چند نفر دیگر؛ احمدینژاد و خاتمی و رحیمپور ازغدی
یا لطیف
بدننوشت:
یکی از دعواهای قدیمی در فلسفه که هنوز هم بین متقدمین و معاصرین بر سرش بحث است، مسالهی تطابق ذهن با عین است. وقتی پدیدهای را در بیرون میبینیم چگونه آن را در ذهنمان جای میدهیم، مفهومسازی میکنیم و چگونه میفهمیش.
در میان دعواهای موجود حق با کیست؟ آنهایی که از تطابق ذهن و عین سخن میگویند، یا آنهایی که از باور صادق موجه، نه لزوما عین واقع، حرف میزنند. یا آنهایی که اصولا مانند سوفسطاییان منکر هر نوع واقعیتی میشوند. این دیدگاههای معرفتشناسی در حوزهی مباحث عقلی چالشبرانگیز است! و به قول ایمانوئل کانت تمامی هم ندارد.
یکی از کارویژههایی که میتوان برای این موضوع برگزید، رییس جمهور اسلامی ایران، دکتر محمود احمدینژاد است. (لازم به ذکر است برای اولین بار است که در وبلاگم کسی را با نام دکتر میخوانم و برایش دلیل دارم). شما چگونه به او مینگرید؟! این نحوهی نگریستن شما یا انتزاعتان از شخصیت محمود تا چه اندازه با واقعیت همخوانی دارد؟ در این که واقعیتی به نام احمدینژاد هست شکی نیست. در این که این واقعیت البته قابل شناختن هست هم شکی نیست. اما به قول حکما چه راهی را انتخاب میکنیم تا از این که احمدینژاد هست به این که احمدینژاد است اطمینان یابیم؟ عمدهی تحلیلهایی که دربارهی شخصیت محمود ارائه میشود دربارهی استی اوست. تا به حال تحلیلی را ندیدهام که راهی را برگزیده باشد و با شفافسازی پیشفرضها نظام فکری آرام آرام ما را به شناختن یا همان استیاش برساند. هر که خواسته از او با ما سخن بگوید، بیدرنگ ما را متوجهی استیاش کرده است. بدون این که متقن کند از چه رو این استی به درستی نشات گرفته از هستیاش است. به قول استاد مصطفی ملکیان: «در این که من یک صندلی به رنگ آبی میبینم» شک و دعوایی نیست. همهی دعوا بر سر این است که میگوییم: «رنگ این صندلی به رنگ آبی است». در حالی که باید به قول کانت لااقل موجه باشد که چرا از این که تو رنگ این صندلی را آبی دیدهای نتیجه گرفتهای رنگش آبی است. از هستی چیزی چگونه استیاش را گزارش میدهی. بگذریم از این که گزارههایی که دربارهی محمود احمدینژاد به ما گزارش میشود اکثرا گزارشهایی ارزشی است. یعنی از چند است، بایدی را نتیجه میگیریم و میگوییم باید چنین باشد.
در میان کسانی که تا به حال به تحلیل رفتارها و کنشهای محمود پرداختهاند، شاید گزارش فرهاد جعفری، نویسنده رمان پرفروش کافه پیانو، کمتناقضتر بوده. جعفری توانسته با ساختن لغتهای خودش به تحلیل شخصیت احمدینژاد بپردازد. او دستگاه فکری را ساخت و در آن دستگاه دربارهی احمدینژاد حرف زد. او با ادعای این که «احمدینژاد لولای دموکراسی در ایران است»، به طرح مباحثی دربارهی روحیات و غایات رییس جمهور ارائه داد و روز به روز هم به فربهتر کردن، در مواردی هم مستدلکردن، ادعایش پرداخت. جعفری شاید تنها کسی بود که به تحلیل احمدینژاد پرداخت و خواست از هستی این موجود راههایی را نشان دهد تا به استیاش برسد. البته علی الظاهر تحلیلهای او ربطی به اندیشهها و سخنان احمدینژاد نداشت، ولی هر چه زمان میگذشت و یاران محمود پراکندهتر، دوستانش متنوعتر و عقایدش رنگارنگتر میشد، درستی تحلیلهای جعفری، البته در جاهایی، روشنتر میگشت.
به غیر از او من کسی را نمیشناسم که توانسته باشد به نقد محمود بپردازد. بلکه غالبا با عدهای آدم شیفته یا عصبانی مواجه بودهایم که خواستند رییس جمهور را مدح یا ذم کنند. آنها نخواستند دربارهی پدیدهی مهمی به نام احمدینژاد گفتوگو کنند. بلکه خواستند تکگویی کنند. تحلیل شخصیت یا کنشهای محمود با سادهانگاری، یک طرفه به قاضی رفتن، مستدل نساختن روندِ عجیبی را در سپهر سیاسی مملکت ساخته است. ما آدمی را داریم که با انتقاد اخت گرفته است. و انتقاد برایش شیرین و دلچسب مینماید و حتی حاضر است با آن صفا کند (مانند بیمار مازوخیستی که از خودآزاری لذت میبرد). بدش نمیآید هر چند وقت یک بار کاری کند، تا مملکت برآشوبد. منتقدین دوباره مقاله بنویسند، مسئولین سابق مصاحبه کنند، مخالفان سخنرانی کند، و او هم به کارش ادامه دهد.
قبل از آن که از همین مدخل به تاثیرات احمدینژاد بر خودم اشاره کنم، لازم میدانم ذکر کنم این یک تحلیل موضعی از رفتارهای مردی است که لزوما آدم مثتبی نیست، ولی من از او چیزهایی آموختهام. من در پی یک نتیجهگیری یا یک تحلیل بستهبندی شده دربارهی محمود نیستم. تنها میخواهم کمی از تجربههای شخصی خودم بگویم و این که یک نویسنده چه استفادههایی میتواند از احمدینژاد ببرد. و البته تاکید میکنم فقط کمی. این به درستی به این معنا است که من به عنوان یک نوآموز نوشتن در حال فراگیری درسهای در سخن گفتن و عمل کردن از احمدینژاد هستم. آنهایی که آموزگارانشان آدمهای بزرگی بود وسط کار زه زدند، سیمهایشان قاطی شد و موجودات عجایبالخلقهای از آب درآمدند. حال خدا به داد من برسد که میخواهم از آموزگاری بگویم که در درستی خودش هم تردید وجود دارد.
(آ) لغتسازی
یک داستاننویس باید بتواند لغتسازی کند. محمود مرد لغتساز صحنهی سیاسی مملکت است. همیشه سری به لغتهای متروکهی ذهنتان و ادب مملکتتان بزنید. در میان آنها هنوز هم اجناسی هست که کارایی داشته باشند. کاری که محمود کرد. او حتی در این میان ترکیبهایی ساخته که معلوم است با انتخاب و دقت انتخاب شده است. لغت مهروزی از جمله لغاتی است که من تا قبل از محمود آن را نشنیده بودم. این لغت در جایی پنهان شده بود یا از کار افتاده بود. اما محمود آن را برگزید و همواره بر آن تاکید کرد. این لغت یکی از مولفههای نقد احمدینژاد هم هست. وقتی میخواهند او را نقد کنند و رفتارهایش را ناموجه و به ضرر مردم عنوان کنند از این لغت در مقام نقد استفاده میکنند. اما این لغت تنها لغت دوباره زنده شدهی او نیست. قطعنامهدان قطعا لغت کاربردیتر است. او به ما میآموزد که از پسوند «دان» به عنوان محل چیزی بودن میتوان به صورت گستردهتر و بیربطتری بهره برد. دیده شد که بعدتر مردم و سیاستمداران که «دان» را به چیزهای عجیب و غریبی وصل کردند.
(ب) نخبه نبودن
در جاهایی نباید نخبه بود. حتی به نظرم هیچگاه نباید نخبه بود. یعنی نباید ادایی نخبگی درآورد. احمدینژاد نشان داده است که میتواند به ادبیات نخبگان سخن بگوید. او در مجامع زیادی توانسته با تسلط و با اقتدار با استفاده از لغات مرسوم دانشگاهی سخنرانی کند. اما او از قصد ادای نخبگی درنمیآورد. وقتی دانشجویی در سال 84 از محمود با تمسخر پرسید: «شما قیافهات به رییس جمهور نمیخورد!» او از این سوال اصلا ناراحت نشد و با خوشحالی فهمید که میتواند از همین راه که نشانههایش را مخاطب دریافت کرده است خودش را تبدیل به رییس جمهوری مردمی کند. او بلافاصله و با ذوقزدگی پاسخ گفت: «به درد نوکری مردم که میخورد.» نخبه نبودن یکی از چیزهایی است که میشود از او یاد گرفت. البته این نخبه نبودن و مثل عوام بودن در جاهایی لوث و بیمزه از آب درآمد. در تکهی «آن ممه را لولو برد» یا در تکهی تشبیه وزیر بهداشت قبلی به «هلو»، نشانههایی از کمادبی و زیادهروی در عدم نخبگی دیده میشود. اما در تکهی بیمانند «شاسی» که همین دیروز از زبانش در مجلس بیرون آمد میتوان به برد و موفقیت این نحوه سخن گفتن پی برد. در همین زمینه این قلم پیش از این در این وبلاگ اعلام کرده بود که قانون مدرک فوق لیسانس برای نمایندگی مجلس، یک قانون ظالمانه است. اما این تعبیر من کجا و آن تعبیر تکرارنشدنی رییس جمهور کجا. او با اعتراض و خشم از این موضوع اعلام داشت: «مگر میشود با یک شاسی فشار دادن فوق لیسانس گرفت.» محمود نه تنها در این جمله به زیبایی این قانون را به چالش کشید، بلکه روی دیگر سکه یعنی مصون بودن نمایندههای مجلس از این قانون را هم به باد سخره گرفت. این جملهی سینمایی و داستانی برای ما اهالی مبتدی نوشتن بسیار میتواند کارا باشد. و این یک ویژگی میخواهد و آن هم نخبه نبودن است. نه این که آدم تلاش کند که نخبه نباشد. نه. بلکه آدم همهی آن کارهایی که منجر به نخبگی میشود را انجام دهد، ولی یاد بگیرد که ادای نخبگی را درنیاورد. ادا درنیاورد که باید حافظ روشنفکری بود، ادا درنیاورد که ما عوام نیستم باید خواص باشیم. این جور نوشابه باز کردنها خود آدم را عقب نگه میداد. چون این توهم را ایجاد میکند که من چیزهایی را میفهمم که مردم از آن سردرنمیآورند یا مردم نمیتوانند مثل من حرف بزنند. احمدینژاد جزو محدود سیاستمدرانی است که این سد را شکست. جبروت پوشالی یک آدم سیاسی را نابود کرد. حتی باراک اوباما هم سعی میکند ادبیات مردمیتر نسبت به بوش داشته باشد. حتی او اداهای مردمیبازی هم دارد. ولی او باید بداند که قبل از او رییس جمهوری در ایران اینها را کهنه کرده است. شاید اوباما زمانی که جملهی زیر را برایش ترجمه کردهاند به این فکر افتاده که مردمیبازی دربیاورد: «آب را آنجایی بریزید که میسوزد.»
(پ) غیر قابل پیشبینی نبودن
نویسنده باید بتواند غیر قابل پیشبینی عمل کند. یعنی در مواردی مانند همه اظهار نظر نکند، بلکه بتواند سدهایی را بشکند و نوع دیگری حرف بزند و سخن بگوید. این در داستان اتفاقا کاربرد دارد. دوست سکولاری داشتم که در انتخاباتها شرکت نمیکرد. ولی در انتخابات ریاست جمهوری دهم شرکت کرد و به احمدینژاد رای داد. من بهش گفتم چرا به احمدینژاد رای دادی، پاسخ داد: «این آدمی که من دیدم یک روز جلوی روی رهبر مینشیند و میگوید بگویم اجتهادت را چطور به دست آوردی؟» نویسنده اگر نتواند غیر قابل پیشبینی باشد و اظهار نظر و عمل کند، در این صورت در اتمسفر داستانش هم توفیق نخواهد داشت. یکی از جذابیتهای داستاننویسان بزرگ، غیر قابل پیشبینی بودن زندگی آنها و در نتیجه داستان آنهاست. ولی این بیداری ذهنی در من که باعث شد فکر کنم چقدر غیر قابل پیشبینی بودن در فضای داستان مهم است، به احمدینژاد برمیگردد. او توانست طوری بازی کند که هیچگاه زمین بازیاش معین نباشد. استراتژیهایش رو نباشد. به عنوان مثال احمدینژاد یک استراتژی جالب بعد از انتخابات دهم برگزید و آن هم این که بود که نخواست پرچمدار طرفداران ولاییاش باشد. این رویکرد برای حامیانش چندان قابل پیشبینی نبود. او نخواست وارد بازی وقتگیر فتنه شود. اینها در سطح کلان است. اقداماتی چون برکناری وزیر امورخارجه، گیر دادن به اسکلههای سپاه، از طرف دیگر وزیر کردن یک سردار بهالذات سپاهی نفتپیشه، و خانهنشینی یازده روزهاش بخشی از اقدامات غیر قابل پیشبینی تاکتیکی اوست. این غیر قابل پیشبینی بودن لزوما چیز خوبی نیست. منتها من پیِ این نیستم که مدام قضاوت ارزشی کنم، بلکه میگویم چقدر قابل پیشبینی بودن برای یک هنرمند مهم است. من به همین علت است که هنوز هم به اصغر فرهادی به عنوان یک هنرمند نمینگرم، چون هنوز وجهِ غیر قابل پیشبینی بودنش را کشف نکردم. البته ریزنشانههایی در این باره وجود دارد. ولی قطعا اسکات فیتز جرالد، آن طور که همینگوی در کتاب پاریس جشن بیکران عنوان میکند، یک غیر قابل پیشبینی افراطی است. رضا امیرخانی خودمان نه تنها در فضای داستانهایش توانسته این غیر قابل پیشبینی بودن و قابل خطکشی نبودن را به خوبی نشان دهد، در زندگی شخصیاش هم آدم غیر قابل پیشبینی باشد. بنگرید به مصاحبهی عالی که زهیر توکلی در نشریه مثلث با او انجام شده و این روزها به عنوان ویژهنامه نوروزی این نشریه روی دکه است. که من به عنوان آدمی که پیِ نشریات نیستم، به خاطر این مصاحبه خریدمش. مخصوصا شروعش که عالی است. آن هم آنجایی است که امیرخانی میگوید روزهایی که پدرش سر کار نمیرفت، مثلا پنجشنبهها، او هم به مدرسه نمیرفت. حرکات غیر قابل پیشبینیاش در سطوح مختلف زندگیاش نشان میدهد که میتوان به او یک نویسنده بالفطره عنوان کرد. محمود هم در عالم سیاست آخرِ این کار است. و آموزندهی هنرمند جماعت.
(ت) مغالطه
نویسنده باید اهل مغلطه باشد. مانند محمود که استاد مغالطه است. محمود در سخنرانی دیروزش در مجلس توانست انواع مغالطهها را به حوزویها بیاموزد. شاید اگر علی اصغر خندان بخواهد دوباره کتاب مغالطات را بنویسد، یحتمل میتواند چند مغالطهی جدید هم کشف کند. در این باره حاج محمود استاد است. او دیروز حرفهای بدی نزد، اتفاقا در پاسخ به نمایندگان به نکتههای نابی اشاره کرد. ولی مشخص نشد که این نکتههای ناب چه ارتباطی دارد با سوال نمایندگان. به عنوان نمونه این که تلویزیون موقع رایگیری بیحجابها را نشان میدهد، و از طرفی به دولت نسبت به حجاب گیر میدهد نکتهی درستی است، ولی پاسخ این سوال نیست که چرا دولت در این باره کمکاری میکند. مغالطهی سوال در برابر سوال. مغالطهی تعمیم جز به کل. این همه آموزنده است. ما باید این را یاد بگیریم. نویسنده نتواند مغالطه کند به هیچ جا نمیرسد. ما باید بتوانیم در فضای داستان مغالطه کنیم و مغالطه را به صورت تئوریک در غالب شخصیتهای داستان بازتولید کنیم. امروز شخصیتهای مغالطهگر هستند که به میتوانند با واقعیت بازی کنند و به خواننده عمیق بودن و فکر کردن را بیاموزند. خشی در رمان بیوتن رضا آدم مغالطهگری است. این نشان میدهد رضا مغالطه را خوب بلد است و خوب یاد گرفته. او جاهایی در نوشتههای تحلیلیاش هم چنین است. مثلا مقالهی زیبا و مستدلش دربارهی سمپاد از مغالطهی تعمیم جز به کل رنج میبرد. به این معنا که او محسنات یک مجموعهی برگزیدهی 20 سال پیش را به همهی مدارس سمپاد امروزی تعمیم داد. یعنی هم به لحاظ زمانی و هم به لحاظ موضوعی او دچار مغالطهی بسیار بزرگ و خطرناکی شد. ولی با این وجود مقالهاش مستدل است. زیبا است و وقتی تو میخوانیاش، مثل خودم، گریهات میگیرد. و محمود هم البته در این زمینه ید طولایی دارد.
البته فهرست چیزهایی که از او در جهت بهتر داستان نوشتن محدود به اینها نیست. ولی اهم آن را گفتم تا این انتخاب منطقی باشد.
پسنوشت:
مطلب بعدیام را روز 8 فروردین مینویسم.
راستی فیلم قلادههای طلا ابوالقاسم طالبی را دیدهام. همجنسگرایش کاملا غلط بود. معلوم است ما دیدگاه درستی در مورد آنها نداریم. باقیاش آوانگارد بود.
و
سلام دوستان
عیدتان انشالله مبارک باشد.
نیتم از این فحشها تقرب الی الله است و میدانم که این فحشها و لعنتها اجر دارد.
آن هم فحش به سیمای مملکتمان است. سیمایی که نماد بیناموسی دینی است. بیناموس یعنی آدمی که نسبت به ناموسش غیرت ندارد. شرف ندارد. به آن دستدرازی هم کنند قدمی برنمیدارد و عین بز نگاه میکند. یکی از این بیناموسها سیمای نظام جمهوری اسلامی است. این بیناموسی و توهین بدتر از رویدستگرفتن فومِ خمینی است. این بیناموسی از هتک مقدسات دینی هم بدتر است. و اما بیناموسیاش چیست: دیدهاید این شبها، که مثلا شب عید است و شب بازگشت به فطرتمان است، صدا و سیمای ما دوربین گذاشته روبهروی عدهای از علما و سخنوران توانا و از آنان میخواهد دربارهی بهار و معنای عید حرف بزنند. لابد میگویید این کجایش بیناموسی است. اتفاقا خیلی خوب است و نشانهی توجه به پیامهای دینی است. بگذریم از این که من در پخش کردن چنین برنامههایی در ایام ماه مبارک هم انقلت دارم، اما مسالهی من در بیناموسی این حرکت به نفسِ کار برنمیگردد.
بیناموس آن شمارش معکوسی است که ذیل صفحه، در پایین سمت چپ تصویر به نمایش درآمده است. بیناموسی بالا گرفته است. این جعبهی خالتورساز مارباز خالباز، بیناموسِ دین است. برباد دهندهی و مسخرهکنندهی خون شهیدان است. یکی نیست بگوید اگر جگر نداری که برنامهی چهار تا آخوند منبری را پخش کنی، غلط میکنی شمارش معکوس زیرش میگذاری. مادرت به عزایت بنشیند مسئول احمقی که این گونه با عقاید مردم بازی میکنی. ای کاش همان سیمای طاغوتی بود. تکلیف آدم معلوم بود. میدانید که معنای این صحنه چیست:
یعنی بینندهی عزیز نگران نباش. درست است که الان این برنامه شروع شده است، ولی 3 دقیقهی 45 ثانیهی دیگر تمام میشود. این آخوند، مثلا شیخ حسین انصاریان، تا مدتی دیگر شرش کم میشود. هیچ نگران نباش. میتوانی شبکهات را عوض کنی، و بعد از مدت معلوم شده برگردی و باقی برنامهها را پی بگیری. نگران نباش. این وصلهی ناجور بیشتر از 3 دقیقه و 45 ثانیه وقتت را نمیگیرد. ما هم نمیخواستیم شب عید این را بیاوریم، ولی چارهای نیست دیگر. ولی عوضش این شمارش معکوس را گذاشتهایم تا خیالت راحت باشد.
این را به این جهت قضاوت میکنم که این خالتورسیرت حتی برای پیامهای بازرگانی هم شمارش معکوس نمیگذارد.
نمیدانم شما چه فحشی به ذهنتان میرسید. ولی اگر هم فحشی به ذهنتان نمیرسد چهار خط برای بقیه هم بنویسید. من این فحشنامه را برای صدا و سیما هم ارسال خواهم کرد. تا فقط شعار نداده باشم.
یا علی
میثم امیری
برچسبها: احمدینژاد, مغالطه, لغتسازی, عوام, صدا و سیما
بدننوشت:
از روز اول عهد کرده بودم که چهرههای سیاسی را وارد لیست صدتاییهایم نکنم. منتها نمیشود. یعنی این تصمیم معنادار نیست. آدمی ممکن است همان قدر که فرهنگی است سیاسی هم باشد و البته علمی و هنری... و اساسا این تقسیمبندیهای برای انتزاع راحتتر مدرکات است. وگرنه در واقع جاهایی این افرازها با هم خلط میشوند و افراز بودنشان میافتند.
سید محمد خاتمی در انتخابات مجلس نهم شرکت کرد. انتخاباتی که نرخ حضور در آن بیشتر از همهی انتخاباتهای دههی 80 (غیر از انتخاباتهای ریاست جمهوری) است. این نشان میدهد که ادعای آقای خامنهای در باب رویشها چندان هم مطلب دور از ذهنی نیست.
اما آن چه که در این انتخابات برای من درسآموز بود حضور سید محمد خاتمی بود. خاتمی در شرایطی در انتخابات شرکت کرد که اصلاحطلبان در شرایط بغرنجی هستند و در انفعالیترین موضعشان بعد از دوم خرداد همین روزهاست.
در شرایطی که یاران خاتمی در برخورد نایکدست و متناقضی در برابر جمهوری اسلامی قرار دارند؛ این حضور معانی متفاوتی دارد. ولی آن چه که من میفهمم این است که خاتمی با این حضور وفاداریاش را به اصول قانون اساسی نشان داد. او با این حضور از حرف قبلیاش که رفراندوم قانون اساسی بود کوتاه آمد و یا لااقل اجازه داد ما تفسیر منعطفتری از آن داشته باشیم.
به نظرم باید این حضور را گرامی داشت. سید محمد خاتمی مورد لعن و نفرین مخالفان نظام قرار گرفته است و قطعا بسیاری از آنان را خشمگین کرده. مخصوصا آنهایی که خواهان تغییرات اساسی در اصول قانون اساسی هستند. در چنین شرایطی حضور خاتمی یک راهبرد سیاسی برای خودش محسوب نمیشود. چون نه مخالفان خاتمی را نسبت به او رئوف میکند و نه یک استراتژی مناسب از سوی دوستانش تفسیر میشود. که بالعکس مخالفانش را در مواضعشان ثابتقدمتر (تفسیر امروز کیهان را بخوانید) میکند و از گروهی قابل ذکری از موافقان هم برچسب خیانت دریافت میکند (کامنتهای فیسبوکی حامیانش را بخوانید).
با چنین فهمی من اخلاق حضور را از خاتمی یاد گرفتم. و آن هم این که جایی که میدانی پایبندیات به اصول ممکن است باعث تخریب خودت شود ناراحت نباش و طرف حقیقت را بگیر. خاتمی وقتی در انتخابات شرکت میکند یعنی هنوز خیلی چیزها را قبول دارد. به نظرم این انتظار نابهجایی نباشد که اجازه دهیم که کسی در انتخابات نظام شرکت میکند؛ حق داشته باشد برای تفکرش سرمایهی اجتماعی تولید نماید و آن را تبلیغ کند. چون چنین کسی تا زمانی که خلافش ثابت نشود خواهان براندازی نیست.
پسنوشت:
1. حق با دوستان بود. روح الامینی در انتخابات کاندیدا نشده بود.
2. من چند نفر دیگر را هم به لیست قبلیام اضافه کردم که از چهرههای عملگرای جبههی پایداری بودهاند و تقریبا همهشان هم رای آوردند. از آن جملهاند: مسعود میرکاظمی، محمد سلیمانی.
مطلب بعدیام 26 اسفند و به نام تاثیرات احمدینژاد است. حیف است وقتی خاتمی را وارد این لیست کردهام از مخالف سیاسیاش که قطعا تاثیراتی بر من داشته حرف نزنم.
برچسبها: خاتمی, حضور در انتخابات, درس اخلاق, کیهان
بدننوشت:
سال آخر کارشناسی برنامهی جمعه ظهرهایمان این بود؛ نهار با صدای رحیمپور ازغدی. بعد از این که سفرهی نهار را در طبقهی چهارم خوابگاه میانداختیم، سید سیدی سخنرانی رحیمپور را درون درایور قرار میداد. همزمان با میل غذا به سخنرانی او گوش میدادیم.
برخوردی از این دست به درستی جایگاه حرفهای رحیمپور را مشخص میکند. یعنی قرار نیست رحیمپور ازغدی یک فیلسوف مولد باشد که مفاهیم بکری را بیافریند. یا متفکری خلاق با ایدههای جدید باشد. رحیمپور در ذهن ما گزارشگر صادقی بود از شبهههای روز تا بیانکنندهی مفاهیم اجتماعی دین. بیانش منطقی و دغدغههایش دینی و انسانی بود. رحیمپور کسی بود که محتوای حرفهایش نو نبود، ولی قالبش نوین بود. رحیمپور به زیانی دیگر از همهی مفاهیم مهم و درگیر روزگار ما سخن میگفت. مثل نمونهی زیر که میلاد دخانچی آن را در وبلاگش آورده است:
«وقتی میگوییم انقلاب، مرادمان چیست؟….راجع به انقلاب وقتی صحبت میکنیم باید روشن بشه که ما یک موجودی و یا پدیده ای به نام انقلاب نداریم اساسا. یه کسی به نام آقای انقلاب و یا خانم انقلاب وجود خارجی نداره….انقلاب یعنی انقلابیون…. اگر انقلابیون در یک انقلاب آدمهای عمیق و دارای فکر روشن نسبت به ابعاد یک حرکت باشند اون انقلاب به لحاظ نظری و تئوریک ریشه داره. اگر انقلابیون ضعیف باشن، عقل نظری نداشته باشن، اون انقلاب بازی میخوره زود. متوقف میشه…. بنابراین ما یک چیزی جدا از آدما به نام انقلاب نداریم…. بنابراین اینکه ما جداگانه فکر کنیم من و شما میتونیم یک مسیری رو بریم، مسیر الف و بعد یه کسی یه چیزی هست به اسم انقلاب، خودش داره یک مسیره دیگه ای رو میره به نام ب، همچین چیزی دروغه. وجود نداره. اگرم کسی میگوید این انقلاب چون اسلامی است خداوند تضمینش کرده، اینم وعده خداوند نیست. این رو من نمیدونم از کجا میگن بعضی ها. خداوند هیچ حرکت اجتماعی و فردی رو تضمین به طور مطلق نکرده… ضمانت الهی مشروطه… خداوند پدر خوانده من و شما نیست. قوم و خویش ما نیست. ما پسرخواندگان خدا نیستیم.»
این بیان رحیمپور برای ما جذاب بود و آن قدر سنگین
نبود که هنگام تناول غذا نتوانیم هضمش کنیم.
و جایگاه رحیمپور را درک کنیم. قرار نیست رحیمپور
کپی شود. این خطر بزرگی است. رحیمپور انسان سالمی است که عمیق و زحمتکشیده است. و
همهی اینها باعث شده که او بتواند به زبانی قابل درک دغدغه ایجاد کند. نباید در
او ماند. نباید او را به عنوان یک متفکر مرجع مطرح نمود.
بلکه رحیمپور مردی است برای شروع. برای آدمهایی
که دغدغهی آرمان دینی دارند رحیمپور محرک خوبی است و نه مرجع کاملی. بشناسیم
جایگاه آدمها را.
رحیمپور خودش متفکر مهم و تاثیرگذاری است. اما
جایگاه امروز او جایگاهی است که در صورت تکرار لوث و بیمزه میشود. بامزه بودن این
جایگاه و معنیدار بودنش برای نسل سوم انقلاب اسلامی این است که او نخواسته شبیه
کسی باشد.
پس رفقا از رحیمپور بهره بگیریم برای شروع. از این
جهت او مفید است و ما را علاقهمند میکند. ولی بترسیم از این که او را کافی
بدانیم. و نخواهیم کتاب بخوانیم و فقط با سخنرانی روزهای جمعهی او بخواهیم خودمان
را عمیق کنیم. باید حواسمان جمع باشد که رحیمپور به تنهایی برای آرمانخواهی کافی
نیست. بلکه او محرک مناسب است. برای یک اندیشمند مسلمان، او برای ایجاد سوال ضروری
است.
این جملات نفی جایگاه مهم رحیمپور در سپهر انقلاب اسلامی نیست، بلکه تلنگری است برای درست برخورد کردن و شناختن. برای من هنوز هم رحیمپور نو است و هنوز هم جملاتش و استدلالهایش کارگشا است. از همین جهت او را در این فهرست وارد کردهام. منتها رحیمپور خودش مدخلی است به مطالعات بیشتر؛ همان گونه که تاکید موکد مکرر خودش است.
پسنوشت:
اگر دوست دارید نظرم را دربارهی انتخابات مجلس پیش رو بدانید به ادامهی مطلب بروید.
برچسبها: رحیمپور, روشنفکری, آرمان
ادامه مطلب