پنجشنبه, ۱ آبان ۱۳۹۳، ۰۸:۰۰ ب.ظ
من حاضرم عکس این خمینی را پاره کنم
فردین زنگ میزند بهم. سفارشِ مطلبی میدهد برای نشریهی دانشجویی بسیج. مطلب را مینویسم. فکر میکنم باید برای نشریهی دانشگاهی که سالها در آن باد خوردهام چیزی بنویسم. آن دانشگاه، دانشگاهی حاشیهای بود با طوفانها و بادهای درنوردنده. مینویسم. در مذمّتِ مدیریتی مینویسم که سالهاست گریبانم را گرفته. مدیریت که نمیدانم از کجا سربرآورده و نشانهی چیست.
مطلب نوشته میشود. یک مطلبِ بیخاصیّت، بسیار ساده؛ همین مطلب پیشینِ همین وبلاگ. تقریبا هیچ خلاقیّتی در نوشتنش به کار نمیرود. در کمتر از یک ساعت تایپ و فرستاده میشود. به فردین زنگ میزنم، میگویم مطلب را فرستادهام. مطلب را میخواند و بسیار خوشش میآید. خوشآمدنی که از مخلوطِ فهم و میانمایگی و کینهتوزی! نتیجه میشود. دستاندرکاران نشریه هم خوششان میاید که آنها نمیتوانند میانمایهتر از فردین نباشند. یعنی آن شب مجموعهی نشریه بسیجِ دانشگاهِ شاهد به این نتیجه میرسد که باید مطلب را منتشر کند. یک مطلبِ بیخاصیّت و بسیار ساده و دمِ دستی که هزارتایش را شما میتوانی همین الان سیاهه کنی. مطلبی که نه خلّاقیّتی درش هست، نه پیچیدگی. حرفهای هزار بار زده شده در آن زده میشود. حرفهای تکراری. یک مطلبِ خنثی.
ولی بسیجیها میترسند. با خبر میشوم از بیرون دانشگاه رفقایی دست به کار میشوند تا نشریه کار نشود و طبعا مطلبِ من هم. یکی از دلایلشان هم مطلبِ من است. میگویند نباید این مطلب کار شود. مطلبِ خندهدار پیشین همین وبلاگ.
*
سالها پیش که دانشجوی دانشگاهِ شاهد بودم، سالها بود که از مدیریت کامیار ثقفی بر آن دانشگاه میگذشت. عینِ 5 ترمی که دانشجوی آنجا بودم و همیشه توی دانشگاه؛ یکبار هم ایشان را ندیده بودم... کار به جایی رسید که من احمدینژاد -رییس جمهورِ وقت- را بیشتر از او میدیدم...
*
رفقای داخلِ دانشگاه به مصلحتسنجی اوّلینِ نشریهی قابلِ اعتنای بسیج را که من به عمرم دیده بودم قیچی میکنند. با مصلحتسنجی. بیآنکه خودشان عضو دانشگاه شاهد یا بسیجش باشند. بسیجِ دانشگاهِ شاهد با کوششی بیرونی نشریه را منتشر نمیکند. نشریهای معمولی و دانشجویی.
*
سالهاست که از سالهای دانشجویی من در دانشگاه شاهد میگذرد که سالها بود در آن سالها از مدیریت کامیار ثقفی سالها میگذشت. مدیری که یک بار هم در دانشگاه ندیده بودمش. رییس دانشگاهی که هیچ وقت هیچ کسی، به جز همدانشکدهایهاش، ندیده باشندش به تاکسی تلفنی شباهت دارد که نه تاکسی دارد، نه تلفن. او رییس کدام دانشگاه بوده و هست؟!
*
اوجِ انحطاط مقابل رویم رژه میرود. اوجِ انحطاط این است که حفظِ انقلاب اسلامی و ارزشهایش تا این حد کج و مغشوش و درهم شود.
به فردین زنگ میزنم و از این همه تعلل و خاموشی و محافظهکاری او و رفیقش حیرتزده میشوم و هنوز در حیرتم که چرا چیزی ننوشتهاند و دستِ کم در شعار حزب اللهی بودنشان را نشان نمیدهند. میگوید تا آخرِ امشب مینویسد. ببینیم.
*
ای کاش روزی که دانشجوی دانشگاه شاهد شده بودم، عکسی از کامیار ثقفی به دستمان میدادند که در مدّتی که دانشجوی آن دانشگاه بودیم دستِ کم عکسشان را مشاهده میکردیم. همیشه توی دانشگاه از مدیریت دانشگاه شاهد انتقاد میکردم میترسیدم که نکند این که پشت سرش راه میروم و صدایم را میشنود، رییس دانشگاهِ شاهد باشد. نمیدانید چقدر سخت است از مدیری که نمیبیندش انتقاد کنید. طرف، حداقلِ شایستگی مدیریت را ندارد، چون دیده نمیشود... و چطور میشود کسی را که از دانشجو فراریست رییس نامید. رییسی که سالهاست از سالها پیش رییس مانده است.
*
دوباره فردین زنگ میزند و دعوتم میکند به دانشگاه شاهد برای حرف زدن. میگویم میخواهم دربارهی چگونه نوشتن حرف بزنم و او پیشنهاد میکند که بخشهایی از رمان تازه نوشته شدهام را بخوانم. میپذیرم. ولی این برنامه هم به گفتهی دوستان با مخالفت ثقفی و هادویِ کاشانیِ هزار نکته از یک معنایِ پیشنمازِ رفیقِ جواد قلاوند، برنامه هوا میشد. البته به گفتهی دوستانِ مسئولِ برنامه. از این همه جاخوردگی بسیج دانشجویی خندهام میگیرد. بسیج دانشجوی پیرو حضرتِ امام، در همهی اشکالش باید خمینی باشد. و در آن دانشگاه که من دانشجویش بودهام و جوّش را میشناسم، به نظرم برنامهی درست و نشریهی خوب نتایجی دارد؛ یکیاش این است که برنامهات برگزار نشود. همین که برنامهات برگزار شود، یعنی درجهای از خنثی بودن و انحطاطا درت هست.
*
ثقفی رییس دانشگاهِ پیشینم بود؛ رییسی که ندیده بودمش. دوست داشتم در سخنرانی دانشگاهِ شاهد که رییس هوایش کرد، عکسی از کامیار ثقفی با جستوجو در گوگلِ خبیث بیابم و در مهدیه دانشگاه شاهد نمایش دهم. به دانشجویان بگویم یکی از راههای چگونه نوشتن، نوشتن از موقعیّتهاییست که ندیده باشندش؛ چه موقعیتی از این بهتر که از این بنده خدا که رییستان بنویسید. رییس دانشگاهی که آدم ندیده باشدش جان میدهد برای یک رمانِ خوب. من شاید در مجموعه داستانی که مینویسم شمّهاش را رو کنم؛ خیالم هم راحت است که برای نوشتن داستان نیاز به اجازه از هیچ شورای سهنفرهای نیست! و من کارم را بلدم، بیشتر از این رو که ندیدن کامیار ثقفی در طول دوران دانشجوییام این قدر در من انرژی ایجاد کرد، که میتوانم باهاش برادرانِ کارمازوف بنویسم. و آن قدر انرژی دارم که در هر صفحه میتوانم دو بار نام کامیار ثقفی را بیاورم و او را با نام کوچکش صدا کنم؛ نمیدانم خوشش میآید یا نه. یک بار هم که میخواستم کامیار ثقفی را از طریق بخش ایمیج سایت گوگل نشان دهم، توسط رییسی که ندیدهامش هوا میشود.
*
خمینی 15 سال تبعید بود. از ترس و جازدن حالم بهم میخورد. حسن، مردِ ناحسابی! جانت را، زحمتت را به باد دادهاند و تو سکوت کردهای. اسلامِ آمریکایی دارد تو را میبلعد و تو همچنان شعارهای نخنما شدهای میدهی که کسی را نگزد. این هم دیپلماتبازی برای چه؟ فردینجان تو در مطلبِ آخرت دربارهی زیستن حرف زدهای؛ یک مشت شعارِ توخالی. شعار توی شعار. کار شما بسیجیها شعار است. در هر سویه و سمتِ فکری باشید، دوست دارید شعار بدهید. دوست دارید خودتان را کنار بکشید و برای جمع شعار بدهید. مطلبِ فردی و تجربهی شخصی با اول شخصِ مفرد درست نمیشود آقای شاعر. شعورِ فردی و مطلبِ فردی آنیست که بتوانی روایتی از خود کنی. روایتی که تنها تو را در بر گیرد، تنها دربارهی تو باشد.
*
کامیار ثقفی رییس دانشگاهِ شاهد بود. سالهاست که هست. ولی در واقع نیست. رییسی که ندیده باشیاش چه جور رییسی است؟ من در سالهای دانشجویی فرقی قائل نبودم بین کامیار ثقفی و فرهادِ رهبر. چون هیچکدامشان را ندیده بودم. اصلا کامیار ثقفی میتواند مانند قهرمانِ کتاب کالوینو باشد؛ شوالیهی ناموجود. کسی که دیده نمیشود، تنها تأثیرش حس میشود. به کسی گفتم کامیار ثقفی را نتوانستم به ریاست بپذیرم، چون او را ندیدهام؛ بهم پاسخ داد میتوانی چربی داخلِ شیر را ببینی؟ گفتم نه، او گفت پس نمیتوانی وجودِ کامیار ثقفی را منکر شوی. دیدم راست میگوید با این تمهیدِ خداشناسانه من نمیتوانم ریاست کامیار ثقفی را کتمان کنم؛ درست است که نمیبینمش، ولی نمیتوانم کتمانش کنم. تو همیشه برایم بودی کامیار ثقفی. ولی حیف است آدم کیتارو را ببیند ولی تو را نبیند.
*
آقای رفیق، تو را به دانشگاه راه نمیدهند، اگر محقّی و از حقیقت بهرهای بردهای آن را منتشر کن. از آن روایت بکن. رها کن سیّد مرتضی و خمینی و شعار را. خودت را بچسب. روایت خودت کو! آن روایت، روایتِ مدیریتی است که دوست دارد قیافهات را برای ثانیهای هم شده در دانشگاه نبیند. اسلام ناب و اسلام آمریکایی در زبانِ شما به شعارهای پوچی تبدیل شده! میدانی چرا شعار نوشتهای؟! چون میخواهی کنار گود بنشینی.
*
در ایّام الله انتخابات که خر شده بودم و برای جلیلی تبلیغ میکردم به دوستی گفتم قالیباف را میشناسی، گفت او هم من را نمیشناسد. شوخی جالبی بود. من سالها دانشجوی دانشگاهی بودم که مسئول دانشگاهم را نمیشناختم، و او هم طبعا من را نمیشناخت. تجربهای ناب. مسئولی که نشناسیاش. نام آن مسئول کامیار ثقفی بود که نمیدانم دوست دارد به نام کوچک صدایش بزنم یا نه.
*
حسن تو یک چیزی بگو... تباه نشوی برادر! داری درس میخوانی، بخوان، ولی روایت را فراموش نکن.
*
رییس دانشگاه شاهد کامیار ثقفی است؛ رییسی که یک بار دیدهامش. از پشت. روزی که شهدای گمنام را آورده بودند و احمدینژاد هم آمده بود. من احمدینژاد را که رییس هیأت امنای دانشگاه بود دیدم، ولی کامیار ثقفی را ندیدم. البته از پشت دیدم، در راهِ مهدیه. یکی از دوستان گفت این دکتر ثقفی است؛ بعد از آن و پیش از آن من کامیار ثقفی را بهترتیب ندیدهام و ندیده بودم. دویدم؛ رفتم جلو و کوشیدم نیمرخی از کامیار ثقفی را ببینم که پیچید سمتِ مهدیه. ولی دیدمش. او هم من را دید، لبخندی زد و رفت. این چگالترین برخوردِ من با ثقفی بود. ای کاش کامیار ثقفی را میتوانستم بیشتر ببینم. که نشد. و اگر امروز روزی هزار بار هم ببینمش، برایم ارزشی ندارد. او رییسی بود که نبود. رییسی که بین مجموعهاش نباشد، رییسِ کجاست؟
*
روایتِ شعاری از اسلام آمریکایی را رها کنید. باور کنید اسلام آمریکایی هم میتواند تبدیل به شعار توخالی شود. اسلام آمریکایی هم میتواند تبدیل به زینتالمجالس شود. باور کنید میتواند. شما مجلهی سراسر منحط 57 را دیدهاید. شما مدیریتِ به قولِ خودتان اسلام آمریکایی در دانشگاه را دیدهاید و چیزی نگفتهاید. شما دیدهاید که حسن را رد صلاحیت کردهاند و چیزی نگفتهاید. شما دیدهاید که چطور جوانهای پای کار را به آن دانشگاه راه ندادهاند و چیزی نگفتهاید. شما هیچ وقت چیزی نگفتهاید.
*
کامیار ثقفی رییس دانشگاهِ شاهد است. انگار در سایه بودن در جمهوری اسلامی، آدم را ماندگارتر میکند. رییس جمهوری عوض میشود، وزرای علوم دولتهای مختلف میروند و میآید و همین طور رییس جایی مثل بنیادِ شهید و نماینده رهبر در آن بنیاد، ولی کامیار ثقفی رییس میماند؛ چون دیده نمیشود.
*
فردین! این که نگذاشتند نشریهتان در دانشگاه منتشر شود نشان میدهد که کارتان را درست انجام دادهاید. من به فردین گفتم، نشریهی درست و منطبق با خمینی در آن دانشگاه نتایجی دارد. یکی از آن نتایج این است که روزِ نخست دستور دهند از دانشگاه جمعش کنند. البته این که پیش از انتشار، این کار انجام شد، نگرانکننده است، ولی میتوانید امیدوار باشید که اسلام به قول شما آمریکایی نوعی از اسلام است که اجازه دیده شدن به اسلام ناب را نمیدهد. به قول روح الله نامداری اسلام آمریکایی بر ذهنها و عقلها و اندیشهها قفل میزند و اجازهی سؤال کردن هم نمیدهد. (خوشتان میآید از این شعارها بدهم، ولی نمیدهم.)
*
کار به جایی رسید که روزهای آخر دانشجوییام اگر کامیار ثقفی میآمد جلو و میگفت من کامیار ثقفی هستم. حرفش را قبول نمیکردم، میگفتم لطفا کارت شناساییتان را نشان دهید. آن وقت بود که شاید و تنها شاید بهش میگفتم کامیار؛ البته از این که به نامِ کوچکش صدایش میکردم ناراحت نمیشد.
*
برای خمینی بودن و کار خمینی کردن لازم نیست اسم خمینی را بیاوری، بلکه کافیست روشت خمینی باشد. اسلام آمریکایی 15 سال خمینی را تبعید کرد. پس اگر جایی اسلام به قول تو آمریکایی حضور دارد و تو مروّجِ اسلام ناب هستی، باید اسلام آمریکایی تبعیدت کند، اخراجت کند. این یکی از نتایج زیست در این منظومه است. اگر بترسی، خودت را، مدرکت را، آیندهی کاریات را ببینی و از حق فاصله بگیری، به همان اندازه در دامِ اسلامِ آمریکایی هستی. منطقت با خمینی و آقای خامنهای باشد. آقای خامنهای گفت ما حرفِ حقّی داریم، آن حرفِ حق را میزنیم. تمام شد. منطق اسلامِ ناب همین است. خوشت میآید از شعار؟ میدانم که خوشت میآید فردین.
*
کامیار ثقفی رییس دانشگاهِ شاهد بود. و هست. و شاید خواهد بود. ولی برای من هیچگاه رییس دانشگاهِ شاهد نبود؛ چون ندیده بودمش. معرفتِ حسّی نازلترین و آسانترین مرتبتِ معرفت است؛ به گفتهی جوادی آملیِ رفیقِ اکبرِ هاشمیِ رفسنجانی در کتاب منزلت عقل در هندسه معرفت دینی. وقتی این نازلترین حس هم در معرفت به کامیار جانِ ثقفی حاصل نگشت، من میتوانم بگویم من کامیار ثقفی را میشناسم؟
*
نمیدانم رویِ جلدِ مجلهی 57 را دیدهاید یا نه. شاید دیده باشید. دربارهی خمینی است. دوست، فکر میکنی در آن دانشگاه چند نسخه این نشریه توسط مسئولینش خریداری شوند؟ تو میگویی صد نسخه، من میگویم هزار نسخه. اگر خمینی را کسانی که تو قبولش نداری و میگویی اسلام آمریکایی دارند، هزار نسخه بخرند، آن خمینی خنثی نیست؟ آن خمینی دروغ نیست؟ خمینی با این همه شعارزدگی مسئولین که به قول مرتضی آوینی ایثار را هم شعاری کردهاند و از درون خالی، دیگر در کلیّت تولید و پذیرفته نمیشود. خمینی دیگر در کلیت پذیرفته نمیشود فردین، در جزئیّت ساخته میشود. آن نشریه، نشریهی کلیگوییهای توخالی است. جزئیّت را دریابید.
*
کامیار ثقفی را من ندیده بودم در دورانِ دانشجویی جز نیمرخی. کامیار ثقفی کیست؟ تو بگو اصلا مختار ثقفی رییس دانشگاه شاهد بوده است. برای من که ندیدهامش فرقی نمیکند. کامیار ثقفی خوشحال باشد که همهاش دارم با صلحا طاقش میزنم.
*
من خمینی و آقای خامنهای را که در بعضی از این ادارات هزار هزار تا توزیع میکنند نمیشناسم. من این خمینی و آقای خامنهای را نمیشناسم. من خمینی بسیاری از این ایستگاه صلواتیهای بسیجی و دولتی را نمیشناسم. من این چفیه را نمیشناسم، تو میشناسی؟ من حاضرم عکسِ این خمینی را که ظلمی را توجیه میکند در حمایت از خمینی پاره کنم. چون خودِ خمینی هم این طور بود. خمینی میگفت اسلام میسازند با همهی مناسکش ولی با روحِ آمریکایی. اگر ممکن است اسلام بسازند با روحِ آمریکایی، دوستِ عزیز، آیا ممکن نیست خمینی بسازند با روحِ آمریکایی؟ این خمینی فراوان دیده میشود. این خمینی را باید به کناری پرت کرد.
*
آقای خامنهای معمولا ده سال به ده سال آدمها را در مسئولیّتها جابهجا میکند. امیدوارم آقای هادویِ کاشانیِ رفیقِ جواد قلاوند هم به مرتبت بالاتری روند. و اگر به مرتبت بالاتری میروند، توصیهی آخرش را چنین به کامیار ثقفی بگوید: «یک روز هیچ کار نکن. تنها برو دمِ درِ دانشگاهِ شاهد از صبح بایست، و از هر کس که خواست از اتاقِ گیتمانند امنیتیفرمش عبور کند لبخندی بزن و بگو من کامیار ثقفی رییس دانشگاهِ شما هستم. اگر گفتنش برایت خستهکنند است کامیار جان، میتوانی این جمله را لنداسکیپ روی کاغذی نوشته و چاپ کنی و همراهِ همان لبخند مقابل سینهات بگیری تا هر کس که رد میشود رییس دانشگاهش را ببیند. همین. فقط ببیند.»
*
خمینی رئوف بود با همهی مردم، سختگیر بود با همهی مسئولین. پس ما هم باید این طور باشیم. منظورم از ما من و خودت و فردین است. پس سختگیر باش. بیخود به برخی از مسئولین به این بهانه که بسیجی هستند یا مذهبی هستند، رئوف نباش. اینها جنبهی رئوفی ندارند. به قول روح الله نامداری: مردِ حسابی! با امام حسینی که سرش را بریدند، میتواند مجلسِ مصیبتی برپا کرد که روح جوان را تخدیر کند. اگر با امام حسین -بنا به گفتهی خودِ خمینی- میتوان جوانان را تخدیر و معتاد و بنگی کرد، با بسیج نمیتوان چنین کرد؟ چرا باید بسیج و بسیجی مصون باشد در این راه؟ اسلامش مصون نیست، چه رسد به چهار تا بسیجی. با بسیج تخدیر میکنند شما را به طوری که از ناراستی که میبینید دست بکشید و به خاتمکاری حواشیِ مقرنسهای گوشهی اتاقخوابهایشان درگیر شوید؛ که چرا اسلامی نیست!
از اپنِ شدنِ آشپزخانهها مهمتر اپن شدن آدمها و مفاهیم و از دستدادن بکارت و تازگیشان است؛ رییس.
*
کامیار ثقفی هنوز رییس دانشگاهِ شاهد است؛ از سالها پیش. من هنوز ندیدهامش، به جز در تدفینِ شهدا. تازه آن روز هم که دیدمش نگفت من ثقفیام. نکند آن که من دیده بودم ثقفی نبوده باشد. نکند.