مدینهی فاضلهام و هدهد
سهشنبه این هفته، بعدِ سمینارِ فضاییام، رفتم کتابفروشی هدهد. این کتابفروشی داخلِ خیابانِ کممغازهی ادوارد بروان، متصلکنندهی ۱۶ آذر و کارگر شمالی، دوستداشتنی و دنج است. کتابفروشی، مخصوصا همانندِ یک جایی مثلِ هدهد، جزو یکی از آن مشاغلی است که میخواهم در مدینهی فاضله داشته باشم.
چون چنین جایی، یعنی یک کتابفروشیِ دنج همانندِ هدهد، چند خاصیتِ عالی دارد برای شناختنِ این جهانِ مغشوش:
۱. آدم میتواند تویش بحث کند با آدمهای باحال و کتابخوان. صحبت کند با یک سری جوانِ با شور و با حال. که همه جورش را میتوان توی یک جماعتِ جوانِ دانشجوی کتابخوان سق زد. از دانشجوی بسیجیِ آرمانخواه که دنبالِ مطالبهی حرفهای آقا در بخشهای مختلف است تا دانشجوی دگراندیشی که معتقد است باید در همه چیز شک کرد و دوباره شروع کرد و شخم زد. و معتقد است باید یک جورایی اسلام را نمود عقلانی. البته فقط این دو گروهِ آرمانخواه از میانِ دانشجویان مشتری چنین کتابفروشی نخواهند بود. بلکه دانشجویانِ دیگری از هم نحلههای فکری دیگری هستند که میتوان لیبلِ یکی از این دو گروهِ معروف را به تنشان چسباند. البیته این لیبل، بسته به نوعِ نزدیکیشان به این دو گروهِ جوان و آرمانخواه، میتواند پررنگ و کمرنگ باشد. بعید است کسی در این میان لیبلِ بیرنگ بچسبد بهش. چقدر دوستداشتنی است صحبت کردن با این دست دانشجویانِ کفآلود. چون جامعهی ما آغشته به کفآلودهگی است. چون جمعِ دانشجویانِ ما، که متاسفانه بدجوری عوام است، مبتلای به این سندروم است. کفآلودهگی در میانِ جوانانِ دانشجویی، مخصوصا آشخورانِ جوجهترمی، یک ویژیگیِ بارز و یک اپیدیمیِ تاسفبار است. حتی کتابخوانی این جماعت نتوانسته مشکلِ کفآلودهگی را حل کند. چون کتاب، وقتی عمیق خوانده نشود، بیشتر کف میآورد. چون امر بر دانشجوی جوجه مشتبه میشود که فهمیده است کتابی را و خوانده است مقالهای را. در حالی که چون انسجام در خواندن و موضوعبندیِ متقنی ندارد و هر کتاب خوب و مزخرفی را میخواهد بخواند، پس به جای عمقِ بیشتر، کفِ بیشتر در وجانتش متجلی میشود.
وقتی نخوانده است بحث با چنین دانشجویی راحتتر است. وقتی میخواند مگر میشود باهاش بحث کرد؟ الا و لابد میگوید: «همینی است که من فهمیدهام.» این برای منِ رماننویس موقعیتِ خوبی است. چون دوست دارم برای دانشجویان بنویسم، چه کاری از این فراهمتر و بهتر؟ مینشینی توی کتابفروشی، که فقط تویش رمان دارند تقریبا مثلِ هدهد، و با جوانان و دانشجویانِ اهلِ کتاب به بحث مینشینی. و شاید هم تاسف بخوری به کفآلودهگیشان. البته منظور من از کفآلودهگی، یک عارضهی فرهنگی در بینِ جوانانِ آرمانخواه و کتابخوان است. وگرنه کفآلودهگی شقوق دیگری هم دارد. که تا روابطِ ناجور دختر-پسر، پسر-پسر، دختر-دختر کش میآید.
۲. هدهد نزدیکِ دانشگاهِ قدیمیِ تهران است. اگر این شرط نباشد، نه مدینهی فاضله میخواهم و نه کتابفروشی.
۳. کتاب خواندن. یک داستاننویس باید کتاب بخواند. چه جای بهتر از این جا. البته به نظرِ من هر فروشندهای باید کتابی را که میخواند بخرد. چون هدف خریده شدن و اشاعهی فرهنگِ خواندن است. نمیدانم اهالی جوان و آرمانخواهِ هدهد بدین بند پایبند هستند یا نه. ولی خوب باید باشند. به قیافههای نورانیشان میخورد که کتابی را که میخوانند بخرند. این احترام گذاشتن به کتاب، قدِ یک پیتزا است. میخری، میخونی و یا میخوری. چه بسا همان خواندن را هم بشود به نوعی خوردن معنا کرد. به شرطی که از موضعِ مغالطه که در این جور تشبیهات ملس است دوری نمود. و الله اعلم.
این همه آدمها بیدلیل کارها را انجام میدهند، شما به سه دلیل راضی نمیشوید؟