همنوایی شبانه مصباح و سروش
برای من که مینویسم، همنشینهای تنهاییام باقدر است؛ ارزش دارند برایم. بدهایشان هم؛ چموشهایشان هم. آن که بد است را هم چونِ همنشینِ تنهاییام بوده، نمیتارانم. کتابش را توی کتابخانه آرام مینشانم. درست است بد است، درست است سخیف است، ولی اخراجش نمیکنم. فیلمها هم همین هستند. فیلمِ مجیدی توهین به پیامبر است، با این حال دربارهاش حرف میزنم، بحث میکنم. قدرش را میدانم؛ قدرش بحثم است و گفتوگوی انتقادیام. قَدرش نشاندن در گوشهی کتابخانه یا فیلمخانهام است. ادبیات دنیای تاراندنِ اثرها نیست. ادبیات، عالمِ خلوتگزینی است که بیصدا آثار را میپذیرم و دریافت میکنم. منِ خواننده ادبیات از شرّش خلاص میشوم یا از خیرش؛ آن را جذب میکنم و کوهِ یخِ فُرم را پرتر آن زیر میبندم. ادبیات، عالمِ کوههای یخ است؛ کوههایی که سرشان اندکی بیرون است به هدفِ تنفّس و معاشرت و باقی همه آن پایین است به هدفِ اندوختهای داشتن وقتِ سختی. وقتِ سختی هم روزِ آفرینش است، روزِ خرج کردن است. آنجا که باید بذّال بود و خرج کرد و پایه بنا را بست. بنایی که داستان نام میگیرد. این بنا بر داشتههای خلوت سَخته میشود و آنجا میماند. از سیاست بیزار باشم یا نباشم، کتابهای ادبی و حتّی ناادبی من کنار همند. اوصافِ پارسیانِ سروش کنارِ آموزشِ عقاید مصباح آرمیده است. این هر دو در خلوتهایم بوده است، جدا از این که سروش بهتر مینویسد و هر دو موردِ علاقه من نیستند. ولی بودنشان در کتابخانه انکارشدنی نیست. و بودنِ آن دیگران هم.
پسنوشت:
1. دیدهام یکی دو جا، با ادبیاتِ معلومحال!، نویسندهی درجه یکی مثلِ ساعدی را بردهاند توی تیمِ چریکهای مسلّح ضدِّ مملکت و شروع کرده به کوبیدنش. متنِ استیری پاتکِ خوبی بود در قبالِ این دست کارهای غیرِ فرهنگی که تنها یک کارکرد دارد؛ آن یک کارکرد هم قوی کردنِ آن جبههای است که بولتننویسان، مخالفش هستند.