تی‌لِم

روایت‌ِ بدونِ گلِ میثم امیری
  • تی‌لِم

    روایت‌ِ بدونِ گلِ میثم امیری

مشخصات بلاگ
تی‌لِم
بایگانی

من خواننده ی حرفه ای نیستم که بتونم نوشته شما رو نقد کنم و سررشته ای هم از ادبیات ندارم اما به نظرم اومد سبک نوشتن شما نسبتاً نو بود؛ مخاطب شما خاص بود و قشر دانشگاهی اون هم از نوع ریاضی و فیزیک خوانده اش می تونستند کاملاً منظور شما رو درک کنن. حال و هوای دانشگاه و خوابگاه رو هم خوب بیان کرده بودید. در کل به نظرم توصیف شما از مکانها و موقعیتها خیلی دقیق بود. دو مسئله توجه من رو خیلی جلب کرد: یکی اینکه در توصیف رنگها هرگز از رنگهای متداول استفاده نمی کردید مثلاً رنگ یشمی- زیتونی-لیمویی و ... به جای سبز-زرد... که بعضی رنگها رو هم نمی شناختم و کنجکاو شدم اون ها رو پیدا کنم و تشخیص بدم. دیگری اینکه کلمات ترکیبی رو با وسواس خاصی استفاده می کردید و اون ها رو از هم جدا می کردید تا به قول خودتون ریشه و اصالت اونها حفظ بشه. ( مثلاً کلمه کنجکاو رو که با املای کنج کاو آورده بودید خیلی جالب بود و آدم رو به فکر وا می داشت). توصیف عشق آئین هم در نوع خودش جالب بود. شما آئین رو هم که شخصیت اصلی داستان بود خاکستری نشون داده بودید با همون اشتباهات و خودخواهی هایی که اغلب آدمها دارند و این مسئله داستان شما رو روان تر و طبیعی تر کرده بود( مثلاً نقشه هائی که برای دک کردن رقبا می کشید...اگه می خواستید اون رو کاملاً سفید نشون بدید بایستی یه جوری حق انتخاب رو به اون خانم می داد..

. باز هم از تشکر می کنم و امیدوارم آثار پربارتری رو خلق کنید. 

با آرزوی موفقیت و به روزی برای شما
م.ب-92/05/22

یا لطیف
رفقا می‌توانند رمان را از شهرکتاب‌ها بخواهند. همچنین از فروشگاه‌های انقلاب (مثل کتابسرای نیک و نشر توس) و هم‌چنین از کتاب‌فروشی‌های افق بخواهند. البته قرار است کتاب‌فروشی چشمه و ثالث در کریم‌خان هم کتاب را بیاورند! کتاب را پخش گسترش، می‌پراکند. (نویسنده‌اش که خودم و ناشرش هم تارونه است!)

رمان‌نویسی به اندازه‌ی تراشیدنِ این بابا سخت است! سخت‌تر از درافتادنِ با واقعیِ این رفیق.
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۲/۰۵/۲۵
میثم امیری

نظرات  (۲)

ســلام علـیکم و رحمة الله و برکاته، مبارک باشه جنــاب آقـاى امیرى. امیدوارم پله‌هاى ترقى رو تند تند طى کنید. شـــــاد باشید
  

پاسخ:
سلام.
انشالله شما هم شاد باشید.
سلام.
کتابت را شهریور ماه خریدم و خواندم. (دروغ چرا. تا آخرش نخواندم.می گویم چرا. شاید دفعه ی بعد تا آخر بخوانم) از شهر کتاب مرکزی. 
کتاب اول بود. اسمت یادم بود آن موقع. نمی دانستم از کجا. فقط می دانستم که یکی از آن هایی بودی که وبلاگ شان را سر می زدم. گفتم این یکی مرد است. همه ی وبلاگ نویس هایی که کتاب چاپ می کنند زن اند و مزخرف می نویسند. این یکی ببینیم چه کرده.
شروع به خواندن کردم. همان اول کار عجله برای چاپ کتاب تو ذوقم زد. عجله کرده ای. عجله را از روی زبان داستان می گویم. وقتی یک داستان عاشقانه تعریف می کنی زبان است که همه کاره می شود. زبان داستان هنوز نیاز به چکش کاری داشت. هنوز تیزی هایش گرفته نشده بود. هنوز ایرادهای ویرایشی داشت...
به عنوان مثال همان صفحه ی اول: "مثل موجود ساکت و بی حرفی مانند من." فهمیدم چی می گویی ها. ولی اول جمله مثل بیاوری و آخرش هم مانند بیاوری قبول کن که ایراد ویرایشی است و به عنوان سبک هم به هیچ عنوان پذیرفته نیست. (صفحه ی بعد جمله ی اول. صفحات بعد هم هست...)
این ها دست اندازند. این ها دیستربنس اند.  من قدرت تعلیق ماشینم حین راندن در جاده ی یک رمان قوی نیست. این دست اندازها رو مخم می روند. به خاطر همین تا صفحه ی 50 بیشتر ادامه ندادم. گذاشتم برای بعدها که وقت و حوصله ام فراخ تر باشد...
رمان... نه...رمان ننوشته بودی. خیلی سعی کردی یک شخصیت خاص بسازی به نام آیین بشلی. ولی من این شخصیت را دیده بودم. شخصیتت یک تیپ بود. این تیپ شبیه بعضی از دوست های بسیجی خودم تو دانشکده فنی بود. مثل یک سری از دوست های دبیرستانم بودند. بسیجی هایی که دانشگاه معتبر درس می خوانند. بچه هایی که با تمام سعی شان بر در چهارچوب های شرع حرکت کردن برای یول نبودن تا ته خیلی چیزها هم رفته اند (صدای دلکش و مدونا و نظر مرجع تقلید). عاشق شدن شبلی را دوست داشتم. بکر بود. برای من بکر بود یعنی. دارم با تحکم حرف می زنم الان. نه... نمی توانم این حرف را با قاطعیت بگویم. ولی شبلی تا صفحه ی 50 برای من شخصیت نشده بود هنوز... یکی مثل صابر بود...(از دوست های دوران دبیرستان). (من اگر بودم روی تعلل ورزیدن های شبلی بیشتر مانور می دادم. پیرنگ های استعاری براش جور می کردم. معناهای نمادین جور می کردم... یک جورهایی هنوز این بشر اسیر قیدهای تیپ خودش است...)
نمی دانم... زبان داستان اگر نرم تر بود(نمی گویم راحت تر، نرم تر یعنی بی دست اندازهای ویرایشی، جوری که بشود بلندخوانی اش کرد و از ردیف شدن بی تپق کلمات روی صدایت لذت ببری) خیلی بهتر می شد...
به هر حال. خسته نباشی و دست مریزاد. نوشتن همین 140 صفحه هم خودش خیلی کار است...
پاسخ:
سلام آقای سپهرداد.
ممنونم از نظرت.
فرصتی باشد با هم حرف بزنیم. حضوری باشد چه بهتر.

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">