1024x768 یالطیفبدننوشت: رضای امیرخانی: نویساندهی مهمِّ
انقلاب اسلامی، آن طور که میگویند، کی به کیست، ما هم میگوییم. مقالهنویسِ
مهمِّ انقلاب اسلامی، آن طور که میگویند، کی به کیست، ما هم میگوییم. شاعر
ورشکستهی انقلاب اسلامی، آن طورکه میگویند، کی به کیست، ما هم میگوییم.
سفرنامهنویسِ سودامندِ بلادِ نو و کشفهای جدید، آن طور که میگویند، کی به کیست،
ما هم میگوییم. +++ بار ِ اوّلی که رضا را دیدم، در جلسهی نقدِ کتابی در
ابنبابویهی شهرِ ری بود؛ دربارهی «منِ او». در آن جلسهی نقد، یک سؤال دیگران
میپرسیدند، و یکی هم من. و چقدر دوست داشتم که فقط خودم میپرسیدم. او هم جواب
نمیداد. یا به قولِ خودش «بیگفتی» میکرد. تنها میپرسیدم، که چرا چنین است و
چنان. این پرسش و پاسخ در عامالفتنه هم بود. ازش پرسیدم: «به نظرت آقا دارد درست
عمل میکند»؟ این سؤال را از این جهت پرسیدم که ببینم بقیّهای که جزو حامیانِ آقا
شناخته میشوند چه میگویند؛ آن هم در دورانی که خودم هم در کورانِ گدازههای سختی
بودم؛ تردید در راهبریِ آقا. شک در طیِّ طریقِ انقلابِ اسلامی، آفت محسوب نمیشود؛
به شرطی که به زودی تصمیم بگیری و مثلِ خیلیها دچار التقاط نشوی. و من هم چنین
کردم. به طور حتم، میثم امیریِ امروز آن میثم امیریِ قبل از فتنه نیست! لااقل یاد
گرفتهام التقاط نکنم... و سعی نکنم همه چیز را با اسلام توجیه کنم (این خودش یکی
از آموزههای انقلاب و به طور مشخّص مطهّری بود). به تعبیرِ بسیاری از دوستان،
امیرخانی جزوِ ساکتین فتنه بود؛ حتی آنهایی که میخواهند در شدّدِ این سکوت تاکید
کنند؛ میگویند او جزوِ «سُکّاتِ»! فتنه بود. به نظرم نباید از آن سال و حوادثش به
سادگی گذشت. نمیگویم بگوییم که کی فتنهگر است و کی انحرافی و کی ضدِّ انقلاب است.
اگر هم خیلی اصرار داری اصلا نگوییم فتنه! ولی این سؤال هنوز تهِ ذهنم، که نه، تهِ
حلقم است. برخی اوقات که میخواهم بپرسم بغضی ملالانگیز من را در هم میفشارد. این
را هیچ کس نمیتواند کتمان کند. همین الان هم که میخواهم بیانش کنم تا میشود
کمرنگش میکنم. همین که: «چه اتفاقی در این مملکت افتاد که در کورانِ فتنه در
مرداد 88 آقای [...]، که جملاتش تبّرکِ استدلالهایمان است، آمد وسط و از تریبونِ
عمومی آقای خامنهای را مسخره کرد»؟ و به طور قطع و با ایمان نداشتهام، با تمام
وجودم میگویم: «او رهبر این مملکت را مسخره کرد»! هر که هم میگوید این طور نیست،
سخنان ایشان را در تیر 88 دوباره بخواند. ببیند، چطور و با چه صراحتی استدلالِ
«قانون فصلالخطاب است» را دست انداخت. ما که کبک نیستیم و سرمان را زیر برف کنیم و
بگوییم: «نه، چیزی نبود، ولش کن». یا به قولِ استدلالِ سادهلوحانهی رضا در نفحات:
«دعوای سبز و مهرورز هم نفتی است». من نمیگویم بیا ببینیم که اسم آن حوادثِ مزخرف
چه بود؛ فتنه بود یا هر چیز دیگری. میگویم این مساله باید به درستی بررسی شود که
یکی از مهمترین ایدئولوگهای نظریهی ولایتِ فقیه، مصداق این نظریه را به قول
شمالیها «دستکا» کرد. +++ آن روز سوارِ خودروی مسافربری شدیم. نفری 400 کرایهمان
بود که رضا حساب کرد؛ از کیفِ پولِ چرمیاش که از جیبِ پشتِ شلوارِ جیناش بیرون
زده بود. +++ دفعهی بعد قرار شد در جلسهی سخنرانیاش شرکت کنیم در دانشگاه تهران
و به همّتِ انجمنِ محترمِ اسلامی. رضا قرار بود دربارهی جغرافیای داستانهایش
صحبت کند. ما، یعنی من و دوستانم، را راه ندادند. گفتند: «اصلا قرار نیست چنین
برنامهای برگزار شود. یا در اصل با ما هماهنگ نشده است». گفتیم: «این کارت
دانشجوییای ماست، راهمان بدهید». گفتیم: «این کارت ملّیمان است. راهمان بدهید».
راه ندادند. چرا راه ندادند؟ واضح است. چون انجمن اسلامی بانیاش بود. میترسیدند
ما چهار نفر یکهو جلسه را سیاسی کنیم و دستبندِ سبزمان را دربیاوریم و نظام سقوط
کند. راهمان ندادند. حالا اگر بسیج بانی این مراسم بود، بدون کارت راهمان
میدادند. این را بر حسبِ تجربهام در بسیجِ دانشجویی عرض میکنم. گویا در آن جلسه
رضا دربارهی همدلی ایرانیان حرف زده بود. چه جالب؟ مثالِ نقضِ حرفهای رضا، در
خیابان پورسینا، با حراست درگیر شده بود. وقتی نمیگذارند همین حرفِ وحدتبخشِ رضا
را بشنویم، کدام همدلی؟ بعدتر میخواستم با انجمنِ اسلامیِ یکی از دانشگاههای
تهران صحبت کنم، بهم میگویند: «ما به شما اعتماد نداریم». کدام همدلی رضاجان؟
وقتی به بچههای انجمن اسلامی میگویم: «چرا اعتماد ندارید؟ ما فقط میخواهیم برای
یک جلسهی سخنرانی با هم فعّالیّت کنیم، چرا اعتماد ندارید؟» میگویند: «از بس همین
طوری ما را دور زدهاند. اولش گفتند داستان اینجوری است، بعد دوستان بدقولی کردند.
همان طور که شما هم الان دارید شرط و شروط به میان میآورید». بعد رضا میگوید
همدلی. به بچههای بسیجِ دانشگاه میگویم: «خب بیاید این کار را انجام بدهیم»،
میگویند: «نه بابا. همه فکر میکنند ما داریم قضیه را امنیّتی میکنیم». میگویم:
«جان! امنیّتی!» حالا آن کار چه بود: «صدورِ کارتِ دعوت برای بچههای انجمن». بعد
همین بسیجیها دورمان زدند، طوری که هنوز داریم دور میخوریم. طوری که بعید میدانم
دیگر با بسیج آن دانشکده من یکی همکاری کنم. چون هنوز دارم دورِ خودم میچرخم.
برادر! حاضر نیستم همکاری کنم؛ چه رسد به همدلی! +++ از جلسه که بیرون آمد دیدمش.
همان تیشرتِ سفیدرنگِ ابنبابویه تنش بود؛ با شلوارِ جین. با همان کیفِ پولِ
سواریهای ابنبابویه به جوانمردِ قصّاب. دو سال از عامالفتنه میگذشت. از
دستهدسته کردنِ مردمان مینالید. به حراست دانشگاه هم متلکی انداخت: «چرا بچهها
را راه ندادهاید، ما قدیم قدیمها اینجا نماز جمعه میخواندیم». او به ما گفت:
«حالا کجا برویم؟» احساسِ ناراحتی میکرد از این که ما ناراحت شدیم. این احساسش ادا
نبود، فیلم بازی نمیکرد. خدایی ناراحت بود. با هم رفتیم به کتابفروشیِ هدهد؛ توی
ادوارد بروان که الان تعطیل شده است. با هم نشستیم. من و سجّاد و حیدر و عظیم
بودیم. امیرخانی آنجا کتاب «میکلهی عزیز»ِ ناتالیا گینزبورگ را برایم خرید. که
هنوز نخواندهام. +++ داستان بعدیِ ما هم مربوط به همین چند روز پیش بوده است.
جلسهای به نام آ-رمان در حظیفی در پاسداران برگزار شد. من و بهنام هم به آن جلسه
رفتیم. در آنجا باز هم رضای امیرخانی دربارهی همدلی صحبت کرد و این که موافق هر
کسی است که آدمهای بیشتری را سوار قطارِ انقلابِ اسلامیِ موافقِ آرمانهای امام
کند. آیا در واقع این اتفاق میافتد؟ آیا جمع قابل توجهای از مردم در پایه، موافقِ
آرمانهای امام هستند؟ فرض کنیم که 20 میلیون در این مملکت میگویند ما آرمانهای
امام را قبول نداریم، این تعداد را چطور سوارِ قطار کنیم؟ طرف میگوید من ایدهی
امام در باب حجابِ اجباری، ولایت فقیه، دخالت دین را در کنشهایِ عمومیِ مردمان
نمیپسندم. این بابا یا مامان را چطور سوار قطار انقلاب کنیم؟ طرف قطار را با جایش
قبول ندارد، با چه حربهای او را سوار قطار کنیم؟ اگر این جوری است چرا خودِ امام
نتوانست خیلیها را سوارِ همین قطار کند؟ چرا آقای خامنهای نتوانست خیلیها را
سوارِ این قطار کند! بالاخره انقلابِ اسلامی سیاهچاله نیست که فقط جذب کند. دافعه
هم دارد. حالا تو بگو این دافعه باید حداقلی باشد. با این کلمات که مشکلِ ما حل
نمیشود. من قبلتر از این هم گفتم، که این مساله در بنیانش حل نمیشود مگر با
تغییر آرمانها. لخت نشدن کنارِ دریا در هوای 35 درجه سلسیوسِ شمال یعنی دافعه! چه
معنی دارد لبِ ساحل، در هوای 35 درجه سلسیوس آدمها لباسهایشان را درنیاورند؟
این همه جای دنیا یعنی دافعه! توی مملکتِ اسلام یعنی حفظٌ حریمالشرایع عندَ حکومتِ
الشریعه. +++ بعدِ آن جلسه رضا ما را رساند. با وجودِ این که خودش جایی دعوت داشت.
با وجود این که وقتش پر بود. با وجودِ این که نویسندهی بزرگی مثلِ او رانندهی
شخصی ما که نیست! ولی حاضر شد مسیرش را دور کند. خودش را گرفتارِ پیچوواپیچهای
ازگلِ تهران کند تا ما را به مقصدمان، روبهروی محلِ دقیقِ زندگیمان برساند. با
وجود این که خودش باید میرفت پاسداران، نمیدانم شیان یا لویزان، یا هر جای دیگری!
اما آخرِ مرام و معرفت است رضا. این برای من مهمتر است. این آنی است که عنوان مطلب
را معنادار میکند. این که داریوش آشوریِ بزرگ از آن طرفِ دنیا، با آن مقام و
مرتبتش بهم ایمیل میزند و اظهار لطف میکند، بسیار برایم باارزشتر است تا
کتابهایاش. این که رضا چنین مرامی را به خرج داد برایم گواراترست از آثاری که
نوشته. آن آثار ایرادهایی دارد، مگر باقی آثار حتی ولایتِ فقیهِ آقای خمینی ایراد
ندارد؟! آثارِ رضا نقصهایی دارد، مگر اثرِ بینقص هم داریم؟! سفرنامهی افغانستانی
نوشته که به نظرم از سفرنامهی 8 سالِ پیشش عقبتر است. به جهنم باشد. این که به
قولِ جلال او با این «گوی چه میکند» کماهمیتتر است از این که خودش چه جور آدمی
است. اهمیت ندارد قیدار کارِ خوبی است یا نه، ولی مهم این است که خودش یک پا قیدار
است. من 5 بار رضا را دیدم. هر بار یک جوانمردی از او مشاهده کردم. یک رفتاری که
آقای ملکیان به آن میگوید «مبتنی بر غمخواری و نه عدالت». و این برایم بااهمیتتر
است از حتی «چقدر جنبش نرمافزاری»اش. درست است که آن آثار هم به واسطهی این آدمِ
خوب و باهوش و نویسنده و مستعد درجه یک از آب درمیآید، اما آن خوبی خودش و اصلش،
فضلِ تقدم و فضلِ همهچیز دارد بر آثارش. این آن چیزی است که من شاید در هیچ یک از
25 نفر قبلی، به جز سیدِ دلها، معرفیشان میکنم ندیدم. یعنی خودِ طرف را
بیپوشیه و روبندِ آثارش. خودِ خودش را و اصل احوالش را دوست داشتم ببینم. خودِ
خودش برایم مهمتر است تا آثارش. همهی ما هم باید این طور باشیم. خودمان از
آثارمان بهتر باشیم. وگرنه بدجوری باختهایم. اگر روزی دوستِ خوبی را دیدیم و از
آن طرف یوسا و بورخس و مارکز و سلینجر را باهم دیدیم، با آنها بگوییم: «من دوست
دارم با این دوستم قدم بزنم. انشالله بعدتر با شما هم قدم میزنم». این را بتوانیم
حفظ کنیم خیلی مهمتر است. چون یک دوستِ خوب و صادق، اهمیتاش از نویسندههایی که
فقط آثارشان را خواندهایم مهمتر است. رضا دوستِ خوبی میتواند باشد. برای همهی
ما. این دوستی و رفاقت به قولِ خودش «گودی و غیرِ گودی بردار نیست». (بگذریم که من
چون داداشم 52ای است نسبت به همهی 52ایها حسِّ خوبی دارم). من نام امیرخانی را
وارد نکردهام که نویسنده و مقالهنویس و شاعر و سفرنامهنویس است. نامِ کسی را
وارد کردهام که واقعا دوست است. به قول مجتبی سمنانی «گُل» است. وگرنه من خودم
خیلی به آثار رضا انتقاد دارم. و طبیعی هم است. منتها این مزخرفات توی دنیای خشکِ
ادبیّات معنی دارد، بیرون از آن نه. امیرخانی آنی بود که همیشه دوست داشتم هر چه
زودتر نامش را وارد کنم. ولی دنبالِ یک بهانهی خوب بودم. چه بهانهای بهتر از این
که نامِ یک رفیق را اینجا وارد کنم. دوستان بهم میگویند تو بدجوری
امیرخانیزدهای. تو از او بت درست کردهای. ادبیّاتت تحتِ تاثیرِ رضا است. به درک.
باشد. اصلش بگذار تحتِ تاثیر تهِ دیگِ آثارِ رضا باشد. آدم نباید کتمان کنم.
اتفاقا من از رضا یاد گرفتم خودم باشم. خودِ خودم را ارائه بدهم. نترسم از این که
شبیه یک آدمِ خُلوضع! بشوم. به جهنم بشوم. من حتما از رضا تاثیر پذیرفتهام، ولی
ازش تقلید نمیکنم. چون آموزهی نوشتههای رضا این است که بگویی من از هیچ کس تقلید
نمیکنم. من هم در این حکم مقلّدِ رضا هستم. یاد گرفتن هم غیر از تقلید است. مثلِ
همین تشدیدهایی که من از داریوش آشوری یاد گرفتهام. این غیر از تقلید است. من
علاقهام به داستاننویسی را به طور مستقیم، مدیونِ دو نفر هستم. یکی رضا امیرخانی
و دیگری هم فرهادِ جعفری. ولی به خاطر نشانهی مهمتری از یک اظهارِ دین این نوشته
را منتشر میکنم. آن هم نشانهای است به عظمتِ دریا؛ به نامِ رفاقت. این اظهار برای
رضا لطفی نداشته باشد که ندارد؛ برای من بزرگ است. دفعهی بعد، 10 خرداد، میخواهم
دربارهی همان نشانهی کماهمیّتتر یعنی اظهارِ دین بنویسم. دوست دارم دربارهی
فرهاد جعفری بنویسم.
برچسبها:
رضا
امیرخانی,
مرام,
قیدار,
خامنهای,
همدلی,
داستان,
رفاقت
+ نوشته شده در سه شنبه
نوزدهم اردیبهشت 1391ساعت 19:0 توسط میثم امیری |
4 نظر
یا لطیف
سالهای 77 و 78 بود. آن چنان دیدگاهِ قابلِ اتکایی
در موردِ جهان و اتفاقاتِ پیرامونی نداشتم. ذهنم نسبت به مسائلِ بیشماری منقح نبود
و آشنایی با بسیاری پدیدههای برایم دور به نظر میرسید. کما این
که هنوز هم مدعیِ شناختِ درست از پدیدهها نیستم، منتها در آن روزگار، به عنوانِ یک
جوانِ روستایی دنبالکنندهی تحولاتِ سیاسی و فرهنگی، در موردِ بسیاری از پدیدهها
نظرِ خام و سبکی داشتم.
در آن روزگار، که سالهای ابهام و غلط پنداریهای
بسیاری برایم بود، اخوی من در دانشگاهِ شیراز الکترونیک میخواند. در عینِ حال
علاقهمندِ به فعالیتهای فرهنگی با گرایشِ مذهبی بود. بنا بر همین جهانبینیاش،
سخنرانیهای طلبهی جوان و متفاوتی را برایم میآورد که با روحانیهای اطرافم فرق
داشت. دردمند و با دغدغه نشان میداد. به طنز و با کنایه سخن میگفت. حتی بسیاری از
حکایاتِ عرفانی و روایاتِ دینی را با زبانِ روز و جوانپسندِ آن موقع نقل میکرد.
در آن سالها که گرماگرمِ نود قسمتیهای مهران مدیری بود، روی منبر تکیه کلامِ «لطف
فرمودید»، را با همان لحنِ مدیری بیان میکرد. و خلاصه حسابی تماشاچیان را محظوظ
میکرد. به طوری که برای شنوندهی نوجوانی مثلِ من سخنرانی آشیخ مهدی دانشمند،
بسیار جذابتر و شیرینتر بود از امثالِ «جنگِ 77» و «ببخشید شما» و حتی دوگانهی
طلایی امیرحسین مدرس و حسین رفیعی در آن سالها در برنامهی پربینندهای چون
«نیمرخ».
اما جالب است، هنوز که هنوز است و دههای از آن
سخنرانی میگذرد، و نه من آن میثم امیری دوازده سیزده سالهی روستایی سالهای دومِ
خرداد هستم، و نه او آن آشیخ مهدی دانشمندِ شوخ و شنگِ آن سالها، ولی همچنان من از
دانشمند خوشم میآید و او برایم مصداقِ یک روحانی به روز، و مثابهای صحیح و نزدیک
به آدمهای از جنسِ مطهری در سالهای 40 و 50 است.
الان که علاقهمندِ رماننویسی هستم و معتقدم یک
روحانی باید همانندِ یک داستاننویس با چشمانی باز به جامعه و اتفاقاتش بنگرد احساس
میکنم دانشمند به چنین توصیفی نزدیک است. او از جنسِ روحانی است که به خوبی
مینگرد و با جوانان ارتباط برقرار میکند. و میداند کارِ دینی زمانی معنا دارد که
او به خوبی به آدمهای جامعهای که میخواهد برایشان کارِ دینی کند نزدیک باشد.
بشناسدشان و درکشان کنند (بنگرید به کلیپِ عالی او به نام زنده باد خروس).
اگر دانشمند عقایدِ اسلامی نابی نداشته باشد، حتی
فکر کنی که او کسی است که مسالهی وحدتِ بینِ شیعه و سنی را کمرنگ میکند، ولی باز
هم روحانی اجتماعی است. روحانی اجتماعی، از آن دسته از آخوندهایی است که امروز در
جامعه نمیبینیم. یعنی وقتی میگوید معتاد، یا میگوید جوانِ فاسد، لااقل با پنجاه
معتاد یا جوانِ دخترباز برخورد کرده باشد. صحبتهای آنها را شنیده باشد، نسبت به
حلِ مشکلِ طرف حساس باشد. همین شیخ مهدی دانشمند بسیاری از جوانان را با همین شنیدن
و برخوردِ بیپیرایه به اسلام برگرداننده. او نه جامعهشناس بوده و نه روانشناس و
آخوندِ دوگانهسوز(منظورم حجتالاسلام-دکتر
است). یک روحانی سادهی فقه و اصول خواندهی اصفهان. که از جوانی
دردِ جوان داشته و حتی گاهگاه با پلو و یا یک توپِ والیبال جوانانی را سالم
کرد.
ارزشِ کارِ یک نفر مثلِ دانشمند خیلی بیشتر از
روحانیونی صاحبِ ادعا است. چون آن قدر که جوانان برای او نامه نوشتند و با او دردِ
دل کردهاند شاید با آنان آقایانِ فاضل صحبت نکردهاند.
در هفتهی قبل، همشهری ماه، گفتگویی ترتیب داده بود
با دانشمند. این گفتگو، نشان میداد که دانشمند تا چه حد در حوزهی فرهنگی زحمت
کشیده و در عینِ حال نسبت به بسیاری از فضلا، با جوانان آشناتر و با مسائلِ آنان
درگیرتر است. دانشمند نشان داد که متفاوت کار کردن و طنزپردازی روی منبر، چه
هزینههای گزافی را به او تحمیل کرده. به همین علت که آن دانشمندِ بذلهگو، را
تبدیل کرده به...
چرا که نه جامعه و نه حوزه قدرِ تفاوت و خلاقیت را
نمیداند. حرفهای دانشمند در این مصاحبه، نشان از چشمانِ باز، دیدگاههای قابلِ
اعتنا، نقدهای اساسی و صحیح، و حرفِ حساب او دارد. متلکهای جالبی که او در فحوای
مثالهایش به فضلا انداخته توجه هر خوانندهای را جلب میکند. حتی او در نقدِ
فیلمِ مارمولک بر این باور است که تا آنجایی که او با زندانیهای که خالکوبی
میکنند گفتگو کرده ندیده که زندانی روی بازویش مارمولک خالکوبی کند. این نشان
میدهد که کارگردان و مشاورِ مذهبیِ فیلم چنان شناختی از جامعه ندارند، ولی منبری
مثلِ دانشمند به مراتب مردمشناستر از آنهاست. چنین نشانههایی در منبرهای
دانشمند هم معلوم است.
دانشمند، مثالِ درستِ روحانی در این روزگار است.
روحانی که البته به خاطرِ بسیاری از تنگنظریها، نتوانسته همهی خلاقیتش را برای
جذبِ جوانان به کار گیرد. آن هم جذبی صحیح. ولی باز هم با کوشش و صداقتش سعی میکند
جذاب باشد. او میداند که برای جذبِ هر جوانی، ابتدا باید با آن جوان ارتباطِ عاطفی
خوبی برقرار کند. این ارتباطِ عاطفی و نزدیک، جای استدلالهای محکم را میگیرد.
چون جوان از کسی که با او ارتباطِ عاطفی برقرار میکند بهتر حرفشنوی دارد. این را
بنده در تجربههای اندکِ تبلیغی خودم به جوانان به عینه مشاهده کردم. و خدا
میداند، به خاطرِ همین ارتباط، چقدر جوان دارند از اسلام برمیگردند و رو به کفر
میآورند. چون فاضل، درست است فاضل است، ولی ارتباط ندارند، و فضلش نتواسته دردی را
دوا کند. دانشمندِ منبری، شاید آن چنان فاضل نباشد، ولی جنسِ روحانی است که باید
باشد. یک مبلغِ واقعی. البته با تکیهی سدید و محکم بر اصول دینی.
پسنوشت:
مطلب بعدی را 20
اردیبهشت خواهم نوشت.
برچسبها:
مهدی
دانشمند,
منبر,
شوخی,
داستان,
روحانیِ
درست
+ نوشته شده در سه شنبه
پنجم اردیبهشت 1391ساعت 23:58 توسط میثم امیری |
2 نظر