حاجی بابای امیرخانی
به نامِ مهربان
اردیبهشتِ 90 بود؛ شاید هم 89. با حیدر -مردِ تمامنشدنی ریاضی و فیزیک-، سجّاد نوروزی، و عظیمِ گرگین رفته بودیم یکی از دانشگاههای خوبِ شهرِ تهران تا در جلسهای با نامِ «جغرافیای داستانهای امیرخانی» -که با حضور او برگزار میشد- شرکت کنیم. چون برگزارکنندهی این جلسه انجمن اسلامی دانشگاه بود، به ما اجازهی ورود ندادنند. جوِّ امنیّتی بیخودی که در آن روزها درست شده بود و حراستچیها میترسیدند که با پرچمِ سبزی که ما هوا میکنیم، نظام سقوط کند. به این هم اهمیّت نمیدادنند که ما سبز نیستیم! به این هم اهمیّت نمیدانند که جلسه، از اساس یک جلسهی ادبی بود، نه سیاسی. مدیریّت مزخرفِ آن روزهای حراستِ آن دانشگاه گرفتاری هم برای ما درست کرد که باید در زمان دیگری برایتان نقلش کنم. یک قصّهی بیخود برای ما درست شد و نزدیک بود برای حمید -که از بچّههای دانشگاه بود- پرونده درست شود که خدا را شکر با امدادِ غیبی! توانستیم از آن کار جلوگیری کنیم. اینها داستانکهای ریز و پر از فاجعهی نظامِ ماست که باید زمانی آنها را برایتان تعریف کنیم.
آن قدر پشتِ درِ دانشگاه منتظر ماندیم تا جلسه تمام شود و رضا امیرخانی بیاید. رضا امیرخانی از درِ دانشگاه آمد بیرون و از رفتاری که بر ما گذشت اظهار ناراحتی کرد. که این هم داستانِ دیگری است. آن روزها، در آن نزدیکیها، یک کتابفروشی خیلی خوب بود. یک جورهایی پاتوقِ من بود؛ قبل از این که حمید حبیبالله را کشف کنم. که در این روزگارِ عسرت، هر دوی اینها -هم آن کتابفروشی و هم وجهِ کتابفروشی حمید- به ذیغار رفته است. (این کتابفروشی و تجربههای من در آن هم داستانی است که باید وقتِ دیگری بگویم.) با امیرخانی واردِ کتابفروشی شدیم و مفصّل گپ زدیم (گپهای آن روز هم نکتههایی داشت که زمانِ دیگری باید بازگویش کنم!) و امیرخانی هم کتابِ «میکلهی عزیزِ» ناتالیا گینزبورگ را برایم خرید. (چرا امیرخانی این کتاب را خرید باز خود داستانِ مفصّلی دارد که آن هم طلبِ شما.)
دارم از لابهلای آن روز پرخاطره و عمیق و داستانکهای مینگذاریشدهاش میگذرم تا به وقتِ خریدنِ کتابها برسیم. امیرخانی از کتابِ «پاریس؛ جشنِ بیکرانِ» همینگوی خیلی تعریف کرد و آن را ارزشمند خواند. بعد به من گفت: «این کتاب را نمیخری؟» من هنوز درست پاسخ نداده بودم که امیرخانی پیشدستی کرد و گفت: «امیدوارم نخواهی بخریاش. چون من میخواهم بخرمش.» کتابفروشی هم همان یک نسخه را داشت. اینجا هوش و تجربهی امیرخانی بر زبلبودنِ من چیره شد و کتاب را خرید. آن لحظه امیرخانی از کتابِ دیگری هم تعریف کرد؛ به نامِ «مکتبِ دیکتاتورها» نوشتهی اینیاتسیو سیلونه. من البته هر دوی آن کتابها را در وقتهای دیگری خواندم. امیرخانی هر دوی این کتابها را خوانده بود و جزو انتخابهای خوبِ زندگیاش بود. پس چرا هر دو را خرید؟ دربارهی «پاریس؛ جشن بیکران» کمی تردید دارم، ولی مطمئنّم خودش گفت که «مکتبِ دیکتاتورها» را برای پدرش خریده است. از آن وقت پدرِ آقای امیرخانی در نظرم یک اهلِ مطالعهی جدّی به حساب میآمد و همان لحظه من شخصیّت پدرش را شبیهسازی کردم با شخصیّت حاجی بابا؛ پدربزرگم که نه سال پیش، دقیقاً در همین روزها به رحمتِ خدا رفت.
پدرِ امیرخانی و حاجی بابای من! -این دو نفر- یک تفاوتِ جدّی دارند. آن هم این که پدرِ آقای امیرخانی آدم باسوادی بود و حاجی بابا بیسوادِ مطلق بود. ولی هر دو عاشقِ کتاب. دستِ کم پدر بزرگم بسیار علاقهمند بود من برایش کتاب بخوانم و مُدام هم توصیه میکرد که من حتماً به حوزه بروم و درس دین بخوانم. چون بندهی خدا معتقد بود من بیانِ خوبی دارم و استعدادم در فراگیری و انتقال مطالب خیلی خوب است. البته این بیشتر به هوشِ بالای حاجی بابا برمیگشت. هر چه میخواندم روی هوا میقاپید. از تاریخ تا حدیث تا اصول عقاید تا «گناهانِ کبیره»ی مرحوم شهید آیت الله دستغیب.
من جلدِ یک «فروغِ ابدیّتِ» آقای سبحانی را جلوی رویم باز میکردم و برایش میخواندم. حالا من ده سالم بود، ایشان هم مثلاً 80 سال. تقریباً با هفتاد سال سن اختلاف، این کتاب بود که من و پدربزرگم را کنار هم مینشاند. من میخواندم و گاه تبیین میکردم و ایشان با دقّت گوش میداد. این کارِ حاجی بابا به من اعتماد به نفس زیادی داد. طوری که بعدها برای اجرای کنفرانس در کلاسهای دانشگاه همیشه پیشقدم بودم. یکبار هم «نشتِ نشا»ی رضا را با همان حالتی که در برابر حاجی بابا داشتم، در کلاسِ ریشههای انقلاب کنفرانس دادم. شاید از همین روزنه من دوست داشتم و دارم که بنویسم.
حدیث هم زیاد برایش میخواندم. حالتِ عیجبی بود. مثلاً میدیدم حاجی بابا خیلی به ولایتِ امیرالمؤمنین حسّاس است. در اینباره برایش حرف میزدم. جالب بود پیرمرد معتقد بود که اگر هیچکدام از اعمالش موردِ قبول نباشد، حبّش به علی بن ابیطالب دستش را خواهد گرفت. یادم میآید که میگفت: «نماز و زکات و اینهای ما که قبول نیست؛ ولی دربارهی حبِّ علی مطمئنّم که قبول است.»
کتاب، من و حاجی بابا را بهم نزدیک و نزدیکتر کرده بود. من هم بسیار ایشان را دوست داشتم. حیف که حاجی زود از بین ما رفت. من تازه نسبت به بسیاری از رفتارهای حاجی بابا خودآگاه شده بودم که رفت. حیف که تازه معنای بسیاری از خاطرههایش را میفهمم. حیف که مستندنگاریام از حرفهای حاجی خیلی کم بود. حیف که من تازه دانشجو شده بودم و حاجی رفت. و فرصتی پیش نیامد تا من باز هم برایش کتاب بخوانم. برای حاجی خوب.
ای کاش آنجایی که فروغ میگوید چقدر سینمای فردین خوب است، میسرود چقدر کتاب خوب است. چقدر مکتبِ دیکتاتورها خوب است. چقدر سیلونه نویسندهی چیرهدست و صاحبسبکی است. چقدر «فونتامارا» خوب است. چقدر «پاریس؛ جشنِ بیکران» کتابِ خوبی است.
همین دو کتاب، یعنی دنیایی از احترامِ ذهنی که من به حاجیِ بابای رضا امیرخانی داشتهام. وقتی خبرِ رحلتشان را شنیدم، اوّلین چیزی که به ذهنم رسید این بود که من این آدم را میشناسم. این آدم خوانندهی کتابهای خوبِ سیلونه بود. و خوانندهی خوبِ همینگوی.
اتّفاقاً همین کتابخوانی حاجی بابای امیرخانی باعث شد که من شامّهام تیز شود نسبت به این شخصیّت. آن طور که فهمیدم حدسم اشتباه نبود. ایشان به رضا امیرخانی اعتماد به نفس و همّت داد و ارادهاش را تقویت کرد و با سبکبالی، اجازهی خلّاقیّتورزی به فرزندی داد که نامی در میانِ نامها برآورد. او بود که به امیرخانی نگفت که این خاکهای تازهبرگردانشده؛ قهوه یا چهمیدانم کاکائو نیست؛ او بود که رییس بانک را دعوا کرد که چرا رضای نونهالِ حاملِ چک را نپذیرفته و چک را به حساب نخوابانده است. این یعنی آموزشِ عزّت و احترام و رعایتِ دنیای کودکی یک نونهال.
پدر برای همهی ما مهم است. برای همهی ما عزیز است. امّا پدرِ کتابخوان، پدرِ باهوش، پدرِ خلّاق، پدرِ آزاداندیش یک چیز دیگر است. دو تن از این پدران از میانِ ما رفتهاند. یکی پدرِ امیرخانی که امشب همهمان باید آن نمازِ معروف را برایش بخوانیم. و دیگری حاجی بابای من است که سالها پیش از میانمان رفته است و امشب حتماً پذیرای حمد و سورهی ما خواهد بود. و آن که ما باید بدانیم قدرِ بزرگترهایی است که ماندهاند. مهم این است که از این رفتنهای بزرگترها خودآگاه شویم و قدرِ ماندهها و نرفتهها را بدانیم. فردا دیر است.
پسنوشت:
1. برای پدرِ آقای امیرخانی و حاجی بابای خوشقلبِ من همین السّاعه حمد و سورهای بخوانید.
2. میانهی هفتهی بعد باز هم خواهم نوشت.
سلام
خدایشان بیامرزد. دستور نماز را ننوشتی که. همه که آخوند نیستند.
این متن از آن متنهایی بود که تکلف در آن دیده نمی شد. نمی دانم چرا. خودت می دانی؟