تیلِم
روایتِ بدونِ گلِ میثم امیری
علاقه داشتن به یک خانم حسِّ متضّادی دارد. حسِّ دوست داشتن و دوست نداشتن. مثلِ تیتراژ پایانی قلادههای طلا؛ بهترین پلانِ فیلم. به امید گوشه چشمی از او. برخوردم با ایشان همیشه مثلِ دوست داشتن یک آقا بوده است. فکر کردم آقاست. خیالم را راحت کردم. خانم بودن و دوست داشتن کمی آدم را معذّب میکند، میگذارد توی منگنه. سیزده معصوم دوستداشتنیاند راحتتر، ولی این یک دانه نه؛ ساده نمیتوانم دربارهاش حرف بزنم. اصلا حرف نمیزنم. گوشهای میخواهد و خلوتی و اشکریختنی. دوست دارم همه اتّفاقات در نهایت انزوا و تنهایی رقم بخورد برایم در سوگِ ایشان. اصلا دوست ندارم بگویم دارم میروم هیأتش یا برایش سینه بزنم. دوست ندارم... حرفِ وحید خراسانی به من نمیچسبد که کشور باید یکپارچه غوغا شود. یا بهتر است بگویم من دوست ندارم وسطِ این غوغا باشم. دوست ندارم در هیچ محفلی باشم. با این که تنها محفلی که دوست دارم و عاشقش هستم محفل دوستان و هیأتیهاست، ولی در این یک مورد نه انگیزهای دارم، نه علاقهای، نه رویش را دارم. کنارتر بهتر. این به این که با دینِ فردی راحتترم ربطی ندارد، این به عمقِ جانم ربط دارد در دوست داشتن یک نفر از معصومینِ عزیز که از جنسِ من نیست، نامحرم است فقهی. حتّی خودشان هم نباشد، خجالت میکشم. این حتی ربطی به جانماز آب کشیدنِ من هم ندارد. نمیخواهم ایشان باشد. ایشانِ خودِ پاکیاند، نباشند بهتر. دورتر کمی. بگذارند من از دور، دست روی سینه بگذارم و از ایشان بخواهم دوستم داشته باشد به امید گوشه چشمی.
دیروز که داشتم با آرش چت میکردم، یادم آمد. وقتی به شوخی بهش گفتم:
«شما ثلمهای هستی» حاج آقا!
فکر میکردم، قدیمترها، که ثلمه واژهی خوبیست. ظاهرش هم که عالیست؛ ثلمه. شبیه سنبل. شبیه یک واژهی شیک. نه «ک» تویش دارد و نه «گ». جاهای خلوتی هم هست توی واژهنامه. واژهی پیشینش ثلج است. یعنی از ثلج تا ثلم واژهای ساخته نشده. همهی اینها به آدم اطمینان میدهد که واژهی مثبتیست. بعد دیدم این واژه که من از توی یکی از متنهای پیچیدهی مذهبی درآورده بودم و دوست داشتم به هر عالمی که دوست داشتم برسم بگویم، خیلی مورد استفاده است اتّفاقاً. حالا من دوست داشتم خدمت رهبر برسم و دستش را ببوسم و چشم تو چشمش بگذارم و آرام زیر گوش ایشان بگویم: «شما ثلمهی ما هستی آقاجان.» بعد هم ایشان چشمانش را تیز میکرد، ابروهایش را بالا میانداخت و دست میانداخت پیشانیام را میبوسید... حالا که معنای واژهی ثلمه را میشنوم، فکر میکنم آن دست انداخته میشد که آراوارهام را بگیرد: «پسر جان تو از طرف ضدّ انقلاب مأمور شدهای، بیت را بهم بریزی». بیتی که تا به حال دشمن ازش سیلی خورده است... شاید هم سیلی هم توی گوش این سربازش مینواخت تا نقد را بچسبد و خودش و من را حواله به نسیّه ندهد. جمعیّت دم میگیرد «مرگ بر منافق». از جایگاه هم که پایین میآمدم تا سر جایم بنشینم بسیجیها جِرِم میدادند. انگار کن رهبر توی گوش یک نفر سیلی بزند، باقی باید ماتحت طرف را به دهانش بدوزند لابد.
تا دیدهام خود آقا برای آقای بهجت پیام داد که با مرگ بهجت، ثلمهای به دین وارد شد. یعنی چه؟ یعنی با مردن آقای بهجت، دین باحال شد، خوب شد! یعنی همهی مشکل دین آقای بهجت است؟ بعد چرا توی شرایط «حسّاس کنونی»، انتخابات 88 اگر یادتان باشد، آقا این طور تابلو آقای بهجت را ضایع میکند. بعد باقی علما شروع کردند به پیام دادن. دیدم یکیدرمیان این ثلمه را میگویند. یعنی چه؟ بهجت که بهجتِ عارفان است به قول خودشان. بهجت که گفتهی پسرش، برای خود آقا ختم صلوات گرفته بود! وقتی آقا رفته بود کردستان. (بهجت 27 اردیبهشت فوت کرد و آقا تا 29 اردیبهشت در کردستان بود! این را برای دوستی میگویم که این تقاران را باور ندارد! باور نمیخواهد، تشریف بیاورد جستوجو کند.) بگذریم. همه به آقای بهجت متلک انداختهاند که رفتنت ثلمه بوده! یعنی چه؟
خوب مردک برو جستوجو کن! کسی نبود توی درونم که این را بهم بگوید.
همین غلط کردنم سرِ یالقوز تکرار شد. با آقا مهدی چند تا نهار با هم خوردهایم. آقا مهدی منصبدارست و سررشتهی جایی هم دستش است. تُرکِ شاهسون است. رفیق شدیم. معاشرت کردیم. با هم دیدار داشتیم. صحبت میکردیم سرِ این که با هم بیشتر بیا و برویم راه بیاندازیم، گفت آخر تو یالقوزی. بعد هی بحث میشد و او یالقوز بودنم را پیش میکشید و به دُمِ ما میبست. هیچ توهین دیگری هم نمیکرد. تنها همین را میگفت؛ یالقوز. آن قدر تکرار کرد که من هم که باهاش حرف میزدم میگفتم آخر من که یالقوزم. او هم تأیید میکرد. تا این که یک بار فهمید که من دارم گوشه میزنم. گفت پسرجان این فُحش و متلک نیست، یالقوز واژهای ترکی است؛ یعنی بییار. بیزن و فرزند. درست هم میگفت. به قول حسین یالقوز خیلی بهتر از مجرّد است. هم فرهنگیتر است و هم عمیقتر و هم اخلاقیتر.
شاید این که دارد بهت به قول خودش فحش مادر میدهد، دارد مادرت را دعا میکند. برو تو واژهنامه ببین، بعد چماقت را بردار و به فحشش بکش. میخواهی فحش بدهی، یقیق پیدا کن که فحشت، ناسزا باشد. نکند حرفِ خوب بزنی و خودت ندانی و فکر کنی داری فحش میدهی. اینهایی که «ک» و «گ» دارد تضمین میکند که فحشت، فحش است و حسابی به دهان میچسبد. کارت را درست انجام بده.
پسنوشت:
1. یک بار دیگر تا آخر هفته مینویسم. از جنس همین چرندیات. (هنرخانه و کتابخانه هم امروز بهروز نشدهاند.)
2. بعدش باید یک چیزی برای حضرت زهرا بگذارم... این چند وقت، زیادی زیگزاگ رفتیم، این مفتخورهای حزباللهیها ناراحت میشوند... یک چیزی برای حضرتش بنویسیم که دو روز بعد قرار است استخدام شویم... هم در این دنیا و هم در آن دنیا. چه کار میشود، کلیددارش یک زنوشوهرند؛ فاطمه و علی.