پنجشنبه, ۲۷ شهریور ۱۳۹۳، ۰۷:۲۶ ق.ظ
وقتی آی میس یو را هم نمیتوانم روایت کنم...
یک سال پیش این طور نبود؛ حرفِ مگویی انگار نداشتهام. هر چه میخواستم و اراده میکردم مینوشتم. فاصلهی از رؤیا تا واقعیتِ نوشتنم زیاد نبود. موضوعی بود که باید مینوشتم، مینوشتم. هیچ «بین»ی در بین نبود؛ فاصلهای، معبری، یا درنگی. امّا از این مرحله عبور کردهام. از کی؟ نمیدانم. نمیدانم چند وقت است از فازِ هر چیزی میتوانم بنویسم رسیدهام به این که هر چیزی که نمیتوانم بنویسم.
پیش از این اگر میخواستم، میتوانستم پنبهی هر کسی را بزنم؛ هر جا که بخواهم، هر طور که اراده کنم. هیچ تدبیری نبود، مگر معیارهای کتاباللهی. نکند در نوشتنم چیزی باشد که بعدا بتواند بلرزاندم. جز این ترس از لرزش یا ترس از مهمل بافتن یا جز این عامل درونی که نامنهادنش بر عهدهی من نیست، هیچ عامل دیگری نبود در چگونه نوشتنم. خودم بودم و خودم. ولی حالا عامل بیرونی راه پیدا کرده به نوشتههام. ترسی ناخواسته و نمیدانم از کجا سرک کشیده! شاید هم ترس نباشد، ولی عامل بیرونی هست. و عامل بیرونی یعنی گناه! یعنی معصیت! این که من حرفی را به خاطر رضایتِ چهرهی بیرونیام نگهش دارم و نگویم تعبیریست رسا از معصیتِ نوشتاری. شرک. میدانم آخوند است، میدانم لباس دین تنش است، ولی زرِ مفت میزند. پوستینِ وارونهی شهوتِ شهرت و شهوتِ شهوت بر تن کرده و اخلاق و ادب و عدالت و هر چه تدبیر کردنیست در امور، به پای خودخواهیاش میریزد، ولی من نمیتوانم روایتش کنم. من از چهرهی بیرونی یا درونی یا هر چیز دیگری میترسم یا به حفظ منافع ملیِ خودم میاندیشم. نمیگویم دین، نمیگویم آیین، بلکه وجدان؛ وجدان حکم میکند که هیچ پردهپوشی در میان نباشد در حرف زدن و راحت حرفم را بزنم. اگر پنبهای زدنیست، بزنم. کاریکاتورهای غمباری در جامعه میبینید که هیچ نسبتی به آنچه مینمایاند ندارند. چهرهی ظاهردرستی را میبینید که عقدهی عقده مانند ماری که جانداری را فشرده باشد، انسانیّت و چهرهی صلاحش را در بر گرفته و استخوانهاش را خُرد کرده. ولی نمیشود گفت.
فایل جدیدی در نوشتنهایم دیده میشود؛ فایل نمیشود گفتها. نه این که نمیشود گفت پیش از این هم نبوده باشد، ولی این نمیشود گفت مصلحتِ درونی ندارد، مصلحتِ بیرونی دارد. نویسندهای که مصلحتِ بیرونی بر نوشتههاش اثر بگذارد، نویسنده نیست. زرگر و مالخر و حمّال شاید، ولی آفریننده نیست. چون عامل بیرونی یعنی دروغ! ادبیات هیچگاه از دروغ نتوانسته سر بربیاورد و چیزکی بیافریند؛ ولو چیزکی. مصلحتِ بیرونی یا مصلحتِ سیاسی یا هر مصلحتِ دیگری که خارج از دنیای نویسنده به دنیایش راه یابد، آدم بودن نویسنده را ذبح میکند. و مدّتهاست که کسی بر گلویم خنجری میفشارد. رگهها و مالههای خون روی گلو معلوم شده، معلوم است این که این بار آمده میخواهد گلویم را ببرد. این چاقو نویسندهای میآفریند که نگاهش به غیر است. نگاهش به خوش آمدن یا خوش نیامدن باقی، نگاهش به خودش نیست. حواسش نیست که اول باید خودش را راضی نگه دارد، بعد باقی را. این فرد نویسنده نیست دیگر؛ مقلّد است.
چه شد که این را نوشتهام؟ در این هفته روایتی برایم پیش آمد، شنیدنی. ولی بیانش را توان ندارم. این ناتوانی که بنا به مصالح بیرونی برایم پیش آمد، سیخِ داغیست که در سوراخِ خلاقیّتم فرو کردهاند تا تا آنجا که داخل میشود، میسوزد و میسوزاند و چیزی از نویسندگیام باقی نمیگذارد.
روایت در این سطح که ناگهان در جستوجوی رفیقی، در جستوجوی رفقاتی، تلفن را برمیدارم و مستانه و ناهشیار و دیوانه سر بر دنیای بیسرانجام وایتپیج میزنم. سالها پیش، این رفیقِ جدامانده گفته بود بهم که کجا کار میکند. زنگ میزنم آنجا. نه. نه. نخست کارتِ تلفن میخرم. بعد زنگ میزنم. بعد منشی گوشی را برمیدارد. بعد جای دیگر. بعد حرفهای دستوپاشکسته. خارجی بدلهجهای که تنها ایرانی بودنم را میفهمد. بعد توضیحات دیگر. توضیحاتی که ندادنش روحم را میجود. جَوِشی که صد سال سیاه برای صادق هدایت پیش نیامده بود اول بوفِ کور. شاید هم پیش آمده بود. جملهی نخست بوفِ کور، حالم است در این لحظات. جملهای که وحیست انگار. جایی از کتابِ خدا که تا به حال خوانده نشده. بعد از یک ساعت زنگ زدن و این ور رفتن و آن ور پریدن (واژههای بیمعنای کلّی بیانیّهای سیاسیای ایدئولوژیکی که کَمَندِ تنگی شده بر سرکشیِ روایتم و وای بر من که نمیتوانم روایتم را بگویم؛ ویل لل...) بالاخره آمد. صدایش. صدایش را شیندم. فارسیِ غرورانگیزش را. شاید مدّتها بود که این طور مست نشدم. مطمئنّم سیمِ رفاقت دو طرفه است. خدایا این چه مصلحتیست که نمیتواند روایتی را بازگو کند، روایتی که هجران به وصل است. چه انحطاطی بالاتر از این که نتوانم روایتِ وصال گویم. روایتِ رفاقت. رفیقی که عمریست نه دیدهای، نه صدایش را شنیدهای. تنها آنچه داری امواجیست شبیه صدای او. از راهِ دور. من دور نباید شوم. دوری با وصال سازگار نیست. حس میکنم دارم خودم را از آنچه که روایت ازم انتظار دارد دور میکنم. نویسندهای که از خودش صَدِّ عن سبیل الله کند، نویسنده است؟ نه! بولتننویسیست دوزخی.
پسنوشت:
تا آخرِ هفتهی بعد.
۹۳/۰۶/۲۷