جعفری؛ فرهاد
یالطیف:
بدننوشت:
«فرهاد جعفری» اندیشهپردازی است سترگ استدلال و، با کمالِ ادب، متوهّمگون. او توانسته منظومهی شناختی بنا کند؛ و در آن دایرهی شناختی حرف بزند. و سعی هم میکند چونان مفسّرانِ قرآن که همه چیز را با کلامِ الهی میسنجند، همهی اتّفاقات و رویدادهای سیاسیِ ایرانِ پرحادثه را در همان دایره معنا کند. اگر هم زمانی و جایی، چیزکی از این دایره بیرون افتاده است، به هر جان کندنی است آن را به آن دایره بکشاند. و در آن دایره معنا کند. من که این را میگویم بالای یک میلیون واژه از او خواندهام و با اشراف بر آن چه میگوید سخن میگویم. فرهاد جعفری گهگاه چونان خطبای افراطی نماز جمعه که همه چیز را به دشمن نسبت میدهند؛ او هم وقایعی را، حوادثِ عادی را حتی، به الیگارشی نسبت میدهد، به اسلامِ سیاسی و به واژگانی از این دست که قبلتر جایی، گوشهای آنها را ساخته است.
دایرهی تحلیلهای سیاسی فرهادِ جعفری در همین دایره، بسیار تکراری از آب درآمده است. تحلیلهای او به شکل ذوقزنندهای تکرار میشود. مکرر در مکرر. آیا خودش خسته نشده است این قدر الیگارشی الیگارشی گفته، این قدر اسلام سیاسی اسلام سیاسی تکرار کرده، این قدر راستِ سبز، چپِ مذهبی، پرچمیِ سکولار فرموده؟ تا چه حد این حقایق در منظومهی فکریاش مهم است که دست از سرِ این واژهها برنداشته؟ آیا مگر نه این است که فیلَسوف یا روشنفکر، میبایست مدام باید در حال انداختنِ طرحی نو در روش، غایت، یا موضوع حرفش باشد؟ مگر نه این است که یک نویسنده باید زندگیِ تجربیِ خلاقّانه داشته باشد؟ مگر نه این است که حرف نزند، سخن نگوید، مگر زمانی که موضوعی، روشی، بیانی، غایتی به نظرش مکتوم مانده و کسی بدان توجه ندارد. مگر ابراهیم حاتمیکیا در سال 85 در حضورِ رهبری سخن میگوید، به خاطرِ این نیست که حرفش را کسِ دیگری نزده است؟ قاعدهی روشنفکری این نیست که جایی چیزی را به یاد آوری که همه فراموش کردهاند؟ یا نه این قاعده نیست و من در اشتباهم. اگر قاعده تکرارِ حرفِ نگفته باشد، جعفری در سپهرِ سیاستِ ما حرفِ نگفتهای را تکرار نمیکند.
فرهاد در ادبیّاتِ سیاسی این مملکت زیاد اهلِ تکرارِ واژههایش است و این تازهگیِ حرفش را میپژمرد. این تازهگی، مربوط به زمانی بس دور بود. تیر 84 یا نهایت در دورانی نزدیک به خرداد 88. من معقتدم جعفری که گهگاه مطالبِ غیرِ سیاسی مینوشت، شیرین مینمود. همین که از وضعیّتِ فرهنگی مینوشت. اما فرهاد الان به کلی سیاسینویس شده است و نمیدانم چه اصراری دارد بر این همه تحلیل پشتِ تحلیل، اغلب هم تکراری. فکر نمیکنم خفیّهای مانده باشد از منظومهی شناختیِ سیاسیِ فرهاد. به نقلِ از حمیدِ حبیبالله، به قولِ فرّخنژاد در چهارشنبهسوری: «این زنه دَهَنَمو زد». به انصاف باید گفت، فرهاد با این همه تکرارِ نظرهایِ سیاسیاش «دهانمان را زد».
این از انتقادم به فرهاد.
اما عجب از فرهاد در داستاننویسی. داستاننویسیِ فرهاد من را دوستدارِ نویسندهگی کرد. یادم میآید آن روزها بیوتنِ رضا درآمده بود. کسی هم بود که ادعا میکرد کتابش بهتر از رضا میفروشد. تعجّب کرده بودم. به وبلاگش رفتم. دیدم در آنجا حرفهایی را به رضا بسته که درست نیست. یعنی کاملا بر اساس همان ذهنِ متوهمپردازِ سیاسیاش، داستان را بیش از آن که فرهنگی کند، سیاسی کرد. جوابِ حرفهایش را هم بعدتر گرفت. و الان حتمی فرهاد فهمیده که رضا در مواردِ بسیاری مانندِ او میاندیشد و بیزار از مدیریّتِ نفتی است. چون در اینباره کتاب نوشته و به بخشی از حاکمیّت، شاید هم به کلّش، انتقاد وارد کرده است.
اما کتابش خوب میفروخت. من از فرهاد بدم آمده بود. چون حرفش در موردِ رضا دروغ بود. ولی وقتی روزی در گذرِ فرهنگیِ انقلاب، فکر میکنم در کتابفروشیِ مولا و یا کتابفروشی خوارزمی، چشمم به کتابِ زیتونیرنگش خورد، پیشِ خودم فکردم انصاف این است که کارش را بخوانم. چاپ دهم بود در پاییز 87. این یعنی یک توفیقِ عالی. ولی مقایسهی فروشش با بیوتن کارِ عبثیست. چون ژانرشان یکسان نیست. بیوتن 254 صفحه بیشتر بود، به نسبتِ صفحههایش ارزانتر بود، موضوعش خاصتر بود، و... همهی اینها یعنی خیلی نباید این دو را با هم مقایسه کرد. ولی اگر به تعداد صفحههای خوانده شدهی این دو کتاب بنگریم. میتوانیم این نیتجه را صائب بدانیم که کافه پیانو بیشتر خوانده شده است. زیرا بیوتن ده بار چاپ شده. ده ضربدر 4400 ضربدر 480 میشود: 21 میلیون و 120 هزار صفحه. اما برای کافه پیانو با میانگین 2500 تیراژ در هر بار نشر میتوان گفت: 34 ضربدر 2500 ضربدر 266 میشود: 22 میلیون و 610 هزار صفحه. بهتر است بگوییم این دو وضعیّتی برابر دارند. هیچکدام از این دو کتاب هم فروشِ سالِ اوّلشان را ندارند.
کتاب را خریدم. گفتم بخوانمش ببینم چه میگوید این مرد. از بندِ اوّلِ قصه، معلوم کرد چه میخواهد بگوید. بندِ اوّلِ قصه نشان داد که لیبرال است و این منشِ اوست. کلِّ قصه هم اثبات همین بند بود. همهی توانِ قصّه هم در این راه صرف شد. به نظرم موفّق هم شد این حرف را ثابت کند. فرصتی دیگر میخواهم دربارهی این رمان حرف بزنم. امّا کافه پیانو به حتم کارِ خوبی است. به طور قطع رمان است و همهی ویژگیهای یک رمان را دارد. تحوّلِ شصیّتهایش معنادار است. زبان و لحنش قویست. ادابازی ندارد. گرانقیمت است؛ چون برندهای زیادی را تبلیغ میکند. پایش زحمت کشیده شده است. آن قدر خوب بود که وقتی خواندمش، پوزخندی زدم و گفتم: «اِه؛ چه ساده؟ من هم میتوانم همچین چیزی بنویسم اگر عمهی یکی از بچهها نتواند.» دست به کار شدم. شروع کردم به نوشتن. هر چه جلوتر میآیم میفهمم نوشتنِ کاری مانند کافه پیانو تا چه حد سخت است. این یعنی کافه پیانو قصّهی خوبیست. به قول رضا رضاییِ مترجم، که ترجمههایش آسِ آس است، نویسندهی خوب، نویسندهایست که ابزارِ نوشتناش معلوم نباشد. مانندِ یک خودروی راحت. شما وقتی در یک خودروی راحت مینشینید، بسیار برایتان راحت جلوه میکند و خوشخوشانتان میشود. ولی نمیدانید پشتِ این راحتی چه زحمتی توسّطِ مهندسها کشیده شده است. داستانِ خوب هم این ویژگی را باید داشته باشد. یعنی شما نباید بفهمی که برای نوشتنش چه سختی کشیده شده است. مگر این که روزی بخواهی خودت شبیهاش را بنویسی. هی زور میزنی میبینی نمیشود. آن وقت میبینی نوشتن چه کارِ سختی است و راحتنوشتن چقدر سختتر است. آن هم راحتنویسی که عمق دارد؛ مانندِ رمانِ کافه پیانو. البته بعضی قصّهها ساختمانِ پیچیدهاش از همان بادیِ امر پیداست؛ مانند جنگ و صلح. عیبی ندارد. این هم نقص نیست. اما این که قصّهای موضوع و محتوای پیچیدهای داشته باشد، این پیچیدهگی با دقّت در زوایای قصّه هم هویدا باشد، ولی ظاهرِ قصّه بسیار ساده و خوشخوان باشد، به یقین حُسن محسوب میشود.
جعفری، من را برد به سمتِ نویسندهگی. یعنی شروعِ کارم با یک توهّم بود. ادامهاش چه خواهد بود نمیدانم. ولی از فرهاد ممنونم از این که من را واردِ فضایِ رمان کرد. بسیار ازش ممنون هستم. و به همین خاطر او را جزو صد نفر دوستداشتنیِ زندگیام میدانم. این که توانست با قصّهی به ظاهر سادهاش من را مجذوبِ رمان کند. امیدوارم باز هم از او قصّه بخوانیم. از او میخواهم کمی از سختگیریاش بکاهد، و داستانِ دویّمش را منتشر کند. فرهادِ توصیفکنندهی چرخِ خیّاطی در وبش برایم شیرینتر است تا فرهادی که همهاش دارد سیاسی مینویسد. هر چند هنوز هم کلمهبهکلمهی وبش را میخوانم.
پسنوشت:
مطلبِ بعدیام را حدودِ 10 تیر خواهم نوشت. درگیرِ کاری از جنسِ نوشتن شدهام. دعایم کنید.
برچسبها: فرهاد جعفری, رضا امیرخانی, کافه پیانو, الیگارشی, داستان