سفتهجوی در خیابان
به من گفت: «ببین این از آن کارهاییست که تو را میبرد لبِ پاشوره. حـتّی ضامن پدرت هم نشو.» از او گفتن بود و از من نشنیدن. ضامن شدم. ضامنِ رییس صندوق. امضاها را کشیدم؛ امضایی شبیه کبوتر. کبوتر کوشندهی پرنده. چند تا دندانه میخورد پایین را نشان میداد ولی ناگهان انگار میآمد بالا که این بالا آمدن، یِ امیری بود و از بالا، از همان ی، میثم نوشته میشد و بعد نقطهها. به ترتیب امضا کردم برگهها را و حرفش را گوش نکردم که گفت امضا نکنم برگهها را و امضاء کردم. ضامن شدم.
چیزی نگذشت که آرام شدم. من آدمِ بانک نبودم. همین که در مقطع بالاتر قبول شدم از بانک زدم بیرون. شاید در نظر آنها این دم درآوردگی بوده باشد. که بود واقعا. آدمی که دم دربیاورد کاری را رها میکند و به قول خودش پیِ کار بهتری میدود اگر برسد به آن. که نمیرسد غالبا و هیچ چی نمیشود.
یادم آمد که من روز اوّل که رفته بودم بانک سفته گذاشتم. باید سفتهها را درمیآوردم از بانک. سی میلیون ممکن بود روزی شر شود. من هم آدمِ این طور شرها نیستم. نشده که چکی داشته باشم یا بکشم و همین طور سفتهای. تازه شنیده بودم که سفته سریشتر از چک است در حقوقی بودن و نقد شدن و شر شدن. که من آدمش نبودم.
رفتم سراغ بانک. بعد از چند ماه. گفتم من چند ماه پیش از اینجا رفتم. ولی سفتههایم دستتان مانده است. یادم آمده بیایم سفتهها را بگیرم، ولی سفتهها را به من نمیدادند. میگفتند شما ضامن شدهاید قبلا. تا آن از زیر ضامنها بیرون نیاید، ما به شما سفته نمیدهیم. که ندادند. زنگ زدم به آن کسی که ضامنش شده بودم و داستان را توضیح دادم. گفت که کاری انجام خواهد داد. انجام داد. جالبیاش چه بود؟! جالبیاش او بود. همان که به گفت که ضامن نشو، آمد جای من ضامن شد و این فداکاری را کرد و ضامنِ طرف شد و من را آزاد کرد.
داشتم دیروز به این فکر میکردم. به این که چه شد که او که بیش از 40 سال توی کار بانک است، او که به من گفت ضامن نشو، او که به من گفت نرو لبِ پاشوره، خودش رفت لب پاشوره. چرا؟ مردانگی و مرام؟ این که من بروم پی زندگیام و سفتهام را بگیرم؟
من و او شاید هیچ نقطهی اشتراکی از نظر سیاسی و تفکّر و هزار تا چیز دیگری نداشته باشیم، ولی چه شد که او مردانگی یک رفیق قدیمی چند ده ساله را در حقّم ادا کرد و نجاتم داد و خودش رفت توی چالش ضامن شدن؟ این نتیجهی حرف زدن و معاشرت کردن من با او بود... او را به این نتیجه رساند که میتواند به خیلی چیزهایی که من آنها را احترامانگیز میدانم، احترامانگیز نداند، ولی دستم را بگیرد.
بله؛ سفتهها را گرفتم. سی میلیون را.
توی خیابان که راه میرفتم و آرژانتین را از توی احمد قصیر میآمدم پایین به همین فکر میکردم و به جوی آب نگاه میکردم و دوباره فکر میکردم و دوباره به جوی آب نگاه میکردم و باز ادامهی همین تسلسل. با یک کار مهم؛ نابودن کردنِ سفته. سفتهی سی میلیونی را که با خودنویس امضاء کرده بودم میکردم توی دهانم. تکّه تکّه. میجویدم و در کمال بیفرهنگی تف میکردم توی جوی آب. تا جایی که میشود که چیزی از این سفته باقی نماند. تا باقی نماند که نمیماند. برخیاش را تف میکردم توی سطلهای زبالهی پلاستیکی غولپیکرِ شهرداری. که نابودشدگیاش یکجا نباشد. که نبود.
از بالای سفته هم آغاز کرده بودم. از آنجایی که تمبرش میخورد. بعد اسمِ خودم را روی سفته میدریدم و میجویدم. بعد هم امضایم. بعد هم میرسیدم به مبلغ. مثل موش که کیسهی سهخطّی گندم را میجود، سفته میجویدم به کسی فکر میکردم که همان روزی که ضامن شده بودم به من گفت سالهای سال است ضامن کسی نشده است... دوباره او ضامن شد. سفته را که اعتبارم بود و قول و شرافت پذیرفتهام به بانک میپاریدم و میجویدم.
باقیماندهی سفته بزرگترین قطعاش بود. آن را یک هو کردم توی دهانم. نزدیک بود عق بزنم. نزدم و تحمّلش کردم. عددها و کاغذ و رنگِ آبیِ خودنویس با آب دهانم مخلوط میشد و سفته خمیر. خمیر سراسر ضرر از نظر سلامتی. فکر کنم به کریمخان نزدیک میشدم که بخش آخر را که خمیر آمادهای بود از کاغذِ ضمانت من به بانک، پرت کردم توی باغچهای که شلنگی تویش انداخته بودند. شلنگ میشرید و آب بمپاژ میکرد پای گلهای بنفشهای که فکر نکنم بویی داشته باشند.
تا آخرِ هفتهی بعد.