جمعه, ۲۱ شهریور ۱۳۹۳، ۱۱:۳۴ ب.ظ
عکس کناری؛ 14 خرداد 68
با این عکس، تازه آقای خامنهای دارد تبدیل میشود به آقای خمینی. عکسهای با شمد و ملحفه و غیر رسمی امام در رسمیترین دیدارهایش؛ مثل شوارد نادزهی معروف. آیت الله خامنهای به این قیافه و هیبت، نقطهی عطفی در زندگی من را رقم زده است. کتمان نمیکنم این لحظه در زندگی ایشان هم نقطهی عطف است. موافقان و مخالفان بر پیشانیشان بوسه میزنند. محمّد خاتمی نامهی سرسلامتی و «وجودت مبارک»ت چه باحال است میفرستد. ایشان شعر پروین میخوانند و کمال تبریزی سر تکان میدهد. آیت الله خامنهای از این هفته از مولویّت به سمت ارشادیّت حرکت میکند. از سیاست به سمتِ قبّهی نور. از این که چه رهبر مقتدریست به سمت چه رهبر مهربانیست. امّا من از نقطهی عطف خودم حرف میزنم. چون اینجا وبلاگِ من است. پس از این که این تصویر چه خوانشی از دنیا را در من ایجاد کرده سخن میگویم. این که جنابشان در میان پارچههای سفید لبخند بزند، نه برای موافقِ اندیشهگری حسن است؛ نه برای مخالفِ باهوشی عیب. ولی در نگاهِ رسانهساز عوامگرا، خمینیتر شدنِ آقای خامنهای را در پی دارد. «تر»ی که روشن نیست چقدر درست باشد و به نفع انقلاب. جنابشان با خواندن شعری از پروین در دیدار صورتتراشیدههای مسلمانِ انقلابی زمانیِ مخالفتر و ناراحتتر، روشن میکند آقای خامنهایست با همهی مختصّاتش. شاید نگاهی و تصویری و بوسهای مختصّات را از دکارتی به قطبی برد در نگاهِ مردم؛ ولی اهل فن میدانند که مختصاتِ قطبی، همان مختصّات دکارتیست. همان دستگاهست؛ با یکی دو حرکت برای ارتباط راحتتر با اهالی تازه به ریاضی -تو بخوان انقلاب و سیاست- برخورد کرده. همین؛ ابزاری برای ارتباط راحتتر. وگرنه اصل همان اصل است. ولو این که صادش را با سهی سه نقطه بنویسند. (جز یک استثنا؛ آن هم تصویر بینظیریست که وقتِ بوسه و احوالپرسی یک نفر پدیدار شد. تصویری بینهایت صادقانه و دور از مصلحتاندیشانهی سیاست و حفظِ نظام. در باقی برخوردها آقا مصلحانه و رهبرانه و ارشادگرایانه و پیرانهسرانه با اهلِ حوزه و نوشتن و سیاست و نظام برخورد کرد؛ از محسن قرائتی تا فرزندِ وحید خراسانی تا علی پروین تا خوبیای که به رضا امیرخانی گفتند. همه تقریبا به یک شکل بود با یک خطِّ نگاه و با یک لبخند و با یک برخورد؛ همه را به یکچشم دیدنِ همهگیر. همه مثل هم. جز یکی. جز یکی که حرفها داشت و جایگاه متفاوت آن آدم را نشان میداد در پیشگاهِ رهبر. همو که گفته بود رابطهام با رهبر پدر-فرزندیست. حقّا که آن تصویر همین رابطه را نمایان میکند؛ تنها کسی از این ملک که تا به حال تصویر درستی از رابطهاش با رهبر توصیف کرده. در این توصیف ستایشها هست و مداهنهها و نقدها و متلکها و هوشیارگریهایی. که اهلِ سیاست ایرانی که غالبشان هوشی کمتر از دانشجویان دانشگاههای تهران دارند، در فهمش عاجزند.)
بگذرم و به خود مشغول شوم.
کارم شده بود مدام خامنهایداتآیآر را رفرش کردن. از صبحی که خبر را شنیده بودم؛ از وقتی که طنزپردازی فالئواینگهام در توییتر آغاز شده بود. از اعلام «روز جهانی پروستات» تا آخری که نوشته بود «مالِ ما استات است؛ مال از ما بهتران Pro استات است.» رفرش پشتِ رفرش برای این که صحنهی جدیدی ببینم. صحنهای که تا به حال هرگز ندیده بودم؛ آقای خامنهایِ رهبر بر تختِ بیمارستان.
عدلِ ظهر خنکنشوی شهریور بود که شاید اوّلین تصاویر را روی سایت گذاشته بودند. بیرون بودم، پیامکی خبردار شدهام که عکسهای آقا را گذاشتهاند روی سایت. همهاش هم توی پیامکها تأکید میکردند که عمل جرّاحی آقا در بیمارستان «دولتی» «موفقیّتآمیز» بوده است. ولی تأکید چندبارهی سایتها روی این بحث هیچکدام حریف کنجکاویام نشد. حریفِ بندازیِ لحظهی نخست نیست. فیزیولوژی بدن، رهبر غیرِ رهبر هم بشناسد، ولی عدالتِ وظایفالاعضایی اقتضاء میکند رهبر هم بر تخت روانه شود. (نون میگفت چرا باید آقا روی تخت بیمارستان باشد و این مردکهی بیشرف سرپا باشد و بیاید به عیادتش. جیم جوابش داد که پیامبر هم در بستر بیماری درد میکشید که خنّاسان دورهاش کرده بودند. و من لبخند به لب از این که این جماعت برای یک بار هم که شده نگرانی جدا از شعارها و «من آنم که همّت شهید شد»ها به زیر پوستشان رژه میرود. آن قدر که نون خودش را پرت کرد روی زمین و فریاد زد "خدایا همین الان جانم بستان و به عمرِ رهبر بیافزا.")
بیصبر بودم که تصاویر را ببینم. دیدم. دیدم رهبر روی تخت بیمارستان است. هیچ چیزِ شارپی در عمرم نبوده که آن قدر برای دیدنش بیتاب باشم. آقای خامنهای بیش از هر کس دیگری بر سرنوشت زندگی جمعی یا حـتّی فردیام تأثیر گذاشته. و دیدن تصویر «دیگری» از او بیصبرم کرده بود. برخی او را «پدر» نامیدهاند. نمیگویم مسمّای درستیست، ولی جدا از ارزشگذاری و بارِ عاطفیِ واژهی پدر، از جهتِ جامعهشناسی، پدر بودنِ آقای خامنهای درست است. این طور که او بر من و زندگیام و جوانیام تأثیر گذاشته، پدرم نگذاشته. همین طور بر زندگی دیگرانی.
دوستم هفتهی پیش رفته بود خواستگاری یکی از همین جوجه بسیجیِ آقاباز که این روزها در اینستاگرام اشکِ چشمهایشان را Share میکنند برای ملّت. طرف از پدرش و شرطهای پدرش حرفی به میان نیاورد ولی گفت «من روی ولایت خیلی حسّاسم.» آقای خامنهای تا این حد در زندگی شخصی و خصوصی آدمها وارد شده که «علاقه یا تنفّر» نسبت به جنابش تأثیرگذار است؛ در حدِّ خواستگاری و پش از هر شرط دیگری. یادم میآید یکی از اقوام زمانی میگفت خروپفِ بسیجیها این است: «خاااااااااااااااامِنهای». جدا از مطایبهی جسارتآمیز اقوامِ ما، میزان تأثیرگذاری او بر زندگی موافقان و مخالفان را نشان میدهد. چه کسی برای این که او بر تخت بیمارستان دراز کشیده ناراحت باشد، چه برای این درازکشیدگی جملههای طنزآمیز بسازد. در هر دو صورت تأثیر آقای خامنهای بر همهی همنسلان و هممیهنان من انکارناپذیر است.
و بالاخره من هم «صحنه را دیدم.» غیر رسمیترین تنپوشش در 25 سال گذشته برابر مردم ظاهر میشود؛ آیت الله خامنهای. به فکر فرو میروم. نقطهی عطفِ زندگیام. لحظهی دیگری؛ از روزی که او را دیدهام در هیبتِ جدید، دیگر آدمِ پیشین نیستم. آدمِ دیگری هستم؛ هیچ لحظهای در زندگیام این قدر جلوی چشمم شفاف نیست، که این لحظه شفّاف است. مردِ همیشه عمودی و استوار را بر تخت بیمارستان دیدهام با عرقچینی بر سر. شرق، دو زنهترین روزنامهی ایرانی (دو زنه است؛ چون هم باید موافقان را راضی نگه دارد و هم مخالفان را؛ مخالفان را بیشتر.)، فردایش عکسی از آقای خامنهای میگذارد گویی حالِ رهبر خیلی بد است و چشمانش بسته است و جان به جانآفرین تسلیم کرده و روحانیِ رییسجمهور -دولتیترین آدمِ تاریخِ جمهوری اسلامی- بر پیشانیاش بوسه میزند. تصویری که ایران هم بر در صفحهی نخستش منتشر کرد.
فردایش فهمیدهترهای بیتِ رهبر، تنپوشِ سبز را دور میکنند، و متکّاهای بیشتری پشتِ سرِ آقا میچینند و جامهی یک سرهی سپید بر قامتش میپوشانند با شمد و ملحفهی سپید. و من هم هنوز درگیرم عکسِ نخستیام که دیدهام. دنیا را جورِ دیگری دیدن از اینجا برایم معنا میشود؛ همین که اکسیژنِ هوا در لحظههای نخست پس از عمل، هوا به رهبر میرساند. تصویری که کاش پخش نمیشد، ولی جامعه را خودآگاه میکند برای روزهایی که ممکن است صد سال دیگر باشد، ولی هست و بودنش را نمیتوان کتمان کرد. برای روزهای دیگر در همین ده پانزده سال دیگر و این تصاویر که بسیار تکرار خواهد شد. چه آن که رهبر 75 سالش است نه 15 سال؛ این تصاویر برای مردهای بیش از 75 سال طبیعیست.
پدرِ خودِ من هم درد زیاد کشیده بنده خدا. اما تصویر روزهایی که بابا روی بیمارستان بود و من شکسته شدن و پیر شدنش را دیدهام این قدر بر من اثر نگذاشته که تصویرِ نخستِ رهبر بر تختِ بیمارستان. مردی که گمان میکردیم اکسیرِ جوانی خورده و همیشه سر حال است و همیشه میتواند خطبهی قرّا بخواند بر تختِ بیمارستان خوابیده و هاشمی بر پیشانیاش بوسه میزند و اوّلین عکسی که در آن رهبر ایستاده را سه روز بعد میبینم. عکسی که جان میدهد گرافیستهای حزبل برش دارند و توی طرحهایشان کار کنند و کمبودِ نورهای صحنه را جورِ دیگری در نرمافزار فتوشاپ کامل کنند. متفاوتترین عکسِ ایستادهی مردی که 25 سال است رهبر است و بحثی که دربارهی پروستات در این روزها شده، شاید هیچگاه در تاریخ ایران نشده. نه تنها به طنز و مطایبه و رساندن مخالفت با رهبر با اهرمِ پروستات؛ بلکه از سرِ نگرانی و دلشوره هم. پدربزرگِ یکی از بچّهها توصیه کرده بود که هر جور است به گوشِ آقای خامنهای برسانیم که رژیم غذایی که او توصیه میکند برای ایشان مناسب است.
دیروز که آخرِ هفته بود، خبرِ دیگری من را مشتاق کرده به دانستن و دیدن. مادرم زنگ زد گفت شورای روستا گیر داده که باید انبار و حیاط خانه و آغل گوسفندان و باغ و گاراژ را خراب کنیم. خراب کردند. دو متر و هفتاد سانت در دو ضلع، خانهمان به درون کشیده شده. مادرم گفته اینجا کوفه است. همه چیز پخشِ حیاط است. میدانم یکی دو ماه دیگر بروم خانه، این صحنه هم صحنهی دیگری خواهد بود؛ صحنهی خانهی ما در شکلی دیگر. با دروازهای دیگر. با گاراژی دیگر. بخشهایی از خانه هم شده بخشی از کوچه. بخشهایی که تمام کودکیام درش گذشت. بخشهای خصوصی که عمومی میشود. تجربههای شخصی که تبدیل به آسفالت سیاهِ خیابان میشود. فوتبالبازی کردنهام. تنهایی. پرتقال پشت پرتقال خوردن. یک ساعت. نان استاپ. حیاط که همیشه برایم یک شکل بوده. از این به بعد به شکلی دیگر خواهد بود. فکرش نمیکردم که روزی حیاط خانهام که تمام نوجوانیام را با شمردنِ موزاییکِ جاهای موزاییکشدهاش گذشت، این قدر راحت از بین برود. این قدر راحت آقای خامنهای که همیشه در بزکِ سرحالی و سالمی میدیدمش روی تخت بیمارستان -شاید هم وقتهایی روی ویلچر- بوده. چیزهایی راحتتر از این هم از بین میروند. باورم نیست هنوز. هر چه بیشتر فکر میکنم، کمتر باور میکنم. حیاطی نیست که جارویش کنم، سیّد علی هم ممکن است نباشد که برای سایتش حاشیهنگاری کنم. تاریخ و تقدیر و زمان، بیرحماند. راستگویند. واقعبینند. من ایدهآلم. آدمِ ایدهال این طور بُنِه میخورد.
این هفته، هفتهی دنیا جور دیگری بوده و ممکن است جور دیگری باشد، بوده. حالا میفهمم آنهایی که بهمن 57 را تجربه کردهاند، دروغ نبافم اندازهی یک تاریخ تجربه دارند؛ همان اندازه 14 خرداد 68.
پسنوشت:
تا آخرِ هفتهی بعد.
۹۳/۰۶/۲۱