من خطابم به دانشجویان است!
یا لطیف
دیروز عصر به دعوتِ سجّاد رفتم کرسی آزاداندیشی دانشگاه شهید بهشتی. موضوع هم دربارهی مهاجرت نخبگان بود. کرسی بسیار خلوت بود و دانشجویانِ کمی در آن شرکت کرده بودند و یک پای کرسی اساساً دیر به جلسه رسید و آن مناظرهای که دوست داشتیم گرم بیافتد گرم نیفتاد. قرار بود مناظره بین یکی از کسانی باشد که میخواهد برود و یکی از کسانی که رفته و برگشته باشد. امّا خبری از یکی از این دو سرِ مناظره نشد. بنابراین مجبور شدیم که خودمان بحث را گرم کنیم. من رفتم بالا و گفتم مثلِ آقای قرائتی تیتر حرفهایم را نوشتهام. دربارهی کتاب نشت نشا حرف زدم و گفتم آن را بخوانید و بعد دربارهی این که این قدر چشمتان پیِ نفت نباشد. این قدر نگویید که یک نفر بیاید و به شما پول بدهد یا به قول خودتان از شما تکریم کند. مثال زیبای امیرخانی در نفحات را آوردم و آن این که «هیچ کارمندی نمیتواند لذّتِ گرفتن 400 ماهی سفید را در یک شب زمستانی تجربه کند.» آن وسطها از رادیو فنگ هم بهره بردم و تحلیل جامعهشناختی آنها را هم عنوان کردم. آن هم این که وقتی ما یک عمر توی گوشمان خوانده میشود که باید بیست بگیریم و با همکلاسیهایمان رقابت کنیم، چطور وقتی به کارشناسی ارشد میرسیم، این کار مذموم میشود. همیشه به ما یاد داده شد که برویم جایی که بهتر است درس بخوانیم، از همه جلو بزنیم، ولی حالا که میخواهیم برویم یک دانشگاه بهتر در آن طرف آب درس بخوانیم این مذموم است. البته من اینجا تحلیل ارزشی نکردم، بلکه یک پرسش جامعهشناختی مطرح کردم. قبل از همهی اینها گفتم که این موضوع برای کرسی آزاداندیشی موضوع بیربطی است، البته خود کرسی آزاداندیشی هم چیزِ بیربطی است. برایش هم دلیل دارم. ولی باید بگویم من الان در یک اشتباه مضاعف شرکت کردهام، ولی این اشتباه را فریاد میزنم. چون کرسیها باید از کلاس درس، از اعتراض دانشجویان به وضعیت علمی و... شروع شود، وگرنه این کرسیها بیربط است. (این بیربط بودنش را هم جایی نوشتهام که هنوز منتشر نشده است. اگر دوست دارید دلیلش را بدانید به ادامهی مطلبِ همین نوشته بروید.) آخر سر هم گفتم مهمتر از زیستِ جغرافیایی انسانها -یعنی این که در کدام کشور زندگی میکنند- زیستِ فکری آنها است. (این هم از حسن عبّاسی در ذهنم رسوب کرده بود.) یادم است به مجری این کرسی که استاد روانشناسی دانشگاه شهید بهشتی بود گفتم شما آدمِ باطرفی هستی، ولی منصفانه بحث را اداره میکنی. بعدش گفتم این باطرف بودن اصلاً چیزِ بدی نیست. تازه من خودم بسیجیام.
بعد از من اعتراضها به حرفهایم شروع شد. یکی رفت بالا و گفت این آقا که ادّعا کرد که بسیجی است، اصلاً هم بسیجی نیست و شروع کرد به قضاوتهای ارزشی نادرست دربارهی حرفهایم. حتّی گفت من که کرسی آزاداندیشی را قبول ندارم، پس اینجا چکار میکنم. متأسّفانه او به حرفهایم کمترین توجّهای نکرده بود... در شرایطی که شیطانپرست بودن از بسیجی بودن کمتر بینِ خیلیها نفرت ایجاد میکند، نمیدانم این بسیجی گفتنِ من چه وجاهت و فضیلتی برایم آورده بود که رفیقمان این طور برآشفته شده بود و سعی میکرد یک نفر را به زور، بدونِ این که خودش بخواهد، از بسیجی بودن بیاندازد. کلّی انتقاد به من کرد و آمد پایین. من هم جوابش را ندادم. بعد بسیجی دیگری رفت بالا. اوّل از دو جهت موافق و مخالف بحث را باز کرد. بعد گفت خودش مخالف این قضیّه است. بعد هم جملهای گفت با این مضمون که قرآن میگوید این مهاجرت، مهاجرت از حق به باطل است. که این تفسیرِ عجیب او من را برآشفته کرد و گفتم این را از کجای قرآن درمیآوری، گفت از آیه الکرسی. گفتم عزیزم آن آیه چه ربطی به مهاجرت از حق به باطل دارد؟ آن آیه تفسیر عمیقتری دارد. چه ربطی به جابهجایی جغرافیایی دارد؟ بعدش هم گفتم با تمِ مهاجرتهای صدر اسلام چه کار میکنی؟ هجرت مسلمانان به حبشه، هجرت از حق به باطل بود یا باطل به حق؟ هجرت امیرالمؤمنین از مدینه به کوفه چطور؟ این چه تفسیری که از قرآن میکنید؟ بعدش هم او حرفهاش را ادامه داد و در یک حرکتِ متهوّرانه، خودش را جای رهبری نشاند و با اقتدار و صلابت دربارهی این که وظیفهی ما چیست، گقت: «من خطابم به دانشجویان است. دانشجویان باید...» خندهام گرفت. آخر مردِ حسابی تو رهبر مملکتی، تو کی هستی که میگویی من خطابم با دانشجویان است. تو خطابت به خودت هم نمیتواند باشد، چه برسد به دانشجویان.
پسنوشت:
1. این روایت، طنزِ تلخِ نه مهاجرتِ نخبهها که داستان کماطلاعی، بیروابطی، و تنبلی ما بسیجیهاست. میخواهد خوشتان بیاید، میخواهد بدتان بیاید.
2. سایتِ رهبر یک خودانتقادی را منتشر کرده است که در نوع خودش جالب است. خوب رهبر تا به حال از این که ما رشد علمی خوبی در جهان داریم، تمجید کرده است. این تمجید هم در سایت آمده است. در کنار آن مطلبی منتشر شده است که در آن معیارهای رشد علمی در جهان نقد شده است. تازه در این باره هم رهبر بیاناتی دارند. واقع قضیه این است که از این که رشد علمیِ ما در جهان بر اساس میزان انتشار مقالهها اوّل است، با بومیسازی علم در این مملکت منافات دارد! بنابراین خوب نیست هی بگوییم ما در جهان رشدِ اوّل علمی را داریم. این حرف یعنی این که بومیسازی علم یعنی کشک. در حالی که خودِ آمریکاییها دارند علمِ بومی تولید میکند و ما علمِ بومی برای زیستبوم جغرافیایی-معرفتی آنها! بعد هم افتخار میکنیم که رشد علمیمان در دنیا نمرهی یک است!
3. پلّهی آخر را دوباره دیدم. دوباره دیدنش من را مجاب کرد که 5 نمرهای به نمرهی قبلیام در هنرخانه اضافه کنم. انگار فیلم بهتری شده بود.
4. مطلبی را که دربارهی کرسیهای آزاداندیشی نوشته بودم، در ادامه آمده است.
5. انتهای هفتهی بعد مطلب بعدیام را مینویسم.
گالیورها در لیلیپوت؛ کرسیها در لندن
امر به معروف و نهی از منکر دربارهی خشدار کردن و اختهکردنِ مبادیِ مؤدّبی که به زیبایی مفهوم میآفرینند.
میثم امیری
آبان 91
اشاره. نظرم دربارهی کرسیهای آزداندیشی را میخواهم با داستانِ گالیور معنا کنم. وقتی گالیور از لیلیپوت، شهرِ آدمهای کوتاه قد، بازگشت، فکر میکرد در لندن هم همه کوتاه قد هستند و او میتواند همان برتریطلبی خود را حفظ کند و حتّی گِلَمی هم در کار نخواهد بود که با منفیبافیها و «من میدانم»هایش روی اعصاب باشد. توهّمِ گالیور تا زمانی که نزدیک بود زیر چرخهای یک گاری له شود، پابرجا بود. کرسیهای آزاداندیشی که آقا به آن تأکید دارند، ابعادی بزرگتر و مفهومی پویاتر دارد از آن چیزی که ما درک کردهایم. کرسی آزاداندیشی آقا در لندنِ فرضی است، ولی ما گالیورهایی هستنیم که در لیلیپوت توی سرهم میزنیم و دعوی آزادفکری داریم و متوهّمانه قدی برافراشته برای خود متصوّریم.
کرسی آزاداندیشی از یک نظر اساساً چیزِ بیخودیست. مثلِ تریبونِ آزاد. مثلِ محدودهی آزاد. وقتی میشنومش چندشم میشوم. تنم مور مور میشود. دانشگاه باشد، مسیرم را کج میکنم. سیما باشد، شبکه را عوض میکنم.
چرا؟ چون به نظرم این به معنای تلقینِ استبداد است! این که به کسی جایی اجازهی حرف زدن و بیان کردن نمیدهیم، و جایی را درست کردهام به اسمِ تریبونِ آزاد و کرسی آزاداندیشی تا هر کس در آن هر چه دوست دارد بگوید. همه جا حرف زدن و پراکندن ممنوع به جز دایرهی قرمزی که نامش را گذاشتهایم فلان چیزِ آزاد. این به معنای قبولِ استبداد نیست؟ این خودمان نیستیم که حسِّ نبودِ آزادی را تلقین میکنیم؟! همین کاری که صداوسیمای ما میکند و دانشگاهِ ما با بسیجِ دانشجویی ما میکند که در هویتِ پریدنِ یا باربریاش مانده است؟ انگار داریم فریاد میزنیم: «ما قبول داریم که کسی نمیتواند حرف بزند و آزاد نیست. بنابراین جایی را درست کردهایم به نامِ کرسی آزاداندیشی که هر که هر چه دوست دارد بگوید...» بعدش هم طلبکار میشویم: «دیگر چه میخواهید مزلفها؟» اگر آزاداندیشی چیزِ خوبی است، چرا به کرسیها محدود شود و به کلاسهای درس راه نیابد؟ به میتینگهای دانشجویی کشیده نشود! چرا تشکّلهای آزادِ دیگری حضور نداشته باشند و آن را اجرا نکنند؟ نکند میخواهید بگوید کرسی آزاداندیشی به شرط و شروطی؟ کرسیِ آزاداندیشی خوب است به شرطی که ما اجرایش کنیم. در این صورت این دیگر نامش کرسی آزاداندیشی نیست. چیزِ دیگری است. آن چیزِ دیگر نامِ آزادی را به نفعِ خود قلب کرده است. وگرنه آزادی به شرط و شروط آزادی نیست. و اصلا کی گفته آزادی چیزِ مقدّسی است و حتما باید باشد؟
خوب. قیافهها سرخوسفید شده، ابرویهای بسیجیها درهم شده، پیشانیها گره خورده است از این جملههایی که این نفوذی میخواند. شاید هم میگویید کرسی آزاداندیشی را آقا گفته است. آقا بوده که این را مطرح کرده است و بر ضرورت آن تاکید کرده است. آقا گفته چرا کرسیها را راه نیانداختهاید. چرا دانشجوها با هم مجادله نمیکنند؟ آقا گفت که حق آنجا خودش را نمایان میکند. من هم این قیافهها را قبول را دارم. این ریشها را دوست دارم. اصلا خودتان به چهرهام نگاه کنید از این مسئله بیبهره نیستم. ولی پیرامونش حرف دارم. و چون فکر میکنم حرفهایم فکرشده است مینویسمشان. چون میفهمید که هر جملهای را که میخوانم دستِ کم یک بار پیش از این خواندهامش. و حرف یک بار جویده شده، هضم شده، بهتر است از همان حرفی که نپخته، جویده نشده، ادعای علقه شدن، مضغه شدن، نطفه شدن، و رویش دارد.
میگفتم. از سرِ همین قبول داشتن است که اینها را میگویم. ولی فکر میکنم از منظرِ دیگری باید به پروژه نگریست؛ از منظری جامعهشناسانه. بیش از آن که به چیستی خودِ موضوع بپردازم، از تبعاتش حرف میزنم. وقتی طرحی، سخنی از لسانِ آقا بیرون میآید و بخواهد عینِ آن در اینجا پیاده شود، چنین مشکلی به وجود میآید. چنین حسُی متبلور میشود. حسِّ القای دیکتاتوری. دیکتاتوری یعنی همین رفتاری که ما با آقا داریم. یعنی همین. همین بود که آقا گفت من استالین نیستم و حرفهایی که تا آخرش را همهتان شنیدهاید و به مصلحتی در خامنهای دات آیآر ممیزی شد. دیکتاتوری یعنی برخوردِ اختهوار با حرفهای آقا. یعنی توسعه و بسطِ آنها را در نظر نگرفتن. تغییر پرمایش ندادن. بسیار از انتگرالهای منحنی خط با تغییر پرمایش، ظاهری آراسته و خوشخلق به خودشان میگیرند و به راحتی حل میشوند؛ کاری که ما با حرفهای آقا انجام نمیدهیم. تازه با در دست داشتنِ عکسِ آقا عکس آن را انجام میدهیم و با تغییر متغیّرهای عجیبوغریب و ناضرور کار را سختتر میکنم. تازه ما حرفِ آقا را محدود هم میکنیم. یعنی کرسی آزاداندیشی به جای این که بسط یابد به همهی کلاسهای درس، به همهی میتینگهای دانشجویی، و به همهی پرسشوپاسخها، تبدیل میشود به برگزاری جلسههای محدودی که آییننامهاش را شورای عالی انقلاب فرهنگی نوشته، محدودیتهایش را وزیر گفته، حصارهایش را هیئت امنای دانشگاه کشیده و در نهایت میشود کرسی آزاداندیشی که نه کرسی است و نه آزاد. نه بسط یافته و نه تبلور. کرسیِ آزاداندیشی که یک فقط در یک قلم یعنی پرسش از فرضیّهها و نظریّهها و جهانهای فکری همهی کسانی که کلامشان در دانشگاه درس داده میشود، تقلیل مییابد به انتخابات آینده ریاست جمهوری و کشفِ جریان انحرافی و تکرار چندبارهی حجاب و امر به معروف و نهی از منکر. همین کاری که الان بدونِ کرسی دارم انجامش میدهم. کرسیِ آزاداندیشی که میتوانست مستمسکی باشد برای رهیدنِ از رخوتِ عمومی که دانشگاهها را فرا گرفته، که این رخوت قبل از این که سیاسی باشد، معنای فرهنگی دارد، اما در فهمِ محدودِ سخنانِ آقا راه میبرد به همین متنی که الان میخوانید و جلسهای با هزار امّا و اگر و شرط و شروط. منظورم دقیقاً جلسههای دانشگاهِ ما و همین متن نیست. مرادم معیارِ تمرکزِ جلسههای اینچنینی است که خوبشان، ضعیف و عمیقشان، زودگذر است. چون کلِّ پژوهشِ مفاهیم درگیر با کرسی آزاداندیشی ابتر فهمیده شده است. ابتر اجرا شده است. به جای آن که کرسی به اندازهای باشد که همهی اهالی دانشگاه را به زیرش فرا بخواند تا گرم شوند و تحتِ لوای کرسی بحث و معاشرت کنند، تبدیل میشود به دخمهای یک میلیمتر در یک میلیمتر که شخصیّتِ منفیبافِ گالیور را با آن جثّهی کوتولهاش را هم دربرنمیگیرد. کرسی که آقا مطرح کرده بود اندازهای بسیار کمتر یافته از اینی که الان است، معنایش محدودتر شده و وسعتش تنگتر. کرسیِ آزاداندیشی جناب رهبری در یدِ محافظهکاری اسیر شد و خسته. آقایان خانمها راهی باید تا این کرسی را نجات دهد. کرسی گرم نمیکند... سرد نگه میدارد. اگر تازه کسی را به داخلِ خودش راه دهد.
خودم از من خواسته بودم دربارهی امر به معروف و نهی از منکر در دانشگاه سخن بگویم. چون دستِ کم یکی دو باری دربارهی این مفهوم اندیشیده بودم. لزومِ امر به «امر به معروف و نهی از منکر» را جستوجو کرده بودم. کتابهایی با این موضوع کمتر دیده بودم و کمتر خوانده بودم. رمانی با این موضوع نوشته نشده است. فیلمی با این موضوع یا با اشاره به این موضوع به خاطرم نمیآید... امر به معروف و نهی از منکر هنوز هم در نمایشگاههای دینی ما مثلِ نمایشگاهِ قرآن غریب است. در جامعه بیش از آن که دربارهی خودِ امر به معروف و نهی از منکر و وجوبش صحبت شود، در این باره صحبت میشود که چطور میتوان آن را پیچاند. چطور میتوان امر به معروف و نهی از منکر نکرد! صحبت حولِ عکسِ آن است تا حولِ خودش باشد. صحبت بر سرِ انجام ندادنش است. صحبت بر سرِ انجامِ فعل نیست، بر سرِ ترکِ آن است. این امّا و اگرها شده است حداکثّر موضوعهای امر به معروف و نهی از منکر. در این باره امام خمینی در تحریر الوسیله زیاد صحبت کرده است. زیاد در مقیاس با سایر علما. بحثِ امر به معروف و نهی از منکرِ امام در این کتاب نشان میدهد که وضعیّت ما در این باره چقدر اسفناک است. با خودم گفتم به جای این که چند جملهی آخر را بگویم، و به قولِ فضلای بیدرد فتحِ بابی در این موضوع کرده باشم، از همین موضوع بهره ببرم. یعنی امر به معروف و نهی از منکر کنم. و اعلام کنم از تکرار هزار بارهی محدودیّتهای این اصلِ قرآنی حالم به هم میخورد. خدا را شکر که جای امام حسین نیستیم؛ وگرنه چقدر میتوانستیم دلیل بیاوریم برای امر به معروف و نهی از منکر نکردن. چقدر میتوانستیم عذر بتراشیم که شرایطش مهیا نیست. و اگر به تاریخ نگاه کنید، میبینید که خیلی راحت برای ترکِ این فریضه توسطِ حضرت حسین بن علی میتوان چقدر دلیل تراشید. با همین استدلالهای آبدوغی. که به کتابهای درسی هم راه یافته... به قول امام خمینی اگر حتی امر به معروف و نهی از منکر کردن جانتان را در خطر میاندازد، آن فعل را ترک نکنید. چون ترک امر به معروف و نهی از منکر حرام است. بلکه طوری امر به معروف و نهی از منکر کنید که جانتان به خطر نیافتد. یا حتی اگر کمی احتمال میدهید امر به معروف و نهی از منکرتان مؤثّر است، آن را انجام دهید. به خاطر همان کمی احتمال. اینها همه در تحریرالوسیله نوشته شده است. خدا بیامرزدت امام خمینیِ عزیز. که منطقت و دینت، از جنسِ آموختههای ما و کرسیهای ما نیست.
بدونِ قصدِ خیرخواهی، بدون قصدِ قربت، بدونِ هیچ نیّتِ پاکی خواستم امر به معروف و نهی از منکر کنم. میخواستم این فعل را انجام دهم. بدون این که خودم عامل باشم. بدون این که خود هیچ قدمِ مثبتی در این موضوع (یعنی کرسیهای آزاداندیشی) بردارم، بدونِ قصدِ اصلاح، بدونِ این که هیچ یک از این شرطهای خودنوشته و مندرآوردی -برای امر به معروف و نهی از منکر- را رعایت کنم، خواستم خیلی صریح امر به معروف و نهی از منکر کنم. این جوری حرفم باورپذیرتر است؛ به جای صحبت دربارهی امر به معروف و نهی از منکر، هر کدام از ما در اینباره از تجربهای سخن بگوییم یا تجربهای بسازیم. کاری که حقیر کردهام، تجربهای ساختهام. صریحش این میشود آقایان جمع کنید بساطتان را. کرسی آزاداندیشی آقا اینی نیست که شما میگویید و باز درود بر دانشجویانِ بسیجی کرمانشاهی که بر بسیط بودنِ جهلشان صحّه گذاشتند و در سفرِ آقا به این استان، از این رخوت عذرخواهی کردند و از این کجفهمی...