آرایشگرِ کُپدار
اگر آرایشگری کپ نمیزند نروید پیشش. مثلِ کپِ P.G .P.G شرکتیست که داداشم توی آن کار میکند. سالها پیش میگفت دیگر نمیروم آرایشگاهش. چرا؟ چون طرف موی همه را یکجور میزد. تو کولینا -روشنسر- یا عینِ والدِراما -همبازی اسکوبارِ به بِ رفته- باشی فرقی نمیکرد. موی سرت را یک جور میزد. هر چه هم بهش میگفتی افاقه نمیکرد. داداشم میگفت موی سرمان شده بودم عینِ لباس تنمان. لباسِ تنمان شبیه به هم است و آرمِ پیجی دارد، حالا کلّههایمان هم آرمِ پیجی گرفته. همه اسمِ آرایشگر را فراموش کردند و به اسمِ کپِ P.G میشناختنش. تا یکی موهاش را کوتاه میکرد، دقّت میکردند ببیند کپِ پیجی هست یا نه. این تشخیص از یک جایی به بعد تفاخر بود. تفاخر این که من توی آرایشگاه بیرون سرم را زدم و مثلا ده هزار تومان دادم، ولی تو با کپِ پیجی و دو هزار و پانصد تومان سرش را هم آوردی. تازه اگر پانصدی داشته باشد که اگر نداشته باشد، از پایین به سمت 2000 تومان گردش میکند، نه از بالا به سمتِ 3000 تومان.
من برعکسِ داداشم شدم. گفتم چطور ممکن است ما همه جا دنبال برند و نام و امضاء هستیم، توی آرایش این مسأله گریزان؟ چه عیب دارد آرایشگر هم مثل مکدونالد، مثل کوکاکولا، مثل آیفون تَک باشد. آرم و امضاء داشته باشد. من با حجّت آغاز کردم. حجّت ناشیتر از این بود که امضاء داشته باشد. او توی سر آدم دستشویی میکند و دستشویی کردن در هیچ کاری امضاء محسوب نمیشود؛ حتی در دستشویی رفتن. این ربطی هم به این ندارد که من حجّت را حجّت میدانم و مرجع تقلید. بالاخره مرجع تقلید علم و تقوا داشته که شده مرجع، نه دستی چرخان و لرزان و رقصان در کوتاه کردن موی باقی.
توی ساری یکی بود برای آرایشگری زیادی خوشگل بود. یعنی این قدر چشمآبیِ بارابی بود که معروفترین عکّاسی شهر آمده بود و ازش عکس انداخته بود و بین شجریان و عزّت انتظامی و خسرو شکیبایی، عکسش را گذاشت توی ویترین. آرایشگر باید حدّی از زیبایی را داشته باشد، اگر زیباییاش از حدّی بیشتر باشد، یعنی عاملِ مسحور کنندهای دارد که تو را از کاری که به خاطرش رفتهای آرایشگاه باز میدارد. من بیخیالش شدم. چون آرایشگرِ زیبا شاید مانکنِ خوبی باشد برای جلوی مغازه، ولی موکوتاهکنِ خوبی نیست، به ویژه این که این بنده خدا کپزن نبود. من دنبال کپزن بودم. ولی این بار رفتم ساری، میروم پیاش تا پیدایش کنم. ببینم در چه حالیست؟ آخرین باری که دیدمش در دورهی لیسانسم بود. گفتم بهش که ریاضی میخوانم. و او اوّلین و آخرین نفری بود که ترسیمی خوب از رشتهام ارایه داد و اسمِ استاد ریاضی را آورد که خانهاش توی فرشته است. من هم تا آمدم گوگلش کردم، ولی پیدا نشد. حدّاقل برای پرسیدن نام استاد هم شده باید بروم پیشش.
توی روستا یکی بود کپ میزند. ولی فوت کرد. چه بد. داداشم یکی دو باری بعد این که توی پیجی مشغول شده بود، سراغش رفت. از کپی به کپی دیگر پناه آورده بود. ولی اجل جانِ سلمان را گرفت و من امیدم از کپِ روستایمان جا ماندم.
کپ، شیوهی امضای نویسنده است. خیلی مهم است که آرایشگر کپ داشته باشد. شیوهاش این است که سه بار بروید پیشش. هر سه بار هم سه دستور متفاوت به او بدهید. ولی او در کمال خونسردی هر سه دستور را به یک شکل اجرا کند؛ شکلی که خودش میپسندد.
تا رسیدم به حمید. حیمد، کپزن است. میدانی چرا؟ چون اصالتا و اصلا و اصیلا ازت نمیپرسد چه کار کند. توی عوالمِ خودتی و نمیدانی دنیا کجا به کجاست که سرصاحب میشوی نصف موهایت را کوتاه کرده و ریخته روی سرامیک... او برای آغاز کردن و کوتاه کردنِ نیاز به پرسیدن ندارد. میزند و میرود جلو. آرمانشهر هر کپکاری حمید است. یک بار سرم را مثل خیاری که همهاش را خورده باشی و فقط کونهاش مانده باشد تراشید و تراشید و ریخت پایین که دادم درآمد: حمید شانه توی این موها میچرخد؟ خودت نگاه کن به من! نگاه میکرد و میگفت بگذار یک ذرّه دیگر کوتاه کنم، بعد سشوار میکشم. انگار من دربارهی شیوهی سشوار کشیدن دربارهاش حرف میزدم. آن هم سشوار روی سری که مثل سرِ طفلِ تازه به دنیا آمده است.
کپِ حمید را عشق است. فوق العاده است. تازه حمید یک ویژگی عجیب دارد. پول نمیگیرد. یعنی باید خودت را بکشی تا ازت پول بگیرد. کارش آرایشگری نیست-مثل آخوندهایی که کارشان آخوندگری نیست-، ولی از نظر من از هر آرایشگری آرایشگرتر است؛ نه به این خاطر که حزبل است یا باحال است یا بحثهای عقیدتی و کلامی وقتِ کوتاه کردنِ مو باهات میزند، به این خاطر که کوتاهکن کپزن است. کپِ حمید را همهی ماهایی که مشتریاش هستیم میشناسیم. کپی که نقطهی ضعفش هم شقیقه است. شقیقهی همهی ما کوتاه شدههای دستِ حمید عینِ هم است.
تا آخرِ هفته.