داشتن سین کلاس
از توی فیدیلیو پیداش کردم؛ وقتی پی رستورانها اطراف بودم. یکی از سرگرمیهام این است که ببینم که چه رستورانهایی اطرافم هستند. توی محوّطهی کاریام آن را پیدا کردم. به اسمش نمیخورد که قیمتهاش بالا باشد. نگاهی به سیاههی خوردنیهاش انداختم دیدم برخیاش گران است. مثل چلوکباب برگش که میتوانست تا 28000 تومان توی جیب آدم را خالی کند. دلم را زدم به دریا و گفتم میشود با کمتر از بیست تومان اینجا غذا خورد. قیمتهاش هم که بد نیست.
پریدم دو تا کوچه پایینتر. صارمی را رفتم تو. تهِ صارمی از زیرِ پارکی رد میشود. نزدیک آبان که شدم دیدم رستوران پیداست. ولی عمارتش کنار خیابان نبود. برای رسیدن به سرسرای رستوران باید از باغچهای عبور میکرد. دمِ در هم برگهای را پرینت لیزری کرده بودند؛ عکسِ سوییچِ هیوندا بود. خواسته بودند هر کس شیای با این شمایل پیدا کرده بدهد به رستوران و لابد مژدگانی هم بگیرد. باقی برگه را نخواندم و رفتم سمت عمارت. درِ چوبی را که باز کردم دیدم لاغرهای با موهای بالازدهی دههی 70ی آمد جلو. یک بار هم توی دیزی خیابان کلانتری شبیهاش را دیدهبودم. مگسِ بار. فرقِ مگسِ بار با مگسِ خانه این است که مگسِ خانه با یک ضربه میرود پیِ کارش، این با اسکانس شرّش را میکند. یکی از هضمنشدهترین مظاهر تلکه کردن مشتری. چه عیب دارد هزار تومان روی هر غذا بکشند و دو هزار تومان پول سرویس را بدهند به این بارفلایها تا این طور دور آدم وقت غذا خوردن نپلکند؟
رستوران تمام چوب و خالی بود. ساختمانش کمِ کم مالِ 70 سال پیش بود. این را آینهکاری کهنه و کاشیها کهنه و از مد گذشتهی روی سقف میشد فهمید و این که کلِّ سرسرا چوب بود؛ هر چیز متصوّرش. خلوتِ خلوت بود. خوب شد شلوغ نیست. این جور جاها شلوغش دردسر است. چون مهم نیست که تو ماه چقدر درآمد داری که میآیی توی این رستوران مهم این است که چقدر «کلاس» داری که میآیی اینجا غذا بخوری. تو که فرق پاپیون و کراوات را نمیدانی، چرا میآیی تکیّه میدهی به صندلی چوبی و به هر چوبِ روغنکشیدهشدهی دیگری در سراسرا دقّت میکنی؟
جزو معدود جاهاییست که برایم منو میآورند. سختم است. بارفلای هم کنارم میچرخد. نگاهی به قیمتها میکنم با سیاههی فیدیلیو مو نمیزند. میگویم جوجه چینی با کوکا. از «کلاس» این قدر بهره بردهام که حواسم باشد نگویم نوشابه و با یک واژه نوعش را هم معلوم کنم. طرف منوی مختصرم را نمینویسد. کدر میشوم. تمام «کلاس»ش به این بود که یادداشت بردارد و وقت یادداشت برداشتن سر بلند کند و دوباره از من بپرسد که همین یا امر دیگری هم دارم یا نه. امر دیگری ندارم. نگاه میکند به روی میز و بعد این که میفهمد که یک نفرم، سه بشقاب دیگر را از روی میز برمیدارد. و من هم دستمال گردنِ نارنجی روی میز را میگذارم کناری و شکلِ کلّهقندیاش را هم بهم نمیریزم. «کلاس» استفادهاش را ندارم.
تازه متوجّهی زاویهی امنیّتی میشوم که با میز بغلی پیدا میکنم. دو انگلیسی زبان به همراه یک ایرانی که دارند چای با لیموترش مینوشند. حس میکنم بهترین زاویهی ممکن را با اینها یافتهام. از این زاویههای اطّلاعاتی. پیراهنِ چهارخانه با مربّعهای ریز پوشیدهام. آن را انداختهام روی شلوارم و صورتم طبق معمول اصلاح نشده است، همهی ویژگیهای یک آدم امنیّتی را دارم؛ به همراهِ زاویهی مناسب. بار فلای دو تا سس برایم میآورد. سس تندِ قرمز و سس کچابِ معمولی. حالت بزرگ و کوچک این دو تا سس من را به خنده میاندازد. ویژهتر آن که همان طور که سسها را از مغازه خریدهاند آوردهاند روی میز. حتّی مشمّای یکی از سسها، کامل از سرِ سس جدا نشده و یک بخش جر داده نشدهاش چسبیده به زیرِ درِ سفیدِ پیچی سس. تنها کاری که بارفلای توانست در این نمایش مضحکِ سسآوری کند این بود که درِ پیچی هر دو سس را تا آنجا که میشد بتاباند سمتِ بالا که من زحمتش را نکشم و با یک فشار بتوانم سس را از سرِ مخروطیاش بپاشم روی مرغ چینی.
غذا را که آوردند پیرمردی پاپیون بسته آمد و صورتحساب را جلوی فردِ ایرانی میز روبهرو گذاشت. من هم مشغولِ جوجهچینی شدم. چهار تکّهی سوخاری شدهی باندپیچی شده؛ شبیه پیراشکی که یادم نمیآید کجا خورده بودم. داغ بود. نمیتوانستم راحت بخورمش. میسوختم. گاهی تهِ حلقم میسوخت، گاهی سرِ زبانم. آرامش نداشتم وقتِ خوردن. از همه بدتر این که تشنه شده بودم؛ خیلی هم تشنه. این بدترین اتّفاقیست که میتواند توی رستوران برایم رخ دهد؛ تشنگی مفرط. این جور وقتها مثل افطار ماه مبارک آب که مینوشم همهاش را پس میدهم. همه صورت و سینهام پرِ عرق میشود. تا کوکا را انداختم بالا، همین اتّفاق افتاد.
همان پیرمرد صورتحساب را برایم آورد، بارفلای ناامید شده بود از انعامی و توی حیاط مشغول شد به گلها باغچه که از من سخاوتمندتر بودند. 21 هزار تا باید بالا میآوردم از توی جیبم. برای اوّلین بار پول اضافه دادم و کلِّ آن چوبها و فضاها و چنگالها و کاردها انتظار نداشتند که من هزار تومان اضافه را بگیرم. دو تا پنچ هزاری و 6 تا دو هزاری گذاشتم توی بشقابش؛ 22 هزار تا. فکر کنم از هزار تومانی که از من کنده بود خیلی خوشحال بود و من هم زدم بیرون از خانهی اعیانی. در را کوبیدم. بارفلای را هم مشغولِ گلها دیدم، ترجیح دادم نبینمش و بزنم بیرون از رستوران با «کلاس».
داشتم برمیگشتم سمت سرِ کارم که آخوندی را دیدم که توی رستوران نشسته و جوج میزند. بیاختیار در را باز کردم، رفتم توی رستوران. رستوران، عشر آن رستورانی بود که رفته بودم. خوراک جوجه سفارش دادم با دلستر. مردی که پشت دخل نشسته بود شلوار جین پوشیده بود و پیراهن آستین کوتاهِ چهارخانه روی آن انداخته بود. من را هم دید تلفنش را قطع نکرد. همین طور که صحبت میکرد با کامپیوتر وارد میکرد سفارش را و گفت که 12200 تومان میشود. گفتن 200 تومانش یعنی این رستوران هم«کلاس»م است. شاید باید بعدش حساب میکردم، ولی همان لحظه حساب کردم و نشستم سر جایم. هنوز داشت با تلفن حرف میزد.
همین که نشستم پنکهی زمینی مستقیم میخورد توی صورتم. کنارم یک پسر و دختر جوان نشسته بودند. نامزد بودند شاید. تازه یادم آمد که من هم باید همین روزها و ماهها بروم خواستگاری. که طرف هنوز دارد با تلفن حرف میزند. داشمشتیفرم است طرف. بُراق میشود سمتم که هنوز غذایت را نیاوردهاند؟ جوری هم میگوید که انگار من مقصّر باشم. که نیستم. به «پسر» میگوید که غذایم را بیاورد. طرف میآورد. عجب! چلو برنج هم همراه جوجه هست. من که گفته بودم خوراک. یادِ رستورانهای این تیپی افتادهام که بعضا این دعوا را باهاشان داشتهام. طرف برای این برنجهاش نماند، برنج را هم میچپاند لای منویی که سفارش داده بودی. آوردند برنج را.
اعتراض نمیکنم. چون میدانم غذا راحت از حلقم پایین میرود. چون میدانم همین نیم ساعت پیش وقتِ خوردن جوجه چینی چه زجری کشیده بودم. راحت خوردم، طرف هم نان برایم آورد. نان و برنج، همراهِ غذا. دو عنوان پرکاربرد غذاهای ایرانی که در رستوران با«کلاس» پیشین دیده نمیشد. بیرون آمدنی تشکّر نکردم. این رفتارم از رستوران پیشین در ذهنم مانده بود.
خواستگاری، زن گرفتن، وصلت کردن با خانوادهای که باید باهاش آشنا شوم من را به این فکر برده. که مهم نیست من چقدر پول دارم و چقدر او پول دارد و مال. مهم این است که سبک زندگیمان چقدر بهم شبیه باشد. سبک زندگی تفاوت جوجه چینی و جوجه کباب این دو رستوران بود. تفاوت قیمتیشان زیر 8 هزار تومان بود، ولی تفاوتِ سبکی و میزانسنیشان خیلی بیشتر از این حرفهاست؛ هر یک از «کلاسی»اند. امیدوارم اشتباهِ بزرگم هنوز قابل کتمان باشد؛ دو نهار در یک روز.
پسنوشت.
تا هفتهی بعد.