جمعه, ۳۱ مرداد ۱۳۹۳، ۰۹:۲۳ ق.ظ
دنیای دوچرخهسواری
چهار نفرند. سه تایشان ساپورت پوشیدهاند. نزدیکشان که میشوم، کوتاهترینشان را انتخاب میکنم و «ببخشید»ی میگویم و از کنارشان رد میشود. فاصلهام که ازشان زیاد میشود. میبینم درِ دیزیِ پارکِ لاله باز است. حفاظِ امنیّتیِ عبورِ ماشینها را بالا دادهاند. میپیچیم توی لاله، داد میزند «هوی برگرد.» مثل همهی نگهبانپارکها پیرمرد است. لباسِ آبی تنش کردهاند. واکنشم انفجاری نیست. «هوی»اش را نشنیده نشان میدهم. لحنش را تغییر میدهد: «ورود دوچرخه به پارک قدغن است.» «پس من کجا دوچرخهسواری کنم؟» مانند همهی پیرمردهایی که میدانند چه وقتی باید نشنوند میگوید: «آره آقا. توی پارک نمیشود دوچرخهسواری کرد؛ آن هم تابلویش است.» برمیگردم و دستی هم برای پیرمرد تکان نمیدهم و سرافکنده دوباره میاندازم توی پیادهروی کنار پارک لاله. بابت همین وقت تلف کردن چهار نفر از من پیش افتادهاند. دوباره همان سمت چپی را که یک دست خاکستری پوشیده انتخاب میکنم و از ستگراییاش خوشم میآید. دوباره گفتن ببخشید و رد کردنش. هنوز فاصلهام آن قدری هست که صدایشان را به شکل پچپچ بشنوم که بطری مربّعی آب معدنی از «چیز نگهدار» جلوی دوچرخه میافتد و چون من توی سرازیری دور گرفتهام، جلوتر از افتادنش ترمز میکنم. از دوچرخه میپرم پایین. جکِ شلش را میزنم. بر که میگردم میبینم سمتِ راستیترین آدم بطری آب را از روی زمین برمیداد. با «بفرما»یی آن را به من میدهد. دوباره آنها جلو افتادهاند. این بار جلو نمیروم؛ چیزی نمانده به سرِ بلوار کشوار برسم. آب را یکنفس مینوشم. بطری خالی را میاندازم توی آبچینِ سیاهی که آتوآشغالهای پارک را تویش ریختهاند. سوار دوچرخه نمیشوم تا چهار نفر به سرِ بلوار کشاورز برسند. این دنیا را دوچرخه برایم رقم زده است.
دنیای دوچرخهسواری دنیای متفاوتی برایم بوده است. دوچرخه نه ماشین است، نه پای پیاده. به همین دلیل هر دو قیافهی حقبهجانب را به خودم میگیرم. از این که چرا موتورسوارها میآیند توی پیادهرو و از این که چرا پیادهها میآیند توی سوارهرو. طرف پیادهرو به عرض کشور روسیه را ول کرده و دارد توی سوارهرو با اعضای بدنش مذاکرده میکند و رد میشود و سوت میکشد. جلویم را نگه میدارم چیزی نمیگویم... او هم آدم حسابم نمیکند. نگاهی که مردم به موتور دارند، به دوچرخه ندارند. بس که مهجور است. موتور بیاید تو پیادهرو با این که دوچرخه بیاید توی پیادهرو خیلی فرق میکند. دوچرخه ورود ممنوع را داخل شود با این که موتور چنین کاری کند خیلی فرق میکند. دوچرخه وسیلهی نقلیّهایست که آدم حسابش نمیکنند. زمانی در دههی چهل به دوچرخه هم گواهینامه میدادند. من از آن گواهینامهها را دیدهام، ولی در ادامه دوچرخهسواری آرام آرام از نوعی از رفتن حذف شده و مردم افتادند در افراط با ماشین یا تفریط پیاده رفتن. توی این چند روزی که دوچرخهسواری کردهام جز تکّهای در بلوار کشاورز، تکّهای در عبّاسآباد، هیچجا دوچرخه معبری برای رفتن ندارد.
بعد این که چهار نفر بلوار کشاورز را رفتند پایین و احتمالا سمتِ انقلاب سرازیر شدند، من هم پیچیدم توی بلوار کشاوز. از بالای دوچرخه آدم به چشم نمیآید. مردم رفتار طبیعیتری دارند. دختر و پسری با هم درگیرند. دختر از صندلی بلند شده و دستان و بدنش هم مانند صدایش پرتحرّک و شاکی هستند. پسر هم تنها میگوید «بِبُر صدایت را.» یک لحظه تصوّر میکنم اگر این دختر صدایش هم درنیاید، فنِّ بدنش بیش از صدایش شاکی و عصبیست. جلوتر که میروم یکی از این «سرگردانهای صدینود معتاد» را میبینم که کنار خیابان روی چمن دراز کشیده. شاید به خودش میگوید نئشگی بعد از عمل را عشق است. البته عشقی که مستعجل است. هیچگاه با چنین دوربینی از خیابانهای تهران رد نشده بودم. دوربینی که نه به آرامی پیادهرویست، نه به تندی خودروسواری. بین این دوست. سرِ وصال که میرسم یکی از خانمها را میبینم که سرِ حجاب ایستاده و میخواهد از عرض خیابان عبور کند. دست دختربچّهای هم در دستش هست. حس میکنم این خانم را میشناسم. یکی از نویسندههاست احتمالا. از تقاطع وصال فاصله گرفتهام. به تقاطع بعدی که میرسم دور میزنم از داخل بلوار و خطِّ سبز ویژهی دوچرخه را میگیرم میآیم پایین. فاصلهام آن قدری نیست که بتوانم اجزای صورتش را تشخیص دهم. بدنش از آنی که من میشناختم عریضتر بود. روسری سبز هم بسته؛ احتمال این که خودش باشد پایین است. از تعقیب و گریز دست برمیدارم. دوباره از وسطِ بلوار کشاورز و نهر خالیاش میروم سمت میدان ولیعصر. دو زوج بعدی که میبینم آرام نشستهاند. حرفهایشان هم آرام است. چیزی به گوشم نمیرسد.
به سر فلسطین که میرسم دوباره برمیگردم. میخواهم ببینم از سرِ کارگر تا سرِ فلسطین مانند سرِ فلسطین هست تا سرِ بلوار کشاورز؟ دوچرخهسواری اندک اختلاف بین دو سر را نشان میدهد. این قابلیّت از هیچ وسیلهی دیگری برنمیآید. که تفاوتهای جزیی بین دو مسیر را به آدم بنمایاند. دوچرخهسواریست که اندک اختلافها را هم نشان میدهد. از فاطمی تا ونک برابر نیست با از ونک تا فاطمی. این دو؛ دو راهند، دو مسیرند، دو تجربهی متفاوتند. این را با دوچرخه بروید راحتتر درک میکنید. برمیگردم و میبینم نهرِ آبکرج در همهی این سالها تخت و هموار بوده و هیچ فرقی هم نکرده. پستی و بلندیهاش هم یکیست. از ولیعصر میاندازم توی کریمخان میروم سمت میدان سپاه. از آنجا میروم سمت میدان شهدا. پای یک نفر را در میدان امام حسین گاز میگیرم که طرف چیزی نمیگوید. امامحسین سنگفرش را میآیم تا میدان شهدا. از میدان شهدا به داخل شکوفه. توی شکوفه شلیل میخرم. پایینتر، پشتِ خانهی رفقا، هندوانه میخرم. خریدن هندوانه، دوچرخهسواری را برایم ناممکن میکند.
خِرِ دوچرخه را میگیرم، میوه به دست میآیم توی خانه. در را باز میکنم، دوچرخه را کنار دیوار زنجیر میکنم. حس میکنم فرمانش شل شده. این اوّلین وسیلهی نقلیّهایست که داشتهام. این هم نخستین ایرادِ فنّیست که تجربه کردهام. چون تا به حال همیشه پیاده اینور آنور میرفتم. هیچ وقت هم احساس نمیکردم فرمانم شل شده.
پسنوشت:
تا انتهای هفتهی بعد.
بعد این که چهار نفر بلوار کشاورز را رفتند پایین و احتمالا سمتِ انقلاب سرازیر شدند، من هم پیچیدم توی بلوار کشاوز. از بالای دوچرخه آدم به چشم نمیآید. مردم رفتار طبیعیتری دارند. دختر و پسری با هم درگیرند. دختر از صندلی بلند شده و دستان و بدنش هم مانند صدایش پرتحرّک و شاکی هستند. پسر هم تنها میگوید «بِبُر صدایت را.» یک لحظه تصوّر میکنم اگر این دختر صدایش هم درنیاید، فنِّ بدنش بیش از صدایش شاکی و عصبیست. جلوتر که میروم یکی از این «سرگردانهای صدینود معتاد» را میبینم که کنار خیابان روی چمن دراز کشیده. شاید به خودش میگوید نئشگی بعد از عمل را عشق است. البته عشقی که مستعجل است. هیچگاه با چنین دوربینی از خیابانهای تهران رد نشده بودم. دوربینی که نه به آرامی پیادهرویست، نه به تندی خودروسواری. بین این دوست. سرِ وصال که میرسم یکی از خانمها را میبینم که سرِ حجاب ایستاده و میخواهد از عرض خیابان عبور کند. دست دختربچّهای هم در دستش هست. حس میکنم این خانم را میشناسم. یکی از نویسندههاست احتمالا. از تقاطع وصال فاصله گرفتهام. به تقاطع بعدی که میرسم دور میزنم از داخل بلوار و خطِّ سبز ویژهی دوچرخه را میگیرم میآیم پایین. فاصلهام آن قدری نیست که بتوانم اجزای صورتش را تشخیص دهم. بدنش از آنی که من میشناختم عریضتر بود. روسری سبز هم بسته؛ احتمال این که خودش باشد پایین است. از تعقیب و گریز دست برمیدارم. دوباره از وسطِ بلوار کشاورز و نهر خالیاش میروم سمت میدان ولیعصر. دو زوج بعدی که میبینم آرام نشستهاند. حرفهایشان هم آرام است. چیزی به گوشم نمیرسد.
به سر فلسطین که میرسم دوباره برمیگردم. میخواهم ببینم از سرِ کارگر تا سرِ فلسطین مانند سرِ فلسطین هست تا سرِ بلوار کشاورز؟ دوچرخهسواری اندک اختلاف بین دو سر را نشان میدهد. این قابلیّت از هیچ وسیلهی دیگری برنمیآید. که تفاوتهای جزیی بین دو مسیر را به آدم بنمایاند. دوچرخهسواریست که اندک اختلافها را هم نشان میدهد. از فاطمی تا ونک برابر نیست با از ونک تا فاطمی. این دو؛ دو راهند، دو مسیرند، دو تجربهی متفاوتند. این را با دوچرخه بروید راحتتر درک میکنید. برمیگردم و میبینم نهرِ آبکرج در همهی این سالها تخت و هموار بوده و هیچ فرقی هم نکرده. پستی و بلندیهاش هم یکیست. از ولیعصر میاندازم توی کریمخان میروم سمت میدان سپاه. از آنجا میروم سمت میدان شهدا. پای یک نفر را در میدان امام حسین گاز میگیرم که طرف چیزی نمیگوید. امامحسین سنگفرش را میآیم تا میدان شهدا. از میدان شهدا به داخل شکوفه. توی شکوفه شلیل میخرم. پایینتر، پشتِ خانهی رفقا، هندوانه میخرم. خریدن هندوانه، دوچرخهسواری را برایم ناممکن میکند.
خِرِ دوچرخه را میگیرم، میوه به دست میآیم توی خانه. در را باز میکنم، دوچرخه را کنار دیوار زنجیر میکنم. حس میکنم فرمانش شل شده. این اوّلین وسیلهی نقلیّهایست که داشتهام. این هم نخستین ایرادِ فنّیست که تجربه کردهام. چون تا به حال همیشه پیاده اینور آنور میرفتم. هیچ وقت هم احساس نمیکردم فرمانم شل شده.
پسنوشت:
تا انتهای هفتهی بعد.
۹۳/۰۵/۳۱