عکس کناری-لَنا
لبِ جوی نشستن توی ماهِ مبارک یعنی خویشتنداری. البته جویِ آبش، جویی نبود که نوشیدنی باشد. ولی شُرشُرش آدم را تحریک میکند. از بچّگی فکر میکنم آبِ روان از آبِ توی لوله حتما سردتر است. البته یک استثنا دارد؛ آن هم حمّام است. سردترین و دلپذیرینِ آبِ عالم، بعدِ آب وسطِ روستای تیلم، آبِ حمّام است وقتی حمّامت تمام شده. آن وقتی که میخواهی شیر را ببندی میبینی قطرههای شبنم روی شیرِ سمتِ راست متراکم شده و دوست داری همان لحظه آب را ببندی و از آن شیری که بلورِ آبِ سردش چکّه میکند آب بنوشی. که معمولا این کار را میکنم؛ غیر از ماهِ مبارک که نمیخواهم به روی خودم هم بیاورم که حتّی چنین شیر آبی در جهان وجود دارد. مثلِ نگاهی که حکیم گفته باید از نامحرم بگیری، تهِ حمّام نگاه از شیرِ آبِ سرد میچینم که نکند وسوسهام کند. خنکتر از آن که آب در دنیا نیست. همهی اینها جدا از خوابگاهِ میدان فاطمیست که شاید به خاطر نزدیکِ سازمانِ آب بودنش از همه جای دیگر آبش خنکتر است.
لبِ جوی نشستهام و آب میبینم و مردمی که زیرِ سایهی پارک لاله گوش میدهند. بچّهها با آبها مشغولند و آنهایی که یک مقداری بزرگترند، از روی سنگهایی که تکّه تکّه روی آب چیده شده میپرند و میروند و برمیگردند و تشنهشان که میشود از پدر و مادر روزهدارشان آب طلب میکند. گلویی تازه میکنند و دوباره برمیگردند به بازیشان و شاید هم صحبتهای آن کسی را که دارد حرف میزند هم به گوششان میخورد. صحبتهایی که بینش قطع میشود و جمعیّت حرفها را تأیید میکنند.
قامت بستن در این گرما کارِ سختتریست. نیمچه سایهای گیر میآورم و سنگی هم پیدا نمیکنم که... چرا تراشهای از یک چیزی که شاید روزی صخرهای بوده مییابم و روی گلِ لگدکوبشده نماز میخوانم به جماعت.
بلوار تا آن نهرهای آبِ داخلِ لاله و تا نزدیک وصال و توی حجاب پرِ آدمِ است. وقتی این جمعیّت به رکوع میرود و بلند میشود و قنوت میخواند میخواهی کیف کنی که پسرکی سرش را از کالسکهاش بیرون میآورد و با صورت پرِ پفک بهت میخندد. آرزوی این را داری که پسرها توی این سن و سال بهت بخدند. حالا هم که خندیده توی رکعت دوّم حاج آقایی. شکوهِ نماز هم میگیردت و نمیتوانی بخندی، ولی حالت پسرک را دوست داری. به پشتِ کالسکه نگاه میکنی و متوجّهی بستهی بزرگ چیپس و پفکی و لباس و کلاه میشوی. دوباره کُرِّه دارد میخندد بهت و تو توی نمازی هستی که قرار است اشدُّ علی الکفّار باشد که هست. هر کس که میگوید بیرون آمدن و نماز خواندن زیرِ آفتاب و توی خیابان و انگشت گره کردن و شعار دادن و خواستن حکمِ جهاد از خامنهای، کسی را نمیترساند زرِ مفت میزند.
رکعتِ سوّم که پا میشوم آخورِ جلوی کالسکهی پسرک را میبینم. بطریِ آب، چند دانه پفک و چند دانه چیپس و حبّههای انگور و خودت که داری این کنار میبینیاش چهرهی ناز این تولّه را. پسرک چشم و دل سیر با صورت پفکی نگرانی ندارد و طمأنینه و وقار دارد حرکاتش.
همین حالا میآیم توی ویلا که محلِّ کارم است. کارهایی دارم که امروز باید انجامش دهم بعد از نوشتن این مطالب. عاقلهزنی از پشت حفاظ بالکنش، توی کوچه، نزدیکِ کریمخان، سرِ طلاییاش را بیرون میآورد و داد میزند چرا خیابان شلوغ است؟ یک لحظه برمیگردم میبینم سرطلایی و آستین حلقهایست. چشمم را میدزدم که همین یک ساعت پیش تمرین خویشتنداری کرده بودم کنارِ جوی آب. دوباره میپرسد: چرا خیابان این قدر شلوغ است؟ لحنش انگار دارد میگوید اوّلینباریست که ویلا را این قدر شلوغ میبیند. بیآنکه برگردم دا میزنم چون امروز، روزِ قدس است.
به این که این روز، شلوغترین روزِ قدسی است که این خانم تا به حال دیده فکر میکنم و یادم میرود حتّی زیرِ لب هم شده بگویم قدسَ لَنا.
چه با منطقِ مشایی بروم جلو، چه با منطق خامنهای، چه با منطق خاتمی، چه با منطق روحانی، چه حتّی با منطق ابومازن و یاسر عرفات و چه با منطق ملک عبداللهِ سعودی، چه با منطق سروش، چه با منطق چپها و سوسیالیستها و لیبرالها، فلسطین هنوز آزاد نشده. با همهی همین این منطقها، قُدسَ لَنا.
امروز سیّد احمد خاتمی حرفِ جالب و نویی زد: «ضدیّت با صهیونیستها میتواند محور وحدتِ ملیِ ما باشد.» حرف فوقالعاده فکر شده و ایدهای خلّاقانه و جدید بود. من خیلی حال کردم با این جمله سیّد احمد خاتمی. این دست جملهها همان جملههاییست که دوست دارم از یک امام جمعه بشنوم.
تا آخرِ هفتهی بعد.