای غیرِ مرتبط با تخصص نویسنده در کتاب دیده می‌شود منتها به طور کلی اثر فابل قبولی است. درخشان‌ترین بخش کتاب جایی است که نظر بسیاری از مراجع و علمای دینی را با دست خطِ خودشان چاپ کرده است. نداشتن کتاب‌نامه و یا اعلام از نقاط ضعف بارز ِ این کتاب است که همین امر می‌تواند آن را بیرون از اعتبار علمی قرار دهد. 

این کتاب توسط مهدی مسائلی در 248 صفحه نوشته و توسط انتشارات گلبن چاپ شده است.

تکه‌ای از متن:

وزیر مختار فرانسه هم در خاطرات خود از روزهای آغازین مشروطیت می‌نویسد: «امسال دسته‌ها در برابر سفارت انگلستان برای ابراز قدرشناسی از سیاست بریتانیا و کمک‌هایی که به انقلاب ایران کرده بود، با شور و شوق تمام سینه و قمه زدند.»

3. «عقاید یک دلقک» رمانی بود که بالاخره خواندش را تمام کردم. این رمان از زبان یک دلقک به اتفاقات ریز و درشتی می‌پردازد که در طول زندگی شنیر به وجود آمده است. شنیر دلقک با استعدادی که آرام آرام افول کرد. بواقع بعد از این که معشوقه‌اش ماری او را ترک نمود نتواست به روزهای اوجش برگردد. بیشتر داستان در زمانی می‌گذرد که شنیر، این دلقک بی‌پول و مفلوک، در آپارتمانش افتاده است و هیچکس حاضر نیست به کمکش بشتابد. او حتی علی‌رغم اصول فکری‌اش به برخی از دوستانش رو می‌اندازد تا به او پول قرض دهند. اما حال و روز این دلقک تنها در کشور آلمان بعدِ جنگ جهانی دوم وخیم‌تر از کمک‌های بیست سی مارکی است.

این داستان پر است خرده داستان‌هایی که با مهارت در کنارهم قرار داده شده‌اند. بیشتر این خرده داستان‌ها به خاطرات پرشمار شنیر با ماری برمی‌گردد.

رمان عقاید یک دلقک یکی از خواندنی‌ترین داستان‌هایی است که در مورد افرادی نوشته شده که شغل‌شان جدی گرفته نمی‌شود. مثلا برای شما تا به حال تا چه حد عقاید یک دوره‌گرد و یا یک رفتگر ارزشمند است؟ این درحالی است که هاینریش بل، نویسنده‌ی رمان، با مطرح کردن یک دلقک ناموفق و به رخ کشیدن منطق قوی و اطلاعاتِ روشنگرانه‌اش می‌خواهد به ما بفهماند همه‌ی آدم‌ها می‌توانند مهم باشند و عقایدِ قابل طرحی داشته باشند؛ حتی یک دلقک مفلوک و شکست‌خورده.

مهمترین کنجکاوی من برای خواندنِ «عقاید یک دلقک» به کافه پیانوی فرهاد جعفری و نام بردنِ جعفری از این دلقک برمی‌گردد. درست است دلقکِ این رمان در چاچوبِ ذهنی من آدم نادرستی است، اما از آن جامعه‌ای که بل تصویرش می‌کند، شنیر می‌شود یکی از افراد شرافتمند و بی‌آزار و بی‌ادعا که اتفاقا به بسیاری از اصول اخلاقی پایبند است.

نمی‌دانستم عقاید یک دلقک را نشر چشمه منتشر کرده است، وگرنه حتمی از آن‌ها این اثر را می‌خریدم که نشر چشمه در زمینه ترجه حکمِ همان چشمه را دارد. عقاید یک دلقک 315 صفحه‌ای، نوشته‌‌ی هاینرش بل را با ترجمه‌ی شریف لنکرانی و از نشر جامی تهیه کردم. به نظرم ترجمه‌اش چندان دل‌پسند نیست.

تکه‌ای از متن:

پرسید: «راستی تو چه جور آدمی هستی؟» گفتم: «یک دلقک، و لحظات را جمع‌آوری می‌کنم. خداحافظ.» گوشی را گذاشتم.

page to top
Bookmark and Share
یالطیف

سنتی دارم که هر هفته کتاب هایی که هفته ی قبل می خوانم را معرفی و اگرم شد نقد می کنم. هفته ی قبل به هیچ وجه برای من هفته ی خوبی از نظر ِ کتاب خوانی نبود. جون بیشتر درگیر ِ نمایشگاهِ کتاب بودم. همین شد که از هدفِ اصلی ام یعنی رمان خوانی و معرفی رمان به طرز ِ فجیعی عقب افتادم و همین طور هم دارم عقب عقب می روم. حتی همین هفته هم نمی رسم رمان بخوانم؛ امان از این خریدهای نمایشگاهی... امان. اِی روزگار... یک زمانی این جا تس دوبرویل و صد سال تنهایی و آئورا را معرفی می کردیم، حالا گیر کردیم توی کتاب هایی که...

یکی از این کتاب ها خاطراتِ شیخ حسین انصاریان است. هفته ی قبل توی نمایشگاه خریدمش. شیخ حسین را از منبرهای دلنشین و آرامش می شناسم. اصولا هفته ای و بعضی از وقت ها روزی نیست که سخنرانی شیخ را گوش نکنم. توی هر سری سخنرانی خاطراتِ ناب و ایده های جالبی را مطرح می کند...

البته پشیمانم چرا در نمایشگاه به جای این کتاب، آداب الطلابِ آیت الله مجتهدی تهرانی را نخریدم. حاج آقای مجتهدی توی تعریف کردنِ خاطراتِ تاریخی با جزئیاتی که به نثر ِ رمان نزدیک می شود سرآمد همه ی آخوندهاست. دیشب داشتم سخنرانی اش پیرامونِ احسانِ به والدین را گوش می دادم که به طلبه ها می گفت:

"زرنگ باشید. یکی حرفی به شما زد و یا مسخره تان کرد سریع جوابش را بدهید. مثلا یک بار آن قدیم ها آخوندی کنار ِ جاده ایستاده بود، منتظر ِ سواری بود. ماشینی چند متری جلوتر ترمز زد و بعد عقب عقب آمد و به آخونده گفت: عقب عقب آمده ام تا بگویم سوارت نمی کنم.

آن آخونده هم زرنگ بود، مثل ِ من نبود. برگشت به راننده گفت: بنده خدا ما از انقلابِ 57 سوارتان شدیم و حالا حالا پیاده نمی شویم... غرض این که زرنگ باشید آقا. مسخره کردن جواب شان را بدهید. بگویید نمی دانید همه چیز زیر ِ سر ِ این عمامه است. عمامه دنیا را به هم ریخته است..."

با این وجود شنیدنِ خاطراتِ شیخ حسین جالبِ توجه است. مثلا این که شیخ حسین در جبهه ها هم به عنوانِ رزمنده حضور داشت. یا کتاب های زیادی نوشته است که یکی شان دوره ی دوازده جلدی عرفان اسلامی است... خاطراتِ مفیدی را هم ذکر کرده است.

کتاب را مرکز اسناد انقلاب اسلامی در 408 صفحه منتشر کرده است.

تکه ای از متن:

با کمال تعجب مطلع شدیم آن ها (انجمن حجتیه) به شهربانی رفتند و از ما شکایت کرده اند. آن ها گفته بودند آقای انصاریان آمده تا در این جا افکار آیت الله خمینی و باند او را اشاعه دهد. واقعا جای تعجب بود که چگونه این مدعیان دین داری و وابستگی به امام زمان، پیش شهربانی رژیم طاغوت از ما شکایت کرده اند.

دیگر کتابی که دارم تمامش می کنم، ولی به علتِ ترجمه ی ضعیفِ آن سرعتم کند شده است، کتاب سلاطین نام های تجاری است. این کتاب با یک دسته بندی قابل تامل به بررسی و معرفی 100 برند معروف پرداخته است. سرگذشتِ هر یک از این برندها و حوزه ی تاثیر گذاری و توفیق ِ آن ها را بیان نموده است. مثلا موفق ترین برندِ دنیا از آنِ کوکاکولا است. جالب ترین نام تجاری هم کاترپیلار است که هم نامی او با یکی از شخصیت های صد سال تنهایی برایم جذاب بوده است. این برند، سازنده ی تجهیزاتِ ساختمان سازی و معدن،موتورهای دیزلی و... است.

شاید یکی از اشکلاتِ کتاب، ابهام هایی است که متن ِ آن آفریده است. زیرا در برخورد با برخی برندها دقیقا علت موفقیت شان را معرفی نکرده است. در عین ِ حال در بعضی موارد، متن را تا آخر می خوانی، ولی سر در نمی آوری که برندِ معرفی شده در کدام زمینه بوده است.

جالب ترین برند، و زود بازده ترین شان، ویرجین است. ویرجین در 1968 تاسیس شده است و تا به امروز با وجودِ این که دفاتر جهانی ندارد، میلیاردها دلار سود داشته است.

دیگر اشکال این کتاب برمی گردد به پیش از حد آمریکایی بودنِ آن. با وجود این که امروزه چین در دنیا، حرف های مهمی برای گفتن دارد، ولی برندهای آن در این کتاب معرفی نمی شود. شاید تنها برندهایی که از شرق در آن باشد تویوتا، یاماها و سونی و موجی و هلو کیتی باشد که همگی ژاپنی اند. (البته سامسونگِ کره ای را هم نباید فراموش کنم!) وقتی از فندکِ زیپو اسم آورده می شود، باید هم از برندهای بقیه ی جاها هم نامی برده شود. آدم احساس می کند تمام توفیقاتِ تجاری عالم از آنِ آنگلوساکسون های مو بلوند چشم آبی است.

بعضی جاها هم علتِ انتخابِ برخی برندها مشخص نیست؛ مثل ِ آیکیای سوئدی و یا بنگ اند ولافسنِ دانمارکی. 

بعضی از نام های تجاری را در ایران ندیده ام. بیشتر به این خاطر که به برند توجهی ندارم. یکی از این ها گپ است که فهمیدم معتبرترین برندِ پوشاکِ دنیا است. خاصه این که نام تجاری عام البلوایی چون لیوایز در ایرانِ متعلق به شرکتِ گپ است.

حتما داستانِ شرکتِ دل را هم بخوانید. بسیار ِ داستانِ آموزنده ای دارد. مخصوصا برای حسین عربی!

ضمنا فهمیدم شلوار لی که پارسال خریدم زارا نبوده است. آن قدر این زارای خسیس و با کیفیت بدبخت نشده است که بخواهد شلوارهایش را زیر 50 هزار تومان توی ایران بفروشد. زارا اسپانیایی است؛ همان طور که از نامش بر می آید. 

برایم عجیب بود چرا نامی از یاهو برده نشده است. زیرا قطعا توفیقاتِ تجاری اش از هات میل بیشتر است.

نکته ی جالب این که رویترز در ابتدای کارش از کبوترانِ نامه بر استفاده می کرده و امروزه روز هم 90 درصد اخبار ِ رویترز مربوط به مسائلِ اقتصادی است.

قابلِ توجه خانم ها: تیفانی اندکو هم معتبرترین برندِ جواهراتِ دنیا است.

کتاب سلاطین نام های تجاری نوشته ی مت هیگ، ترجمه ی سنبل بهمنیار، در 412 صفحه توسطِ نشر ِ سیته چاپ شده است. اما به شما پیشنهاد می کنم خودِ کتاب را از اینترنت دانلود کنید و زبان اصلی اش را بخوانید. بس که ترجمه اش ناهمخوان است. خوب است این بنده خدا داده است کتابش را ویرایش کنند. در یک نگاهِ سطحی می توانید غلط های مطبعی و غیر مطبعی در آن بیابید.

تکه ای از متن:

سی ان ان هم مثل ِ کوکاکولا «چیز واقعی» است. البته ارسال گزارش خبری کاملا بی طرف، از سوی هیچ منبعی امکان پذیر نیست؛ ولی صفحاتِ تلویزیونی سی ان ان، مملو از اخبار همزمان می باشد و سرفصل: «خبر فوری» آن، به طرز عجیبی اعتیادآور است.

page to top
Bookmark and Share

یالطیف

کتاب هایی که در این هفته... آن طور که خودم می خواستم نشد. همین شد که تنها  توانستم یک کتاب را که خواندش را از هفته ی قبل شروع کرده بودم تا انتها بخوانم و چند کتابِ دیگر را هم زخمی کردم. البته یکی دو اثر را در این هفته شروع به خواندن کردم که هفته ی بعد به پایان می رسد. با این تفاسیر، من خواندم کتابِ موجه و دوست داشتنی:

تس (دوربرویل) اثر ِ توماس هاردی.

برای کسانی که دوست دارند فیلم ببینند می توانند فیلم تس را هم ببینند. من هم گیرم بیاید حتما این فیلم را خواهم دید. هر چه باشد رومن پولانسکی، کارگردانِ معروف هالیوود از این رمان صادقانه فیلم ساخته است. 

همان طور که از نام کتاب، تصویر ِ روی جلدِ کتاب که توسطِ انتشاراتِ معتبر پنگوئن چاپ شده، توضیحات و صفت هایی که من ذکر کرده ام بر می آید ؛ این کتاب در موردِ دختری است به نام تس. تس دختری زیبا و پاک دامن و بی ریاست. اگر بخواهم در یک جمله این کتاب را برای تان شرح دهم باید بگویم: رمان، در موردِ تنش ها و اتفاقاتی که در طول ِ زندگی تس، به خاطر ِ سیر غیر ِ افلاطونی اش از دختر (دوشیزگی) به بانو، رخ داده است می باشد. به خاطر ِ همین عدم ِ تعادل که در مرحله ی ازبین رفتن ِ دوشیزگی اش به وجود می آید اتفاقات و مشکلاتی رخ می نمایاند؛ آن هم به خاطر احمق ِ خودخواهی به نام الک که بعدتر یک جور ِ دیگری تس ِ مظلوم را گول می زند.

این رمان به شدت بومی و انگلیسی است. به نظر ِ من توماس هاردی قصه ی سرزمینش را بسیار خوب نقل می کند. مثلا، وفاداری تس به همسرش را بسیار خوب نمایش داده است، و یا فدارکاری هایی که تس انجام می دهد، هرچند چند جایی رمان، به شدت احساسی می شود. این احساساتی شدن را می توان در انتهای داستان دید. انتهایی که با شکوهی مثال زدنی برای تس به اتمام می رسد.  البته این را هم بگویم لحن ِ رمان امروزی نیست، شاید همین امر خواندش را سخت کند. آخرین رمانی که برای من چنین لحنی داشت «سیذارتا»ی «هرمان هسه» بود. البته نباید از لحن ِ «شاتو بریان» در «آتالا و رنه» گذشت که ترجمه ی دکتر «کزازی» پرتکلف ترش کرد حتما. اما در هر صورت تس، داستانی خواندنی است و به نظر ِ من از آن دسته از کتاب هایی است که باید خواندش؛ به خاطر ِ پاکیزگی اش، مفاهیم انسانی اش. نه مثل ِ خیلی از رمان های ما که... بگذریم.

این کتاب با دو ترجمه در ایران به فروش می رسد. یکی ترجمه ی ابراهیم یونسی، مترجمی معروف، که هنوز به دستم نرسیده است و دیگری ترجمه ی مینا سرابی است که من از روی این ترجمه داستان را خواندم. البته ترجمه ی مینا سرابی چنان آش ِ دهان سوزی نیست، که فکر می کنم باید به ایشان حق داد. ترجمه ی یک رمان انگلیسی انتهای قرن نوزدهم نباید خیلی هم ساده باشد.

تس نوشته ی توماس هاردی با ترجمه ی مینا سرابی توسط ِ نشر ِ دنیای نو در 420 صفحه در بازار موجود است؛ آن طور که من خواندمش.

تکه ای از متن:

مرد جوان، پس از این دعوت، نگاهی به دختران انداخت، و کوشید یکی را از میان آنها برگزیند؛ اما چون همه آنها برایش ناآشنا بودند، کار را دشوار یافت. برخلاف انتظار دختر گستاخ او را انتخاب نکرد. دست دختری را که از همه به او نزدیکتر ایستاده بود گرفت. او تس دور بی فیلد نبود.

page to top
Bookmark and Share
یالطیف

در این نوشتار در موردِ کتاب هایی که در هفته ی جاری خواندم سخن می گوییم. از این جهت، هفته ی قبل هفته ی نسبتا پرباری برایم بود. چرا که توانستم یکی دو تا از کتاب هایی را که نیمه تمام رهای شان کرده بودم تمام کنم. 

در هفته ای که گذشت موفق شدم کتابِ  «هویت اندیشان و میراثِ فکری احمد فردید» نوشته ی «محمد منصور هاشمی» را بخوانم. این کتاب در موردِ احمد فردید و برخی از کسانی که در برهه های مختلفِ تاریخی تحتِ تاثیر تفکراتِ او بودند اختصاص یافته است. در فصل ِ اول کتاب به معرفی احمد فردید پرداخته شد و به طوری کاملا محافظه کارانه برخی اندیشه هایش نقد شد. البته شاید نشود روی جملاتی را که نویسنده ی کتاب در توضیح اندیشه های احمد فردید آورد نقد نامید. ضمن ِ این که نویسنده ی کتاب، که تا حدی متمایل به جریان روشنفکری سکولار نشان می داد، در برخی موارد به تحسین احمد فردید هم پرداخت.
در فصل های بعد کتاب، مخصوصا آن جا که نامی از جلال آل احمد به میان آمد، نقدِ هاشمی بسیار صریح تر و شاید بشود گفت تا حدی عصبی تر می نمود. نام ِ ارزیابِ شتابزده از همین روی برای فصل جلال آل احمد و غربزدگی اش انتخاب شد. در فصل های بعدی او به معرفی آثار و اندیشه های احسان نراقی، رضا داوری، داریوش آشوری، داریوش شایگان و سید جواد طباطبایی پرداخت. البته در بیانِ نظراتِ این افراد، لحن ِ نوشته بسیار محترمانه و در قبال ِ سید جواد طباطبایی به تحسین نزدیک گشت.
شاید مهمترین تقسیم بندی نویسنده را بتوان همان تقسیم بندی دین اندیشان و هویت اندیشان نامید که در مقدمه ی کتاب بدان اشاره شده است.
این کتاب را انتشاراتِ کویر در سال 83 در 416 صفحه چاپ کرده است.
تکه ای از متن:
روش ِ شناخت در اندیشه ی فردید عرفانی است، یعنی مبتنی بر تقدم حضور بر حصول. مضافاً اینکه آنچه به ذوق ِ حضور می توان دریافت الزاما به سعی حصول حاصل نمی شود، از این جمله است علم ِ به حقایق ِ اشیا و به نحو خاص شناخت حقیقت وجود.

کتابِ دیگر اما رمانِ خواندنی «شوالیه ی ناموجود» بود. این داستان همانند سایر داستان های خلاقانه ی «ایتالو کالوینو» قصه ای عجیب داشت.
داستان در موردِ شوالیه آژیولوف است که اساسا موجود نیست. یعنی شوالیه ای که همه ی خصوصیاتِ یک انسان را دارد، ولی موجود نیست. نکته ی جالب این جاست که همه ی کارها را با دقتی مثال زدنی و بدون خطا انجام می دهد. این شوالیه، سرانجام در میانه ی داستان به مشکلی برمی خورد و همین مشکل است که داستان را گیرا می کند. از جمله نکاتِ جالب دیگر این است که داستان توسطِ یک راهبه نقل می شود، که بعدتر معلوم می شود که این راهبه خودش یکی از شخصیت های داستان بوده است.
بیانِ داستان طنزآلود است. منتها نوعِ طنز ِ آن بسیار عمیق است، به طوری که رسوخ طنز را تا توصیف ها و حتی نام گذاری ها هم می توان دید.
این کتاب بوسیله نشر چشمه در 175 صفحه و با ترجمه ی پرویز شهدی منتشر شده است. البته ترجمه ی شهدی برایم آن قدر جذاب نبود که بخواهم به شما پیشنهادش را بدهم، اما مطمئنم از خواندنِ این داستان پشیمان نخواهید شد.
تکه ای از متن:
شارلمانی با پافشاری گفت: "آهای اصیل زاده دلاور، با شما هستم، چرا صورت تان را به پادشاه نشان نمی دهید؟"
صدا از شکافِ میان ِ نقاب و چانه بند به وضوح شنیده شد.
- چون من وجود ندارم، اعلیحضرتا!
امپراتور فریاد زد: "چه حرف ها، حالا دیگر شوالیه ای به کمک مان آمده که وجود ندراد! نشان بدهید ببینم."
آژیلوف لحظه ای مردد ماند؛ سپس با حرکتی مطمئن ولی کند نقاب کلاهخودش را بالا زد. کلاهخود خالی بود. توی زرهِ سپید با پرهای رنگارنگ هیچ کس نبود.

«دین، معنویت و روشنفکری دینی» را که ماحصل سه گفت و گو با مصطفی ملکیان است نیز خواندم. جذاب ترین بخش ِ این کتاب برای من مصاحبه های اول و دوم بود. چه خودِ ملکیان هم با ذوق بهتری به سوالاتِ این بخش ها پاسخ داد و به تبیین گذرای آن چه که در فلسفه ی اخلاق بدان اعتقاد دارد پرداخت. فرصتِ آن نیست که در این مختصر درباره ی مباحثِ مهم و حیاتی ملکیان گفت و گو کنیم، منتها به نظرم هر کس با هر فکر و عقیده ای که به سراغ ِ اندیشه های ملکیان در حوزه ی اخلاق و معنویت می رود، و  البته نه لزوما هر حوزه ی دیگری که ایشان اهل نظر و بحث هستند، می بایست با دقت و تامل بیشتری درباره ی سخنانِ ایشان نظر دهد. چه آن که نمی شود شتاب زده در موردِ ایده های ملکیان سخن گفت. خودم نیز احساس می کنم نیازمندِ مطالعه ی آثار ِ بیشتری از او هستم. سه نکته ی جالبِ توجه در موردِ ملکیان. اول این که؛ تحصیلاتِ آکادمیکش را ابتدا در مهندسی مکانیک اغاز کرد و سپس آن را رها کرد و به سراغ ِ فلسفه رفت و لیسانس ِ فلسفه اخذ کرد. دوم این که؛ زمانی از شاگردانِ مصباح یزدی بوده است، منتها بعدا رابطه اش با مصباح کم شد که شاید یکی از دلایلش برخی اختلاف سلیقه های فکری و سیاسی باشد. و نکته ی جالبِ دیگر این که؛ رضا امیرخانی از او بسیار به احترام یاد کرده است. دوست داشتم سخنرانی امیرخانی در موردِ مدرنیته ی را به طور کامل بخوانم و یا گوش دهم. یکی از دلایلم این بود تا ببینم تا چه حد سخنان امیرخانی با سخنرانی ملکیان که در اسفند 84 در تالار مطهری دانشکده علوم اجتماعی دانشگاه تهران در موردِ مدرنیته ایراد گشته بود قرابت دارد.
این کتاب توسطِ نشر پایان در 104 صفحه به چاپ رسیده است.
به نظرم این جمله ی ملکیان که در ذیل می آید خود بیانگر یک حرفِ مهم و ایده ای درخور ِ تامل است، ولو این که من تنها یک جمله اش را بیاورم.
 تکه ای از متن:
ما در آنجا (آخرت) همان وضعی را خواهیم داشت که روانِ ما در اینجا دارد.
«این مردم نازنین»، قصه های رضا کیانیان با مردم است. کتاب با نثری صمیمی و دوست داشتنی نوشته شده است و همین امر باعث شده است که این کتاب پس از گذشتِ یک سال از چاپش به چاپِ پنجم برسد. کیانیان در این کتاب کیانیان خاطراتی را که با مردم داشته است بیان می کند. برخی از این خاطرات بسیار آموزنده هستند. ودر برخی دیگر، کیانیان به بیانِ دیدگاه های خود می پردازد. در هر صورتِ این کتاب کمتر تکه ی نچسب دارد و آن چه که بیان کرده است، روان و صمیمی و یکدست است.
البته من چاپِ پنج این کتاب را در دست دارم که طرح ِ روی جلدش کمی با طرح بالایی متفاوت است و به نظر ِ من این طرح روی جلد تغییر یافته ی در چاپ پنجم، شادتر و دوست داشتنی تر از آن چیزی است که در بالا می بینید.
کتاب در 168 صفحه توسط نشر مشکی منتشر شده است. نکته ی جالب این است که من این کتاب را یک نفس خواندم. یعنی بدونِ انقطاع. وقتی از نشر ِ ثالث توی کریمخان خریدمش، شروع به خواندش کردم تا این که توی سایت کامپیوتر مخصوص ارشدهای دانشکده ی علوم روی صندلی های چرخلوک دار تمامش کردم.
تکه ای از متن (البته یک جمله اش را به نظر ِ خودم برای به احترام اخلاق و انسان سانسور کردم.):
برای فیلم روبان قرمز مهرداد میرکیانی موهای ام را از ته زده بود و ریشم را خالی و کم پشت کرده بود. باید نقش ِ جمعه را بازی می کردم. برای مراسم چهلم پدر خدابیامرزم به مشهد رفته بودم. سر قبر پدرم، کنار مادر خدابیامرزم خیلی نزدیک و تقریبا چسبیده به او ایستاده بودم. مادرم با آرنج سقلمه ای به من زد و آهسته گفت: برو اون ورتر، مردم فکر می کنن این کیه چسبیده به این زنه.
page to top
Bookmark and Share

یالطیف

در هفته ی گذشته دو رمانِ بسیار خواندنی را از نظر گذراندم؛ یکی آئورا نوشته ی کارل فئونتس و دومی بیگانه نوشته ی آلبر کامو.

فضل ِ تقدم آئورا به خاطر ِ موضوع ِ نابش است و نه استعداد قصه گویی که رقابت با قدرتمندی چون آلبر کامو کار پیچیده ای است.

آئورا قصه ی تاریخدانِ جوانی است که قرار است خاطراتِ ژنرالی را بازنویسی کند. البته خودِ ژنرال سال هاست که مرده است و همسر ِ وفادر و متبخترش چنین برنامه ای دارد. این جوان در خانه ی این پیرزن با برادرزاده اش آشنا می شود و دل بسته ی او می شود. ادامه ی این رمانِ کوتاه پیرامونِ تلاشی است که تاریخدان جوان انجام می دهد تا آئورا را از آن خانه ی قدیمی و کم نور نجات دهد. 

قسمتِ دوست داشتنی داستان صفحه ی آخر آن است که به طرز ِ جالبی به پایان می رسد. 

این کتاب توسطِ نشر ِ نی و با ترجمه ی عبدالله کوثری منتشر شده است و ترجمه اش به نظرم خیلی خوب و دانشورانه از آب درآمده است. 

اما بیگانه ی آلبر کامو داستان ِ مورسو است. جوانی که به خاطر ِ خونسردی بیش از حد و کم احساس بودنش با اهالی شهر و کشورش بیگانه است. این رمان با مرگِ مادر ِ مورسو آغاز می شود و عدم ِ بروز ِ احساسی خاص را از همان سطور ِ ابتدایی داستان می توان دید. در ادامه ی داستان او به جرم ِ ارتکابِ قتل بازداشت می شود وبه خاطر ِ عدم بروز احساس جرایمش سنگین تر می شود. بعد از لحظات ِ ابتدایی، که داستان سیری معمولی دارد، داستان مجددا جذاب می شود و گفتگوها در فصل ِِ محاکمه ی روسو جالب تر می شود. در عین حال، قصه گویی آلبر کامو دقیق و زیردستانه است.

اما تکه ای از متن:

از من پرسید آیا به خداوند اعتقاد دارم. جواب دادم نه. با خشم نشست. به من گفت این امر محال است و همه آدم ها به خداوند اعتقاد دارند، حتی کسانی که از چهره اش روی گردان اند... با فریاد گفت: «می خواهید زندگی ام بی معنا شود؟» از نظر ِ من اینها ربطی به من نداشت و این را به او گفتم.

این کتاب با ترجمه های متفاوتی ارائه شده است. من این کتاب را با ترجمه ی لیلی گلستان، منتشره ی نشر ِ مرکز خواندم که این ترجمه را به کس ِ دیگری توصیه نمی کنم. البته جلال آل احمد و امیر جلال الدین اعلم هم این کتاب را ترجمه کرده اند. شنیده ام که ترجمه ی اعلم بهتر از دیگران است والله اعلم.

page to top
Bookmark and Share
یالطیف

با تمام مشغله هایم دو رمانِ مهم در هفته ی گذشته خواندم. یکی صد سال تنهایی گابریل گارسیا مارکز و دیگری ویکُنتِ دو نیم شده نوشته ی ایتالو کالوینو بوده است.

صد سال تنهایی مارکز، روایتِ صد ساله ی یک خانواده ی پر حادثه بوده است. در این که مکانِ روستای عجیبِ ماکاندو در آمریکای جنوبی می باشد شکی نیست، اما باید حوادثی که ماکز برای مان تعریف می کند ریشه در واقعیت داشته باشد.

احساسی که در هنگام ِ خواندن ِ این اثر داشتم این بود که انگاری یک نفر بلم نشسته و دارد صد سال ِ تنهایی یک خاندان را برایم تعریف می کند. یک خاندان که در آن افراد در حال تکرار شدن بودند. خاندانی که اعضای آن ارتباطاتِ بی پروای جنسی بی شماری داشتند. خاندانی که اعضایی از آن در پی کشفِ رمز بوده اند.

در این اثر واقعیت و غیر ِ واقعیت چنان در هم تنیده شده است که نمی شود تفکیک دقیقی بین شان صورت داد. این را بگذارید در کنار ِ خاصیت قصه گویی مارکز که به شیرینی وقایع را توضیح می دهد.

البته این را هم بگویم من این رمان را با ترجمه ی بهمن فرزانه خواندم. این ترجمه در بیرون اجازه ی نشر ندارد. اگر در بین ِ دستفروش های انقلاب این اثر را دید معطل نکنید. مترجم احتمالا بسیار وفادار به متن بوده است و از حق نباید گذشت که ترجمه ای بسیار شیرین و خواندنی ارائه داده است. من از جمله ی آئورلیانو در رمان خیلی خوشم آمد و آن این که در جای درستی از متن و بسیار جالب به کار رفت و آن این که

همه چیز معلوم است.

و اما رمان دیگر یعنی ویکنتِ دو نیم شده.

یک ژنرال ایتالیایی که در جنگی بدنش دو نیم می شود. نیمی شر و نیمی خیر. داستان در مورد همین دو نیم توضیح می دهد. البته مردم ِ روستا در ابتدا نسبت به وجود نیمه ی خیر ویکنت آگاهی ندارند و فکر می کنند هر چه هست و نیست همین نیمه ی شرش است. تا این که آرام آرام این واقعیت برای شان کشف می شود و دکتر ِ روستا متوجه می شود که این طور نیست که آن نیمه ی شر ویکنت بعضی اوقات آدم ِ خوبی باشد. بلکه ویکنت دو نیم شده است و نیمه ی خیرش اخیرا از سفر برگشته است. نقطه ی حساس داستان به این جا برمی گردد که هر دو نیمه عاشق دختری می شوند. و سرانجام... خودتان رمان را بخوانید تا بفهمید. به نظرم ایده ی به کار گرفته شده توسط ِ کالوینو ایده ای جالب و منحصر به فرد است.

رمان توسط ِ نشر چشمه و با ترجمه ی پرویز شهدی بازنشر داده شده است. البته گویا قدیم ترها بهمن محصص این اثر را با نام ویکنتِ شقه شده ترجمه کرده بود. به نظر ِ من هم ویکنت دو نیم شده نام مناسب تری است.

ایتالو کالوینو زبانی جذاب با ته مایه هایی از طنز در اثرش دارد. البته این طنز، طنزی عمیق و در عین حال هیجان آفرین است. به تکه ی زیر از متن ِ کتاب توجه کنید:

ویکنت به خودش گفت: میانِ احساس تند و تیزم، هیچ احساسی وجود ندارد که به آن چه مردم بدان عشق می گویند، مطابقت کند. اگر برای آن ها احساس چنین احمقانه ای این قدر اهمیت دارد، چیزی که در وجودِ من می تواند با آن برابری کند، به طور حتم باید بسیار باشکوه و در عین حال  وحشتناک باشد. بنابراین تصمیم گرفت عاشق ِ پاملا شود.

page to top
Bookmark and Share

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ اسفند ۸۹ ، ۲۱:۴۰
میثم امیری