تی‌لِم

روایت‌ِ بدونِ گلِ میثم امیری
  • تی‌لِم

    روایت‌ِ بدونِ گلِ میثم امیری

مشخصات بلاگ
تی‌لِم
بایگانی

۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «حاج منصور» ثبت شده است

سه شنبه, ۱۲ آذر ۱۳۹۲، ۱۱:۴۷ ب.ظ

آدمِ اعتباری؛ آدمِ حقیقی

به نامِ مهربان

برخی از آدم‌ها از خودشان چیزی ندارند. به اعتبار مقامی، مسئولی، چیزی، اعتبار کسب می‌کنند. مثلِ خیلی‌ها! نیاز نیست من اسم ببرم. مثل آدم‌هایی که فراموش می‌شوند. این آدم‌ها روزی رییسی، وزیری چیزی بوده‌اند، ولی الان خبری ازشان نیست. مقام و مسئولیّت برای‌شان مثلِ لُنگ می‌ماند. وقتی لُنگ را از پای‌شان باز می‌کنی، پوشنده‌ای زیرش ندارند که آن‌ها را از گزندِ فراموشی روزگار در امان بدارد. فراموشیِ روزگار ترتیبِ این آدم‌ها را می‌دهد. چیزی ازشان نمی‌ماند. اگر هم روزی رییس جای مهمّی بوده‌اند یا وزیرِ ویژه‌ای بوده‌اند، این مقام نه به خاطرِ وجودِ آن‌ها، بلکه به خاطرِ ویژه بودنِ آن مسئولیّت اهمیّت داشته است.

چرا راهِ دوری برویم؟ همین تاریخِ پهلوی. (از آن‌جا مثال بیاورم که به این آدم‌های یک لاقبای یک شب به مسئولیّت رسیده‌ی جمهوری اسلامی برنخورد.) از آن تاریخ پر نشیب و فراز و پر از کام‌یابی و ناکامی نامِ کدام نخست‌وزیر بیش از همه در ذهن‌تان مانده است؟ یا در ذهنِ مردم مانده است؟ روشن است؛ دکتر محمّد مصدّق. دلیلش این است که دکتر مصدّق نخست تبدیل به دکتر مصدّق شد و بعد به مقامِ نخست‌وزیری دست یافت. رنجِ سال‌های تبعید در احمد آباد یا فراموش‌زدگی رسانه‌ی ملّی باعث نشد که یاد و نام او از خاطرِ ما برود. نامِ او سال‌ به سال هم در صدا و سیمای ما تکرار نمی‌شود، سریال و فیلمی با نامِ او ساخته نمی‌شود، خیابانی به اسمش نمی‌شود، ولی هم‌چنان مردم مصدّق را بیشتر از وثوق الدّوله و دکتر علی امینی و اعلم و باقی به یاد دارند. حتّی بیشتر از دکتر فاطمی. حتّی بیشتر از سیاست‌مدارِ کارکشته و مردمی چون قوام السّلطنه. این خوب است یا بد؟ کاری به اینش نداریم.

ولی در واسپاری مسئولیّت‌ها، به آدم‌های حقیقی هم توجّه داشته باشیم. از این که آدمِ حقیقی مسئولیّتی را پذیرفته است، دل‌نگران نباشیم. (بلکه افتخار هم کنیم!) امید داشته باشیم که این آدم، چون آدمِ حقیقی است کمتر می‌تواند خیانت کند و کمتر به مملکت ضربه بزند. وگرنه جمهوری اسلامی که در تربیّت نیروهای ضربه زننده و سپردن مسئولیّت به بی‌لیاقت‌ها و اعتباری‌ها که یدِ طولایی دارد. این را من نمی‌گویم. همین حالا دو جناح درگیر در حاکمیّت این نظر را دارند. کیهان معتقد است باید با اهل و اصحاب و سران فتنه برخورد کرد. هاشمی رفسنجانی معتقد است که باید از سپردن امور با نابلدان و نامحرمان! و نادانان دوری گزید. هر دوی این دو دسته دارند می‌گویند جمهوری اسلامی در سال‌های اخیر از این که جای‌گاه‌ها مهمِّ اعتباری را به آدم‌های بی‌لیاقت اهدا کرده است خطاکار است یا دستِ کم ضربه خورده است.

ولی این میان کسی نمی‌گوید که مصدرِ امورِ اجرایی را به آدم‌های حقیقی (به یک معنا محبوب و مردمی و در معنای درست‌تر و جامع‌تر اصیل) بسپاریم. چون این آدمِ حقیقی به این خاطر آدمِ حقیقی بوده است که اصالتی داشته است و فرهنگی. با امور، سیاسی برخورد نکرده است. اهلِ دعوا یا منفعتِ سیاسی نبوده است. این آدمِ حقیقی به این خاطر آدمِ حقیقی شده است که مردم دوستش داشته‌اند. یا توانسته خودش را دوست‌دارِ مردم کند.

چرا باید فرهنگِ کشور به آدم‌های اعتباری سپرده شود؟ دستِ کم این حوزه را بدهیم دستِ حقیقی‌ها. این‌ها که بتوانند با همین محبوبیت‌شان یا (درست‌تر این است که بگوییم) اصالت‌شان کار را پیش ببرند. چون این‌ها نگرانند. نگرانِ جامعه و نگرانِ مملکت. (حواس‌تان باشد قضاوتِ ارزشی نمی‌کنم که نگرانیِ این آدم درست یا نه! حتّی نمی‌گویم این آدمِ حقیقی آدمِ منطقی یا مدیرِ خوبی است!) نه. بلکه می‌گویم حال که شما از سیاست‌بازی‌های خودتان خسته شده‌اید و همدیگر را به ناسزا می‌گیرد، چرا مصدرِ امور را به اهلی که نامی دارند نمی‌سپارید. آن‌هایی که این نام را از صدقه سر نفت و بیت‌المال و پولِ دولت و پروپاگاندا به دست نیاورده‌اند. این‌ها دستِ کم آدم‌های صادق‌تری هستند و دستِ کم آدم‌های مراقب‌تری‌اند. چون اگر آدمِ مراقبی نبوده‌اند که به این جای‌گاه آن هم در مملکتِ زیرآب‌زنی مثلِ ایران دست پیدا نمی‌کردند. (منظورم از امروزِ ایران است؛ نه تاریخِ ما که از زیرآب‌زنی به دور بوده است!) این‌که این دست آدم‌ها از میانِ حقد و حسد و کینه‌ی کلّی آدمِ نادان، سالم بیرون آمده‌اند، بسی شایسته‌ترند از هم‌شهری‌ها و پسرخاله‌ها و مقربیّنِ درگاه و «من از قدیم‌می‌شناختم‌شان‌»ها.

اگر شهابِ مرادی، شهابِ مرادی می‌شود، اگر حاج منصور، حاج منصور می‌شود، اگر شجریان، شجریان می‌شود، هیچ‌کدام‌شان با پروپاگاندای حاکمیّت و توصیه‌ی أکیدِ مقامِ معظّمِ رهبری به این جای‌گاه نرسیده‌اند. این‌ها آدم‌های حقیقی هستند. این‌ها با هوش و درایت و مردمی بودن‌شان به این جای‌گاه رسیده‌اند. کنسرت به کنسرت خوانده‌اند، روضه به روضه پیش رفته‌اند، منبر به منبر سخنرانی کرده‌اند تا به این جای‌گاه رسیده‌اند. با تکِ تکِ مخاطبان‌شان بدونِ واسطه حرف زده‌اند، خندیده‌اند، اشک ریخته‌اند تا مردم پذیرفتندشان. مثلِ آقای ایکس نبوده‌اند که با رانت و دمِ این و آن را دیدن به کیاستی برسند و تازه طلب‌کار هم باشند که فلانی واردِ عرصه‌ی سختی شده است. آقای ایکس، فلانی هزاران عرصه‌ی سخت را پیش از این عرصه آزموده است. فلانی هزار گرفتاری و حاشیه را در متنِ جامعه طی کرده تا به این جایگاه رسیده است. این طور نبود که شهاب مرادی ناگهان از روی منبری پایین آمده باشد، و پریده باشد در دامنِ شهرداری. خیر. شهابِ مرادی آدمِ حقیقی است. شهاب مرادی یعنی هزاران ساعت منبر و سخنرانی و تلویزیون و شب‌نخوابی و کامنت جواب دادن و کلاس برگزار کردن و با هزار جور جوان مریضِ معتاد و نادان و اواخواهری  و ترامادولی سر کردن، پس به جایی رسیدن. این جا دیگر دستِ من و شما و نظام و حتّی رهبری هم نیست. (تغییرِ ساختِ سیاسی هم این آدم را از ریخت نمی‌اندازد!) دیگر شما آقای ایکس نمی‌توانی ایشان را بالا ببری و نه می‌توانی زمینش بزنی. اگر تو را از آن جای‌گاهی که هستی بردارند، باید فردا کاسه چه کنم چه کنم دست بگیری که ای وای همان دو واحدِ درسِ دانشگاهی هم یادمان رفته است. وگرنه شهاب برمی‌گردد سر درس و بحث و خارجِ آقا و کلاسش و زندگی‌اش و حتّی مسئولیّتش! آقای ایکس به فکرِ لُنگِ خودت باش، وگرنه هیچ تنبانده‌ی نمی‌تواند روی قبا و عبای اصیل ساختِ مردم لُنگ ببندد. چه رسد به شما.

این یعنی جامعه‌ی سیاسیِ ما مریض است. یعنی جامعه‌ی سیاسی ما چشم‌تنگ است. مسئولِ بالادستی هم نمی‌تواند آدمِ حقیقی را که الان آمده زیر دستش تحمّل کند. ما وظیفه داریم از این آدمِ حقیقی دفاع کنیم.

ما وظیفه داریم بگوییم اگر عادل فردوسی‌پور بشود مسئول روابط عمومی وزارت ورزش و جوانان، اگر حسین رضازاده بشود نایب رییس فدراسیون وزنه‌بردای، مرتضی حیدری بشود سخنگوی قوّه‌ی قضاییه، پرویز پرستویی بشود رییس خانه‌ی سینما، علیرضا قربانی بشود مسئول واحد موسیقی صدا و سیما، پناهیان بشود مسئول نمایندگی مقام رهبری در دانشگاه‌ها، رضا امیرخانی بشود دبیر جشنواره‌ی کتابِ فجر، مسعودِ فراستی بشود مسئولِ نقد سینما در سیما... بسی اخلاقی‌تر و پسندیده‌تر و انسانی‌تر و درست‌تر است از... پس این آدم افتخاری است برای آن جای‌گاه. در این حالت دیگر این رابطه برقرار نیست که جای‌گاه حقیقت باشد و طرف اعتبار. جای‌گاه اعتبار می‌گیرد از حضور طرف. ما کجاها جلو رفتیم؟ وقتی که جای‌گاه از نفر اعتبار می‌گیرد. جای‌گاه است که برجسته می‌شود و جلو می‌رود. به این خاطر که آن آدم، آن مسئول، آن فرد حقیقی بوده! نه این که معروف باشد، بلکه حقیقی باشد. این دو تا با هم فرق دارند. الان نیروی دلاور دریایی ارتش مقدّس ایرانِ اسلامی تبدیل شده به یک جای‌گاهِ افتخارآفرین در ذهنِ مردم. چرا؟ به خاطر این که امیر دریادار سیّاری آدمِ حقیقی است. نه آدمِ اعتباری. آدمی است که پیِ معرّفی این نیرو و شناساندنش به مردم است. (مردم این روزها این نیرو را با نامِ ایشان می‌شناسند. باید هم این طور باشد. وقتی امیرِ راست‌قامتِ ارتش، زمانِ سال تحویل، توی استودیو می‌نشیند و به نیروی صفش در دریای عمّان عیدِ نوروز را تبریک می‌گوید.) سیّاری معروف نبود، ولی نیرو و مجموعه‌ی تحتِ امرش را معروف کرد و به آن حقیقتی بخشید. این یعنی آن آدم هم یک آدمِ حقیقی و اصیل بوده است. چرا که توانسته نامِ نیروی دریایی و کارویژه‌هایش را در ذهنِ مردم برجسته کند. این طور هم نیست که این کار فقط با پروپاگاندا یا کارِ تبلیغاتی شدنی باشد! نه جربزه و اصالتی هم باید در آن نفر باشد که چنین کُند که بود و هست. مثلِ صیّادِ دل‌های دلاوران؛ صیّادِ شیرازی.

وقتی حالِ آدم از دعواهای سیاسی و این همه سیاسی کاری اصول‌گرا و اصلاح‌طلب (به‌ویژه اصلاح‌طلب) بهم می‌خورد، طبیعی است که حاج منصور را گزینه‌ی بهتری بدانیم برای ریاست فرهنگی منطقه‌ی پانزده خرداد و شجریان را اصلح بشناسیم در ریاستِ خانه‌ی موسیقی و...

خدا کند آدمِ حقیقیِ ما، شهابِ مرادی، در مسئولیّت تازه موفّق و سربلند باشد.

پس‌نوشت:

1. آدم‌های حقیقی را بشناسیم و معرّفی کنیم. یکی‌اش آیت الله خامنه‌ای. متأسّفانه همه فکر می‌کنند جای‌گاهِ فعلی‌ ایشان است که به ایشان حقیقتی بخشید. این ظلمِ نظامِ رسانه‌ی کودنِ ماست در حقِّ ایشان. به یک دلیل ساده! آن هم این که در سال 50 آیت الله خامنه‌ای چه کاره‌ی مملکت بود که دکتر شریعتی با تجلیل نامش را می‌برد و او را در موضوعاتی از خودش خبره‌تر می‌داند؟ آیت الله خامنه‌ای در دهه‌ی 40 چه کاره حسن بود که شهید برونسی دربه‌در و مجنونِ ایشان بود؟ آیت الله خامنه‌ای در ایران‌شهر به اعتبارِ کدام جای‌گاه شد محبوبِ اهلِ تسننِ آن سامان؟ چه ویژگی در ایشان بود که شهید مطهّری به ایشان تلفن می‌کند و برای عضویّت در شورای انقلاب از ایشان دعوت می‌کند؟ ایشان سال‌ها بعد رهبر می‌شود و خاک بر سر ما و این حزب‌اللهی‌هایی که با پروپاگاندا می‌خواهند به اعتبارِ رهبری همه‌ی حرف‌ها و گفته‌های ایشان را مقدّس جلوه دهند. نه برادر. ایشان بزرگ است، چون بزرگ بود و سال‌ها پیش در ذهن همه‌ی مبارزان و روشنفکرانِ دینی ارج و منزلتی داشت. و حتماً آن حقیقت برای ما درخشنده‌تر از این اعتبار باید باشد. اصلاً این اعتبار از آن حقیقی بودنِ ایشان می‌آید. همان که عزّت شاهی ازش به آقای خامنه‌ای تعبیر می‌کند و شما بدون این که بفهمید زیرِ لب تقلید می‌کنید «امام خامنه‌ای»! در حالی که این امامت یا رهبری نتیجه‌ی همان «آقای» خامنه‌ای گفتنِ عزّت شاهی است.

2. این نوشته را یک وقت در مدح و ثنای آقای مرادی نبینی‌ها! دارم واقعیّتِ دیگری را می‌گویم. اگر من را این‌جا ثناگو و مدّاح و ذلیلِ نامعصومی دیده‌اید، خاک بر دهانم بپاشید. خاک را توی کیسه کنید، بعد از کلاس شنبه یا یک‌شنبه تربیتِ مدرّس روی صورتم خالی کنید.

3. من اوّلین کتابِ شعرِ مستقلِ زندگی‌ام را خوانده‌ام. تاسیان از سایه. عهد کرده‌ام بعد از خواندن هر کتاب شعر، کوشش کنم شعری هم بسرایم. بعد از این کتاب هم شعری سراییده‌ام که بنا به دلایل شخصی و

شاید هم امنیّتی! نمی‌توانم منتشر کنم. شعری بود تقدیم به شهابِ مرادی. عکّاسِ عکسِ بالا هم حسینِ عربیِ نازنین است.

4. تا آخرِ هفته‌ی بعد به سلامت که دوست‌ دارم درباره‌ی علیرضا نوری‌زاده حرف بزنم. صادقانه و راحت.


۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ آذر ۹۲ ، ۲۳:۴۷
میثم امیری
پنجشنبه, ۱۰ اسفند ۱۳۹۱، ۰۹:۱۵ ق.ظ

بدل از غیبت

یا لطیف

روزِ اوّلی که وارد شد، کم مانده بود پَس بیافتد. این همه بی‌نظمی را چطور باید حل می‌کرد؟ روی اسکنر معمولیِ اتاق، خاک و کاغذ و نوارجسب و منگنه صلح کرده بودند. روی چاپ‌گرِ سوزنی سه تا خودکار بود که دور نبود وقتِ چاپ گیر کند لای چرخ‌دنده‌ها. تلنبارِ کاغذهای بی‌مصرف، حکم‌کارها و برگه‌مرخصی‌ها روی میزِ فلزّی که از هیچ نظمی پیروی نمی‌کرد. از هر گوشه‌ی اتاق اغتشاش می‌بارید. اتاق در هیچ نگاهی منظم نبود. نه در یک نگاهِ نزدیک. و نه در یک نگاهِ دور. از هر زاویه‌ای به اشیای اتاق نگاه می‌کردی، ناموزونی‌اش معلوم بود. لابه‌لای همه‌ی این برگه‌ها پخش‌شده روی رَف، جی‌برگ‌های من هم دیده می‌شود. بعضی‌شان سفید بود و روی بعضی‌شان چرندی نوشته شده بود.

برگه‌ی مرخّصی من را امضا کرد و خودش دست به کار شد. به من دست و گفت به سلامت. نه گفت چرا اتاق این وضعی است! نه پرسید که توی این اتاق گوسفند زندگی می‌کند یا انسان! هیچی. حتّی نخواست که بمانم بهش کمک کنم. من هم بهانه داشتم:

- من باید جایی بروم. یک مقدار راهم دور است.

- آره. می‌دانم (ل)ات دو(ل)ه. شما برو.

خنده‌ام گرفت. برگه‌ام را امضا کرد. لبخند زد و من از در زدم بیرون.
اتاقِ روزِ شنبه با دو روزِ پیش خیلی فرق داشت. گلدان‌های پرگل، به‌ویژه شمعدانی که مثلِ چتر روی همه‌گل‌ها سایه انداخته بود، چهره‌ی اتاق را عوض کرده بود. تابلوی «نگذارید علی بی‌یار و یاور بماند» هم جدید بود. تابلوی کوچکِ ساده‌ی آپنجی که پشتِ سرِ میم.ب قرار گرفته بود. میم.ب توانسته بود بر بی‌نظمی اتاق پیروز شود. اسکنر و چاپگر نفسی چاق کرده بودند و سیم‌ها پشتِ سیستم دست از درگیری و گلاویزی برداشته بودند. و موسیقی برای اولین بار از اتاق با صدای بلند شنیده می‌شد. آن هم رستاک: «گُلِ باغ می تو، چَش و چراغِ می‌ تو...» و به معنای درستِ واژه، این‌جا معنای بهار پیدا کرده بود و موقع کشت‌وکار شده بود.

میم.ب تلفن را برداشت و زنگ زد به آماد:

- حاجی دستم به چیزت. این‌جا هیچ چی نیست. یک چیزهایی بفرست. 

به حرفم آمدم:

- آقای ب این‌جا تمیز شده است.

- شما این‌جا همه چیز را به ت... گرفته بودید. بابا حداقل چهار تا دانه خودکار باید باشد. با ذغال می‌نوشتید؟

- ما تایپ می‌کردیم؟

- چقدر هم کیبود و کامپیوترها تمیز بود!

زنگ می‌زند به اداری:

- حاجی حقوق‌ها را نریختند...

روزِ سوم برج است. عصبی می‌شود:

- ای بر پدرتان لعنت. این‌ها ما را ن...دند. دو قِران پول هم می‌خواهم بدهند، به تعویقش می‌اندازند. 

لبخند می‌زنم:

- عیب ندارد آقای ب، انسان بشر است.

- انسان بشر نیست. انسان ک...خل است.

این‌ها بددهنی‌های معمولش است. ولی خدا به این‌ها نگاه می‌کند که تازه خیلی‌هاش فحش نیست یا به چیزهای دیگرش. به اخلاقِ خوبش؟ به ادبش؟ به خیرخواهی و مهربانی‌اش؟ یک بار بهش گفتم:

- خیلی راحت صحبت می‌کنید.

لبخند زد:

- این‌ها نصایحِ یک آخوندی است.

- این که به دیوانه بگویید ک...خل، به چرت و پرت بگویید ک...شعر، به جای حال ما را گرفتند بگویید ترتیب ما دادند... البته شما از یکسری واژه‌ها که مربوط به اسفلِ اعضای مرد است استفاده نمی‌کنید که جای شکرش باقی است.

- نه آخونده به ما گفت اگر خواستید پشتِ سرِ یکی غیبت کنید، سریع در مورد پایین تنه صحبت کنید. اگر هم فردای قیامت خواستند ترتیب‌تان را بدهند، بگویید این را فلانی به ما گفت و ما این حرف‌ها را که کلاً 10 مورد هم نمی‌شود را بدل از غیبت گفتیم... 


پس‌نوشت:

1. بددهنی کارِ خوبی نیست، واژه‌های اسلنگ هم خوب نیست. ولی قابل مقایسه با دروغ و غیبت نیست. و من واقعاً از میم.ب غیبتی ندیدم. و نه نمّامی و نه حرفِ بیهوده.

2. راستی آن‌هایی که دوست دارند مقاله‌ی «بی‌خمینی هرگز، با خمینی عمراً» را بخوانند به ادامه‌ی مطلب بروند. البته عنوان مطلب دیگر آن نیست و در زمان انتشار تغییر کرد که خواهید دید.

3. مطلبِ بعدی را هم آخر هفته‌ی بعد می‌نویسم.


۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ اسفند ۹۱ ، ۰۹:۱۵
میثم امیری