چهار شخصیت مهم؛ رهبر و گلستان و میری و مستور
یا لطیف
پیشنوشت:
1. قرار بود چهار و پنج با هم باشد و برای دو هفتهی دیگر. ولی من هفتهی بعد قطعا نمیتوانم مرخصی داشته باشم. ضمن این که واقعهای باعث شد که من چهار و پنج را تبدیل کنم به پنج و شش و البته موکولش کنم با دههی محرم. یکی دو روز مانده با عاشورا پنجمین و ششمین نفر را از لیست صدتاییها معرفی خواهم کرد.
بدننوشت:
دوستی به من پیشنهاد کرده بود در موردِ آقای خامنهای یا به قول خودش امام خامنهای بنویسم. جرقه از آنجا خورده شد. دیروز هم حمید با نگاه به کوتاهنوشتهای «بیباهمها» از این قلم، که هنوز جایی منتشر نشده، گفت: «پس رهبر را قبول داری»! این هم جرقهی دوم. اما انفجار زمانی روی داد که «کافه کراسه» را دیدم.
کافه آن طور که معروف است جایی است که یک عده آدم معمولا هنرمندها و روشفکرها و توی این مملکت دگر اندیشها در آن حرف میزنند و چیز میخورند.
همه چیز این کافه هم غربی است. از مبدا و شروعش تا امروزش. تا دکراسیونش. تا غذاهایش. تا حتی آدمهایش.
یک عده آدم هم توی این مملکت پیدا شدند و این غربی بودن را شر بودن تعبیر کردند و به خلقالله توصیه میکنند که تا آنجایی که میشود از مدرنیته و اقتضائاتش دور شوید. حتی چنین اعتقادی تا کلام برخی از مراجع نقلید هم نفوذ کرده است.
اما اصل تعلیق در این قصه کجا است.
آنی که کافه را میپسندد با همهی اقتضائاتش و تا تهِ ماجرا هم میرود و اگر پا داد استریپتیز هم میرقصد که تکلیفش معلوم است و تعلیقی ندارد. به راحتی به کافه میرود و مینوشد و میخورد و هر چه بخواهد میگوید و مینویسد.
آنی که کافه را نمیپسندد و آن را غربی میداند هم تعلیقی ندارد. میگوید این یک «چیز»ِ غربی است و این جور چیزها به ما نیامده. محیط، غالبا محیط فسق و گناه است. و معصیت دارد آدم پا در این جور جاها بگذارد. زیرا به نوعی دارد همهی آن قبحشکنیها را امضا میکند، ولو خودش مرتکب نشود.
اما اینها چه ربطی دارد به آقای خامنهای؟
بگذارید با یک مثال مطلب را روشنتر بکنم.
مسابقات المپیک آسیایی 2010 یادتان است. خانمهای ورزشکار ما گل کاشتند و کلی مدال درو کردند. یکی از علما به امام زمان این مساله را تسلیت گفت و بر این باور بود که زنان ایرانی را در مقابل اجنبی به نمایش درآوردند. آن هم با آن حالت ورزش و با آن لباسها. در عین حال آقای خامنهای حضور زنان ایرانی در این مسابقات را نشاندهندهی پیروزی انقلاب اسلامی دانستند و به نوعی آن را به امام زمان تبریک گفتند.
من نتیجه را خدمتتان عرض میکنم. آن هم این که: حرف آقای خامنهای را پذیرفتم. به همین راحتی. آقای خامنهای و مهمتر از او آقای خمینی از ما خواستند که بتوانیم دیندارانه در دنیای مدرن زندگی کنیم. ولی تاکید کردند که زندگی کنیم. این زندگی کردن اقتضائاتی دارد. از جمله کافهروی.
کافهای گشوده شده در خیابان پورسینا، پشت دانشکدهی پزشکی دانشگاه تهران، حد فاصل قدس تا 16 آذر. به نام کافه کراسه.
ما نه تنها باقی کافههای روشنفکری شهر را نمیبندیم، بلکه خودمان کافه باز میکنیم. هر که با هر عقیدهای خواست به آن وارد شود. اما کیفیت فرهنگیاش را خودمان تعیین میکنیم. آن طور که باقی کافهها هم چنین هستند.
یک عده بچه مذهبی خوب، پیرو حرف آقای خامنهای و تبریک به امام زمان کافهای افتتاح کردند. به نظرم این اولین کافهی اسلامی تهران باشد. آن هم در محیط عالی و دانشجویی دانشگاه تهران.
در کافه کراسه کتاب و سیدی مناسب با انقلاب اسلامی هم فروخته میشود. ضمن این که همهی آن چیزهایی را که در کافههای دیگر میتوان خورد و مشکل شرعی ندارد اینجا هم میتوان با قیمت ارزانتر خورد. مثلا گرانترین گلاسههایش 2هزار تومان است.
یکی از دغدغههای من کافه نرفتن بچه مسلمانها بود. تا کراسه نبود من هم از کافههای روشنفکری استفاده میکردم؛ به عنوان مهمان. الان از دوستان روشنفکرم دعوت میکنم به خانهی ما هم سری بزنند. بالاخره هر دیدی یک بازدیدی هم دارد، ندارد؟
به نظرم این کافه اسلامی یعنی تعبیر درست حرف آقای رهبر. من به خاطر اجرای این ایدهی انضمامی و رو به جلو آقای خامنهای را در این لیست قرار میدهم. به خاطر افتتاح شدن یک کافهی دینی. که هم کافه است. از نورپردازی و صندلیهای راحت با چوب مرغوب بگیرید تا آبراهههای فیروزهای و تا گل سرخ و وایرلس و گلاسه و عصرانه و اسپرسوی خفن. و هم دینی. به خاطر رمانهای رضا امیرخانی و سید مهدی و کتابهای تئوریک و سیدیهایی که میتواند پاکمان کند و تزکیه بدهد. تا آقا پسرهای دستکم با رویهی مذهبی و تا خانمها. لااقل پای حجاب کاملها هم به کافه باز شد. دلتان غنج برود که خلقالله خودشان مردانه-زانانه میکنند. وگرنه چنین الزامی در آنجا نیست. به خاطر همه این چیزها رو به جلو درون یک محیط مدرن از آقای خامنهای تشکر میکنم. البته اگر آقای خمینی زنده بود، وبلاگ را با جایش سرقفلی او میکردم... دیگر یک نفر از صد نفر بودن که بحث سخیفی است...
پسنوشت:
1. دور و بر تاسوعا منتظرم باشید. اگر عمری باشد یک جفت اسم رو خواهم کرد.
2. پیامهای خصوصی هم دارد زیاد میشود. شماهایی که خصوصی پیام میگذارید، خداییش پیامهایتان خصوصی نیستها!
برچسبها: رهبر, کافه کراسه, خامنهای, خمینی, غربی
بدننوشت:
ابراهیم گلستان در 90 سالگی همچنان سرحال حرف میزند. 100 سالگی او هم دور از ذهن نیست، هم از لحاظ آمادگی جسمانی و هم از نظر جوانیِ سخن. البته نه هر سخنی. سخن او بینا است. لااقل به همین یک دلیل روشنفکرانه است. سخن او بیتقلید است. این هم دلیل دوم برای روشنفکر خواندنش.
فقط گلستانِ سخن. چون:
گلستانشناسیِ ادبی من بسی لاغر است. دو سه داستان از مجموعهی «آذر ماهِ آخر پاییز»، داستان بلند «خروس»، و دو-سه دقیقه فیلم همهی آن چیزی است که من از ابراهیم گلستانِ هنرمند مطالعه کردهام. اما سخنوری. وجهی که باعث شد گلستان را در این سیاههی صدتایی قرار دهد.
تا دیدهام خواندهام.
از «گفتهها» که با هوشیاری زبانزدش نامش را چنین گذاشته تا «نوشتن با دوربین» تا همهی مصاحبههای در دسترسم. برخی را چند بار و چند بار...
میدانی که ما بچه مسلمانها سخنران زیاد داریم. به وفور. حسن عباسی، حسن رحیمپور، علیرضا پناهیان، فاطمینیا، و... برو بالا. به اندازهی تاریخ شیعه امروز منبری و سخنور داریم. سخنوری که تا زمانی که روی منبر پیامبر حرفِ دین میزند دوستش داریم. اما ای کاش همهی این سخنوران یک بار سخنرانی گلستان در دانشگاه شیراز را بخوانند. آدم میتواند یک بار حرف بزند و بعد چهل و چند سال بعد یک جوان، حمید حبیباللهِ عزیز، به یک جوان دیگر، میثم امیری، ایمیل بزند و فرازی از آن سخنرانی را بنویسد:
اینکه من اینجا پیش شما هستم در واقع، باز، همان پیش ِ خودم بودن است. در حداکثر من دارم برای کسانی میان شما حرف میزنم که بتوانند حرفهای خودشان را در حرفهای من پیدا کنند و از برای سنجش این هر دو امکان تازهای برایشان باشد. من هم با این به خود گفتن حرفهایم را دوباره ورانداز میکنم، با این امید که از واکنشهاتان من هم به نوبهی خود واکنش به دست بیارم، چشمانداز تازهای شاید، پیدا کنم برای دیدن ابعاد اطرافم، برای دیدن اجزاء و طرح فکر خودم. بعد هم اگر بشود آن را از واکنشهاتان غنی بکنم.
من از وطن دور نیستم. این وطن، مصر عراق و شام نیست، وطن تو هر جا هست که هستی. وطن تو مسئله فکری تو هست. مسئله روحی تو هست. وطن یک فرمول روانیه، وطن توسعه و تداوم حس و علاقهی توست. مسئله خاک، خوب، خاک ایران خیلی قشنگ هست. علاقه من را میخواهی راجع به مملکت بدونی، فصل اول ” اسرار گنج دره جنی ” را بخوان. یا مقدمه همین ” گفتهها ” را. خصوصا تکه آخر آن را. تو میخواستی راجع به سینما گفتگو کنی. این دیگه داره در میره از آن موضوع. خیلی وقت هم هست که چندین بار هم در رفته. خستهام. تمام. تو کتاب درست نمیخوانی. گوش کن. اگر خونده بودی، که من حالا برات میخونم، خیلی از این حرفها نمیپرسیدی و نمیگفتی. گوش کن :
در روزگاری که اینها را نوشتی و گفتی، دشوار یِ اساسی و اصلی بیان حرف و گفتن اندیشههایت بود. گفتن و رد پای فکر در افتنده با نظام مسلط را در آن گذاشتن بود. در هیچ یک از نوشتهها و فیلمها، تحسین و حمد هیچ چیز و تنابنده ای نبود جز نفس سربلند انسانی، جز کار و زحمت و اندیشه، با اظهار نفرت از پلیدی و پستی، با دشمنی به زشتی و بیماری. جز ذکر امید شوق و بهتر شدن نمیکردی، نمیجستی، نمیگفتی. این کارها را با های هو نمیکردی. نفس چنین رفتارها با های هو و جستن شهرت و ادا در آوردن، و یا تخته پوست پهن کردن تفاوت داشت، با زنجموره و نفرین تفاوت داشت. پس رفتارت را اداره می کردی تا در حد آن چه بتوانی، نور بر چشم اندازت بیندازی. مطلب را درست ببینی، درست بنمایی. ترس و توقعی از بعد و عاقبت نداشتی، که نفس کار در حال بود که مطرح بود. و حال بود که مطرح بود. امید و آرزو تفاوت داشت از انتظار. انتظار نداشتی، زیرا که زنده بودن و زیبایی را در نفس کشیدن میدیدی، در خودِ درختان نشاندن بود. مربوط بود به آینده... و خودِ درخت نشاندن، تحمل صبر و سکوت و کار اقتضا میکرد.
پسنوشت:
1. مرحلهی بعدی شاید دو هفتهی بعد باشد. ولی دو نفری خواهد بود. یعنی من چهار و پنج را با هم معرفی خواهم کرد، اگر مرخصی داشته باشم و همه چیز به راه باشد.
2. حمید آقای حبیبالله فروشندهی نشر افق؛ ما هم میتوانیم گلستانِ لحظهی خودت باشیم. بدانیم خدا بزرگ است. (این تکه اختصاصی بود البته!)
برچسبها: ابراهیم گلستان, روشنفکری, بیبیسی, وطن, ریاکاری, حمید حبیب الله
یا لطیف
پیشنوشت:
یکی از حرفهای دفعهی قبلم را پس میگیرم و آن هم این است که این فهرست صدتایی من از بین آدمهای فرهنگی-هنری این مملکت است نه همهی جهان. آدمهایی که البته در قید حیات هستند.
بدننوشت:
سه فیلم اول مازیار میری را ندیدم، با این قضاوت که «من قاتل پسرتان هستمِ» احمد دهقان را دوست ندارم. «کتاب قانون» او را نپسندیدم و به شدت نقدش کردم. ناامید شدم از او. از آنجایی که آدم بنیادگرایی هستم و خیلی از قرتیبازیهای روشنفکری خوشم نمیآمد و از مازیار میریِ روشنفکر و ژست گرفتن او خوشم نمیآمد، پیاش را نگرفتم و بیتفاوت شدم به این نام جوان در سینمای ایران. مخصوصا به خاطرِ «کتاب قانون».
اما
سعادت آبادِ میری آن قدر خوب بود که من نام مازیار میری را هم در فهرست صدتاییهای خودم قرار دادم. با «سعادت آبادِ» میری آن قدر حال کردم که سه بار دیدمش. در سه پوستهی اجتماعی متفاوت؛ سینما آزادی (بیشتر قشر مرفه و متوسط)، سینما پارس (بیشتر قشر متوسط)، و سینما شکوفه (بیشتر قشر متوسط جنوب شهری).
اما چرا میریِ این فیلم خوب است و چرا میری برای من یعنی میریِ «سعادت آباد»؟ آن قدر خوب که جزو صدتاییهایی من است. آن قدر هم عاجل که نفر دوم است در ذهنم.
تا پیش از «سعادت آباد»، فیلمهای ایرانی تصویر روشنی از زندگی مرفه نشان نمیدادند. زندگی آدمهای مرفه فیلمهای ایرانی جای خود را به لوکس بودن داد. گهگاه این فانتزی تا حد «تردید» واروژ کریم مسیحی بالا آمد و غالبا در نگاه قالبی و کلیشهای خندهآوری عقبگرد کرده و میکند.
اولین کاری که سعادت آباد میکند این است که زندگی آدمهای مرفه را از آب پرتقال ساعت ده صبح و کافی میکس هنگام چک میل میکَند و با دوربینِ روی دست-که انتخابی درست و همسو با محتوای فیلم بود- ما را وارد زندگی واقعی این آدمهای میکند. به ما کمک میکند تا بتوانیم نگاه عمیقتری به مصائب آدمهایی داشته باشیم که در یک قلم، 200میلیون گردش مالی دارند. به ما کمک میکند تا بفهمیم که میتوان در سعادت آباد زندگی کرد و آیینه اتاق خوابِ شکسته و خرد شده داشت.
سعادت آباد به ما کمک میکند تا واردِ زندگی دهکِ یک جامعه شویم و در کنار آنها دردهای این جامعه به ظاهر بیغم را ببینیم. ما از بیرون بالکنهای دلباز، ماشینهای آخرین مدل، و لباسهای گران قیمتشان را میبینیم، اما نمیدانم جنسِ بدبختی آنها با ما تفاوتی ندارد. آنها هم در این که زندگی خوبی دارند یا نه دچار تردید هستند. این تردید در صورت یخکرده و خستهی یاسی (لیلا حاتمی) دیده میشود تا صدای پکر و بیحال بهرام (حسین یاری). حتی چنین تردیدی است که موجب میشود بهرام از یاسی بپرسد که آیا او از زندگیاش راضی است یا نه. «سعادت آباد» میتواند در ذهن مخاطبش این سوال را ایجاد کند که پس ممکن است آدمهای مرفه گرفتار همین مرضی باشند که ما هستیم! گرفتار دروغ و خیانت و از هم پاشیدگیِ اخلاقی.
«سعادت آباد» داستان یک مهمانی به هم ریخته است. یک مهمانی با نفرات کم، اما با دغدغهها و آدمهای مختلفِ قشر مرفه. 6 نفری که یاسی آنها را دورِ هم جمع کرده است. فیلم با یاسی شروع میشود و تلاش او برای خرید و هماهنگی. با صدایی که از آن مظلومیت و خیرخواهی میبارد. اما خیرخواهی سرکوفتشدهی خستهای که نای تغییر ندارد. لیلا حاتمی این نقش را ضعیف بازی نکرده، بلکه یاسی شخصیت منفعلی دارد. یاسی ضعیف است. شخصیتش ضعیف نیست. بلکه جامعه او را ضعیف کرده. او شخصیتی صلحجو و اصلاحگر است اما بیرمق. او آدم خوبی نشان داده میشود. اما چه فایده؟
آنچه که فیلم به ما میگوید همین چه فایده است! تذکر نوعی دیرشدگی است؛ در پوشش نقد جسورانهی وضعیت موجود. آنچه که میری فهمیده. و با شاغولِ بنیادگرایانهی من او درست فهمیده. باز هم میگویم بنده این فیلم را با بنیادهای فکری خودم میسنجم و ستایشگر محتوای آنم.
در این نمونهای از جامعهی مرفه ایرانی (شاید همه ایرانیها) محسن (حامد بهداد و شوهر یاسی) شخصیتی نیرنگباز و حیلهگر دارد. البته نه آن قدر ثابتقدم که بخواهد با دیگران حتی اندکی بحث جدی کند. چون با جملهای که نیاز به اندک اندیشیدن دارد مشکل پیدا میکند. او از طبقهی نوکیسهای است که حتی از سرکیسه کردن بهرام هم هراسی ندارد. آن چنان نوکیسه و دریده که همسرش یاسی را در همخوابگی خوشمزه نمییابد و از پرستارِ خانه (مینا ساداتی) هم نمیگذرد. و چنان ریاکار که در مجلس ختم رفیقِ حکومتیها هم شرکت میکند و با آدمهای سیستم هم همکار میشود. معالجهی این همکاری چند حبه قرصِ نعناع است تا دهان مشروببارهاش را غسل تعمید دهد. اصل درگیری در این فیلم، نه درگیری علی با لاله سر موضوعی که به ظاهر قصهی فیلم معرفی میشود است، بلکه اصل جدال بین این یاسی ضعیف و محسنی است که دم به دم در جامعهی ایرانی قویتر میشود. محسنی که اگر یک حرف راست زده باشد همان جملهای است که در دقایق پایانی فیلم ادا میکند: «آب یکجا بماند میگندد» و این مانیفست محسن است. بدجنسانهترین تعبیری که میتوان از این جمله کرد راهبردِ اعمال محسن است.
این نوع درگیری را من در قشر مرفه تا به حال درک نکرده بودم تا ظرایفِ «سعادت آباد» را دیدم. خوشفکری میری در این فیلم تحسینبرانگیز است. او به درستی تصویر کرده که آدمهای مرفه هم گرفتار جنسِ چینیاند. این گرفتاری فقط مخصوصا رویهی زندگی جنوب شهریها نیست، بلکه آنها، مرفهها، هم چینیایزه شدهاند. و این چینی بودن یعنی بیکیفیت بودن و یعنی شکستنی بودن. یعنی خرد شدن. چقدر زیبا این محتوا در قالب فیلم مینشیند. آنجایی که نگاه تغزلیِ مازیار میری (حرکات آهسته) اختصاص به صحنهای پیدا میکند که لیوان آب (احتمالا به خاطر بیکیفیت بودن و در نتیجه چینی بودن) درون یک غذای چینی میشکند و سفرهی شام برچیده میشود.
راه حل چیست؟ خیلی وقتها موسیقی. موسیقیهای شنیدنی در این فیلم شنیده شد (آن قدر شنیدنی که عمو زنجیربافِ روزبه نعمتاللهی را خریدهام به خاطر آهنگ نفس کشیدن سخته که تقریبا توسط اعاظم بازیگری یعنی مهناز افشار و لیلا حاتمی خوانده میشود). این موسیقی نوعی راه حل است که برای ختم برخی منازعات مهم ولی پنهان از سوی یاسی انتخاب میشود. البته موسیقی با آن حسِ داینامیک بودنِ بدونِ تعهدِ محسن هم میخواند. سعادت آباد به من یاد داد حتی از صمیمیتِ محسن هم بترسم. حتی اگر بگوید: «عیال»!
در فضای فیلم، مخاطب حق را به علی میدهد. اما علی هم در این فیلم آدمِ قضاوتگری است که بدون پرسش و جستجو دیگران را متهم میکند. با وجود بیتقصیر بودنِ بهرام در داستان فیلم، او را به جرمِ این که برادرِ لاله است تادیب میکند و لذا تنها کسی که کتک میخورد ٱن است که تقصیری ندارد. اوه چه نگاه واقعگرایانهای. با آدمهای خاکستری.روابطِ بین مرفهها و آن نگاههای عاشقانهی بهرام و یاسی به یکدیگر هم داستانک ظریفِ دیگری است که در دل قصه گنجانده شده. داستانکی که قطعا چندان محسنِ نوکیسه را حساس نمیکند، اما منِ بنیادگرا را حساس میکند. این رابطهی دلی بین دو آدمِ صادقترِ قصه، با توجه به خلاف عرف و شرع بودنش، در سعادت آباد به خوبی نمایش داده شده است. از همان جایی که یاسی در ابتدای فیلم با شنیدن صدای زنگ ذوق میکند که «بهرامه» تا آنجایی که تهمینه، همسر بهرام، این رابطهی محبتآمیز را به بهرام متلک میاندازد و تا آنجا که بهرام میگوید به خاطر یاسی بوده که به شوهرش کمک کرده...
موسیقیهای آدمهای فیلم در لحظه جواب میدهد. اما من از مازیار میریِ فیلم فهمیدم که بعدا جواب نمیدهد. چون بعدش همان «گهی بودند که قبلا بودند». همان طور که بهرام گفت. دیگر چه راه حلی وجود دارد برای این قشر؟ نمیدانم. شاید میری هم نداند. برای بهرام شاید شبکهی ماهوارهای آخرِ شب راه حل باشد. برای علی، قرآن. محسن که فعلا با سکس و مشروب و حیلهگری و خوشگذرانی و آن مانیفستش سر میکند. تهمینه هم عازم لندن است. لاله هم بعید است تغییر کرده باشد. اما آن که با خستگی کفشهایش را درمیآورد و برقها را خاموش میکند و آب پای گُل میریزد یاسی است. انسان مرفهِ اصیلِ درماندهی خستهی صلحجویِ دلسوزِ ایرانی، یاسی است.
من به خاطر این معرفی یاسی، فعلا میری را دوست دارم و وارد فهرستم میکنم و او حتی اگر از همین فردا فیلمفارسیساز هم بشود، من کار مهمش را فراموش نمیکنم؛ «سعادت آباد». حالا منِ بنیادگرا با آن که چندان اهل موسیقی نیستم، ولی همان را که در فیلم توسط بهداد و یاری خوانده شده به «خودش» تقدیم میکنم:
وقتی باد آروم آروم موتو نوازش میکنه
طبیعت وجودتو اونقدر ستایش میکنه
وقتی که یواشکی خواب به سراغ تو میآد
برای داشتن چشمای تو خواهش میکنه
اینهمه عاشق داری چطور حسودی نکنم
...پسنوشت:
1. شرمنده از این که آخرین کتابی را که خواندهام آپدیت نکردم. چند تا کتاب زیر دستم است. آموزشی سنگینِ ارتش هم است. دعا کنید تا هفتهی بعد این توفیق را داشته باشم یکی از دو رمان محمد حسن شهسواری و یا توبیاس وولف را تمام کنم.2. دوستی هم خودش را سلام معرفی کرده و پیام خصوصی زیبایی گذاشته. امیدوارم دوستان نام و نامخانوادگیشان را هنگام نوشتن کامنت قید کنند. چون فیالمثل من چند دوست با نامهای مجتبی و امیر دارم.
3. مطلب بعدیام هفتهی بعد خواهد بود و معلوم نیست در مورد که قرار است بنویسم!
4. ضمنا برای امیرخانی، آن طور که دوستی به صورت خصوصی پیام داده است، دوست دارم بعدِ رمان قیدار، او را وارد این فهرست کنم. عمرا این آدمِ دانشمند را فراموش نمیکنم.
برچسبها: سعادت آباد, مازیار میری, لیلا حاتمی, حامد بهداد, مهناز افشار, حسین یاری, طبقه متوسط, خیانت
شروعی دوباره. به نام خدا
پیشنوشت:
یکی دو روزی است که سرباز شدهام. در نیروی زمینی ارتش جمهوری اسلامی ایران. معروف به نزاجا. در مرکز آموزش 02ی تهران. نزدیک سه راه افسریه. کنار تیپ 65 هوابرد یا کلاه سبزها. همانهایی که یک تیپ برگزیده در میان ارتشیان هستند. و مخصوص عملیاتهای برونمرزی و رهایی گروگان. (البته تاکید میکنم که آموزشی ما فقط نزدیک این عزیزان است.(
همین شروعی دوباره باعث شد تا موج دوم بلاگنویسیام را زودتر از وقتی که قول داده بودم شروع کنم. (بماند که آن دو سال هم لافِ زیادی بودم و خودم هم واقفم). در موج دوم بلاگنویسیام میخواهم پیرامون صد نفر صحبت کنم. پس در موج دوم بلاگنویسیام چیزی به نام موضوع موضوعیت ندارد. آنچه موضوعیت دارد همان صد نفری هستند که میخواهم در موردشان حرف بزنم.
راستی سنت مالوف آخرین کتابی که خواندهام همچنان به روز است.
این صد نفر هم از میان آدمهای فرهنگی و هنری دنیا هستند. منتظر پیشنهادهای شما هستم. مثلا دوست دارید من در مورد چه کسی بنویسم!
=======
بدننوشت:
یادم میآید که میگفتم: «خداوند هم لر است». دوستِ لرمان که در شریف فیزیک میخواند میگفت: «چطور؟» توضیح میدادم: «چون وند دارد». در میان بسیاری از لرها فامیلهای "وند"دار معروف و متداول است. مثل حسنوند یا قلاوند و... به طوری که شاید به استقرای تام بشود گفت هر "وند" داری لر است.
اینها چه ربطی دارد به مصطفی مستور؟ مصطفی مستور نویسندهی 47 ساله و صاحب برندی است. یعنی هر چه که مستور بنویسد در اندک مدتی چند باری چاپ میشود و آثارش خوانده میشود. خوانندگان ایرانی و مخاطبان جدی ادبیات معمولا از کنار نامش به سادگی عبور نمیکنند.
آنچه که مستور را صاحب برند کرده است اولین رمان اوست؛ یعنی "روی ماه خداوند را ببوس". در یک کلام میخواهم جنس خدای مستور در کتاب وند دار است. یا به نوعی لری است.
آیا این لری گفتن یعنی من دارم به لرها توهین میکنم؟ البته امیدوارم این برداشت نشود. هر چند ساختن جوکهای قومیتی و نسبتها ناروا به همدیگر دادن این روزها بسیار متداول است. و من این مساله را زشت میدانم و گاهی در این باره به کسانی که جوک تعریف یا پیامک میکنند تذکر میدهم. منتها این مساله ما را نباید از مردمشناسی غافل کند. درست است که برای لرها، ترکها، گیلکیها، و یا جنوبیها جوک میسازند تا دانسته یا نداسته در آتش خصومت بدمند و ایرانیان را با یکدیگر دشمن کنند، منتها نمیتوان و نباید از کنار خصیصههای قومی و نژادی به سادگی گذشت.
با نظر به بند بالا آنچه که من فهمیدهام این است که لرها صفا و صمیمیتی رک دارند. صفا و صمیمیتی بیرودربایست. صمیمیتی رک و پوستکننده. این صمیمت را نمیتوان با عقل منطقی سنجید. این صمیمت را نمیتوان حتی با محاسبات دودوتا چهارتای علمی و یا شهری آزمود. این صمیمت را باید باور کرد. باور این صمیمت با محاسبات مدرن هم امکانپذیر نیست. از این جهت آنهایی که در سرزمینهای ییلاقی مازندرانِ ما هم زندگی میکنند شبیه لرها هستند. گریزی هم بزنم به سینما. از این زاویه، طعم گیلاس یک دایالوگ زیبا و عالی دارد. به خاطر این یک جملهی شاهکار هم شده این فیلم را ببینید. آنجایی که کارگر لری از همایون ارشادی، شخصیت نکتهسنج و پرسندهی طعم گیلاس کیارستمی، میپرسد آیا او هم لر هست یا نه. همایون ارشادی که نه، بهتر است بگویم کیارستمی حرفی میزند که هم در این زمینه به خوبی مینشیند و هم در کانتکست فیلم معنای شاهکاری مییابد. آن هم این جواب است که:
»آره. همهی ما یک جورهایی لریم.«
مثال میزنم از این صفا و صمیمتِ خاص. دوستی داشتم به نام سجاد کرمی. سجاد کرمی اهل کوهدشت لرستان بود. البته این روزها احتمالا در حال دفاع از پایاننامهی کارشناسی ارشدش در دانشگاه تهران در رشتهی ژئو فیزیک است. بگذریم. من و سجاد همورودی بودیم و هر دو ریاضی میخواندیم. اوایل ترم اول سجاد بسیار رک ولی صمیمی با استادها صحبت میکرد. به طوری که ما با این عقلمان نمیتوانستیم معنای رفتار او را درک کنیم. مثلا وقتی استاد مسالهای را اشتباه حل میکرد سجاد به او میگفت: «تو خودت جلسهی قبل این را یک جور دیگر حل کردی». استاد هم لبخند میزد. نمیدانست چه بگوید. چون او هم مثل ما هنگ کرده بود. چون در لحن سجاد آمیزهای از صفا و رک بودن دیده میشد. تازه من اوائل فکر میکردم او از قصد توهینآمیز صحبت میکند. بعد فهمیدم که نباید با این عقل که یک جورهایی هم مدرن و بریده از وحی شده حرفهای او را حلاجی کرد. بلکه باید او را باور کرد. فهمیدن او باید از جنس همذاتپنداری باشد.
البته امیدوارم در مثال نمانید. از این زاویه، یعنی در جنس درک و تجزیه و تحلیل، خدای مستور در این کتاب خدای مستور است. آن هم از مستوری از جنسی که باید بوسیدش نه این که بتوان او را تحلیل کرد. خدای این کتاب خدا نیست، خداوند است. همان طور که از عنوانش پیدا است. (این به این معنا نیست که مستور دانسته این عنوان را برگزیده. بلکه من به عنوان خواننده ارتباطی پیدا کردم بین عنوان کتاب و محتوای کتاب.(
آیا این خدا با آنچه که در معارف شیعی میخوانیم همگون است؟ شاید این سوال هم پرسیده شود. به نظر من از آنجایی که کتاب چنین ادعایی نداشته ما هم نباید چنین ادعایی را بر آن حمل کنیم.
به نظر من در مسائل فکری باید سخت بیرحم بود. وقتی دو مساله را با هم مرتبط میدانم و میگوییم این همان است باید به دقت آن را ثابت کنیم. به همین دلیل قبل از آن که بگوییم این کتاب همان حرفی را میزند که قرآن میگوید باید مستدل ثابت کرده باشیم که آیا مبانی این کتاب و یا مبانی همان فدئیزیمی که مستور تبلیغش میکند همانند مبانی قرآن و اندیشههای اهل بیت است. این مساله باید ثابت شود. معلوم نیست عقلانیت در مسیحیت همان عقلانیت اسلامی باشد. این مسائل نیاز به بررسیهای دقیق دارد. این طور نیست که با کنار هم قرار دادن چند آیه و روایت و چند جمله از کتاب بلافاصله نتیجه گرفت پس این کتاب همان حرفی را میزند که معارف شیعی تبلیغ میکنند. از این مقایسههای ظاهری بدون در نظر گرفتن مبانی و منظومههای فکری باید ترسید.
کتاب مستور کتاب خوبی است. در شناخت خدایی از این جنس، خدای لری، کتاب عمیقی است. داستان زیبایی دارد و آدمی را به فکر وا میدارد. ممکن است اشتراکاتی هم با معارف شیعی داشته باشد. آنچه مهم است این است که جنس باور صفا و صمیمیت لرها همانند جنس باور به خدایی است که مستور از ما میخواهد. به خاطر این جنس باور خدا دیگر آن ذات پاک احدیتِ کلام مفسرین شاید نباشد، بلکه خدا است؛ با وند.
=======
پسنوشت:
یک. این خواندنیها و پیشنهادهای کناری آرام آرم پر میشوند. یکی از این پیشنهادها وبلاگ خودم است به زبان انگلیسی.
دو. نظرخواهی برای پست را فعلا باز نگه داشتهام. ممکن است بعدتر با رسیدن کامنتهایی حاوی مسائل توهینآمیز دست از این یلهبازی بردارم و نظرها را پس تایید خودم منتشر کنم.
سه. اقتضائات دوران آموزشی این است که این پستها زود به زود آپدیت نشود. مثلا هر ده روز ممکن است به روز شود.
چهار. زمانی هم ممکن است که نوشتههای موج اول بلاگنویسیام را روی سایت قرار دهم.
برچسبها: داستان, مستور, سجاد, روی ماه خدا را ببوس, طعم گیلاس