عکس کناری- آهستگی
یکیشان «ی» بود. در روستا چوپانمان بود. همه حرکتها و دیدنهاش به آهستگی بود. انگار که فیلمی را گذاشته باشند روی دور کُند. روزهای اوّل که «ی» قرارداد چوپانی بسته بود، این آرام بودنش از زیر کار در رفتن نشان میداد. آغلی را که میشد با کشیدن چند جاروی پَهن تمیز کرد، مانند اتاق پذیراییِ خانه سازه میکشید. گوسفند دوشیدنش اندازهی استراحت دو نیمه طول میکشید. دو برابر وقت معمول. تا بابا اعصابش بهم میریخت و گفت: «نمیخواهد انجامش بدهی. من خودم گوسفندان را میدوشم.» که همین هم شد. ولی نمیتوانستیم همهی وظایف چوپانی آقای آرام را ما انجام دهیم. بهترین راه حل، کنار آمدن بود. کم کم از آن آهستگی زجرآور لذّت هم میبردیم. یک بارش انگار همین دیروز بود. کار از آن جنس کارهایی بود که تنها سریعش معنا داشت. تیز کردنِ داس. داس را باید به سرعت به سنگ «ساو» کشید تا تیز شود. نشست. آرام. داس را پیش کشید. آرام. دستی را روی گذاشت روی دستهی نزدیک داس و دستی دیگر را روی تیغهی آهنی. هر بار که تیغه را روی سنگ میکشید و برمیگرداند، راحت اندازهی یک پخش صحنه آهستهی گل کریس رونالدو به بایرن طول میکشید. انگار که داس دارد با سنگ نجوا میکند. بیاختیار خندهام جان گرفت. بلند و بلندتر. «مطمئنّی تیز میشود؟» دوباره بلندتر.
آخرین بار که رفته بودم روستا، شنیدهام مرده. لحظهای غبن کردم و فاتحهای را به آهستگی و وقار برایش خواندم. اسطورهی آهستگی.
پسنوشت:
تا میانهی هفته دوباره خواهم نوشت.
به نظرم این عکس کناریها را درون پست هم بگذارید که اگر کسی احیاناً خواست آرشیوتان را بخواند، بفهمد راجع به چی صحبت میکنید.