خودِ مهمترم
حسین نوروزی جایی نوشته بود، کاش مجتبی خامنهای بودم. همه چیز مالِ من بود یا دستِ کم از بیرون این طور به نظر میرسید. در منظومهی کاش کسی بودن، کسی به ذهنم نمیرسد. کاش کسی نباشم، بهتر است. کاش مردم در دیدارم القاب را کنار میگذاشتند. کفشهای مقام و مدرک را دمِ در میکندند، با آدمی که روبهرویشان است صحبت میکردند. چقدر بد است از این که میبینم کسی من را با مدرکم یا جایگاه اجتماعیام یا هر مزخرفِ دیگری میشناسد. انگارِ خوکِ کثیف بودن، بهتر از چیزی نبودن است. و خروس بودن یعنی خوشمزه بودن و انسان بودن، یعنی دردِ بیدرمان. کاش شبیه هیچکس بودم. کاش میتوانستم بهدور از این القاب با مردم حرف بزنم و با تو و با او.
سعی میکنم زود ذوقزده نشوم، زود دلزده هم. کلّا زده شدن را دارم از خودم دور میکنم، و منزوی میشوم. یکجانشینِ گوشهگیر. دوست دارم موردِ مطالعاتی نشوم.
دیروز این طور بود. وقتی امیر را دیدم، او هرگز من را نمیشناخت، حتّی سنّم را هم نمیدانست. بعدِ 23 سال دیدمش. آخرین خاطرهی من با او، عکسِ بیژن امکانیان بود در روی جلدِ مجلّهی فیلم. تازهتر که کردیم دیدار را، راحتتر حرف زدیم. خودمان بودیم. با این که جرّاحِ قابلی شده در آلمان، ولی موضوعِ بحثِ من و او، انسانی بود و بر پایهی منطق. فرق نمیکرد او کجایی است و من هم. بد و بیراه به آخوندها گفت و از تجربههای عکّاسیاش. هر کس کمی عکّاسی کرده باشد، چپ میافتد با آخوندها نمیدانم چرا. گفت عکسهای زیادی از ایران دارد که برخیاش را تا ده هزار مارک هم میخریدند، زمانی که او در آلمان دانشجو بود و طبعا بیپول. ولی نفروخت. چون آن عکسها تصویر مملکتِ عصیانزده را نشان میداد و او نفروخت. به من هم گفت، هیچ وقتِ عکسهای خرابیهای ایران را روی نت نگذار. هیچ وقت. وقتی عکسهای بلوچستانم را دید، گفت، اگر میتوانی این عکسها را ببر به خامنهای نشان بده، ولی روی نت نگذار. آدم مملکتش را نمیفروشد. سعی کن ایران را نگاه داری عزیز. به من گفت بهت نمیخورد 28 ساله باشی، شاید 22 یا 23 بهت میآید. خوشم آمد از این حرف. انگار اوّلِ حرفها را فراموش کرده بود که گفتم 23 سال پیش را یادم میآید که داشتی مجله فیلم را ورق میزدی. توی این روزگار کم پیدا میشوند آدمهایی که آمارت را نخواهند یا آمارت را از یاد ببرند. ولی او چه نیازی داشت اطّلاعات کسب کند یا بداند دربارهام؟ چون خودِ مهمترم محترمتر بود و داشت باهاش حرف میزد.