در چنین جای دنجی
هیچ وقت تو اتاقی به این شلوغی و دنجی نبودهام. تو اتاقی هستم که به اندازهی تمام عمرم تویش وسیله است. فکر کنم کلّا خودکفاست. اندازهی جهیزیهی سنّتی یک دختر تویش خرت و پرت هست. سنّتیها؛ نه مدرن که بخواهی ماشین لباسشویی، ظرفشور برقی، لاکپاککن، دستشویی لیس هم داشته باشد. ولی از قدیمیها هر چه بخواهی توی این اتاق دراز هست. اتاقم 3 در 5 است.
نورگیر شمالی و جنوبی. یعنی کامل. آفتاب، بخواهی داری، نور خالی هم بخواهی داری. بیسسِ اضافه.
در و سقفش چوبی. با آبچِک. الان که دارد باران میآید تریک تریک میخورد روی هیزمهایی که پشت خانه تلنبار شده. چوب من را احاطه کرده.
تو خانه که میآیی یک عکس امام و آقا با یک اللهم کل ولیّک هم آن گوشهی دیوار هست. نمیشود کَند. هستند دیگر. گاز که نمیگیرند. به اینها افزون کنید یک عکس چسبی کوچک از آقا که دست راستش را بالا برده و دندانهاش را هم معلوم کرده. با یک عکس کوچک یا حسین مظلوم و یک عکس چسبی وضو در فرات و نماز در کربلا. دیگر روی دیوار هیچی نداریم. این چهار پنچ تا عکس هم همه کنار هم و دور همند. اطرافِ یکی از پریزهای برق. که سالهاست کسی توی سوراخش چیزی نکرده... جز یک بار من. که این آخریها هوآویام را آنجا شارژ کردم. عکسها همهشان هم در یک روز چسبانده شدهاند. مال نُه سال پیش. وقتی از اوّلین راهیان نور دانشجویی آمده بودم. زرتی گرفتم همهی عکس برگردانها را زدم روی دیوار. نه به خاطر انقلابی بودن. بیشتر به خاطر کیفی که توی چسباندن عکس چسبی هست. اگر دم دستم دختر قشنگتر از پریای تنها تو کوچه نریا هم بود، چسبش را برمیداشتم و شتلق میکوبیدم کنار دست آقا که توی انفجار سال 60 زخم دید.
اشیای روی زمین که یک رمان 50 هزار کلمهایست. نمیخواهم بنویسم. نگهش دارم؛ شاید توصیفم از اتاق یک زمانی در یک رمانی خودش شود محور. خیلی جنس اینجا خوابیده. از دیلینک که مهمان جدید است تا یخچال نوفراست که شبها وقتی روشن میشود، از خواب میپراندم و زیر گوشم ویز ویز میکند تا لامپا تا چند دسته جارو تا چند دست کتوشلوار تا یک میز تحریر قدیمی تا اودکلن چارلی (که انگِ عرقسوز است. بزنی به ماتحتت مثل آب روی آتش عمل میکند. رنده میکند سوزشها را میبرد. ولی اوّلش درد فتیشی بدی دارد!) تا دو تا صندوق قدیمی -دو تا نه یک دانه- که کم کم نیم قرن سنّش است تا چمدانهای دههی چهلی تا سه تا سماور که هر کدامشان دو هزار کلمه حرف دارد تا دو تا چوب لباسی تا یک تخت بزرگ قدیمی که رویش لحافتشکهاییست که هر کدامشان دنیایی داستان دارند، تا استکان تا نعلبکی تا ظرف تا ظروف تا 25 تا فیلم آس از تارکوفسکی و یک مشت آدم دیگر تا لباس پشت لباس تا کوزه تا قدره تا قدح تا آیینه تا لیوانهای سفالی تا کلمن (که من را یاد جوک زشتی میاندازد) تا چند دست تفلون تا سه تا مهتابی تا پیف پاف تا سبزی خورد کن تا هفت کاره تا چرخ خیّاطی تا میز اتو تا چند دست چینی و پیرکس تا چند تا کیف بزرگ تا چند تا هدیهی روز مادر تا چند تا تابلو که همه توی کشو هستند تا شطرنج تا دومینو تا قلک تا رسالهی امام تا تقویم سال 88 تا قرآن بابا بزرگ تا مفاتیح الحیات تا 20 کیلو چای خشک شمالی تا یک صندلی تاشو تا یک صندلی تانشو تا nتا بقچه تا میز تلویزیون تا سبدهای قدیمی تا مجمعههای بزرگ تا کارتنهایی که نمیدانم تویش چیست تا دوربین زنیبت تا هدفون تا نوارهای آموزش زبان و آموزش قرآن و ترانه و مدّاحی تا مجلّهی تایم تا وِیژهنامه روزنامه شرقِ سال 84 تا کتابهای ILI تا سیم تا یو اس بی های زیاد تا سشوار تا...
بنویسم مطمئنّم بیشاز 50 هزار کلمه میشود. توی همچین گنجینهای شبها میخوابم. خیلی راحت و با حسّ خوب. یک مطلب دربارهی صداهایی که هر روز و شب میشنوم باید بنویسم. مینویسم.
پسنوشت.
1. شاید تا چهارشنبه پنجشنبه بنویسم باز. (هنرخانه و کتابخانه را امروز بهروز نکردهام.)