دو فیلم-دو نقد
دو نوشته که برای جایی نوشته بودم که منتشر نشد.
زیراندازِ سیاه
دربارهی فیلم رد کارپت میثم امیری
فُرم رد کارپت تلخ و گزنده است.چون عطّارانِ فیلم همان رضای میلیاردی سینمای ما در «مُلکِ» کن فرقی با اسبِ کناری «سلیمان» ندارد. فیلم همین را میگوید؛ تا لحظهای که عطّاران نرفته خارج، فیلم خوب و سرخوشانه و طنز است، ولی اصلِ گرفتاری از فرودگاهِ پاریس آغاز میشود. شروع آشناییزدایی تلخِ مخاطب ایرانی با واقعیّت سینمای جهانی. چرا؟ چون به واقع کسی عطّاران را نمیشناسد.
عطّاران در ایران هرگز سیاهی لشکر نیست، عطّاران در آنجا سیاهی لشکر است. بیپناه، غریبه.
بازیگرِ ناشناسی که اجازه نمیدهند از نردبانِ بینندگانِ رد کارپت بالا برود، همان ستارهایست که از حضورش در آثار سینمایی میلیاردها تومان پول به گردش درمیآید.
اوجِ این تلخی آنجاییست که قطار بازیگران و ستارههای سینمایی غربی رد میشوند و کسی نیست از میانشان که عطّاران را بشناسد. آنها ایرانیترین چهرهای که میشناسند اصغر فرهادیست. رد کارپت با هوشمندی نشان میدهد این سینما با همهی ادّعاهایش در آن طرف مرزها شناخته شده نیست.
رد کارپت و مصاحبهی عطّاران در این روزها، درستی این جملهی یأسآلود را نشان میدهد: «سینمای ما آن قدرها هم شناختهشده نیست.» ترجمهی این جمله در ردکارپت این است که یکی از مشهورترین بازیگرِ ما ناآشناترین بازیگر در آن طرف آبهاست. این که عطّاران با طنزی ظریف و هوشیارانه جابهجا میگوید من از ایران آمدهام و بازیگر هستم، نشان میدهد که او و چهره و هنر و خلّاقیّتش -که بیتردید این آخری از بسیاری از روندگان روی رد کارپتِ کن بیشتر است- در میان سینماییترین آدمهای غربی هم غریب است. از همین روست که او به فرهادی متلک میاندازد، پرچمِ کشورش را به دورِ تنش میپیچد و از برخوردِ سردِ آنان ناامید میشود، بستههای آجیل در سالنِ کن بر زمین میریزد و ماهها بعد به 24 میگوید: «اگر بخواهم آدم موفقی شوم، باید همین جا بمانم. تو هم خیلیها را میشناسی که رفتهاند و شکست خوردهاند.»
رد کارپت توانست با ایدهی سینمای تجربی -آن قدر که در لحظههای شایان توجّهی کارگردان هیچ تسلّطی بر دکوپاژ ندارد- فُرمِ «مصائب پشتِ صحنهی در خارج بودنِ سینماگرِ ایرانی» را نشان دهد و با اضافه کردن خردهداستانهای تلخ دیگری مانند بیپناهی، گرسنه بودن، خفت شدن توسطِ هممیهنِ ناتوی خارجنشین به مخاطب نشان دهد که آن طرف کار کردن و موفّق بودن کارِ سختیست. دستِ کم برای کسی که برای دستشوییاش شلنگ میبرد، نشدنیست. رد کارپت از این جهت فُرمی دارد موفّق و تحسینبرانگیز و -به خاطرِ مستندگونه بودنش- بهشدّت راستگو.
نیمچه روستای موشها
«شهر موشها» نه نوآوری در روایت دارد، نه هویّتی ایرانی دارد؛ نه حتّی شهر است. پیش از لانگِ شاتِ خوشرنگِ آغازین شهر موشها، بازی آنلاین و عروسکهای شهر موشها تبلیغ میشود. ولی این پیوست فرهنگی، پیوست فرهنگی ایرانی نیست. یعنی «شهر موشها»؛ شهریست که نه ایرانیست، نه شهر!
شهر موشها «اینجایی» نیست. گفتهاند از شدّت بومی بودن میتوان جهانی بود. ولی روایت کلاسیک و از مد افتادهی این فیلم ایرانی نیست. مثلا نخستین اتّفاق در این شهر، مراسم شادیست که گروه سرود مدرسه آماده کرده است. ولی هم سرود، آلات ضربی و زهیِ گروه سرود، نحوه ایستادن و لباس پوشیدن موشها غربیست. این سبک جشن گرفتن، نوشیدن، شاد بودن، و ایستادن را در قابِ فیلمهای اروپایی و آمریکایی بسیار دیدهایم و برومند نتوانسته میزانسنی ایرانی از جشن نشان دهد. ساختمانها، تریاها، آپارتمانها، رنگها، طرحها و در یک کلام «شهرِ» شهر موشها، دنیای ایرانی ندارد. این شهر در عالمِ غربی روایت میشود. باید توجّه کرد که با الصاق واژهی بیربط «موشی» به مفاهیم متفاوت و متباین از هم، شهرِ موشهای «خاص» ساخته نمیشود. پس در سخن پدیدآورانش باید تردید کرد که بر این باورند شهرموشها سرگرمی ایرانیست. ولی آشکارا حتّی در معماریِ صحنهها چنین هویتی دیده نمیشود.
اشکال دیگر این فیلم روایتش است. زمانی طرّاحی و شهر میتواند دلنشین باشد که در قصّه معنا یابد. ولی قصّه شهر موشها یک روایت کلاسیک و آشنا و از نظر افتادهی عفریته و پری است. لحنِ پیش از تیپیکالِ «اسمشو نبر»ها و پرواز روی کاپوت ماشین و خرناسهای خندهدار بدمنِ مضحکِ فیلم نشان میدهد که شهر با آبورنگ ساخته نمیشود، شهر منطق میخواهد و قصّه و حرفِ مایهداری که بتواند داستان را پشتیبانی کند. وگرنه روحوضی تنها به سیاه بودن نقش اوّل نمایش برنمیگردد، میتوان هایتک استعمال کرد و جاز و گیتار نواخت، ولی روحوضی را بازتولید کرد.
فیلم موزیکال-عروسکی شهر موشها نتوانسته «شهر» بسازد و عروسی پایانی فیلم از پایانبندی نخنما شدهی فیلمهای بفروش فاصله نگرفته است. شهر، شهرِ هایتکتر نیست، شهریست که بتواند پیچیدگی رابطههای انسانی را دربیاورد. شهری که بتواند قصّهی آدمهای شهر را روایت کند . شهری که مجبور نباشد برای پیش بردن قصّه، دالان به بیرون شهر بزند و آنجا اتّفاقی شبهفانتزی و تخت را روایت کند. شهر موشها، زمانی شهرست که شهرش تعیّن داشته و بخش فعّالی از میزانسن باشد و قصّه در شهر معنا یابد؛ وگرنه عنوانش تنها نوستالژیست و داستانش عقبتر از داستان سی سال پیش حتّی.
پس نوشت
قسمتهای بالایی سایت به روز نشده است. تا آخرِ هفتهی بعد.