رستهی یا حسین
یا لطیف
رسته عنوانِ شغلی در ارتش. از نشانیِ دوخته شده روی یقهی پیراهن، یا یقهی بَتِل، یا یقهی فرنچ، یا یقهی اُوِرکت میتوان نوع رسته را فهمید. اگر دو اسلحه متقابل به رأس باشند، رستهی نفر پیاده است. اگر یک عدد شیپور باشد، رستهی نفر موزیک است. رستهها تقریباً در همه جای جهان شکلهایی شبیه به هم دارند. در ایرانِ ما هم رستهها از این داستان مستثنی نیستند. دژبان، عاملِ چککننده و نظمدهندهی این رستههاست.
دژبان یا انتظامات موظّف است بر وضعیّت ظاهری و حسن اجرای قوانین نظامی نظارت کند و با تخلّفاتِ احتمالی به نحوِ مقتضی برخورد کند.
آنجایی که من خدمت میکنم، میم دژبانِ سرسختی است. به سختی پا میدهد، راهِ ندیدگرفتنهاش از «بوفه» نمیگذرد. وضعیّتِ ظاهری را به دقّت بررسی میکند. کسی از تیررساش دور نیست. سرِ سوزنی اهلِ امساک نیست. سه شب پیش واردِ دژبانی شدم. میم را دیدم که روی نیمکت نشسته است. پس از گذشتِ 11 ماه از حضورم در یگان، میم باهام صمیمی شده است و «توی مخم» نمیرود. شوخی کردم:
- «سهمیهات آمده» که روی نیمکت مینشینی؟ «آشخور»!
خندید. امّا ادامه نداد. عجیب بود که میم اهلِ کَلکَل نباشد. میم اهلِ گفتوگوی پینگپنگی بود.
- الان باید توی هیئت باشم!
دردِ میم را فهمیدم. فحش داد به فرماندهشان که بهش دو روز زودتر مرخّصی نداده تا به شهرشان برود و محرّم را زنده نگه دارد.
*
واردِ سالنِ تربیتبدنی که شدم همه جا را ساکت یافتم. اوّلین کاری که کردم این بود که چراغها را روشن کردم و بلافاصله آمپلیفایر را. فِلِش مموریام را درآوردم. ابلق بود. سیاه و سفید. هنوز به دستگاه نچسبانده بودم که مدّاح غرید:
- برخیز علمدارِ رشیدِ لشکرِ من...
آهنگ را با دکمهی سفتِ نِکست روی آمپلیفایر عوض میکردم. از شور میرفتم و به واحد و از واحد به زمینه و از زمینه به دودمه... ناگهان میم را دیدم که پشتِ سرم ایستاده و سینه میزد. حتّی یک کلمه هم نگفت که چرا فلش آوردهام و مگر نمیدانم آوردنِ فلش ممنوع است... فقط سینه زد. اشک در چشمانش جمع شده بود. گفت حتما حتما فردا شب به این هیئت خواهد رفت.
**
میم پیراهنِ سیاهی به تن کرده بود. روی یقهی پیراهنش زائدهای فلزّی و نقرهای رنگ با سینه زدنش بالا و پایین میرفت. رستهی پیراهنِ هیئتیِ میمِ دژبان «یا حسین» بود.
پسنوشت:
1. حوصلهی انتزاع ندارم. آنچه نوشتهام تا 5 درصد هم خارج از متن نبود.
2. آقا یا خانم m برایم پیامی گذاشتهاند. پاسخم به ایشان که از دادن یک ایمیل هم دریغ میکند این است: به نظرِ من این چیزی که شما پرسیدهاید، بیشتر شبیهِ متنِ استفتاییست که باید از مرجع تقلیدتان بپرسید. این منطقیتر است. بعدش متوجّه نشدم منظورتان از فایلِ پیوست چیست؟! ضمناً حقیر فکر میکنم آن کاری که وجدانِ علمی حکم میکند این است که روشناییبخش باشید و از این که کسی در جهل بماند راضی نباشید. راستی دوست داشتم شما که خوانندهی قدیمی مطالبتان هستید، بیشتر خودتان را معرّفی کنید. تا من هم بشناسمتان و از شما هم مطالبی بخوانم.
3. مطلبِ بعدیام را سه روز بعد مینویسم.
4. فیلمخانه و کتابخانه را همزمان با هر مطلب بهروز میکنم.