چند مطلب سیاسی درباره حجاب و خشم رهبر و داخل نظام و بیرون آن و عبدالله شهبازی (در حوالی سالهای ۸۹ و ۸۸)
یالطیف سجادِ عزیز، من جوابِ حرف هایت را دقیقا نمی دانم. شاید به خاطر این است که سوالت را خوب درک نکرده ام. بنابراین همچنان به همان مطلبِ پیشین اکتفا می کنم. شاید همان حرف ها جوابِ مطالبِ شما باشد. شنیدم امروز آقای جنتی در نماز جمعه دولت را به سستی و اهمال در امر ِ حجاب متهم کرد. البته این که دولت آن طور که آقای جنتی و مذهبی انتظار دارند عمل نمی کند حرفِ درستی است. ولی من نظر ِ رییس جمهور را بیشتر قبول دارم. این ها که این زیر می خوانی نظرات محمود احمدی نژاد است که دیروز در جمع حوزوی ها بیان کرده است: «
ساخته شدن انسان نیازمند رعایت چند نکته اساسی است، اولین و مهمترین نکته برای حرکت
در این راستا، احترام به کرامت انسانها و به رسمیت شناختن کرامت نوع انسان است. اگر
بهترین تبلیغات و بیان را داشته باشید اما در کلام و رفتار شما نهایت احترام به
کرامت طرف مقابل وجود نداشته باشد، تبلیغات شما هیچ تاثیری نخواهد داشت. من هم نظرم همین است.
یالطیف خشم دوست داشتنی سید علی خامنه ای در مقابل ِ اظهاراتِ غیرمسولانه و جنگ طلبانه ی بارک اوباما: مجامع جهانى حق ندارند این تهدید رئیس جمهور آمریکا را رها کنند، حق ندارند این را به فراموشى بسپرند؛ باید دنبال کنند، باید گریبان او را بگیرند. چرا تهدید هستهاى میکنید؟ چرا دنیا را به ویرانه شدن تهدید میکنید؟ چرا جرأت میکنید چنین غلطى بکنید؟ هیچ کس نباید جرأت کند بشریت را با یک چنین تهدیدهائى مواجه کند. به زبان آوردنش هم غلط است؛ ولو خودشان بگویند نه، ما نیتش را نداریم؛ اشتباه کردیم به زبان آوردیم. به زبان هم نباید بیاورند. از اظهارات اینچنینى که تهدید صلح بشرى است، تهدید امنیت جامعهى جهانى است، نمیشود بهآسانى گذشت. این سخنرانی یک ویژگی خوبِ دیگر هم داشت و آن این که رهبر به طرز ِ ادیبانه و عمیقی در موردِ حضرتِ زینب سخنرانی کردند که من کمتر دیدم کسی شخصیتِ عقیله ی بنی هاشم را با این دقت و عمق تحلیل ارائه دهد. لینکِ تصویری سخنرانی ایشان را از اینجا و لینکِ صوتی آن را از اینجا به طور مستقیم با save target as دانلود نمایید. یالطیف برخی اوقات وقت نمی کنم مطلبی بنویسم. مخصوصا این روزها که درگیر دو مقاله و یک کتاب هستم و عملا با توجه به حجم کاری پایان نامه و دو کلاسی که در هفته تدریس شان را بر عهده دارم، عملا فرصتی برای وبلاگ نمی ماند. با این وجود این مطلب را برای تان می گذارم از وبلاگ آقای حدادی. دو مطلب. یکی این که این مطلب در وبلاگ آقای محسن حدادی، سردبیر بخش نسل سوم روزنامه کیهان است (باز هم درود بر شریعتمداری) و دیگر این که نوشته ای است از آقای شهبازی در قبال برخی بی صفتی ها. نمی خواهم به نفی و یا اثبات این مطلب بپردازم که بعید می دانم این مطلب خلاف واقع باشد، تنها می خواهم هر از چند گاهی خودمان را بیدار نگه داریم و بگویم دل خوش تفاسیر بسته بندی شده نباشیم. --------------------------------------------------------------------------- جناب آقای محسن حدادی عزیز من از مشتریان وبلاگ تان هستم و قلم تان را می شناسم. این ایمیل را درد دل تلقی کنید که ساعت 5 صبح جمعه نوشتم پس از خواندن یادداشت آخری تان که خیلی به دلم چسبید. نمیدانم چرا برای شما مینویسم. بهرحال مینویسم چون خیلی دلم گرفته است. راستش را بخواهید، من از ده بیست سال پیش میگفتم "نظام" دو نوع فرزند دارد. یکی بچههای زن "عقدی" است و دیگری بچه های زن "صیغه ای". من همیشه میگفتم: من بچه صیغه ای "نظام" هستم! سالها پیش میگفتم این حرف را. زمانی که به درد آمده بودم از کارهای شبانهروزی خودم و حالم بهم میخورد از تعریف ها و تمجیدها و تجلیلهایی که فقط حرف بود. میدیدم من این همه زحمت میکشم و فلان طلبه یا غیرطلبه "دهاتی" که تا دیروز به اتاقم راهش نمیدادم و خدا شاهد است بعضی شان را یک سال معطل میکردم برای یک جلسه دیدار، ناگهان میشود معاون وزیر. نه اینکه حسادت میکردم. خیر. از برکشیده شدن آدمهای دون و بیسواد حرصم میگرفت. ضمناً منظورم از "دهاتی" اهانت به روستائیان نیست که خودم جد اندر جد روستایی که نه، عشایر، هستم. یعنی اگر روستائیان ساکن بودند و یکجانشین، پدران من چادرنشین بودند و از کوه بالا و پائین میرفتند برای یک لقمه نان! برای من وضع فرق نکرده. چه "داخل نظام" باشم چه "خارج نظام"! قبلاً که "داخل نظام" بودم، که انشاءالله هنوز هم هستم، حق التالیفم را می دزدیدند (از چاپ چهاردهم حقالتألیف ظهور و سقوط را به من ندادند. طبق قرارداد ده در صد است. الان چاپ بیست و هشتم است!)، کتابهایم را بدون ذکر نام نویسنده چاپ میکنند و یا روی آن مینویسند "جمعی از پژوهشگران"! مثل دو جلد "مطالعات سیاسی" و غیره! زمانی فهمیدم بچه صیغه ای هستم که مؤسسهای بهنام مؤسسه مطالعات تاریخ معاصر ایران را در سه هزار مترمربع زمین در خیابان فرشته به پا کردم و برای ده سال پروژه تعریف کردم و قرارداد بستم. چقدر بنیاد دوست داشت این زمینها را بکوبد و برج بسازد! بهترین نقطه تهران است. سری بزنید و ببینید. به مقاله "اقبال لاهوری" نگاه کنید. این را پائیز 75 نوشتم. باید سرمقاله فصلنامه ای می بود بهنام "مطالعات تاریخ معاصر ایران". تا سه شماره را بستم و آماده چاپ کردم. وقتی همه چیز آماده شد، آنقدر اذیتم کردند که استعفا دادم. از خدا میخواستند. فوراً آقای... را، که از نیویورک آمده بود و علاف بود، گذاشتند به جای من. از شماره اوّل فصلنامه اسم او به عنوان سردبیر درج شد. حتی از من [در فصلنامه] تشکر هم نکردند در حالیکه بعضی مقالات سه شماره اوّل فصلنامه را اصلاً ویرایش که چه عرض کنم، بازنویسی کرده بودم برای نویسندگانی که اوّلین مطلب شان بود [...] این است سازوکار تحقیق در این مملکت. سالها پیش علامه تجلی اردکانی گفته: در خراب آباد ایران هستی ام بر باد رفت/ تا تجلی بخش تجریدم سوی بنگاله شد زمان شاه عباس دوّم صفوی این را گفته. فکر میکنید چرا این همه شعرا و معمارها و متفکران ما به هند میرفتند به دستگاه این و آن امیر و شاه هندی ولی در ایران نمی ماندند. چون شبه قاره هند، مثل اروپا، مثکثر بود و صدها حکومت مستقل و نیمه مستقل داشت و میشد از دست این به آن یکی پناه برد. ولی در ایران نمیشد. یعنی کمتر میشد. یا باید "داخل نظام" باشی یا "خارج از نظام". و "خارج از نظام" یعنی یا باید بمیری یا مهاجرت کنی. به خدا، نمیتوانم در خارج زندگی کنم. شش ماه پیش رفتم سری به نیویورک زدم. یک ماهی بودم. در مسیرم ترکیه و دولت اردوغان را خیلی فرهیخته تر از خودمان دیدم. هم مردمش، هم دولتش را. نیویورک واقعاً قلب جهان امروز است. همه چیز آنجاست. عصاره بدترین ها و بهترین های جهان است. از بزرگترین گانگسترها تا بزرگترین نوابغ خوب. نگذاشتند در نیویورک هم یکی دو ماه راحت باشم. شایع کردند که فلانی به آمریکا پناهنده شده. زود برگشتم! "دغدغه معاش" را می فهمم. در پنجاه و چهار سالگی حاصل یک عمر تلاش تحقیقی ام عملاً مصادره شده (حقالتألیف و حق و حقوقی در کار نیست) و ارثیه ای هم از پدرم داشتم. زمین هایی بود که به علت گسترش شهر گران شد. از سپاه سراغم آمدند. خوب، سپاهی بودند و عزیز! قرارداد بستند که آبادش کنند و درصدی به من بدهند. به شیراز آمدم. پاسداران عزیز با یک عده دلال و کلاهبردار حرفهای بدنام، که پدرانشان ساواکی بودند و نسل اندر نسل شغل شریف شان آدم فروشی و مال مردم خوری، شریک شدند و بخش عمده مال و اموال من و خواهران و برادرانم را، که با ریسمان من رفتند به ته چاه، خوردند. خواهران و برادرانم شکایت کردند. نشانی به آن نشانی که بعد از سه چهار سال هنوز حتی یک جلسه دادگاه شان، حتی یک جلسه، برگزار نشده. من شکایت نکردم و کتابی نوشتم در 1460 صفحه بهنام "زمین و انباشت ثروت" و هو کردم آقایان را. نتیجه البته خوب بود از نظر آگاهی مردم و بردن آبروی یک مشت آدم بی آبرو. ولی برای من سودی نداشت. من ماندم و یک پرونده. در دادگاه بدوی پنج ماه محکوم شدم به جرم "نشر اکاذیب و توهین و افترا". آقای قاضی خیلی متعهد حتی زحمت نکشید شهود من را، مثل داوود احمدینژاد، بخواهد یا صحت اسنادم را پرسوجو کند. رفته دادگاه تجدید نظر. تصوّر نمیکنم جرئت کنند مرا زندانی کنند ولی "نظام" است دیگر! دیدی ناگهان رفتی زندان! مهم نیست. با این اوصاف شما فکر می کنید من کی "داخل نظام" بودم که الان "خارج از نظام" باشم؟ و اصولاً بودن و نبودن برایم چه توفیری داشته؟ زمانی، همان عزیزی که گفتم، و انصافاً پسر بامعرفت و خوبی است و دوستش دارم ولی فرهنگ و مکانیسم رشد در مملکت ما همین است و گریزی از آن نیست، در جلسهای گفت: «من بچه آخوندم و این نظام مال من است.» خندیدم و گفتم: نظام که مال بچه آخوندها نیست. زمانی که من و امثال من در زندان ساواک بودیم تو کجا بودی؟ واقعاً این تلقی وجود دارد. خویشاوندسالاری (نپوتیسم) یعنی همین. یک عده بچه زن سوگلی هستند و یک عده از زنان صیغه ای. دسته اوّل شاه میشوند مثل محمد شاه، و دسته دوّم باید جنگ کنند برای "شاه کاکا" و هرات را بگیرند ولی سودش را آدمهای بی هوّیت هرهری مذهب بخورند مثل میرزا آقاخان نوری صدراعظم! میگویند: "تا بوده همین بوده و تا هست همین هست." جز این است آقای حدادی عزیز! ارادتمند عبدالله شهبازی |