گوش ندادن؛ بافیدن
بدننوشت:
من گوش دادن بلد نیستم! به اشتباه گوش دادن را
گرفتهام برابرِ ساکت بودن و هیچی نگفتن. این آدمی را که جلویت نشسته به
شک میاندازد. میرود توی تردید. با خودش و یک وقتهایی هم به خودِ من
میگوید «شما هم یک چیزی بپّران.» دهانم قفل میشود، حتّی نمیتوانم زبانی
تأیید کنم. حرفهای جدا جدای زبانِ فارسی توی حلقم با هم جفت میشوند و من
قدرت تفکیکشان را ندارم. انگار از این چسب سه ثانیههای آلمانیست که یک
قطرهاش میتواند فیل را به فیل جفت کند. نمیدانم چه چسبیست این حرفها و
واکها را هم چسبانده و من میمانم آن میان که حالا چی بگویم وقتی طرفم از
من نظر میخواهد. زُلیده تو چشمهام و مهربانانه میگوید: «شما هم بفرما
رفیق!» و من نمیدانم چه بگویم.
قرار بود من
راوی یک روایتی بشوم! با آدمهای مختلف گفتوگو کنم، بعدش بهم ریخت و قرار
شد یک دیگر این کار را انجام دهد. چه خوب. من زبانم قفل شود دیگر نمیتوانم
حرف بزنم. نه فقط واکها، بلکه واژهها و قیاسها و استقراها و گزارهها و
منطقها هم مثلِ برنجِ تازه عروسها به هم میچسبند و من آن قدر قوی نیستم
که بگیریمشان به بازی و دستِ کم با گفتنِ یک گزارهی نامنطقی دورهمی
چسبشان را باز کنم. (یعنی من عاشقِ این دامادهایی هستم که جگرِ گردشان
اندازهی خربزه است تو خواستگاری و میتوانند از عروس خانمِ فوق لیسانس
بپرسند بلدی برنجی بار بگذای که کته نشود.)
یکی
دو بار این کار را کردم جواب گرفتم و وقتی قفلِ زبانم باز شد، پُر گاز رفتم
جلو. رفیقم که آن قدر هم خمینیِ صورتش زیاد نیست، شروع کرد به آلت تفت
دادن. شِروبِر میبافید. من یک هو گفتهام: «من نادانتر از تو به عمرم
ندیدم. احمق.» همین قفلِ دهانم را باز کرد و مثلِ زیادی و پُربرکتی نُتِ
موسیقی واژهها را میپاشیدم توی صورتش. اَنگِ ویلونزنی که آن قدر با سرعت
آرشه را تکان میدهد که آدم روبهروش گاوگیجه میگیرد و بیشتر به پشتِ
صحنهی سالن نگاه میکند. که نکند این آهنگها را خودش نمیزند و دارد از
جایی دیگر صوتِ رکوردشده پخش میشود.
رفیقم که فکر میکند خیلی خمینی است این طور بود. بهم نگاه نمیکرد، یک جایی دیگر را نگاه میکرد که انگار یک کس دیگری این طور دارد
فیلهای واژههای زبانم را از هم جدا میکند. اَنگِ این حالتم من! عشق این
که به من نگاه نکند طرف و به یک جای دیگری خیره شود و من همین طور ببافم.
مهمترین مشکلم از همین حالا جلسهی خواستگاری است. آنجا چه کار کنم؟
نهایتش میگویم: «شما لطفا یک لحظه [...] اضافی نخورید.»
پسنوشت:
گفتم شما را از شرِّ رمان چهار سال پیشم نجات بدهم. رمانی که توی سال 88 نوشته بودم. باقیاش تا آخر توی ادامهی مطلب است. دوست دارید بخوانید. آدمهایی که گوش دادن بلد نیستند، پُرچانهاند. من به این گزاره علمِ حضوری دارم.
تا هفتهی بعد
راست میگویی برو از
http://s5.picofile.com/file/8115161018/Arman_ali.docx.html
دانلود کن. حجم کم راحت. توی word بخوان تا حال کنی.
1-مومن،رمانت رو کامل خوندم...همونطور که رمان قبلیت رو هم خونده بودم.منطق روایی داستان ارمان علی خیلی بهتر و بیشتر از قبلی بود.تو تقاطع انقلاب و وصال نوشته هات در هم بود.نمیشد داستان رو تو خیلی از قسمتها نظم ذهنی داد.ولی تو آرمان علی موفقیتت بیشتر بود تو حفظ نظم روایت داستان.
2-رمان تقاطع انقلاب و وصال نتیجه منطقی برای خواننده نداشت و حس میشد حذفیات رمان زیاد بود ولی در ارمان علی با حس بسیار خوبی داستان رو تموم کردی.
3-حضور قسمت آب حیات در ارمان علی درک نمیشد....مسئله طور دیگه ای هم که در لفافه باشه هم میشد مطرح بشه که ادب نویسندگی حفظ بشه.
5-تو جلسه خواستگاری به عروس خانم میخوای بگی [...]اضافی نخورید؟؟؟؟زشته ها...برا چی مگه میخواد چی بگه؟؟؟؟
6-حالا چرا عروست فوق لیسانسه؟؟؟؟شاید لیسانس بود...شایدم دکتر....
7-به قول امیرخانی تو قیدار محضری تو آمپاسی که اینقدر نگران جلسه خواستگاریتی>>>نگران نباش...ما تجربه اش کردیم...اتفاقا وقتی همسر آینده ات باشه برات همه چیز راحت جور میشه.....
8-الطیبات لطیبین......(جواب اینکه همینکه همسرت پاک باشه کافیه)