از داریوش آشوری تا شهاب مرادی
پیشنوشت:
رسمالخطِ (یا به قول استاد زباننگاره) این نوشته از همپوشی در جاهایی با زباننگارهی استاد بسیار ذوقزده است. این شاید مهمترین وجه انتخاب این قلم بود در گزینش و معرفی آقای داریوش آشوری.
بدننوشت:
در میان روشنفکریِ ایرانی ادای دقیقنویسی و درستگویی بسیار دیده میشود. منتها این محک وقتی در بوتهی نقدِ دیگر روشنفکری از همان نوع سنجش میشود، سست بودن کار آن که ادا درمیآورده معلوم میشود. این اتفاق، اگر به روند بدل شود، و اگر از خصومت و کینهخواهی دوری کند به رشد و بالغ شدن جریانهای فکری مملکت کمک خواهد کرد. خاصه این که نقد بین همنظرها باشد. یعنی آقای «آ» که با خانم «ب» همنظر است، نقدی را دربارهی دیدگاههای او پیرامون موضوعی خاص بنویسد. اگر خانم «ب» خیرخواه باشد فارغ از این که نقد آقای «آ» وارد است یا نه، از این که همفکرش به او رحم نکرده، میبایست ابراز خوشحالی کند. چون رحمنکردن آقای «آ»، در صورت حسننیت، به معنای نشان بلوغ در آن جریان فکری است. و حتی میتوان چنین استنباط کرد که آقای «آ» هم سرِ خودش کلاه نخواهد گذاشت و قبل از هر کسی میتواند ضعفهای خود را بفهمد و بدان اقرار کند. اگر چنین اقراری با اصول، استوار و با محکیهای روشنی باشد، چنان محققی را در نظرم موجه و با ثبات و دارای منظومهی فکری جلوه میدهد.
به حتم شما هم خوشحال میشوید با چنین «آ»یی آشنا شوید. این «آ» داریوش آشوری است. لازم به ذکر است این قلم اینجاوآنجا به دنبال آن خانمِ «ب» یا آقای «ب» میگردد. اما نیافته است. چنانچه آنگونه که دیده است آنهایی که از نقدِ آشوری در امان نبودند، بر وی تاختند و یا با تمسخر و نقض غرض به او پاسخ گفتند. اما آشوری خود سعی کرده به تنقیح و شفافسازی عقاید گذشتهاش بپردازد و کتمان نکند که در دورهای بنا به ایجابهای همچون شور و جوانی، متاثر از احمد فردید بوده است. اما اکنون که سنی از او گذشته، جهاندیدهتر شده، بیشتر خوانده، اصولی در اندیشه یافته، در آن گذشته بازنگری میکند. و حتی احمد فردید را با پرسشهای بیامانش نقدباران میکند. این جهاندیدهگی داریوش آشوری درست است یا آن سرزندگی سالهای تازهگیاش؟ بنا به سنت مالوفم در رستهی صدتاییهایم، نمیخواهم ارزشی نظر بدهم. بلکه میخواهم به عنوان یک انسان یا به دیدهی دیگران به عنوان یک حزباللهی، از جهت دستِ کم پیادهسازی شنآن قوم بنا به دستور قرآن، آنچه که از دیگرانِ همعصرم، البته دیگرانی که ایرانیاند، میآموزم بیان کنم. و در این میان برای همچو منی، دیدن آدمهایی با اصول فکری و منظومهای خوشبنیان درسآموز است. چنان که طبیعت دههی 20 زندگیام است. مخصوصا این که کاملا همنوایی دارد با این شعار که «یادگیری در هر لحظه به شرط خلاقیت در هر لحظه».
از چنین نگاهی، آشوری به عنوان پژوهشگری صاحبرای مورد احترام است. چه این که او توانسته با منطقی یکدست به زبانی دست یابد که آن زبان بیانگر حالات و نظرهایش است. زبانی که در آن زباننگارهی نوینی به کار گرفته شده است.
البته تواناییهای آشوری به نگاه ویژهاش به مدرنیته و غرب نیز بازمیگردد. این نگاه را میتوانید در سایتِ خوبش ببینید. یعنی جستار. تاییدِ نوع نگاهِ آشوری به غرب، بدون مطالعهی تاریخ تمدن و علم و فلسفهی غرب، از سادهانگاری هر خوانندهای است. اما این که آشوری فهمیده که برای فهم مدرنیته باید منطق حاکم بر آن را فهمید عمقِ نگاه و بهرهبری از منظومهی معرفتیِ منظم را نوید میدهد. البته نوع فهم او بیشتر در ستایش مدرنیته است. اما نگاه بدبینانهاش به روشنفکری ایرانی و بدتر از آن روشنفکری دینی در این کتاب خوانشِ جدیدی در نقد مدرنیستهای وطنی به دست میدهد.
نوشتن بیش از این را جفا به آشوری میدانم که کمتر از 1000 صفحه مطلب، در قطع رقعی و با فونت 14ی بیمیترا، از او خواندهام. منتها همین اندک مطالعهی دانشهای رنگ نوشتار به خود گرفتهی آشوری نشان میدهد که باید وارد نمایهی صدنفرهام شود و از دقتش ستایش شود و از زباننگارهاش ذوقزده شوم.
پسنوشت:
آشوری در چند جای نوشتههایش عباراتی را به کار برده که منطقش برایم روشن نیست. شاید پس از مطالعهی کتابِ «بازاندیشی زبان فارسی» پاسخم را بیابم. اما با توجه به منطق این نوشته که ستایشگر نگاه نقادانهی آشوری به روشنفکریِ ایرانی است، حقیر هم نظرهایش، یا همان نقدهایش، را بیان کند.
1. با توجه به این که هیچ کلمهای در زبان فارسی تشدید ندارد، مشخص نیست که به چه علت داریوش آشوری روی حرف «واو» در کلمههای فارسیِ «دوم» و «سوم» تشدید گذاشته است.
2. چرا جدانویسی او سلیقهای به نظر میرسد. فیالمثل او «هیچگاه» را جدا نوشته، ولی «پایگاه» را سرهم نوشته است. از این دست سلیقهها در نوشتارش بسیار به کار رفته. برخلاف امیرخانی که قاعدهای یکسان در جدانویسی به کار گرفته، آشوری جاهایی که به وضوح تضادی با جدانویسیاش ندارد، سرهم نوشته است. به عنوان نمونه او «روشنفکر»، «سیاستمدار»، و «تهیدست» را سرهم نوشته است.
این مساله در کلمههایی که در آن «بن»ِ گذشته یا حال به کار رفته است هم دیده میشود. به عنوان مثال او «پایبست» را جدا نوشته، با توجه به این که در آن بنِ «بست» به عنوان فعل به کار رفته. چنین است «شکستخورده» و یا «فراموششده». ولی «بنیانگذار» را که در آن از فعل «گذار» استفاده شده و حتی با توجه به معناداریِ «بنیان» سرهم نوشته است. که تعجبآور است.
مطلب بعدیام، روز 5 اردیبهشت نگاشته خواهد شد. همچنین عضو
سایتی شدهام به نام goodreads. آن را روی عکسم در پیشنهادهایم لینک کردهام. حتما
شما هم عضو شوید هر چند متاسفانه فیلتر است.
برچسبها: داریوش آشوری, روشنفکری, دقیقنویسی, زباننگاره, جدانویسی
یا لطیف
بدننوشت:
جماعت کتابخوان در بین جوانان کم نیست. ولی این جماعت غالبا از بین بچههای همفکرم نیست. این جماعت از کسانی است که نه در سلیقهی سیاسی، که در غایت هستیشناختی هم با این قلم انطباق ندارد. آنها درست فکر میکنند یا من؟ البته این سوال با معلوم کردن مبانی و غایت و انتظارات، «معنادار» است. منتها نمیخواهم اینجا به قضاوت بنشینم و بگوییم چه کسی درست میگوید و کدام نوشته به صواب نزدیکتر است و در این میان کدام یک در جستجوی درستی بیغل و غشتر است. البته همهی اینها قابل بررسی است. و باید بررسی شود. و اگر آنها بررسی نکنند که گویا نمیکنند، آنهایی که میگویند و ادعا میکنند پیِ تفکر دینی هستند باید به این مورد اهتمام بورزند که از ویژگیهای تفکر دینی، فرزندانِ دلیل بودن است و احتجاج به شرط استدلال است.
متاسفانه میبینم آنهایی که خودشان را به اصطلاح «وارثان روح الله» میدانند و در ظاهر محاسنی بههم زدهاند و در باطن استغفار دارند و در نیمهی شب نافلهی سوزناک میخوانند، در عمل اندیشهای سکولار دارند. آن هم سکولاری خطرناکتر از سکولار واقعا سکولار. این نوع سکولاریسم گویی به جدایی عرصهی دین از عرصهی تعقل فتوا میدهد. یعنی تصریح میکند تو تمام مناسک دینی را انجام بده، در عرصهی اخلاق هم پایبند دین باش، ولی در عرصهی فکر و نظر کار خودت را بکن. یعنی بدون این که ملکیان و سروش را بخوانی، بکوب. یعنی بدون این که کتابهای «آ» و «ب» و «پ» را بخوانی، نقدشان کن و فتوا به بیدینیشان بده. فیلمِ «جدایی فلان از فلان»، «گشتِ فلان»، «گزارش یک فلان» را بدون این که بیبینی به دیوار بزن.
این تصویر بدون رتوش بچه مذهبیهاست. این تصویر با رتوش دعا برای ظهور، دلنوشته برای امام حسین، حضور در هیات و حتی دلپاکی ممکن است رتوش شود، ولی به زودی رنگ میبازد و پارازیتها و خَشها خودشان را نشان میدهند.
یکی از وظیفههای بچه مذهبیها کتابخوانی است. ولی تعداد سایتها و بلاگهای بچه مذهبیهایی که کتابخوان هستند کمتر از انگشتان یک دست است. چون اگر چنین باشد باید بلاگهایی باشد از تجربههای مطالعهی بچههای انقلاب اسلامی که قرار است وارث خون شهدا باشند. این قلم یک وبلاگ بچه مذهبی دیدهام که تجربههای کتابخوانیاش را نوشته و آن هم تازه متهم است به جریان انحرافی! این وبلاگ البته اهداف دیگری دارد، ولی نشان میدهد که نویسندهاش که کارشناس ارشد هنر دارد به این مساله پایبند است که کتاب بخواند.
بگذریم علی رغم اعتراضم به پارسینه که من را در + بلاگر حزباللهی خوانده، آنها هنوز بر سبیل غلطپنداریشان استوارند و در کمال بیتقوایی بنده را حزباللهی نامیدهاند. من قطعا حزباللهیای نیستم که کتاب «دیگران» را نمیخواند و سرش به کتابهای خودش گرم است؛ کتابهای گروه خودش، دستهی خودش.
اما آن طرف کولاک است. بچههایشان خیلی خوب کتاب میخوانند. البته این به این معنا نیست که همه باید تجربههای کتابخوانیشان را بنویسند، ولی وقتی معدل میگیری میبینی آن طرفیها پرخوانتر هستند. مطمئنا رفقایم مانند حمید و مهدی و تورج و... هم کتابخوان هستند، ولی تجربههایشان را چندان منتشر نمیکنند. ولی دوستانی را که من ندیدهام مانند + و + و + و + و + همگی کتابخوان هستند (بعضی از اینها هم متاسفانه به علت استفاده از بلاگاسپات فیلتر هستند)، و البته نوع دیگری میاندیشند. که باید به آن نوع دیگر هم فکر کرد. به اینها اضافه کنید بلاگهایی چون «کرم کتاب»، «لذت متن»، «یک فنجان کتاب گرم» و به قول جلال الخ.
اما در میان اینها من مدتهاست مشتری وبلاگ فرانک هستم. که نوشته دختر خانمی است از اصفهان و کارشناس ارشد و به نظرم خورهی کتاب. او از سه و نیم سال قبل به این ور لااقل 900 کتاب خوانده است که آماری خیرهکننده است. او ابتدا داستان را نقل میکند، بعد نقد خودش را عنوان میکند و سپس تکههای زیبایی از متن را به انتخاب خودش منتشر میکند. منظم و لاینقطع کتاب میخواند. حتی اگر از نویسندهای مانند رضا امیرخانی خوشش نیاید، باز هم کتابهای دیگرش را نیز میخواند که این نشان دهندهی نوعی تفکر دینی است. یعنی به این راحتیها از کسی ناامید نشدن. همین کارش این پیام اخلاقی را برایم دارد که اگر از «نگران نباش» مهسا محبعلی متنفرم، کارهای دیگرش را هم بخوانم. شاید در آنها او بهتر عمل کرده. دوست دارم شما هم وبلاگ فرانک را بخوانید و درس بگیرید که باید بخوانید. ضمنا ایدهی این بخش «آخرین کتابی که خواندهام» وبلاگم از فرانک نشات میگیرد. تنها ناراحتیام این است که نتوانستهام این بخش را بایگانی کنم و هر بار مجبورم عوضش کنم.
متاسفانه بنده نه عکسی از ایشان دارم و نه ایشان را میشناسم. ولی به نظرم انسان قابل احترامی است و امیدوارم با قدرت به نوشتن ادامه دهد و درسی باشد برای ما کتابنخوانها.
و به همین دلیل نام او را هم در بین صدتاییهای این خاک قرار دادهام. و اولین خانمی است که در این لیست وارد شده (قابل توجه طرلان).
پسنوشت:
«خصوصی» و «گشت ارشاد» را دیدهام. هر دویشان را بیجهت میزنند. «خصوصی» موضوع جدیتری دارد و «گشت ارشاد» ساخت و پرداخت بهتری. سریال «چک برگشتی» شبکهی یک هم مطلوب بود و «کلاه قرمزی» ایام عید هم مثل همیشه خوب بود؛ مخصوصا با هنرنمایی فامیل دور. مطلب بعدی را بیست و ششم فروردین خواهم نوشت.
برچسبها: فرانک, داستان, کتابخوانی, روشنفکری, حزبالله
یا لطیف
پیشنوشت:
یکی از پرسشهایی که ممکن است از این نوشتهها بشود این است
که به چه دلیل من دارم از صد نفر دیگر مینویسم. صد نفری که یقینا «من «نیستند. و نه تنها من نیستند، که در جاهایی خلاف
«من» هم هستند. و شاید حتی خلاف مبانی فکری «من» هم باشند. پس تکریم آنان به واقع
گول زدن خودم نیست؟ از بیاندیشگی یا حرف نداشتن خودم نیست؟ از مبنا نداشتنم نیست؟
این پرسش به وضوح ذهنم را درگیر کرده است. منتها ادعا میکنم لااقل یک پاسخ برای آن
یافتهام. آن هم این که میتوانم از این صد نفر به عنوان آیینهای استفاده کنم که
خودم را بازآرایی میکند. من را به من مینمایاند. و به من نشان میدهد که که هستم
و چگونه میاندیشم و شخصیتم چگونه شکل گرفته است. و این بازنمایی به تصحیحم کمک
میکند. به درست شدنم یاری میرساند. و به خود را گول نزدن میرسد. و به ساختن
مبانی فکریام منجر میشود و غیر از این راه دیگری ندارم. و به نظرم چارهی دیگری
ندارم. مدام این ساختن و تجدید نظر کردن و دوباره دیدن به کارم میآید. من زمانی
مطالبی را مینوشتم که مطمئنم دوباره آنها را نخواهم نوشت. و مطمئن نیستم که روزی
هم این مطالب را، با همین جنس و ادبیات، بنویسم. ولی آنی را که همیشه قبول دارم و
دوست دارم که قبول داشته باشم، غیر از قضیهی امام حسین و روضه، این است که سر خودم
کلاه نگذارم. پزِ الکی ندهم. امروز که ممکن است به بعضی حرفهای حسن آقای رحیمپور
ازغدی بخندم معنیاش این نباشد که ایشان هیچ تاثیری روی شالودهی فکری من نگذاشته
است. وقتی سالیانی به جد سخنرانی ایشان را دنبال میکردهام، قطعا ذهنم هم در
جاهایی از او تاثیر پذیرفته است. لاجرم میگردم و آن تاثیر را مییابم و معرفی
میکنم. تا هم از او تکریم کرده باشم، هم حسابِ خودم دستم باشد و هم مبانی فکریام
و طریقهی اندیشیدنم شفاف باشد. بدون این درنظر گرفتن و با اغماض از کهنهها قطعا
هیچ گهی نخواهم شد. و میفهمم که اگر میخواهم یک گهی بشوم حتما باید بدانم قبلا چه
بودهام و حتما باید حواسم به کهنهها باشد. به نظرم به این علت خود جناب گه در نظر
شما مشمئز کننده است که او فراموش کرده چه بوده. اگر گه میدانست که قبلا غذاهای
لذیذی بوده و اگر گه میفهمید که اطعمههای گلچینشدهای او را ساختهاند قطعا این
قدر در نظر شما منفور نبود. او منفور است چون نشانی از آن چه بوده ندارد. و به نظرم
آدمی یا جریانی یا گروهی که بخواهد بریده از آن چه قبلا بوده عمل کند سرنوشت بهتری
در تطبیق با گه نخواهد داشت. البته این یادآوری و این بیان تاثیرها باید به هدف
بهینه شدن و تغییر صورت بگیرد. و میدانم که از اینجا به بعد هر چه بنویسم شکل
شعار به خودش میگیرد و در این تنها بیبنیه پوچساز معرفتی همهی ما یک جورهایی
استادیم. حال با چنین پاسخی است که صدتاییهایم معنادار میشود. منظورم عدد صد در
این استدلال نیست، بلکه تاثیری است که از تاثیرگذاران گرفتهام؛ البته عجالتا با
وطنیها شروع کردهام. یک عهد دیگر را پابرجا خواهم داشت و آن این که از مردهها
چیزی نگویم. حیف شد سیمین رفت. شاید اگر دو سه اثر دیگر ازش میخواندم، مثل غروب
جلال، او را هم به این لیست اضافه میکردم.
بدننوشت:
دوست داشتم یک بار دیگر نام استاد مصطفی ملکیان را هم دوباره ذکر کنم. چون نثرش، کلامش، دقیقا همان فرمی است که میخواهم و دوست دارم.
از همین مقدمه میخواهم نتیجه بگیریم کاری که شهاب مرادی با من کرد. کاری بس مهم. چیزی که از او یاد گرفتم. شهاب مرادی را حتما میشناسید. بله آخوند است. و از این آخوند دیجیتالیها است. یا از این آخوند انژکتوریهاست. یعنی اگر آخوندهای قبلی را آنالوگ و کاربراتور حساب کنیم، آدمهایی از جنس شهاب، و با ادبیات و لحن او میشوند جدید. آدمها که میتوانند صمیمی با مخاطب ارتباط برقرار کنند و او را پای گیرنده بنشانند. او از این جنس آخوندهاست. برنامهاش هم بیننده دارد. سایتش هم پربیننده است به طوری که به سهولت مشخص است که آمار بازدیدکنندههایش از بلاگرهای حرفهای هم بیشتر است.
تا اینجا شهاب مرادی یعنی یک آخوندِ حرفهای که هم خوب صحبت میکند و هم نشان میدهد که حرف خوب میزند. ارتباط عالی با دوربین برقرار میکند و این احساس را در مخاطب میآفریند که آن که روبروی دروبین نشسته برایش احترام قائل است و به واقع به او پاسخگو است.
اما آنچه که من از شهاب آموختهام اینها نیست. بلکه صداقتِ صریحش است. نترسیدن و حرف خود را زدن است. ولو این که حرفش هم حرفی غلط باشد: «هر چه آمریکایی بپسندد من نمیپسندم». که قطعا حرفی است بیمنطق و ضعیف. بنابراین من به اصلِ گفته کاری ندارم، بلکه به نترسیدن و حرف زدن اهمیت میدهم. هرچند متاسفم برای آخوند مطلعی مثل ایشان که فیلم جدایی نادر از سیمین را ندیده است. بالاخره فیلم جدی که اسکار برده و توی این مملکت هم اکران شده و بالای 2 میلیون نفر هم دیدنش، حتما برای آخوندی مثل شهاب هم باید جدی باشد. ولی غیر از این، به دست نیاوردن چهار تا جوان روشنفکر آن مطلب مورد نظرم است.
حتما فهمیدهاید که به برنامهی شب عید شبکهی دو اشاره دارم. در حالی که تنها 10 دقیقه به تحویل سال مانده، باز هم شهاب مرادی با جدیت و صراحت و صداقت حرفش را زد. شاید برای هر آخوندی در این لحظه بهتر این بود که همنوای مردم شود. تازه دل کلی آدم که دارند برنامهی احسان علیخانی را میبینند به دست آورد. میتوانست عجالتا سکوت کند و از کنار اسکار جدایی نادر از سیمین بگذرد و یا دست کم نکوبدش. آنتن چند میلیون بینندهی آن شب را برای تبلیغ دین استفاده کند. اما شهاب مرادی چنین کرد. به نظرم مردانگی کرد. او کاری کرد حتی بسیاری از علاقهمندانش هم با شنیدن حرفهایش دربارهی اسکار و سخنان ضد آمریکاییاش، شبکه را عوض کردند و ترجیح دادند با سالار عقیلی شبکهی چهار حال کنند یا با [...] فرزاد حسنی تحویل عید را شاهد باشند.
اما شهاب این کار را نکرد. شهاب ایستاد. شهاب محکم هم ایستاد و با ایمان حرفش را زد. خودسانسوری نکرد. نخواست دلرحم حرف بزند. نخواست الکی همه چیز را توجیه کند. زه نزد. التقاط نکرد. ادبیات شهاب، ادبیات نهج البلاغه و بیت المال و تقوا و روضهی ارباب و شش ماهه و بصیرت و علمداری است. برای چنین کسی التقاط است که بخواهد از اسکار خوشش بیاید. مراسمی که دست کم حجاب زنانش، دیدنش را برای مرید علی محال میکند. شهاب به درستی تفسیر حرفهای آنتی آمریکایی آقای خامنهای است. شهاب زودتر از پیام نورزی رهبر، حرفهایش را تفسیر کرد و آن را همه فهم ایراد نمود. مهم جملات شهاب نبود، مهم منظومهی فکری بود که شهاب داشت و فهمید که آن که در شخصیتش و علایقش تناقض نباشد موفق است.
شهاب مرادیِ شبِ عید مهمان استودیوی پر زرق و برق سیمای نظام با مخاطب میلیونی، همان شهاب مرادی هیات ثاراللهی محمود کریمی بود که اول مجلس اشاره میکرد دوربین را خاموش کنند تا او ضعفهای بچه مذهبی را خیلی خودمانی تذکر بدهد.
این روراستی نعمت است. و بعدا در وبلاگش هم کوتاه نیامد. مدام توضیح داد:
غلیظ بودن در برابر دشمن توصیه خدا و روش رسول خدا بوده. لطفا دقت کنید مسئله من امریکاست؛ به عنوان یک دشمن جدی و بازی های فرهنگی و موج سازی هایش، نه آقای فرهادی و امثال ایشون.
یا در ذیل نقد زیر جواب نوشت:
براتون متاسفم که فیلم جدایی رو ندیدن. براتون متاسفم که حضور یک فیلم ایرانی در مهمترین جشنواره سینمایی در جهان را بیارزش میدونید. براتون متاسفم که درک درستی از این اتفاق ندارید. برای جوانهایی که پای حرفهای شما میشینند متاسفک که فکر میکنند شما یک روحانی متفاوت هستید.
روحانی متفاوت؟! این یعنی بی هویت؟
لحن شما با من تندتره یا لحن من در مورد امریکا؟ ببینید حتی سلام نکردید...
لطفا در مورد موضوع اسکار بیشتر مطالعه کن و فکر کن و بررسی کن در مورد مقدمات و مؤخرات آن و سهم برد تبلیغی دشمن از این اتفاق اخیر.
- اما دشمن، کلمه ای که این روزها خیلی ها ازش فرار می کنند و دوست دارند مثل کبک سر زیر برف کنند و همه را دوست بپندارند! اما تو از این کلمه نترس و با شجاعت و آزادگی، منابع مختلف را بخوان و فکر کن آن وقت به هر چه رسیدی عمل کن.
مجدد قضاوت کردن خوب می دانم. من هم مکرر مسائل را بررسی می کنم و تامل می کنم تا از بیان سخنان شیک، پر طرفدار اما ناحق که شاید اکثریتی را همراه می کند، پرهیز کنم.
جالبترینش هم جواب او به خوانندهای از انگلیس بود:
سلام...جناب مرادی شما فکر می کنی کی هستی
؟ که مراسم بین المللی اسکار برات مهم باشه یا نه ؟ این مراسم ربطی به آمریکا و
بازی های سیاسی شما نداره و از ترکیب فرهنگ های مختلف تشکیل میشه ... این چه حرفی
بود که زدید ؟ واقعا که آبروی حوزه و روحانیت را بردید ... کمی قبل از حرف زدن فکر
کنید
...
تعبیر اوباما از این اسکار: بالاترین افتخار آمریکایی برای یک فیلم خارجی.
یک سرچ ساده در اینترنت کنید و یا مثلا صفحه اسکار را سایت ویکی پدیا بخوانید و یا سایت رسمی اسکار.
نقد من به اسکار و موج سازی و قهرمان سازی های غیر واقعی آن بود.
اگر نظرم برای شما مهم نبوده پس این واکنش و ... ؟!
به هرحال از توجه و توصیه شما به فکر کردن متشکرم. امیدوارم شما هم این توصیه را عمل کنید و مسائل را به دور از خشم و تعصب تحلیل و بررسی کنید. موفق و پیروز باشید. سال نو مبارک.
این بیباکی و سرخورده نبودن یکی از الطاف آقای خمینی به روحانیت بود. همین نترسی است که باعث میشود کسی پیدا شود و از اسکار انتقاد کند. آن هم در لحظهی عید، آن هم در جایی که آدمهای مخالف نظام هم دارند سیمای ما را میبینند. اما این کوتاه نیامدن و در هر لحظه اصول داشتن بسیار برایم مغتنم است. چه توصیهی خوبی است این توصیهی خودت باش. اگر آدم خودش باشد، حتما میتواند به حقیقت هم نزدیک شود. چون حواسش است کلاه سر خودش نگذارد و علی رغم وجدانش کار نکند و با صداقت پیش برود.
پسنوشت:
از بابت برخی کلمات آمده در متن هم عذرخواهی را لازم میدانم از آنان که با دهانی پاک حرف میزنند. برخی را پاک کردهام، اما یکی دو مورد را علی رغم هتاک بودن، مجبورم در استخدام نوشتهام زنده بدارم.
در + هم مطلبم منتشر شده؛ با این توضیح که من خودم رابلاگر حزب اللهی نمیدانم.
برچسبها: شهاب مرادی, منبر, فرهادی, روضه, محمود کریمی