شِکه، شِکه؛ شجریان
موسیقی گوش نمیدهم؛ اگر فکر کنید شبانهروز صدا توی گوشم میپیچد. خیلی به این سمت گرایش ندارم؛ به ویژه این که مقیّدم موسیقی ایرانی را بخرم؛ حتّی اگر بنانِ مینابِ نیم قرن پیش باشد که صدایش کَش دارد و زنگ و توجّه و مانایی. و برای من جادّه فیروزکوه است توی مهِ گدوک. مهِ مرئی رازآلود به قولِ اسکار وایلد. رازِ گشوده و افسانه باز. داستانِ مهیّج تعلیقِ پرقطره؛ نمیدانی ده قدم جلوتر چه خبر است. و برگرداندن توی برگردانِ اوّل گدوک و کنار زدن و دستی را کشیدن و پایین پریدن و آشِ دوغ را هورت کشیدن و آن قطرههای پرتعلیق را با مه بالا کشیدن و مزه کردن و به مریِ ترسو سرما دادن؛ این جور جاها هدفونِ جبرا توی گوشم است که با اتّصالِ پیشرفته وصل است به گوشی و بنان، آخرهای آواز، میناب را تحریر میزند؛ تحریری که مثلش را کسی نتوانسته روی میِّ ناب بزند که اگر میزد به قاعده 60 سال پیش، ده هزار تومان از خودِ بنان دستلاف میگرفت. که نگرفت. که نزد. که نتوانست.
این طور است قاعده مجنونوارم با موسیقی. اگر روزی بخواهم گوشش بدهم، دیوانهوار یک تکّه را تکرار میکنم. یک راهِ تمام ساری-تهران، از گدوکِ پرمه و زیرابِ شِکهشِکه، مدام بنان تکرار میکند. میِ ناب را. همه جای مسیر؛ حتّی توی پیچهای لغزنده ضدِّ حالِ دو آب. و گاهی، رفیقی کشف کرده بود که دستِ چپم را از شیشه میدهم بیرون و مثلِ کتلتی که بخواهی توی تابهی سرخ اینورآنور کنی، پشتورویش میکنم و ناخودآگاه دست را هم شریک میکنم در لذت از طبیعت با رانندگی. راه جزیی از مسیر است. و روش بخشی از محتوا و جاده فیروزکوه، جزیی از مسافرت است. مسافرتی که جادّهاش، فرمش، مهم است و مهمتر از محتوا... جاده حالِ جدیدی در تو میسازد و البته بنان و میِ ناب.
روزگارِ جدید باید خوانساری را گوش دهم؛ ادیبِ خوشتحریر را. همو که گوشه حسینی را در آن صدا از لعاب خالی شده با گلپای جوان خواند؛ «فریاد از آن نرگسِ مستی که تو داری؛ آه از دلِ بیگانه پرستی که تو داری. ترسم که یکی ز اهلِ وفا زنده نماند، در کشتنِ این طایفه دستی که تو داری.» و این آدم با این صدا و با آن تحریر و با آن تسبیح و به آن عبای روی دوش روی سیدی، نمیتواند آدمِ بدی باشد. نمیتواند انسان نباشد. تکنیک را هر لرزاننده صدایی یاد میگیرد، ولی آن که حس میآفریند و گوشه دلت را تکان میدهد و به فرم میرسد، نمیتواند همج رعاع باشد؛ پخش و پلا باشد؛ خالتورزده باشد، بیادب باشد؛ بیصفت باشد. او ادیبِ خوانساری است که باید با صدایش آشناتر شوم این روزها و تازه با شجریان که حرفی زد؛ حرفزدنی. درست است نصفه نیمه بود جایی؛ درست است بالکنت جمله ساخت جایی، درست است یکجا هم اشتباه در آن مصاحبه نظر داد، ولی خیلی پیشرفته در فرازی از آن ظاهر شد؛ مثلِ تحریرِ بنان. مثلِ آدمِ ظاهرفهمِ فرمفهم. اوحدی از افراد چنین فسانهای، تکخال رو میکنند. خیلی جلو رفت توی ذهنم با این حرفش شجریان.
«در رفتار همه انسانها و به خصوص هنرمندان دو نکته اساسی وجود دارد اول نگاه است و دوم صدا. هیچ فردی نمیتواند شخصیت و نیت خود را پشت دفتر نگاهش مخفی کند و صدا نیز به نوعی عطر آدمها است. مردم به خوبی متوجه میشوند که چه کسی با صدای خود دروغ میگوید.»
چه حرفِ جلویی. چه خوب دیالیکتیکِ فرم و محتوا بفهمی. این یک تکّه مصاحبهاش، خیلی امروزی است. خیلی باهوش است. چه جالب. شروع کنم به گوش دادنش.
پسنوشت:
1. بحث فرم و محتوا را کمکمک باید شروع کنم. ولی تا سه ماهِ آینده خیلی کم خواهم نوشت. به شدّت درس دارم و میخواهم مقدّماتِ تئوریکِ اثباتِ «فرم و محتوا» را در «آکادمی» پیگیری کنم. پایه را آنجا سفت بچینم و بتوانم «علمی پژوهشی» و «ساینتفیک به معنای مصطلحش» تقریرش کنم و بعد اگر خدا کمک کرد، در اینجا هم برایتان بیانش کنم. البته نه تندتند و هولهولکی؛ بلکه آرام و شِکه شِکه یا به قولِ فریدون مشیری نرمنرمک.