دست گذاشتن روی نقطهی حسّاس
یا لطیف
کلاسِ دیروزم که شروع شده بود مطلبی برای گفتن نداشتم. چون جای یک نفر دیگر رفته بودم کلاس. این جور وقتها نمیدانم چه کار کنم. با وجودِ این که تازه مطلبِ کلاسِ نویسندگی سداریس را از کتابِ معروفش خوانده بودم. ترجیح دادم کلاس را به گروههای چهار نفره تقسیم کنم. این دستِ کم 5 دقیقه از وقتِ کلاس را میگرفت و میتوانست تنفّسی باشد تا بفهمم که چه باید بگویم. نگاهم به کلاس نبود. بهشان اجازه داده بودم موقعِ جابهجایی حسابی سروصدا کنند و تا میتوانند وقت تلف کنند.
تازه هوای تهران پاکیزه شده بود و من میتوانستم از کلاسِ مرتفعم روی تپّهای مرغوب در تهرانِ عزیز برج سهپرهی تهران را ببینم و به این علاقهمندیام فکر کنم که بتوانم بالای بالاترین اتاق این برج رمانِ پایینتنه جولان بنویسم. با رویکردِ اسلامی. به عنوانِ دینی که به شهادتِ اجوبهها به شدّت اروتیک است.
کلاس منتظرم بود. روی تخته سفید، ماژیکِ بیکیفیّت را به رقص درآوردم. همین طوری و بدونِ هدف نوشتم: «همهی اعضای هیئتِ دولت». همه مثلِ من بعد از ر-جمهوری، نامِ مشایی را فکر کردند که دیگر عضو این هیئت نیست. قبلش هم عددِ یک را گذاشتم. بعدش ناگهان به یادِ برنامهی خاله شادونهی دیروز افتادم که از تلویزیون قدیمیِ اتاقی ناگهانی دیده بودم. خندهام گرفت از کرّه خری که با هزار سال سن در این برنامه به عنوان شکوفهی در حال رشد جا زده شده بود و خاله هم «پسرم» به نافش میبست.
ولی این را ننوشتم. جلوی ذهنیّتم را گرفتم و نوشتم: «همهی نویسندههای مهم.» عنوانی آماتور و نامعلوم. پشتش هم 2. سپس «همهی سرلشکرهای ن.م» را نوشتم با عددِ 3 و به ذهنم رسید «4. همهی کارگردانهای مهمِّ هالیوود» و دستِ آخر یادِ مارکز افتادم و کتابی از او... مثلِ خاله شادونه از کنارِ این «به یاد آمدن» به سادگی نگذشتم و وفاداریام را به حافظهام نشان دادم و هک کردم «زندهام تا...». با سه نقطههایی که میخواستم پُرش کنند. به یادِ کتابِ مارکز؛ زندهام تا روایت کنم.
ازشان خواستم به این سؤالهای بیربط و کاملاً یکهویی جواب دهند. آنها فکر میکردند من چه در سر دارم و از این رهگذر چه نتیجههای عجیبوغریبی میخواهم بگیرم. ولی درستش این بود که هیچ هدفِ بعدی در ذهنم نبود. حتّی هیچ تمهید یا نتیجهگیریِ قابل ذکری. این بین ص.ب، یکی از دانشجوها، توی خودش بود. مطلب مینوشت. به من، کلاس، و گروه بیتوجّه بود. بهش گفتم: «آقای صاد شما همکاری کن». درآمد: «اسمِ یکی از وزرا را من گفتهام استاد». دوباره سرش را کرد لای برگههاش و به نوشتن ادامه داد. یکی از بچّهها گفت: «اگر اسمِ یکی از کارگردانهای هالیوود را بنویسیم که شما بلد نباشی چه؟» حرفِ حساب جواب نداشت. تازه مگر همهی سینماسازانِ مهمِّ هالیوود را میتوان در این مدّتِ کم نوشت. تکبّر کردم: «برایم جالب است بدانم که کدام کارگردان است که شما میشناسی و من نمیشناسم.» صاد سرش را بلند کرد. لبخند زد و متلک پراند: «استاد میخواهی اطّلاعاتت را به رخمان بکشی.» با این حدسِ درست و حملهی صحیح سرش را کرد لای برگهها و دوباره مشغول شد.
*
کلاس به آخرش نزدیک میشد. همه پخش نشسته بودند. چند نفر رفته بودند. چند نفر هم مشغول کارهاشان بودند و بقیّه واردِ بحث با من شدند. این که کارگردانِ خوب چه کارگردانی است. بحث رفت سمتِ جوکها و قومیّتها و نمیدانم چی شد که از جیرفت و حاج قاسم سلیمانی بحث رفت سمتِ مراغه و این که بلاخره ما نفهمیدیم که «حق با بنابیهاست یا مراغهایها.» صاد را که فقط اسمش را میشناختم و از اوّل کلاس کلِّ هیکلم را به طحالش گرفته بود و یک بار هم خرابم کرد سر برآورد: «استاد میدانی مراغه چند سال تاریخ دارد؟» شروع کرد. به قولِ خودش نهجالمراغهاش را باز کرد. حرف زد. حرف زد. توجّه کرد. توجّه کرد. پایینتنهاش تاب برداشته بود. خُل شده بود. استاد استاد کرد. حرص خورد. جوش خورد. از ترکها دفاع کرد. از تراختور دفاع کرد. ییل یاتار، طوفان یاتار سر کشید. نگذاشت کسی از لرستان بگوید یا کرمانی از جیرفت تعریف کند و... حرف زد. از زنجان شروع کرد تا مراغه. کلاس تمام شد. پیام آمد. از مراغه گفت. از روستای جوران داستانها ساخت. بنابیها را به خسّت متّهم کرد. از فرودگاهی گفت که برای مراغه است. «اگر آن هم نباشد، رصدخانه که ملکِ طلقشان است.» وقتی به زحمت ازش خداحافظی کردم، گفت تبریزی است. «ولی میدانید استاد مراغه چه جور جایی است. مراغه...»
**
پسنوشت:
1. مطلبِ بعدیام را آخرِ هفتهی بعد مینویسم.
بی هدف و یهویی یاد ببعیِ کلاه قرمزی افتادم و نشخوار فکریش...
کاهو ...
کلم ...
کرفس ...