حکومت اسلامی با سس سبز-بخش پایانی
به نامِ مهربان
پیشنوشت:
گاهی وقتها حرفهایی هست که دوست نداری به موقع یا داغِ داغ بزنیشان. دوست داری کمی آبها از آسیاب بیافتد تا بعد بتوانی بهتر ببینی. این تحلیلها شاید زیاد باشد، که هست، ولی در شنیدنشان منفعتِ اخلاقی بیشتری نهفته است تا گیرها و نقدهای سیاسی. این حرفها حکمِ شقشقیهی نفهتهای دارد که آدمی از سپهرِ سیاست در ایران میبیند و دوست دارد بیان کند. این حرفها به نفع هیچ جناح سیاسی نمیتواند باشد و همین طور به ضرر هیچ جناحی. امروز این حرفها را میزنم. کمکم بخوان؛ مطمئن باش، به این زودیها این حرفها منقضی نمیشود. خدایا مهم نیست ما سبز باشیم، یا سکولار، یا دینی؛ مهم این است که تو به ما برهان بدهی. تو به ما گذشت یاد بدهی و مهربانی عطا کنی.
بدننوشت:
چرا جنبش سبز بعد از انتخابات 88 به نتیجهای که میخواست نرسید؟ در ادامهی نوشتهی پیشین یک نتیجهی منطقی دیگر هم میتوان گرفت.
از آقایانِ ذوب در نظام شروع میکنیم. به آقایان بسیار! موافق حکومت میگوییم پس چه شد آن نتایجی که قرار بود انقلاب
شما به ازای یک ساعت در اختیار داشتن صدا و سیما به بار آورد؟ آنها
میگویند یعنی چی؟ مگر تو دشمنی دشمنان بینالملل مخصوصاً آمریکا با ما را
ندیدهای در این سی و چند سال که این حرف را میزنی؟
بعد به آقایان
بسیار همراه! با جنبش سبز میگوییم پس کو آن تشکیلات منسجم شما که قرار بود
جمهوری اسلامی را تسلیم کند و رهبرش را از جا بردارد؟ آنها میگویند مردِ
حسابی اوّلا صبر داشته باش، دوّم این که تو مخالفت برخی از علما و قلع و
قمع حکومت اسلامی را ندیدهای؟ وقتی حکومت، ما و نیروهایمان را قلع و قمع
میکند، چطور انتظار داری ما پیروز شویم؟
این دو استدلال هر دو از یک
منطق و از یک چشمه سیراب میشود. آن این است که ضعفها و ناتوانیهایش را
به عوامل بیرونی نسبت میدهد. منظورم این نیست که آمریکا با ما دشمنی
نمیکند یا جمهوری اسلامی افرادی از جنبش سبز را قلع و قمع نکرده است. بلکه
میخواهم بگویم چرا آدمهایی از هر دو جریان دست از نقدِ خویشتن و فروتنی
کشیدهاند و همه چیز را به مخالفانشان نسبت میدهند. (نمونهی واضحی که
این دست استدلالها را نقض میکند و رسوایشان میسازد خود انقلاب اسلامی
است. انقلاب اسلامی همزمان با مخالفتهای تمام قد آمریکا و همچنین قلع و
قمعهای نیروهای رژیم پهلویِ دوّم با دستِ خالی بالید و به ثمر نشست.) ولی
متأسّفانه میبینید که آقایان جنبش سبز که خودشان منتقد توهّم توطئه هستند،
خودشان گرفتار این توهّم شدهاند و همهی ناتوانیهایشان را به حکومت
نسبت میدهند
##
##
چرا جنبش سبز بسیار به مخالفان شبیه است؟!
در نوشتههای پیشین پیرامون این شباهت حرفهایی زده بودم. امّا یک شباهت
دیگر که جنبش سبز را بازتولیدی از انقلاب اسلامی یا جمهوری اسلامی آن هم با
تفسیر جبههی پایداری نشان میدهد، خشونتطلبی و مرگخواهیاش است.
شاید بپرسید کی و کجا جنبش سبز چنین کاری کرده است؟ عرض میکنم. یکی از
وجوهی که جنبش سبز بسیار به آن تأکید دارد، روایتِ رحمانی از اسلام،
صلحخواهی، خشونت نورزیدن است. این را در
نوشتههای آدمهای معتقد به جنبش دستِ کم در وبسایتِ جرس بسیار میبینید.
که میگویند آدمهای صلحطلبی هستند.
امّا اگر این حرفِ عزیزان درست
است و به آن اعتقاد دارند، چرا آنها در سال 88 شعار «مرگ بر روسیه» و «مرگ
بر چین» دادهاند؟ اگر شعار «مرگ» گفتن به قول آقای خاتمی و آقای هاشمی
بیاستثنا نادرست است، پس چرا بدنهی اجتماعی این جنبش به این سخن گوش
ندادهاند و برای کشوری و دولتی تقاضای مرگ کردهاند؟ اگر سران جنبش سبز با
هر گونه «مرگ» گفتنی مخالف هستند، چرا در برابر این شعار موضع نگرفتهاند و
سکوت کردهاند؟
تازه از این رادیکالتر شعار عجیب و بسیار
کینهتوزانهی «مرگ بر تو» در جریانِ راهپیمایی روز قدس سال 88 بود. اگر
طلب مرگ کردن برای دیگری مثل آمریکا و انگلیس امرِ پسندیدهای نیست، چرا
این طلب مرگ کردن برای هموطن پسندیده است؟ چه روایتی از صلح و دموکراسی
باعث میشود بدنهی اجتماعی جنبش سبز در روز قدس به رقیبانش بگوید «مرگ بر
تو»؟ اگر بدنهی اجتماعی جنبش سبز خواهان تغییر در رفتارِ خشونتورزانهی
حکومت است، چرا خود به بدترین وجه شعارهای خشونتورزانه میدهد و برای
هموطنش طلبِ مرگ میکند؟
به نظر میرسد در این مورد هم رفتار این جنبش
بسیار شبیه جمهوری اسلامی بود. (نکتهی جالب وقتی است در گوگل مینویسید
مرگ بر... بلافاصله گوگل ده گزینه را پیشنهاد میدهد، از این ده گزینه، 4
گزینه صریحاً شعارهای مخالفان حکومت اسلامی است! و تنها 3 شعارش مربوط به
انقلاب اسلامی است. مرگ بر خامنهای و مرگ بر اسلام در ردههای یکم و سوّم
قرار دارد!) شاید بشود گفت اینها در مرگ خواستن از جمهوری اسلامی هم
جلوترند!
##
##
در
نوشتهی پیشین مرگخواهی و خشونتورزی تئوریک جنبش سبز را بحث کردهام.
حال میگویم یکی دیگر از شباهتهای جنبش سبز به جمهوری اسلامی کیشِ شخصیّت
است.
جنبش سبز به آدمهای طرفدار ولیِّ فقیه میگوید: «چرا به
آیت الله خامنهای که یک انسان معمولی است ویژگیهای الاهی نسبت میدهید؟»
به طور ویژه جنبش سبز با نامیدن «ولیِّ امر مسلمین جهان» یا «امام» نامیدن
آیت الله خامنهای یا برخی القاب و صفتها به ایشان مخالف
بوده و هست و این را به نوعی شخصپرستی، کیش شخصیّت و از نشانههای
استبداد میداند. آیّا حرفِ جنبش سبزِ نادرست است؟ من در این سلسه نوشتهها
سعی میکنم هیچ قضاوت ارزشی نکنم، با این که در داستان با جنبش سبز تا
حدِّ زیادی همسخنم. ولی مسأله این است که همین الان بروید به سایت جرس!
(جرس، کلمه، و سهامنیوز را میتوان سایتهای اصلی این جنبش نامید. گو این
که معتقدم این جنبش سر و تهِ معلومی ندارد ولی نمیتوان مرجعیّت این
سایتها را کتمان کرد!)
همین الان بروید به سایت جرس؛ نوشته «هزار روز
از حصر آفتاب گذشت». یا در همین خانههای مجازی سبزها در فیسبوک میبینید
که نوشته «ای اهل حرم میر و علمدار نیامد» و این را گراور کردهاند روی عکس
میرحسین. یا سایت کلمه جملهای را از میرحسین در بالای سایت خود گذاشته با
این نتیجه که «من و امام حسین» در یک شرایط یکسان تاریخی قرار داریم.
نتیجه این که جنبش سبز هم دچار کیشِ شخصیّت شده و به نوعی به همان بلایی که
خودش به آن نقد دارد گرفتار شده است. آن هم این که یک آدم معمولی به آفتاب
تبدیل شود یا میر و علمدار باشد!
نمونهی واضحِ این داستان مهرماه 88
بود. وقتی قرار روز تولّدِ خاتمی را جشن بگیرند، گفتهاند میرحسین هم
متولّدِ ماه مهر است. این در حالی است که میرحسین زادهی اسفندماه است. این
وسط خودِ میرحسین به خوبی داستان را فهمید و به سبزیها اعتراض کرد که دست
از این بازیها بردارند و جملهی معروفش را گفت: «روز تولّدِ من روز
آشنایی با شما بود.» بله آقای جنبش سبز اگر به آیت الله خامنهای نمیتوان
گفت «علیِّ زمان» یا «حضرتِ ماه» به همان دلیل هم به میرحسین موسوی هم
نمیتوان گفت «میر و علمدار» یا «آفتاب»! ای کاش این جنبش واقعاً دموکراتیک
باشد و دست از این کیش شخصیّتها بردارد. بدترینش متنی است که برای خاتمی
نوشتهاند و هنوز هم روی صفحهی فیسبوک خاتمی دات آی آر هست. در جایی از آن
متن نوشته: «خاتمی همه جا هست»
##
##
جنبش
سبز میگوید چرا به ما میگویید که شما آمریکایی هستید. چرا به ما
میگویید شما منحرف هستید؟ چرا؟ چون همجنسگراها و مجاهدین خلق و
سلطنتطلبها از ما حمایت یا آمریکا و نتانیاهو از ما پیشتیبانی کردهاند.
این ربطی به ما و خواستههای ما ندارد. ما از آنها نیستیم، این را چند بار
بگوییم؟ (این را خودِ میرحسین هم گفته بود.)
فرض کنیم این حرفِ رفقا درست است.
ولی خودِ رفقا چه کار میکنند؟ به آدمهایی میگویند
«آها تو همانی هستی که آیت الله خامنهای ازت حمایت میکرد» برو خجالت
بکش. «جشنوارهی فجر را محکوم و تحریم میکنیم، چون دولت ازش حمایت
میکند»، یا «تو همانی نیستی که حکومت ایران بهت جایزه و بهت بها داد و ازت
تعریف کرد»!
حتّی عزیزان کاری بدتر از این کردهاند. اگر کسی در
مراسم «تنفیذِ» رییس جمهور پیشین شرکت میکرد میگفتند «ای مزدور، ای
خائن»! و سریع در فیسبوکِ صفحهی «تنفّر» از او را راه میانداختند. یا
اگر کسی «داوری جشنوارهی فجر» را مثل Mani Haghighi میپذیرفت، بهش متلک میانداخته و او را به تأیید دستگاه حاکم متّهم میکردهاند.
از آن طرف اگر کسی مثلاً به دیدارِ رهبری نمیرفت یا مثلاً در برنامهی
حکومت حتّی شرکت نمیکرد (حالا شاید به دلیل سرماخوردگی!) به او تبریک
میگفتند و لایکش میکردند. (البته آنها در این زمینه رویّهی ثابتی
ندارند متأسّفانه! یک بار از این که خاتمی در جلسههای بیت رهبری حاضر نیست
اظهار خرسندی میکنند و این روزها از این که چرا خاتمی به جلسههای بیت
رهبری دعوت نمیشود شاکی میشوند!) ولی در کل، در هر یک از صورتها، رفتار
آنها با رفتار جمهوری اسلامی فرق چندانی ندارد. اگر حکومت آنها را به
آمریکایی بودن متّهم میکند، آنها هم گروهی را به حکومتی بودن متّهم
میکنند! و بیچاره این وسط فرهنگی که دارد لابهلای این دو دسته نظر نادقیق
له میشود و انرژیهایش را به هدر رفته میبیند.
##
##
در
نوشتههای پیشین ایرادهایی را به جنبش سبز وارده کردهام. این ایرادها بیش
و پیش از آن که به یک جنبش سیاسی بازگردد، منتقد رفتارهای ما مردم در
مملکتِ افراط و تفریط است. منتقدِ جدّی ما آدمهایی است که مثلاً
روشنفکریم و مثلاً منتقدِ حکومتِ اسلامی هستیم، ولی در عمل همان شیوهها و
رفتارهای حاکمیّت را بروز میدهیم.
یکی دیگر از ایرادهای رفقای سبز ما به حاکمیّت، این است که میگوید آقای حاکمیّت چرا «خودی-غیرِ
خودی» میکنید؟ چرا مردم را دسته دسته میکنید؟! چرا گروهی را که همفکر
شما نیستند، جزیی از مملکت نمیدانید و آنها را خودفروخته و بلندگوی دشمن
میدانید؟
این ایرادِ جنبش سبزها در رفتارِ آدمهای این جنبش هم وجود دارد. آنها تنوانستهاند خود را از این ایراد برهانند.
همین حالا به سایتهای مختلفِ جنبش سبز بروید، به وبلاگهایشان بروید. از
آدمهای طرفدارِ حاکمیّت چهرههای مخوفی ساختهاند. لفظهایی مثل
ساندیسخورها، مُشتی سادهدل که فریبِ پروپاگاندای حاکم را خوردهاند،
بسیجیهای ترمزبریده،لباسشخصیها و... حتّی در جمعهای دوستانه هم دیدهام
که به طرفدارانِ حاکمیّت گفتهاند «کیهانیها، چماقیها» یا از عبارتهای
تحقیرآمیز استفاده کردهاند. یا آنها را جیرهخور و مزدورِ نظام
نامیدهاند.
این هم بازتولید همان رفتار است متأسّفانه. هیچگاه دو
طرف نیامدهاند بگویند ما دو دسته مردم هستیم که به طبعمان به دو طرف
گرایش دارد. بلکه آنچه که نوشتهایم و پخش کردهایم این بوده است که ما دو
طرف «دشمن» یکدیگریم. اگر قرار است گروهی از هموطنان، گروهِ دیگری از
«هموطنانش» را دشمن بنامد، چه فرقی میکند هر کدام چه هدفی را دنبال
میکنند؟
##
##
جنبش سبز میگوید «ما با نظامی که جوانان ما را کشته است و رهبرانِ ما را به حصر برده سازش نمیکنیم و با او دشمنیم.»
جمهوری اسلامی میگوید:«ما با آمریکا سازش نمیکنیم، چون علیه ملّت ما
توطئه کرده و خودش هم این توطئه کردن را پذیرفته. تازه ما با او دشمنیم چون
او مستقیم یا نامستقیم جانِ هزارانِ ایرانیِ هموطن را گرفته است.»
جنبش سبز خطاب به حاکمیّت: «چرا با آمریکا دشمنی میکنی؟ سعی کن از پیامبر یاد بگیریی و با او دوستی کنی و رابطه برقرار کنی!»
حاکمیّت خطاب به جنبش سبز: «چرا ما را ظالم میخوانید و علیه ما دشمنی
میکنید. بیایید توبه کنید و با هم حرف بزنیم و دست از دشمنی بردارید!»
این وسط دینی است که به ذبحگاه میرود. برای آنها که جمهوری ایرانی شعارشان بود، ناگهان میرحسین میشود میر و علمدار.
و برای اینها که ما اهل کوفه نیستیم شعار بود، رهبر میشود علی و تنها و مظلوم.
##
##
خداییاش این مصطفی ملکیان کممانند است.
در راستای سلسله یادداشتهایم در تحلیل جنبش سبز، داشتم دربارهی
ناراستیها و «شباهت»های جنبش سبز به جمهوری اسلامی از فیسبوک تا جامعه
فکر میکردم که ناگهان در جستوجو در میانِ انبارِ نارستیها و کژیها
متفکّرین این جنبش برخوردم به یک نوشتهی خیلی خوب و عالمانه از جناب
مصطفی ملکیان. البته من هنوز توفیق نیافتهام که شاگرد کلاسهای ایشان
باشم. ولی به نظرم رسید مصطفی ملکیان به عنوان یکی از سبزهای با سوادِ این
مملکت به نکاتی اشاره کرده که هم عمیقتر از گفتههای من است و هم
فرهنگیتر است و هم بهتر است. واضح است با جستوجوی سادهای در اینترنت
میتوانید یادداشت ایشان را بیابید. ولی من به فراخور بحثم گزینشی از سخنان
ایشان را بریده بریده به کار میگیرم.
جنبش سبز علاقهی خاصّی به
نسبیگرایی دارد. (البته بندههای خدا در پارهای از موارد بسیار آدمهای
مطلقاندیشی هستند.) ولی به طور کلّی تمِ روشنفکری که نسبیگرا باشد و
حقیقت را چند پاره ببیند آنها را محصور کرده! این یکی دیگر ربطی به جمهوری
اسلامی ندارد، این یکی به خودشان ربط دارد. چون موجب میشود خیلی راحت
نتوانند به اهدافشان برسند.
من در اینباره از بحث مصطفی ملکیان کمک میگیرم. ملکیان به درستی و دقیقاً ناظر به همین بحث میگوید:
«در اصلاحگری باید مضمون فکری و اندیشه حقیقت پذیرفته شود، باید قبول کرد
که، چه در ساحت زندگی عملی و چه در ساحت زندگی نظری، حقیقتی وجود دارد.
بهنظر من اندیشههایی که به هر صورتی نفی حقیقت میکنند، چه حقایق در ساحت
نظری و چه حقایق در ساحت عملی، نمیتوانند اصلاحگری اجتماعی کنند. چون اگر
بنا بر این باشد که ما به نوعی نسبیت قائل باشیم، نوعی نسبیت
معرفتشناختی، نوعی نسبیت اخلاقی و بهطور کلی نوعی نسبیت فرهنگی، و مفاد
نظرمان این باشد که آنچه برای من حقیقت است، برای تو حقیقت نیست و آنچه
برای تو حقیقت است، برای من حقیقت نیست و گویی هر اجتماعی، هر دوره اجتماعی
و هر گروه اجتماعی حقیقت خاص خودش را دارد و نمیشود بر فراز این دورهها،
بر فراز این جوامع و بر فراز این زیرلایهها ایستاد و گفت کسی از میان شما
حقیقت را میگوید، کسی از بین شما حقیقت را نمیگوید، کسی به حقیقت
نزدیکتر است و کسی از حقیقت دورتر است، اگر به این قائل باشیم، نمیتوانیم
اصلاحگر باشیم، زیرا با پذیرش نسبیت فرهنگی، معرفت شناختی و اخلاقی
اختلافات در حد ذوق و سلیقه خواهد بود و هیچکس برای اختلاف ذوق و سلیقه با
کسی مبارزه نمیکند.اگر بنا بر این باشد که من چیزی را نمیپسندم و فقط
نمیپسندم و شما چیزی را نمیپسندید و فقط نمیپسندید و نه من و نه شما
برای حقانیت موضع خودمان دلیلی نداریم، در آن صورت نبرد ما با هم معنا
ندارد، چه نبردمان با قهر و غلبه هم همراه باشد و چه نباشد.
به هر
حال مبارزه بر سر ذوق و سلیقه و امور تفننی بیمعنی است. اندیشههای
پسامتجدد یا پستمدرن که در قائل بودن به نوعی نسبیت فرهنگ با هم مشترکند،
نمیتوانند حاملان اصلاحگری باشند. البته مرادم تحریم این اندیشهها نیست،
بلکه میگویم اصلاحگری با تکیه بر آنها ممتنع است. معنای اصلاحگری این است
که من واقعاً معتقد باشم سخنی درست و سخنی دیگر نادرست.کاری درست است و کار
دیگری نادرست. بنابراین اندیشه حقیقت که به معنای نفی نسبیت فرهنگ و نفی
نسبیت در ساحت عمل در اخلاق و در ساحت نظر در معرفت است، شرط لازم برای
اصلاحگری است. باور داشته باشیم که آنچه ما میگوییم و میکنیم بر آنچه
رقیب ما میگوید و انجام میدهد، به نوعی رجحان دارد. البته ممکن است کسانی
این نسبیت فرهنگی را لازمه و بستر مدارا بدانند و گمان کنند کسی که نسبیت
فرهنگی را نفی میکند، با مدارا مخالف است که به هیچ وجه این گونه نیست. ما
در عین حال که به نسبیت فرهنگی قائل نیستیم، باید اهل مدارا باشیم و
اساساً لازمه اصلاحگری مداراگری است.»
ممنون از این صلابت و قوامِ فکرِ فلسفی ملکیان. حالا این که جنبش سبز چقدر اهل مداراست، موضوع مهیّجِ دیگری است.
##
##
بحثِ شیرینِ سبزهای عزیز بود. گرفتاری دیگر این جماعت... من نمیگویم، خودِ ملکیان به زیبایی میگوید.
(Mostafa Malekian)مصطفی ملکیان دربارهی «اصلاحگری» اجتماعی چنین آسیبشناسی میکند:
«اگر اندیشه حقیقت برای ما مهم باشد، تنها چیزی که مصداقی از مصادیق حقیقت
را نشان میدهد، استدلال است. اگر برای من مهم است که حقیقت در هر بابی
چیست، نشان میدهد که استدلال وجود دارد. اگر برای من مهم است که حقیقت در هر
بابی چیست، باید ببینم که ترازوی من برای تعیین حقیقت کدام است؟ x حقیقت
است یا y یا هیچ کدام، ترازویی لازم است که به زعم من، چیزی جز استدلال
نیست. بنابراین لازمه دوم اصلاحگری، استدلال گرایی به معنای بسیار عمیق و
در عین حال وسیع کلمه است. عمق یعنی تا جایی که استدلال قدرت نفوذ دارد،
جلو برویم و وسیع یعنی در همه قلمروها اهل استدلال باشیم. در اینجا یک بام و
دو هوا و در جایی اهل استدلال بودن و در جایی نبودن، معنا ندارد؛ بنابراین
استدلال گرایی تنها راهی است که به وسیله آن در حد مقدورات انسانی خودمان،
حقیقت را کشف کنیم. اعمال این استدلال گرایی با سخن بی دلیل مخالف است، به
معنای دقیق کلمه، طبعاً سلسله اموری را نفی میکند؛ این استدلال گرایی با
هر نوع خرافه گرایی و خرافه پرستی هم مخالف است. استدلال گرایی با
آرزواندیشی هم مخالف است. (یعنی من آرزو دارم «الف»، «ب» باشد، پس «الف»،
«ب» است.)استدلال گرایی با تعصب، جزم و جمود و با بیمدارایی فکری هم مخالف
است. اهل استدلال نمیتوانند با این شش پدیده سازگار باشند، بنابراین
لازمه اصلاحگری این است که خود را از این شش پدیده به جد بپیراییم. به بیان
دقیقتر، خود را در خلوت خود بپیراییم، نه اینکه در زندگی اجتماعی ژست
انسانهای پیراسته را بگیریم. پیرایش عملی و واقعی، ذیل این شش پدیده
ناسازگار با استدلال گرایی ناسازگارند. پذیرش اتوریترهای بلادلیل و پذیرش
ولایت فکری بلا دلیل نیز وجود دارد. (به این معنا که «الف» ،«ب» است، چون x
میگوید که این گونه است.) باید هر گونه فرم استبدادی را از ذهن و ضمیر
خود بیرون کنیم.»
این حرفهای ملکیان به دوستانش برمیگردد یا به زعمِ من به سبزها.
##
##
مصطفی
ملکیان در ادامه کلِّ گرفتاری جنبشهای اصلاحی را نوعی مشکلِ روانی
میداند. این نقد را اگر من مینوشتم، موردِ لعن و نفرین سبزها بودم شاید.
بنابراین بیکموکاست از زبانِ ملکیان داستان را میشنویم. بگذارید من با
پررویی بپرسم آقای ملکیان به نظرِ شما چرا این جنبش رفتارش با نظر
ناهمسانی دارد؟
پاسخ میشنوم:
«کل وجود ما باید نوعی یکپارچگی و یکنواختی داشته باشد،چیزی که در روانشناسی معادل INTEGRITY
قرار میگیرد و به معنای انطباق همه ساحتهای وجود است. ساحت عقیده ساحت
احساسات و عواطف، ساحت خواستهها و ساحت عمل، باید همه با هم انطباق داشته
باشند؛ در غیاب این انطباق، نوعی اسکیزوفرنی بروز میکند، این اسکیزوفرنی
دقیقا به این معناست که چهبسا به چیزی معتقدیم ولی احساسات و عواطفمان
همراه آن اعتقاد نیست، یا عقیدهمان با خواستههایمان ناسازگار است، یا
احساسات و عواطفمان با خواستههایمان ناسازگار است و یا این که این سه با
آنچه در مقام عمل انجام میدهیم ناسازگارند.البته این عمل هم عمل قولی و هم
عمل فعلی را شامل میشود. گاهی ممکن است گفتار من با عقایدم ناسازگار باشد
گاهی هم رفتارم با عقایدم و گاهی گفته من با رفتارم ناسازگار باشد. این که
بتوانیم هر پنج ساحت را بر یکدیگر انطباق دهیم و چیز یکپارچهای بشویم، به
طوری که همه وجودمان با هم همنوا باشد، باید مجموعه وجودمان با یکدیگر
سازگاری داشته باشد. این ناسازگاری به ما لطمه زده است. گاهی اوقات از لحاظ
ذهنی رشد کردهایم، اما گاه متوجه میشویم که از لحاظ عاطفی رشد
نکردهایم. به لحاظ ذهنی به این معتقدیم که الف، ب است یا الف، ب نیست ولی
احساسات و عواطفی از خود بروز میدهیم که با اعتقاداتمان سازگار نیست، ما
در واقع یکپارچگی وجودی را کم داریم. ما دچار نوعی اسکیزوفرنی فرهنگی هستیم
که به اصلاحگری ما ضربه زده است. اگر ما در درون خودمان یکپارچگی نداشته
باشیم نمیتوانیم یکپارچه عمل کنیم و وقتی یکپارچه عمل نکنیم با دوستانمان
یکپارچه نیستیم.»
##
##
بگذار
یک بخش دیگر از نوشتههای ملکیان را هم بگذارم. برای خودِ من یک پا کلاس
اخلاق است. یکی باید به من بگوید تو که همزمان گیر دادهای به سبزها، یادت
باشد که خودت هم همچین موجودِ جالبی نیستی. حواست به خودت هم باشد. خودت
هم یک پایت لبِ پاشوره است. برگردیم به ملکیان و بحثِ انتقادیاش:
آقای ملکیان من زیاد ویاوای دیدهام. واقعاً فکر میکردم اگر تا فردا صبح نظام سقوط نکند، تا پنجشنبه کارش تمام است. به
نظرت این خودش ضعف نیست. این که نظام فکر کند آمریکا همین یکی دو هفتهای
نابود میشود، یا این که سبزها فکر میکردند جمهوری اسلامی به انتهای سال
88 نخواهد رسید؟ چرا این دست تفکّرها جان میگیرد؟
(Mostafa Malekian)مصطفی ملکیان پاسخ میدهد:
«واقعیتها را فقط واقعیتها عوض میکنند. واقعیتها را فقط با واقعیتها
میتوان تکان داد، واقعیت را با توهم نمیتوان تکان داد. وقتی با واقعیتها
سروکار داریم،باید توجه کنیم که همه چیز را با واقعیت بسنجیم. اگر بناست
چیزی تکان بخورد، باید چیزی که نیروی تکان دادن آن را دارد به آن برخورد
کند. اگر بناست چیزی چیز دیگری را خرد کند، خودش باید از مقاومت بیشتری
برخوردار باشد. همیشه واقعیتها هستند که واقعیتهای دیگر را تغییر
میدهند، یا اصلاح میکنند یا تکمیل میکنند یا از میان میبرند. اینها
واقعیتها هستند. ما نمیتوانیم با غیرواقعیت، واقعیتی را جای کنیم. به این
ترتیب ما باید دنبال این باشیم که آرا و نظراتمان با واقعیت مطابقت داشته
باشد. آرا و نظراتی که مطابق با واقعاند، میتوانند در مقام عمل موفق
باشند و واقعیتها را تغییر دهند یا از بین ببرند؛ اصلاح یا تکمیل کنند.
آرا و عقاید مطابق با واقعیت به معنای دقیق آن یعنی علم؛ نمیتوانیم علم
نداشته باشیم و اصلاحگری انجام دهیم در این جا مرادم از علمscientism و
علمزدگی و علمپرستی نیست؛ بلکه علم به معنای عام آن را میگویم یعنی
عقایدی که در حد وسع خود میدانیم مطابق واقعاند؛ در واقع منظورمknowledge
است، نهsciense این knowledgeدر علوم تجربی طبیعی، علوم تجربی انسانی،
علوم فلسفی و علوم تاریخی تجلیاتی دارد؛ بالاخره از آنجا که باید واقعیتها
را با واقعیتها تکان داد ما نیز باید در پی واقعیتها باشیم. ژوزف باتلر
فیلسوف و الهیدان معروف انگلیسی قرن نوزدهم، جملهای دارد که فیلسوف
انگلیسی دیگری در قرن بیستم آن را دائما در صدر کتابهایش نقل میکند و آن
این است: واقعیتها همانند که هستند، تابع رای تو نیستند. رای خودت را تابع
واقعیت کن. این سخن بسیار دقیق است. نباید فکر کنیم که میتوانیم با
اوهام چیزی را عوض کنیم، ما به نوعی علمگرایی که در واقع به معنای
واقعگرایی است و حفظ ارتباط با واقعیتها نیاز داریم.جلوه و میوه این
رویکرد میتواند موجب رشد و توسعه ما در علوم تجربی طبیعی و علوم طبیعی
انسانی شود. این علمگرایی امکان تغییر یکدیگر و جامعه را برایمان فراهم
خواهد کرد.»
##
##
در
بخشهای اخیر با جنابِ ملکیان دربارهی مشکلهای اصلاحگری اجتماعی در
ایران همسخن شدهایم. بخشهایی از یادداشتِ جناب ملکیان در روزنامهی
آرمان را منتشر کردهایم. بگذارید بخش پنجم از یادداشتِ ملکیان را منتشر
کنم و بخشهای بعدی را به روزهای بعد بنهم. فکر نمیکردم در جریانِ فهمِ
سبزها، این قدر مطالب جالب بیابم. الان نمیدانم کدامش را بنویسم. فعلاً
فقط ملکیان. از ملکیان میپرسیم: «آقای
ملکیان من در یادداشتهایم به سبزها گیر دادهام که چرا شما دچار همان
چیزهایی هستید که بهش نقد دارید! شما فکر میکنید چرا ما این جوری هستیم؟
ما چرا به حاکمیّت میگوییم فلان رفتارت اشتباه است و بعد خودمان همان
رفتار را بازتولید میکنیم.»
(Mostafa Malekian)مصطفی ملکیان
در یادداشتش دارد به این مسأله اشاره میکند و به نکتهای جذّاب در
فلسفهی اخلاق نشانی میدهد. نکتهای که گیر فردی و اجتماعی همهی ماست:
«نکته پنجم مساله قاعده زرین است. به گفته عالمان اخلاق و محققان ادیان و
مذاهب، قاعده زرین یکی از قواعدی است که همه ادیان و مذاهب در آن اشتراک
دارند: با دیگران چنان رفتار کن که خوشداری دیگران با تو رفتار کنند. یعنی
خودت را با دیگران در یک ترازو بگذار، هر آنچه بر خود نمیپسندی بر دیگران
مپسند. این قاعده از آموزههای مشترک همه ادیان و مذاهب جهانی است. حضرت
علی(ع) هم در نامهای که اواخر عمرشان به فرزند خود مینویسند به این نکته
اشاره میکنند، البته چنان که ذکر شد این قاعده به اسلام اختصاص ندارد،
علی(ع) میفرماید: اجعل نفسک میزانا فیما بینک و بینالناس. یعنی در
ارتباطی که با مردمداری، همیشه خودت را ملاک قرار بده. فارغ از
ریزهکاریها، لطائف و ظرایفی که این قاعده از زمان کانت به این سو، در
عرصه فلسفه اخلاق پیدا کرده و تضییقات و اشکالاتی که به آن وارد شده، قاعده
زرین، قاعدهای است که وجدان اخلاقی ما هم به آن حکم میکند. ما هر چه را
که مخالف آن باشد خلاف وجدان اخلاقی خود میدانیم، این در حالی است که در
بسیاری موارد این قاعده زرین را رعایت نمیکنیم. من خوش دارم وقتی شما با
من سخن میگویید، راست بگویید. طبق قاعده زرین اقتضای این توقع آن است که
من هم راست بگویم. تمام فضایل عملی اخلاق را میتوان از دل این قاعده
استخراج کرد. از سوی دیگر تمام رذایل عملی اخلاق را نیز میتوان از عمل
نکردن به آن استخراج نمود؛ ولی به هر حال این نکته مهم است که من واقعا خود
را تافتهای جدا بافته ندانم و قبول کنم که من هم به لحاظ ساختار جسمانی و
ساختار ذهنی و روانی مثل شما هستم. اگر چنینuniformity و اتحاد شکلی بین
ساختار جسمانی، ذهنی و روانی من و همه انسانهای دیگر وجود دارد، معنای آن
این است که هرچه من را رنج میدهد، انسانهای دیگر را هم رنج میدهد و هر
چه برای من دردآور است، برای انسانهای دیگر هم دردآور است. بنابراین معنا
ندارد که من برای خودم پروندهای جدا و برای دیگر انسانها پروندهای جدا
داشته باشم.»
##
##
در
ادامهی بحثِ ملکیان، به یک نکتهی مهم میرسیم؛ آیا جمهوری اسلامی یا شخص
رهبر هیچ ویژگی مثبتی ندارد؟ حاکمیّتِ ج.ا. به کمال بر پایه دروغ و تزویر
است؟ اگر سبزها از ما میخواهند «این قدر از آمریکا و غرب نفرت نداشته
باشید»، خود به این سخن پایبند هستند؟ آیا ما در چهرهی حاکمانمان رژیمی
نفرتبارتر از اسرائیل میبینیم؟ اگر چنین است، چرا؟
بحثِ ملکیان در اینجا به غایت اخلاقی و درسآموز است.چون سخن از گاندی هم به میان آمده است از
Farhad Jafari
میخواهم این متن را از (Mostafa Malekian)مصطفی ملکیان بخواند:
«از دیگر لوازم توفیق ما در اصلاحگری آن است که از خطا نفرت داشته باشیم،
نه از خطاکار؛ من تعبیر گاندی را در اینجا تکرار میکنم، او در اصول اساسی
سیاست معنوی خود بر این دو نکته تاکید میکرد؛ اول بر نفی خشونت به
تعبیرsunscipt و دوم بر همین قاعده نفرت از خطا نه از خطاکار. تمام نفرت ما
باید از دروغ گفتن باشد نه از دروغگویان؛ تمام نفرت ما باید از ظلم باشد
نه از کسانی که ظالمند. البته این نگرش به یک جامع نگری معنوی بلند مرتبه
نیاز دارد. باید نوعی بلندنظری معنوی وجود داشته باشد تا من از دروغ گفتن
تو نفرت داشته باشم ولی خود تو را دوست بدارم، این دقیقا جمله خود گاندی
است که من از دروغگویان نفرت دارم ولی همه دروغگویان را دوست دارم. معنایش
آن است که او از انسانی نفرت نداشت،بلکه از کارهای بدی که انجام میگرفت
متنفر بود. وقتی این قاعده در ذهن و ضمیر ما راسخ شود، حداقل نتیجهای که
خواهد داشت این است که تنفر انسانها نسبت به هم از بین میرود چرا که نفرت
از انسانها نه با موازین معنوی سازگار است نه با اصلاحگری. اصلاحگری یعنی
این که من میخواهم دیگری خوبتر از آنچه هست،باشد و من تنها هنگامی
میتوانم دیگری را خوبتر از آنچه هست، بسازم که او را دوست داشته باشم،
چراکه اگر او را دوست نداشته باشم، همیشه خواهان بدتر شدن وضع او خواهم
بود. اصلاحگری در بنیان خود،انساندوستی و نوعی اومانیسم است؛ حتی بیشتر
از اومانیسم، نوعی عشق به انسانهاست، چون این عشق به انسانهاست که
میتواند بگوید من میخواهم انسانها بهتر از اینکه هستند، باشند و وضعی
مطلوبتر از وضعیت فعلی داشته باشند و این با نفرت داشتن از انسانها
ناسازگار است. این اولین اثر است. اثر دوم آن است که اگر من از خطا نفرت
داشته باشم و نه از خطاکار، خطا را در خودم نیز نخواهم پسندید. یکی از
چیزهایی که در ما دیده میشود، این است که گاهی از خطاکاری به خاطر خطایی
متنفر میشویم، ولی خودمان همان خطا را مرتکب میشویم گویا از خطاکار نفرت
داریم، ولی از خطا نه، چرا که در آن صورت باید از خطای خود هم نفرت داشته
باشیم.
این که نمیتوانیم خطاهای خود را ببینیم و اگر هم
میبینیم، نمیتوانیم نسبت به آن سختگیر باشیم و به تعبیر بیهقی«جلاد طبع
خود باشیم» و اول تازیانه را بر طبع خود بزنیم، به این دلیل است که گویا از
خطاکاران نفرت داریم نه از خطا. اگر از دروغگویی نفرت دارم، باید از
دروغگویی خودم هم نفرت داشته باشم. کسانی که نفرت و مجموعه عواطف منفی خود
را به خطاکاران معطوف میکنند و نه به خود خطا، وقتی خطا را در خودشان
میبینند، تحمل میکنند. آنها نسبت به خطای خودشان اغماض میکنند. به نظر
میرسد اولین کاری که باید کرد، این است که نفرتمان را متوجه خطاها کنیم تا
اگر این خطا در خودمان هم دیده شد، نفرت از آن وجود داشته باشد. همانگونه
که گفته شد، نفرت از انسانها با انسان دوستی ناسازگار است و این
انساندوستی لازمه اصلاحگری است. در عوض، نفرت از انسانها دو اثر جنبی
دیگر هم دارد. نفرت از انسانها باعث میشود هنگام تعاطی با دیگران عاطفه
بر عقلانیت غلبه کند. وقتی من از شما نفرت داشته باشم، در ارتباط با شما
عاطفی رفتار میکنم، نه عقلانی؛ یعنی همانطور که از قدیم در ضربالمثلی
عربی میگفتند: حبک یعمیو یصم وقتی که چیزی را دوست بداری کور و کر
میشوی. وقتی از چیزی متنفر باشی هم کور و کر میشوید. اگر من از انسانی
نفرت داشته باشم، نسبت به او کور و کر میشوم، یعنی در مناسبات با او
هیجانات من حاکمند، نه عقلانیت من.»
##
##
دوباره یک حالی به سبزها بدهیم. البته این نقدِ استاد بیشتر به جمهوری اسلامی برمیگردد. ولی دلیل ندارد که من آن را منتشر نکنم. (Mostafa Malekian)مصطفی ملکیان مینویسد:
«هرگونه اندیشهای که برای بخش کوچکی از انسانها امتیازی خاص قائل شود،
اندیشهای درست نیست. اندیشهای که مدام میگوید: فقط ملت من، فقط متدینان
به دین و مذهب من، فقط نژاد من، فقط قوم من: هر اندیشهای از این مقوله
با هر تعبیری از آن، مثل ناسیونالیسم( با این داعیه که همه چیز برای منافع
ملت خودم، حتی تفسیری از تدین به این معنا که همه چیز برای کسانی که به
کیش و آیین من ملتزم هستند)؛ هر اندیشهای که از این مقوله باشد و به کمتر
از همه انسانها رضا دهد، به همه انسانها و طبعا به خود آن گروه هم لطمه
میزند. مراد من این است که ما باید به نوعیperspective و نظرگاه خدایی
برسیم. نظرگاه خدایی، یعنی به همه انسانها به یک چشم نگاه کردن و همه
انسانها را یکسان مشمول محبت خود دانستن، مشمول احسان خود داشتن و مهمتر
از همه در حوزه دغدغههای خود داشتن؛ البته در میان همه انسانها کسانی که
هم کیش و آیین من هستند، ملیت مرا دارند و نژاد و قوم آنها، نژاد و قوم من
نیز هست، اما هر اندیشهای که کمتر از همه انسانها را شامل شود، به همه
انسانها از جمله کسانی که مدنظر خودش بودند ضربه خواهد زد.»
##
##
صدا
و سیما فکر میکند رحیمپور ازغدی را ساعت شش عصر جمعه بیاورد شبکه یک،
مردم میفهمند او چه میگوید و همهی آرمانهای نظام اسلامی را از بر
میشوند. سبزها هم همین طور هستند.
(Mostafa Malekian)مصطفی ملکیان میگوید:
«بحث بر سرتوجه به ساحت آگاهی است. فرض کنید من بیماری هستم که مرضی
صعبالعلاج دارم و یک کمیسیون پزشکی بر بالین من تشکیل شده است. از آنجا که
من تخصص پزشکی ندارم از هیچکدام از
اصطلاحاتی که این پزشکان بر بالین من استفاده میکنند، سر در نمیآورم و از
تعابیری که به زبان انگلیسی، لاتین و فنی پزشکی به کار میبرند، یک کلمه
هم نمیفهمم. اما در عین حال اگر این کمیسیون پزشکی در تشخیص خود بر صواب
رفته باشد و دارویی مطابق با تشخیص صوابش تجویز کند، این دارو در من موثر
میافتد و وضع من را بهبود میبخشد. بنابراین در عین آنکه من کلامی از
ترمینولوژی پزشکان را متوجه نمیشوم و از هیچ چیز آن آگاهی ندارم، وضع من
بهتر میشود. بهبود وضع من به عنوان بیمار جسمانی، منوط به فهمیدن حرفهای
آنها نیست، بلکه منوط به درست بودن حرف آنهاست؛ اگر حرف پزشکان درست باشد؛
گرچه من یک کلمه از آن را هم نفهمم در من موثر میافتد. آنچه در من موثر
میافتد، دارویی است که پزشکان به من میدهند نه حرفهایی که میزنند.
خیلیها گمان میکنند جامعه هم همینطور است،فکر میکنند اگر روشنفکرها،
متفکران و مصلحان جامعه فقط خودشان حرفهاشان را بفهمند و بعد به تشخیص درست
برسند، این تشخیص وضع مردم را بهبود خواهد بخشید، بهرغم آنکه خود مردم
نفهمند آنها چه میگویند.
به عبارت دیگر، صلاح و اصلاح اجتماعی را
به صلاح و اصلاح بدن قیاس میکنند. ما یک ترمینولوژی پیدا کردهایم که آن
را فقط خودمان میفهمیم، یعنی وقتی پدر و مادر من روزنامه ما را میخوانند
هیچ چیز نمیفهمند. ما هم گویا از این باکی نداریم و میگوییم ما روشنفکران
و متفکران و مصلحان به اندیشه و نتیجه درستی میرسیم، نتیجه آن را اعمال
میکنیم و بعد وضع جامعه بهبود پیدا میکند؛ غافل از این که این قیاس
معالفارق است. اینجا تا آنچه میگوییم به آستانه آگاهی مردم نرسد، وضع
آنها بهبود پیدا نمیکند. من بارها گفتهام که اگر در سال 76 (فارغ از
ارزشگذاری و داوری) 21 میلیون نفر به آقای خاتمی آری میگویند و سپس در
سال 84 هم، 17 میلیون به کس دیگری رای میدهند، خود بیانگر این است که چیزی
وارد آستانه ی آگاهی مردم نشده است؛ چون اگر مردم در سال 76 چیزی گفتند،
نمیتوانند در سال 84 گزینهای کاملا متناقض با آن را انتخاب کنند؛
بنابراین چیزی در اینجا مفقود است و ما به آن توجهی نمیکنیم. ما باید از
زبان خاص روشنفکری خود بیرون بیاییم. باید بتوانیم با زبان بسیار ساده سخن
بگوییم.»
##
##
(Mostafa Malekian)مصطفی ملکیان اضافه میکند:
«اگر پدر و مادر و پدربزرگ و مادربزرگ من سخنان مرا فهمیدند، اگر
روستاییان حرفم را فهمیدند، در آن صورت به حرفی که فهمیدهاند، التزام پیدا
میکنند. اما اگر حرفی را نفهمند و فقط بگویند دیگران چنین میگویند، یک
دیگران دیگری هم میآیند و چیز دیگری میگویند. حدیثی منسوب است به امام
صادق(ع) که میفرماید: من ادخله الناس فیالدین، اخرجه الناس
اخری من دین؛ یعنی هر کس که گروهی او را وارد دین کنند گروه دیگری او را
از دین خارج میکنند. این ورود و خروج زمانی به دست گروهها انجام نمیشود
که سخن به آستانه آگاهی فرد برسد، ما باید از این زبان زرگری و ژاژگون و
لسان فنی که فقط خودمان میفهمیم و مردم نمیفهمند، پرهیز کنیم. وقتی کسی
مطلبی را فهمید، از آن برنخواهد گشت. نظر و رای کسی را که نیم جویده فهمیده
یا اصلا نفهمیده، میتوان با شعار و اطلاعات غلط، حب و بغض، تهدید و تطمیع
تغییر داد. اما چیزی را که فهم شود هیچ کس نمیتواند از انسان بگیرد.
اگر فکر میکنیم کمیسیون پزشکیای هستیم که بر بالای سر بیماری به نام
جامعه قرار گرفتهایم و مهم نیست که جامعه حرف ما را بفهمد و مهم این است
که خودمان حرف هم را بفهمیم، معنای آن این است که متاسفانه ما به آگاهی
توجه نداریم و آن را دست کم میگیریم حال آنکه در هر تغییر اجتماعی (چه
تغییرات سیاسی، اقتصادی، حقوقی، چه تغییردر خانواده، تعلیم و تربیت ، دین و
مذهب) مهمترین عنصر آگاهی است. البته ما تغییرنما و شبه تغییر داریم، به
تعبیر کسانی که در جامعهشناسی معرفت کار میکنند، ما چیزی داریم به نام
تغییر کاذب، تغییرنما و شبه تغییر. تغییر واقعی، وقتی است که من بتوانم
چیزی را به طرف مقابلم تفهیم کنم. حالا اگر این آگاهی رسانی به مردم جدی
است، طرز سخن گفتن ما با مردم باید متفاوت باشد و وضعیت قبلی ما باید تغییر
کند. ما باید از فضل فروشی روشنفکرانه، از حرفهای مغلق دست برداریم، از
این که ترمینولوژی ما را فقط آکادمیسینها بفهمند احتراز کنیم. هنر این است
که آسان سخن بگوییم.
پل ادواردز، شاگرد برتراند راسل که
دایرهالمعارفی در باب فلسفه به زبان انگلیسی با آثار او منتشر شد، جملهای
نقل میکند که من خیلی به آن اعتقاد دارم؛ او میگوید: من بسیاری از
سخنانی را که راسل میگفت فراموش کردهام، بسیاری راهم قبول نداشتم، اما
راسل کاری با من کرد که من فکر میکنم آن کار میتواند سرآغاز تحولی در
جهان باشد، راسل به ما نشان داد برای این که عمیق باشیم، لزومی ندارد که
مبهمگو و دشوارگو باشیم. افراد نباید برای نشان دادن عمق خودشان به
مبهمگویی رو بیاورند. ما در عین حال که باید عمق خودمان را حفظ کنیم، باید
واضح و شفاف سخن بگوییم و از ابهام و ایهام و پیچیدگی بپرهیزیم تا همه حرف
ما را بفهمند. من وقتی موفق هستم که فرودستترین لایههای معرفتی اجتماع
حرفم را بفهمند. به نظر من علت عدم تعمیق اصلاحات در کشور ما و علت این که
روشنفکران در یکصد سال گذشته، نتوانستهاند تحولی جدی در وضع و حال مردم
ایجاد کنند این بوده است که به زبان زرگری سخن گفتهاند. فقط برای خودشان
حرف زدهاند و متوجه نبودهاند که بهبود وضعیت این مریض موقوف به این است
که زبانشان را فهم کند.»
##
##
آدمهایی
هستند که فکر میکنند در هر شرایطِ سیاسی باید مانندِ آنها نظر داد و حرف
زد. اگر هم نظر مخالفِ آنها را بدهی میشوی خائن و ساندیسخور. به نظرم
آن کسی که به اسمِ دموکراسی، سرِ تکثّر آرا را میبُرد و اقلیّت را از پا
درمیآورد، بدتر از کسی است که به اسمِ دین این کار را میکند. باید این
تفاوت را ارج نهید. قرار نیست همه مثلِ شما تحلیل کنند. فرض کنید من حق دام
بدانم و بپرسم و نقد کنم ولو از دکتر محمد جواد ظریف. تو به واسطهای که سبز هستی و به واسطهی این که به دموکراسی باورمندی باید مخالفت و نقد من را ارج بنهی.
(Mostafa Malekian)مصطفی ملکیان ملکیان در اینباره حرفهایی دارد که خیلی هم بیارتباط به بحثِ من نیست:
«هر کسی باید بداند تواناییهایش در چه ساحتی است. توانایی، جمع بین علاقه
و استعداد است. باید فهمید علاقه، معطوف به چه حوزههایی است، اعم از
فعالیتهای نظری و فعالیتهای عملی و استعداد به چه حوزههایی متمایل است.
این نیست که همه انسانها یک کار بکنند، یعنی همه انسانها هم به یک هدف
برسند. بنابراین اگر کسی در فعالیت اجتماعی، کار خاصی انجام میدهد قرار
نیست که من هم از او تقلید کنم. چه بسا من در آن کار توانایی نداشته باشم،
یعنی علاقه و استعداد آن کار را نداشته باشم، یا آن که یکی را دارم و دیگری
را ندارم. باید بپذیریم که در ناحیه هدف، نوعی وحدت داشته باشیم، اما در
ناحیه کارکردها، کارکردهای متنوع را بپذیریم و نخواهیم همه از یکدیگر تقلید
کنند زیرا هر کس در حیطهای مشخص فعالیت میکند. نباید به لحاظ کار و
کارکرد نوعی uniformity پدید آوریم. اگر همه یک هدف داشته باشیم امر مطلوبی
است، اما به شرط این که هر کس در رسیدن به این هدف کاری و نقشی را برعهده
بگیرد و این کار کاملا با استعداد و علاقه او متناسب باشد.
از همه
انتظار نداشته باشیم که یک کار را انجام دهند و به یک مسلک سلوک کنند. این
نکتهای است که خیلیها به آن توجه نمیکنند. معنای بودن دیگران با ما این
نیست که نقشی مثل نقش ما داشته باشند. هر کسی تواناییهای خاص خودش را
دارد و باید به اندازه تواناییهای خودش از او انتظار داشت. توقع و
انتظارهای بیش از توان افراد هم خلاف اخلاق است و هم خلاف مصلحتاندیشی،
چون این توقع برآورده نخواهد شد. یکی از آموزههای مشترک همه ادیان و مذاهب
به خصوص آیینهای شرقی (آیین هندو، بودا، دائو) که در قرآن هم آیهای ناظر
بر آن وجود دارد، توجه به سنخ روانی افراد است، یعنی به مقتضای سنخ روانی
افراد از آنها انتظار داشته باشیم. البته این سنخ روانی غیر از امور ژنتیک،
مسائل وراثتی، مساله محیط و تعلیم و تربیت و نیز غیر از مساله سن است. به
غیر از این عوامل، عامل دیگری هم بین ما تفاوت ایجاد میکند و آن سنخ روانی
افراد است. مثلا سنخ روانی درونگرا از سنخ روانی برونگرا متفاوت است، سنخ
روانی کنشگر و active از سنخ روانی کنشپذیر و passive متمایز است، نباید
از همه اینها انتظار واحدی داشت. اگر این مطلب لحاظ شود، اصلاحات و
اصلاحگری به معنای دقیق کلمه از جمله در ساحت سیاسی، رشد بیشتری میکند.
آیه کل یعمل علی شاکله یعنی هر انسانی فقط براساس شاکله خودش میتواند عمل
کند نیز توسط بعضی از مفسران این گونه تفسیر شده است. حرف من این است که ما
باید به سنخ روانی توجه کنیم، چرا که این ویژگی، علاقهها و استعدادها را
متفاوت میکند و باید متناسب با این تفاوتها، شانهای مختلفی را انتظار
داشت.»
##
##
دربارهی مذاکرهی امروز بیانِ
نکتهای ضروری است. آن هم این که آنهایی که به رهبری اعتقاد دارند باید
خوشحال باشند. چون رهبری گفتهاند وقتی که دشمن از دستتان عصبانی است، شاد
باشید. وقتی اسرائیل و خودِ آمریکا از این نتیجه عصبانی هستند، شما هم باید شاد باشید.
به قول منطقیکارها اگر پ آنگاه کیو.
If P then Q.
جالب است جبههی مقابل حامیان رهبری هم از این که نتانیاهو ناراحت است،
خوشحالند. به پستهایشان نگاه کنید. این هم یک برگِ برندهی دیگر برای
حامیانِ رهبری. خودشان دارند میگویند اگر یک روز اسرائیل یا آمریکا از ما و
حرکاتمان تعریف کرد باید به خودمان شک میکنیم.
این به قول منطقیکارها اگر نقیضِ کیو آنگاه نقیضِ پ.
If Not Q then Not P
که از نظر ریاضی با گزارهی بالایی یکی است. پس بنا بر این نتیجهگیری
منطقی، حامیانِ رهبری از دو جهت باید خوشحال باشید، هم ناراحتی دشمن و هم
صدقِ گزارهی سیاسی آیت الله خامنهای.
##
##
همهی
ما به نوعی سبزیم... رنگ و اسم مهم نیست در این مطلبها! مهم عارضهای است
که ما اصلاحگران اجتماعی به آن دچاریم. حرفهایی را گفتهایم. نکتههایی
هم خواهیم گفت. دردِ پایین که توسط ملکیان بیان میشود، یک مریضی ملّی است و
شامل همهی ما میشود.
(Mostafa Malekian)مصطفی ملکیان مینویسد:
«لازمه حقطلبی و مصلحتاندیشی این است که کار خود را خوب انجام دهیم. خیلی مهم است که ما ذرهبین
را فقط روی دیگران قرار ندهیم. ما باید کار خود را خوب انجام دهیم.
انتقادات ما از شخصیتها، از وکیل و وزیر و رئیسجمهور ناظر بر این است که
او در شأنی قرار گرفته که به مقتضای آن خوب عمل نمیکند. وقتی وزیری خوب
عمل نمیکند معنایش این است که پستی را به عهده گرفته و به مقتضای جمیع
لوازم آن خوب عمل نمیکند. این در مورد همه مصداق دارد. پزشک و معلم هم
باید کارشان را خوب انجام دهند ولی بسیاری از ما کارهایی را که به مقتضای
انتظارات اجتماعی و نقشی که در شبکه مناسبات جامعه به عهده گرفتهایم، به
خوبی انجام نمیدهیم؛ انتقاد و ادعایمان معطوف به دیگران است حال آن که خوب
عمل کردن خود را مورد غفلت قرار میدهیم.
نقل شده که یکی از
اصحاب پیامبر(ص) از دنیا رفت. پیامبر و سایر اصحاب بر سر قبر او ایستاده
بودند، یکی از اصحاب در حال کندن قبر بود، بعد از این که قبر را کند و
بیرون آمد تا جنازه را درون قبر بگذارند پیامبر کلنگ یا تیشهای از او
گرفتند و داخل قبر شدند و کلوخی را که قدری در داخل قبر برآمدگی داشت،
تراشیدند تا دیواره قبر کاملا یکنواخت شود. بعد اصحاب پرسیدند که شما با چه
منطقی دیواره قبر را تراشیدید، قبری که مرده درون آن قرار میگیرد و از
خاک پر میشود؟ حضرت جملهای فرمودند که: رحما... من اذا عمل اتقنه یعنی
خدا بر انسانی که وقتی کاری را قبول میکند، متقن انجام میدهد، رحمت
میآورد. حتی اگر قبول کردی که قبر بکنی کارت را خوب انجام بده، انصافا این
خصیصه در ما ضعیف شده است. اگر معترضیم و اعتراضمان هم حق است،آیا واقعا
جوهرهاش آن نیست که بر کسی یا کسانی اعتراض داریم که کاری را که برعهده
گرفته اند، خوب انجام نمیدهند؟ آیا این توقع نباید به خود ما هم معطوف
باشد؟
از یاکوب بومر، عارف بسیار گرانقدر آلمانی که پینهدوز بود،
پرسیدند راه سیرو سلوک عرفانی چیست؟ گفت این است که اگر من کفشی برای
پینهدوزی گرفتم آنچنان پینه کنم که بعد از مرگم بگویند اگر پینهدوز بود،
او بود. پینهدوزی که خوب پینهدوزی میکند ارزشمندتر از استاد دانشگاهی
است که خوب استادی نمیکند. این که آدم کار خود را فارغ از شان و حیثیت
اجتماعی آن کار، خوب انجام بدهد خیلی ارزشمند است، نه فقط به لحاظ اخلاقی
ارزشمند است، بلکه اقتضای مصلحتاندیشی و لازمه رشد و توسعه و پیشرفت نیز
همین است.»
##
##
یکی دیگر از ویژگیها سبزها که
فرقی با مخالفینش ندارد، ندیدنِ خطای خود و همفکران است. این در میانِ
تبیینکنندگان جمهوری اسلامی و آنهایی که سر در گوشِ رهبر دارند هم دیده
میشود. چشمانشان از دیدنِ خطاهای خودشان کمبیناست.
ولی منتظر فرصتی هستند تا رقیب اشتباهی کند تا آن را در بوق و کرنا کنند.
به متن روحانی در سازمان ملل ایراد نمیگیرند که پر از اشتباههای فاحش
است، ولی به متنِ دستنویس یک نماینده که همفکر آنها نیست گیر میدهند.
(در حالی که متن نخست بیشتر شایستهی نقد است!) این «گیر»دادن در هر دو سو
دیده میشود. هم در میانِ اهالی ج.ا. و هم در میانِ سبزها.
سبزهای عزیز نیاموختهاند که باید نسبت به اشتباهها و خطاهای خودشان «سختگیر»تر باشند تا نسبت به اشتباههای رقیب.
نمونهی اخیر که سبزها واکنشی به آن نشان ندادهاند، متنی است که عطا
مهاجرانی در العربیه منتشر کرده است. عطا مهاجرانی روزی وزیر فرهنگ و ارشاد
این مملکت بوده. یعنی ایران. ما همه هم ایرانی هستیم و طبعمان در دفاع از
فرهنگ و زبانمان غیرت دارد. این غیرت یک تعصّب کور نیست. دلیل واضحش زنده
بودن کهنترین زبانِ نوشتاری جهان در میان ماست و کتابها و نوشتههای
کممانندی که از هزاران سال پیش مانده است. ولی مهاجرانی که جزو وزرای
باسوادِ ما بوده مینویسد: «من بر این باورم که زبان عربی، زبان فارسی را
غنی کرده.» این اشتباه، را باید به جنابشان تذکّر دهند. همه باید این کار
را بکنند. ولو سبزها در این رابطه باید سختگیرتر باشند که آقای وزیر
ارشادِ ایران، چرا در سایتهای عربی باید چنین سخنانی نوشته شود، در حالی
که دستِ کم منصفانه این است که از خدماتِ متقابل سخن بگوییم؛ نه این که
چنین یک طرفه عربهایی که به مراتب فرهنگی ضعیفتر، زبانی خامتر، دبیرانِ
معدودتری داشتهاند را چنین بر ایرانیان برتری بدهیم. (فقط فرض کنیم این
مقاله را یک نفر از جمعیّت جمهوری اسلامی نوشته بود! به نظرم در همین
فیسبوک بیآبرویش میکردهاند.) این در حالی است که تبعاتِ این حرفِ
مهاجرانی برای فرهنگ ایرانی و برای خودِ سبزها سهمگینتر از خطیبِ پیرمردِ
نماز جمعه تهران است.
##
##
بسیاری
از سبزها در ایران اصلاحخواه نبودهاند، بلکه انقلابی بودهاند. یعنی
اینها در دورههای سیاسی این مملکت خواهانِ «تغییر دفعی» صورتِ نظام
بودهاند. آنها معقتد بودهاند راهحلِ مشکلات «گذار نظام سیاسی از جمهوری
اسلامی به جمهوری ایرانی» است.
مسلّماً آنها اشتباه میکردهاند!
چرا؟ چون یک نیروی اصلاحطلب، هرگز به فکر تغییر نظام سیاسی نمیافتد. او
حتّی اگر به انقلاب 57 برگردد، انقلاب را
راهحل تغییر رفتارهای اجتماعی و فرهنگی یک جامعه نمیداند. یک اصلاحطلبِ
واقعی انقلابی نیست. بلکه کسی است که معتقد است نوعِ نظامِ سیاسی تعیین
کننده نیست، بلکه رفتار نظام سیاسی تعیین کننده است. یک اصلاحطلبِ واقعی
هرگز طرفدار انقلاب و بالتبع آن رفتار خشن نیست. یک اصلاحطلب هرگز
هموطنِ رقیب و نامهربانش را با نامهای «خائن»، «مزدور»، و «دشمن» یاد
نمیکند. بلکه برای او دشمن تنها خارج از مرزها معنا دارد. او هرگز یک
هموطن را به یک خارجی نمیفروشد. یک اصلاحطلب، بنا بر آموزههای رفتار
لیبرال، هیچگاه بدترین فردِ داخلی را به یک دشمن نمیفروشد. او شاید آرزوی
مرگ برای سیاستمدارانِ آمریکایی کند، ولی هرگز چنین آرزویی را برای
هموطنانش نمیکند. اگر چنین کند، او یک نیروی اصلاحطلب نیست، او یک نیروی
انقلابی است. (یک نیروی انقلابی، اوّلا انقلابی است قبل از آن که سبز باشد
یا بسیجی!)
نیرو انقلابی هم ذاتش در پرورش خشونت، ندیدنِ منافع ملّی و
جهانگیری خشم و نفرت است. تمام ترورها اوّل انقلاب توسّطِ نیروهای
انقلابی انجام شده است. هنوز هم شعلههای نفرت و کینهخواهی این نیروها
دیده میشود. خرداد 88 فرصتِ مناسبی برای نیروهای انقلابی بود تا دوباره
شعارهای کینهورزانهشان و مرگ بر این و آن را در شهر بپراکند و خشونت
تجویز کند و خشم بیافریند.
شاید تنها نیروی اصلاحطلبِ واقعی در این
مملکت آدمهایی از جنس بازرگان باشند، که همین مدّعیانِ اصلاح امروزی روزی
آبرویش را بردند و او را در مملکت رسوا کردهاند و حیثیّت سیاسی بازرگان و
گروهش را بر باد دادهاند. پس اگر میخواهید یک نیروی آزادیخواه و
اصلاحطلب باشید (اخلاقاً) باید از خشونت کلامی و رفتاری پرهیز کرده و به
فکر اصلاح باشید؛ نه انقلاب.
##
##
باید
بر روی چه توافق کنیم؟ به نظر میرسد پاسخِ حامیانِ اصلاحات چنین است:
«ایران». درست هم به نظر میرسد. مملکتِ ایران امروز در یک تنوّعِ قومی،
قبیلهای، دینی، عرفانی، فلسفیِ کممانندی زندگی میکند. بنابراین یافتن
نقطهی اشتراکی بین همهی ایرانیها، به جز خودِ مفهوم ایران چیزی دیگری
نمیتواند باشد.
پس ما بر سرِ «ایران»؛ این جغرافیا، فرهنگ، زبان، و تمدّنِ چند هزار ساله -دستِ کم
شش هزار ساله- میتوانیم همداستان شویم. یعنی همهی ما مردم از هر رنگ و
نژاد و دینی میتوانیم بر گردِ این پهنهی استوار، دوباره شکوه و مردانگی و
عطوفت و فروتنیِ ایران را نشان دهیم. همان طور که معنای ایران است. ایران
یعنی سرزمینِ فروتنان.
این خاک، دشمنانی دارد. سبزها، قرمزها،
حزباللهیها همه باید نسبت به این دشمنان بیدار باشند. این دشمنان به
اندازهی تاریخ این سرزمین در حال دسیسهگری هستند. این دسیسهگری از میانِ
همهی سطرهای تاریخ، از میان همهی حملههای وحشیانهی بیگانگان، از میانِ
همهی بحثهای علمی که در حال ضربه زدن به ایران و ایرانی است هویداست.
این دسیسهگری از عربهایی بیاخلاقی که به این خاک هجوم آوردهاند تا
دروغگویی برخی از غربیها تا انکارِ گروهی از آمریکایی و فراماسونها
همچنان ادامهدار است.
ولی گویا اهمیّت ایران و برخورد و بیداری در
برابر دشمنان برای جنبشهای مختلف اجتماعی در ایران درک نشده است. اگر درک
شده بود حساسیّتها نسبت به این خاک بالاتر میرفت. وقتی ما در داخلِ مرزها
ایران بر سر اصولِ خود درگیریم، چه انتظاری داریم از دشمنان! آنها در
چشمبهزدنی چیزی از این خاک نمیگذارند.
ایران سرزمین «خویشکارها»
زنانِ «وارهنشین» و «یاریگیر» و جایگاه مردان «باغ سپار» است. قدرِ این
جایگاه را بدانیم. در میان گفتههایمان دستِ کم به اندازهی یک شخصیّت
معمولی سیاسی، نامِ ایران را پر بسامد کنیم.
##
##
آیا
حفظِ اخلاق مسألهی سبزها و اصلاحطلبان است؟ آیا آنها در هر صورت حامیِ
اخلاق و امر اخلاقی هستند؟ آیا آنها توجّهی به بستگیهای سیاسی ندارند و
در هر حال حامی اخلاقند؟ آیا سبزها از اخلاق استفادهی ابزاری نمیکنند؟
پاسخِ این سؤال را دیشب آقای روحانی داده است! جدا از این که روحانی راست
گفته یا نه، این پرسش پیش میآید که آیا در هر امر اخلاقی راستگویی از هر
چیز دیگری سبقت میگیرد؟ یعنی شما به نامِ
«شفافسازی» و «راستگویی» و «دانستن حق مردم است» میتوانی حیثیّت سیاسی و
اخلاقی یک نفر را به بازی بگیری و او را به بیتدبیری و ندانمکاری و شاید
هم خیانت متّهم کنی؟
این پرسشها پاسخِ روشنی دارد. همین حالا که به
شبکهی اجتماعی فیسبوک نگاه میکنی، انبوهِ چهرههای
اجتماعی-سیاسی-فکری-فرهنگیِ نزدیک به «سبز» را میبینی که از عملکردِ دیشب
روحانی تقدیر کردهاند.
معنای این تقدیر چیست؟
یعنی آقای روحانی «ممنون که آبروی احمدینژاد را بردی و ممنون که افشاگری کردی و حقیقت را روشن کردهای.»
پس منطقاً میتوان نتیجه گرفت:
«که امرِ اخلاقی بازیچهای بیش برای امر سیاسی نیست. امر اخلاقی به فراخور
موقعیّت و شخصیّت سیاسی میتواند پای امر حزبی ذبح شود. یعنی مهم نیست که
شما چه رفتار اخلاقی داری مهم این است که شما چه رفتار سیاسی داری!»
این یعنی:
«ما سبزها از کارِ بد احمدینژاد در 4 سال پیش متفّریم نه به خاطر اخلاق،
بلکه به خاطر این که احمدینژاد فاعلِ آن افشاگریها بوده است! اگر کسِ
دیگری، مثلا محمد خاتمی، در همان زمان علیه رهبری افشاگری میکرد، ما نه
تنها از او انتقاد نمیکردیم که دستانش را هم به گرمی میفشردیم.»
این یعنی:
«ما از دروغ متنفّر نیستیم، ما از محتوای دروغ یا شخص دروغگو تنفّر
داریم. اگر احمدینژاد دروغ بگوید که هالهی نور را نگفته است، پس باید از
او متنفّر بود. نه به خاطر این که دروغ میگوید، بلکه به خاطر این که او
احمدینژاد است. ولی از خاتمی به خاطر این جوک ترکی تعریف کرده یا با زنان
دست داده است، خوشمان میآید. نه به این خاطر که خاتمی به دروغ آنها را
رد کرده، بلکه به این خاطر که او سیّدِ خندان است.»
درود به شرفِ
آمریکاییها که اخلاقشان از سیاست جداست! و البته صد برابر اخلاقشان بهتر
و حرفهایتر از ماست. ای کاش حرفِ احمد جنّتی و احمد خاتمی و مهدی طائب و
حسین شریعتمداری درست بود. یعنی این کاشی اینها واقعاً آمریکایی
بودهاند. من جنبش را پر از تناقض میبینم، فقط به این خاطر که آمریکایی
نیست. که اگر چنین بود میتوانست چند پلّه سیاست را در این خاک بالا ببرد.
##
##
درود بر Farhad Jafari که این بخش از ذهن خلّاق او بیرون آمده است.
نمیگویم همهاش درست است، ولی یک برابر طلب واقعی مواردِ زیر را افزون بر
چیزهایی که منگفتهام رعایت میکند. این را آوردهام تا فعلاً این بحث را
ببندم. مگر این بعدتر به فراخورِ مطلبی، ذهنِ کُندم کمی خلّاقتر شود و
چیزهایی جدیدتر از سپهر سیاسی ایران در بیایم؟
اینها را گوشهی کامپیوترت سیو کنی و کم کم بخوانش. راحت و بیدغدغه و با چای و نبات. سبزِ واقعی باش رفیق. یک سبز واقعی چنین است:
«مهم نیست مذهبی باشیم یا غیرمذهبی یا آنکه چه مذهب و مرامی داشته باشیم؛
مهم نیست اسلامگرا باشیم یا سکولار؛ مهم نیست پرچمی باشیم یا سبز سکولار.
پرسش این است که آیا به وضعیتی تحت عنوان «حکومت جمهور مردمان بر جمهور
مردمان» که در آن «همهی فرصتها به یک نسبت در دسترس همگان/ شایستگان»
قرار داشته باشد قائل و در پی تحقق آن هستیم یا نه؟!
دراینصورت؛
یعنی اگر پاسخمان به این پرسش مثبت باشد و خود را «دموکراسیخواه و
برابریطلب» بهشمار میآوریم؛ باید که چارچوبهای داشته باشیم که «تا سرحد
امکان» و بهنحوی آشکارا «سختگیرانه»، به آن «وفادار و متعهد» باشیم.
در نوشتهی زیر کوشیدهام تعریف و تلقی خود از این مفهوم را ارائه کنم. که
ناگفته روشن است که تعریف شخص من و درنتیجه میتواند بخشاً یا کلاً، مورد
پذیرش شخص یا اشخاصی قرار نداشته باشد. همچنانکه بدیهیست که بخشاً یا
جزئاً، ممکن است که خود به آن عامل بوده یا نبوده باشم. اما کوششم این است
که به آن عامل و بدان پایبند باشم.
نیز اینکه: متن زیر قطعاً
جامع تمام خصوصیات و ملاکها نیست و میتواند پیوسته کامل شود. پس اگر
شماهم ملاک تازهای به ذهنتان رسید که از چشم و قلم من پنهان مانده است؛
ازتان متشکر میشوم که از طریق نامه مرا مطلع کنید. چنانچه با آن موافق
باشم، حتماً آن را به این مجموعه خواهم افزود.
[01] هیچ ایرانی، غیرخودی نیست. به هیچ دلیل مگر به حکم قانون عادلانه توسط محکمهای عادلانه!
در پایهایترین و بنیادیترین نقطهاش؛ یک «آزادیخواه و برابریطلب»
کسیست که دستکم در حوزهی مرزهای کشورش، قائل به «نگرهی خودی ـ غیرخودی»
نیست و بههیچ دلیلی و تحت هیچ شرایطی و مبتنی بر هیچ ملاکی، هیچ شهروند
دیگر کشور خود را غیرخودی نمیداند و هیچ حق قانونی و همگانی را از او سلب
نمیکند یا نمیداند. از دیدِ او «همهی شهروندان کشور»ش «خودی» محسوب
میشوند مگر خلافِ آن (و البته که «مستند به حکم دادگاهی عادلانه و
منصفانه» و «مبتنی بر قوانینی عادلانه و منصفانه») اثبات شده باشد.
[02] دموکراسی هدف نیست، وسیله است. «وضع مطلوب» هدف ماست!
یک «آزادیخواه و برابریطلب» کسیست که معتقد است «دموکراسی هدف نیست.
بلکه وسیله است»، «مقصد نیست، بلکه خودِ راه است». آنچه هدف است «دستیابی
به وضعیت مطلوب، عادلانه و منصفانه»ایست که اکثریتِ شهروندان بر آن توافق
دارند و ضامن آزادیها، حقوق و منافع یکایکِ بیشتر آنان است. پس چنین
انسانی، «نمیکوشد به دموکراسی دست یابد» بلکه «میکوشد دموکرات باشد» تا
وضع مطلوب، خودبهخود و در نتیجهی «افزونشدنِ شمار دموکراتهایی که به
موازین دموکراتیک پایبند هستند» فرا برسد.
[03] وسایل باید پاک، و راه باید تا آنجاکه ممکن است بهنحو قانونی و درهمهحال، اخلاقی طی شود!
اگر دموکراسی هدف نیست بلکه وسیله و راه است؛ آنگاه یک «آزادیخواه و
برابریطلب» کسیست که به «اخلاقی بودن وسایلی که علیه رقیب بهکار
میگیرد» و «قانونی بودنِ نحوهای که راه را میپیماید» عمیقاً و جداً
معتقد و پایبند باشد. نه هرگز وسایلی را بهکار میگیرد که اخلاقی نیستند و
نه آندسته از قوانین را که انتقادی بهشان وارد نیست نادیده میگیرد.
[04] خطا، خطاست. پذیرفته و بخشوده نخواهد شد. از دوست و همفکر، هرگز!
یک «آزادیخواه و برابریطلب» کسیست که نسبت به «هر خطای عمده»ای که
انجام میپذیرد «احساس مسئولیت» کرده و مبتنی بر تکالیف شهروندی خود؛ در
برابر آن سکوت یا مماشات نمیکند. چه آن خطا توسطِ «دوستان و همفکران»اش
صورت پذیرفته شده باشد چه توسط «رقبا»ی او.
[05] انتقاد به هر امر غیرمنصفانه و ناعادلانه؛ میبایست محترمانه و مسالمتآمیز بیان شود!
یک «آزادیخواه و برابریطلب» کسیست که اعتراض و انتقاد خود نسبت به
خطاها و نادرستیها را «دوستانه و محترمانه» بیان میکند و مراقب است که
حین انتقاد و اعتراضی که میکند، خود مرتکب «خطا و نادرستی تازه»ای نشود و
به دور مسلسل و بیپایانی از خطاها و نادرستیها تحکیم نبخشد. پس
«محترمانه بر حقیقت پای میفشارد» و همواره «خطاها را گوشزد میکند، هرچند
که تنبیه شود».
[06] در تحقیر و نامهربانی و تهمت و افترا؛ از اقدام متقابل خودداری کن!
یک «آزادیخواه و برابریطلب» کسیست که هرگز از مسیر «مسالمت و مدارا»
خارج نمیشود و هرچند که نامهربانی ببیند و تحقیر شود؛ به دام «اقدام
متقابل» نمیافتد. پس نامهربانی و تحقیر نمیکند. و هرچند که توسط رقیب
تنبیه شده باشد؛ بازهم به او «مهر» میورزد.
[07] «دشمن»، فقط درخارج از مرزهاست. حتا «نامهربانترین هموطنان»، فقط «رقیب» مسحوب میشوند!
یک «آزادیخواه و برابریطلب» کسیست که در مرزهای جغرافیایی کشورش و در
میان شهروندان آن؛ «دشمن» ندارد بلکه «رقیب» دارد. اگر حقیقتاً دشمنی وجود
داشته باشد؛ فقط در بیرون مرزهاست. حتا بدخواهترین و نامهربانترین
هموطنان؛ «رقیب» محسوب میشوند نه «دشمن».
[08] یک آزادیخواه و برابریطلب؛ یک ضدانقلاب محض است!
یک «آزادیخواه و برابریطلب» کسیست که به «انقلاب»، «شورشهای
غیردوستانه» و «طغیانهای خشمگینانه» اعتقادی ندارد. و به همان میزان که از
آن پرهیز میکند؛ از کسانی هم که چنین توصیههایی دارند پیروی و دیگران را
به آن تشویق و ترغیب نمیکند. بدینمعنا، او یک «ضدانقلاب محض» (یک
مسالمتجوی محض) است.
[09] تا پیش از «بیثمرماندن اقدامات انتقادیِ دوستانه»؛ نوبت به «اقداماتِ غیردوستانه» نخواهد رسید!
یک «آزادیخواه و برابریطلب» کسیست که تا «همه و نهایتِ اقدامات
دوستانه» بیثمربودنشان را آشکار نساخته باشند؛ به «اقدامات غیردوستانه»
دست نخواهد زد. و تا «همه و نهایتِ اقدامات غیردوستانه» بیثمریشان را
آشکار نساخته باشند؛ دست به «اقدامات قهرآمیز» نخواهد زد. با اینحال؛ هیچ
اقدام قهرآمیزی، مستلزم «خشونت و نفرت و در معرض خطرقراردادنِ جان دیگران»
نخواهد بود. شدیدترین مصداق اقدام قهرآمیز «عدم همکاری»ست. با اینحال؛ در
مواردِ بسیار نادری، «حق دفاع» مجاز شناخته میشود. آنگاه که منطبق بر
«موازین دفاع مشروع» و «متناسب با خطر» باشد.
[10] تدریج و تداوم؛ نه تعجیل و انقطاع!
یک «آزادیخواه و برابریطلب» کسیست که به «تدریج و تداوم» اعتقاد دارد
نه «تعجیل و انقطاع». بدین معناکه معتقد است روند دستیابی به یک «وضع
مطلوبِ با ثبات»، از مسیر «کوشیدنهای آگاهانهی تدریجی و مداوم علیه
وضعیتِ نامطلوب» میگذرد. او معتقد است که چنانچه در مسیر دستیابی به وضع
مطلوب، دائماً در صددِ انقلابکردن، و درگیر زیر و روکردن امور و طبقات
باشد؛ هرگز قدمی به جلو برنخواهد داشت بلکه وضع ناعادلانه، دوباره باز
خواهد گذشت. هرچند در شکل و ظاهری تازه.
[11] هیچ امر زمینی، مقدس نیست!
یک «آزادیخواه و برابریطلب» کسیست که حتا اگر دیندار و خداباور باشد؛
هیچ امر زمینی را «مقدس» و «دور از دسترس انتقاد و پرسش زمینیان» نمیداند.
از هرچیز و از هرکس، با رعایت موازین و قوانین؛ میتوان انتقاد کرد.
[12] دین، مذهب، زبان، قومیت، جنسیت، نگرش و مرام هر شهروندی محترم است!
یک «آزادیخواه و برابریطلب» کسیست که به «حقوق، آزادیها، اندیشه، دین،
مذهب، زبان، قومیت، جنسیت، مرام و نگرش دیگر شهروندان»، هرچه که باشد؛
احترام میگذارد، آنها را به رسمیت میشناسد و حتا اگر به همه یا بخشی از
آنها منتقد و معترض است، آن را به نحوی محترمانه و مسالمتآمیز و «بهدور
از تحقیر» بیان میکند.
[13] به رقیب، باید نزدیک شد و به او مهر ورزید!
یک «آزادیخواه و برابریطلب» کسیست که از «نزدیکشدن به رقبای خود»
ابایی ندارد و یکی از اهدافِ میانمدت او برای دستیابی به وضعیت مطلوب،
«دوستی و مهربانی با رقیب» و نیز «مفاهمه بر سر آینده» با دیگر
شهروندانیست که مانند خودش نمیاندیشند.
[14] گفتگو، مذاکره و سازش؛ ارزشهای سیاسی بهشمار میروند!
یک «آزادیخواه و برابریطلب» کسیست که درحین رقابتهای سیاسی و کوشیدنِ
آگاهانه برای نیل به وضعیتِ مطلوب، همواره از راهحلها و راهبردهایی مبتنی
بر «گفتگو، مذاکره و سازش مبتنی بر منافع دوجانبه» پشتیبانی میکند. نه
خود از مذاکره پرهیز میکند نه دیگران را از آن باز میدارد.
[15] پیش از همه؛ خودت را اصلاح کن، خودت را تغییر بده!
یک «آزادیخواه و برابریطلب» کسیست که به «اصلاح وضع نامطلوب» معتقد است
اما پیش از همه، از خود آغاز میکند. «نمیخواهد دیگران را اصلاح کند»
بلکه «میکوشد خود اصلاح شود». او معقتد است که: «قبل از همه، خود باید
تغییر کنم. وگرنه؛ هیچ تغییر بهبودیبخشی فرا نخواهد رسید».
[16] خشونت کلامی، دردناکتر از خشونت مادیست. با «مهربانی و منطق» بر رقیب خود چیره شو!
یک «آزادیخواه و برابریطلب» کسیست که درحین رقابت سیاسی، از هر «رفتار
خشونتآمیز» پرهیز میکند و معتقد است «خشونت کلامی، دستکمی از خشونت مادی
ندارد. بلکه گاه از آن دردناکتر است». ازینرو «وضعیتِ قهرآمیز میان ما و
رقیب» را پیچیدهتر و دسترسی به آشتی، و مفاهمه و درنتیجه «وضع مطلوب» را
که حاصل آن است سختتر و پرهزینهتر میکند. او «خشونت کلامی» را با «خشونت
کلامی متقابل» پاسخ نمیدهد بلکه میکوشد با «مهربانی و منطق» بر رقیب خود
چیره شود. چراکه معتقد است «خشونت خشونت میزاید».
[17] با ظلم نمیتوان عدالت برقرار کرد!
یک «آزادیخواه و برابریطلب» کسیست که «از هر وسیله و ابزاری برای
رقابت سیاسی بهره نمیبرد». بلکه مراقب است تا ابزارهای او برای «دستیابی
به وضعیت مطلوب» ابزارهایی نباشند که «از جنس اهدافِ دموکراتیک و اخلاقی»
او نیستند. تحتِ هر شرایطی، حتا وخیمترین شرایط؛ او فقط و فقط، مجاز به
استفاده از ابزارهاییست که با «اخلاق» و با «حقیقت» و با «وضع مطلوب موردِ
درخواست او» مخالفت و تعارضی نداشته باشند. «با دروغ نمیتوان بر دروغ
چیره شد، با تهمت نمیتوان بر تهمت غلبه یافت و با ظلم نمیتوان عدالت
برقرار کرد».
[18] میان رقیب نامهربان و بیگانه؛ رقیب نامهربان هموطن ماست. او را به هیچ بیگانهای نفروش!
یک «آزادیخواه و برابریطلب» کسیست که در وضعیتهای بحرانی که تهدیدی از
سوی بیگانگان وجود دارد؛ مراقب است که رفتار و اقدامات او عیله رقیب
داخلیاش، فرصت سوءاستفادهی بیگانگان را فراهم نیاورد. روشن است که
تعریفِ «وضعیت بحرانی و خاص توسط رقیب» نمیتواند ملاک عمل فردِ آزادیخواه
و برابریطلب باشد. چراکه «وضعیت بحرانی یا تهدید خارجی» ممکن است وسیلهی
رقیب برای تحمیل مناسباتی ناعادلانه و غیرمنصفانه قرار گیرد. اما درکِ یک
«آزادیخواه و برابریطلب» از «وضعیت بحرانی» لازم است که مبتنی بر شناخت
دقیق و روزآمدش از «منافع و مصالح ملی» باشد. بدین ترتیب، از دید چنین کسی،
«منافع ملی و مصالح همگانی» تا رفع خطر بهرهبرداری احتمالی بیگانه، بر
«دستیابی به وضع مطلوب» ترجیح دارد. آنچنانکه آزادیخواه و برابریطلب را
وامیدارد تا مطالبات دموکراتیک و برابریخواهانهی خود را «موقتاً و برای
مدتزمانی محدود» به تاخیر بیندازد و یا دستکم، از سطح اقداماتِ
حقطلبانهی خود بکاهد. چراکه «نگهداری ظرف (ایران) از مظروف (وضع مطلوب)
مهمتر و حیاتیتر است».
[19] منافع ملی بیگانگان؛ الزاماً با دستیابی ما به وضع مطلوب همپوشانی ندارد!
یک «آزادیخواه و برابریطلب» کسیست که میداند و معتقد است که هر کشوری،
راهبردِ منافع ملی خود را پیگیری میکند که لزوماً با منافع ملی کشور او
همخوانی و همپوشانی قطعی، کامل و همیشگی ندارد. بنابراین، نسبت به توصیهها
و پیشنهاداتی که توسطِ «بیگانگان، رسانهها، نهادها و موسساتشان» ارائه
میشود؛ همواره با «احتیاط، مراقبه و دوراندیشی» مواجه میشود.
چراکه
اگر حقیقتاً دموکراسی وضعیتیست که به رشد و تعالی جامعه و کشوری منتهی
میشود (که میشود) آنگاه چرا بیگانهای باید بخواهد کشور او رشد کند و پیش
برود؟! پس میتوان احتمال داد که اگرچه بیگانگان میگویند برای ما رفاه و
آزادی میخواهند، اما مرادِ واقعیشان، تنها «وضعیتی بهجز وضعیتِ موجودِ
ما»ست. وضعیتی که آنها پیشنهاد میدهند؛ حتا اگر شباهتهایی به یک دموکراسی
حقیقی داشته باشد، اما فقط ناظر به یک «جابهجایی صوری در قدرت» است که
الزاماً و حتماً، همان «وضع مطلوبِ موردِ تقاضای ما» نیست. بلکه فقط، ممکن
است که چنین باشد.
[20] وضعیت مطلوب؛ الزاماً با رفتن این یا آن، سقوط این، و آمدن آن نظام سیاسی دیگر حاصل نمیشود!
یک «آزادیخواه و برابریطلب» کسیست که «جابهجایی صوری در قدرت»، کنار
رفتن دستهای از حاکمان و جایگزینی عدهای دیگر؛ یا «جایگزینی این نظام
سیاسی با آن نظام سیاسی» را کافی و لزوماً مترادف با «وضعیتِ دموکراتیک،
عادلانه و منصفانه» یا همان وضع مطلوب نمیداند. بلکه وضعیت مطلوب را
وابسته و منوط به «تغییر قوانین نابرابریبخش، ناعادلانه و غیرمنصفانه»ای
میداند که به سودِ «برابری، عدالت و انصاف برای همگان» باشد. حال توسط
هرکس و هر نظام که میخواهد انجام شود.
[21] اسامی و مدلهای نظامهای سیاسی تعیینکننده نیستند. ماهیت و عملکردشان تعیینکننده است!
یک «آزادیخواه و برابریطلب» کسیست که معتقد است «اسامی نظامها» تاثیر
عینی، ملموس و دقیقی در چگونگی عملکرد آنها ندارند. بلکه این «عملکردِ
حاکمان است که ماهیتِ واقعی یک حکومت را به نمایش میگذارد». پس اصراری به
تغییر نام یک نظام سیاسی ندارد بلکه بهجد میکوشد تا با کوششهای
روشنگرانهی خود،«عملکرد و روالکار حاکمان» را چنان تغییر دهد و چنان
اصلاح کند که «عدالت و انصاف» حاکم شود.
[22] هیچ نظامی نیست که نتوان آن را اصلاح کرد!
یک «آزادیخواه و برابریطلب» کسیست که معتقد است «هیچ نظام سیاسی وجود
ندارد که اصلاحپذیر نباشد. هرچند همهی آنها، در برابر هر تغییر و اصلاحی،
بهطور طبیعی و بدیهی مقاومت میکنند». برخی کمتر و برخی بیشتر. پس این ما
(آزادیخواهان و برابریطلبان) هستیم که میباید چنان هوشمند و زیرک باشیم
و چنان عمل کنیم که آن را منطبق بر رویاهای خود اصلاح کرده و روالکارهای
آن را تغییر دهیم. کمااینکه انگلستان یک نظام پادشاهی مشروطه است، اما یک
دموکراسی باثبات نیز هست. آزادیخواه و برابریطلبی که معتقد باشد این یا
آن نظام اصلاحپذیر نیست؛ در حقیقت همان «انقلابیمآب» پیشین است که «فاقد
صبر و حوصله و هوشمندی کافی»ست. که چون خود نمیتواند اصلاح کند یا
بهاندازهی کافی صبور و هوشمند نیست؛ میگوید «او اصلاحپذیر نیست»!
[23] وضع مطلوب؛ کپسول نیست!
یک «آزادیخواه و برابریطلب» کسیست که معتقد است «روند دستیابی به وضع
مطلوب» یک روندِ «کند، بطئی، تدریجی و نیازمندِ صبوری و روشنگری اجتماعی
بسیار» است. او معتقد است که «وضع مطلوب یک کپسول نیست که بشود با خوردنش،
یک شبه به آن دست یافت». نه پیش از این جامعهای یکشبه و یکروزه به
آزادی و برابری دستیافته نه پس از این دست خواهد یافت!
[24] پیش از این آینده به گذشته نباخته است؛ ازین پس هم نخواهد باخت!
یک «آزادیخواه و برابریطلب» کسیست که به تحقق رویای خود، بسیار امیدوار
است و در هیچ لحظهای، بهخاطر شکستهای مقطعی و زودگذر، مأیوس و سرخورده
نمیشود. چراکه مطمئن است که آزادی و برابری، تقدیر تاریخی ملتهاست و این
جملهی شاعر ملیمان (احمد شاملو) را همواره بهخاطر دارد و دمادم به یادِ
همگان نیز میآورد که: «پیش از این آینده به گذشته نباخته است؛ ازین پس هم
نخواهد باخت».
[25] مخالفان وضع مطلوب را به مطلوبیتِ وضع مطلوب آگاه، متقاعد و با خود همراه کن!
یک «آزادیخواه و برابریطلب» کسیست که معتقد است دستیابی به وضع مطلوب؛
محتاج و نیازمندِ «توافق همهجانبهی گروهها و بخشهای اجتماعی مختلف»
برای دستیابی به چنان مقصدیست. پس نمیکوشد بخشها و گروههای ناموافق را
از گردونهی سیاست (و نیز تحلیلهای خود) حذف کند و آنان را نادیده بگیرد.
بلکه میکوشد آنها را نیز با ایدهی خود موافق و همراه کند. وگرنه؛ هم در
تحلیل و گمانهزنی خود به اشتباه خواهد رفت، هم سرعت دستیابی به مقصد را
کند میسازد و هم مقاومتِ بخشها و پارههای مختلف را برمیانگیزاند. یک
«آزادیخواه و برابریطلب» به این نکته واقف است که «تقریباً هیچکس با وضع
مطلوب مخالف نیست؛ بلکه دارای تعریف متفاوتی از ماست».
[26] یکپارچگی ملی و سرزمینی؛ بر هر وضع مطلوبی ترجیح دارد!
یک «آزادیخواه و برابریطلب» کسیست که بهمنظور پاسداری از «یکپارچگی
ملی و سرزمینی»اش؛ با هر «گرایش گریز از مرکز» یا هر «تمایل جدائیطلبانه»
مخالف است و بهخاطر تضعیفِ رقیب داخلیاش (که حاکم است) «تضعیف قدرتِ
مرکزی» را برنمیتابد. هرچند که از «اجرا و اعمالِ حقوق قومیتها» و
بهویژه «آندسته از حقوق و آزادیهای مصرح در قانون اساسی کشورش» دفاع، و
به حاکمانی که آن را زیرپا گذاشته یا نادیده میگیرند، آشکارا و بیپروا (و
البته که به نحوی محترمانه و مسالمتآمیز و مستند به قوانین) انتقاد
میکند. بدینترتیب، حتا برای یک لحظه؛ با هیچ گروه و پارهای از مردمان یا
جریانهای سیاسی همپیمان نمیشود که در راهبردهای کوتاهمدت، میانمدت یا
درازمدتشان، «جدائی از پیکرهی ایران» آشکارا یا تلویحاً پیشبینی شده
است. «کشور و ملتی یکپارچه» زیربنای عملیاتی هر اقدام یک «آزادیخواه و
برابریطلب» است.
[27] برای دستیابی به وضع مطلوب؛ هیچ نیازی به حملهی بیگانگان نیست!
یک «آزادیخواه و برابریطلب» کسیست که بهخاطر دستیابی به وضع مطلوب،
هرگز و تحتِ هیچ شرایطی، به «تهدید و حملهی نظامی خارجی» تن نمیدهد، آن
را نمیپذیرد و آرزو نمیکند. وگرنه؛ بر فرومایگی، حقارت، ناتوانی و عجز
خود برای غلبه بر« مشکلاتِ پیشاروی خود برای دستیابی به وضع مطلوب» صحه
گذاشته است.
[28] هر موضوع منافع ملی؛ بر منافع شخصی و جریانی، و بر هر وضعیتِ مطلوبی ترجیح دارد!
یک «آزادیخواه و برابریطلب» کسیست که «موضوعات حیاتی ملی» (نظیر
برنامهی هستهای ایران) خارج از حوزهی رقابت سیاسی او با رقبایش قرار
دارد. آنچنانکه هرگز پیش نخواهد آمد که آن را قربانی غلبهی خود بر رقیب
سیاسی داخلیاش کند. در چنان موضوعاتی، او دوشادوش هموطنان خود (رقبایش)
میایستد و مرعوب و مغلوب تبلیغاتِ گمراهکنندهی بیگانگان نمیشود که
بهنحوی کاملاً طبیعی و بدیهی و مبتنی بر مصالح ملی خود؛ مردم و کشور ما
را، مردم و کشوری «دست دوم» یا «دست چندم» میخواهند.
[29] هوشمند باش و دائماً حوزهی آزادیهای خود و دیگران را ارتقاء بده!
یک «آزادیخواه و برابریطلب» کسیست که دارای «تاکتیکهای عملیاتی ثابت و
لایتغیر» نیست و در همهی احوال به یک شیوه بازی نمیکند. بلکه بسته به
ضرورت، بسته به اقتضای لحظه، بسته به منافع و مصالح ملی و همگانی؛ دائماً
در شیوهی بازی خود اصلاحاتی پدید آورده و بهکار میبندد که «مبتنی بر
اقتضائات همان لحظه از بازی»، او را به مقاصد خود نزدیکتر کند. با اینحال
که: در هیچ لحظهای از بازی سیاسی با رقیب، «به هیچیک از موازین اخلاقی
پشت نمیکند و آنها را نادیده نمیگیرد».
[30] انگارهها و لطیفههای قومی، نژادی یا زبانی را ترویج نکن و اشاعه نده!
یک «آزادیخواه و برابریطلب» کسیست که تحتِ هیچ شرایطی، و به هیچ دلیلی،
حتا بهمنظور تفریح و بذلهگوئی؛ انگارهها یا لطیفههایی را که بر «تحقیر
قومیتها، زبانها و نژادها» تاکید و تمرکز دارند اشاعه نداده، ترویج
نمیکند. چراکه احتمال میدهد چنین انگارهها و لطیفههایی، به منظور
«ایجاد شکافهای تازه»، یا «تعمیق شکافهای کهنه» و نیز «تضعیفِ ارتباط
وثیق میان تودههای نژادی و قومی و مذهبی ایرانی» تهیه و تدارک دیده
میشوند تا زمینهی «تجزیهی فرهنگی، قومی، نژادی و سپس جغرافیایی کشور»مان
را فراهم نمایند.
[31] کشور؛ متعلق به همه است نه متعلق به فارسها!
یک «آزادیخواه و برابریطلب» کسیست که بر «رعایتِ حقوق و آزادی قومیتها
و مذاهب و نژادها» در کشورش پای میفشرد و بر این تصور نادرست،
گمراهکننده و زیانبخش نیست که کشور، منابع، فرصتهای سیاسی و ثروتهای
ملی، تنها و تنها به زبان و قوم و مذهبی که در آن اکثریت دارند (فارسهای
شیعه) تعلق دارد. از این رو؛ از راهبردی حمایت میکند که توسعهی
همهجانبهی جغرافیایی را تضمین میکند.
[32] سیستمها؛ از توان بیشتری برای آلودنِ افراد برخوردارند تا آنها در برابر سیستمها!
یک «آزادیخواه و برابریطلب» کسیست که معتقد است «دروغ»، «ریاکاری»،
«تظاهر»، «چاپلوسی» و سایر رذیلتهایی از این دست؛ علتالعلل اغلب
بیماریهای اجتماعیست. بنابراین، هرگز به آنها متوسل نمیشود تا به گمان
خود، راهبردهای دموکراتیک و اخلاقی خود را پیش ببرد. از جمله؛ تاکتیک او
برای دستیابی به وضع مطلوب این نیست که از طریق رذیلتهای فوق و تظاهر به
آنچه پسندِ رسمیست؛ بهخیال خام خود، وارد یک سیستم سیاسی شده و سپس آن را
از درون بپوساند! چراکه خود؛ قبل از چنان سیستمی میپوسد. او همواره
بهخاطر خواهد داشت که «توان سیستمها برای آلودنِ منتقدان و مخالفانشان، و
مطیع و منقادکردنشان، بهمراتب بیشتر از توان آنها برای آلودن وی است».
[33] بر تنگناهای قانونی رقیب بیفزا!
یک «آزادیخواه و برابریطلب» کسیست که همواره آماده است دستِ همکاری خود
را « بهمنظور رفع معایب، کاستیها و انحرافات»، به سوی حاکمانِ کشورش
بلند کند. هرچند که بارها و بارها آن دست پس زده شده باشد یا پس زده شود.
چنین رفتاری (و البته که با رعایتِ مفادِ بند قبل) رقیب را هرچه بیشتر، نزد
افکارعمومی، سرافکندهتر خواهد ساخت که از فشردنِ دستِ آمادهی همکاری
اجتناب میکند. در این زمینه؛ آندسته از «آزادیخواهان و برابریطلبان» که
در خود شایستگی میبینند، ملکفند تا با مشارکتِ هرچه بیشتر و هرچه
افزونتر در انتخاباتها (حتا اگر رایگیری باشد) و از طریق «استفاده از حق
قانونی انتخابشدن»، دست همکاری به سوی رقیب دراز کنند.
[34] زمینهها باید تغییر یابند نه افراد!
یک «آزادیخواه و برابریطلب» کسیست که رفتارها و انتقاداتِ حقطلبانه و
برابریخواهانهی خود را از همه حیث، «آشکارا» و به نحوی انجام میدهد که
«قابل داوری و اصلاح توسط وجدان عمومی» باشد. هرگونه اقدام مخفی، زیرزمینی و
پنهان؛ «انقلابیمآبانه» است. و چون انقلابیمآبانه است، حتا اگر
نتیجهبخش باشد؛ مآلاً به دگرگونیهای سریع میانجامد. که مبتنی بر «اصلاح
بینادها، زیرساختها، تعریفها و مناسباتِ اجتماعی» نیست چراکه منجر به
«آگاهیبخشی عمومی» نمیشود. و آنگاه که چنین نباشد؛ بازهم آن جابهجایی
عمیق و بنیادینی نیست که به یک «وضع مطلوب و باثبات» منتهی شود. «رفتن این و
آمدن آن؛ هیچوقت چیزی را عوض نکرده و نخواهد کرد. زمینههای نادرست باید
اصلاح شوند».
[35] جدلها تابهاین اندازه دوام نمیآوردند؛ اگر که تنها یکطرف مقصر بود!
یک «آزادیخواه و برابریطلب» کسیست که «تمام تقصیر و مسئولیتِ وضع
نامطلوب» را به دوش رقبای خود نمیاندازد. بلکه منصفانه و واقعبینانه؛
«سهمی از تقصیر و مسئولیت را نیز متوجه خود و همفکرانش میداند». و میکوشد
همگان را متقاعد کند که «همه، در وضع نامطلوبی که مسبب سیهروزی همهی
ماست، کم یا بیش؛ مقصر و مسئولیم». و این جمله را همیشه بر زبان میراند و
بدان هم معتقد است که: «جدلها تابهاین اندازه دوام نمیآوردند اگر که
تنها یکطرف مقصر بود!».
[36] به رقیبت کمک کن تا به سطح بالاتری ارتقاء یابد وگرنه؛ خودت درجا خواهی زد!
یک «آزادیخواه و برابریطلب» کسیست که علاوه بر رفتارهای خود، «نسبت به
رفتارهای رقیب خود نیز مسئول و متعهد است» و میکوشد به او کمک کند تا رشد
کند. چراکه می داند و معتقد است که: تاکتیکِ «رقیب را تضعیف و تخریب کن!»؛
یک دستورالعمل کهنه، ازمدافتاده، ناثمربخش و واپسگرا (حتا در مناسبات تجاری
و صنعتی)ست.
اغلبِ دستورالعملهای نو، مبتنی بر آن است که «به رقیبت
کمک کن تا بالا بیاید. با بالا آمدن و رشدکردنِ اوست که تو نیز ناگزیر به
بالاآمدنِ بیشتر و رشدکردن خواهی شد. وگرنه درجا خواهی زد و درهرکجا که
ایستادهای، متوقف خواهی ماند». وضعیتِ مطلوب، مستلزم «بالا آمدن و
رشدکردنِ همگانی در همهی بخشها و همهی پارههای اجتماعیست». بدین وصف،
یک «آزادیخواه و برابریطلب» معتقد است: «حاکمیتها درجا نمیزنند بلکه
ناچارند همپای او رشد کنند اگر خودش رشد کند».
[37] با رقیب خود آسانگیرتر و یا همپیمانِ خود سختگیرتر باش!
یک «آزادیخواه و برابریطلب» کسیست که «منصف» است. فقط «خطاها و
کاستیها و ضعفهای رقیب» را نمیبیند. بلکه «راستیها و درستیها و قوت
رقیب» را هم میبیند و بدون نگرانی از پیامدهایش (از جمله سرزنش همفکران
خود) آن را بیان میکند و بر زبان میآورد. فقط «معایب رقیب» را گوشزد
نمیکند بلکه همزمان؛ در تاکید بر «نقاط قوت» او نیز کوشاست.
و
بااینحال که منصف است؛ اما چندان منصف هم نیست! بدان معناکه «ارتکاب خطا
از طرف دوستان و همفکران خود» را هرگز نمیپذیرد و با جدیت بیشتری از آنان
انتقاد میکند. همچنانکه درعوض؛ بیش از آنکه بر «خطاهای رقیب» متمرکز شود،
بر «درستیها و خوبیهای رقیب» تمرکز کرده و از آن استقبال میکند. میشود
گفت «با دوستان سختگیرتر و با رقبا آسانگیرتر است». چون آنچه دوستان از
خوبیها و درستیها دارند، «تکلیف» آنهاست اما آنچه رقبا از خوبیها و
درستیها مرتکب میشوند «نشانهی تحولی امیدبخش در آنهاست که دستیابی به
وضع مطلوب را سرعت میبخشد». چنین راهبردی، به «بهبودِ مناسبات میانِ تو و
رقیبت» نیز منجر خواهد شد.
[38] روی «راهحلهای ممکن و شدنی در همان لحظه از بازی» تمرکز کن نه آرمانهای نهاییات!
یک «آزادیخواه و برابریطلب» کسیست که «در هر مرحله» از پیشبرد جامعهی
خود به سمت وضعیت مطلوب؛ روی اصلاحات و راهحلهایی متمرکز میشود و بر
آنها تاکید میکند که در برآوردی واقعبینانه، «در همان مرحله و در همان
لحظه از بازی» قابل دستیابی هستند و میتوانند «مورد توافق همه یا بیشتر
بخشها و پارهها» قرار گیرند. و آنگاه که از «مرحلهی پیشین» گذشت و به
«مرحلهی پسین» رسید؛ اصلاحات و راهحلهایی را پیشنهاد داده یا مورد تاکید
یا حمایت قرار میدهد که بازهم در برآوردی واقعبینانه، میتوانند در
مرحلهی تازه، «مورد توافق همه یا بیشتر بخشها» قرار گیرند.
این؛ هرگز
بدان معنا نیست که فردِ آزادیخواه و برابریطلب «آرمانگرا» و در جستجوی
یک وضعیت حداکثری از حقوق و آزادیهای قانونی و انسانی نیست! بلکه بدان
معناست که «با واقعبینی توام با عملگرایی، به سمت آرمانهایش گام
برمیدارد». درحقیقت؛ یک «آزادیخواه و برابریطلب» میداند که هرگز
امکانپذیر نیست که یک جامعه، بتواند «خیرهای بلند و ناگهانی به سمت وضع
مطلوب» بردارد. چراکه دچار کشمکشهایی خواهد شد که چهبسا دستیابی به وضع
مطلوب را با تاخیرهای بیدلیل یا حتا برگشتهای تأسفبرانگیز مواجه کنند.
[39] آهسته و پیوسته حرکت کن. نه تند برو، نه جا بمان!
یک «آزادیخواه و برابریطلب» کسیست که برخلاف «انسان انقلابی»؛ به
اندازهی لازم و کافی «صبور» است و انتظار ندارد که اقدامات او، «یکشبه و
یکروزه» به نتیجه برسند و «فوراً» نتیجه دهند. چراکه باور دارد که «هیچ
تحول بینادینی، ناگهان رخ نمیدهد». با اینحال، آنچنان هم صبور نیست که
چنان کُند حرکت کند که گوئی درحالِ «درجازدن» است. او آهسته و پیوسته حرکت
میکند. اما حرکت میکند. نه تند میرود نه جا میماند.
[40] با سرعتی میانگین و متناسب پیش برو نه طوری که اغلب مردمان از تو جا بمانند!
یک «آزادیخواه و برابریطلب» کسیست که اگر لازم باشد؛ منتظر «رسیدن
بخشهایی از جامعه و سایر شهروندان میشود که نسبت به او تأخیر داشته و
دارند». اگر او آنچنان پیش بتازد که بسیاری از شهروندان از وی عقب بمانند؛
پس چه کسی آنها را به سمت وضعیت مطلوب راهنمایی کند؟! او با «سرعتی میانگین
و متناسب» پیش میرود. هرچند که مورد سرزنش، شماتت، توهین و یا تهمتهای
همفکرانش قرار گیرد.
[41] لازم شد حرکتت را کند کن؛ لازم شد تندتر برو. اما هیچوقت متوقف نشو!
یک «آزادیخواه و برابریطلب» کسیست که اقداماتِ او در مسیر دستیابی به
وضع مطلوب، دچار «وقفه» نیستند و در هیچ لحظهای، بر اثر هیچ ناملایمتی یا
نامهربانی یا شکستی؛ به کلی متوقف نمیشود. بدین معناکه ناگهان و دفعتاً،
آزادیخواهی و برابریطلبی را پیشهی خود قرار نداده یا برای همیشه آن را
رها نمیکند. بلکه «مستمراً و پیوسته یک آزادیخواه و برابریطلب است».
هرچند که سرعت خود را بسته به موانع و محدودیتها، و بسته به پیشآمدن یا
عقب افتادنِ دیگران از خود، «تنظیم» میکند تا میانگینِ حرکتش «پیشرونده»
باشد.
[42] بهخاطرآوردنِ زشتیهای گذشته و تاکید بر آنها، زشتی را افزون و تفاهم بر سر آینده را سخت میکند!
یک «آزادیخواه و برابریطلب» کسیست که بیش از آنکه بر «گذشته» تاکید
داشته باشد، به «آینده» مینگرد. در «ماندن و توقف در گذشته» و آنچه در آن
رخ داده است، و نیز تمرکز بر «اختلافات کهنه و ریشهدار و بحثبرانگیز»
کمترین سودی نمیبیند. بلکه میکوشد همگان را متقاعد کند که با «فراموش
کردن گذشته» و «چشمپوشیدن بر خطاهایی که در گذشت رخ دادهاند» بر روی
آینده توافق کنند و تنها متوجه آن باشند. پس انگشت اشارهی یک «آزادیخواه
و برابریطلب»، همواره «آینده» را نشانه رفته است. آیندهای که وعده داده
میشود که طی آن «عدالت و انصاف در حق همگان» (به شرط «همکاری و همگرایی
اجتماعی توسطِ همهی بازیگران و همهی گرایشها») امکانپذیر است. و از یاد
نمیبرد که: «بهخاطرآوردن زشتیها، زشتی را افزون میکند».
[43] تمرکز بر خوبیها و زیباییها؛ زیبایی و درستی را افزون و تفاهم بر سر آینده را آسانتر میکند!
یک «آزادیخواه و برابریطلب» کسیست که بر «زشتیها و نادرستیها» متمرکز
نیست (هرچند ضرورتاً به آن هم میپردازد) بلکه بیش از آن، بر«خوبیها و
درستیها» متمرکز است. تاسرحدِ ممکن از تاکید بر «رویدادهای تلخ و ناگوار»
(که میتواند بر فاصله و شکافِ اجتماعی در بین نیروهای گوناگون اجتماعی
بیفزاید و امکان آشتی و همگرایی ملی را کاهش دهد) اکراه دارد و از
متمرکزشدن بر «فجایع ناخوشایند» خودداری میکند. اما متقابلاً میکوشد تا
«زیباییها و مهربانیها و ازخودگذشتگیها و فداکاریها و خوشایندها» از
زیر به رو آیند، برجسته شوند و در برابر چشم همگان قرار گیرند.
[44] با تنظیم گاز رانندگی کن؛ نه با گرفتن ترمزهای ناگهانی و دنده معکوس کشیدن!
یک «آزادیخواه و برابریطلب» کسیست که «دوراندیش و آیندهنگر» است و
حرکات، رفتار، سرعت و تصمیماتِ خود را بر اساس «وضعیتِ حاکم بر صحنه» و
«تصمیمات احتمالی رقبای خود» تنظیم میکند. همچنانکه در جاده، رانندگان
باسابقه و خوشدست؛ از پیش و دورادور؛ و مبتنی بر نوعی «آیندهنگری و
گمانهزنی واقعبینانه»؛ به وضعیتی که بهزودی بر جاده حاکم خواهد شد دقت
دارند. آنچنانکه «زمانِ رسیدنِ خودروی همخطِ جلویی و خودروی خطِ مقابل
به یکدیگر» را برآورد کرده، آنگاه سرعت خود را چنان تنظیم میکنند که برای
گذشتن از هردوی آنها، نیازی به ترمز ناگهانی و دندهی معکوس نباشد. یعنی
زمانی و هنگامی به موانع مزبور (اتوموبیلهای در خطِ خود یا در خطِ مقابل
خود) نرسند که آندو بههم رسیده و دقیقاً در عرض یکدیگر قرار دارند و
گذشتن ازشان ناممکن، یا با حادثه و ریسکپذیری بالا همراه است!
یک
«آزادیخواه و برابریطلب» رانندهایست که نحوهی پیشروی خود به سوی مقصد
(وضع مطلوب) را از طریق «کنترل داشتن بر اهرم گاز» (سرعتِ مناسب دادن به
خودرو که با «وضعیت جاده» یا همان «آرایش صحنهی سیاسی» متناسب است) کنترل و
اداره میکند. نه از طریق «در اختیار داشتن اهرمی به نام ترمز و
دندهمعکوس». که استفادهی اجباری از آن در مواقعی (بهدلیل برآورد غلط از
صحنه و درنتیجه سرعتِ زیادهازحد) ماشین را تقریباً بهکلیمتوقف یا سرعتش
را چنان کُند میکند که انرژی فوقالعادهای از وی را به هرز میبرد.
آنچنانکه؛ زمان زیادی لازم است تا دوباره دور بگیرد.
[45] همهی موانع را نباید کنار زد و حذف کرد. برخی را باید رد کرد!
یک «آزادیخواه و برابریطلب» کسیست که «نمیکوشد یک به یکِ موانع را از
سر راه خود بردارد و کنار بزند». بلکه میکوشد برخی از چنان موانعی را «رد»
کند. همچنانکه در جاده یا خیابانهای شهر، رانندگان؛ موانع (ماشینهای
موجود در خط خود یا در خطِ مقابل) را کنار نمیزنند یا از سر راه
برنمیدارند یا با آنها تعمداً برخورد نمیکنند! بلکه آنها را «رد»
میکنند؛ از آنها میگذرند. یا بهتر بگویم: «هرطور که هست؛ راهی برای
پشتسرگذاشتنشان پیدا میکنند».
حاشیه: اغلب آزادیخواهان
ایرانی، رفتارها و انتخابهاشان طوریست که من نامش را گذاشتهام «وضعیتِ
آتاری». به این معناکه گمان میکنند خلبانِ جنگندهای هستند که در بازی
آتاری این امکان را دارند که با فشردن یک دکمه روی جویاستیک، جنگندههای
روبرو را منهدم کنند تا بتوانند از موانع بگذرند و پیش از آنکه سوختشان
تمام شود، «به سرعت به هدفِ خود، یعنی انتهای مسیر برسند»!
این وضعیت،
بهقدری آدمی را به «اشتباه» و «توهم» میاندازد که اگر مدتی نسبتاً طولانی
و پشتسرهم این بازی را انجام دهد و بعد به خیابان برود، و اتفاقاً پشت
فرمان اتومبیلی هم باشد؛ اگر دقت کنید، مرتباً روی نقاطی از فرمانِ
اتوموبیل (و معمولاً بوق) فشار میآورد بلکه خودروهایی که راهِ او را سد
کردهاند، از سر راه بردارد. اما اگر دقت کنید؛ فقط دارد بوق میزند و
آرامش دیگران را مختل میکند. همین!
[46] یک نام و هویتِ واقعی؛ از یکصد نام و هویت غیرواقعی، موثرتر و ارزشمندتر است!
یک «آزادیخواه و برابریطلب» کسیست که از همه حیث، آشکارا و «تحتِ نام
واقعی خود» رقابت یا روشنگری میکند چون «آمادهی پرداختِ هزینهی اقدامات
خود هست». چنین رفتاری از چند جنبه سودبخش است.
نخست آنکه) شخص را
وامیدارد تا بهقدر لزوم «محافظهکار» باشد و به سمت «انقلابیگری و
انقلابیمآبی» سوق نیابد. همان خطرناکترین چیزی که «اثربخش بودن رفتارها و
مواضع یک مصلح اجتماعی» را تهدید میکند.
دوم آنکه) رفتارها و مواضع
خود را چنان تنظیم، و پیوسته حکواصلاح میکند که به «خشم و نفرتِ رقیب»
منتهی نشود. که به کاهش سطح نفرت و بیزاری عمومی از یکدیگر و «جلب اطمینان
رقیب به ماهیتِ دوستانه و خیرخوهانهی اقداماتِ آن شخص» میانجامد.
سوم
آنکه) اطمینان رقیب را به «پاکبودن انگیزههای خود از رقابت سیاسی» جلب
میکند. که موجب میشود بهنحوی آرام و پیوسته؛ دامنهی آزادیها و حق
انتقاد عمومی وی و دیگران افزایش یابد.
چهارم آنکه) به سایر شهروندان
نیز میآموزاند که چنین باشند و مسئولیتِ اقدامات خود را بپذیرند و
بدینترتیب «مسئولیتپذیری اجتماعی» رشد مییابد.
پنجم آنکه) با «کاستن
از شکافهای میانبخشی در یک جامعهی بخشبندی شده» کمک میکند که جامعه
به سمت یک «توافق همگانی و عمومی دربارهی آینده»، »مفاهمه و آشتی ملی» پیش
رود.
ششم آنکه) «برخوردِ سختگیرانه با خود» را برای رقیب دشوار، بدون توجیه و با «سرزنش بیشتر افکارعمومی» همراه میکند.
هفتم آنکه) افزایش «شمار نامهای واقعی در صحنهی بازی» آن را «واقعیتر» و درنتیجه اقداماتِ روشنگرانه را «موثرتر» میکند.
هشتم آنکه) «نام واقعی» درجهتِ راهبردِ «اصلاح خود قبل از اصلاح دیگران و
جامعه» است. چراکه شخص را ناچار میسازد تا در جهتِ یک «میانگین اجتماعی
مبتنی بر واقعیتهای حاکم بر صحنهی سیاست» حرکات و مواضع خود را تنظیم
نماید.
[47] تا زمانِ دستیابی به وضع مطلوب؛ اختلافات نگرهای و فلسفی، محلی از اعراب ندارند!
یک «آزادیخواه و برابریطلب» کسیست که آزادیخواهی و برابریطلبیاش،
تابعی از متغیر نگرهای که به آن معتقد است نیست. باچنین درکی؛ دموکراسی و
برابریخواهی، در هر مرحله از تحرک آزادیخواهانه و حقطلبانه (و البته تا
پیش از رسیدن به وضع مطلوبِ حداقلی) فصل مشترکیست که همهی هموندانِ یک
نگره را به هموندانِ نگرههای دیگر پیوند میدهد.
روشنتر اینکه: «تا
دستیابی به وضع مطلوب؛ اختلافات نگرهای و فلسفی، محلی از اعراب ندارند».
تاکید بر «اختلافات و تمایزات»؛ آسیبزننده و در مسیر حرکت ما به سمت وضع
مطلوب «کُندکننده» است.
[48] اصرار نداشته باش همه مانند تو باشند، مانند تو بیندیشند یا مانند تو عمل کنند!
یک «آزادیخواه و برابریطلب» کسیست که نمیخواهد و اصرار ندارد «دیگران
شبیه او باشند، شبیه او بیندیشند و شبیه او عمل کنند». یک «آزادیخواه و
برابریطلب» هرگز دیگران را در موقعیتها و یا تنگناهای عاطفی، احساسی،
مالی یا روانی قرار نمیدهد تا آنها را ناچار یا وادار به همراهی با رأی و
نظر خود کند. از یک جنبهی بهخصوص «وضع مطلوب» وضعیتیست که در آن «هیچکس،
به کلی و به تمامه، شبیه هیچکس دیگر نیست. هرچند شباهتهای بسیاری میان
همگان وجود دارد».
[49] فقط با منطق و استدلال دیگران را به شباهت با خود ترغیب کن. با اینحال؛ آزادشان بگذار!
یک «آزادیخواه و برابریطلب» کسیست که به «حق انتخاب دیگران» اکیداً
احترام میگذارد و تنها با «ارائه و عرضهی استدلالهای مبتنی بر واقعیت یا
منطق» است که میکوشد دیگران را با خود همراه سازد. چراکه «یکی از
پایهایترین مشخصات و مختصاتِ وضع مطلوب» آن است که شهروندان، بدون آنکه
تحت هرگونه فشاری قرار داشته باشند، از «حق انتخابهای متعدد» برخوردار
باشند و بتوانند آن حق خود را آزادانه اعمال کنند. ایرادِ فشار بر دیگران
برای پذیرفتن چیزی و گردن نهادنِ اجباری و اکراهی به رای و نظر شخصی دیگر؛
دقیقاً تداعیکنندهی همان وضعیتِ نامطلوبیست که آزادیخواه، خود به آن
معترض و منتقد است.
مشخصاً: یک مرد یا زنِ آزادیخواه و برابریطلب؛
نمیتواند و اجازه ندارد فرزند یا همسرش را که بهنحو دیگری میاندیشید و
طور دیگری فکر میکند و چیز دیگری میطلبد، وادار به انتخابی نماید که
انتخاب خودِ اوست. «فشار عاطفی» برای شبیهکردن دیگران به خودمان، به
نامطلوبماندن وضعیتی که بدان معترضیم کمک قابلملاحظهای خواهد کرد. علاوه
بر آن؛ عشق و محبت و دوستی میان شهروندان را زائل خواهد ساخت. حال آنکه
وضع مطلوب از حیثِ مناسباتِ عاطفی؛ وضعیتیست که «سرشار از تفاهم، عشق،
مهربانی و مهرورزی ما با یکدیگر» و مخصوصاً با «غیرهمفکر ما»ست.
[50] در بیشتر مواقع ببخش اما برخی مواقع فراموش نکن!
یک «آزادیخواه و برابریطلب» کسیست که در نقاط و لحظاتی «میبخشد و
فراموش میکند» اما در نقاط و لحظاتی «میبخشد اما فراموش نمیکند».
آنهنگامی میبخشد و فراموش میکند که بنا نیست رهبری و فرماندهی یک تحرکِ
حقطلبانه به شخصی سپرده شود که «خطای بزرگی در گذشته» توسط آن شخص یا به
مشارکت او یا تحتِ سکوتِ او انجام پذیرفته است.
یعنی در زمانیکه موضوع
«واسپاری یا اعطای نمایندگی به چنین اشخاصی» در میان نیست؛ میتوان بخشید و
فراموش هم کرد. اما وقتی بناست چنان شخصی به نمایندگی یا رهبری یک تحرک
حقطلبانه برگزیده شود؛ یک «آزادیخواه و برابریطلب» گرچه که خطاکار را
بخشیده است «اما فراموش نخواهد کرد» که آن شخص (که اکنون در معرض نمایندگی
یا رهبری یک تحرک حقطلبانه قرار دارد) در پیشینهاش چه دارد و چه خطا یا
خطاهای بزرگی مرتکب شده، یا در آن مشارکتِ مستقیم داشته، و یا درقبال آن
سکوت تاییدآمیز اختیار کرده است.
روشنتر و صریحتر اینکه: زمانی که
پای «رهبری و نمایندگی» در میان است: «حتا خطاهای بزرگ کسی را میتوان
بخشید؛ اما فقط خطاهای کوچک را میتوان فراموش کرد». چنین راهکاری مبتنی بر
همان «مجازاتهای تکمیلی در علم حقوق» است. که رسیدگیکننده، بنابه مصالح
عمومی یا شخصیت و اعتبار اجتماعی شخص خطاکار؛ جرم سنگینی که در گذشته مرتکب
شده را میبخشد و کیفر زندان نمیدهد یا آن را به حال تعلیق درمیآورد.
اما آن شخص خطاکار را از «پارهای حقوق اجتماعی»اش محروم میکند تا درس
عبرتی برای آیندگان باشد. در هیچ کجا؛ یک سارق سابقهدار را به مدیرکلی یا
صندوقداری یک بانک نمیگمارند هرچند که ممکن است مورد بخشش قرار کرفته
باشد.
[51] از خود انتقادی و پوزشخواستن بهخاطر اشتباهاتت نترس!
یک «آزادیخواه و برابریطلب» کسیست که دائماً درحال «خودانتقادی» و
محکزدنِ رفتارها، مواضع و سلوک اخلاقی خود، مبتنی بر همهی آن
آموزههاییست که او را «آزادیخواه و برابریطلب» میکند. «شمشیر یک
آزادیخواه و برابریطلب، برای خودش، تیزتر است تا هر شخص دیگر».
آنچنانکه «پوزش و اعتذار در منظر عموم» از خطایی که مرتکب شده است (و به
محض واقفشدنش به خطایی که مرتکب شده؛ نه آنقدر دیر و دور که از خاطرهها
محو شده و اثر اخلاقی خود را از دست بدهد) تکلیفِ اخلاقی هر «آزادیخواه و
برابریطلب»یست که جداً و حقیقتاً بهدنبال دستیابی به «وضعیت مطلوب برای
جامعه»ی خود است.
[52] در کنشهای انتقادی مسالمتآمیز جداً مشارکت کن! از شرکت در کنشهای انتقادی خشونتآمیز جداً بپرهیز!
یک «آزادیخواه و برابریطلب» کسیست که در «هر تحرکِ حقطلبانه،
آزادیخواهانه و برابریطلبانه» مشروط به آنکه آن تحرک «واجدِ بیشترین حدِ
مسالمتجویی»، «مهربانانه» و «محترمانه» باشد مشارکت دارد و از انجام وظایف
اجتماعی و تکالیف شهروندی خود، «به هیچ دلیلی و تحت هیچ شرایطی» امتناع
نمیکند. هرچند که آن تحرک دوستانه و مسالمتآمیز، «واجدِ بیشترین
هزینههای احتمالی یا واقعی» باشد. اما به همان میزان که مسئولِ مشارکت در
تحرکاتی با چنان خصوصیاتیست؛ اکیداً و جداً، و تا سرحد امکان؛ از مشارکت
در «هر تحرکی که غیردوستانه، نامهربانانه و غیرمحترمانه باشد» اجتناب کرده و
خواهد کوشید که دیگران را در این زمینه برحذر نماید. مگر در مواقعی که
«اقدامات غیردوستانه» اجتنابناپذیر شده باشند (عطف به بند 9).
[53] اگر فقط یک چیز زمینی مقدس باشد؛ حوزهی خصوصی زندگی رقیب است!
یک «آزادیخواه و برابریطلب» کسیست که به «حوزهی خصوصی زندگی دیگران» و
از جمله رقبای خود نمیپردازد. و هرکس را که چنین کند؛ مورد توبیخ و سرزنش
قرار میدهد. چراکه «یکی دیگر از اصلیترین جنبههای وضع مطلوب» آن است که
«حوزه و حریم خصوصی شهروندان از تجاوز و دستبرد همگان، خصوصاً بهدلیل
اغراض سیاسی دور بماند» و به وسیلهای برای رقابت و منازعهی سیاسی
بهمنظور «تخریب و تحقیر دیگری» تبدیل نشود.
با این توضیح مهم و ضروری
که: مثلاً «رانتخواری مالی یا معنوی دوست یا رقیب»؛ حوزهی خصوصی زندگی آن
دوست یا رقیب محسوب نمیشود (مانند اینکه بدون هرگونه آزمون ورودی موفق
به تحصیل در مقطع دکترا شده است یا خانهی چندهزارمتریاش چگونه به تملک او
درآمده) اما اینکه مثلاً افسرده و تحتِ مداوای فلان روانپزشک بوده، چه
ربطی به یک «آزادیخواه و برابریطلب» دارد که همهی جهد و کوشش او برای
دستیابی به وضع مطلوب، در این نقطه هم متبلور است که «حریم خصوصی زندگی
شهروندان، محترم است»؟!
[54] مهربانی و مسالمت را فراگیر کن!
یک «آزادیخواه و برابریطلب» کسیست که هرجا هست، در هر موقعیتی که قرار
دارد و با هر وسیلهای که در اختیار اوست؛ میکوشد تا بر محیط اطراف خود
«تاثیر مثبت به سودِ فراگیرشدنِ مهربانی و پرهیز از خشونت» (اعم از خشونت
فیزیکی و کلامی) باقی بگذارد. او همیشه و پیوسته در حال «هرس کردنِ
زشتیها»، «مهارکردنِ تندرویها علیه یکدیگر» و «نامهربانیها با رقیب»
است. و از آنکه به «سازشکاری» یا «مماشات و انفعال» متهم شود باکی ندارد.
[55] تنها از خود مراقبت نکن؛ بلکه مراقب همفکرانت هم باشس!
یک «آزادیخواه و برابریطلب» کسیست که علاوه بر «قراردادن خود در روندِ
دمبهدم فزایندهی تحرکاتِ آزادیخواهانه و برابریطلبانه»؛ میکوشد
شهروندانِ دیگر را نیز به پیوستن و قرارگرفتن در چنین مسیری دعوت و ترغیب
نماید. اما به همین اکتفا نکرده و با انجام اقداماتِ آگاهیبخش، میبایست
مراقبت نماید که فرد مذکور، از موازین «چارچوبههای اخلاقی و اصولی
آزادیخواهی و برابریطلبی» تخطی نکند یا در دام «انسانهای انقلابی» و در
نتیجه «کنشهای انقلابیمآبانه» نیفتد. درحقیقت: هر «آزادیخواه و
برابریطلب»ی؛ بهنوبهی خود، و در جریان ایفای نقشی که برای دستیابی به
وضع مطلوب برعهده گرفته است؛ خود یک «آموزگار» است. که تنها از خود مراقبت
نمیکند بلکه از همفکران خود نیز مراقبت به عمل میآورد.
[56] انقلاب، انقلابیگری و انقلابیمآبی را محکوم و طرد کن!
یک «آزادیخواه و برابریطلب» کسیست که درهرجا که هست، هرکار که میکند؛
«انقلاب»، «انسان انقلابی»، «انقلابیگری» و «انقلابیمآبی» را از طریق
استناد به پیامدهای ناخوشایند و نامطلوب آن در گذشته و در جایجای این
جهان، به چالش میکشد تا زمینه برای «مسالمت و مسالمتگرا»، «آشتی و
آشتیگرا»، «مدارا و مداراگر»، «مصالحه و مصالحهجو» و«مذاکره و گفتگو»؛
دمبهدم، فراخ و فراختر و زمینه برای «دستیابی به وضع مطلوب» فراهمتر
شود.
[57] خوشبین باش و رفتارهای رقیب را از روی حسننیّت تفسیرکن!
یک «آزادیخواه و برابریطلب» کسیست که از میان «گمان بد، ناخوشایند و
منفی» و «گمان خوب، خوشایند و مثبت»؛ همواره مورد اخیر را بر مورد نخست
ترجیح میدهد. او همواره «خوشبین» است و رفتارهای رقیب را «از روی
حسننیت» ارزیابی میکند. در مرحلهی بعد، آن را به «ناآگاهی رقیب از
پیامدهای ناخوشایند اقداماتش» نسبت میدهد و تنها پس از دریافتِ نشانههایی
قاطع از عدم حسننیتِ اوست که آن رفتار یا اقدام مورد بررسی وی را
«آگاهانه، عامدانه و با مقاصد بد» تفسیر میکند.
[58] این ما هستیم که بر خودمان حکومت و نحوهی آن را تعیین میکنیم. اگر خوب نیست، خود مقصریم!
یک «آزادیخواه و برابریطلب» کسیست که معتقد است «جامعه ترکیبی از
محکومان و حاکمان است». بدینمعناکه معتقد نیست «جامعه یعنی شهروندان» و
«حاکمان در خارج از جامعه قرار دارند!». ازین رو؛ رفتارهای نادرستِ حاکمان و
رقبای خود را به «عاملی در خارج از سیستم اجتماعی» نسبت نمیدهد تا
بدینترتیب، بهنحوی قابل سرزنش؛ از کل جامعه رفع مسئولیت کرده باشد. بلکه
معتقد است «چنانچه جامعه پیش رود، حاکمان نیز به همان اندازه پیش خواهند
رفت».
یک «آزادیخواه و برابریطلب» معتقد است: حاکمان، از کرهای
دیگر نیامدهاند. این خودمان هستیم (بخشی از خودمان است) که برخودمان حکومت
میکنیم (حکومت میکند). هرچند که به دلیل بروز برخی خطاها و انحرافات در
سیستم سیاسی، اجتماعی، قوانین و مکانیزمها؛ یا چنان کسانی «به غلط»
حکمفرمایی میکنند یا «بدون موافقت همگانی» چنین میکنند.
[59] میان صفر و یک اعداد بسیاری هستند!
یک «آزادیخواه و برابریطلب» کسیست که اغلب امور را در چارچوبهی «نظام
دوتایی» (خوب و بد؛ سپید و سیاه؛ صفر و یک) تحلیل، تفسیر و ارزیابی
نمیکند. بلکه قائل به «منطق فازی»ست. بدینمعناکه به طیفی از رفتارها که
میان خوب و بد قرار دارند؛ به طیفی از رنگها که میان سپید و سیاه میگنجند
و به شماری از اعداد که بین صفر و یک میایستند اعتقاد دارد. چراکه بازهم
«یکی دیگر از مختصاتِ بنیادین وضع مطلوب» آن است که «وضعیتی متکثر»ست که بر
«گونهگونی بسیار» دلالت دارد.
[60] مطالبهی نهایی را همان اول نخواه!
یک «آزادیخواه و برابریطلب» کسیست که پیوسته خود را تصحیح میکند. یعنی
گرچه که بهشدت «اصولگرا»ست و بر سر «مبانی دموکراسیخوهانه و
برابریطلبانه»ی خود ایستاده است و میایستد؛ درعینحال، بر اساس «ملاحظات
و مقتضیات صحنه» تصمیمگیری و اقدام میکند. بدینمعناکه مثلاً: «مطالبهی
نهایی را مطالبهی ابتدایی قرار نمیدهد» و «از جامعه و رقیبش بسیار پیش
نمیافتد». همچنانکه «بسیار پس هم نمیماند».
[61] طیشدنِ برخی مقاطع و لحظات اجتنابناپذیرند؛ آن لحظات، آخر دنیا نیستند!
یک «آزادیخواه و برابریطلب» کسیست که به «تأخر فازی و زمانی جامعهی
خود نسبت به جوامع توسعهیافته و دموکراتیک» (و تقریباً از بیشتر جهات)
واقف است. بنابراین انتظار ندارد که خود و جامعهاش، دقیقاً واجدِ همان
حقوق و آزادیهایی باشد که یک جامعهی دموکراتیک و توسعهیافته، از آن حقوق
و آزادیها برخوردار است.
یک «آزادیخواه و برابریطلب» میداند که
کوششهای بسیار (و صبوری بسیارتر) لازم است تا خود و جامعهاش (و به تبع آن
ساختِ سیاسی حاکم بر جامعهاش) دچار چنان واگشتها و تحولاتی شود که ما را
به وضع مطلوب، نزدیک و نزدیکتر کند. او میداند که در طی مراحل تکامل
طبیعی جوامع، طیشدنِ برخی مقاطع و لحظات؛ «اجتنابناپذیر»ند. اما
همچنانکه گفتم: چنین حقیقتی، نه او را مأیوس میکند و نه او را از «تمایل
به پیشروی هرچه بیشتر» برای «بازیابی حقوق و آزادیهای انسانی و قانونی
خود و دیگران» باز میدارد.
[62] اگر استحقاق و کفایت بیشتری از خود نشان دادند؛ از اعطای حقوق بیشتری به زنان حمایت کن!
یک «آزادیخواه و برابریطلب» (اعم از آنکه مرد باشد یا زن) کسیست که
معتقد است: زن ایرانی، در وضع فعلی؛ متناسب با پیشرویهایش به سمتِ
برخورداری از مختصاتِ یک «زن تحصیلکرده، مسئول و اجتماعی»؛ مستحق دریافتِ
حقوق و آزادیهاییست که تاکنون از وی دریغ شده (و بهرغم برخی اصلاحاتِ
امیدوارکننده از جمله برگماری وزیر زن) هنوز هم میشود.
اولاً میبایست
تغییراتی در قوانین و روالکار ساخت سیاسی ایجاد شود که متناسب با وضعیت
جدید، بخشی از حقوق و آزادیهای دریغشده از آنان اعاده گردد. و ثانیاً
میبایست آماده بود که همزمان با «کوششهای بیشتر این بخش از جامعهی
ایرانی برای کسب آندسته از ملاکها و مختصاتی که آنان را مستحق دریافتِ
حقوق و آزادیهای بیشتر میکند»؛ چنان حقوق و آزادیهایی تأمین و تضمین
گردد.
[63] نه شیفتهی کسی، و نه از کسی متنفر باش!
یک
«آزادیخواه و برابریطلب» نه «شیفته» است نه «متنفر». چراکه شیفتگی به شخص
یا نگرهای، همچنانکه تنفر از شخص یا نگرهای؛ مانع آن میشود که بتواند
به انصاف داوری کند. شیفته «خطاهای دوست» را نمیبیند و متنفر «خوبیهای
رقیب» را.
[64] نه مرید باش؛ نه مراد!
یک «آزادیخواه و
برابریطلب» هرگز در رابطهی «مرید و مرادی» نمیگنجد. اقدام به تشکیل
«حلقه، باند و گروه»هایی نمیکند که به سبب عضویت در آن، بتوان صاحب
امتیازاتی شد که از دسترس همگان خارج است. نه معتقد به برتری «صنف»، «قشر»
یا دستهی خاصی از مردمان بر دیگر مردمان است و نه به چنان «برتریهای
ناعادلانه»ای رسمیت میبخشد یا صحه میگذارد. با اینحال، به «حزب» و
«تحزب»؛ آنهم به شیوهای قانونی، قاعدهمند و آشکار معتقد است.
[65] از قاعده یا قانون تبعیضآمیز و نابرابریبخش استفاده نکن، آن را افشا و بیاعتبار کن!
یک «آزادیخواه و برابریطلب» کسیست که «هیچیک از قوانین تبعیضآمیز و
نابرابریبخش را بهرسمیت نمیشناسد» حتا اگر چنان قانون و قاعدهای، به
سودِ شخص او یا همکیشان و همفکرانش باشد. و خواهد کوشید که با «اقدامات
روشنگرانه، قانونی، و مسالمتآمیز»ی که پی میگیرد و پیشهی خود میکند؛
ماهیتِ چنان قوانین تبعیضآمیز و نابرابریبخشی را نزد افکار عمومی افشا و
بیاعتبار سازد.
[66] در هر حال و همیشه؛ خواستار برگزاری یک «انتخابات به مثابه انتخابات» باش!
درجهت دستیابی به وضع مطلوب، و بهمثابهی «اصلیترین و بنیادیترین
بنمایهی یک وضع مطلوب»؛ یک «آزادیخواه و برابریطلب» همیشه و همواره،
خواهان و متقاضی «یک انتخابات به مثابهی انتخابات» (نه انتخابات به مثابه
رایگیری) یا همان «آنتخاباتِ آزاد، منصفانه و سالم» است.
«آزاد» در
مرحلهی «برخورداری از حق انتخابشدن»؛ «منصفانه» در مرحلهی تبلیغات
انتخاباتی و «حق انتخابکردن»؛ و «سالم» در مرحلهی شمارش آراء و اعلام
نتایج و «حق نظارت همگانی بر روند شمارش آراء».»
##
##
پسنوشت:
جناب حجت الاسلام شهابِ مرادی رییس سازمان فرهنگی-هنری شهرداری تهران شده است. در این باب مطلبی یادم آمد که شاید دفعهی بعد برایتان بنویسم. دربارهی شخصیّتهای حقیقی، مقامهای اعتباری؛ مقامهای حقیقی، شخصیّتهای اعتباری.
تا هفتهی بعد.