سلام برادر
برای این که بزرگ باشی، نیاز نیست پرخرج باشی و مدّعی؛ میتوانی کوچک باشی و همراه. میتوانی از مرگ، پرکشیدن بسازی و یادگاری و امید و تازگی و آن گُل برق بزند توی دستت. میتوانی بسیجی بشناسی و تصویر صمیمیِ مدیوم ازش بگیری و خندهاش را بفهمی و بفهمانی. (تا نفهمی، نمیتوانی بفهمانی.) میتوانی دوربینِ اُبژهشناس را بر زمین بکوبی و بر پدر و مادرِ هایتِکِ انساننفهم صلوات بفرستی. (بسته دوربین غلتانِ روی زمین در اپیزودِ دوّم بسیار بهجاست) تو میتوانی از ابزارِ اُبژهسازِ بیپدر عبور کنی و مرعوبِ «وضعیّتِ عمقمیزانسننما»یش نباشی و «مشنگ و دیوانه و باغ و راغ» نسازی و انسان نشان بدهی؛ ساده.
چه خوب که دوربینِ تشخصیافته داشته باشی، نه دوربینِ پفیوزِ بیاصلونسب و چرخانِ مشّاطهگرِ بیصفتِ بیآبروی بیغیرتِ رقّاصهی هرزهی چشمچرانِ فلو-فوکوسگر و -در صحنهای دیگر- عمقِ میدانباز. بل دوربینی که مثلِ موم توی دستت بداند کی باید بالا بیاید و کی پایین بیاید و چقدر باوقار باشد و مثلِ آدم فیلم بگیرد و چقدر ساکت باشد و حسّت را نابود نکند، چه خوب که این «جناب آقای دوربین»، وسطِ برف و یخ، روی صورتِ پرکشیدهای فیکس کند و تیتراژ بالا بیاید. چه دوربینی و چه دختری.
چه خوب است این دختر. و منِ مخاطب را سوزاند و چزاند از این همه بد بودن و از قافله جا ماندن. آخرش، تو پرکشان میشوی و حسرت برایت میماند و غبطه.
تو آقای کارگردان مجذوبِ هایتِک نیستی، تو مرعوب نیستی، تو "حالکننده" با خیالاتِ "مبتکرانه"ات نیستی. تو میدان دهنده به نفسِ امّارهای نیستی که با «فلو-فوکوس» دربندت کند و با "عمقِ" میدانِ دوربینهای «بیمادر» فنزده و فرمزده و تکنیکزده و مفهومزدهات سازد. تو انسانی. انسان میفهمی. تو انسان نشان میدهی. و ابدا مرگت، ناامیدی و ناشادی نیست؛ مرگت واقعی است و شهادتت امروزی و اینجهانی است و گورِ پدرِ دوربینی که «وَ لا تَحَسَبَنَّ الَّذینَ قُتِلوا فی سَبیلِ اللهِ اَمواتًا» را نمیفهمد و فقط «عمقِ میدان» قلّابی که از توحید و معاد برایش مهمتر است میفهمد. گورِ پدر آن دوربین. ولی دوربینِ تو چه خوب است. چه خوب که تو میفهمی. این قدر خوب میفهمی که فرق شهید و شهیدنشده روشن نیست در کارت. تو این روح را درآوردی و وقتی کارت تمام شد، وقتی بهدرستی و مرگآگاهانه و شهادتشناسانه، دوربین را مثلِ مرتضی آوینی روی صورتِ تازه از دنیا رفته ثابت کردی و تیتراژ را با موسیقی همراهت آغاز کردی، عمقِ جانم را که «افتان و خیزان» پیِ هیأتِ امام حسین و دخترِ نونهالش است، زنده کردی. دمت گرم.
اشکال هم داشتی آقای کارگردان. گفتوگونویسیهایت مشکل داشت، بازیهای اپیزودِ یک خیلی بد بود، ولی باز هم فیلمت مبارک و دمِ انسانیت و دخترکِ دوستداشتنی آخرت گرم. اگر این دخترک نبود، کلِّ کارت نزدیک به خیلی بد بود و اپیزودِ دوّم هم تقلیدِ آقا مرتضی بود و شهادتش. دخترکِ آخر، ابتکارِ تو بود؛ پر از انسانیّت. نه انسانیّت گاندیوار و بودیستی و غربزدهی بیناموس که نمیتواند مقاومت کند و نمیتواند دوام بیاورد و در نتیجه با "اخلاق" و فرار و لایی کشیدن و موردِ تجاوز واقع شدن لذّت میبرد. (مثلِ فیلمی که این روزها این قدر طرفدار پیدا کرده است. آدم میماند که چطور بیاصولی و اسلامِ رحمانینمای تسلیمشوی سازشکارِ بیاصل و نسبِ منهای جهاد و شهادت این طور سینهچاک از "حزباللهی" تا "فتنهگر" پیدا میکند!) ولی تو نورنما نبودی و مرعوبِ پرژکتور و اِلایدی نشدی. نورِ کارت، خیلی کم، خیلی کمجان، به من سلام کرد. همان نورِ چراغِ گردسوزی که صورتِ دخترک را روشن کرد و امیدِ آن دارم که تهِ دلم را هم روشن کرده باشد. همان نور که شانه شدنِ موها را نشان داد و دلآشوبه مادر را ساخت. (کاش مادر را هم خاص و قوی میآفریدی و این مادر هنوز هم مظلوم است.) چه حسّی بهتر از این که آرزو کنی خارِ گلِ دستِ دخترک فردای قیامت دستت را بگیرد.
انسانیّت بااصولِ فیلم جلادهنده جان است؛ همان که با شهید است و او را محترم میدارد و دوربینش را تعزیتگو و کفِ پایش میپندارد و هر کسی را که به او دلبسته میستاید و به پرواز درمیآورد. این دوربین اگر نَخوانَد و تجربه کسب نکند و چشم به دستِ «ادای شهیدنما» و «رزمنده فکلی» شود، بد ضربه خواهد خورد. «خداحافظ رفیق»، سرِ این مرز است. اپیزودِ اول بد و طولانی و نزدیک به مشّاطهگری است (ولی دوربین، فاجعه نیست)، اپیزودِ دوّم کپی است ولی بیشعور نیست و دو سه نمای خیلی دوستداشتنی دارد، و اپیزودِ آخر، خلقِ کارگردان است و «با این که گفتوگونویسی خوبی ندارد» ولی مکثهای اندازهای دارد و جهان جمعوجوری و دخترکِ عالیای و پایانبندی احترامبرانگیزی.
پسنوشت:
بهزادِ بهزادپور، بعدِ خداحافظ رفیق هنوز کاری نساخته است. به تاریخ نگاه میکنی میگویی چه خوب. ولی باید امید داشت با دستِ پر برگردد.