پایانِ کلاغ
یا لطیف
برگ درخت مَمرز خزهای و شویدی است؛ سبز خوشرنگ که مدام آدم دوست دارد ببوسدش. به پسر بالای درخت رو کردم:
- آن بالا چه کار میکنی؟
سابقه نداشت که آن قدر راحت با آدمها صمیمی شوم. امّا به قدری این صحنه من را متعجّب کرد که این حرف از دهانم در رفت.
- پی طلا هستم. راستی سلام.
- طلا؟
- بله!
- آن بالا؟
- بله.
- چطور آن بالا؟
- پس کجا؟
- این پایین.
- آن پایین که خبری نیست. بهترینش همین پیرمردی است که گور میکند.
- فامیلتان است؟
- کی؟
- همین پیرمرد؟
- نه!
- پس چطور از او خوشت نمیآید؟
- گفتم خوشم نمیآید؟ اتّفاقا بهترین کار دنیا، روی زمین همین کاریست که او میکند! دیگر طلا آن پایین نیست. بهتریناش همین گور است.
- مگر اینجا گورستان ندارد؟
- شما از نظر ذهنی آمادگی نداری. پریشانی!
- چرا؟
- چون هنوز جواب آن قبلی را نگرفتهای که پی سؤال بعدی هستی...
- طلا آن بالا چه کار میکند؟
- یعنی جواب سؤالهای دیگرت را نمیخواهی بدانی؟
- چرا دوست دارم بدانم. ولی اوّل این را بگو!
- لال است؟
- کی؟
- همین دوستی که همراهت است؟
- نه! سیّد است.
- چه ربطی داشت؟
- چی؟
- این که حرف نمیزند به این که سیّد است.
سیّد نجاتم داد با صدای بلند:
- این است که ما بیشتر دقّت میکنیم... نمیخواهی از آن بالا بیایی پایین...
- نه! منتظرم.
سید به من لبخند زد:
- آن بالا منتظر کی هستی اخوی؟ بالای درخت قرار میگذاری؟
پیرمرد از کار فارغ شد. گور شگفتی بود؛ با عرض نیم متر، طول یک متر، و عمقی نزدیک یک و نیم متر. دستان ظریف سبزهاش را روی تنهی درخت ستون کرد. به گور و ما نگاه کرد و از جوانک بالای درخت خداحافظی کرد و به زبان محلّی چیزی گفت که تویش گوسفند داشت.
- منتظر کلاغم.
چهرهاش به درستی معلوم بود. لابهلای درختان شبحی میدیدم... ولی صورتش معلوم نبود. فارسی را روان صحبت میکرد؛ مثل من:
- کلاغ؟
- بله. کلاغ.
- آن بالا طلا چه کار میکند؟
- همه فکر میکنند که کلاغ حیوان آشغالخوریست. من هم کتمان نمیکنم. (از این که واژهی کتمان را استفاده کرده بود سعی کردم هر طور شده به صورتش خیره شوم) امّا وقتی کلاغ از آسمان به زمین نگاه میکند، اشیای برّاق نظرش را جلب میکنند. این از کودکی کار من بوده که بالای درختان چنار و ممرز پی لانهی کلاغها باشم. چیزهایی هم پیدا میکردم. برخی اوقات آنها چیزهایی را میآوردند که آدم حیران میشد که اینها از کجا اینها را میآورند. شاید هم از زیر خاک بیرون میکشند. من یک بار الماس هم پیدا کردم این بالا. امّا طلا پیدا نکردم، تا امروز. ولی مجبور شدم برای این که مطمئن بشوم طلایی در کار است، امروز با خودم گفتم لانهی این کلاغ را خراب کنم. الان هم منتظر هستم تا بیاید تا بکشمش و بیاندازمش توی گوری که این پایین کندم. این بندهی خدا هم 2 هزار تومان ازم گرفت تا این گور را بکند. همه چیز را اعتراف کردهام دیگر. باشد. پاسخ پرسشهایتان را میدهم. کلاغ را میکشم، چون نمیخواهم این کلاغ از زندگیاش آواره شود. اگر هم نکشم ممکن است بو بکشد و من را پیدا کند و اذیّتم کند. انگار میدانست طلا چیز با ارزشی است، آن را ته لانهاش پنهان کرده بود.
سیّد سر تکان داد:
- طلا را میخواهی چه کار؟
- میخواهم هدیه بدهم.
با شتاب سؤالم را پرسیدم:
- میتوانم بپرسم به کی؟
- آنهایی را که قبلا پرسیدی از سر نتوانستن بود...
- جان؟
- جانت بیبلا. میگویم آنهایی را که قبلتر پرسیدی توانستی که پرسیدی. اگر نمیتوانستی که نمیپرسیدی؟
- گفتم شاید دوست نداشته باشید جوابش را بدهید.
- از کجا میدانی دوست داشتم جواب قبلیها را بدهم؟
سیّد جوابش را ستایش کرد:
- درست میگویی شما. ولی احتمالا این خصوصیتر است؟
- در نظر من آنها خصوصیتر بود. مهم نیست. آدمها چندان چیز خصوصی ندارند. فقط ادا در میآورند که حریم خصوصی دارند. این را میخواهم به کسی که امشب به خواستگاریاش میروم بدهم.
چشمانم برق زد. اطمینان پیدا کردم که خواستگار شماست. امّا برایم جالب بودن بدانم:
- از این که این طلای بیقواره را، آن طور که من از اینجا میبینم، بهش هدیه بدهی، فکر نکنم خوشش بیاید.
- همین که خوشش نیاید یعنی که به درد من نمیخورد. ضمنا این طلا را از کجا دیدهاید که میگویید بیقواره است...
- مگر همان که توی دستتان است نیست؟ کف دستتان به سمت زمین است و یک شیای از دستتان آویزان است. همان نیست؟
- نه. امّا درست گفتی. بیقواره است.
سیّد خواست ازش خداحافظی کند که من مانعش شدم. گفتم:
- چرا میخواهی بروی خواستگاری؟
- پدر و مادرم گفتند دختر خوبیست. دارد تهران توی یک دانشگاه خوب تحصیل میکند.
- تحصیلات شما چیست؟
- تا سوّم راهنمایی؟
- چه کار میکنید؟
- تجارت...
- الماس و نقره؟
بلند بلند میخندد:
- نه بابا. این سرگرمی روزهای تعطیلم است. توی تجارت لپتاپم. از تهران به مازندران...
- چی شد رفتی توی این کار؟
- یک بار مقالهای بردم تهران، دفتر یکی از این روزنامههای قدیمی. آنها گفتند که تو چطور این مطلب را نوشتهای؟ گفتم یک بعد از ظهر سرد، توی یک روستای بکر، بالای درخت چنار. چطور؟ گفتند عالیست.
- آن مقاله چه بود؟
- دربارهی این بود که چطور باید لپتاپمان را از خطر حفظ کنیم؟
- چطور آن را نوشتی؟
- یک بار عکس لپتاپ را توی روزنامه دیدم، بعد دربارهاش توضیحاتی نوشته بود. آنها را خواندم و تصمیم گرفتم آن را کامل کنم.
- چه پیشنهادی دادی؟
- پیشنهادهایم از رنگ لپتاپ، تا نحوهی انتخاب کیف لپتاپ بود. حتّی دربارهی انتخاب فیزیک لپتاپ به طوری که به کمر آسیب نرساند مطلب نوشتم. بعدش هم رفتم با پولم 10 تا لپتاپ خریدم. آوردم اینجا. آنها را فروختم. بعدش سفارش میگرفتم و میخریدم و میفروختم. الان هم این کارم ادامه دارد. دوستان میگویند سلیقهام در انتخاب لپتاپ عالیست... وای کلاغ آمده است.
کلاغ به درخت نزدیک شد. ناگهان جوان خاموش شده بود. شاید نفس هم نمیکشید. توی دست راستش داسی برق میزد. لحظهای که کلاغ به شاخهای که به لانهاش ختم میشد نزدیک شد ضربهای به آن وارد کرد. سر کلاغ جدا شد و کلاغ تند و تند بال میزد؛ مذبوحانه و بیجهت. پای درخت، روی یکی از ریشههای برآمده، به رنگ ممزوج پرکلاغی و شنگرفی در خاک غلت خورد...
پسنوشت:
1. این جزء جدیدترین حذفیّات رمانم است. شاید داستان کوتاه بدی نباشد.
2. انتهای هفتهی بعد خواهم نوشت؛ یعنی شبِ عید.