رمانِ آرمانِ علی- بخش چهارم
علی به مژده گفته بود بیاید بالاتر از چهار راه پاسداران. کنارِ دکه ایستاده بود. نگاهی به نشریات روی پیشخوان انداخت. نشریاتِ زرد همیشه ذهنش را آزار میداد. البته او معتقد بود بیشتر نشریاتِ کشور زرد هستند. حتی یک باری در بحث با ما گفته بود مجلههای هفتگیِ غیرِ تخصصی و روزنامه خواندن کارِ آدمهای بیکار است. این مجلهها و روزنامهها حداکثر فایدهای که دارند این است که باعث میشوند آدم تویِ گفتوگوهایی که از سرِ بیکاری بین دوست و آشنا و همکار در میگیرد کم نیاورد. خواندنِ این چیزها به آدم یک احساس مطلع بودن میدهد و باعث میشود آدم فکر کند از همه چیز خبر دارد، در حالی از هر چیزی کلمهای دانستن شاید دردی از فرد دوا کند و نفسِ آدم را راضی نگه دارد، ولی ما و کشورمان را مطمئنا به جایی نمیرساند. یکی از مهمترین مشکلات ما، همهچیزخوانی است. متاسفانه در کشور ما مطالعهی روزنامه بیش از مطالعهی کتاب است. مطالعهی کتاب هم که یا صرفا مطالعهی تکست بوک است و اگر مطالعهی غیرِ درسی هم باشد بدون برنامهای هدفمند باز در مسیرِ ارضای حس همه چیزدانیمان است. یادم نمیرود این جملهی علی را که: «یک کار، اما شاهکار.» دکهدار داشت توی مغازهاش سیگار میکشید و دودِ آن را به بیرونِ دکه میفرستاد. علی پرسید:
- آقا، مجلهی جدید را دارید؟
علی از یک نفری شنیده بود بچههای آرمانخواه کمیک استریپی به نامِ جدید منتشر کردهاند. خواست نگاهی به این اثر بیاندازد.
- مجلهی چه؟... جدید گفتی؟ نشنیدم تا به حال.
با دکهدار بحثی نکرد. چشمش به خیابان بود که مژده با کمری پدرش پیدایش شد. رفت آن طرفِ خیابان. سلام و علیکی کرد و به مژده گفت که دیر کرده است. جملهی همیشگیاش را وقتی مژده دیر میکرد را یادآوری کرد که مومنین از وفای به عهدشان شناخته میشوند. مژده گفت شرمنده است. مجبور بوده است اول صبح پدرش را جایی ببرد. همین شده که دیر کرده. علی سوارِ کمری شد. علی گفت:
- کجا حالا؟
- برویم سمتِ فرمانیه. خیلی منطقهاش بزرگ نیست. تازه سر راست هم هست.
موافقِ این نظرِ مژده بود. پیچیدند توی کوهستانِ هشتم؛ برای گشتزنی توی فرمانیه. مژده پرسید:
- آمدی چه چیزش را ببینی؟
- آمدم محلهاش را ببینم. من که تا حالا این جور جاها نیامدهام. ببینم شرایطش چه جور است.
مژده پقی زد زیرِ خنده.
- چه چیز را ببینی؟ ساختمان است و خانه مثلِ بقیهی جاها. حالا یک کم با کلاستر. نکند میخواهی برای زندگی آیندهمان اینجا را انتخاب کنی؟
- البته بیشتر از یک کم.
- چی بیشتر از یک کم؟
- باکلاس بودنش را میگویم.
بدون این که بخواهد صریحا پاسخِ مژده در موردِ محلِ زندگی را بدهد گفت:
- باید ببینم چه جور جایی است. تراکمش خوب است یا نه. ساختمانش به دهکِ بالا میخورد یا نه. خب، همهی اینها هست دیگر. چرا میخندی؟
- اینها را میتوانستی تلفنی هم بپرسی. نیاز نبود بلند شوی بیایی اینجا.
علی جواب نداد. اشاره کرد که مژده آرامتر براند. نگاهش به بیرون متمرکز شده بود. مژده گفت:
- این بالا یک امامزاده هم دارد. برویم آنجا. گلزار شهدا هم دارد با 537 شهید.
- این عادتت من را کشته... آمارِ دقیق.
علی مخالفتی از خودش نشان نداد. از یکی دو خیابان عبور کردند و به یک امامزادهی با شکوه رسیدند. صدای مولودی از بلندگو به گوش میرسید. داشت مناقبِ امام حسین را میخواند. ماهِ شعبان نزدیک بود. علی تعجب کرده بود که نزدیکِ یک هفتهای تا اعیادِ شعبانیه مانده است و همین دیروز 27 رجب بوده. توی کوچهی روبروی امامزاده یک بستنیفروش بود. مژده گفت بستنیهای خوشمزهای دارد. از علی پرسید چه طعمی دوست دارد. نگذاشت علی از ماشین پیاده شود. باز هم علی مخالفتی نشان نداد.
- توت فرنگی میخورم.
یک نفری آمد پرادویش را دوبلِِ مژده پارک کرد. علی ویتارا را بیشتر از پرادو دوست داشت. معتقد بود بینِ ماشینهای شاسیبلند مثلِ ویتارا یک چیزِ دیگر است. علی رانندهی پرادو را مخاطب قرار داد:
- حاجی ما الان میخواهیم حرکت کنیم. ببخشیدها.
مردِ کت و شلواری سری تکان داد و ماشینش را جا به جا کرد و رفت داخلِ امامزاده ناپدید شد. مژده با دستانِ پر نشست توی ماشین. علی بستنیِ توتفرنگی را مزه مزه و از مژده تشکر کرد. مژده هویج بستنیاش را امتحان کرد و گفت:
- از همین جا میخواهی شروع کنی؟
- آره، بدم نمیآید از همین فرمانیه شروع میکنم. احتمالا یک دو هفتهای بالای شهر کار دارم و بعد میروم پایین. راستی مژده برای آخرِ هفته برنامهات را خالی کن. برویم شمال. یک حال و هوایی عوض کنیم.
نزدیکیهای غروب بود. بستنیهایشان را خوردند. علی رفت سرِ مزارِ شهدا. دوری توی مزار زد و همین طور که داشت توی مزار میچرخید لحظهای توی امتدادِ تلالوی خورشید به مژده نگاه کرد که از قسمتِ خانمها رفت داخلِ امامزاده برای زیارت.
¶¶¶
مژده اصرار کرد بیاید خانهشان، منتها علی گفت که کلی کارِ انجام نشده دارد و باید پرسشنامههایش را برای فردا آماده کند. مژده پرسید که فقط میخواهد توی فرمانیه پرسشنامه پخش کند که علی نهای گفت و اشاره کرد شاید سری به زعفرانیه هم بزند. ایستگاه مترو علی را پیاده کرد.
علی از ایستگاهِ مترو بیرون آمد. توی راهِ خوابگاه سید را دید که میگفت از خانهی خواهرش میآید و دارد میرود سمت مترو که برود خوابگاهِ دانشجوییاش. سید لاغراندام و کشاورزادهای که توی تهران فیزیک میخواند و عشقش فیزیکِ پلاسما و چمران و البته فاینمن بود. بغلش کرد و سخت بوییدش و بیخیالِ بغلِ آرامِ او نمیشد؛ حتی اگر سید سرفههای نخراشیدهای کند و مدام هشدارش بدهد:
- من را نگاه که میخواستم حتی با تو دست هم ندهم. بابا بیخیال سرما میخوریها.
- همه چیزِ سید شفاست. ویروس هم اگر سیدی باشد شفاست.
- میترسم زیادی شفا باشد و کار دستت بدهد.
به سید گفت که بیاید خوابگاه شب را مهمانِ او باشد. سید گفت تازه از شهرستان رسیده است و باید به کارهایش برسد. علی گفت:
- بابا بیا دیگر. ناز نکن. صبح از همین جا میروی علم و صنعت. نزدیکتر هم هست.
سرانجام سید پذیرفت که با هم بروند سمتِ خوابگاه. توی راه از هر دری صحبت کردند.
- از شهر چه خبر؟ تابستان را اینجا هستی دیگر؟
- آره. خیلی جای خوبی است، همه چیز در دسترس آدم است، ولی یک مشکل اساسی دارد.
- چه مشکلی؟
- نمیفهمی کی صبح شده، کی شب میشود؟ حساب کتابِ شب و روز از دستت در میرود. من هنوز یک بار هم صدای اذان را از اینجا نشنیدهام. سرت را بلند میکنی میبینی شب شده. یا توی روز یک هو به ساعت نگاه میکنی میبینی دوی بعد از ظهر است و هنوز نمازت را نخواندهای.
- خودمان هم مقصریم. فکر میکنی قدیمیها با آهنگِ موبایل برای اذانِ صبح بیدار میشدند؟
- آنها به اندازهی ما مشغله نداشتند سید جان.
- این همهاش بهانه است. مشغله کیلو چند؟ بهانههای خوبی داریم برای بندگی نکردن... خیلی بهانههای خوب. اما همهی اینها مثلِ...
علی و سید را توی سوییت دیدم. علی بهم گفت بیاییم با هم شام بخوریم. سعید هم آمده بود؛ یک از دوستانِ من و علی. هیچ چیز آماده نکرده بودند. گفتم:
- من ترتیب کتلت را میدهم.
سیب زمینی را گذاشتم آبپز شود. و بعد هم تخمها[1] را آوردم و باز هم غذایی بدونِ گوشت. این کتلتِ آمادهها را که رویشان نوشته کتلت گیاهی از توی کمد برداشتم. بهش آب اضافه کردم و گذاشتم چند دقیقهای بماند تا بعد تخمها را به آن اضافه کنم.
توی اتاق سید را دیدم که مشغولِ نگاه کردن به کتابهای علی است. من زود با همه دمخور میشوم. به سید گفتم:
- این هم از رفیقت آقا سید. خانهی خانمش جای خوبِ شهر است و بعد آقا میآید خوابگاه دانشجویی که هیچ چیز جز کثافت نیست.
علی هم با لبخند نگاهی به من کرد و گفت:
- آقا خوب نیست نویسنده این قدر منفی باف باشد.
سید چه جالبی گفت و نگذاشت من جوابِ لازم را به علی بدهم:
- چه مینویسی؟
- رمان مثلا.
- چرا مثلا؟
- هنوز که حرفهای نشدم. سیاه مشق میکنم.
سعید تخمها را داد دستِ من که بشکنمشان و خودش وارد بحث شد، گفت:
- پس سعی کن مفاهیم خوب را غیرِ مستقیم واردِ داستانت بکنی؟
علی همین طور که داشت پرسشنامههایش را آماده میکرد پرسید:
- مثلاً چه جور مفاهیمی را؟
- رفته بودم توی سایتِ یکی از این منورالفکرها. نوشته بود تنها اصول دین ثابتند و فرعیاتِ دین همیشه قابل تغییرند و اصراری بر انجامِ آنها نیست.
- خوب، مگر این بد است؟
سید خندید. سعید با تعجب گفت:
- چطور بد نیست؟ این که نمیشود بگوییم فروعِ دین قطعی نیستند. این حرف خیلی خطرناک است و با همین استدلال میشود نماز نخواند و روزه نگرفت؟
پریدم وسطِ حرفِ سعید و گفتم:
- راستی چقدر تا ماهِ رمضان مانده است؟
- فکر کنم حدود 33 یا شایدم 34 روز. حالا فهمیدی چه میگویم؟
- خوب الان من باید بگویم ملت بیایید نماز بخوانید؟
سعید اَه و اُوهی کرد و گفت:
-نه، غیر مستقیم باید این حرف را بزنی.
- مگر نمیگویی آن بنده خدا حرفش را مستقیم زده، پس آن قدر تاثیر ندارد که من بخواهم جوابش را بدهم.
عینِ همهی بحثهای دانشجویی بحثِ آنها به بیراه کشیده شد و واردِ سیاست شد و سر از طرح هدفمند کردنِ یارانهها درآورد. سید ولی آخرش یک حرفی را خیلی جدی زد:
- مهمتر از مستقیم و غیرِ مستقیم حرفها، جذاب بودنِ حرفهاست و مهمتر از جذاب بودن درست بودن است. و مهمتر از این که این جوری دینِ خدا را نمیشود از بین برد یا حفظ کرد. باید دین خدا را عمل کنیم و مطمئن باشیم خیلی بهتر از حرف، حالا چه مستقیم و چه غیر مستقیم، اثر دارد. حرفِ مستقیم و غیرِ مستقیم... حسینجان آدم یادِ معادلات دیفرانسیل میافتد... تو خودت واردی که... یک بار معادله را به روش مستقیم حل میکردیم مثلا روشِ پیکارد و یک بار هم غیرِ مستقیم حلش میکردیم مثلِ روش لاپلاس. هر دو هم جواب میدهد... البته من قبول دارم که کارایی لاپلاس خیلی بیشتر بود.
¶¶¶
- ساده بگم ساده بگم دهاتیام... اهلِ همین نزدیکیها، همسایهی روشنیها، همخونهی تاریکیها...
چه حالی دارد آدم با این آهنگ برای نماز صبح بیدار شود. علی سعید را دید که دارد تشهدش را میخواند. سرفههای علی حواسِ سعید را پرت کرد. علی نیمخیز شد. دستانش را روی چشمانِ میشیاش کشید و باز سرفه کرد. فهمید که کارش در آمده است و یحتمل ویروسِ سید کارِ خودش را کرده. بلند شد و رفت سمتِ دستشویی. وضویش را با روشِ همیشگیاش گرفت. سر و صورت را یک بار میشست. بعد از شستن دستِ چپ و راستش، بدنش را به کنار روشویی تکیه داد و بیحرکت مسحِ سر کشید. مسحِ پایش از همهاش دیدنیتر بود. فقط انگشتِ بزرگِ پایش را با آب آشنایی داد. سید را آرام تکان داد و گفت:
- سید جان نمازت قضا نشود.
به قامت ایستاد. هر رکعتش متوسط یک دقیقه بیشتر طول نکشید. سریع خوانده بود. نشست به خواندنِ سهمیهی قرآنِ روزانهاش. هوا هم تقریباً روشن شده بود. پرسشنامههایش را هم دیشب آماده کرده بود و میخواست صبح برود منطقهی فرمانیه تا تحقیقش را شروع کند. نشست و شروع کرد به خواندنِ رمانِ تس. داشت رمان میخواند که به خواب رفت. فقط یادش آمد صبح سید برای خداحافظی بیدارش کرد. حواسش سرِجا نبود. بعدِ این که سید رفت او خوابید تا دهِ صبح. مژده زنگ زد و خواست بگوید امشب بیاید خانهشان، همین که فهمید علی سرما خورده است ناراحتیاش آشکار شد:
- باز هم مستقیم و لخت زیرِ بادِ کولر خوابیدی؟
- نه، ویروسش سیدی است.
مژده تعجب کرد:
- ویروس سیدی دیگر چه صیغهای است؟
- سید دیشب مهمانِ من بود. بیماریاش هم تبرکا رسید به من.
مژده به علی گفت شب یادش نرود. خوشش نمیآمد خیلی اصرار کند. موقعِ خداحافظی گفت که منتظرش هستند. دیر نکند. علی چارهای نداشت جز این که چشم بگوید. به خانهی خودشان تلفن زد. هنوز حرف نزده بود که مادرش شاکی شد که چرا بیاحتیاطی کرده است و سرما خورده. به مادرش گفت که شاید برای آخر هفته برود شمال پیشِ آنها. مادرش همچنان نگران بود و گفت حتما اَدالت کُلد بخورد و اگر هم شد پنی سیلین بزند. علی باشدی گفت و خداحافظی کرد.
احساسِ بیپولی اذیتش میکرد. به خودش قول داد دیگر از پدرش پول نگیرد. همین شد که زنگ زد به شمارهای که چند روزِ پیش، روی دیوار کنارِ خوابگاه دیده بود. شمارهی کسی بود که آگهی داده بود کتابخانهی ملت را خریدار است. وقتی تماس گرفت خریدار به او گفت فقط کتابهای رمان، شعر، عرفان، تاریخ و فلسفه را خریدار است. تازه باید تعدادِ کتابها حداقل 100 جلد باشد و حاضر است یک سومِ قیمتِ روزِ آن کتاب پول بپردازد. با این تفاسیر، علی از او خداحافظی کرد. دلش نمیآمد کتابهایش را بفروشد، ولی چه میشود کرد. این قضیه که بتواند پولش را خودش در آورد برایش اهمیتِ بیشتری داشت. دو دل بود که تمامِ تلاشش را بکند تا کتابهایی را که به بقیه قرض داده است پس بگیرد تا آمارِ آن را به 100 جلد برساند و یا این که بگردد دنبالِ یک کارِ دیگر. یادِ روزی افتاد که کتابهای اضافهاش را برده بود روی میزی کنارِ سایتِ دانشکده و به دانشجوها گفته بود که هر کس هر عنوانی را که دوست دارد ببرد. ما ایرانیها عادت داریم هرجا چیزی مجانی میبینیم برای به دست آوردنش دست و پا بزنیم. حالا آن چیزِ مجانی چه باشد، مهم نیست، به کار ما میآید یا نه، مهم نیست، حتی ممکن است ضرر داشته باشد، مهم نیست، چیزی که مهم است این قاعده است: اگر جایی چیزی را مجانی میدهند برو و بگیر، حتی اگر زهر مار باشد. علی هم که این اخلاقِ ما ایرانیها را میدانست جملهای را روی کاغذی نوشت و آن را چسباند روی میز کنار کتابها. «قیمت هر کتاب برابر است با یک بار مطالعهی آن. اگر کتابی را نمیخواهید بخوانید آن را برندارید.»
¶¶¶
از خیابانِ اصلی اختیاریه شروع کرد. یک خیابانِ مشجر خنک توی روزِ گرم تیرماه. نغمهی پرندگان به گوشش میخورد. آوزاخوانی یک سری پرنده که بزرگترین حسنشان بیغمی بود. آن هم با این چهچهای که سر میدادند. ماشینهایآخرین مدل از کنارش رد میشدند؛ سریع و بیاعتنا. جوانکی پیچید توی خیابانِ اختیاریه و کنارِ خیابان پارک کرد. دستی را کشید و با شلوارکِ سفید رنگ و تیشرتِ همرنگ با شلوارکش پرید پایین و رفت توی مغازه. بعدِ این که رفت شیشههای ماشینش رفت بالا و کمی بعد خنککنندهی موتورِ بیام دبلیواش خاموش شد.
اسم کوچهها توجهاش را جلب کرد. لاله، سنبل، مهران، ... انواع و اقسامِ اسمهای فانتزی. ساختمانِ 4 طبقهای دید که فقط 4 زنگ داشت. احساس کرد باید جز دهکِ بالای جامعه باشند. زنگِ اول را زد:
- بله، بفرمایید؟
زنِ جوانی جواب داد. صدایش خوابآلود بود. شاید چندان خوشحال نبود از این که دارد این وقتِ روز جواب میدهد. علی شروع کرد به توضیح دادن در موردِ طرح و پرسشنامهاش:
- خانم ببخشید. من یک پرسشنامه داشتم که برای پایاننامهی دانشجوییام است. یک سری سوال است اگر زحمتی نیست لطف کنید از من تحویل بگیرید. فردا میآیم جوابِ پرشدهاش را میگیرم.
- بیاندازید توی باکسمان.
علی هم تشکر کرد و پرسشنامه را انداخت توی باکسشان. همین طور زنگهای دیگر را زد و همین جملات خسته کننده را تکرار کرد. غالبا سر باز میزدند. موردهای بعدی مثل آن خانمِ خوابآلود اولی نبودند. هوشیارتر مینمودند:
- سوالاتش چیست؟
- در موردِ میزانِ رضایت شما از زندگی. برای پایاننامهام است و این که شخصِ خاصی به این سوالات چه پاسخی داده محرمانه باقی میماند و فقط من از آن اطلاع خواهم داشت.
- ممنون آقا. ما وقت نداریم.
بعضیشان هم خودشان میآمدند میگرفتند. برای شروع بد نبود. نزدیکی ظهر بود. دهانش خیلی خشک شده بود. هم تشنه بود و هم میخواست قرصهایی را که صبح دکتر به او داده بود بخورد، این شد که یک بطری آب معدنی خرید. اگر طرفهای گمرک یا منیریه بود احتمال داشت کلمنِ آبی جلوی یکی از مغازهها باشد و او برای خوردن قرصهایش نیازی به خریدنِ آب معدنی نداشته باشد، ولی در شمال شهر خبری از این چیزها نیست که اگر هم باشد کسی از آن کلمن آب نمیخورَد، مگر میشود از لیوانی که همه به آن دهان زدهاند آب بخوری! تازه، خیلی هم بیکلاس است.
میخواست ناهار بخورد، کوچهی خلوتی پیدا کرد و رویِ جدولِ کنارِ کوچه زیرِ سایهی درختی نشست. سیبزمینی آبپزی را که از دیشب مانده بود از توی کیفش درآورد و شروع کرد به خوردن. همچنان سرش تیر میکشید. سرش را گذاشت روی کیفش تا چند دقیقهای استراحت بکند.
نزدیکیهای عصر شروع کرد به گشتن و پرسشنامه پخش کردن توی خیابانِ اختیاریهی شمالی که نامش شده بود شهید آذرمینا. توی یکی از این فرعیها، پیرمردی سفیدپوش نظرش را جلب کرد. پیرمرد داشت به درخت نزدیکِ درِ خانهاش آب میداد. زمینِ جلوی دروازه را هم کامل آبپاشی کرده بود. علی جلو رفت و مودبانه سلام کرد:
- خسته نباشید حاج آقا. ببخشید مزاحمتان شدم.
پیرمرد لبخندی زد و با خوشرویی به علی نگریست.
- علیک سلام. بفرما جوان.
- من دانشجو هستم و برای پایاننامهام تحقیقی را شروع کردهام. برای کامل شدنِ دادههایم یک سری پرسشنامه را پخش میکنم تا ببینم نظرِ مردم چیست. اگر شما وقت داشته باشید من یکی از این پرسشنامهها را خدمتتان تقدیم کنم.
علی پرسشنامه را داد دستِ پیرمرد. پیرمرد نگاهی کرد و سری تکان داد:
- باشد میخوانمش و اگر پسندیدم جواب میدهم. دانشجوی کجا هستید؟
- دانشجوی دانشگاهِ...
هنوز علی نگفته بود که پیرمردِ سفیدپوش گفت:
- دانشگاه آزادی نیستی که؟
علی خندید و گفت:
- نه حاج آقا، دانشگاه ملی هستم.
- نه این که دانشگاه آزاد بد باشد. همین جوری پرسیدم وگرنه عروسِ خودم مسوول سایتِ کامپیوتر توی یکی از همین دانشگاههای آزاد تهران است. اتفاقا خیلی روی حرفش حساب میکنند. ولی به نظرم کیفیتِ آموزشی دانشگاه آزاد از سراسری پایینتر است. پس که تحقیق میکنی. بسیار خوب. کی به نظر ما توجه میکند جوان! تو حالا میگویی میخواهم نظرِ مردم را بدانم. از این که میبینم قیافهی تر و تمیز و باشخصیتی داری دارم میگویم. من خودم کلی توی همین انقلاب زحمت کشیدم. باورت نمیشود بگویم سرِ یک قضیهای رفتم خدمتِ امام. توی دبیرستانِ علوی. همان جا آقایان گفتند که بیا تو خط و مسئولیت بگیر. من سالها تو خطِ چوب بودم. حالا نبین پیر شدم.
- نه ماشالله سرِ حال هستید؟
- قربانت. نه آن نا و نفسِ سابق نیست. بالاخره همه یک روزی پیر میشوند. میگفتم، همان موقع گفتم نه من میخواهم توی بازار باشم. وارد سیاست نشدم. جزِ کله گندههای چوب بودم. یادش بخیر چه دورانی بود. الان مشکلِ حکومت این است که با مردم صداقت ندارد. دروغ میگوید. دوست دارم من را پیشِ این مسولین رده بالا ببرند. بگویم این قدر دروغ نگویید. از همه طرف هم دروغ میگویند. فکر نکن من یک جناحِ خاص را دارم میگویم. همهشان سر و تهِ یک کرباسند. این جوری نمیشود مملکتداری کرد. همین شهرداری ببین. این چه وضعِ ادارهی شهر است. چندباری رفتم دعوا. یک وقت نگویی این حالا این بالا نشسته و بیدین است. نه والله من خودم الان باید بروم سرِ نمازم. همیشه قبلِ نماز مغرب چند رکعت نماز و چند صفحهای هم قرآن میخوانم. این جور کار کردن مردم را بیدین میکند. مردم سرخورده میشوند. یک وقت نگویی اِه این هم ضد انقلاب است. نه باید با تفکر درست و صداقت کشور را اداره کرد. من حرفم این است.
به داخلِ خانه اشاره کرد شیرِ آب را ببندند. آن قدر با علی صحبت کرد که آرام آرام آفتاب هم پشتِ ساختمانهای زیبای فرمانیه ناپدید شد. از جریانات چوب گفت و از استخارهای گفت که در جوانی آیت الله میلانی برایش گرفته بود. آخر سر به علی توصیه کرد:
- من هم این را میخوانم ببینم چه نوشتی. ولی فکر میکنم دنبالِ یک کارِ بهتر بگردی بهتر است. آدم باید سعی کند یک کاری کند بیشتر پیشرفت کند. کامپیوتر یاد بگیر و دنبال یک کار درست و حسابی باش.
علی خداحافظی کرد و به صحبتهای پیرمرد فکر کرد. با خودش میگفت خوب کدام یک از ما را اگر بدون مراقب سرِ جلسه امتحان بگذارند تقلب نمیکنیم، کدام یک از ما اگر امکانِ استفاده از رانتی را داشته باشیم ممکن است از آن استفاده نکنیم، کدام یک از ما اگر روزِ اول دانشگاه مدرکی را بهمان بدهند و بگویند بیا این مدرک، نمیخواهد سرِ کلاس بروی قبول نمیکنیم. کدام یک از ما اگر شغلی که به تخصص ما ارتباطی ندارد به ما پیشنهاد بدهند حاضر نیستیم آن را قبول کنیم. خوب این مسوولینی که داریم همه مردمانی هستند که از بین همین ماها بیرون آمدهاند. آنها را از فضا که نیاوردهاند و تا این ما و جامعه ما بهبود نیابد مسوولین ما بهبود نخواهند یافت. عجله کرد که زودتر برسد به خانهی پدر خانمش.
[1] در همه جای کتاب منظور از تخم، تخم مرغ است؛ آن طور که در خوابگاهمان مرسوم است.
پسنوشت:
1. این داستان برایم از جهاتی مهم و خاطرهانگیز است؛ از این جهت که من چهار سال پیش هم فکر میکردم روزنامهخواندنِ کارِ عبثی است و هنوز هم بر این عهد پایبندم. یا این که یادم میآید یکی دو بار کتابهایم را در دانشکده، به طور مجّانی در اختیار بچّهها گذاشتهام. کتابهایی که همدانشکدهایها میبردند تا بخوانند و استفاده کنند. یا آن تکّهی بحثهای خوابگاهی که هنوز هم برایم زنده است. از گفتوگوهای دو نامزد میگذرم که زیادی کلیشه است!
2. تا انتهای هفتهی بعد!